عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷
شیرین دهنا، این همه شیرین نتوان بود
شیری که تو خوردی مگر از ریشه جان بود؟
این حسن چه حسنست که از پرده عیان ساخت؟
نقشی که پس پرده تقدیر نهان بود
تنها نه من از واقعه عشق خرابم
مجنون هم ازین واقعه رسوای جهان بود
امروز نشد نام و نشان دل من گم
تا بود دل گم شده، بی نام و نشان بود
دی بود گمان کز غمت امروز بمیرم
امروز یقینست مرا هر چه گمان بود
هر تیر جفایی، که دو ابروی تو افگند
بس کارگر آمد، که بزور دو کمان بود
خود را خس و خاشاک درت گفت، هلالی
تحقیق نمودیم بسی کمتر ازان بود
شیری که تو خوردی مگر از ریشه جان بود؟
این حسن چه حسنست که از پرده عیان ساخت؟
نقشی که پس پرده تقدیر نهان بود
تنها نه من از واقعه عشق خرابم
مجنون هم ازین واقعه رسوای جهان بود
امروز نشد نام و نشان دل من گم
تا بود دل گم شده، بی نام و نشان بود
دی بود گمان کز غمت امروز بمیرم
امروز یقینست مرا هر چه گمان بود
هر تیر جفایی، که دو ابروی تو افگند
بس کارگر آمد، که بزور دو کمان بود
خود را خس و خاشاک درت گفت، هلالی
تحقیق نمودیم بسی کمتر ازان بود
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴
ماه من، زلف شب قدرست و رویت روز عید
در سر ماهی شب و روزی باین خوبی که دید؟
سرو من برخاست، از قدش قیامت شد پدید
غیر آن قامت، که من دیدم، قیامت را که دید؟
آن زنخدان را، که پر کردند ز آب زندگی
بر کفم نه، کز کمال نازکی خواهد چکید
چون در آغوشت گرفتم قالب من جان گرفت
غالبا جان آفرین جسم تو از جان آفرید
چون کف پایت نهادی بر دلم آرام یافت
دست ازو گر باز داری، همچنان خواهد تپید
چونکه بگذشتی تو اشک من روان شد از پیت
عزم پابوس تو دارد، هر کجا خواهد رسید
میکشم بار غم از هجران و این کوه بلاست
من ندانم کین بلا را تا یکی خواهم کشید؟
وه! چه پیش آمد، هلالی، کان غزال مشکبوی
ناگهان از من رمید و با رقیبان آرمید؟
در سر ماهی شب و روزی باین خوبی که دید؟
سرو من برخاست، از قدش قیامت شد پدید
غیر آن قامت، که من دیدم، قیامت را که دید؟
آن زنخدان را، که پر کردند ز آب زندگی
بر کفم نه، کز کمال نازکی خواهد چکید
چون در آغوشت گرفتم قالب من جان گرفت
غالبا جان آفرین جسم تو از جان آفرید
چون کف پایت نهادی بر دلم آرام یافت
دست ازو گر باز داری، همچنان خواهد تپید
چونکه بگذشتی تو اشک من روان شد از پیت
عزم پابوس تو دارد، هر کجا خواهد رسید
میکشم بار غم از هجران و این کوه بلاست
من ندانم کین بلا را تا یکی خواهم کشید؟
وه! چه پیش آمد، هلالی، کان غزال مشکبوی
ناگهان از من رمید و با رقیبان آرمید؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹
قد تو عمر درازست و سرو گلشن ناز
بیا و سایه فگن بر سرم، چو عمر دراز
ز گریه، بی تو، مرا بسته بود راه نظر
تو آمدی و نظر می کنم بروی تو باز
چراغ عشرت من مرد و بر تو ظاهر نیست
بیا، که پیش تو، روشن کنم بسوز و گداز
ز آسمان و زمین فارغیم، در ره عشق
درین سفر چه تفاوت کند نشیب و فراز؟
بروی زرد هلالی ز روی ناز مبین
که از جهان بتو آورده است روی نیاز
بیا و سایه فگن بر سرم، چو عمر دراز
ز گریه، بی تو، مرا بسته بود راه نظر
تو آمدی و نظر می کنم بروی تو باز
چراغ عشرت من مرد و بر تو ظاهر نیست
بیا، که پیش تو، روشن کنم بسوز و گداز
ز آسمان و زمین فارغیم، در ره عشق
درین سفر چه تفاوت کند نشیب و فراز؟
بروی زرد هلالی ز روی ناز مبین
که از جهان بتو آورده است روی نیاز
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴
گر گذر افتد، چو باد صبح، بر خاک منش
همچو گرد از خاک برخیزم، بگیرم دامنش
در هوایش گر رود ذرات خاک من به باد
از هوا داری در آیم ذره وار از روزنش
آن پری رو را چه لایق کلبه ی تاریک دل؟
مردم چشمست، بنشانم به چشم روشنش
گر شبی لطف تنش بر پیرهن ظاهر شود
از خوشی دیگر نگنجد در قبا پیراهنش
از لطافت دم مزن، ای گل، بآن نازک بدن
زانکه گردم می زنی آزرده می گردد تنش
تا به گردن غرق خونم، دیده بر راه امید
گر به خون ریزم نیاید، خون من در گردنش
خاک شد مسکین هلالی در ره آن شهسوار
تا لگدکوب جفا گردد چو نعل توسنش
همچو گرد از خاک برخیزم، بگیرم دامنش
در هوایش گر رود ذرات خاک من به باد
از هوا داری در آیم ذره وار از روزنش
آن پری رو را چه لایق کلبه ی تاریک دل؟
مردم چشمست، بنشانم به چشم روشنش
