عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵۷
خوش بهاری است حریفان نظری بگشایید
بر دل از عالم ارواح دری بگشایید
سبزه ها از جگر خاک خبرها دارند
گوش چون گل به هوای خبری بگشایید
موج گل از سر دیوار چمن می گذرد
در قفس چند توان بود، پری بگشایید
تا خزان ناخن گل را نپرانده است به چوب
بر دل تنگ خود از چاک دری بگشایید
گرچه از لطف در آغوش نیاید گلزار
چون نسیم سحر آغوش و بری بگشایید
کار چون غنچه گل تنگ مگیرید به خود
سینه ای چاک زنید و کمری بگشایید
سینه بر سینه گل گر نتوانید نهاد
باری از دور چو بلبل نظری بگشایید
پرده خواب بود دیده ظاهربینان
چشم دل، کوری هر بی بصری بگشایید
اگر از سر نتوانید گذشتن، باری
بگذرید از سر دستار، سری بگشایید
مگر از گوهر مقصود نشانی یابید
چشم امید به هر رهگذری بگشایید
چند چون قطره شبنم ز پریشان نظری
هر سحر چشم به روی دگری بگشایید؟
چون صدف در مگشایید به هر تلخ جبین
دیده بر چهره روشن گهری بگشایید
از سر درد بگویید سخن چون صائب
تا مگر روزن آه از جگری بگشایید
بر دل از عالم ارواح دری بگشایید
سبزه ها از جگر خاک خبرها دارند
گوش چون گل به هوای خبری بگشایید
موج گل از سر دیوار چمن می گذرد
در قفس چند توان بود، پری بگشایید
تا خزان ناخن گل را نپرانده است به چوب
بر دل تنگ خود از چاک دری بگشایید
گرچه از لطف در آغوش نیاید گلزار
چون نسیم سحر آغوش و بری بگشایید
کار چون غنچه گل تنگ مگیرید به خود
سینه ای چاک زنید و کمری بگشایید
سینه بر سینه گل گر نتوانید نهاد
باری از دور چو بلبل نظری بگشایید
پرده خواب بود دیده ظاهربینان
چشم دل، کوری هر بی بصری بگشایید
اگر از سر نتوانید گذشتن، باری
بگذرید از سر دستار، سری بگشایید
مگر از گوهر مقصود نشانی یابید
چشم امید به هر رهگذری بگشایید
چند چون قطره شبنم ز پریشان نظری
هر سحر چشم به روی دگری بگشایید؟
چون صدف در مگشایید به هر تلخ جبین
دیده بر چهره روشن گهری بگشایید
از سر درد بگویید سخن چون صائب
تا مگر روزن آه از جگری بگشایید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵۸
خوشا کسی که دل خود به چشم مست تو داد
ز سر گذشت و به دنبال این بلا افتاد
تو تا شکفته شدی گل به خویشتن بالید
تو تا بلند شدی قد کشید نخل مراد
چگونه دل به دو زلف معنبرش ندهم؟
نمی توان به دو عالم به یک طرف افتاد
چنین که رحمت او بی دریغ می بخشد
چرا خموش نباشد زبان استعداد؟
رود ز پنجه جوهر کنون چو موم برون
دلی که بود به سختی چو بیضه فولاد
قضا چو دست برآورد ناله بی اثرست
سپند از آتش سوزان نجست از فریاد
درست چون نگذارند خشت اول را
اگر به چرخ رسد کج بود همان بنیاد
هنوز از جگر چاک بیستون صائب
به گوش می رسد آواز تیشه فرهاد
جواب آن غزل مولوی است این صائب
که بحر لطف بجوشید و بندها بگشاد
ز سر گذشت و به دنبال این بلا افتاد
تو تا شکفته شدی گل به خویشتن بالید
تو تا بلند شدی قد کشید نخل مراد
چگونه دل به دو زلف معنبرش ندهم؟
نمی توان به دو عالم به یک طرف افتاد
چنین که رحمت او بی دریغ می بخشد
چرا خموش نباشد زبان استعداد؟
رود ز پنجه جوهر کنون چو موم برون
دلی که بود به سختی چو بیضه فولاد
قضا چو دست برآورد ناله بی اثرست
سپند از آتش سوزان نجست از فریاد
درست چون نگذارند خشت اول را
اگر به چرخ رسد کج بود همان بنیاد
هنوز از جگر چاک بیستون صائب
به گوش می رسد آواز تیشه فرهاد
جواب آن غزل مولوی است این صائب
که بحر لطف بجوشید و بندها بگشاد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵۹
بر آن سرم که بشویم ز دیده نقش سواد
چه فتنه ها که مرا زین شب سیاه نزاد!
نسیم مشک ز داغ پلنگ می جوید
ز کعبتین نقط هر که جست نقش مراد
بنای شعر به ماتم گذاشت چون آدم
سیاه روز ازانند اهل خط و سواد
نظر به مطلع ابرو نمی توانم کرد
ز بس که بر دل من رفت از سخن بیداد
چنان ز مصرع موزون دلم گزیده شده است
که زلف در نظرم گشته است موی زیاد!
حذر ز سایه طوطی کند گزیده حرف
زآب خضر کند رم دل رمیده سواد
خس از ره که به مژگان خونچکان رفتم
که صد خدنگ به یکبار بر دلم نگشاد؟
ز شوخ چشمی انجم دلم چها نکشید
که هیچ سوخته را کار با شرار مباد!
