عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۰
به حق و حرمت آن که همگان را جانی
قدحی پر کن از آن که صفتش میدانی
همه را زیر و زبر کن، نه زبر مان و نه زیر
تا بدانند که امروز در این میدانی
آتش باده بزن در بنهٔ شرم و حیا
دل مستان بگرفت از طرب پنهانی
وقت آن شد که دل رفته به ما بازآری
عقلها را چو کبوتربچگان پرانی
نکته میگویی در حلقهٔ مستان خراب
خوش بود گنج که درتابد در ویرانی
می جوشیده برین سوختگان گردان کن
پیش خامان بنه آن قلیه و آن بورانی
چه شدم من؟ تو بگو هم که چه دانم شدهام
کی بگوید لب تو، حرف بدین آسانی
قدحی پر کن از آن که صفتش میدانی
همه را زیر و زبر کن، نه زبر مان و نه زیر
تا بدانند که امروز در این میدانی
آتش باده بزن در بنهٔ شرم و حیا
دل مستان بگرفت از طرب پنهانی
وقت آن شد که دل رفته به ما بازآری
عقلها را چو کبوتربچگان پرانی
نکته میگویی در حلقهٔ مستان خراب
خوش بود گنج که درتابد در ویرانی
می جوشیده برین سوختگان گردان کن
پیش خامان بنه آن قلیه و آن بورانی
چه شدم من؟ تو بگو هم که چه دانم شدهام
کی بگوید لب تو، حرف بدین آسانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۵
هله، آن به که خوری این می و از دست روی
تا به هر جا که روی، خوش دل و سرمست روی
چرخ گردان به تو گردد، که تو آب اویی
ماه چرخی، چه زیان دارد اگر پست روی؟
ماهییی، لیک چنان مست تو است آن دریا
همه دریا زپی آید، چو تو در شست روی
صدقات همه شاهان که سوی نیست رود
رو سوی هست نهد، چون تو سوی هست روی
سابق تیزروانی تو، درین راه دراز
وز ره رفق تو با این دو سه پابست روی
کسب عیش ابدآموز ز شمس تبریز
تا در آن مجلس عیشی که جنان است روی
تا به هر جا که روی، خوش دل و سرمست روی
چرخ گردان به تو گردد، که تو آب اویی
ماه چرخی، چه زیان دارد اگر پست روی؟
ماهییی، لیک چنان مست تو است آن دریا
همه دریا زپی آید، چو تو در شست روی
صدقات همه شاهان که سوی نیست رود
رو سوی هست نهد، چون تو سوی هست روی
سابق تیزروانی تو، درین راه دراز
وز ره رفق تو با این دو سه پابست روی
کسب عیش ابدآموز ز شمس تبریز
تا در آن مجلس عیشی که جنان است روی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۶
اگر امشب بر من باشی و خانه نروی
یا علی شیر خدا باشی، یا خود علوی
اندک اندک به جنون راه بری، از دم من
برهی از خرد و ناگه دیوانه شوی
کهنه و پیر شدی، زین خرد پیر، گریز
تا بهار تو نماید گل و گلزار نوی
به خیالی به من آیی، به خیالی بروی
این چه رسوایی و ننگ است؟ زهی بند قوی
به ترازوی زر ارراه دهندت، غلط است
به جوی زر بنه ارزی، چو همان حب جوی
پیک لابد بدود، کیک چو او هم بدود
پس کمال تو در آن نیست، که یاوه بدوی
بهر بردن بدو، از هیبت مردن بمدو
بهر کعبه بدو ای جان، نه زخوف بدوی
باش شبها بر من تا به سحر، تا که شبی
مه برآید، برهی از ره و همراه غوی
همه کس بیند رخسارهٔ مه را از دور
خنک آن کس که برد از بغل مه گروی
مه زآغاز چو خورشید بسی تیغ کشد
که ببرم سر تو، گر تو ازین جا نروی
چون ببیند که سر خویش نمیگیرد او
گوید او را که حریفی و ظریفی و روی
من توام، ورتو نیم، یار شب و روز توام
پدر و مادر و خویش تو به منهاج سوی
چه شود گر من و تو، بیمن و تو جمع شویم
فرد باشیم و یکی، کوری چشم ثنوی؟
یا علی شیر خدا باشی، یا خود علوی
اندک اندک به جنون راه بری، از دم من
برهی از خرد و ناگه دیوانه شوی
کهنه و پیر شدی، زین خرد پیر، گریز
تا بهار تو نماید گل و گلزار نوی
به خیالی به من آیی، به خیالی بروی
این چه رسوایی و ننگ است؟ زهی بند قوی
به ترازوی زر ارراه دهندت، غلط است
به جوی زر بنه ارزی، چو همان حب جوی
پیک لابد بدود، کیک چو او هم بدود
پس کمال تو در آن نیست، که یاوه بدوی
بهر بردن بدو، از هیبت مردن بمدو
بهر کعبه بدو ای جان، نه زخوف بدوی
باش شبها بر من تا به سحر، تا که شبی
مه برآید، برهی از ره و همراه غوی
همه کس بیند رخسارهٔ مه را از دور
خنک آن کس که برد از بغل مه گروی
مه زآغاز چو خورشید بسی تیغ کشد
که ببرم سر تو، گر تو ازین جا نروی
چون ببیند که سر خویش نمیگیرد او
گوید او را که حریفی و ظریفی و روی
من توام، ورتو نیم، یار شب و روز توام