گر شبی لطف تنش بر پیرهن ظاهر شود
از خوشی دیگر نگنجد در قبا پیراهنش
از لطافت دم مزن، ای گل، بآن نازک بدن
زانکه گردم می زنی آزرده می گردد تنش
تا به گردن غرق خونم، دیده بر راه امید
گر به خون ریزم نیاید، خون من در گردنش
خاک شد مسکین هلالی در ره آن شهسوار
تا لگدکوب جفا گردد چو نعل توسنش
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷
ای شاه حسن، جور مکن بر گدای خویش
ما بنده توایم، بترس از خدای خویش
خواهند عاشقان دو مراد از خدای خویش:
هجر از برای غیر و وصال از براه خویش
گر دل ز کوی دوست نیامد عجب مدار
جایی نرفته است که آید بجای خویش
ای من گدای کوی تو، گر نیست و رحمتی
باری، نظر دریغ مدار از گدای خویش
صد بار آشنا شده ای با من و هنوز
بیگانه وار می گذری ز آشنای خویش
زاهد، برو، که هست مرا با بتان شهر
آن حالتی که نیست ترا با خدای خویش
حیفست بر جفا که باغیار می کنی
بهر خدا، که حیف مکن بر جفای خویش
قدر جفای تست فزون از وفای ما
پیش جفای تو خجلم از وفای خویش
گم شد دلم، بآه و فغان دیگرش مجوی
پیدا مساز درد سری از برای خویش
چون خاک پای تست هلالی بصد نیاز
ای سرو ناز، سرمکش از خاک پای خویش
ما بنده توایم، بترس از خدای خویش
خواهند عاشقان دو مراد از خدای خویش:
هجر از برای غیر و وصال از براه خویش
گر دل ز کوی دوست نیامد عجب مدار
جایی نرفته است که آید بجای خویش
ای من گدای کوی تو، گر نیست و رحمتی
باری، نظر دریغ مدار از گدای خویش
صد بار آشنا شده ای با من و هنوز
بیگانه وار می گذری ز آشنای خویش
زاهد، برو، که هست مرا با بتان شهر
آن حالتی که نیست ترا با خدای خویش
حیفست بر جفا که باغیار می کنی
بهر خدا، که حیف مکن بر جفای خویش
قدر جفای تست فزون از وفای ما
پیش جفای تو خجلم از وفای خویش
گم شد دلم، بآه و فغان دیگرش مجوی
پیدا مساز درد سری از برای خویش
چون خاک پای تست هلالی بصد نیاز
ای سرو ناز، سرمکش از خاک پای خویش
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴
ما که از سوز تو در گریه زاریم چو شمع
خبر از سوختن خویش نداریم چو شمع
پیش تیغ تو سر از تن بگذاریم ولی
شعله شوق تو از سر نگذاریم چو شمع
تاب هنگامه اغیار نداریم، که ما
کشته و سوخته خلوت یاریم چو شمع
هست چون آتش ما بر همه عالم روشن
سوز خود را بزبان بهر چه آریم چو شمع؟
ای نسیم سحر، از صبح وصالش خبری
تا همه خنده زنان جان بسپاریم چو شمع
ما که داریم دل و دیده پر از آتش و آب
چون نسوزیم و چرا اشک نباریم چو شمع؟
سوخت صد بار، هلالی، جگر ما شب هجر
ما جگر سوخته این شب تاریم چو شمع
خبر از سوختن خویش نداریم چو شمع
پیش تیغ تو سر از تن بگذاریم ولی
شعله شوق تو از سر نگذاریم چو شمع
تاب هنگامه اغیار نداریم، که ما
کشته و سوخته خلوت یاریم چو شمع
هست چون آتش ما بر همه عالم روشن
سوز خود را بزبان بهر چه آریم چو شمع؟
ای نسیم سحر، از صبح وصالش خبری
تا همه خنده زنان جان بسپاریم چو شمع
ما که داریم دل و دیده پر از آتش و آب
چون نسوزیم و چرا اشک نباریم چو شمع؟
سوخت صد بار، هلالی، جگر ما شب هجر
ما جگر سوخته این شب تاریم چو شمع
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹
ای تو سرو چمن حسن و گل باغ جمال
جلوه حسن و جمالت همه در حد کمال
با چنین حسن ترا ماه فلک چون گویم؟
آفتابی، بتو، یارب، نرسد هیچ زوال!
کاتبان قلم صنع، که مشکین رقمند
صفحه روی تو آراسته اند از خط و خال
با تو خواهم که: صبا حال مرا عرضه دهد
لیکن آنجا که تویی باد صبا را چه مجال؟
بی تو هر شب منم و گوشه تنهایی خویش
پای در دامن غم، سر بگریبان ملال
وه! چه فرخنده شبی باشد و خرم روزی!
که فراق تو مبدل شده باشد بوصال
روی در روی تو آرم، همه وقت، از همه سو
چشم بر چشم تو باشم، همه جا، در همه حال
با تو از هر طرفی صد سخن آرم بمیان
هر جوابی که دهی، باز در آیم بسؤال
گفتگو چند؟ هلالی، دگر افسانه مخوان
تو کجا؟ وصل کجا؟ این چه خیالیست محال؟
جلوه حسن و جمالت همه در حد کمال
با چنین حسن ترا ماه فلک چون گویم؟
آفتابی، بتو، یارب، نرسد هیچ زوال!
کاتبان قلم صنع، که مشکین رقمند
صفحه روی تو آراسته اند از خط و خال
با تو خواهم که: صبا حال مرا عرضه دهد
لیکن آنجا که تویی باد صبا را چه مجال؟
بی تو هر شب منم و گوشه تنهایی خویش
پای در دامن غم، سر بگریبان ملال
وه! چه فرخنده شبی باشد و خرم روزی!