ازان زمان که مرا غنچه کرد پیچش فکر
دگر گشاد دل آغوش بر رخم نگشاد
فکندنی است به خاک سیاه چون زر قلب
رخی که نیست بر او نقش سیلی استاد
به دست خاک قلم دید پنجه خود را
کسی که بر دهن ذوالفقار دست نهاد
پی شکست سپاه خودم، جوانمردم
نه کودکم که به الزام خصم گردم شاد
مرا به گوشه عزلت دلیل گردیدند
خدای بی ادبان را جزای خیر دهاد!
خوشا کسی که درین کارگاه مینایی
چو عکس آینه مهمان شد و کمر نگشاد
یقین شناس که در طینتش خطایی هست
به فکر صائب هرکس خطا کند اسناد
چه فتنه ها که مرا زین شب سیاه نزاد!
نسیم مشک ز داغ پلنگ می جوید
ز کعبتین نقط هر که جست نقش مراد
بنای شعر به ماتم گذاشت چون آدم
سیاه روز ازانند اهل خط و سواد
نظر به مطلع ابرو نمی توانم کرد
ز بس که بر دل من رفت از سخن بیداد
چنان ز مصرع موزون دلم گزیده شده است
که زلف در نظرم گشته است موی زیاد!
حذر ز سایه طوطی کند گزیده حرف
زآب خضر کند رم دل رمیده سواد
خس از ره که به مژگان خونچکان رفتم
که صد خدنگ به یکبار بر دلم نگشاد؟
ز شوخ چشمی انجم دلم چها نکشید
که هیچ سوخته را کار با شرار مباد!
ازان زمان که مرا غنچه کرد پیچش فکر
دگر گشاد دل آغوش بر رخم نگشاد
فکندنی است به خاک سیاه چون زر قلب
رخی که نیست بر او نقش سیلی استاد
به دست خاک قلم دید پنجه خود را
کسی که بر دهن ذوالفقار دست نهاد
پی شکست سپاه خودم، جوانمردم
نه کودکم که به الزام خصم گردم شاد
مرا به گوشه عزلت دلیل گردیدند
خدای بی ادبان را جزای خیر دهاد!
خوشا کسی که درین کارگاه مینایی
چو عکس آینه مهمان شد و کمر نگشاد
یقین شناس که در طینتش خطایی هست
به فکر صائب هرکس خطا کند اسناد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶۳
ز روی خشت خم از جوش باده جام افتاد
بیار باده که طشت خرد ز بام افتاد
حباب وار به سرگشتگی مثل گردد
سفینه ای که به گرداب خط جام افتاد
مباد از سر زنار کم سر مویی
چه شد که سلسله سبحه از نظام افتاد
چو سبزه فرش شد و همچو آب رفت از دست
نگاه هرکه بر آن سرو خوش خرام افتاد
به چشم روشنی دام می رود صیاد
کدام مرغ همایون دگر به دام افتاد؟
درین نشیمن آشوب پخته شو زنهار
زنند پای به فرقش چو میوه خام افتاد
علاج کلفت خود زود می کنم صائب
دگر به دست من امروز یک دو جام افتاد
بیار باده که طشت خرد ز بام افتاد
حباب وار به سرگشتگی مثل گردد
سفینه ای که به گرداب خط جام افتاد
مباد از سر زنار کم سر مویی
چه شد که سلسله سبحه از نظام افتاد
چو سبزه فرش شد و همچو آب رفت از دست
نگاه هرکه بر آن سرو خوش خرام افتاد
به چشم روشنی دام می رود صیاد
کدام مرغ همایون دگر به دام افتاد؟
درین نشیمن آشوب پخته شو زنهار
زنند پای به فرقش چو میوه خام افتاد
علاج کلفت خود زود می کنم صائب
دگر به دست من امروز یک دو جام افتاد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶۷
فروغ گوهر دل از سر زبان تابد
صفای باغ ز رخسار باغبان تابد
نمی توان به جگر داغ عشق پنهان کرد
که نور این گهر از روزن زبان تابد
مگر میانجی دیوار جسم برخیزد
که آفتاب تو بر پیشگاه جان تابد
درین زمانه باطل کسی که حق گوید
برای خویش چو منصور ریسمان تابد
اگر چو غنچه مرا صد زبان بود در کام
حجاب عشق تو بر هم گه بیان تابد
به نور عقل نبردیم ره ز خود بیرون
مگر ستاره دیگر ز آسمان تابد
تو گرم جلوه و صائب به خون خود غلطد
که پرتو تو مبادا به این و آن تابد
صفای باغ ز رخسار باغبان تابد
نمی توان به جگر داغ عشق پنهان کرد
که نور این گهر از روزن زبان تابد
مگر میانجی دیوار جسم برخیزد
که آفتاب تو بر پیشگاه جان تابد
درین زمانه باطل کسی که حق گوید
برای خویش چو منصور ریسمان تابد
اگر چو غنچه مرا صد زبان بود در کام
حجاب عشق تو بر هم گه بیان تابد
به نور عقل نبردیم ره ز خود بیرون
مگر ستاره دیگر ز آسمان تابد
تو گرم جلوه و صائب به خون خود غلطد
که پرتو تو مبادا به این و آن تابد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶۹
به درد و داغ دل بیقرار می چسبد
شرر به سوخته بی اختیار می چسبد
نصیب صافدلان از جهان تماشایی است
