عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۳۱
مردان ز جان خویش نه آسان گذشته اند
خون خورده اند تا ز سر جان گذشته اند
گردیده است آب دل رهروان عشق
تا از پل شکسته امکان گذشته اند
فردای باز خواست چه آسوده خاطرند
امروز آن کسان که ز سامان گذشته اند
از صدر تا رسند بزرگان به آستان
از عالم آستانه نشینان گذشته اند
پروانه حلاوت افکار صائبند
آن طوطیان که از شکرستان گذشته اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۳۲
دلهاکه جا به زلف معنبر گرفته اند
بی انتظاردامن محشر گرفته اند
جمعی که برده اند سر خود به زیر بال
نه بیضه فلک به ته پر گرفته اند
یک جا قرار دولت دنیا نمی کند
آب حیات را ز سکندر گرفته اند
پیش کسی دراز نسازند میکشان
دستی که چون سبو به ته سر گرفته اند
یکرنگ گل شده است زبس عندلیب من
از بال من گلاب مکرر گرفته اند
چون مرغ پربریده ز پروانه مانده است
تا نامه مرا ز کبوتر گرفته اند
چون شمع بارها زسر خود گذشتگان
در زیر تیغ زندگی از سر گرفته اند
ارباب درد از پی سامان اشک و آه
آتش ز سنگ و آب ز گوهر گرفته اند
صائب جماعتی که ز می دست شسته اند
ساغر زدست ساقی کوثر گرفته اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۳۳
هوش از نظر به نرگس مستم گرفته اند
چون ساغر اختیار ز دستم گرفته اند
مهر خموشیم که ز آیینه طلعتان
چندین تهیه بهر شکستم گرفته اند
در دل نهان چگونه کنم داغ عشق را
صد بار بیش برگه ز دستم گرفته اند
دیوار پست را خطر از موج فتنه نیست
زان مانده ام به جای که پستم گرفته اند
آن گوهرم که آبله سان اهل روزگار
بر روی دست بهر شکستم گرفته اند
چون تاک حفظ گریه مستانه چون کنم
دست سبوی باده ز دستم گرفته اند
خورشید پیش پای نبیند ز تیرگی
در کوچه ای که شمع ز دستم گرفته اند
نه توبه بهارم و نه چهره خزان
چون در میان برای شکستم گرفته اند
صائب جواب آن غزل کاظماست این
داغم ازین که شیشه ز دستم گرفته اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۳۴
جمعی که هوش خود به می ناب داده اند
خرمن به برق وخانه به سیلاب داده اند
در رابه روی دولت بیدار بسته اند
آن غافلان که تن به شکر خواب داده اند
عشاق در بهشت برین وا نمی کنند
چشمی کز آفتاب رخت آب داده اند
یک قطره از محیط پر از شور اشک ماست
این بیقراریی که به سیماب داده اند
تا داده اندراه به دریا مرا چو سیل
بسیار گوشمال زسیلاب داده اند
مشاطگان ز سرمه دنباله دارچشم
در دست مست تیغ سیه تاب داده اند
چون آب شور تشنگی افزاست زخم او
تیغ ترا مگر به نمک آب داده اند
حق را ز غیر دل طلب انها که می کنند
در عین کعبه پشت به محراب داده اند
عالم سیه به دیده اش از داغ کرده اند
تا یک قدح به لاله می ناب داده اند
صائب نظر به روی مسبب چسان کنند
جمعی که دل به عالم اسباب داده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۳۵
جمعی که بوسه بر قدم دار داده اند
چون نقطه اختیار به پرگار داده اند
تا ساغری ز خنده خونین گرفته اند
چون گل هزار بوسه به هر خارداده اند
آشفتگان مقید شیرازه نیستند
ترک ردا وسبحه و زنار داده اند
چون مار کرده اند مرا تا کلید گنج
از زهر صد پیاله سرشار داده اند
صد بار غوطه در جگر شعله خورده ام
تا چون شرر مرا دل بیدار داده اند
مردان ز حمله فلک ازجا نمی روند
کز جان سخت پشت به کهسار داده اند
دامن فشان چو موج ز کوثر گذر کنند
جمعی که دل به لعل لب یار داده اند
زان باده ای که میکده پرداز آن منم
ته جرعه ای به نرگس بیمار داده اند
این زاهدان خشک اگر مرده نیستند
چون تن به زیر گنبد دستار داده اند