که فراق تو مبدل شده باشد بوصال
روی در روی تو آرم، همه وقت، از همه سو
چشم بر چشم تو باشم، همه جا، در همه حال
با تو از هر طرفی صد سخن آرم بمیان
هر جوابی که دهی، باز در آیم بسؤال
گفتگو چند؟ هلالی، دگر افسانه مخوان
تو کجا؟ وصل کجا؟ این چه خیالیست محال؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰
ظاهر نکنم پیش رقیبان الم دل
با مردم بی غم نتوان گفت غم دل
جا کن بدل و دیده، که غیر از تو نشاید
سلطان سراپرده چشم و حرم دل
ای صبر، کجایی؟ که ز حد میگذرد باز
بر دل ستم آن مه و بر من ستم دل
پای دلم افگار شد از خار ره عشق
ای کاش! درین ره نرسیدی قدم دل
در عشق تو رسوای جهانست هلالی
گاه از غم بسیار و گه از صبر کم دل
با مردم بی غم نتوان گفت غم دل
جا کن بدل و دیده، که غیر از تو نشاید
سلطان سراپرده چشم و حرم دل
ای صبر، کجایی؟ که ز حد میگذرد باز
بر دل ستم آن مه و بر من ستم دل
پای دلم افگار شد از خار ره عشق
ای کاش! درین ره نرسیدی قدم دل
در عشق تو رسوای جهانست هلالی
گاه از غم بسیار و گه از صبر کم دل
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹
هر شب بسر کوی تو از پای در افتم
وز شوق تو آهی زنم و بی خبر افتم
گر بار غم اینست، که من میکشم از تو
بالله! که اگر کوه شوم از کمر افتم
خواهم بزنی تیر و بتیغم بنوازی
تا در دم کشتن بتو نزدیکتر افتم
من بعد بر آنم که ببوی سر زلفت
برخیزم و دنبال نسیم سحر افتم
ای شیخ، بمحراب مرا سجده مفرما
بگذار، خدا را، که بر آن خاک در افتم
گمراهی من بین که: درین مرحله هر روز
از وادی مقصود بجای دگر افتم
سیلاب سرشک از مژه بگشای، هلالی
مپسند که: آغشته بخون جگر افتم
وز شوق تو آهی زنم و بی خبر افتم
گر بار غم اینست، که من میکشم از تو
بالله! که اگر کوه شوم از کمر افتم
خواهم بزنی تیر و بتیغم بنوازی
تا در دم کشتن بتو نزدیکتر افتم
من بعد بر آنم که ببوی سر زلفت
برخیزم و دنبال نسیم سحر افتم
ای شیخ، بمحراب مرا سجده مفرما
بگذار، خدا را، که بر آن خاک در افتم
گمراهی من بین که: درین مرحله هر روز
از وادی مقصود بجای دگر افتم
سیلاب سرشک از مژه بگشای، هلالی
مپسند که: آغشته بخون جگر افتم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵
در قبای ارغوانی قد آن سرو روان
هست چون نازک نهالی از درخت ارغوان
عاشقم، جایی، ولیکن او کجا و من کجا؟
من کهن پیر گدا، او پادشاه نوجوان
روی نیکو دیدم و از طعن بد گو سوختم
کس مبیناد آنچه من دیدم ز روی نیکوان!
بس که خیل عاشقان رفتند از شهر وجود
راه صحرای عدم شد کاروان در کاروان
لحظه لحظه دیدنت سوی رقیبان تا بکی؟
گاه گاهی جانب ما هم نگاهی می توان
ای که بر قول تو دارد ماه من سمع قبول،
بشنو از من حسب حالی چند و او را بشنوان
از هلالی گر سگ کوی تو خواهد طعمه ای
پارهای دل بخوناب جگر سازد روان
هست چون نازک نهالی از درخت ارغوان
عاشقم، جایی، ولیکن او کجا و من کجا؟
من کهن پیر گدا، او پادشاه نوجوان
روی نیکو دیدم و از طعن بد گو سوختم
کس مبیناد آنچه من دیدم ز روی نیکوان!
بس که خیل عاشقان رفتند از شهر وجود
راه صحرای عدم شد کاروان در کاروان
لحظه لحظه دیدنت سوی رقیبان تا بکی؟
گاه گاهی جانب ما هم نگاهی می توان
ای که بر قول تو دارد ماه من سمع قبول،
بشنو از من حسب حالی چند و او را بشنوان
از هلالی گر سگ کوی تو خواهد طعمه ای
پارهای دل بخوناب جگر سازد روان
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸
جان بحسرت نتوان بی رخ جانان دادن
خواهمش دیدن و حیران شدن و جان دادن
دو جهان در عوض یک سر موی تو کمست
دل و جان خود چه متاعیست که نتوان دادن؟
جرعه ای بخش از آن لب، که ثوابیست عظیم
تشنه را آب ز سر چشمه حیوان دادن
خال اگر نیست رخ خوب ترا ز آن سببست
که بموری نتوان ملک سلیمان دادن
تا کی افسانه خود پیش خیالت گویم؟
درد سر این همه خوش نیست بمهمان دادن
بی تو هجران بسرم گر اجل آرد روزی
می توان جام خود از شوق بهجران دادن
گر چنین موج زند اشک هلالی هر دم
خانمان را همه خواهیم بتوفان دادن
خواهمش دیدن و حیران شدن و جان دادن
دو جهان در عوض یک سر موی تو کمست
دل و جان خود چه متاعیست که نتوان دادن؟
جرعه ای بخش از آن لب، که ثوابیست عظیم
تشنه را آب ز سر چشمه حیوان دادن
خال اگر نیست رخ خوب ترا ز آن سببست
که بموری نتوان ملک سلیمان دادن
تا کی افسانه خود پیش خیالت گویم؟