کجا به آینه نقش و نگار می چسبد؟
ازان ز باغ برون سرو من نمی آید
که گل به دامن او همچو خار می چسبد
به روی آب بود نعل نقش در آتش
چسان به دست بلورین نگار می چسبد؟
لباس فقر به بالای اهل دل صائب
چو داغ بر جگر لاله زار می چسبد
شرر به سوخته بی اختیار می چسبد
نصیب صافدلان از جهان تماشایی است
کجا به آینه نقش و نگار می چسبد؟
ازان ز باغ برون سرو من نمی آید
که گل به دامن او همچو خار می چسبد
به روی آب بود نعل نقش در آتش
چسان به دست بلورین نگار می چسبد؟
لباس فقر به بالای اهل دل صائب
چو داغ بر جگر لاله زار می چسبد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷۱
نه موج از دل دریا کرانه می طلبد
که بهر محو شدن تازیانه می طلبد
منم که بیخبرم در سفر ز منزل خویش
و گرنه تیر هوایی نشانه می طلبد
گهر صدف طلبد، تیغ آبدار نیام
دل دو نیم ز خلق آن یگانه می طلبد
ز آستانه دل یافت هرچه هرکس یافت
خوش آن که حاجت ازین آستانه می طلبد
بس است از رگ جان تازیانه سفرش
دلی که بهر رمیدن بهانه می طلبد
چه ساده است توانگر که با سیاه دلی
صفای وقت ز آیینه خانه می طلبد
به خاک غوطه چو قارون زد از گرانی خواب
هنوز خواجه غافل فسانه می طلبد
ز ناگواری وضع زمانه بیخبرست
کسی که زندگی جاودانه می طلبد
اگرچه عشق بود بی نیاز از زر و سیم
همان ز چهره زرین خزانه می طلبد
ز شوره زار تمنای زعفران دارد
ز من کسی که دل شادمانه می طلبد
شکسته باد پر و بال آن گران پرواز
که با گشاد قفس آب و دانه می طلبد
به عیب خود نبرد بی دلیل، نادان راه
که طفل از دگران راه خانه می طلبد
به عیب خود نبرد بی دلیل، نادان راه
که طفل از دگران راه خانه می طلبد
کسی که چشم سعادت ز اختران دارد
ز تنگ چشمی، از مور دانه می طلبد
خوش است سلسله جنبان جستجو صائب
ز موج، ریگ روان تازیانه می طلبد
که بهر محو شدن تازیانه می طلبد
منم که بیخبرم در سفر ز منزل خویش
و گرنه تیر هوایی نشانه می طلبد
گهر صدف طلبد، تیغ آبدار نیام
دل دو نیم ز خلق آن یگانه می طلبد
ز آستانه دل یافت هرچه هرکس یافت
خوش آن که حاجت ازین آستانه می طلبد
بس است از رگ جان تازیانه سفرش
دلی که بهر رمیدن بهانه می طلبد
چه ساده است توانگر که با سیاه دلی
صفای وقت ز آیینه خانه می طلبد
به خاک غوطه چو قارون زد از گرانی خواب
هنوز خواجه غافل فسانه می طلبد
ز ناگواری وضع زمانه بیخبرست
کسی که زندگی جاودانه می طلبد
اگرچه عشق بود بی نیاز از زر و سیم
همان ز چهره زرین خزانه می طلبد
ز شوره زار تمنای زعفران دارد
ز من کسی که دل شادمانه می طلبد
شکسته باد پر و بال آن گران پرواز
که با گشاد قفس آب و دانه می طلبد
به عیب خود نبرد بی دلیل، نادان راه
که طفل از دگران راه خانه می طلبد
به عیب خود نبرد بی دلیل، نادان راه
که طفل از دگران راه خانه می طلبد
کسی که چشم سعادت ز اختران دارد
ز تنگ چشمی، از مور دانه می طلبد
خوش است سلسله جنبان جستجو صائب
ز موج، ریگ روان تازیانه می طلبد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷۴
زخ تو از نگه گرم خوش جلا گردد
اگرچه نفس از آیینه بی صفا گردد
به شیوه های تو هرکس که آشنا شده است
به حیرتم که دگر با که آشنا گردد
ز حکم تیغ قضا سر نمی توان پیچید
وگرنه کیست ازان آستان جدا گردد؟
ز طاعت است فزون آبروی تقصیرش
نماز هرکه ز نظاره ات قضا گردد
دل از غبار کدورت کمال می گیرد
گهر ز گرد یتیمی گرانبها گردد
به ناله های پریشان امیدها دارم
جدا رود ز کمان تیر و جمع وا گردد
ز فکر دانه مخور زیر آسمان دل خویش
به آب خشک محال است آسیا گردد
یکی شود ز خموشی هزار بیگانه
به یک سخن دو لب از یکدگر جدا گردد
بسا بهار و خزان را که پشت سر بیند
چو سرو هر که درین باغ یک قبا گردد
بهشت نسیه خود نقد می کند صائب
اگر به حکم قضا آدمی رضا گردد
اگرچه نفس از آیینه بی صفا گردد
به شیوه های تو هرکس که آشنا شده است
به حیرتم که دگر با که آشنا گردد
ز حکم تیغ قضا سر نمی توان پیچید
وگرنه کیست ازان آستان جدا گردد؟
ز طاعت است فزون آبروی تقصیرش
نماز هرکه ز نظاره ات قضا گردد