صائب ز روی صبح گشایش طمع مدار
کاین فیض را به زلف شب تار داده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۳۶
آنان که دل به عقل خدا دور داده اند
مغز سر همای به عصفور داده اند
ما را چه اختیار که ضبط نگه کنیم
سر رشته نظاره به منظور داده اند
زان باده ای که میکده پرداز آن منم
ته جرعه ای به انجمن طور داده اند
در دشت عشق ملک سلیمان عقل را
رندان باد دست به یک مور داده اند
با چرخ پرستاره چه سازم کجا روم
عریان سرم به خانه زنبور داده اند
در کعبه یقین نرسیده است هیچ کس
هر کس نشان آتشی از دور داده اند
با خون دل بساز که در خاکدان دهر
خط مسلمی به لب گور داده اند
چشم ترا ز میکده قسمت ازل
نزدیکی دل ونگه دور داده اند
این کارخانه را دل ما می برد به راه
زنجیر فیل را به کف مور داده اند
نتوان به اوج فکر رسیدن به بال سعی
این منزلت به صائب پر شور داده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۳۷
عیش جهان به رند می آشام داده اند
خط مسلمی به لب جام داده اند
از بر گریز حادثه ریزند گل به جیب
آزادگان که ترک سرانجام داده اند
آسودگی ز خاطر نام آوران مجو
کاین منزلت به مردم گمنام داده اند
جمعی که حلقه بر در ابرام می زنند
با خود قرار تلخی دشنام داده اند
از جستجوی رزق چه آسوده خاطرست
آن را که دانه از گره دام داده اند
مالیده اند بر لب خود خاک عاشقان
از دور بوسه گر به لب بام داده اند
ترسم ز بوسه لب ساقی کنند کم
بوسی که میکشان به لب جام داده اند
هرگز نصیب بوسه ربایان نگشته است
ما را حلاوتی که ز پیغام داده اند
عذرم بجاست پخته اگر دیر می شوم
شیر مرا ز صبح ازل خام داده اند
نقصان نکرده است کسی از ملایمت
قند از زبان چرب به بادام داده اند
تیغ فسان کشیده میدان جراتند
آنها که تن به سختی ایام داده اند
از خود گسستگان ز جان دست شسته را
در راه سیل لنگر آرام داده اند
جمعی که دیده اند سرانجام بیخودی
نقد حیات خویش به یک جام داده اند
پر سر کشی مکن که ز آغوش فاخته است
هر سرو را که در چمن اندام داده اند
از شوق کعبه چشم تو کرده اند اگر سفید
منشین ز پا که جامه احرام داده اند
صائب چه فارغند ز اندیشه حساب
جمعی که کار آخرت انجام داده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۳۸
هرگز عنان رشته به گوهر نداده اند
شوخی ز حد مبر که تو را سر نداده اند
رخساره اش ز سیلی دریا سیه شده است
این اعتبار مفت به عنبر نداده اند
بخشیده اند چون دل خرسند نعمتی
درویش را که نعمت دیگر نداده اند
از بر گریز حادثه آزاد کرده اند
هر چند همچو سرو مرا بر نداده اند
نومید نیستم ز ترازوی عدل حق
زان سر دهند هر چه ازین سر نداده اند
داغ توانگری به جبینشان کشیده اند
آن فرقه را که چهره چون زر نداده اند
روشندلان به خرمن خود برق گشته اند
فرصت به شوخ چشمی اختر نداده اند
آراسته است روی زمین را به عدل و داد
آیینه را عبث به سکندر نداده اند
دم را شمرده ساز که مردان خود حساب
دامن به دست پرسش محشر نداده اند
صائب به خواب امن ز ایام صلح کن
کاین منزلت به هیچ توانگر نداده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۳۹
جمعی که بار درد تو بر دل نهاده اند
چون راه سر به دامن منزل نهاده اند
در دامن مراد دو عالم نمی زنند
دستی که عاشقان تو بر دل نهاده اند
پاکند ازان ز عیب نکویان که پیش رو
چندین هزار آینه دل نهاده اند
این خواب راحتی که به درویش داده اند
با تاج وتخت شاه مقابل نهاده اند
جمعی که واقفند ز خوی تو همچو شمع
از سر گذشته پای به محفل نهاده اند
عذر به خون تپیدن خود کشتگان عشق
برگردن مروت قاتل نهاده اند
رم می کند ز سایه دیوانه کوه غم
