عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸۱
جگر تشنه محال است که سیراب شود
گر عقیق لب او در دهنم آب شود
چه غم از تابش خورشید قیامت دارد؟
هرکه در سایه شمشاد تو در خواب شود
تخم امید برومند نگردد ز بهار
سبز وقتی شود این دانه که دل آب شود
هرکه یک چند درین دایره بر خود پیچد
در کف بحر بقا خاتم گرداب شود
زخم اغیار به صد کان نمک بی نمک است
داغ ما نیست نمکسود ز مهتاب شود
عشق آخر به دل غمزده می پردازد
بحر روشنگر آیینه سیلاب شود
خار در پیرهن بیخبران گل گردد
مژه در دیده بیدرد رگ خواب شود
طوطی از پرتو آیینه شود حرف شناس
سخن آن روز شود سبز که دل آب شود
از دم گرم تو صائب که زوالش مرساد!
دل اگر بیضه فولاد بود آب شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸۳
طایری را که به دام تو گرفتار شود
دانه در حوصله اش گوهر شهوار شود
می کند کعبه نفس سوخته استقبالش
هرکه را صدق طلب قافله سالار شود
خاک را زلزله از جای اگر بردارد
نیست ممکن دل غفلت زده بیدار شود
طرف حرف بود صیقل روشن گهران
طوطی لال بر این آینه زنگار شود
نیست در مصر مروت ز عزیزان اثری
ماه کنعان مرا کیست خریدار شود؟
از دوا دست کشیدند طبیبان یکسر
تا که از درد من خسته خبردار شود؟
می برد دست و دل از کار تماشای جنون
مصلحت نیست که دیوانه به بازار شود
تازه رویی خط آزادی بی برگیهاست
در خزان سرو محال است که بی بار شود
از خجالت نتواند سر خود بالا کرد
عمر هرکس چو قلم صرف به گفتار شود
ذره تا مهر درین دایره سرگردانند
تا که را جذبه توفیق مددکار شود
می خورندش به نظر گرسنه چشمان چو ماه
ساغر هرکه درین میکده سرشار شود
پای هرکس که به گل رفت نیاید بیرون
رشته سبحه محال است که زنار شود
بیخودی پرده غیب است درین وحشتگاه
جای رحم است بر آن مست که هشیار شود
ره به معنی نبرد هرکه ز صورت صائب
همچو آیینه تهیدست ز بازار شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸۴
گل رخسار تو هرجا که نمودار شود
باغ بر شبنم گل بستر بیمار شود
عشق فکر دل افگار ز من دارد بیش
دایه پرهیز کند طفل چو بیمار شود
آن که از چشم تو افکند مرا بی تقصیر
چشم دارم به همین درد گرفتار شود
عشق تا نیست خرد تیغ زبانی دارد
صبح چون شد علم شمع نگونسار شود
تن چو کاهید ز غم، رشته جان می گردد
دل چو گردید تنک، پرده اسرار شود
گلشنی را که کند ناز چمن پیرایی
بر دل غنچه نسیم سحری بار شود
از صفای دل ما حسن بود جلوه طراز
آه ازان روز که آیینه ما تار شود
می توان رفت به یک چشم پریدن تا مصر
بوی پیراهن اگر قافله سالار شود
غفلت راهنمایان نپذیرد اصلاح
راه خوابیده محال است که بیدار شود
یوسف آن است که خود را نکند گم، هرچند
ساحت روی زمین پر ز خریدار شود
سخن از مستمعان قدر پذیرد صائب
قطره در گوش صدف گوهر شهوار شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸۶
چه بهشتی است که دستم کمر یار شود
مغرب بوسه ام آن مشرق گفتار شود
برندارم لب خود آنقدر از لعل لبش
که دل خسته ام از درد سبکبار شود
گرد آن شمع جهانسوز بگردم چندان
که پر سوخته ام شعله دیدار شود
