عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۱۹
بوسه ای از لب لعل تو تمنی دارم
همچو صوفی هوس خوردن حلوا دارم
در جواب او
من که سر در هوس کله و گیپا دارم
وه به جای درم این شوق و تمنی دارم
گشتم امروز ز اندازه برون، مالیده
صحن ماهیچه پر قیمه تولا دارم
بود آیا که من خسته به شیرین کاری
بینم اندر نظر خویش که حلوا دارم
تا چرا در حرم دیگ نشیند با گوشت
من پریشانی بسیار ز اکرا دارم
میل ططماج ندارد دلم و سرکه و سیر
زان که من معده پر از شیر و زخرما دارم
وز غم خوشه انگور که آید به کفم
همه شب چشم بر آن عقد ثریا دارم
خلق پرسند که در سینه چه داری صوفی
آرزوئی است که بر صحنک بغرا دارم
همچو صوفی هوس خوردن حلوا دارم
در جواب او
من که سر در هوس کله و گیپا دارم
وه به جای درم این شوق و تمنی دارم
گشتم امروز ز اندازه برون، مالیده
صحن ماهیچه پر قیمه تولا دارم
بود آیا که من خسته به شیرین کاری
بینم اندر نظر خویش که حلوا دارم
تا چرا در حرم دیگ نشیند با گوشت
من پریشانی بسیار ز اکرا دارم
میل ططماج ندارد دلم و سرکه و سیر
زان که من معده پر از شیر و زخرما دارم
وز غم خوشه انگور که آید به کفم
همه شب چشم بر آن عقد ثریا دارم
خلق پرسند که در سینه چه داری صوفی
آرزوئی است که بر صحنک بغرا دارم
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۲۰
دارم دل دیوانه گرفتار به بندی
ای همنفسان در خم ابروی کمندی
در جواب او
گر دست دهد آه مرا شربت قندی
از غم نرسد بر دل من هیچ گزندی
در قید اسیب است دل و کی شود آزاد
مرغی که در افتاد به ناگه به کمندی
در دیده من خوبتر از قامت زناج
حقا که نیاید به جهان سرو بلندی
بگرفت دل از صحنک ططماج الهی
سیراب همی خواهم و غازی سمندی
تا تن خبری از سر سودا زده یابد
گیپا اگرت نیست بده کله چندی
بر قامت بریان زتنک جامه چو داری
زنهار زططماج برو دوز دو بندی
صوفی بجز از لوت زدن هیچ نداند
چون او نبود در همه آفاق لوندی
ای همنفسان در خم ابروی کمندی
در جواب او
گر دست دهد آه مرا شربت قندی
از غم نرسد بر دل من هیچ گزندی
در قید اسیب است دل و کی شود آزاد
مرغی که در افتاد به ناگه به کمندی
در دیده من خوبتر از قامت زناج
حقا که نیاید به جهان سرو بلندی
بگرفت دل از صحنک ططماج الهی
سیراب همی خواهم و غازی سمندی
تا تن خبری از سر سودا زده یابد
گیپا اگرت نیست بده کله چندی
بر قامت بریان زتنک جامه چو داری
زنهار زططماج برو دوز دو بندی
صوفی بجز از لوت زدن هیچ نداند
چون او نبود در همه آفاق لوندی
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۲۲
سفر کردم به هر شهری رسیدم
چو شهر عشق من شهری ندیدم
در جواب او
بسی در مجمع خوانها رسیدم
حریف پخته ای چون نان ندیدم
مرا در سر هوای کله افتاد
صباحی بوی گیپا چون شنیدم
زشوق جوش بره شب به بازار
لب سنبوسه ها را می گزیدم
دگر عیش جهان بر من تمام است
چو با دیگ حلیمابی آبی رسیدم
حیات تازه ای یابم دگر بار
به چنگ آید اگر لحم قدیدم
دل بریان به حال زار من سوخت
زآهی کز فراقش می کشیدم
چو صوفی هستم امروز ه سرانداز
سحر چو ن نغمه بریان شنیدم
چو شهر عشق من شهری ندیدم
در جواب او
بسی در مجمع خوانها رسیدم
حریف پخته ای چون نان ندیدم
مرا در سر هوای کله افتاد
صباحی بوی گیپا چون شنیدم
زشوق جوش بره شب به بازار
لب سنبوسه ها را می گزیدم
دگر عیش جهان بر من تمام است
چو با دیگ حلیمابی آبی رسیدم
حیات تازه ای یابم دگر بار
به چنگ آید اگر لحم قدیدم
دل بریان به حال زار من سوخت
زآهی کز فراقش می کشیدم
چو صوفی هستم امروز ه سرانداز
سحر چو ن نغمه بریان شنیدم
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۲۳
آه ازین درد جدائی که مرا بر جگرست
آه ازین آتش جانسوز که هردم به برست
در جواب او
مرض جوع زانواع مرضها بترست
تو چه دانی که ازین درد، دلت بی خبرست
سخنی با تو بگویم بشنو از سر صدق
مرهم سینه هر گرسنه حلوای ترست
قلیه گر بر سر بغرا نبود بد باشد
لیک همکاسه چو افتاد از آن بد، بتر ست
به روی سفره که مانند سماء دوارست
کاسه ها اختر و آن صحن مزعفر قمرست
آن که او قوت دل باشد و آسایش جان
تنک میده و آن شیر برنج شکرست
از گلستان ارم به بود اندر همه حال