این بار را به مردم عاقل نهاده اند
سیر بهشت در گره غنچه می کنند
آنان که دل به عقده مشکل نهاده اند
بر جبهه منور خورشید داغ عشق
مهر نبوتی است که بر گل نهاده اند
از ملک بی نشان به فلاخن نهد ترا
سنگی که در ره تو ز منزل نهاده اند
حال گهر مپرس که از گوش ماهیان
مهر سکوت بر لب ساحل نهاده اند
چون ناله جرس تهی از خویش گشتگان
گستاخ رو به دامن محمل نهاده اند
صائب اسیر کشمکش عقل گشته اند
جمعی که پا برون ز سلاسل نهاده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴۰
جمعی که ره به چشم و دل سیر برده اند
بی چشم زخم راه به اکسیر برده اند
با صبح خوش برآی که غفلت گزیدگان
زهر از عروق دل به همین شیر برده اند
پیران کار دیده درین راه پر خطر
با قد چون کمان سبق از تیر برده اند
افتند در بهشت به دوزخ اگر روند
جمعی که شرمساری تقصیر برده اند
دزدیده اند مار به افسون ز مارگیر
آنان که مال خلق به تزویر برده اند
مشکل کنند دست به یک کاسه با خسیس
جمعی که دست در دهن شیر برده اند
از استخوان سوخته بسیار صادقان
از راه صدق فیض طباشیر برده اند
پهلو تهی ز موجه ریگ روان کنند
دیوانگان که زحمت زنجیر برده اند
چون روبرو شوند به قاتل جماعتی
کز خون گرم آب ز شمشیر برده اند
آنان که در مقام رضا ایستاده اند
سر چون هدف به زیر پر تیر برده اند
بر صبر خود مناز که رخهای لاله گون
بسیار رنگ از رخ تصویر برده اند
صائب بگیر دامن پیران که اهل درد
فیض مسیح از نفس پیر برده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴۱
جمعی که جان به لب گویا سپرده اند
سر رشته نفس به مسیحا سپرده اند
هر تنگ ظرف قابل اسرار عشق نیست
راز گهر به سینه دریا سپرده اند
این لقمه بزرگ نگنجد به هر دهان
اسرار کوه قاف به عنقا سپرده اند
جام دهن دریده ندارد نگاه حرف
این راز سر به مهر به مینا سپرده اند
آهسته رو چو ریگ روان مانده کی شود
مردان عنان به دست مدارا سپرده اند
آیند بی شعور به دیوان رستخیز
جمعی که هوش خویش به دنیا سپرده اند
زنهار ازین سیاه دلان روشنی مجو
کاین فیض را به دامن شبها سپرده اند
چون موج در سراب غرورند مبتلا
بی حاصلان که دل به تمنا سپرده اند
عبرت پذیر باش که طفلان ناقصند
آنان که دل به سیروتماشا سپرده اند
سودا سیاه خانه لیلی است عاشقان
زان اختیارخویش به سودا سپرده اند
در زیر خاک نیز نبینند روی خواب
نقد امانتی که به دلها سپرده اند
چون شبنم گداخته صائب سبکروان
راه فلک به آبله پاسپرده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴۳
گر خلق را به حرف دهن باز کرده اند
چشم مرا به روی سخن باز کرده اند
بازآکه از جدایی تیغ تو زخمها
چون ماهیان تشنه دهن باز کرده اند
ما طوطیان مصر شکرخیز غربتیم
ما را ز شیر صبح وطن باز کرده اند
در زیر خاک غنچه نسازند بلبلان
بالی که در هوای چمن باز کرده اند
داغ جنون کباب جگرهای خسته است
چشم سهیل را به یمن باز کرده اند
سیر محیط در گره قطره می کنم
تا چون حباب دیده من باز کرده اند
فردا ز پشت دست ندامت خورند رزق
جمعی که پیش خلق دهن باز کرده اند
جان تازه می شود به حریمی که عاشقان
طومار دردهای کهن باز کرده اند
یارب چه گل شکفته که امروز در چمن
گلها به جای چشم دهن باز کرده اند
باز سفید عالم غیب اند عاشقان
در زیر خاک بال کفن باز کرده اند
صائب سپهر شبنم پا در رکاب اوست
درگلشنی که دیده من باز کرده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴۴
خال ترا ز دیده تر سبز کرده اند
این دانه را به خون جگر سبز کرده اند
ریحان به خط پشت لب او کجا رسد
کاین سبزه رابه آب گهرسبزکرده اند