گر من از تلخی این درد بمیرم حیف است
که شکر خنده او شربت بیمار شود
از جگر خوردن ما عشق جگردار شده است
که شرر شعله سرکش ز خس و خار شود
خط اگر گرد رخت رنگ قیامت ریزد
چشم مست تو محال است که هشیار شود
پای بیرون منه از گوشه عزلت صائب
تا گلستان جهان یک گل بی خار شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸۷
کی بود دل به سر کوی تو سیار شود؟
گل دستار من آن سایه دیوار شود
عجبی نیست که از طالع وارون اثرم
موج صیقل مدد سبزه زنگار شود
پای در دامن زنجیر جنون پیچیدیم
چه فتاده است کسی خونی صد خار شود؟
رو به زیر سر دیگر بنه این بالش نرم
تکیه گاه سر منصور سر دار شود
شبنمی رنگ ندارد ز گلستان خورشید
غیرت بلبل اگر ضامن گلزار شود
تا سری در قدم او نگذارم صائب
دلم از گریه محال است سبکبار شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸۸
نیست ممکن دل ازان جان جهان سیر شود
حسن از آیینه محال است که دلگیر شود
دهن تنگ تو هرجا که به گفتار آید
لب رنگین سخنان غنچه تصویر شود
بیقرار تو چو مجنون ننشیند از پا
چشم آهو اگرش حلقه زنجیر شود
هیچ جا تا هدف آرام نگیرد چون تیر
هرکه را جاذبه شوق عنانگیر شود
اثر ظلم مگر دامن ظالم گیرد
ورنه آن صبر که دارد که خداگیر شود؟
حرص از طینت پیران نبرد موی سفید
این تبی نیست که ساکن به طباشیر شود
اشتیاق لب شیرین ننشیند از جوش
خون فرهاد پس از کشته شدن شیر شود
در قیامت سپر آتش دوزخ گردد
سینه هر که در اینجا هدف تیر شود
آب در قبضه فولاد نخواهد ماندن
پیچ و تاب من اگر جوهر شمشیر شود
دانه سوخته خاک فراموشان است
هرکه مشغول به آب و گل تعمیر شود
شبنم از دیدن خورشید نمی گردد سیر
چشم صائب ز تماشای تو چون سیر شود؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸۹
شوق را صبر محال است عنانگیر شود
که شنیده است نیستان قفس شیر شود؟
از عنانگیری خاشاک چه پروا دارد؟
سیل را چون کشش بحر عنانگیر شود
تا توان در قدم خم چو فلاطون گذراند
چه ضرورست کس آلوده تعمیر شود؟
هرکه در کیش وفا راست نباشد چو خدنگ
دیده اش چون گل کاغذ هدف تیر شود
زاهد خشک کجا، پیچ و خم عشق کجا؟
آهن سرد محال است که زنجیر شود
رهبر کعبه مقصود ثبات قدم است
قطع این راه محال است به شبگیر شود
دیده آینه از عکس ندارد سیری
چشم صائب ز تماشای تو چون سیر شود؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹۰
از ریاضت دل اگر آینه پرداز شود
چون صدف مخزن چندین گهر راز شود
طاقت حرف سبک نیست گرانقدران را
کاه، دیوار مرا شهپر پرواز شود
نبود سیرت شایسته خودآرایان را
که برون ساز محال است درون ساز شود
شده یک شهر به امید خرابی معمور
تا که را جلوه او خانه برانداز شود
نیست جز گوش گران، بار درین قافله ها
به چه امید جرس زمزمه پرداز شود؟
بر دل ساده من فکر علایق بارست
نقش بر بال و پرم چنگل شهباز شود
مغتنم دان دلت از عشق اگر گشت دونیم
کاین دری نیست به روی همه کس باز شود
نفس گرم من از بس جگرش سوخته است
کوه را ناله من سرمه آواز شود
شود از هستی خود در دو نفس پاک فروش
هرکه چون صبح به خورشید نظرباز شود