پدر و مادر و خویش تو به منهاج سوی
چه شود گر من و تو، بیمن و تو جمع شویم
فرد باشیم و یکی، کوری چشم ثنوی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۸
به شکرخنده اگر میببرد جان ز کسی
میدهد جان خوشی، پر طربی، پر هوسی
گه سحر حمله برد بر همه چون خورشیدی
گه به شب گشت کند بر دل و جان، چون عسسی
گه یکی تنگ شکربار کند بهر نثار
گه شود طوطی جان، گر بچشد زان مگسی
گه مدرس شود و درس کند بر سر صدر
تا شود کن فیکون صدر جهان، مرتبسی
گه دمد یک نفسی، عیسی مریم سازد
تا گواه نفسش باشد، عیسی نفسی
گه خسی را بکشد سرمهٔ جان در دیده
گه نماید دو جهان در نظرش همچو خسی
متزمن نظری داری و هرچ آید پیش
هم بر آن چفسد و حمله نبرد پیش و پسی
صالح او آمد و این هر دو جهان یک اشتر
ما همه نعره زنان زنگله، همچون جرسی
میدهد جان خوشی، پر طربی، پر هوسی
گه سحر حمله برد بر همه چون خورشیدی
گه به شب گشت کند بر دل و جان، چون عسسی
گه یکی تنگ شکربار کند بهر نثار
گه شود طوطی جان، گر بچشد زان مگسی
گه مدرس شود و درس کند بر سر صدر
تا شود کن فیکون صدر جهان، مرتبسی
گه دمد یک نفسی، عیسی مریم سازد
تا گواه نفسش باشد، عیسی نفسی
گه خسی را بکشد سرمهٔ جان در دیده
گه نماید دو جهان در نظرش همچو خسی
متزمن نظری داری و هرچ آید پیش
هم بر آن چفسد و حمله نبرد پیش و پسی
صالح او آمد و این هر دو جهان یک اشتر
ما همه نعره زنان زنگله، همچون جرسی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۹
ای که تو چشمهٔ حیوان و بهار چمنی
چو منی تو، خود خود را که بگوید چو منی؟
من شبم، تو مه بدری، مگریز از شب خویش
مه که باشد؟ که تو خورشید دو صد انجمنی
پاسبان در تو ماه برین بام فلک
تو که در مقعد صدقی، چو شه اندر وطنی
ماه پیمانهٔ عمر است، گهی پر، گه نیم
تو به پیمانه نگنجی، تو نه عمر زمنی
هر که در عهد تو از جور زمانه گله کرد
سزد ار کفش جفا بر دهن او بزنی
کین زمانه چو تن است و تو درو چون جانی
جان بود تن، نبود تن، چو تو جان، جان تنی
سجده کردند ملایک، تن آدم را زود
پرتو جان تو دیدند، در آن جسم سنی
اهرمن صورت گل دید و سرش سجده نکرد
چوب رد بر سرش آمد که برو، اهرمنی
چو منی تو، خود خود را که بگوید چو منی؟
من شبم، تو مه بدری، مگریز از شب خویش
مه که باشد؟ که تو خورشید دو صد انجمنی
پاسبان در تو ماه برین بام فلک
تو که در مقعد صدقی، چو شه اندر وطنی
ماه پیمانهٔ عمر است، گهی پر، گه نیم
تو به پیمانه نگنجی، تو نه عمر زمنی
هر که در عهد تو از جور زمانه گله کرد
سزد ار کفش جفا بر دهن او بزنی
کین زمانه چو تن است و تو درو چون جانی
جان بود تن، نبود تن، چو تو جان، جان تنی
سجده کردند ملایک، تن آدم را زود
پرتو جان تو دیدند، در آن جسم سنی
اهرمن صورت گل دید و سرش سجده نکرد
چوب رد بر سرش آمد که برو، اهرمنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۰
سخن تلخ مگو، ای لب تو حلوایی
سر فرو کن به کرم، ای که برین بالایی
هرچه گویی تو اگر تلخ و اگر شور، خوش است
گوهر دیده و دل، جانی و جان افزایی
نه به بالا نه به زیری و نه جان در جهت است
شش جهت را چه کنم، در دل خون پالایی؟
سر فرو کن، که ازان روز که رویت دیدم
دل و جان مست شد و عقل و خرد سودایی
هر که او عاشق جسم است، زجان محروم است
تلخ آید شکر اندر دهن صفرایی
ای که خورشید تو را سجده کند هر شامی
کی بود کز دل خورشید، به بیرون آیی؟
آفتابی، که ز هر ذره طلوعی داری
کوهها را جهت ذره شدن میسایی
چه لطیفی و ز آغاز چنان جباری
چه نهانی و عجب این که درین غوغایی
گر خطا گفتم و مقلوب و پراکنده، مگیر
ور بگیری تو مرا، بخت نوام افزایی
صورت عشق تویی، صورت ما سایهٔ تو
یک دمم زشت کنی، باز توام آرایی
می نماید که مگر دوش به خوابت دیدم
که من امروز ندارم به جهان گنجایی
ساربانا بمخوابان شتر، این منزل نیست
همرهان پیش شده ستند، که را میپایی؟
هین خمش کن که ز دم آتش دل شعله زند
شعله دم میزند این دم، تو چه میفرمایی؟
شمس تبریز چو در شمس فلک درتابد
تابش روز شود از وی نابینایی
سر فرو کن به کرم، ای که برین بالایی
هرچه گویی تو اگر تلخ و اگر شور، خوش است
گوهر دیده و دل، جانی و جان افزایی
نه به بالا نه به زیری و نه جان در جهت است