درد سر این همه خوش نیست بمهمان دادن
بی تو هجران بسرم گر اجل آرد روزی
می توان جام خود از شوق بهجران دادن
گر چنین موج زند اشک هلالی هر دم
خانمان را همه خواهیم بتوفان دادن
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷
آمده ای بمنزلم، ای مه نازنین، فرو
ماه مگر ز آسمان آمده بر زمین فرو؟
نیست عرق ز تاب می، وقت صبوح بر رخت
ریخته شبنم سحر، بر گل آتشین فرو
چند بخشم بگذری، توسن ناز زیر ران
وه! که دمی نیامدی از سر خشم و کین فرو
چون تو بناز دست خود رقص کنان فشانده ای
ریخته صد هزار جان، عاشق از آستین فرو
بس که ز غصه خون من، جوش کنان، بسر رود
در تب اگر عرق کنم، خون چکد از جبین فرو
خورد هلالی از کفت سیلی رنج و آه و غم
بر سر کس نیامده، رحمتی این چنین فرو
ماه مگر ز آسمان آمده بر زمین فرو؟
نیست عرق ز تاب می، وقت صبوح بر رخت
ریخته شبنم سحر، بر گل آتشین فرو
چند بخشم بگذری، توسن ناز زیر ران
وه! که دمی نیامدی از سر خشم و کین فرو
چون تو بناز دست خود رقص کنان فشانده ای
ریخته صد هزار جان، عاشق از آستین فرو
بس که ز غصه خون من، جوش کنان، بسر رود
در تب اگر عرق کنم، خون چکد از جبین فرو
خورد هلالی از کفت سیلی رنج و آه و غم
بر سر کس نیامده، رحمتی این چنین فرو
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷
تا چند بهر کشتن ما جور و کین همه؟
ما کشته میشویم، چه حاجت باین همه؟
رحمی، که از جفای تو رفتند عاشقان
دل خسته و شکسته و اندوهگین همه
تو قبله مرادی و خوبان ز انفعال
دارند پیش روی تو سر بر زمین همه
یک بار هم بجانب ما بین، ز روی لطف
یکبارگی بسوی رقیبان مبین همه
رخساره برفروز و بگشت چمن خرام
تا خاک ره شوند گل و یاسمین همه
گر بگذری بناز، چو لیلی، بطرف دشت
مجنون شوند مردم صحرانشین همه
چون در رهت هلالی سرگشته خاک شد
کردند ساکنان فلک آفرین همه
ما کشته میشویم، چه حاجت باین همه؟
رحمی، که از جفای تو رفتند عاشقان
دل خسته و شکسته و اندوهگین همه
تو قبله مرادی و خوبان ز انفعال
دارند پیش روی تو سر بر زمین همه
یک بار هم بجانب ما بین، ز روی لطف
یکبارگی بسوی رقیبان مبین همه
رخساره برفروز و بگشت چمن خرام
تا خاک ره شوند گل و یاسمین همه
گر بگذری بناز، چو لیلی، بطرف دشت
مجنون شوند مردم صحرانشین همه
چون در رهت هلالی سرگشته خاک شد
کردند ساکنان فلک آفرین همه
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۹
با تو هر ساعت مرا عرض نیازست این همه
من نمی دانم ترا با من چه نازست این همه؟
خنده ات جانست و لب جان بخش و خطت جانفزا
مایه جمعیت و عمر درازست این همه
خواب از چشم و دلم از دست دوست از کار رفت
از فسون آن دو چشم سحر سازست این همه
گلشن کوی ترا از جانب جنت دریست
لیک بر ما بسته و بر غیر بازست این همه
از سجود آستانت چهره ام پر گرد شد
گرد چون گویم؟ که نور آن نمازست این همه
ذوق ناوکهای دلدوزش مرا در دل نشست
کز نوازشهای یار دلنوازست این همه
شرح غمهای هلالی گوش کردن مشکلست
مستمع را نکته های جان گدازست این همه
من نمی دانم ترا با من چه نازست این همه؟
خنده ات جانست و لب جان بخش و خطت جانفزا
مایه جمعیت و عمر درازست این همه
خواب از چشم و دلم از دست دوست از کار رفت
از فسون آن دو چشم سحر سازست این همه
گلشن کوی ترا از جانب جنت دریست
لیک بر ما بسته و بر غیر بازست این همه
از سجود آستانت چهره ام پر گرد شد
گرد چون گویم؟ که نور آن نمازست این همه
ذوق ناوکهای دلدوزش مرا در دل نشست
کز نوازشهای یار دلنوازست این همه
شرح غمهای هلالی گوش کردن مشکلست
مستمع را نکته های جان گدازست این همه
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۴
کشیده ای می و بالای منظر آمده ای
تو آفتابی و امروز خوش بر آمده ای
چو گل، بروی عرق کرده، میرسی از راه
بیا، بیا، که عجب تازه و تر آمده ای!
بیا، که خیزم و از شوق در برت گیرم
که نخل باغ جهانی و در بر آمده ای
سرآمدند بخوبی همه بتان، لیکن
تو نور چشمی و از جمله بر سر آمده ای
چه لطف آمدن و رفتنت خوشست! ای یار
که رفته ای و زهر بار خوشتر آمده ای
بخنده شکرین و عبارت شیرین
هزار بار به از شیر و شکر آمده ای
ز پرتو تو هلالی کنون رسد بکمال
که آفتابی و خوش در برابر آمده ای
تو آفتابی و امروز خوش بر آمده ای
چو گل، بروی عرق کرده، میرسی از راه
بیا، بیا، که عجب تازه و تر آمده ای!