نیست در طالع شیرین سخنان آزادی
جای رحم است به طوطی که سخنساز شود
دل ما نیست تنک ظرف شکایت صائب
صبح محشر سر این شیشه مگر باز شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹۱
خط ازان صفحه رخسار سخنساز شود
طوطی از پرتو این آینه غماز شود
در ته زلف، رخش پرده گداز نظرست
آه ازان روز که این آینه پرداز شود
از نظربازی بی پرده ارباب سخن
چشم کم حرف تو وقت است سخنساز شود
بحر کم ظرفتر از جام حباب است آنجا
لب میگون تو چون حوصله پرداز شود
اگر از کوی تو اندیشه پرواز کنم
نقش بر بال و پرم چنگل شهباز شود
بر رخ صبح، شفق پنجه خونین مالید
این سزایش که دگر پرده در راز شود
برگشاد دل ما دست ندارد تدبیر
به دریدن مگر این نامه ز هم باز شود
دل ما نیست تنک ظرف شکایت صائب
صبح محشر سر این شیشه مگر باز شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹۳
گوهری نیست سخنهاش که از گوش شود
نمکی نیست لب او که فراموش شود
حلقه ای نیست دو زلفش که برآید از گوش
یاد رویش نه چراغی است که خاموش شود
خط سبزش سبقی نیست که از یاد رود
مصرعی نیست خارمش که فراموش شود
خواب در دیده غفلت زدگان می سوزد
چون کسی غافل ازان صبح بناگوش شود؟
جام در دست به صحرای قیامت آید
هرکه از گردش چشمان تو مدهوش شود
دل در اخفای غم عشق عبث می کوشد
این نه آن شعله شوخ است که خس پوش شود
زاهد خشک اگر قامت او را بیند
همچو محراب سراپا همه آغوش شود
اشک در دیده من بیش شد از سوز جگر
آب دریا، چه خیال است کم از جوش شود؟
جامه تبدیل کند آب حیات از خجلت
چون ز خط آن لب جان بخش سیه پوش شود
واگذارش که به خون جگر خود سازد
کیست صائب که به بزم تو قدح نوش شود؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹۴
از نظر دورکی آن خط بناگوش شود؟
طفل را چون شب آدینه فراموش شود؟
شد یکی صد ز خط سبز فروغ رخ او
این نه آن شعله شوخ است که خس پوش شود
چند در خانه زین سیر توان کرد ترا؟
تا کی این خرمن گل خرج یک آغوش شود؟
می شود آب و به پای تو روان می افتد
سرو اگر با قد رعنای تو همدوش شود
جسم آتش نفسان خرج زبان می گردد
صرفه شمع در این است که خاموش شود
نیست موقوف طلب روزی ثابت قدمان
قسمت خشت سر خم می سرجوش شود
شور مرغان گلستان به جناح سفرست
گل ازان فصل بهاران همه تن گوش شود
دیگ کم حوصلگان می شود از جوش تهی
آب دریا چه خیال است که از جوش شود؟
سر بی مغز ز عمامه نگردد پر مغز
این نه عیبی است که پوشیده به سرپوش شود
شور محشر شود افسانه خوابش صائب
هرکه از نشأه گفتار تو مدهوش شود
پیش ما موی شکافان بصیرت صائب
چاه خس پوش بود هرکه خشن پوش شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹۵
باده در شیشه و پیمانه من سنگ شود
سبزی بخت بر آیینه من زنگ شود
تا فشاندم به جهان دست سبکبار شدم
شود آسوده فلاخن چو سبک سنگ شود
بر زمین می زندش سنگدلیهای فلک
ساز هرکس که درین دایره آهنگ شود
کوه تمکین تو در پله نازست تمام
این نه سنگی است که محتاج به پاسنگ شود
بوی گل در گره غنچه کند خود را جمع
غم محال است که بیرون ز دل تنگ شود
عمر را کوه غم و درد سبک جولان کرد