شش جهت را چه کنم، در دل خون پالایی؟
سر فرو کن، که ازان روز که رویت دیدم
دل و جان مست شد و عقل و خرد سودایی
هر که او عاشق جسم است، زجان محروم است
تلخ آید شکر اندر دهن صفرایی
ای که خورشید تو را سجده کند هر شامی
کی بود کز دل خورشید، به بیرون آیی؟
آفتابی، که ز هر ذره طلوعی داری
کوهها را جهت ذره شدن میسایی
چه لطیفی و ز آغاز چنان جباری
چه نهانی و عجب این که درین غوغایی
گر خطا گفتم و مقلوب و پراکنده، مگیر
ور بگیری تو مرا، بخت نوام افزایی
صورت عشق تویی، صورت ما سایهٔ تو
یک دمم زشت کنی، باز توام آرایی
می نماید که مگر دوش به خوابت دیدم
که من امروز ندارم به جهان گنجایی
ساربانا بمخوابان شتر، این منزل نیست
همرهان پیش شده ستند، که را میپایی؟
هین خمش کن که ز دم آتش دل شعله زند
شعله دم میزند این دم، تو چه میفرمایی؟
شمس تبریز چو در شمس فلک درتابد
تابش روز شود از وی نابینایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۱
هر که از نیستی آید به سوی او خبری
اندرو از بشریت بنماند اثری
التفاتی نبود همت او را به علل
گر علل گیرد جمله، ز علی تا به ثری
هر کسی که متلاشی شود و محو ز خویش
به سوی او کند از عین حقیقت نظری
جوهری بیند صافی، متحلی به حلل
متمکن شده در کالبد جانوری
تو به صورت چه قناعت کنی از صحبت او؟
رو دگر شو تو به تحقیق، که او شد دگری
بشنو شکر وی از من، که به جان و سر تو
که بدان لطف و حلاوت نچشیدم شکری
اندرو از بشریت بنماند اثری
التفاتی نبود همت او را به علل
گر علل گیرد جمله، ز علی تا به ثری
هر کسی که متلاشی شود و محو ز خویش
به سوی او کند از عین حقیقت نظری
جوهری بیند صافی، متحلی به حلل
متمکن شده در کالبد جانوری
تو به صورت چه قناعت کنی از صحبت او؟
رو دگر شو تو به تحقیق، که او شد دگری
بشنو شکر وی از من، که به جان و سر تو
که بدان لطف و حلاوت نچشیدم شکری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۲
ای شه جاودانی، وی مه آسمانی
چشمهٔ زندگانی، گلشن لامکانی
تا زلال تو دیدم، قصهٔ جان شنیدم
همچو جان ناپدیدم، در تک بینشانی
عاشق مشک خوش بو، میکند صید آهو
میرود مست هر سو، یا تواش میدوانی
ای شکر بندهٔ تو، زان شکرخندهٔ تو
ای جهان زنده از تو، غرقهٔ زندگانی
روز شدهای مستان، بشنوید از گلستان
میکند مرغ دستان، شیوهٔ دلستانی
شیوهٔ یاسمین کن، سر بجنبان چنین کن
خانه پرانگبین کن، چون شکر میفشانی
نرگست مست گشته، جنییی یا فرشته
با شکر درسرشته، غنچهٔ گلستانی
با چنین ساقی حق، با خودی کفر مطلق
میزند جان معلق، با می رایگانی
روز و شب ای برادر، مست و بیخویش خوشتر
مست الله اکبر، کش نبودهست ثانی
نام او جان جانها، یاد او لعل کانها
عشق او در روانها، هم امان، هم امانی
چون برم نام او را، دررسد بخت خضرا
اسم شد پس مسما، بیدوی بیتوانی
چند مستند پنهان، اندرین سبز میدان
می روم سوی ایشان، با تو گفتم، تو دانی
جان ویسند و رامین، سخت شیرین شیرین
مفخر آل یاسین، وز خدا ارمغانی
تو اگر میشتابی، سوی مرغان آبی
آب حیوان بیابی، قلزم شادمانی
چرب و شیرین بخوردی، عیش و عشرت بکردی
سوی عشق آی یک شب، هم ببین میزبانی
ما هم از بامدادان، بیخود و مست و شادان
ای شه بامرادان، مستمان میکشانی
با ظریفان و خوبان، تا به شب پای کوبان
وز می پیر رهبان، هر دمی دوستگانی
این قدح میشتابد، تا شما را بیابد
در دل و جان بتابد، از ره بیدهانی
ای که داری تو فهمی، قبض کن، قبض اعمی
غیر این نیست چیزی، تو مباش امتحانی
غیر این نیست راهی، غیر این نیست شاهی
غیر این نیست ماهی، غیر این جمله فانی
نی، خمش کن، خمش کن، رو به قاصد ترش کن
ترک اصحاب هش کن، باده خور در نهانی
چشمهٔ زندگانی، گلشن لامکانی
تا زلال تو دیدم، قصهٔ جان شنیدم
همچو جان ناپدیدم، در تک بینشانی
عاشق مشک خوش بو، میکند صید آهو
میرود مست هر سو، یا تواش میدوانی
ای شکر بندهٔ تو، زان شکرخندهٔ تو
ای جهان زنده از تو، غرقهٔ زندگانی
روز شدهای مستان، بشنوید از گلستان
میکند مرغ دستان، شیوهٔ دلستانی
شیوهٔ یاسمین کن، سر بجنبان چنین کن
خانه پرانگبین کن، چون شکر میفشانی
نرگست مست گشته، جنییی یا فرشته
با شکر درسرشته، غنچهٔ گلستانی
با چنین ساقی حق، با خودی کفر مطلق