طبقی نرگسی آن لحظه که اندر نظرست
صوفیا گر چه بلائی بود این گرسنگی
با تو همکاسه پرخوار بلائی دگرست
این چه بوی است که بازار معطر گشته
مشک را قوت این نیست کباب جگرست
آه ازین آتش جانسوز که هردم به برست
در جواب او
مرض جوع زانواع مرضها بترست
تو چه دانی که ازین درد، دلت بی خبرست
سخنی با تو بگویم بشنو از سر صدق
مرهم سینه هر گرسنه حلوای ترست
قلیه گر بر سر بغرا نبود بد باشد
لیک همکاسه چو افتاد از آن بد، بتر ست
به روی سفره که مانند سماء دوارست
کاسه ها اختر و آن صحن مزعفر قمرست
آن که او قوت دل باشد و آسایش جان
تنک میده و آن شیر برنج شکرست
از گلستان ارم به بود اندر همه حال
طبقی نرگسی آن لحظه که اندر نظرست
صوفیا گر چه بلائی بود این گرسنگی
با تو همکاسه پرخوار بلائی دگرست
این چه بوی است که بازار معطر گشته
مشک را قوت این نیست کباب جگرست
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۲۷
چراغ روی ترا شمع گشته پروانه
مرا ز حال تو با جان خویش پروا نه
در جواب او
مرا که در دل و جان آرزوی بریانه
دو دیده در غم نان چون کباب گریانه
شنیده ای صفت اشتیاق مجنون را
مرا به کله و گیپا هزار چندانه
زشوق حلقه زنجیر زلبیا امروز
بیا ببین که دلم گشته است دیوانه
هوای خوشه انگور تا مراست به سر
نمی کند دل من میل سوی دردانه
ز اشک و سوز دمادم که دیده از بریان
برنج از آن سبب این دم چنین پریشانه
کجاست صحنک پالوده این زمان یارب
که مرهم دل ریش است و راحت جانه
اگر ز دار جهان رفت صوفی مسکین
هنوز در سر او آرزوی بریانه
مرا ز حال تو با جان خویش پروا نه
در جواب او
مرا که در دل و جان آرزوی بریانه
دو دیده در غم نان چون کباب گریانه
شنیده ای صفت اشتیاق مجنون را
مرا به کله و گیپا هزار چندانه
زشوق حلقه زنجیر زلبیا امروز
بیا ببین که دلم گشته است دیوانه
هوای خوشه انگور تا مراست به سر
نمی کند دل من میل سوی دردانه
ز اشک و سوز دمادم که دیده از بریان
برنج از آن سبب این دم چنین پریشانه
کجاست صحنک پالوده این زمان یارب
که مرهم دل ریش است و راحت جانه
اگر ز دار جهان رفت صوفی مسکین
هنوز در سر او آرزوی بریانه
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۲۸
در همه دیر مغان نیست چو من شیدائی
خرقه جائی گرو باده و دفتر جائی
در جواب او
دارم امروز تمنی طبق بغرائی
برسان بار خدایا به کرم از جایی
سر به کونین فرو ناورم از عیش و نشاط
گر فتد در کف من کاسه گندم وایی
نقد جان می دهم از بهر کباب ته نان
ره بازار بگو تا بکنم سودایی
نشوی غافل از احوال دل من زنهار
هر گه از بهر تصدق بپزی حلوایی
حاصل از عمر همین است غنیمت داری
هر گه ای خواجه ترا دست دهد گیپایی
این هوس دارم و یابم مگر این در جنت
کاسه شیر برنج و طبق خرمایی
در تمنای رخ قلیه برنج این ساعت
همچو صوفی نبود در دو جهان شیدایی
خرقه جائی گرو باده و دفتر جائی
در جواب او
دارم امروز تمنی طبق بغرائی
برسان بار خدایا به کرم از جایی
سر به کونین فرو ناورم از عیش و نشاط
گر فتد در کف من کاسه گندم وایی
نقد جان می دهم از بهر کباب ته نان
ره بازار بگو تا بکنم سودایی
نشوی غافل از احوال دل من زنهار
هر گه از بهر تصدق بپزی حلوایی
حاصل از عمر همین است غنیمت داری
هر گه ای خواجه ترا دست دهد گیپایی
این هوس دارم و یابم مگر این در جنت
کاسه شیر برنج و طبق خرمایی
در تمنای رخ قلیه برنج این ساعت
همچو صوفی نبود در دو جهان شیدایی
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۲۹
عکس روی تو چو در آینه جام افتاد
عاشق سوخته دل در طمع خام افتاد
در جواب او
دوش در خانه مرا نان جوین شام افتاد
چه کنم هیچ جز از صبر که ناکام افتاد
صحن کاچی به دو صد درد دل آمد به شکم
رنجه گردد چو کسی در طمع خام افتاد
راز سر بسته سنبوسه نگفتم با کس
چه کنم آه که اندر دهن عام افتاد
سرخ رویی کلنبه همه از حلوا بود
زعفران نقش همین داشت که بدنام افتاد
چه کند گر نرود در پی نان، دل شب و روز
چو ازین دایره در محنت ایام افتاد
رشته بگسیخت دل و در بر ماهیچه گریخت
گر از آن بند بشد، باز درین دام افتاد
کاسه اشکنه ای داد به صوفی طباخ
این گدا بین که چه شایسته انعام افتاد
عاشق سوخته دل در طمع خام افتاد