دل از غبار کدورت کمال می گیرد
گهر ز گرد یتیمی گرانبها گردد
به ناله های پریشان امیدها دارم
جدا رود ز کمان تیر و جمع وا گردد
ز فکر دانه مخور زیر آسمان دل خویش
به آب خشک محال است آسیا گردد
یکی شود ز خموشی هزار بیگانه
به یک سخن دو لب از یکدگر جدا گردد
بسا بهار و خزان را که پشت سر بیند
چو سرو هر که درین باغ یک قبا گردد
بهشت نسیه خود نقد می کند صائب
اگر به حکم قضا آدمی رضا گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷۵
ز درد و داغ دل تیره خوش جلا گردد
ز گلخن آینه تار باصفا گردد
یکی هزار کند شوق را جدایی اصل
که قطره سیل شود سوی بحر وا گردد
تو سعی کن که به سعادت رسیدگان پیوند
که استخوان به هما چون رسد هما گردد
به خاکبوس حریمش برهنه می آیند
کسی که چون حرم کعبه یک قبا گردد
به راست خانگی خویش اعتماد مکن
که تیر راست بسی از هدف خطا گردد
به احتیاط قدم می نهند بینایان
به وادیی که در او کور بی عصا گردد
به چاره ساز ز بیچارگی توان پیوست
امیدهاست به دردی که بی دوا گردد
به آتش است سزاوار چهره سختی
که سنگ کاسه دریوزه گدا گردد
چو سرو هرکه به آزادگی قناعت کرد
ز برگریز محال است بینوا گردد
اگر به خاک نریزی تو آبروی طمع
به مدعای تو این هفت آسیا گردد
به وصل کعبه رسد بی دلیل و راهنما
مرا کسی که به بتخانه رهنما گردد
به زندگانی جاوید می رسد چون خضر
دلی که آب ازان آتشین لقا گردد
ز شرم بی ثمری پشت من دو تا شده است
اگرچه شاخ ز جوش ثمر دو تا گردد
رقیب را نتوان مهربان به احسان کرد
به طعمه کی سگ دیوانه آشنا گردد؟
ادا به صبح بناگوش می توان کردن
صبوحیی که در ایام گل قضا گردد
نمی کند به شکر تلخ، کام خود صائب
چو طوطیان به سخن هرکه آشنا گردد
ز گلخن آینه تار باصفا گردد
یکی هزار کند شوق را جدایی اصل
که قطره سیل شود سوی بحر وا گردد
تو سعی کن که به سعادت رسیدگان پیوند
که استخوان به هما چون رسد هما گردد
به خاکبوس حریمش برهنه می آیند
کسی که چون حرم کعبه یک قبا گردد
به راست خانگی خویش اعتماد مکن
که تیر راست بسی از هدف خطا گردد
به احتیاط قدم می نهند بینایان
به وادیی که در او کور بی عصا گردد
به چاره ساز ز بیچارگی توان پیوست
امیدهاست به دردی که بی دوا گردد
به آتش است سزاوار چهره سختی
که سنگ کاسه دریوزه گدا گردد
چو سرو هرکه به آزادگی قناعت کرد
ز برگریز محال است بینوا گردد
اگر به خاک نریزی تو آبروی طمع
به مدعای تو این هفت آسیا گردد
به وصل کعبه رسد بی دلیل و راهنما
مرا کسی که به بتخانه رهنما گردد
به زندگانی جاوید می رسد چون خضر
دلی که آب ازان آتشین لقا گردد
ز شرم بی ثمری پشت من دو تا شده است
اگرچه شاخ ز جوش ثمر دو تا گردد
رقیب را نتوان مهربان به احسان کرد
به طعمه کی سگ دیوانه آشنا گردد؟
ادا به صبح بناگوش می توان کردن
صبوحیی که در ایام گل قضا گردد
نمی کند به شکر تلخ، کام خود صائب
چو طوطیان به سخن هرکه آشنا گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷۶
دل از سفر ز بد و نیک باخبر گردد
به قدر آبله هر پای دیده ور گردد
ترا ز گرمروان آن زمان حساب کنند
که نقش پای تو گنجینه گهر گردد
ز شرم حسن محابا نمی کند عاشق
حجاب عشق مگر پرده نظر گردد
توانگری ندهد سود تنگ چشمان را
که حرص مور ز خرمن زیادتر گردد
اگر ز پای درآید نیفتد از پرگار
به گرد نقطه دل هرکه بیشتر گردد
ز روشنایی دل نفس گوشه گیر شده است
که دزد در شب مهتاب بیجگر گردد
طمع ز عمر سبکرو مدار خودداری
چگونه سیل ز دریا به کوه بر گردد؟
کجا رسد خبر دوستان به مشتاقی
که از رسیدن مکتوب بیخبر گردد
بس است زهد مرا بویی از شراب کهن
که خار خشک فروزان به یک شرر گردد
کشیده دار عنان نظر ز چهره یار
که این ورق به نسیم نگاه برگردد
چنین به جلوه درآیند اگر بلندقدان
فلک چو سبزه خوابیده پی سپر گردد
به روی تازه قناعت کن از ثمر صائب
که سرو و بید محال است بارور گردد
به قدر آبله هر پای دیده ور گردد
ترا ز گرمروان آن زمان حساب کنند
که نقش پای تو گنجینه گهر گردد
ز شرم حسن محابا نمی کند عاشق
حجاب عشق مگر پرده نظر گردد