میزند جان معلق، با می رایگانی
روز و شب ای برادر، مست و بیخویش خوشتر
مست الله اکبر، کش نبودهست ثانی
نام او جان جانها، یاد او لعل کانها
عشق او در روانها، هم امان، هم امانی
چون برم نام او را، دررسد بخت خضرا
اسم شد پس مسما، بیدوی بیتوانی
چند مستند پنهان، اندرین سبز میدان
می روم سوی ایشان، با تو گفتم، تو دانی
جان ویسند و رامین، سخت شیرین شیرین
مفخر آل یاسین، وز خدا ارمغانی
تو اگر میشتابی، سوی مرغان آبی
آب حیوان بیابی، قلزم شادمانی
چرب و شیرین بخوردی، عیش و عشرت بکردی
سوی عشق آی یک شب، هم ببین میزبانی
ما هم از بامدادان، بیخود و مست و شادان
ای شه بامرادان، مستمان میکشانی
با ظریفان و خوبان، تا به شب پای کوبان
وز می پیر رهبان، هر دمی دوستگانی
این قدح میشتابد، تا شما را بیابد
در دل و جان بتابد، از ره بیدهانی
ای که داری تو فهمی، قبض کن، قبض اعمی
غیر این نیست چیزی، تو مباش امتحانی
غیر این نیست راهی، غیر این نیست شاهی
غیر این نیست ماهی، غیر این جمله فانی
نی، خمش کن، خمش کن، رو به قاصد ترش کن
ترک اصحاب هش کن، باده خور در نهانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۳
قدر غم گر چشم سر بگریستی
روز و شبها، تا سحر بگریستی
آسمان گر واقفستی زین فراق
انجم و شمس و قمر بگریستی
زین چنین عزلی شه ار واقف شدی
بر خود و تاج و کمر بگریستی
گر شب گردک بدیدی این طلاق
بر کنار و بوسه بر بگریستی
گر شراب لعل دیدی این خمار
بر قنینه و شیشه گر بگریستی
گر گلستان واقفستی زین خزان
برگ گل بر شاخ تر بگریستی
مرغ پران واقفستی زین شکار
سست کردی بال و پر بگریستی
گر فلاطون را هنر نفریفتی
نوحه کردی، بر هنر بگریستی
روزن ار واقف شدی از دود مرگ
روزن و دیوار و در بگریستی
کشتی اندر بحر رقصان میرود
گر بدیدی این خطر بگریستی
آتش این بوته گر ظاهر شدی
محتشم بر سیم و زر بگریستی
رستم ار هم واقفستی زین ستم
بر مصاف و کر و فر بگریستی
این اجل کر است و ناله نشنود
ورنه با خون جگر بگریستی
دل ندارد هیچ این جلاد مرگ
ور دلش بودی حجر بگریستی
گر نمودی ناخنان خویش مرگ
دست و پا بر همدگر بگریستی
وقت پیچاپیچ اگر حاضر شدی
ماده بز، بر شیر نر بگریستی
مادر فرزند خوار آمد، زمین
ورنه بر مرگ پسر بگریستی
جان شیرین دادن از تلخی مرگ
گر شدی پیدا، شکر بگریستی
داندی مقری که عرعر میکند
ترک کردی عروعر بگریستی
گر جنازه واقفستی زین کفن
این جنازه بر گذر بگریستی
کودک نوزاد میگرید ز نقل
عاقلستی، بیش تر بگریستی
لیک بیعقلی نگرید طفل نیز
ورنه چشم گاو و خر بگریستی
با همه تلخی، همین شیرین ما
چاره دیدی، چون مطر بگریستی
زان که شیرین دید تلخیهای مرگ
زان چه دید آن دیده ور بگریستی
که گذشت آن من و رفت آنچه رفت
کو خبر تا زین خبر بگریستی
تیر زهرآلود کامد بر جگر
بر سپر جستی، سپر بگریستی
زیر خاکم آنچنان که این جهان
شاید ار زیر و زبر بگریستی
هین، خمش کن، نیست یک صاحب نظر
ور بدی صاحب نظر بگریستی
شمس تبریزی برفت و کو کسی
تا بر آن فخرالبشر بگریستی؟
عالم معنی عروسی یافت زو
لیک بیاو این صور بگریستی
این جهان را غیر آن سمع و بصر
گر بدی سمع و بصر بگریستی
روز و شبها، تا سحر بگریستی
آسمان گر واقفستی زین فراق
انجم و شمس و قمر بگریستی
زین چنین عزلی شه ار واقف شدی
بر خود و تاج و کمر بگریستی
گر شب گردک بدیدی این طلاق
بر کنار و بوسه بر بگریستی
گر شراب لعل دیدی این خمار
بر قنینه و شیشه گر بگریستی
گر گلستان واقفستی زین خزان
برگ گل بر شاخ تر بگریستی
مرغ پران واقفستی زین شکار
سست کردی بال و پر بگریستی
گر فلاطون را هنر نفریفتی
نوحه کردی، بر هنر بگریستی
روزن ار واقف شدی از دود مرگ
روزن و دیوار و در بگریستی
کشتی اندر بحر رقصان میرود
گر بدیدی این خطر بگریستی
آتش این بوته گر ظاهر شدی
محتشم بر سیم و زر بگریستی
رستم ار هم واقفستی زین ستم
بر مصاف و کر و فر بگریستی
این اجل کر است و ناله نشنود
ورنه با خون جگر بگریستی
دل ندارد هیچ این جلاد مرگ
ور دلش بودی حجر بگریستی
گر نمودی ناخنان خویش مرگ
دست و پا بر همدگر بگریستی
وقت پیچاپیچ اگر حاضر شدی
ماده بز، بر شیر نر بگریستی
مادر فرزند خوار آمد، زمین
ورنه بر مرگ پسر بگریستی
جان شیرین دادن از تلخی مرگ