در جواب او
دوش در خانه مرا نان جوین شام افتاد
چه کنم هیچ جز از صبر که ناکام افتاد
صحن کاچی به دو صد درد دل آمد به شکم
رنجه گردد چو کسی در طمع خام افتاد
راز سر بسته سنبوسه نگفتم با کس
چه کنم آه که اندر دهن عام افتاد
سرخ رویی کلنبه همه از حلوا بود
زعفران نقش همین داشت که بدنام افتاد
چه کند گر نرود در پی نان، دل شب و روز
چو ازین دایره در محنت ایام افتاد
رشته بگسیخت دل و در بر ماهیچه گریخت
گر از آن بند بشد، باز درین دام افتاد
کاسه اشکنه ای داد به صوفی طباخ
این گدا بین که چه شایسته انعام افتاد
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۵۳ - قال رخوت البیت فی لسان الحال المسماه
دوش در خانه به من تخت شد اندر گفتار
گفت دارم ز تو ای خواجه شکایت بسیار
من که محبوس درین کنج سرای تو شدم
در شب و روز بگو چند نشینم بیکار
نه امید که به زیر تو در آیم روزی
چند سایم من درویش بگو بر دیوار
خوردن من ز تو گر نیست به روی صندوق
برهنه چند نشینم تو بگو بی ایزار
تن تو بر تن من می نرسد در صحبت
مگر آن روز که تو رنجه شوی یا بیمار
گفت بالشت که من نیز ازین می نالم
چند شینی تو دل غمزده رو بر دیوار
شد لحاف آن نفس اندر غضب و می لندید
که چه خاوند...گشته به ماها دوچار
گفتم ای...قواده تو خمش کن باری
که مرا هست ز نام تو درین ساعت عار
گفت آن گاه به من خنده زنان سرگفتی
باش تا برف شود از افق چرخ به بار
عار خود را به تو آن گاه عیان بنمایم
که تو لرزان شده باشی به زمستان چون خار
ناگهان نعره برآورد ز یک گوشه پلاس
که مرا هم سخنی هست بگویم ناچار
مدتی شد که درین گوشه فتادم حیران
گرد از جان من خسته برآورد دمار
بوریا گفت که من نقش زمین دارم لیک
کس ندیدم که نشیند به روی من یک بار
بحث اینها چو به مطبخ برسید از سر درد
دیگ فریاد برآورد که آه از غم نار
گفتم ای سنگ دل رو سیه سوخته کون
دم خور این لحظه چه فریاد کنی ناهنجار
کاسه و چمچه و کفلیز ز یک سوی دگر
باز کردند به دشنام دهان همچو طغار
بود در ناله و فریاد و فغان دنبه گداز
زین جهت ترش پلا داشت دلی پر آزار
سیرکو گفت که من نیز ازین کوفته ام
که مرا نیست نوا و بچه دارم به کنار
انبه جولی ز سر قهر سوی دیگ دوید
که تو باری خمش ای رو سیه ناهموار
شکمی پر بچه داری و سر پوشیده
بر سر خشت که نایی به سلامت به کنار
چند گرمی کنی امروز تو با خویش بجوش
کز تو هستند بسی به زصغار و زکبار
دیگ را دود به سر رفت ز قهر جولی
جوش می زد دلش از غصه آن بی مقدار
خمچه سرکه بگفتا که دلی پر دارم
می زند جوش، درون من ازین غم بسیار
صوفیا چند نشینی تو درین کنج سرا
ما همه مضطر و حیران و بمانده بیکار
فکر کردم که جواب چه دهم اینها را
سر فرو بردم ازین واقعه چون بوتیمار
خنب آب از طرفی بانگ بر اینها زد و گفت
که چه فریاد و فغان است و چه کار است و چه بار
من به تردامنی خویش، ازو خورسندم
نیست اندر دل و جان من ازو هیچ آزار
کوزه گفتا که ازو هست دل من صافی
سفره گفتا که نواهاست مرا زو بسیار
کاسه و کوزه و این خم وتغار و کفلیز
درهم آویخته و جنگ و جدل شد بسیار
من از آن کنج سرا روی به بام آوردم
گفتم این رخت سرا نیست مرا هیچ به کار
من ندارم سر این جنگ، شما این ساعت
ترک گیرید که دارم غم دل من بسیار
دل ز من برد یکی سرو قدی سیم بری
که من از فرقت او بی خورم و خواب و قرار
خواب چون نیست، ایا تخت کجا تکیه کنم
سر به بالشت کجا می رسدم بی رخ یار
بجز از غصه و غم هیچ نمی نوشم چون
چه برم غیر خیال رخ آن لاله عذار
چون درین واقعه من بی خور و خوابم ای دیگ
لطف فرما و درین واقعه معذورم دار
هست چندانی غم آن بت عیار مرا
که شدم از خود و از جمله عالم بیزار
گر رسم من به مراد دل خود در عالم
به نوایی بر سر کاسه و کفلیز و تغار
ور نه حقا که ز خود سیرم و از خلق ملول
غم آن دوست برآرد ز من خسته دمار
هر که او هست مشرف به وصال صنمی
گو غنیمت شمر آن لحظه که هست او با یار
چه، مرادی به از آن نیست که در خلوت جان
دوست در خواب خوش و عاشق مسکین بیدار
هر که را دولت این کار میسر گردد
او شکایت نکند از فلک ناهنجار
مکنید از من درویش فراموش، آن دم
ای عزیزان چو نشینید به خلوت با یار
من ازین حسرت اگر جان بدهم معذورم
