عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۴۳
بسکه از بخت خویش مایوسم
جاودان اندرین سرای سپنج
روز تا شب بسان نرادان
با غم دل همی زنم شش و پنج
استخوانیست پیکرم بی گوشت
مانده بر جای چون شه شطرنج
پیکرم را بود چو زلف بتان
شکن و تاب و پیچ و چین و شکنج
بدماغ و دلم زمانه نهشت
فکر موزون و طبع قافیه سنج
راست گوئی که خورده ام افیون
یا شراب و حشیش و بذر البنج
سمر است این سخن که گنج رسد
مردمان را پس از کشیدن رنج
گر چنین است بنده را ز چه روی
از پس رنجها نیاید گنج
آری ار بخت من مساعد بود
تن زارم نخستی از قولنج
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۵۱ - ماده تاریخ عزل عین الدوله
چونکه براخیه خر میر آخور
عشوه هایش همه دروغی شد
ماست را کیسه کرد و کلک قضا
بهر تاریخ گفت «دوغی شد»
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۹
گر آسمان به دلم صد کوه بار کند
از نوک خامه خود فرهاد کوهکنم
از روزگار سیه خار است در جگرم
وز نام فرخ شه شهد است در دهنم
گر بخت یار شود کار استوار شود
این شهد را به مزم و آن خار را بکنم
هر جا که بارگهی است خورشید بارگهم
هر جا که انجمنی است سالار انجمنم
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۷۹
جواب نامه نیامد ز شاه و چشمم گشت
سپید از ز فرات سرشک یعقوبی
به وعده نیز دلم خوش نکرد و از من داشت
دریغ شمه از وعدهای عرقوبی
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۹
ما را چه که باغ لاله دارد
ما را چه که خسته ناله دارد
ما را چه که گربه می کند تخم
ما را چه که گاو می زند شخم
ما را چه که گوش خر دراز است
ما را چه که چشم گرگ باز است
ما را چه که حمله می کند ببر
ما را چه که قطره بارد از ابر
ما را چه که میش بره دارد
ما را چه که اسب کره دار
ما را چه که بجنگ روس و ژاپن
یا حمله بالن و دراگن
ما در غم خویش ناله داریم
کاندوه هزار ساله داریم
هستیم چو مرغ پر شکسته
از تیر قضا نژند و خسته
نه جفت و نه آب و دانه داریم
نه لانه و نه آشیانه داریم
ما شکوه زبخت خویش داریم
زاری بدرون ریش داریم
ما پشه دام عنکبوتیم
باد برهوت بر بروتیم
پی توشه علم و مایه فن
افتاده بگرد بام و برزن
پی خاصیت کمال و تقوی
از فضل و هنر کنیم دعوی
ادیب الممالک : مثنویات
شمارهٔ ۱۶
این چه . . . الملک بود ای نور چشم
که نباشد در کلاهش هیچ پشم
هر چه کتبا یا شفاها نزد وی
رفتم و در ناله افتادم چو نی
مرمرا نامد جوابی زین خصوص
گوئیا این خواجه باشد از لصوص
لص و لص لص بود این هر سه دزد
که برد مال کسان بی اجر و مزد
لازم است اکنون تلافیها کنم
شکوه از دنیا و مافیها کنم
مال من وقفست گوئی بر دو جنس
که نباشد این دو جنس از نوع انس
این یکی باشد رفیقت ان اخت
این بهشت تو است و آن یک دوزخت
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۳ - در هجو استاد رضای نجار
از تیشه هجو جان او بتراشم
وز رنده فحش جلد او بخراشم
استاد رضا چو برد بر بازی دست
طوفان بلا تخته عمرش بشکست
در ششد رغم بطاس ار مهره فتاد
واندر در خانه اش دو با یک به نشست
چون سر بتهی زن سریاری گیرد