گر شدی پیدا، شکر بگریستی
داندی مقری که عرعر میکند
ترک کردی عروعر بگریستی
گر جنازه واقفستی زین کفن
این جنازه بر گذر بگریستی
کودک نوزاد میگرید ز نقل
عاقلستی، بیش تر بگریستی
لیک بیعقلی نگرید طفل نیز
ورنه چشم گاو و خر بگریستی
با همه تلخی، همین شیرین ما
چاره دیدی، چون مطر بگریستی
زان که شیرین دید تلخیهای مرگ
زان چه دید آن دیده ور بگریستی
که گذشت آن من و رفت آنچه رفت
کو خبر تا زین خبر بگریستی
تیر زهرآلود کامد بر جگر
بر سپر جستی، سپر بگریستی
زیر خاکم آنچنان که این جهان
شاید ار زیر و زبر بگریستی
هین، خمش کن، نیست یک صاحب نظر
ور بدی صاحب نظر بگریستی
شمس تبریزی برفت و کو کسی
تا بر آن فخرالبشر بگریستی؟
عالم معنی عروسی یافت زو
لیک بیاو این صور بگریستی
این جهان را غیر آن سمع و بصر
گر بدی سمع و بصر بگریستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۴
با چنین رفتن، به منزل کی رسی؟
با چنین خصلت، به حاصل کی رسی؟
بس گران جانی و بس اشتردلی
در سبک روحان یک دل کی رسی؟
با چنین زفتی، چگونه کم زنی
با چنین وصلت، به واصل کی رسی؟
چون که اندر سر گشادی نیستت
در گشاد سر مشکل کی رسی؟
همچو آبی اندرین گل ماندهیی
پس به پاک از آب و از گل کی رسی؟
بگذر از خورشید، وز مه چون خلیل
ورنه در خورشید کامل کی رسی؟
چون ضعیفی، رو، به فضل حق گریز
زان که بیمفضل به مفضل کی رسی؟
بیعنایتهای آن دریای لطف
از چنین موجی به ساحل کی رسی؟
بیبراق عشق و سعی جبرئیل
چون محمد در منازل کی رسی؟
بیپناهان را پناه خود کنی
در پناه شاه مقبل کی رسی؟
پیش بسم الله، بسمل شو تمام
ورنه چون مردی، به بسمل کی رسی؟
با چنین خصلت، به حاصل کی رسی؟
بس گران جانی و بس اشتردلی
در سبک روحان یک دل کی رسی؟
با چنین زفتی، چگونه کم زنی
با چنین وصلت، به واصل کی رسی؟
چون که اندر سر گشادی نیستت
در گشاد سر مشکل کی رسی؟
همچو آبی اندرین گل ماندهیی
پس به پاک از آب و از گل کی رسی؟
بگذر از خورشید، وز مه چون خلیل
ورنه در خورشید کامل کی رسی؟
چون ضعیفی، رو، به فضل حق گریز
زان که بیمفضل به مفضل کی رسی؟
بیعنایتهای آن دریای لطف
از چنین موجی به ساحل کی رسی؟
بیبراق عشق و سعی جبرئیل
چون محمد در منازل کی رسی؟
بیپناهان را پناه خود کنی
در پناه شاه مقبل کی رسی؟
پیش بسم الله، بسمل شو تمام
ورنه چون مردی، به بسمل کی رسی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۵
چارهیی کو بهتر از دیوانگی؟
بسکلد صد لنگر از دیوانگی
ای بسا کافر شده از عقل خویش
هیچ دیدی کافر از دیوانگی؟
رنج فربه شد، برو دیوانه شو
رنج گردد لاغر از دیوانگی
در خراباتی که مجنونان روند
زود بستان ساغر از دیوانگی
اه چه محرومند و چه بیبهرهاند
کیقباد و سنجر از دیوانگی
شاد و منصورند و بس بادولتند
فارسان لشکر از دیوانگی
برروی بر آسمان، همچون مسیح
گر تو را باشد پر از دیوانگی
شمس تبریزی برای عشق تو
برگشادم صد در از دیوانگی
بسکلد صد لنگر از دیوانگی
ای بسا کافر شده از عقل خویش
هیچ دیدی کافر از دیوانگی؟
رنج فربه شد، برو دیوانه شو
رنج گردد لاغر از دیوانگی
در خراباتی که مجنونان روند
زود بستان ساغر از دیوانگی
اه چه محرومند و چه بیبهرهاند
کیقباد و سنجر از دیوانگی
شاد و منصورند و بس بادولتند
فارسان لشکر از دیوانگی
برروی بر آسمان، همچون مسیح
گر تو را باشد پر از دیوانگی
شمس تبریزی برای عشق تو
برگشادم صد در از دیوانگی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۶
قرة العین منی ای جان، بلی
ماه بدری، گرد ما گردان، بلی
صد هزاران آفرین بر روی تو
می فرستد حوری و رضوان، بلی
ای چراغ و مشعلهی هفت آسمان
خاکیان را آمدی مهمان، بلی
از کمال رحمت و شاهنشهی
گنج آید جانب ویران، بلی
سرو رحمت چون خرامان شد به باغ
یابد ابلیس لعین ایمان، بلی
چون شکستی شیشهٔ درویش را
واجب آید دادن تاوان، بلی
ملک بخشد، مالک الملک از کرم
علم بخشد علم القرآن، بلی
آفتابی چون ز مشرق سر زند
ذرهها آیند در جولان، بلی
جاء ربک والملائک چون رسید
هر محال اکنون شود امکان، بلی
در فتوح فتحت ابوابها
گرددت دشوارها آسان، بلی
امشب ای دلدار خواب آلود من
خواب را رانی ز نرگسدان، بلی
چشم نرگس چون به ترک خواب گفت