می رود تند چو سیلاب گرانسنگ شود
هرکه را تنگ شود خلق ز سودا صائب
چرخ و انجم به نظر دامن پرسنگ شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹۶
حرص را تشنگی افزون به زر و مال شود
چشم آیینه کجا سیر ز تمثال شود؟
بهره خواجه ز اسباب به جز محنت نیست
عرق از بار گران قسمت حمال شود
تا نمیرد، ز تردد نکشد پای حریص
راحت مور در آن است که پامال شود
می دود بس که پی خرمن مردم چشمت
پوست وقت است بر اندام تو غربال شود
چون شب تار به یک روز سیه می سازی
گر ترا روی زمین نامه اعمال شود
به شکستی که ز دوران رسد آزرده مباش
که قفس چون شکند شهپر اقبال شود
مصلحت نیست ز شیرین سخنان خاموشی
زنگ آیینه بود طوطی اگر لال شود
طلب دل مکن از زلف که سر می بازد
دزد را هرکه شب تار به دنبال شود
صائب از چرخ همین کام تمنا دارد
که سرش در قدم سرو تو پامال شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹۷
باده کو تا به من آن تلخ زبان رام شود؟
تلخی می نمک تلخی بادام شود
بوسه در ذائقه اش باده لب شیرین است
تلخکامی که بدآموز به دشنام شود
رهنوردان ترا مرگ نگیرد دامن
بر شهید تو کفن جامه احرام شود
لب جام از هوس بوسه دهن غنچه کند
چون ز می صفحه رخسار تو گلفام شود
موج گرداب نیم، گردش پرگار نیم
تا به کی نقطه آغاز من انجام شود؟
شوق دریاکش و در شیشه کم ظرف فلک
آنقدر خون جگر نیست که یک جام شود
تا در آن زلف توان رفت سراسر صائب
دل رم کرده چه افتاده به من رام شود؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۰۱
راه مقصود طی از آبله پا نشود
گره از رشته به دندان گهر وا نشود
محفل آرای سخن را طرفی در کارست
طوطی از آینه بی واسطه گویا نشود
عشرت روی زمین در گره دلتنگی است
غنچه تا سر به گریبان نکشد وا نشود
می رسند اهل سخن از قلم آخر به نوال
خار این نخل محل است که خرما نشود
رهرو بادیه عشق و تأمل، هیهات
سیل هرگز گره سینه صحرا نشود
پاک گردید ز داغ کلف آیینه ماه
صفحه سینه ما نیست مصفا نشود
دل از اندیشه فردای قیامت خون است
صحبت خلق همان به که مثنی نشود
جوهر آینه شد موج شکستن صائب
هیچ غماز ندیدیم که رسوا نشود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۰۲
مانع شور جنون سلسله پا نشود
سیل را موج عنان تاب ز دریا نشود
نشد از خنده ظاهر دل پرخون شادان
تلخی باده کم از قهقه مینا نشود
نیست گنجایش اسرا حقیقت دل را
گوش ماهی صدف گوهر دریا نشود
نشود سنگ ره آب روان جوش حباب
مانع گرمروان آبله پا نشود
جمع در حوصله مور شود دانه ما
خرمن ما گره سینه صحرا نشود
چه کند صبح قیامت به شب تیره ما؟
دل فرعون سفید از ید بیضا نشود
پیچ و تاب از رگ جان در حرم وصل نرفت
موج ساکن به بغل گیری دریا نشود
عشق مغرور کند خون به دل حسن آخر
یوسف آن نیست که مغلوب زلیخا نشود
صدف گوهر عبرت شودش دیده پاک
عارفی را که نگه خرج تماشا نشود
صبح پیری نشود پرده سیه کاری را
مو درین شیر محال است که رسوا نشود
آتش عشق به تدبیر نگردد خاموش
تب خورشید خنک از دم عیسی نشود
صائب از داغ جنون است سیه مستی ما