توانگری ندهد سود تنگ چشمان را
که حرص مور ز خرمن زیادتر گردد
اگر ز پای درآید نیفتد از پرگار
به گرد نقطه دل هرکه بیشتر گردد
ز روشنایی دل نفس گوشه گیر شده است
که دزد در شب مهتاب بیجگر گردد
طمع ز عمر سبکرو مدار خودداری
چگونه سیل ز دریا به کوه بر گردد؟
کجا رسد خبر دوستان به مشتاقی
که از رسیدن مکتوب بیخبر گردد
بس است زهد مرا بویی از شراب کهن
که خار خشک فروزان به یک شرر گردد
کشیده دار عنان نظر ز چهره یار
که این ورق به نسیم نگاه برگردد
چنین به جلوه درآیند اگر بلندقدان
فلک چو سبزه خوابیده پی سپر گردد
به روی تازه قناعت کن از ثمر صائب
که سرو و بید محال است بارور گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷۷
ز می فروغ لب یار بیشتر گردد
ز آب، آتش یاقوت شعله ور گردد
چه غم ز زخم زبان است خاکساران را؟
به گرد باد خس و خار بال و پر گردد
تو چون به جلوه مستانه قد برافرازی
فلک چو سبزه خوابیده پی سپر گردد
چنان که صبح شود اختر از نظر پنهان
ز خنده راز دهانش نهفته تر گردد
یکی هزار شود داغ در دل غمگین
زمین سوخته گلشن به یک شرر گردد
نظر به چشمه حیوان سیه نمی سازد
ز آب تیغ شهادت لبی که تر گردد
نمی شود به ضعیف از قوی ستم نرسد
همیشه کوه گران، بار بر کمر گردد
ثمر به سنگ گران است بر سبک مغزان
نهال ما به چه امید بارور گردد؟
چرا ز مردم بیگانه مردمی جوید؟
به چشم هرکه رگ خواب نیشتر گردد
در بهشت گشایند بر رخش صائب
مرا به میکده هرکس که راهبر گردد
ز آب، آتش یاقوت شعله ور گردد
چه غم ز زخم زبان است خاکساران را؟
به گرد باد خس و خار بال و پر گردد
تو چون به جلوه مستانه قد برافرازی
فلک چو سبزه خوابیده پی سپر گردد
چنان که صبح شود اختر از نظر پنهان
ز خنده راز دهانش نهفته تر گردد
یکی هزار شود داغ در دل غمگین
زمین سوخته گلشن به یک شرر گردد
نظر به چشمه حیوان سیه نمی سازد
ز آب تیغ شهادت لبی که تر گردد
نمی شود به ضعیف از قوی ستم نرسد
همیشه کوه گران، بار بر کمر گردد
ثمر به سنگ گران است بر سبک مغزان
نهال ما به چه امید بارور گردد؟
چرا ز مردم بیگانه مردمی جوید؟
به چشم هرکه رگ خواب نیشتر گردد
در بهشت گشایند بر رخش صائب
مرا به میکده هرکس که راهبر گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷۸
ز درد و داغ، دل تیره دیده ور گردد
زمین سوخته روشن به یک شرر گردد
چنان که می شود آتش بلند از دامن
ز نامه شوق ملاقات بیشتر گردد
بود حلاوت عشاق در گرفتاری
ز بند، حوصله نی پر از شکر گردد
شود ز هاله کمربسته حسن ماه تمام
ز طوق فاختگان سرو دیده ور گردد
خط مسلمی آفت است گمنامی
سیاه روز عقیقی که نامور گردد
ز دست دامن آوارگی مده زنهار
که تنگ دامن صحرا ز راهبر گردد
غریب نیست شود مشک، اشک خونینش
ز دور خط تو هر دیده ای که برگردد
به زیر پای کسی کز سر جهان خیزد
فلک چو سبزه خوابیده پی سپر گردد
حضور صافدلان زنگ می برد از دل
که آب، سبز محال است در گهر گردد
عرق به دامنم از چهره پاک خواهد کرد
ز اشتیاقم اگر یار باخبر گردد
مکن به ریختن خون ز چشم تر امساک
که خون مرده دلان خرج نیشتر گردد
دلم ز چین جبینش چو بید می لرزد
سفینه مضطرب از موجه خطر گردد
شود گشادگیش قفل بستگی صائب
ز هر دری که گدا ناامید برگردد
زمین سوخته روشن به یک شرر گردد
چنان که می شود آتش بلند از دامن
ز نامه شوق ملاقات بیشتر گردد
بود حلاوت عشاق در گرفتاری
ز بند، حوصله نی پر از شکر گردد
شود ز هاله کمربسته حسن ماه تمام
ز طوق فاختگان سرو دیده ور گردد
خط مسلمی آفت است گمنامی
سیاه روز عقیقی که نامور گردد
ز دست دامن آوارگی مده زنهار
که تنگ دامن صحرا ز راهبر گردد
غریب نیست شود مشک، اشک خونینش
ز دور خط تو هر دیده ای که برگردد
به زیر پای کسی کز سر جهان خیزد
فلک چو سبزه خوابیده پی سپر گردد
حضور صافدلان زنگ می برد از دل
که آب، سبز محال است در گهر گردد
عرق به دامنم از چهره پاک خواهد کرد
ز اشتیاقم اگر یار باخبر گردد
مکن به ریختن خون ز چشم تر امساک
که خون مرده دلان خرج نیشتر گردد
دلم ز چین جبینش چو بید می لرزد