سنگین دلی تو ورنه اسیران به آب چشم
در مغز سنگ تخم شرر سبز کرده اند
مانند طوطیان پروبال مرا به زهر
در آرزوی تنگ شکر سبز کرده اند
بسیار تخم سوخته را درزمین شور
صاحبدلان ز فیض نظر سبز کرده اند
چون بس کنم ز گریه که نخل مرا چو شمع
از بهر اشک پاک گهر سبز کرده اند
خشکی مکن که نخل ترا با دو صد امید
خونین دلان برای ثمر سبز کرده اند
ایمن نیم ز سرزنش پای رهروان
کشت مرا به راهگذر سبز کرده اند
دل در جهان مبند که این نونهال را
از بهر سرزمین دگر سبز کرده اند
هرگز نمی شود علف تیغ حادثات
کشتی که از دو دیده تر سبز کرده اند
صائب هزار کاسه پر زهر خورده اند
تا نام خویش اهل هنر سبز کرده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴۶
جمعی که افسر از خرد خام کرده اند
از بحر اختصار به یک جام کرده اند
در بند غم منال که مرغان دوربین
سیر چمن ز روزنه دام کرده اند
مستان ز قید شنبه وآدینه فارغند
رو در پیاله پشت به ایام کرده اند
در علم آشنایی آن چشم عاجزند
آنان که وحش را به فسون رام کرده اند
صد بر گریز ناخن تدبیر دیده است
این غنچه گره که دلش نام کرده اند
صائب ز آگهی است که دریاکشان عشق
عادت به خامشی چو لب جام کرده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴۸
مردم ز فیض عالم بالا چه دیده اند
غیر از حباب وموج ز دریا چه دیده اند
ما پیش پای خویش ندیدیم همچو شمع
تا دیگران ز دیده بیناچه دیده اند
ما سر تیره بختی خود را نیافتیم
تا روشنان عالم بالا چه دیده اند
جمعی که بسته اند کمر در شکست ما
غیر از صفا ز آینه ما چه دیده اند
دل چون گشاده نیست چه صحرا چه کوچه بند
سوداییان ز دامن صحرا چه دیده اند
آنها که ترک دولت جاوید کرده اند
زین پنج روز دولت دنیا چه دیده اند
جمعیت است سلسله جنبان افتراق
مردم ز جمع کردن دنیا چه دیده اند
ما حاصلی ز پرورش خود نیافتیم
تا نه فلک ز پرورش ما چه دیده اند
صد زخم می خورند و ز دنبال می روند
مردم ز خار خار تمنا چه دیده اند
پوشیده چشم می گذرند از در بهشت
تا اهل دل ز رخنه دلها چه دیده اند
جمعی که راه عقل به پایان رسانده اند
جز ماندگی وآبله پا چه دیده اند
چون نرگس این گروه که ارباب بینشند
جز پیش پا ز دیده بینا چه دیده اند
چون می کند به وعده وفا عاقبت کریم
این شوخ دیدگان ز تقاضا چه دیده اند
در پیش پای خویش نبینند از غرور
نادیدگان ز خویشتن آیاچه دیده اند
چون کار کردنی است هم امروز خوشترست
این کاهلان ز مهلت فردا چه دیده اند
از عقل نیست دل به سر زلف باختن
یاران موشکاف در اینجا چه دیده اند
در حیرتم که نغمه سرایان این چمن
در گل بغیر خنده بیجا چه دیده اند
در چشم بستن است تماشای هر دوکون
این کور باطنان ز تماشاچه دیده اند
صائب چو در شکستن خود امید نصرت است
احباب در شکستن اعدا چه دیده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۴۹
گوش از برای نغمه تر آفریده اند
وز بهر روی خوب نظرآفریده اند
چشم از برای گریه ولب از برای آه
وز بهر داغ لخت جگر آفریده اند
مقصود از صدف گهر آبدار اوست
از بهر اشک دیده تر آفریده اند
بی شک گرم یک مژه برهم زدن مباش
کاین رشته را برای گهر آفریده اند
هر چهره نیست قابل خونابه سرشک
کاین سکه بهر روی چو زر آفریده اند
مگشا به هر سمنبری آغوش خویش را
کاین هاله را برای قمر آفریده اند
خط را برات بر لب خوبان نوشته اند
از بهر مور تنگ شکر آفریده اند
سنگ است باب خنده بیجای غافلان
از بهر کبک کوه وکمر آفریده اند
انصاف نیست هیزم دوزخ کند کسی
نخلی که از برای ثمر آفریده اند
صائب بود ز کیسه دریا سخای ابر