برخورد از فرجهٔ بستان، بلی
مغز خود را چون ز غفلت پاک روفت
بو برد از گلبن و ریحان، بلی
روز تا شب مست و شب تا روز مست
سخت شیرین باشد این دوران، بلی
بلبلا بر منبر گلبن بگو
هست محسن درخور احسان، بلی
چون فزون شد اشتهای مستمع
سنگ آرد منطق لقمان، بلی
از دیار مصر مر یعقوب را
ریح یوسف شد سوی کنعان، بلی
گر خمش باشی و سر پنهان کنی
سر شود پیدا از آن سلطان، بلی
خامشی صبر آمد و آثار صبر
هر فرج را میکشد از کان، بلی
ماه بدری، گرد ما گردان، بلی
صد هزاران آفرین بر روی تو
می فرستد حوری و رضوان، بلی
ای چراغ و مشعلهی هفت آسمان
خاکیان را آمدی مهمان، بلی
از کمال رحمت و شاهنشهی
گنج آید جانب ویران، بلی
سرو رحمت چون خرامان شد به باغ
یابد ابلیس لعین ایمان، بلی
چون شکستی شیشهٔ درویش را
واجب آید دادن تاوان، بلی
ملک بخشد، مالک الملک از کرم
علم بخشد علم القرآن، بلی
آفتابی چون ز مشرق سر زند
ذرهها آیند در جولان، بلی
جاء ربک والملائک چون رسید
هر محال اکنون شود امکان، بلی
در فتوح فتحت ابوابها
گرددت دشوارها آسان، بلی
امشب ای دلدار خواب آلود من
خواب را رانی ز نرگسدان، بلی
چشم نرگس چون به ترک خواب گفت
برخورد از فرجهٔ بستان، بلی
مغز خود را چون ز غفلت پاک روفت
بو برد از گلبن و ریحان، بلی
روز تا شب مست و شب تا روز مست
سخت شیرین باشد این دوران، بلی
بلبلا بر منبر گلبن بگو
هست محسن درخور احسان، بلی
چون فزون شد اشتهای مستمع
سنگ آرد منطق لقمان، بلی
از دیار مصر مر یعقوب را
ریح یوسف شد سوی کنعان، بلی
گر خمش باشی و سر پنهان کنی
سر شود پیدا از آن سلطان، بلی
خامشی صبر آمد و آثار صبر
هر فرج را میکشد از کان، بلی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۷
بوی باغ و گلستان آید همی
بوی یار مهربان آید همی
از نثار جوهر یارم مرا
آب دریا تا میان آید همی
با خیال گلستانش خارزار
نرم تر از پرنیان آید همی
از چنین نجار یعنی عشق او
نردبان آسمان آید همی
جوع کلبم را ز مطبخهای جان
لحظه لحظه بوی نان آید همی
زان در و دیوارهای کوی دوست
عاشقان را بوی جان آید همی
یک وفا میآر و میبر صد هزار
این چنین را آن چنان آید همی
هر که میرد پیش حسن روی دوست
نابمرده در جنان آید همی
کاروان غیب میآید به عین
لیک ازین زشتان نهان آید همی
نغزرویان سوی زشتان کی روند؟
بلبل اندر گلبنان آید همی
پهلوی نرگس بروید یاسمین
گل به غنچهی خوش دهان آید همی
این همه رمز است و مقصود این بود
کان جهان اندر جهان آید همی
همچو روغن در میان جان شیر
لامکان اندر مکان آید همی
همچو عقل اندر میان خون و پوست
بی نشان اندر نشان آید همی
وز ورای عقل عشق خوب رو
می به کف دامن کشان آید همی
وز ورای عشق آن کش شرح نیست
جز همین گفتن، که آن آید همی
بیش از این شرحش توان کردن، ولیک
از سوی غیرت، سنان آید همی
تن زنم زیرا ز حرف مشکلش
هر کسی را صد گمان آید همی
بوی یار مهربان آید همی
از نثار جوهر یارم مرا
آب دریا تا میان آید همی
با خیال گلستانش خارزار
نرم تر از پرنیان آید همی
از چنین نجار یعنی عشق او
نردبان آسمان آید همی
جوع کلبم را ز مطبخهای جان
لحظه لحظه بوی نان آید همی
زان در و دیوارهای کوی دوست
عاشقان را بوی جان آید همی
یک وفا میآر و میبر صد هزار
این چنین را آن چنان آید همی
هر که میرد پیش حسن روی دوست
نابمرده در جنان آید همی
کاروان غیب میآید به عین
لیک ازین زشتان نهان آید همی
نغزرویان سوی زشتان کی روند؟
بلبل اندر گلبنان آید همی
پهلوی نرگس بروید یاسمین
گل به غنچهی خوش دهان آید همی
این همه رمز است و مقصود این بود
کان جهان اندر جهان آید همی
همچو روغن در میان جان شیر
لامکان اندر مکان آید همی
همچو عقل اندر میان خون و پوست
بی نشان اندر نشان آید همی
وز ورای عقل عشق خوب رو
می به کف دامن کشان آید همی
وز ورای عشق آن کش شرح نیست
جز همین گفتن، که آن آید همی
بیش از این شرحش توان کردن، ولیک
از سوی غیرت، سنان آید همی
تن زنم زیرا ز حرف مشکلش
هر کسی را صد گمان آید همی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۸
هر دم ای دل سوی جانان میروی
وز نظرها سخت پنهان میروی
جامهها را چاک کردی همچو ماه
در پی خورشید رخشان میروی
ای نشسته با حریفان بر زمین