که جدا مانده ام از روی چو خورشید نگار
مردن و باز رهیدن زغم و محنت و درد
بهتر از فرقت یارست به عالم صد بار
صوفیا عمر چو بی دوست بود، مردن به
گل چو در باغ نباشد چه کشی زحمت خار
گفت دارم ز تو ای خواجه شکایت بسیار
من که محبوس درین کنج سرای تو شدم
در شب و روز بگو چند نشینم بیکار
نه امید که به زیر تو در آیم روزی
چند سایم من درویش بگو بر دیوار
خوردن من ز تو گر نیست به روی صندوق
برهنه چند نشینم تو بگو بی ایزار
تن تو بر تن من می نرسد در صحبت
مگر آن روز که تو رنجه شوی یا بیمار
گفت بالشت که من نیز ازین می نالم
چند شینی تو دل غمزده رو بر دیوار
شد لحاف آن نفس اندر غضب و می لندید
که چه خاوند...گشته به ماها دوچار
گفتم ای...قواده تو خمش کن باری
که مرا هست ز نام تو درین ساعت عار
گفت آن گاه به من خنده زنان سرگفتی
باش تا برف شود از افق چرخ به بار
عار خود را به تو آن گاه عیان بنمایم
که تو لرزان شده باشی به زمستان چون خار
ناگهان نعره برآورد ز یک گوشه پلاس
که مرا هم سخنی هست بگویم ناچار
مدتی شد که درین گوشه فتادم حیران
گرد از جان من خسته برآورد دمار
بوریا گفت که من نقش زمین دارم لیک
کس ندیدم که نشیند به روی من یک بار
بحث اینها چو به مطبخ برسید از سر درد
دیگ فریاد برآورد که آه از غم نار
گفتم ای سنگ دل رو سیه سوخته کون
دم خور این لحظه چه فریاد کنی ناهنجار
کاسه و چمچه و کفلیز ز یک سوی دگر
باز کردند به دشنام دهان همچو طغار
بود در ناله و فریاد و فغان دنبه گداز
زین جهت ترش پلا داشت دلی پر آزار
سیرکو گفت که من نیز ازین کوفته ام
که مرا نیست نوا و بچه دارم به کنار
انبه جولی ز سر قهر سوی دیگ دوید
که تو باری خمش ای رو سیه ناهموار
شکمی پر بچه داری و سر پوشیده
بر سر خشت که نایی به سلامت به کنار
چند گرمی کنی امروز تو با خویش بجوش
کز تو هستند بسی به زصغار و زکبار
دیگ را دود به سر رفت ز قهر جولی
جوش می زد دلش از غصه آن بی مقدار
خمچه سرکه بگفتا که دلی پر دارم
می زند جوش، درون من ازین غم بسیار
صوفیا چند نشینی تو درین کنج سرا
ما همه مضطر و حیران و بمانده بیکار
فکر کردم که جواب چه دهم اینها را
سر فرو بردم ازین واقعه چون بوتیمار
خنب آب از طرفی بانگ بر اینها زد و گفت
که چه فریاد و فغان است و چه کار است و چه بار
من به تردامنی خویش، ازو خورسندم
نیست اندر دل و جان من ازو هیچ آزار
کوزه گفتا که ازو هست دل من صافی
سفره گفتا که نواهاست مرا زو بسیار
کاسه و کوزه و این خم وتغار و کفلیز
درهم آویخته و جنگ و جدل شد بسیار
من از آن کنج سرا روی به بام آوردم
گفتم این رخت سرا نیست مرا هیچ به کار
من ندارم سر این جنگ، شما این ساعت
ترک گیرید که دارم غم دل من بسیار
دل ز من برد یکی سرو قدی سیم بری
که من از فرقت او بی خورم و خواب و قرار
خواب چون نیست، ایا تخت کجا تکیه کنم
سر به بالشت کجا می رسدم بی رخ یار
بجز از غصه و غم هیچ نمی نوشم چون
چه برم غیر خیال رخ آن لاله عذار
چون درین واقعه من بی خور و خوابم ای دیگ
لطف فرما و درین واقعه معذورم دار
هست چندانی غم آن بت عیار مرا
که شدم از خود و از جمله عالم بیزار
گر رسم من به مراد دل خود در عالم
به نوایی بر سر کاسه و کفلیز و تغار
ور نه حقا که ز خود سیرم و از خلق ملول
غم آن دوست برآرد ز من خسته دمار
هر که او هست مشرف به وصال صنمی
گو غنیمت شمر آن لحظه که هست او با یار
چه، مرادی به از آن نیست که در خلوت جان
دوست در خواب خوش و عاشق مسکین بیدار
هر که را دولت این کار میسر گردد
او شکایت نکند از فلک ناهنجار
مکنید از من درویش فراموش، آن دم
ای عزیزان چو نشینید به خلوت با یار
من ازین حسرت اگر جان بدهم معذورم
که جدا مانده ام از روی چو خورشید نگار
مردن و باز رهیدن زغم و محنت و درد
بهتر از فرقت یارست به عالم صد بار
صوفیا عمر چو بی دوست بود، مردن به
گل چو در باغ نباشد چه کشی زحمت خار
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۲ - در صفت عاشق شدن جوانی
بود یکی روز جوانی مگر
حافظ اوقات و دل باخبر
قطع تعلق ز همه نیک و بد
روز و شبان حافظ اوقات خود
از همه خلق جهان برکران
گوشه عزلت شده او را مکان
گوشه تنهایی و رخسار زرد
از همه آفاق دلش گشته سرد