سفینه مضطرب از موجه خطر گردد
شود گشادگیش قفل بستگی صائب
ز هر دری که گدا ناامید برگردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷۹
ز چهره تو نگه داغدار برگردد
نسیم، سوخته زین لاله زار برگردد
کجا به دست من افتد، که پنجه خورشید
ز طرف دامن او رعشه دار برگردد
مدار بوسه ازان روی شرمناک طمع
که خضر تشنه ازین چشمه سار برگردد
ز مار مهره به افسون جدا نمی گردد
چگونه دل ز سر زلف یار برگردد؟
شود ز بی اثری تازه داغ ناله من
چو ناامید کسی از شکار برگردد
نشاط رفته ز دوران مجوی، هیهات است
که سیل باز به این کوهسار برگردد
ز برگ عیش تمنا مکن ثبات و قرار
که یک نفس ورق نوبهار برگردد
رهین منت دونان نمی توان گردید
خوشا کسی که ازو روزگار برگردد
کلاه گوشه قدرش به خاک راه افتد
عزیزی از در هرکس که خوار برگردد
نمی شود ز مگس خیرگی به راندن دور
ز منع، سفله کجا شرمسار برگردد؟
ز عمر خضر زمانی درازتر باید
که آب رفته به این جویبار برگردد
فرود رود به زمین هرکه از ره باطل
به روشنایی شمع مزار برگردد
مریز رنگ اقامت درین تماشاگاه
که گل پیاده درآید، سوار برگردد
ز بیوفایی آن شوخ چشم نزدیک است
که صائب از سر عهد و قرار برگردد
نسیم، سوخته زین لاله زار برگردد
کجا به دست من افتد، که پنجه خورشید
ز طرف دامن او رعشه دار برگردد
مدار بوسه ازان روی شرمناک طمع
که خضر تشنه ازین چشمه سار برگردد
ز مار مهره به افسون جدا نمی گردد
چگونه دل ز سر زلف یار برگردد؟
شود ز بی اثری تازه داغ ناله من
چو ناامید کسی از شکار برگردد
نشاط رفته ز دوران مجوی، هیهات است
که سیل باز به این کوهسار برگردد
ز برگ عیش تمنا مکن ثبات و قرار
که یک نفس ورق نوبهار برگردد
رهین منت دونان نمی توان گردید
خوشا کسی که ازو روزگار برگردد
کلاه گوشه قدرش به خاک راه افتد
عزیزی از در هرکس که خوار برگردد
نمی شود ز مگس خیرگی به راندن دور
ز منع، سفله کجا شرمسار برگردد؟
ز عمر خضر زمانی درازتر باید
که آب رفته به این جویبار برگردد
فرود رود به زمین هرکه از ره باطل
به روشنایی شمع مزار برگردد
مریز رنگ اقامت درین تماشاگاه
که گل پیاده درآید، سوار برگردد
ز بیوفایی آن شوخ چشم نزدیک است
که صائب از سر عهد و قرار برگردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۸۰
تو سعی کن که دلت ساده از رقم گردد
که دل چو پاک شد از نقش، جام جم گردد
قضا چو تیغ برآرد گشاده ابرو باش
که این سلاح ز چین جبین دو دم گردد
قدم ز دایره اختیار بیرون نه
که راه کعبه مقصود یک قدم گردد
نظر سیاه نسازد به ملک هر دو جهان
ز درد و داغ تو هر دل که محتشم گردد
گران بود به نظرها چو حلقه در مرگ
ز بار منت احسان قدی که خم گردد
به تلخ و شور چو زمزم کسی که قانع شد
چو کعبه در نظر خلق محترم گردد
ز حد خویش برون هرکه پای نگذارد
کبوتری است که پیوسته در حرم گردد
به نقش کم ز بساط جهان قناعت کن
که نقش کم چو شود چشم شور کم گردد
چو می توان به خوشی نقد وقت را گذراند
روا مدار که این خرده خرج غم گردد
که دل چو پاک شد از نقش، جام جم گردد
قضا چو تیغ برآرد گشاده ابرو باش
که این سلاح ز چین جبین دو دم گردد
قدم ز دایره اختیار بیرون نه
که راه کعبه مقصود یک قدم گردد
نظر سیاه نسازد به ملک هر دو جهان
ز درد و داغ تو هر دل که محتشم گردد
گران بود به نظرها چو حلقه در مرگ
ز بار منت احسان قدی که خم گردد
به تلخ و شور چو زمزم کسی که قانع شد
چو کعبه در نظر خلق محترم گردد
ز حد خویش برون هرکه پای نگذارد
کبوتری است که پیوسته در حرم گردد
به نقش کم ز بساط جهان قناعت کن
که نقش کم چو شود چشم شور کم گردد
چو می توان به خوشی نقد وقت را گذراند
روا مدار که این خرده خرج غم گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۸۱
ز بردباری من موج می شود لنگر
ز خاکساری من صدر آستان گردد
فلک ز بار غم من به خاک بندد نقش
زمین ز بال و پر شوقم آسمان گردد
اگر چه خضر ز آب حیات سیراب است
ز یاد تیغ تواش آب در دهان گردد
شدی چو پیر ز اهل جهان کناری گیر
که هرکه مانده شود بار کاروان گردد