سر ما گرم ز کیفیت صهبا نشود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۰۳
چهره شوخ به یک رنگ مصور نشود
عکس روی تو در آیینه مکرر نشود
چهره تا از عرق شرم و حیا سیراب است
حسن محتاج به پیرایه دیگر نشود
اثر صحبت روشن گهران اکسیرست
موم در بحر محال است که عنبر نشود
هر تنک مایه که گیرد سخن از مردم یاد
همچو طوطی خجل از حرف مکرر نشود
عمر را قامت خم باز ندارد ز شتاب
تیر را بال و پر از بحر کمان تر نشود
می رسد مزد خموشان ز نهانخانه غیب
دهن غنچه محال است که پر زر نشود
دل بیطاقت ما صبر ندارد، ورنه
موجه ای نیست درین بحر که لنگر نشود
رفتن و آمدن مردم آزاده یکی است
این سپندی است که بار دل مجمر نشود
رهزن از راه محال است نهد پای به راه
طینت کج قلمان راست به مسطر نشود
گره گوشه ابروی بخیلان به ازوست
چون گهر هرکه ز آبش دهنی تر نشود
به که برگرد دل خویش بگردد صائب
سفر کعبه کسی را که میسر نشود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۰۴
چون ز خط صفحه رخسار تو ضایع نشود؟
خط شبرنگ براتی است که راجع نشود
سخن خوب محال است که شایع نشود
نفس پاک براتی است که راجع نشود
یا سبو، یا خم می، یا قدح باده کنند
یک کف خاک درین میکده ضایع نشود
لازم حسن فتاده است پریشان نظری
حفظ پرتو نتوان کرد که ساطع نشود
بوسه هرچند که در کیش محبت کفرست
کیست لبهای ترا بیند و طامع نشود؟
این لب بوسه فریبی که ترا داده خدا
ترسم آیینه به دیدن ز تو قانع نشود
می شناسد همه کس سوخته عشق ترا
داغ سودا نه چراغی است که لامع نشود
حسن هرچند که در پرده در آغوش آید
ادب عشق محال است که مانع نشود
ورق حسن محال است نگردد صائب
هیچ متبوع ندیدیم که تابع نشود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۰۵
دل عاشق تهی از اشک دمادم نشود
بحر چندان که زند جوش کرم کم نشود
نتوان حرف کشید از لب ما چون لب جام
راز ما اخگر پیراهن محرم نشود
بیشتر شد ز می ناب مرا تنگی دل
گره از آب محال است که محکم نشود
رفت عمرم همه در پند و نصیحت، غافل
که سگ نفس به تعلیم معلم نشود
یافت سی پاره ز پاشیدن صحبت دل جمع
دل صد پاره ما نیست فراهم نشود
نیست ممکن که به خورشید توانی پیوست
تا دلت آب درین باغ چو شبنم نشود
بوسه زان لب نشود کم به گرفتن صائب
از نگین نقش ز بسیار زدن کم نشود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۰۶
عشق را پرده ناموس نگهبان نشود
بادبان پرده مستوری طوفان نشود
خط پاکی است ز اوضاع جهان حیرانی
وقت آیینه به هر نقش پریشان نشود
مصر از چهره یوسف نشود باغ خلیل
تا برافروخته از سیلی اخوان نشود
موم در دامن دریای کرم عنبر شد
کفر در عشق محال است که ایمان نشود
سیر چشمی و بزرگی نشود با هم جمع
مور بی پای ملخ پیش سلیمان نشود
نیست در عالم تسلیم پریشان نظری
دیده کشته محال است که حیران نشود
اختیاری نبود گریه روشن گهران
دیده شمع به سنگ یده گریان نشود
دست گلچین رود از کار ز بسیاری گل
دل پروانه تسلی به چراغان نشود
خواریی هست به دنبال خودآرایی را
پر طاوس محال است مگس ران نشود
گر به این رنگ برآید ز پس پرده بهار
صائب از توبه محال است پشیمان نشود