بی کس و بی مونس و بی یار هم
شب همه شب دیده بیدار هم
عافیتی داشت به عالم تمام
حسرت او برده همه خاص و عام
طعن زدی بر همه عاشقان
کس چه بدادند دل از دست هان
حسن که باشد که رباید دلی
گشته پدیدار زآب و گلی
کرد بسی دعوی پاکی مگر
غافل از احوال قضا و قدر
بود به همسایه یکی آن جوان
سرو قدی لاله رخی آن زمان
دلبر بالا قلم جان گداز
دیدن او مایه عمر دراز
ز ابروی او گشته خجل ماه نو
برده ز خورشید رخ او گرو
گیسوی او حلقه زده چون کمند
کرده دل غمزده ها را به بند
نرگس او چون دو بلای سیاه
کرده همه خلق جهان را تباه
لعل لبش باده میخانه ها
طلعت او چاره بی چاره ها
حقه پر در و گهر آن لبان
مهر رخش در تن عشاق جان
از قد او سرو به بستان خجل
چاکر رویش شده ترک چگل
آن که گل از طلعت او کرده دق
شسته ز شرم رخ او در عرق
ساعد او هست چو جان در تنم
نیست گر این واقعه در گردنم
آب حیات از لب او شبنمی
زو نبود هیچ دلی بی غمی
خنده او لذت شهد و شکر
طلعت او مایه نور بصر
گر صفت او بکنم در جهان
راست نیاید به قلم این زمان
دید چو رخساره زیبای او
گشت جوان واله و شیدای او
قلب جوان واله جانانه شد
راست چو مرغی به پی دانه شد
گشت جوان بی خور و خواب و قرار
سینه مجروح و دل سوکوار
داشت دلی، آن دلش از دست رفت
بود چو مرغی قفس اشکست رفت
ماند لب خشک و دو رخسار زرد
دیده خونبار و دلی پر ز درد
محرمیی نی که کند عرض حال
گشت به دست غم او پایمال
شب همه شب تا به سحر می گریست
خشک لب و دیده تر می گریست
سوخت جهان ز آه دل این فقیر
محرمیی نی که شود دستگیر
مضطرب و بی سر و سامان شده
در پی این واقعه حیران شده
جان و دل او چو به غم یار شد
عاقبت آن دلشده بیمار شد
داشت یکی خادمه ای آن نگار
دید جوان را که شده بی قرار
بر سر بالین جوان چون نشست
دید جوان می رود این جا ز دست
برده بد آن خادمه چیزی گمان
گفت چه حالی است ترا ای جوان
گفت جوان، حال دل زار خویش
ساخت ورا محرم اسرار خویش
گفت برو بهر خدای جهان
حال دلم را بکن آن جا عیان
گاه بود رحم کند آن نگار
بر دل صوفی که شده بی قرار
حافظ اوقات و دل باخبر
قطع تعلق ز همه نیک و بد
روز و شبان حافظ اوقات خود
از همه خلق جهان برکران
گوشه عزلت شده او را مکان
گوشه تنهایی و رخسار زرد
از همه آفاق دلش گشته سرد
بی کس و بی مونس و بی یار هم
شب همه شب دیده بیدار هم
عافیتی داشت به عالم تمام
حسرت او برده همه خاص و عام
طعن زدی بر همه عاشقان
کس چه بدادند دل از دست هان
حسن که باشد که رباید دلی
گشته پدیدار زآب و گلی
کرد بسی دعوی پاکی مگر
غافل از احوال قضا و قدر
بود به همسایه یکی آن جوان
سرو قدی لاله رخی آن زمان
دلبر بالا قلم جان گداز
دیدن او مایه عمر دراز
ز ابروی او گشته خجل ماه نو
برده ز خورشید رخ او گرو
گیسوی او حلقه زده چون کمند
کرده دل غمزده ها را به بند
نرگس او چون دو بلای سیاه
کرده همه خلق جهان را تباه
لعل لبش باده میخانه ها
طلعت او چاره بی چاره ها
حقه پر در و گهر آن لبان
مهر رخش در تن عشاق جان
از قد او سرو به بستان خجل
چاکر رویش شده ترک چگل
آن که گل از طلعت او کرده دق
شسته ز شرم رخ او در عرق
ساعد او هست چو جان در تنم
نیست گر این واقعه در گردنم
آب حیات از لب او شبنمی
زو نبود هیچ دلی بی غمی
خنده او لذت شهد و شکر
طلعت او مایه نور بصر
گر صفت او بکنم در جهان
راست نیاید به قلم این زمان
دید چو رخساره زیبای او
گشت جوان واله و شیدای او
قلب جوان واله جانانه شد
راست چو مرغی به پی دانه شد
گشت جوان بی خور و خواب و قرار
سینه مجروح و دل سوکوار
داشت دلی، آن دلش از دست رفت
بود چو مرغی قفس اشکست رفت
ماند لب خشک و دو رخسار زرد
دیده خونبار و دلی پر ز درد
محرمیی نی که کند عرض حال
گشت به دست غم او پایمال
شب همه شب تا به سحر می گریست
خشک لب و دیده تر می گریست
سوخت جهان ز آه دل این فقیر
محرمیی نی که شود دستگیر
مضطرب و بی سر و سامان شده
در پی این واقعه حیران شده
جان و دل او چو به غم یار شد
عاقبت آن دلشده بیمار شد
داشت یکی خادمه ای آن نگار
دید جوان را که شده بی قرار
بر سر بالین جوان چون نشست
دید جوان می رود این جا ز دست
برده بد آن خادمه چیزی گمان
گفت چه حالی است ترا ای جوان