بیا، که خیزم و از شوق در برت گیرم
که نخل باغ جهانی و در بر آمده ای
سرآمدند بخوبی همه بتان، لیکن
تو نور چشمی و از جمله بر سر آمده ای
چه لطف آمدن و رفتنت خوشست! ای یار
که رفته ای و زهر بار خوشتر آمده ای
بخنده شکرین و عبارت شیرین
هزار بار به از شیر و شکر آمده ای
ز پرتو تو هلالی کنون رسد بکمال
که آفتابی و خوش در برابر آمده ای
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۴
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲
تیر و کمان گرفته ای، سوی شکار میروی
صید تواند عالمی، بهر چه کار میروی؟
جانب صید گه شدی، همره خویش بر مرا
بی سگ خویشتن مرو، چون بشکار میروی
وه! چه سوار طرفه ای! کز سر مهر پیش تو
چرخ پیاده می رود چون تو سوار میروی
چون گذری بچشم من بر مژه ها قدم منه
چند بپای همچو گل بر سر خار میروی؟
شد تن زار من چو خس، بهر خدا، تو ای صبا
همره خود ببر مرا، گر بر یار میروی
ای دل خاکسار من، کی تو بگرد او رسی؟
کز پی بادپای او همچو غبار میروی
یار چو بر قفای خود هیچ نگه نمیکند
چند، هلالی، از پیش بیخود و زار میروی؟
صید تواند عالمی، بهر چه کار میروی؟
جانب صید گه شدی، همره خویش بر مرا
بی سگ خویشتن مرو، چون بشکار میروی
وه! چه سوار طرفه ای! کز سر مهر پیش تو
چرخ پیاده می رود چون تو سوار میروی
چون گذری بچشم من بر مژه ها قدم منه
چند بپای همچو گل بر سر خار میروی؟
شد تن زار من چو خس، بهر خدا، تو ای صبا
همره خود ببر مرا، گر بر یار میروی
ای دل خاکسار من، کی تو بگرد او رسی؟
کز پی بادپای او همچو غبار میروی
یار چو بر قفای خود هیچ نگه نمیکند
چند، هلالی، از پیش بیخود و زار میروی؟
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۶
عنبر است آن حلقه گشته زلف او یا چنبر است
چنبر است آری ولیکن چنبر اندر عنبر است
اصل او از زنگ و بر یک اصل او سیصد شکن
هر شکنجی را که بینی ز اصل او سیصد سر است
هر سری را باز سیصد بند گوناگون چنانک
زیر هر بندی ازو یک مشت مشک اذفر است
طبع او طبع بهار آمد که دایم همچو او
گلبر است و گل نگار و گل کش و گل پرور است
گر همی گل پرورد طبع بهاران کار اوست
طبع او گل پرورد زیرا که گل را مادر است
چون بهار آید ز طبع او دمد نی ریح گل
این بهار از گل دمیده ست این از آن نیکوتر است
من نه این جویم ، نه آن خواهم که هر دو بیهده ست
نو بهار من مدیح شاه فیروز اختر است
شاه نصرت ناصر الدین بوالمظفر کز ظفر
در جهان معروف گشت آنجا که شهر و کشور است
گر هنر جویی هنر مر طبع او را خادم است
گر ظفر خواهی ظفر مر عزم او را کهتر است
نام هرکس را به گیتی آفرین زیور بود
باز نام او به گیتی آفرین را زیور است
لفظ او بشنو اگر گوهر همی جویی از آنک
زیر هر حرفی ز لفظ او کناری گوهر است
هر گه را روشن نماید روز بی دیدار او
دیده در چشمش نه دیده آب داده خنجر است
تا ز جودش پر نشد هر چند آز و طمع بود
پر نگشت از مدح او هر چند درج و دفتر است
چون به مدحش دست بردی معنی اندر لفظ تو
زینتی گیرد که گویی دستبرد آزر است
گر کسی مر عرض جاهش را بیندیشد به وهم
وهم او خطی بود کان خط فلک را محور است
ور کسی از تیغ تیز او نیندیشد به عقل
عقل او چیزی شود کان چیز اجل را رهبر است
آدمی را طبع باد و خاک و آب و آتش است
باز او را طبع فضل و علم و جود و مفخر است
چون نیابد آنچه زو آید همی از هیچ کس
گر نه مر ترکیب طبعش را مزاجی دیگر است
مخبرش بگرفت گیتی سر بسر در فضل او
گرچه بسیارست مخبر هم نه بیش از منظر است
هیچ معبر هست در دریای جود او گذر
باز مر دریای قلزم را فراوان معبر است
اجتهاد او نظام علم یزدانی شده ست
اعتقاد او ثبات ملت پیغمبر است
رنگ تیغش صاعقه وار است کاندر عکس او
سنگ خارا بر فروزد گرچه صعب و منکر است
ز آذرستش اصل از آن رو روشن و سوزنده گشت
روشن و سوزنده را استاد من گفت آذر است
رنگ نیلوفر بود رنگش از آن از بیم او
جز به آب اندر نباشد هر کجا نیلوفر است
خدمتش توفیر اقبال است زو بیرون مشو
هرکه از توفیر بیرون شد به تقصیر اندر است
هرچه هست اندر جهان آن چیز را باشد دری
جود او روزی و رحمت راه شادی را در است
عدل او قولیست کاین گیتی بدو در مدغم است
فضل او لفظی است کان گیتی بدو در مضمر است
زین جهان مندیش او را گیر کو نه زین جهان
سر به از افسر علی حال ار چه نیکو افسر است
خوب طلعت پیشگاه و پاک سیرت خسرو است
نیک مدحت پادشاه و دادگستر مهتر است
همچنان کز نفس او گیتی مر او را حاسد است
همچنان کز عدل او گیتی مر او را چاکر است
این پدر داند پسر کاین پادشه فرزند اوست
وان پسر کورا نماید سوی دانا دختر است
معنی مردان نیارد هیچکس جز کردگار
............................................