اسب تو عنان ز هر سواری گیرد
تیغ تو بدست خصم خصم تو شود
آن کیست کزین سه اعتباری گیرد
ادیب الممالک : در تقریظ شاهنامه و مثنویات و قطعات دیگر
شمارهٔ ۱۳ - در ضعف و پیری
روزگاری که از طلایه مرگ
شاخ عمر مرا خزان شد برگ
ریخت در جویبار و گلبن خشک
برف و کافور جای سنبل و پشک
نعمت و ناز رخت بسته ز کوی
سر به چوگان تن فتاده چو گوی
گشته در خانقاه گوشه نشین
داده بر باد هوش و دانش و دین
خوار و بیمار و زار و فرسوده
خون به رخساره از جگر سوده
بسته برزخ در خروج و دخول
گشته از قیل و قال خلق ملول
پیک رحلت که پیریش نام است
مرگ را صحبتش سرانجام است
از در آمد مرا بداد نوید
کاندرآ سوی بوستان امید
رخت بربند ازین سرای کهن
جامه نو پوش و خانه را نو کن
برهان روح را ز محبس تن
وین پری را ز بند اهریمن
جامه نو کن که شوخکن شد و زشت
خوشه خوشیده شد درو کن کشت
تا ببینی یکی جهان فراخ
لاله در باغ و میوه اندر شاخ
شهد و شیر و شراب و شاهد و شمع
دوستان در کنار و یاران جمع
آرزوها بکام و دلها شاد
باغها سبز و خانها آباد
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱
گفتی: که دلت از عشق پیوسته غمین بادا
تا بوده چنین بوده، تا باد چنین بادا!
از ناله ی من ای گل، آشفته مکن سنبل؛
گو پرده درد بلبل، گل پرده نشین بادا!
صید دل از این وادی، دارد سر آزادی
امید که صیادی، بازش بکمین بادا
اغیار همی پویند، تا پیش منت جویند؛
حرفی بگمان گویند، ای کاش یقین بادا!
افزود دگر امشب، زخم دل من زان لب؛
زان بیشترک یا رب، آن لب نمکین بادا
تا تیغ جفا بربست، صد کشته بهم پیوست؛
در صید کشی آن دست، چابکتر ازین بادا
غیرت که ز پی پوید، وصلت بدعا جوید؛
هر چند که او گوید، گویم، نه چنین بادا!
دی کآن مه موزون رفت، دلخون شده در خون رفت!
دین از پی دل چون رفت، جان پیرو دین بادا!
گشت این دل شورانگیز، ویران از توچون تبریز؛
این ملک خرابت نیز، در زیر نگین بادا
تاراج بدخشان گر، کرد آن لب جان پرور،
آن زلف سیاه آذر غارتگر چین بادا
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
تا کی به درت نالیم، هر شب من و دربان ها؟
آنها ز فغان من، من از ستم آنها؟!
دامان توام شاید، کز سعی به دست آید
لیک آه که می باید زد دست به دامان ها
یک بار برون آور، زان چاک گریبان سر
چون رفته فرو بنگر سرها به گریبان ها
ای جسم تو جان پاک، در راه تو جان ها خاک
هر سو گذری چالاک، بر باد رود جان ها
صد تیر فزون یا کم، از تو به دل چاکم
گم گشته و از خاکم، پیدا شده پیکان ها!
نارم ز طبیبان یاد، دارم به دل ناشاد
درد تو و نتوان داد، این درد به درمان ها
تا چند دلت لرزد، زین غم که خطش سرزد؟!
این سبزه تو را ارزد آذر به گلستان ها!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
دلم، که شکوه ز بیداد دلبری دارد
ستم کشی است که یار ستمگری دارد
به آن درخت، زیان یا رب از خزان مرساد
که زیر سایه ی خود، مرغ بی پری دارد!
ز شوق، دل چو کبوتر طپد به سینه مگر
سراغ نامه به بال کبوتری دارد؟!
شکایت از ستمت کی کنم که بسته لبم
شکایتی که ز جور تو دیگری دارد!