گفت جوان، حال دل زار خویش
ساخت ورا محرم اسرار خویش
گفت برو بهر خدای جهان
حال دلم را بکن آن جا عیان
گاه بود رحم کند آن نگار
بر دل صوفی که شده بی قرار
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۴ - نامه بردن خادمه از پیش عاشق
خادمه چون این سخنان گوش کرد
عقل و خرد جمله فراموش کرد
کرد بسی گریه چو ابر بهار
خادمه بر جان جوان فگار
گفت بیا غم مخور ای نوجوان
من غم کار تو خورم این زمان
بهر تو بستم به میان من کمر
بود که مراد تو برآید مگر
گشت دلت خون به غمش پای بند
غم مخور و صبر کن ای مستمند
عاقبت از صبر برآید مراد
بستگی از صبر بیاید گشاد
داد بسی خادمه دلداریش
کرد درین واقعه غمخواریش
رفت ز بالین جوان فگار
تا به برآن صنم گلعذار
عقل و خرد جمله فراموش کرد
کرد بسی گریه چو ابر بهار
خادمه بر جان جوان فگار
گفت بیا غم مخور ای نوجوان
من غم کار تو خورم این زمان
بهر تو بستم به میان من کمر
بود که مراد تو برآید مگر
گشت دلت خون به غمش پای بند
غم مخور و صبر کن ای مستمند
عاقبت از صبر برآید مراد
بستگی از صبر بیاید گشاد
داد بسی خادمه دلداریش
کرد درین واقعه غمخواریش
رفت ز بالین جوان فگار
تا به برآن صنم گلعذار
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۱۱ - خبر بردن خادمه
خادمه بار دگر از روی مهر
رفت سوی خدمت آن ماه چهر
دید که بنشسته به تخت مراد
خادمه را چشم چو بر وی فتاد
گفت دعاها و ثنا بی شمار
خادمه با آن صنم گلعذار
کرد بسی حیله و سعیی نمود
تا که زبان باز به گفتن گشود
حال دل زار جوان را بگفت
هر چه به دل بود مر او را نهفت
خنده زنان گشت چو گل در سحر
گفت به آن خادمه کای بی هنر
چند غم مردم نادان خوری
هست مرا جمله جهان مشتری
گر شود او از غم رویم هلاک
ور نشود، حسن مرا خود چه باک
رفت سوی خدمت آن ماه چهر
دید که بنشسته به تخت مراد
خادمه را چشم چو بر وی فتاد
گفت دعاها و ثنا بی شمار
خادمه با آن صنم گلعذار
کرد بسی حیله و سعیی نمود
تا که زبان باز به گفتن گشود
حال دل زار جوان را بگفت
هر چه به دل بود مر او را نهفت
خنده زنان گشت چو گل در سحر
گفت به آن خادمه کای بی هنر
چند غم مردم نادان خوری
هست مرا جمله جهان مشتری
گر شود او از غم رویم هلاک
ور نشود، حسن مرا خود چه باک
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۱۵ - نامه پنجم
باز چو مسکین بشنید این سخن
نال برآورد تو عیبش مکن
هر که گرفتار غم یار شد
ناله او روز و شبان زار شد
دیده پر از آب و دلی پر زنار
گر بکشد آه، تو معذور دار
آه ز عشق تو چها می کشم
روز و شبان درد و بلا می کشم
دل که ز عشق تو پر از آتش است
بر من بیچاره به غایت خوش است
درد تو بهتر ز دوای دگر
نیست مرا جز تو هوای دگر
ماهرخا تا به تنم جان بود
درد توام مایه درمان بود
نام تو اوراد زبان من است
درد تو هم صحبت جان من است
من به فراق تو گرفتم قرار
دیده نهادم به ره انتظار
شاد رقیب و من مسکین به غم
آتش دل می زند اکنون علم
هر چه کنی من بکشم ای حبیب
از تو درین درد و بلا با نصیب
لیک ترا نیک نیاید، مکن
از من دلسوخته بشنو سخن
آرزوی روی تو دارم همین
ماهرخا در همه روی زمین
عاشقم و بی کس و بی اعتبار
سینه فرسوده پر از درد یار
رحم نیاید صنما بر منت
روز جزا دست من و دامنت
دل ز من خسته ربودی نهان
آه چه سازم، چه کنم این زمان
گر ز فراق تو بر آرم نفیر
بر من مسکین پریشان مگیر
صوفی اگر ناله کند همچو نی
ای بت عیار مکن عیب وی
خسته ز در دست که نالد بسی
تا نکشد، نیز چه داند کسی
نال برآورد تو عیبش مکن
هر که گرفتار غم یار شد
ناله او روز و شبان زار شد
دیده پر از آب و دلی پر زنار
گر بکشد آه، تو معذور دار
آه ز عشق تو چها می کشم
روز و شبان درد و بلا می کشم
دل که ز عشق تو پر از آتش است
بر من بیچاره به غایت خوش است
درد تو بهتر ز دوای دگر
نیست مرا جز تو هوای دگر
ماهرخا تا به تنم جان بود
درد توام مایه درمان بود
نام تو اوراد زبان من است
درد تو هم صحبت جان من است
من به فراق تو گرفتم قرار
دیده نهادم به ره انتظار
شاد رقیب و من مسکین به غم
آتش دل می زند اکنون علم
هر چه کنی من بکشم ای حبیب
از تو درین درد و بلا با نصیب
لیک ترا نیک نیاید، مکن
از من دلسوخته بشنو سخن