وز درون بر هفت کیوان میروی
پیش مهمانان به صورت حاضری
سوی صورت گر به مهمان میروی
چون قلم بر دست آن نقاش چست
در میان نقش انسان میروی
همچو آبی میروی در زیر کاه
آب حیوانی، به بستان میروی
در جهان غمگین نماندی گر تو را
چشم دیدی چون خرامان میروی
ای دریغا، خلق دیدی مر تو را
چون نهان از جمله خلقان میروی
حال ما بنگر، ببر پیغام ما
چون به پیش تخت سلطان میروی
وز نظرها سخت پنهان میروی
جامهها را چاک کردی همچو ماه
در پی خورشید رخشان میروی
ای نشسته با حریفان بر زمین
وز درون بر هفت کیوان میروی
پیش مهمانان به صورت حاضری
سوی صورت گر به مهمان میروی
چون قلم بر دست آن نقاش چست
در میان نقش انسان میروی
همچو آبی میروی در زیر کاه
آب حیوانی، به بستان میروی
در جهان غمگین نماندی گر تو را
چشم دیدی چون خرامان میروی
ای دریغا، خلق دیدی مر تو را
چون نهان از جمله خلقان میروی
حال ما بنگر، ببر پیغام ما
چون به پیش تخت سلطان میروی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۹
بار دیگر عزم رفتن کردهیی
بار دیگر دل چو آهن کردهیی
نی، چراغ عشرت ما را مکش
در چراغ ما تو روغن کردهیی
الله الله کین جهان از روی خود
پر گل و نسرین و سوسن کردهیی
الله الله تا نگوید دشمنی
دوستی و کار دشمن کردهیی
الله الله بندگان را جمع دار
ای که عالم را تو روشن کردهیی
بار دیگر تو به یک سو مینهی
عشق بازیها که با من کردهیی
الله الله کز نثار آستین
نفس بد را پاک دامن کردهیی
کان زرکوبان صلاح الدین که تو
همچو مه از سیم خرمن کردهیی
بار دیگر دل چو آهن کردهیی
نی، چراغ عشرت ما را مکش
در چراغ ما تو روغن کردهیی
الله الله کین جهان از روی خود
پر گل و نسرین و سوسن کردهیی
الله الله تا نگوید دشمنی
دوستی و کار دشمن کردهیی
الله الله بندگان را جمع دار
ای که عالم را تو روشن کردهیی
بار دیگر تو به یک سو مینهی
عشق بازیها که با من کردهیی
الله الله کز نثار آستین
نفس بد را پاک دامن کردهیی
کان زرکوبان صلاح الدین که تو
همچو مه از سیم خرمن کردهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۰
بوی مشکی در جهان افکندهیی
مشک را در لامکان افکندهیی
صد هزاران غلغله زین بوی مشک
در زمین و آسمان افکندهیی
از شعاع نور و نار خویشتن
آتشی در عقل و جان افکندهیی
از کمال لعل جان افزای خویش
شورشی در بحر و کان افکندهیی
تو نهادی قاعدهی عاشق کشی
در دل عاشق کشان افکندهیی
صد هزاران روح رومی روی را
در میان زنگیان افکندهیی
با یقین پاکشان بسرشتهیی
چونشان اندر گمان افکندهیی؟
چون به دست خویششان کردی خمیر
چونشان در قید نان افکندهیی؟
هم شکار و هم شکاری گیر را
زیر این دام گران افکندهیی
پردلان را همچو دل بشکستهیی
بیدلان را در فغان افکندهیی
جان سلطان زادگان را بندهوار
پیش عقل پاسبان افکندهیی
مشک را در لامکان افکندهیی
صد هزاران غلغله زین بوی مشک
در زمین و آسمان افکندهیی
از شعاع نور و نار خویشتن
آتشی در عقل و جان افکندهیی
از کمال لعل جان افزای خویش
شورشی در بحر و کان افکندهیی
تو نهادی قاعدهی عاشق کشی
در دل عاشق کشان افکندهیی
صد هزاران روح رومی روی را
در میان زنگیان افکندهیی
با یقین پاکشان بسرشتهیی
چونشان اندر گمان افکندهیی؟
چون به دست خویششان کردی خمیر
چونشان در قید نان افکندهیی؟
هم شکار و هم شکاری گیر را
زیر این دام گران افکندهیی
پردلان را همچو دل بشکستهیی
بیدلان را در فغان افکندهیی
جان سلطان زادگان را بندهوار
پیش عقل پاسبان افکندهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۱
فارغم گر گشت دل آوارهیی
از جهان تا کم بود غم خوارهیی
آفتاب عشق تو تابنده باد
تا بریزد هر کجا استارهیی
آفتابی کو به کوه طور تافت
پاره گشت و لعل شد هر پارهیی
تابشش بر چادر مریم رسید
طفل، گویا گشت در گهوارهیی
هر که او منکر شود خورشید را
کور اصلی را نباشد چارهیی
چون عصای عشق او بر دل بزد
صد هزاران چشمه بین از خارهیی
چشم بد، گر چه که آن چشم من است
دور بادا از چنین رخسارهیی
صد دکان مکر در بازار عشق
این چنین در بست از مکارهیی
شمس تبریزی به پیش چشم تو
حلقه حلقه هر کجا سحارهیی
از جهان تا کم بود غم خوارهیی
آفتاب عشق تو تابنده باد
تا بریزد هر کجا استارهیی