آنکه منکر بود روز حشر و روز بعث را
رزم او دیده مقر آمد که روز محشر است
هر که فخر آرد توان دانست زو آرد همی
هر که خط بیند بداند کان دلیل مسطر است
تا زمین تیره است و پاکست آب و آتش روشنست
تا خراج طبعها زیر است و گردون از بر است
تا که رسم آمد غم و امید و شادی خلق را
رنگ شادان احمر است و رنگ غمگین اصفر است
دولتت پایبنده باد و ملکت افزاینده باد
کو به ملک و دولت باقی شگفت اندر خور است ؟
عید فرخ بادش و دل خرم و گیتی به کام
هر که او را جز چنین خواهد در ایزد کافر است
چنبر است آری ولیکن چنبر اندر عنبر است
اصل او از زنگ و بر یک اصل او سیصد شکن
هر شکنجی را که بینی ز اصل او سیصد سر است
هر سری را باز سیصد بند گوناگون چنانک
زیر هر بندی ازو یک مشت مشک اذفر است
طبع او طبع بهار آمد که دایم همچو او
گلبر است و گل نگار و گل کش و گل پرور است
گر همی گل پرورد طبع بهاران کار اوست
طبع او گل پرورد زیرا که گل را مادر است
چون بهار آید ز طبع او دمد نی ریح گل
این بهار از گل دمیده ست این از آن نیکوتر است
من نه این جویم ، نه آن خواهم که هر دو بیهده ست
نو بهار من مدیح شاه فیروز اختر است
شاه نصرت ناصر الدین بوالمظفر کز ظفر
در جهان معروف گشت آنجا که شهر و کشور است
گر هنر جویی هنر مر طبع او را خادم است
گر ظفر خواهی ظفر مر عزم او را کهتر است
نام هرکس را به گیتی آفرین زیور بود
باز نام او به گیتی آفرین را زیور است
لفظ او بشنو اگر گوهر همی جویی از آنک
زیر هر حرفی ز لفظ او کناری گوهر است
هر گه را روشن نماید روز بی دیدار او
دیده در چشمش نه دیده آب داده خنجر است
تا ز جودش پر نشد هر چند آز و طمع بود
پر نگشت از مدح او هر چند درج و دفتر است
چون به مدحش دست بردی معنی اندر لفظ تو
زینتی گیرد که گویی دستبرد آزر است
گر کسی مر عرض جاهش را بیندیشد به وهم
وهم او خطی بود کان خط فلک را محور است
ور کسی از تیغ تیز او نیندیشد به عقل
عقل او چیزی شود کان چیز اجل را رهبر است
آدمی را طبع باد و خاک و آب و آتش است
باز او را طبع فضل و علم و جود و مفخر است
چون نیابد آنچه زو آید همی از هیچ کس
گر نه مر ترکیب طبعش را مزاجی دیگر است
مخبرش بگرفت گیتی سر بسر در فضل او
گرچه بسیارست مخبر هم نه بیش از منظر است
هیچ معبر هست در دریای جود او گذر
باز مر دریای قلزم را فراوان معبر است
اجتهاد او نظام علم یزدانی شده ست
اعتقاد او ثبات ملت پیغمبر است
رنگ تیغش صاعقه وار است کاندر عکس او
سنگ خارا بر فروزد گرچه صعب و منکر است
ز آذرستش اصل از آن رو روشن و سوزنده گشت
روشن و سوزنده را استاد من گفت آذر است
رنگ نیلوفر بود رنگش از آن از بیم او
جز به آب اندر نباشد هر کجا نیلوفر است
خدمتش توفیر اقبال است زو بیرون مشو
هرکه از توفیر بیرون شد به تقصیر اندر است
هرچه هست اندر جهان آن چیز را باشد دری
جود او روزی و رحمت راه شادی را در است
عدل او قولیست کاین گیتی بدو در مدغم است
فضل او لفظی است کان گیتی بدو در مضمر است
زین جهان مندیش او را گیر کو نه زین جهان
سر به از افسر علی حال ار چه نیکو افسر است
خوب طلعت پیشگاه و پاک سیرت خسرو است
نیک مدحت پادشاه و دادگستر مهتر است
همچنان کز نفس او گیتی مر او را حاسد است
همچنان کز عدل او گیتی مر او را چاکر است
این پدر داند پسر کاین پادشه فرزند اوست
وان پسر کورا نماید سوی دانا دختر است
معنی مردان نیارد هیچکس جز کردگار
............................................
آنکه منکر بود روز حشر و روز بعث را
رزم او دیده مقر آمد که روز محشر است
هر که فخر آرد توان دانست زو آرد همی
هر که خط بیند بداند کان دلیل مسطر است
تا زمین تیره است و پاکست آب و آتش روشنست
تا خراج طبعها زیر است و گردون از بر است
تا که رسم آمد غم و امید و شادی خلق را
رنگ شادان احمر است و رنگ غمگین اصفر است
دولتت پایبنده باد و ملکت افزاینده باد
کو به ملک و دولت باقی شگفت اندر خور است ؟
عید فرخ بادش و دل خرم و گیتی به کام
هر که او را جز چنین خواهد در ایزد کافر است
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - در مدح سلطان محمود
نگر به لاله و طبع بهار رنگ پذیر
یکی به رنگ عقیق و دگر به بوی عبیر
چو جعد زلف بتان شاخهای بید و خوید
یکی همه زره است و دگر همه زنجیر
درخت و دشت مگر خواستند خلعت زا بر
یکی طویله ی گوهر دگر بساط حریر
بخار تیره و از ابر دشت مینا رنگ
یکی بسان غبار و دگر بسان غدیر
زرنگ و بوی گیا و زمین تو گویی هست
یکی ز حله بساط و دگر ز مشک خمیر
هوا وراغ تو گویی دو عالمند بزرگ
یکی پر از حرکات و دگر پر از تصویر
هوا ز عکس سما تیره و زمین گلگون
یکی چو خامه ی مانی یکی بت کشمیر
به دشت سنبل و مینا سپه کشید و نشست
یکی به معدن برف و دگر به جای زریر
نگارهای بهاری چو شعرهای بدیع
یکی است پر ز موشح دگر پر از تشجیر
ز چیزها به دو چیزست رنگ و بوی بهار
یکی به باد صبا و دگر با بر مطیر
ز کارها به دو کارست قدر و مفخر من
یکی ز طالع سعد و دگر ز بخت امیر
عجب سزای دو چیزست نام و صورت او
یکی سزای مدیح و دگر سزای سریر
جوان و پیر دو چیزست بخت و خاطر او
یکی به قوّت برنا دگر به دانش پیر
به جود و لطف ببرد او لطافت و بسپرد
یکی به باد صبا و دگر به چرخ اثیر
ز روشنی و درستی که رای و صورت اوست
یکی ز دین صفت است و دگر ز حق تأثیر
به مدحش اندر شاعر شود قضا و قدر
یکی بگوید شعر و دگر کند تحریر
به نیکخواه و بداندیش مهر و کینش را