آرزوی روی تو دارم همین
ماهرخا در همه روی زمین
عاشقم و بی کس و بی اعتبار
سینه فرسوده پر از درد یار
رحم نیاید صنما بر منت
روز جزا دست من و دامنت
دل ز من خسته ربودی نهان
آه چه سازم، چه کنم این زمان
گر ز فراق تو بر آرم نفیر
بر من مسکین پریشان مگیر
صوفی اگر ناله کند همچو نی
ای بت عیار مکن عیب وی
خسته ز در دست که نالد بسی
تا نکشد، نیز چه داند کسی
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۱۷ - آمدن خادمه از بر معشوق
خادمه از خدمت آن دلنواز
گشت سوی عاشق بیچاره باز
خنده زنان با دل بس شادمان
آمد و بنشست به پیش جوان
گفت بیا غم مخور ای مستمند
مرغ دلت یافت گشادی ز بند
من بکنم فکر تو، فرمود یار
صبر کن و ناله مکن زینهار
هست مرا ترس زبان رقیب
ورنه ز من یافته بودی نصیب
صوفی ازین صبر برآید مراد
کس چو تو بی صبر به عالم مباد
گشت سوی عاشق بیچاره باز
خنده زنان با دل بس شادمان
آمد و بنشست به پیش جوان
گفت بیا غم مخور ای مستمند
مرغ دلت یافت گشادی ز بند
من بکنم فکر تو، فرمود یار
صبر کن و ناله مکن زینهار
هست مرا ترس زبان رقیب
ورنه ز من یافته بودی نصیب
صوفی ازین صبر برآید مراد
کس چو تو بی صبر به عالم مباد
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۲۰ - آمدن خادمه از پیش معشوق
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۲۴ - آمدن خادمه از بر معشوق
خادمه باز آمد و بر گفت حال
آنچه شنود از مه فرخ جمال
گفت جوان کار تو بس مشکل است
آه ازین غم که ترا بر دل است
نیست ترا قوت دیدار او
از چه شدی پس تو خریدار او
بی رخ او صبر نداری دگر
چون که ببینی بشوی بی خبر
پس چه کند یار، گنه آن تست
رحم مرا بر دل بریان تست
صوفی درویش صبوری گزین
باش به درد و غم او همنشین
آنچه شنود از مه فرخ جمال
گفت جوان کار تو بس مشکل است
آه ازین غم که ترا بر دل است
نیست ترا قوت دیدار او
از چه شدی پس تو خریدار او
بی رخ او صبر نداری دگر
چون که ببینی بشوی بی خبر
پس چه کند یار، گنه آن تست
رحم مرا بر دل بریان تست
صوفی درویش صبوری گزین
باش به درد و غم او همنشین
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۲۶ - رفتن خادمه از بر عاشق نزدیک معشوق
خادمه باز این سخن جان گداز
کرد روان عرضه به آن دلنواز
باز بیان کرد که او در غم است
روز و شبان با غم تو همدم است
جز غم تو هیچ ندارد به دل
مانده ز باران مزه پا به گل
ولوله در جان و دو چشم پر آب
هست درین کوی تو در اضطراب
گر بکنی رحم، بود جای آن
پیر شد امروز درین غم جوان
باز بخندید چو شهد و شکر
گفت مرا می دهد این دردسر
می نتواند که ز من بگذرد
قوت آن نی که به من بنگرد
من به میان همه دشمنان
چون کنم امروز دوایی چو آن
کرد روان عرضه به آن دلنواز
باز بیان کرد که او در غم است
روز و شبان با غم تو همدم است
جز غم تو هیچ ندارد به دل
مانده ز باران مزه پا به گل
ولوله در جان و دو چشم پر آب
هست درین کوی تو در اضطراب
گر بکنی رحم، بود جای آن
پیر شد امروز درین غم جوان
باز بخندید چو شهد و شکر
گفت مرا می دهد این دردسر
می نتواند که ز من بگذرد
قوت آن نی که به من بنگرد
من به میان همه دشمنان
چون کنم امروز دوایی چو آن
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۲۷ - خبر آوردن خادمه از بر معشوق
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۳۱ - نامه دهم
شام وصالت چه به از روز هجر
آتش سوزنده به از سوز هجر
خوش بود این وعده دیدار یار
عشق نهان به ز غم آشکار
آه چه دولت به ازین در جهان
کان بت عیار بگوید که هان
هر که نهان دلبر خود را بدید
وز غم هجران به وصالی رسید
روز جفاهای رقیبان منال
گر شوی از دست فلک پایمال
گر همه غمزده های جهان
شاد نشینند به دلبر نهان
صوفی سرگشته ترا سود چیست
بر تو جهان جمله بباید گریست
آن شب بهروز که در وعده بود
چون که ازین اوج فلک رو نمود
عاشق بیچاره طلب کار شد
در عقب وعده دیدار شد
منتظر و مضطرب و بی قرار
دیده نهاده به ره انتظار
آن در دولت به رخش باز شد
ناله و آن سوز دلش ساز شد
در قدم یار فتاد او چو خاک
بود در آن واقعه بیم هلاک
نیست دگر واقف اسرار کس
سایه چو محرم نبود آن نفس
ای که شدی شاد ز دیدار یار