آفتابی کو به کوه طور تافت
پاره گشت و لعل شد هر پارهیی
تابشش بر چادر مریم رسید
طفل، گویا گشت در گهوارهیی
هر که او منکر شود خورشید را
کور اصلی را نباشد چارهیی
چون عصای عشق او بر دل بزد
صد هزاران چشمه بین از خارهیی
چشم بد، گر چه که آن چشم من است
دور بادا از چنین رخسارهیی
صد دکان مکر در بازار عشق
این چنین در بست از مکارهیی
شمس تبریزی به پیش چشم تو
حلقه حلقه هر کجا سحارهیی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۲
ای درآورده جهانی را ز پای
بانگ نای و بانگ نای و بانگ نای
چیست نی، آن یار شیرین بوسه را
بوسه جای و بوسه جای و بوسه جای
آن نی بیدست و پا بستد ز خلق
دست و پای و دست و پای و دست پای
نی بهانهست، این نه بر پای نی است
نیست الا بانگ پر آن همای
خود خدایست، این همه روپوش چیست؟
میکشد اهل خدا را تا خدای
ما گدایانیم، والله الغنی
از غنی دان آنچه بینی با گدای
ما همه تاریکی والله نور
زآفتاب آمد شعاع این سرای
در سرا چون سایه آمیز است نور
نور خواهی زین سرا، بر بام آی
دلخوشی گاهی و گاهی تنگ دل
دل نخواهی تنگ، رو زین تنگنای
بانگ نای و بانگ نای و بانگ نای
چیست نی، آن یار شیرین بوسه را
بوسه جای و بوسه جای و بوسه جای
آن نی بیدست و پا بستد ز خلق
دست و پای و دست و پای و دست پای
نی بهانهست، این نه بر پای نی است
نیست الا بانگ پر آن همای
خود خدایست، این همه روپوش چیست؟
میکشد اهل خدا را تا خدای
ما گدایانیم، والله الغنی
از غنی دان آنچه بینی با گدای
ما همه تاریکی والله نور
زآفتاب آمد شعاع این سرای
در سرا چون سایه آمیز است نور
نور خواهی زین سرا، بر بام آی
دلخوشی گاهی و گاهی تنگ دل
دل نخواهی تنگ، رو زین تنگنای
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۳
باوفا یارا جفا آموختی
این جفا را از کجا آموختی؟
کو وفاهای لطیفت، کز نخست
در شکار جان ما آموختی؟
هر کجا زشتی، جفاکاری رسید
خوبیاش دادی، وفا آموختی
ای دل از عالم چنین بیگانگی
هم ز یار آشنا آموختی
جانت گر خواهد صنم، گویی بلی
این بلی را زان بلا آموختی
عشق را گفتم فروخوردی مرا
این مگر از اژدها آموختی؟
آن عصای موسی اژدرها بخورد
تو مگر هم زان عصا آموختی؟
ای دل ار از غمزهاش خسته شدی
از لبش آخر دوا آموختی
شکر هشتی و شکایت میکنی
از یکی باری خطا آموختی
زان شکرخانه مگو الا که شکر
آن چنان کز انبیا آموختی
این صفا را از گله تیره مکن
کین صفا از مصطفی آموختی
هر چه خلق آموختت، زان لب ببند
جمله آن شو کز خدا آموختی
عاشقا از شمس تبریزی چو ابر
سوختی لیکن ضیا آموختی
این جفا را از کجا آموختی؟
کو وفاهای لطیفت، کز نخست
در شکار جان ما آموختی؟
هر کجا زشتی، جفاکاری رسید
خوبیاش دادی، وفا آموختی
ای دل از عالم چنین بیگانگی
هم ز یار آشنا آموختی
جانت گر خواهد صنم، گویی بلی
این بلی را زان بلا آموختی
عشق را گفتم فروخوردی مرا
این مگر از اژدها آموختی؟
آن عصای موسی اژدرها بخورد
تو مگر هم زان عصا آموختی؟
ای دل ار از غمزهاش خسته شدی
از لبش آخر دوا آموختی
شکر هشتی و شکایت میکنی
از یکی باری خطا آموختی
زان شکرخانه مگو الا که شکر
آن چنان کز انبیا آموختی
این صفا را از گله تیره مکن
کین صفا از مصطفی آموختی
هر چه خلق آموختت، زان لب ببند
جمله آن شو کز خدا آموختی
عاشقا از شمس تبریزی چو ابر
سوختی لیکن ضیا آموختی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۵
اندرآ در خانه یارا ساعتی
تازه کن این جان ما را ساعتی
این حریفان را بخندان لحظهیی
مجلس ما را بیارا ساعتی
تا ببیند آسمان در نیم شب
آفتاب آشکارا ساعتی
تا ز قونیه بتابد نور عشق
تا سمرقند و بخارا ساعتی
روز کن شب را به یک دم همچو صبح
بیدرنگ و بیمدارا ساعتی
تا ز سینه برزند آن آفتاب
همچو آب از سنگ خارا ساعتی
تا ز دارالملک دل برهم زند
ملک نوشروان و دارا ساعتی
تازه کن این جان ما را ساعتی
این حریفان را بخندان لحظهیی
مجلس ما را بیارا ساعتی
تا ببیند آسمان در نیم شب
آفتاب آشکارا ساعتی
تا ز قونیه بتابد نور عشق
تا سمرقند و بخارا ساعتی
روز کن شب را به یک دم همچو صبح
بیدرنگ و بیمدارا ساعتی
تا ز سینه برزند آن آفتاب
همچو آب از سنگ خارا ساعتی
تا ز دارالملک دل برهم زند
ملک نوشروان و دارا ساعتی