چه خواجه ای تو که هر بنده ای که می نگرم
به غیر بنده ی تو بنده پروری دارد!
گرفت مهر تو تا جای در دلم، گفتم
که بشکنم صدفی را که گوهری دارد!
به راه عشق تو، گم گشت آذر، این راهی است
که هر که گم شود، امید رهبری دارد
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
ما را دگری جز سگ او یار نباشد
او را اگر از یاری ما عار نباشد
چندان ستمم از تو خوش آید که چو پرسند
از ضعف مرا قوت گفتار نباشد
میلت به پرستاری کس نیست، وگرنه
کس نیست که از درد تو بیمار نباشد
فریاد، که در کوی تو از اهل وفا نیست
یک نامه که در رخنه ی دیوار نباشد
صیاد مرا، دل نکشد جانب گلشن
تا ناله ی مرغان گرفتار نباشد
کارم شده، احوال من از غیر چه پرسی؟!
بگذار بمیرم، به منت کار نباشد
تا چند کنی شکوه ز بی طاقتی آذر؟!
خاموش که همسایه در آزار نباشد
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
از سینه دل رمید و بزلف تو رام ماند
مرغ از قفس پرید و گرفتار دام ماند
می گفتمش غم دل و، عمدا نکرد گوش؛
تا غیر آمد و، سخنم ناتمام ماند!
از ساقی سپهر فغان، کز جفای او
دوری بسر نرفت که جم رفت و جام ماند
ماهی ز طرف بام برآمد که تا سحر
بس چشم چون ستاره بر ان طرف بام ماند!
خسرو ز جام رشک ندانم چه زهر ریخت
فرهاد را بکام، که خود تلخکام ماند؟!
افسوس کآذر از ستم یار بیوفا
جان داد، لیک ازو نه نشان و نام نماند
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
مرا عجز و تو را بیداد دادند
بهر کس آنچه باید داد دادند
برهمن را، وفا تعلیم کردند
صنم را، بیوفائی یاد دادند
به افسون، دست و پای صید بستند
بدست صید کش صیاد دادند
گران کردند گوش گل، پس آنگه
به بلبل رخصت فریاد دادند
سراغ حجله ی شیرین گرفتم
نشانم تربت فرهاد دادند
زدند آتش بجان پروانه را شب
سحر خاکسترش بر باد دادند
سر زنجیر آذر را گرفتند
بدست سنگدل جلاد دادند
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
گرت بخاک شهیدان گذار خواهد بود
هزار چون منت امیدوار خواهد بود
سلام بندگیش از من ای صبا برسان
گرت بمنزل سلمی گذار خواهد بود
اگر چه بیگنهم میکشد، باین شادم
که روز حشر زمن شرمسار خواهد بود!
کسی که روشن ازو نیست کلبه ام/ گویم
که: روز واقعه ی شمع مزار خواهد بود
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
شاهی تو و شاهان جهان همچو غلامان
بوسند غلامان تو را، گوشه ی دامان
نالان من و در زمزمه مرغان چمن گرد
گریان من و، در قهقهه کبکان خرامان!
خوش آنکه بهم درد دل خود بشماریم
در سایه ی دیوار من و، بر لب بام آن
گفتی: چکنی چون ز میان تیغ برآرم؟!
جز شکر چه آید ز من بیسر و سامان؟!
آذر، ز نکویان طمع مهر و وفا داشت
غافل که علی العاشق هذان حرامان!
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۳۸
این دل، سر راهی بنگاری نگرفت
این دیده، فروغی ز عذاری نگرفت
این پا، روزی بخاک کویی نرسید
این دست، شبی دامن یاری نگرفت
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
قاصد که ازو بمن خبر هیچ نگفت
گفتم که : تو را یار مگر هیچ نگفت؟!
گفتا که: چرا، گفتمش : آن گفته بگو؟!