آن دو سه دم را تو غنیمت شمار
ای که شدی شاد در آن انجمن
یاد کن از حال جدایی من
از دل محروم من بی قرار
یاد کنی چون بنشینی به یار
زان که مرا محرم اسرار نیست
هیچ امیدم ز رخ یار نیست
درد دلی دارم و محرم کجاست
آه درین واقعه همدم کجاست
گشته منافق صفت، این مرد و زن
صوفی بیچاره برو دم مزن
محرم اسرار خدای تو بس
داروی این درد دعای تو بس
آتش سوزنده به از سوز هجر
خوش بود این وعده دیدار یار
عشق نهان به ز غم آشکار
آه چه دولت به ازین در جهان
کان بت عیار بگوید که هان
هر که نهان دلبر خود را بدید
وز غم هجران به وصالی رسید
روز جفاهای رقیبان منال
گر شوی از دست فلک پایمال
گر همه غمزده های جهان
شاد نشینند به دلبر نهان
صوفی سرگشته ترا سود چیست
بر تو جهان جمله بباید گریست
آن شب بهروز که در وعده بود
چون که ازین اوج فلک رو نمود
عاشق بیچاره طلب کار شد
در عقب وعده دیدار شد
منتظر و مضطرب و بی قرار
دیده نهاده به ره انتظار
آن در دولت به رخش باز شد
ناله و آن سوز دلش ساز شد
در قدم یار فتاد او چو خاک
بود در آن واقعه بیم هلاک
نیست دگر واقف اسرار کس
سایه چو محرم نبود آن نفس
ای که شدی شاد ز دیدار یار
آن دو سه دم را تو غنیمت شمار
ای که شدی شاد در آن انجمن
یاد کن از حال جدایی من
از دل محروم من بی قرار
یاد کنی چون بنشینی به یار
زان که مرا محرم اسرار نیست
هیچ امیدم ز رخ یار نیست
درد دلی دارم و محرم کجاست
آه درین واقعه همدم کجاست
گشته منافق صفت، این مرد و زن
صوفی بیچاره برو دم مزن
محرم اسرار خدای تو بس
داروی این درد دعای تو بس
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۹ - زمان وصال
دیشب به ماه روی تو دیدم حلال را
منت خدای لم یزل لا یزال را
بگشا گره ز بند نقاب و به ماه گو
کاینک ببین جمالم و منما جمال را
گر باغبان، به قامت دلجوت بنگرد
دیگر کنار جو، ننشاند نهال را
زین سان که طرهٔ تو دلم را گرفته است
صیاد با کمند نگیرد غزال را
هر ساعتم ز لعل لبت دل همی کشد
چون تشنه ای که بیند آب زلال را
در آرزوی وصل تو شد خسته پنجه ام
از بس شمرد روز و شب و ماه و سال را
«ترکی» به درد هجر تو گردید مبتلا
نشناخت چون که قدر زمان وصال را
منت خدای لم یزل لا یزال را
بگشا گره ز بند نقاب و به ماه گو
کاینک ببین جمالم و منما جمال را
گر باغبان، به قامت دلجوت بنگرد
دیگر کنار جو، ننشاند نهال را
زین سان که طرهٔ تو دلم را گرفته است
صیاد با کمند نگیرد غزال را
هر ساعتم ز لعل لبت دل همی کشد
چون تشنه ای که بیند آب زلال را
در آرزوی وصل تو شد خسته پنجه ام
از بس شمرد روز و شب و ماه و سال را
«ترکی» به درد هجر تو گردید مبتلا
نشناخت چون که قدر زمان وصال را
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱۴ - ترک عشقبازی
زاهد! چرا همی شکنی ساغر مرا؟
ساغر مرا به کف نه و بشکن سر مرا
خونم چو آب ریز، ز خنجر به روی خاک
از شیشه ام مریز، می احمر مرا
من مرغ آبیم ز چه منعم کنی ز آب
وانگاه بشکنی ز چه بال و پر مرا؟
چندیست در وبال فتاده است اخترم
می،آورد برون ز وبال اختر مرا
پندم همی دهی که ز دلبر بگیر دل
این پند را به گوش بخوان دلبر مرا
من ترک عشق بازی و ساغر نمی کنم
سوزی هزاربار اگر پیکر مرا
من گر بدم به زعم تو یا خوب زاهدا!
ایزد نموده خلق چنین گوهر مرا
خواهی اگر حلال ببینی بیا ببین
جسم ضعیف خم شدهٔ لاغر مرا
طوفان نوح در نظرت جلوه گر شود
بینی اگر به خواب، دو چشم تر مرا
«ترکی» اگر به جانب میخانه بگذری
همراه خود ببر ز کرم دفتر مرا
ساغر مرا به کف نه و بشکن سر مرا
خونم چو آب ریز، ز خنجر به روی خاک
از شیشه ام مریز، می احمر مرا
من مرغ آبیم ز چه منعم کنی ز آب
وانگاه بشکنی ز چه بال و پر مرا؟
چندیست در وبال فتاده است اخترم
می،آورد برون ز وبال اختر مرا
پندم همی دهی که ز دلبر بگیر دل
این پند را به گوش بخوان دلبر مرا
من ترک عشق بازی و ساغر نمی کنم
سوزی هزاربار اگر پیکر مرا
من گر بدم به زعم تو یا خوب زاهدا!
ایزد نموده خلق چنین گوهر مرا
خواهی اگر حلال ببینی بیا ببین
جسم ضعیف خم شدهٔ لاغر مرا
طوفان نوح در نظرت جلوه گر شود
بینی اگر به خواب، دو چشم تر مرا
«ترکی» اگر به جانب میخانه بگذری
همراه خود ببر ز کرم دفتر مرا