دل را برای دیده ترآفریده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵۰
گر یار را غنی ز نیاز آفریده اند
ما را نیازمند به نازآفریده اند
قد ترا ز جلوه ناز آفریده اند
روی مرا ز خاک نیاز آفریده اند
لعل ترا که نقطه پرگار حیرت است
پوشیده تر ز خرده راز آفریده اند
از آفتاب دل نربوده است هیچ کس
دست تصرف تو دراز آفریده اند
در خیرگی نگاه مرا نیست کوتهی
روی ترا نظاره گداز آفریده اند
صورت پذیر نیست جمال لطیف یار
دل را چه شد که آینه سازآفریده اند
دل را گداخت دیدن آن روی آتشین
این باده را چه شیشه گداز آفریده اند
خورشید طلعتان دل عشاق را چو ماه
صد ره بهم شکسته وباز آفریده اند
ننواخت هیچ کس دل زار مرا به لطف
این رشته را برای چه سازآفریده اند
بهر نیاز هر خم ابروست قبله ای
این قبله از برای نماز آفریده اند
عالم سیاه در نظر آب زندگی است
تا آن عقیق تشنه نواز آفریده اند
کوته ز آفتاب قیامت نمی شود
شبهای هجر را چه دراز آفریده اند
کبکم ولیک خون من بیگناه را
گیرنده تر ز چنگل باز آفریده اند
از خاکدان دهر سلامت طوع مدار
کاین بوته را برای گدازآفریده اند
صائب ز دلشکستگی خود غمین مباش
کان زلف را شکسته نواز آفریده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵۱
مردان اگر نفس به فراغت کشیده اند
در زیر آب تیغ شهادت کشیده اند
آنها که در بلندی فطرت یگانه اند
در شهر خویش تلخی غربت کشیده اند
مردانه می روندچو مجنون به کام شیر
جمعی که چارموجه کثرت کشیده اند
از بار کوه قاف ندزدند دوش خویش
تا سایلان گرانی منت کشیده اند
از زهر مرگ تلخ نسازند روی خویش
آنها که جام تلخ نصیحت کشیده اند
از تاب عارض تو سلامت گزیدگان
خود را به آفتاب قیامت کشیده اند
صائب بهشت نسیه خود نقد کرده اند
جمعی که پا به دامن عزلت کشیده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵۲
عشاق سر به جیب نه آسان کشیده اند
جان داده اند و سر به گریبان کشیده اند
بهر خدا ز خلق شکایت نکرده اند
در راه کعبه ناز مغیلان کشیده اند
در حلقه نظارگیان با کمال قرب
خط بر زمین ز سایه مژگان کشیده اند
چون بوریا شکسته دلان حریم عشق
مشق شکستگی به دبستان کشیده اند
در هیچ ذره نیست که شوری ز عشق نیست
هر جا سری است در خم چوگان کشیده اند
آنها که کار را به درستی بنا کنند
پا را شکسته اند و به دامان کشیده اند
از نقطه یک کتاب سخن اخذ کرده اند
مضمون نامه از لب عنوان کشیده اند
اهل نظر به دیده مردم چو مردمک
در گردشند و پای به دامان کشیده اند
ای حشر خلق را به شکر خواب نیستی
بگذار یک دو روز که طوفان کشیده اند
از تاب آفتاب رخ یار فتنه ها
خود را به زیر سایه مژگان کشیده اند
صائب جواب آن غزل سید ست این
کاین نقش بین که برورق جان کشیده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۵۳
عشاق دل به دیده روشن کشیده اند
چون ذره رخت خویش به روزن کشیده اند
در جلوه گاه حسن تو منصور وار خلق
کرسی زدار ساخته گردن کشیده اند
منشین فسرده کز پی سامان اشک وآه
آتش ز سنگ و آب ز آهن کشیده اند
گنجور گوهرند گروهی که همچو کوه
درزیر تیغ پای به دامن کشیده اند
دانند من چه میکشم از عقل بوالفضول
جمعی که ناز دوست ز دشمن کشیده اند
زهاد بهر رشته تسبیح بارها
زنار را زدست برهمن کشیده اند
ما بیکسیم ورنه به یک ناله بلبلان
فریادها ز سینه گلشن کشیده اند
خوش باش با زبان ملامت که رهروان
از بهر خار زحمت سوزن کشیده اند
آیینه هاست حسن لطیف بهار را
این پرده هاکه بر رخ گلخن کشیده اند
از بهر چشم زخم چو زنجیر عاشقان
بر گرد خویش حلقه شیون کشیده اند
سوداییان به آتش بی زینهار دل
صائب ز ریگ بادیه روغن کشیده اند