به قسمت ازلی باش از جهان خرسند
که چون فضول شود میهمان گران گردد
چو ماه عید عزیز جهان شود صائب
ز بار درد قد هر که چون کمان گردد
نسیم گل ز سبکروحیم گران گردد
ز چرب نرمی من مغز استخوان گردد
ز خاکساری من صدر آستان گردد
فلک ز بار غم من به خاک بندد نقش
زمین ز بال و پر شوقم آسمان گردد
اگر چه خضر ز آب حیات سیراب است
ز یاد تیغ تواش آب در دهان گردد
شدی چو پیر ز اهل جهان کناری گیر
که هرکه مانده شود بار کاروان گردد
به قسمت ازلی باش از جهان خرسند
که چون فضول شود میهمان گران گردد
چو ماه عید عزیز جهان شود صائب
ز بار درد قد هر که چون کمان گردد
نسیم گل ز سبکروحیم گران گردد
ز چرب نرمی من مغز استخوان گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۸۲
ز کاهلی به نظرها جوان گران گردد
که هرکه مانده شود بار کاروان گردد
مکن تکلف بسیار، کز مروت نیست
که میهمان خجل از روی میزبان گردد
مجو زیاده درین میهمانسرا ز نصیب
که میهمان ز فضولی به دل گران گردد
دل آرمیده شود نفس چون به فرمان شد
که ایمنی سبب خواب پاسبان گردد
به بلبلی که بدآموز شد به کنج قفس
زبان مار خس و خار آشیان گردد
نثار عشق جوانمرد کرده نقد حیات
غریب نیست زلیخا اگر جوان گردد
زبان شمع به صد آب و تاب می گوید
که مد عمر سبکسیر از زبان گردد
به قدر آنچه کنند ایستادگی در فکر
سخن به گرد جهان آنقدر روان گردد
به نان خشک قناعت کند سعادتمند
هما ز مغز تسلی به استخوان گردد
ز شورچشمی ادبار غافل افتاده است
سبکسری که به اقبال شادمان گردد
به خرد کردن دانه است آسیا را چشم
مدان ز لطف اگر گردت آسمان گردد
اگر به کوه گرانسنگ پا بیفشارم
ز برق تیشه تردست من روان گردد
مکن ز سختی ایام رو ترش صائب
که مغز، نرم ز زندان استخوان گردد
که هرکه مانده شود بار کاروان گردد
مکن تکلف بسیار، کز مروت نیست
که میهمان خجل از روی میزبان گردد
مجو زیاده درین میهمانسرا ز نصیب
که میهمان ز فضولی به دل گران گردد
دل آرمیده شود نفس چون به فرمان شد
که ایمنی سبب خواب پاسبان گردد
به بلبلی که بدآموز شد به کنج قفس
زبان مار خس و خار آشیان گردد
نثار عشق جوانمرد کرده نقد حیات
غریب نیست زلیخا اگر جوان گردد
زبان شمع به صد آب و تاب می گوید
که مد عمر سبکسیر از زبان گردد
به قدر آنچه کنند ایستادگی در فکر
سخن به گرد جهان آنقدر روان گردد
به نان خشک قناعت کند سعادتمند
هما ز مغز تسلی به استخوان گردد
ز شورچشمی ادبار غافل افتاده است
سبکسری که به اقبال شادمان گردد
به خرد کردن دانه است آسیا را چشم
مدان ز لطف اگر گردت آسمان گردد
اگر به کوه گرانسنگ پا بیفشارم
ز برق تیشه تردست من روان گردد
مکن ز سختی ایام رو ترش صائب
که مغز، نرم ز زندان استخوان گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۸۵
ز چهره تو نظرها پرآب می گردد
ز آتش تو جگرها کباب می گردد
اگر به لب ز سر شیشه پنبه برداری
ز یک پیاله دو عالم خراب می گردد
ز دیده تو شود خیره، چشم گستاخی
که بر ورق ورق آفتاب می گردد
حدیث تیغ تو هرجا که در میان آید
دهان زخم شهیدان پرآب می گردد
فسرده ای که در اینجا به داغ عشق نسوخت
در آفتاب قیامت کباب می گردد
به روزگار خط انداز کامجویی را
که این دعا دل شب مستجاب می گردد
هلال غبغب جانان لطافتی دارد
که از اشاره انگشت آب می گردد!
مدار چشم اقامت ز برگ عیش جهان
که گل ز گرمرویها گلاب می گردد
ز حسن عاقبت جستجو مشو نومید
که خون سوختگان مشک ناب می گردد
به نور عقل توان جمع ساختن خود را
کتان درست درین ماهتاب می گردد
حجاب عشق گرفته است چشم ما صائب
وگرنه دلبر ما بی حجاب می گردد
ز آتش تو جگرها کباب می گردد
اگر به لب ز سر شیشه پنبه برداری
ز یک پیاله دو عالم خراب می گردد
ز دیده تو شود خیره، چشم گستاخی
که بر ورق ورق آفتاب می گردد
حدیث تیغ تو هرجا که در میان آید
دهان زخم شهیدان پرآب می گردد
فسرده ای که در اینجا به داغ عشق نسوخت
در آفتاب قیامت کباب می گردد
به روزگار خط انداز کامجویی را
که این دعا دل شب مستجاب می گردد
هلال غبغب جانان لطافتی دارد
که از اشاره انگشت آب می گردد!