یکی به سعد بشیر و دگر به نحس نذیر
کریم را زو تیمار و خدمتش فرحست
یکی ز دست تهی و دگر ز عیش عشیر
ز روشنایی و دانش دو مایه شد به دو چیز
یکی به شمس مضییء و دگر به بدر منیر
همیشه بوده و خواهد بدن تن و کف او
یکی به فخر مشار و دگر به جود مشیر
دعا کنند مر او را به نیکی اسب و قلم
یکی به وقت صهیل و دگر به وقت صریر
به مدحش اندر گویی مرکّبست دو چیز
یکی زبان فرزدق دگر بیان جریر
چو وهم و عقل مکین است تیغ و نیزه ی او
یکی میان دماغ و دگر میان ضمیر
دو گفت سائل او را دو پاسخست بدیع
یکی همه خردست و دگر همه تو قیر
بدین جهان دو دلیلست مهر و کینه ی او
یکی دلیل بهشت و دگر دلیل سعیر
دو مسکنست عجم را سرای و مجلس را
یکی به جای خورنق دگر به جای سدیر
دو عادتست مر او را به گاه بخشش و خشم
یکی ازو همه تعجیل و دیگری تأخیر
دو پیشه ی متضادست کار مرکب او
یکی دمیدن شیر و دگر تک نخجیر
دو گوش زایر او نشود مگر دو خطاب
یکی که : جامه بپوش و دگر که : زر بر گیر
گر ابر و دریا یکره بجود او نگرند
یکی نماید عجز و دگر خورد تشویر
همی روند ز پیکار او هزیمتیان
یکی ز تن بعزا و دگر ز جان بنفیر
ز گنج خویش برون کرد جامه و دینار
یکی نصیب غریب و دگر نصیب فقیر
ز طمع خدمت او شد رونده تیغ و قلم
یکی بدست مبارز دگر بدست دبیر
بگیتی اندر تدبیر و نام او دو درست
یکی در خردست و دگر در تقدیر
خدایرا دو جهان است فعلی و عقلی
یکی بمایه قلیل و دگر بمایه کثیر
جهان فعلی دنیا جهان عقلی شاه
یکی جهان صغیر و دگر جهان کبیر
زمان زمان بخداوندی جهان شب و روز
یکی بگوید نامش دگر کند تکبیر
چو تیر تا دو بود راست گشتن شب و روز
یکی بوقت بهار و دگر در اوّل تیر
مباد جز بدو ناله دل ولی و عدوش
یکی به ناله ی زار و دگر به ناله ی زیر
یکی به رنگ عقیق و دگر به بوی عبیر
چو جعد زلف بتان شاخهای بید و خوید
یکی همه زره است و دگر همه زنجیر
درخت و دشت مگر خواستند خلعت زا بر
یکی طویله ی گوهر دگر بساط حریر
بخار تیره و از ابر دشت مینا رنگ
یکی بسان غبار و دگر بسان غدیر
زرنگ و بوی گیا و زمین تو گویی هست
یکی ز حله بساط و دگر ز مشک خمیر
هوا وراغ تو گویی دو عالمند بزرگ
یکی پر از حرکات و دگر پر از تصویر
هوا ز عکس سما تیره و زمین گلگون
یکی چو خامه ی مانی یکی بت کشمیر
به دشت سنبل و مینا سپه کشید و نشست
یکی به معدن برف و دگر به جای زریر
نگارهای بهاری چو شعرهای بدیع
یکی است پر ز موشح دگر پر از تشجیر
ز چیزها به دو چیزست رنگ و بوی بهار
یکی به باد صبا و دگر با بر مطیر
ز کارها به دو کارست قدر و مفخر من
یکی ز طالع سعد و دگر ز بخت امیر
عجب سزای دو چیزست نام و صورت او
یکی سزای مدیح و دگر سزای سریر
جوان و پیر دو چیزست بخت و خاطر او
یکی به قوّت برنا دگر به دانش پیر
به جود و لطف ببرد او لطافت و بسپرد
یکی به باد صبا و دگر به چرخ اثیر
ز روشنی و درستی که رای و صورت اوست
یکی ز دین صفت است و دگر ز حق تأثیر
به مدحش اندر شاعر شود قضا و قدر
یکی بگوید شعر و دگر کند تحریر
به نیکخواه و بداندیش مهر و کینش را
یکی به سعد بشیر و دگر به نحس نذیر
کریم را زو تیمار و خدمتش فرحست
یکی ز دست تهی و دگر ز عیش عشیر
ز روشنایی و دانش دو مایه شد به دو چیز
یکی به شمس مضییء و دگر به بدر منیر
همیشه بوده و خواهد بدن تن و کف او
یکی به فخر مشار و دگر به جود مشیر
دعا کنند مر او را به نیکی اسب و قلم
یکی به وقت صهیل و دگر به وقت صریر
به مدحش اندر گویی مرکّبست دو چیز
یکی زبان فرزدق دگر بیان جریر
چو وهم و عقل مکین است تیغ و نیزه ی او
یکی میان دماغ و دگر میان ضمیر
دو گفت سائل او را دو پاسخست بدیع
یکی همه خردست و دگر همه تو قیر
بدین جهان دو دلیلست مهر و کینه ی او
یکی دلیل بهشت و دگر دلیل سعیر
دو مسکنست عجم را سرای و مجلس را
یکی به جای خورنق دگر به جای سدیر
دو عادتست مر او را به گاه بخشش و خشم
یکی ازو همه تعجیل و دیگری تأخیر
دو پیشه ی متضادست کار مرکب او
یکی دمیدن شیر و دگر تک نخجیر
دو گوش زایر او نشود مگر دو خطاب
یکی که : جامه بپوش و دگر که : زر بر گیر
گر ابر و دریا یکره بجود او نگرند
یکی نماید عجز و دگر خورد تشویر
همی روند ز پیکار او هزیمتیان
یکی ز تن بعزا و دگر ز جان بنفیر
ز گنج خویش برون کرد جامه و دینار
یکی نصیب غریب و دگر نصیب فقیر
ز طمع خدمت او شد رونده تیغ و قلم
یکی بدست مبارز دگر بدست دبیر
بگیتی اندر تدبیر و نام او دو درست
یکی در خردست و دگر در تقدیر
خدایرا دو جهان است فعلی و عقلی
یکی بمایه قلیل و دگر بمایه کثیر
جهان فعلی دنیا جهان عقلی شاه
یکی جهان صغیر و دگر جهان کبیر
زمان زمان بخداوندی جهان شب و روز
یکی بگوید نامش دگر کند تکبیر
چو تیر تا دو بود راست گشتن شب و روز
یکی بوقت بهار و دگر در اوّل تیر
مباد جز بدو ناله دل ولی و عدوش
یکی به ناله ی زار و دگر به ناله ی زیر
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - در مدح امیر نصر بن ناصرالدین سبکتگین
گر از عشقش دلم باشد همیشه زیر بار اندر
چرا گم شد رخش باری به زلف مشکبار اندر
اگر طعنه زند قدّش بسر و جویبار اندر
چرا رخنه کند غمزه ش بتیغ ذوالفقار اندر
شکسته زلف مشک افشان بگرد روی یار اندر
به شیطانی نیت ماند به یزدانی نگار اندر
جفا گویی گرفتستی وفا را در کنار اندر
تو پنداری گل سوری شکفتستی بقار اندر
گل از رویش برد گونه به هنگام بهار اندر
مغ از چهرش برد صورت به فغفوری نگار اندر
........................................
ز خوبی او به نور اندر ز عشقش من به نار اندر
چنان کو جادویی دارد به چشم پرخمار اندر
دل من جادویی دارد به مدح شهریار اندر
سپهبد نصر با نصرت به کار کارزار اندر
ز عزم و حزم با قوت به جبر و اختیار اندر
چنان یاقوت پیوسته به درّ شاهوار اندر
بیابد مخلص شعری به شعری بر شعار اندر (؟)
نفس خون گردد از نامش به کام کامکار اندر
ز نام او شکست آید به نام نامدار اندر
بهارستش کف و نعمت بدان فاضل بهار اندر
بحارستش دل و حکمت بدان ز اخر بحار اندر
هنر گسترد جاهش را به قدر و اقتدار اندر
خرد پرورد عرضش را به جاه و افتخار اندر
ز بهر زایران باشد همی در انتظار اندر
گرفته نقش مهر او به چشم روزگار اندر
وقار آرد وقار او به طبع بی وقار اندر
قرار آرد قرار او به رای بیقرار اندر
ردای دولتش را حق میان پود و تار اندر
پراکنده است فضل او به بلدان و دیار اندر
به عدلش زهر شد بسته به نیش گرزه مار اندر
به فضلش خوشۀ خرما پدید آید به خار اندر
بهیجا چون برون آید چو خورشید از غبار اندر
نشاند تیر را چون مژه در چشم سوار اندر
بود مختار و قادر زو به جبر و اضطرار اندر
بجنگ اندر تو پنداری که هست او در شکار اندر
نورزد جز جوانمردی به عمر مستعار اندر
همه فعلش هنر گردد به دهر پر عوار اندر
شمار او کنار آرد به گنج بی کنار اندر
نگنجد جز وی از فضلش به قانون شمار اندر
عبارت کردن فضلش به صدر اعتبار اندر
عنان عفو او دایم بدست اعتذار اندر
سخندان از یمین او به یمن کردگار اندر
سخنگو از یسار او به توقیر و یسار اندر
نباشد زو عدو ایمن بپولادی حصار اندر
گذر باشد سپاهش را ببحر بیگذار اندر
همی تا روشنی باشد به رخشنده نهار اندر
چو تاریکی بار کان شب دیجور و تار اندر
بقا بادش به مجلس گاه شادی و عقار اندر
ز شرّ خویش بد خواهش بسوزنده شرار اندر
........................................
مبارک اورمزد او ببخت غمگسار اندر
چرا گم شد رخش باری به زلف مشکبار اندر
اگر طعنه زند قدّش بسر و جویبار اندر
چرا رخنه کند غمزه ش بتیغ ذوالفقار اندر
شکسته زلف مشک افشان بگرد روی یار اندر
به شیطانی نیت ماند به یزدانی نگار اندر
جفا گویی گرفتستی وفا را در کنار اندر
تو پنداری گل سوری شکفتستی بقار اندر
گل از رویش برد گونه به هنگام بهار اندر
مغ از چهرش برد صورت به فغفوری نگار اندر
........................................
ز خوبی او به نور اندر ز عشقش من به نار اندر
چنان کو جادویی دارد به چشم پرخمار اندر
دل من جادویی دارد به مدح شهریار اندر
سپهبد نصر با نصرت به کار کارزار اندر
ز عزم و حزم با قوت به جبر و اختیار اندر
چنان یاقوت پیوسته به درّ شاهوار اندر
بیابد مخلص شعری به شعری بر شعار اندر (؟)
نفس خون گردد از نامش به کام کامکار اندر
ز نام او شکست آید به نام نامدار اندر
بهارستش کف و نعمت بدان فاضل بهار اندر
بحارستش دل و حکمت بدان ز اخر بحار اندر
هنر گسترد جاهش را به قدر و اقتدار اندر
خرد پرورد عرضش را به جاه و افتخار اندر
ز بهر زایران باشد همی در انتظار اندر
گرفته نقش مهر او به چشم روزگار اندر
وقار آرد وقار او به طبع بی وقار اندر
قرار آرد قرار او به رای بیقرار اندر
ردای دولتش را حق میان پود و تار اندر
پراکنده است فضل او به بلدان و دیار اندر
به عدلش زهر شد بسته به نیش گرزه مار اندر
به فضلش خوشۀ خرما پدید آید به خار اندر
بهیجا چون برون آید چو خورشید از غبار اندر
نشاند تیر را چون مژه در چشم سوار اندر
بود مختار و قادر زو به جبر و اضطرار اندر
بجنگ اندر تو پنداری که هست او در شکار اندر
نورزد جز جوانمردی به عمر مستعار اندر
همه فعلش هنر گردد به دهر پر عوار اندر
شمار او کنار آرد به گنج بی کنار اندر
نگنجد جز وی از فضلش به قانون شمار اندر
عبارت کردن فضلش به صدر اعتبار اندر
عنان عفو او دایم بدست اعتذار اندر
سخندان از یمین او به یمن کردگار اندر
سخنگو از یسار او به توقیر و یسار اندر
نباشد زو عدو ایمن بپولادی حصار اندر
گذر باشد سپاهش را ببحر بیگذار اندر
همی تا روشنی باشد به رخشنده نهار اندر
چو تاریکی بار کان شب دیجور و تار اندر
بقا بادش به مجلس گاه شادی و عقار اندر
ز شرّ خویش بد خواهش بسوزنده شرار اندر
........................................
مبارک اورمزد او ببخت غمگسار اندر