مدار چشم اقامت ز برگ عیش جهان
که گل ز گرمرویها گلاب می گردد
ز حسن عاقبت جستجو مشو نومید
که خون سوختگان مشک ناب می گردد
به نور عقل توان جمع ساختن خود را
کتان درست درین ماهتاب می گردد
حجاب عشق گرفته است چشم ما صائب
وگرنه دلبر ما بی حجاب می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۸۶
حجاب پرده چشم پر آب می گردد
وگرنه دلبر ما بی نقاب می گردد
همین ز جلوه آن شاخ گل خبر دارم
که اشک در نظر من گلاب می گردد
چه عارض است که از پرتو مشاهده اش
به چشم جوهر آیینه آب می گردد
اگر ز ساغر خورشید ذره سرگرم است
ز باده که سر آفتاب می گردد؟
امیدوار نباشم چرا به نومیدی؟
سبوی آبله پر از سراب می گردد
ز گریه اختر طالع نمی شود بیدار
نمک به دیده بیدرد خواب می گردد
خزان به خون گلستان عبث کمر بسته است
که خودبخود ورق این کتاب می گردد
به خون قسمت من خاک آنچنان تشنه است
که شیر در قدحم ماهتاب می گردد
ز قرب سوختگان دل نمی توان برداشت
چگونه دود جدا از کباب می گردد؟
در آن چمن که منم عندلیب آن صائب
گل از نظاره شبنم گلاب می گردد
وگرنه دلبر ما بی نقاب می گردد
همین ز جلوه آن شاخ گل خبر دارم
که اشک در نظر من گلاب می گردد
چه عارض است که از پرتو مشاهده اش
به چشم جوهر آیینه آب می گردد
اگر ز ساغر خورشید ذره سرگرم است
ز باده که سر آفتاب می گردد؟
امیدوار نباشم چرا به نومیدی؟
سبوی آبله پر از سراب می گردد
ز گریه اختر طالع نمی شود بیدار
نمک به دیده بیدرد خواب می گردد
خزان به خون گلستان عبث کمر بسته است
که خودبخود ورق این کتاب می گردد
به خون قسمت من خاک آنچنان تشنه است
که شیر در قدحم ماهتاب می گردد
ز قرب سوختگان دل نمی توان برداشت
چگونه دود جدا از کباب می گردد؟
در آن چمن که منم عندلیب آن صائب
گل از نظاره شبنم گلاب می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۸۷
خوشا سعادت آن دل که آب می گردد
که شبنم آینه آفتاب می گردد
به آتشی است دل خونچکان من مایل
که شسته روی به اشک کباب می گردد
مشو ز وقت ملاقات دوستان غافل
که هر دعا که کنی مستجاب می گردد
اگرچه موی سفیدست تازیانه مرگ
به چشم نرم تو رگهای خواب می گردد
نه از برای تماشاست کوچه گردی من
ز بیم سوختن خود کباب می گردد
همان که در طلبش رفته ای ز خود بیرون
درون خلوت دل بی نقاب می گردد
فسانه می شمرد مست، شور محشر را
کجا به چشم تو از ناله خواب می گردد؟
تپیدن دل ما صائب اختیاری نیست
به تازیانه آتش، کباب می گردد
که شبنم آینه آفتاب می گردد
به آتشی است دل خونچکان من مایل
که شسته روی به اشک کباب می گردد
مشو ز وقت ملاقات دوستان غافل
که هر دعا که کنی مستجاب می گردد
اگرچه موی سفیدست تازیانه مرگ
به چشم نرم تو رگهای خواب می گردد
نه از برای تماشاست کوچه گردی من
ز بیم سوختن خود کباب می گردد
همان که در طلبش رفته ای ز خود بیرون
درون خلوت دل بی نقاب می گردد
فسانه می شمرد مست، شور محشر را
کجا به چشم تو از ناله خواب می گردد؟
تپیدن دل ما صائب اختیاری نیست
به تازیانه آتش، کباب می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۸۸
گل عذار تو بی آب و تاب می گردد
سواد زلف تو موج سراب می گردد
تبسم تو به این چاشنی نخواهد ماند
شراب لعل تو پا در رکاب می گردد
مرا از آن لب میگون به بوسه ای دریاب
که دمبدم مزه این شراب می گردد
به جستجوی لبت آب خضر گرد جهان
عنان گسسته چو موج سراب می گردد
درین محیط که تیغ برهنه موجه اوست
غرور پرده چشم حباب می گردد
فغان که شبنم بی آبرو درین گلشن
میانه گل و بلبل حجاب می گردد
ز وعده اش دل پراضطراب تسکین یافت
عقیق در دهن تشنه آب می گردد
به زلف چشم بتان را توجه دگرست
که فتنه گرد سر انقلاب می گردد
به سنگ ناخن هر تشنه لب که می آید
دهان آبله ما پرآب می گردد
ترا ز دغدغه نان نکرد فارغبال
نه آسیا که به چندین شتاب می گردد
تپیدن دل عشاق اختیاری نیست
به تازیانه آتش کباب می گردد
ز اشک من جگر بحر آنچنان شد گرم
که در دهان صدف گوهر آب می گردد
به بال کاغذی عقل می پرم صائب
در آن چمن که سمندر کباب می گردد
چه فکرهای لطیف است این دگر صائب
که گل ز شرم تو در غنچه آب می گردد
سواد زلف تو موج سراب می گردد
تبسم تو به این چاشنی نخواهد ماند
شراب لعل تو پا در رکاب می گردد
مرا از آن لب میگون به بوسه ای دریاب
که دمبدم مزه این شراب می گردد
به جستجوی لبت آب خضر گرد جهان
عنان گسسته چو موج سراب می گردد
درین محیط که تیغ برهنه موجه اوست
غرور پرده چشم حباب می گردد
فغان که شبنم بی آبرو درین گلشن
میانه گل و بلبل حجاب می گردد
ز وعده اش دل پراضطراب تسکین یافت
عقیق در دهن تشنه آب می گردد
به زلف چشم بتان را توجه دگرست
که فتنه گرد سر انقلاب می گردد
به سنگ ناخن هر تشنه لب که می آید
دهان آبله ما پرآب می گردد
ترا ز دغدغه نان نکرد فارغبال
نه آسیا که به چندین شتاب می گردد
تپیدن دل عشاق اختیاری نیست
به تازیانه آتش کباب می گردد
ز اشک من جگر بحر آنچنان شد گرم
که در دهان صدف گوهر آب می گردد
به بال کاغذی عقل می پرم صائب
در آن چمن که سمندر کباب می گردد
چه فکرهای لطیف است این دگر صائب
که گل ز شرم تو در غنچه آب می گردد