آهی بلب آورد و دگر هیچ نگفت!
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۶۹
خود را گیرم که آشنا با تو کند؟!
خونین دل من، کجا وفا با تو کند؟!
گفتی: که بمن ده دل خود را، نی نی
با من دل من چه کرد تا با تو کند؟!
آذر بیگدلی : مثنویات
شمارهٔ ۱۳
آوخ چکنم؟ که سینه تنگ است!
نام تو زمان، زمان دو رنگ است
القصه، دلی بصبر بستم
در راه تو منتظر نشستم
بودم همه روزه در سراغت
بویی رسدم، مگر ز باغت
ناگه بر زد بنعی زاغی
بر داغ دلم، فزود داغی
نی زاغ، سیه زبان غرابی
چون جغد نشست بر خرابی
منقار سیاه تر ز قیری
بر هر پر او، نهفته تیری
با من، هر حرف در میان داشت
البین البین در بیان داشت
گفت: از پسران تو یکی رفت
از بام تو، مرغ زیرکی رفت
آمد پس از آن خبر دریغم
گفتی: بجگر زدند تیغم!
برق آهم، ز سینه افروخت؛
این نه ورق کبود را سوخت
سیل اشکم، ز دیده سر کرد؛
این هفت پلاس کهنه تر کرد
هم دل خون گشت و هم جگر داغ
جز لاله، گلی نرست ازین باغ
همسایه بناله از خروشم
میگفت که: ای دریغ گوشم!
تا از تو مرا یکی خبر داد
حنظل ستد از من و شکر داد
بر آمدن تو کرد اشارت
شد شاد دلم، ازین بشارت
جان داد بتازه این نویدم
زاد از شب غم، صباح عیدم
زان مژده، بشکر لب گشودم
بر خاک سر سجود سودم
زین ناخوشی و خوشی که دیدم
گفتم بدل، از دل این شنیدم:
چون میوه ز نخل میتوان چید؟!
چون پرتو مهر میتوان دید؟!
گو: بشکند از چمن نهالی
گو : کم شود از افق هلالی
هان! تا ندهد فریب دیوت؟!
هان! تا نرسد بلب غریوت؟!
تنها نه فلک تو را جگر سوخت
تنها نه دل تو بر پسر سوخت
هر گل نگری در این کهن باغ
در دل بودش چو لاله این داغ
کس نیست که این غمش بدل نیست
پایش از خون دل بگل نیست
منهم، هدف هزار تیرم؛
پوریم نمانده، گرچه پیرم
تیری است که شست آسمان زد
هم بر دل من، از آن کمان زد
زین باده پر است جام من نیز
زین زهر، آلوده کام من نیز
اما نتوان نفس کشیدن
پای از ره صبر برکشیدن
این بار، کشیدنی است ناچار؛
وین زهر، چشیدنی است ناچار
ور شکوه کنی، نه سودمند است
سخت است زمین، فلک بلند است
از شکر، لبت شکر فشان باد؛
از صبر، شبت سحر نشان باد!
سبحان الله، شگفت کاری است؛
انصاف، که طرفه روزگاری است!
خود نشنوم و، تو را دهم پند؛
خود بسته، تو را رهانم از بند!
خود نالم و، گویمت : خمش باش!
خود مستم و، گویمت: بهش باش!
خود خفته، تو را کشانم از خواب؛
خود غرقه؛ تو را بر آرم از آب!
خود اعمی و توتیات بخشم؛
خود مفلس و، کیمیات بخشم!
خود لنگ و بکف دهم عصایت؛
خود عور و، ببر کنم قبایت!
خود شیفته و، فزایمت جاه
خود گم شده و نمایمت راه
خندد بر کار من، جهانی
جز آنکه نباشدش دهانی
تو یوسفی، و، من بنیامین
خیز از تو دعا و، از من آمین!
کایزد، همه را کند شکیبا
چه پیر وجوان، چه زشت و زیبا!
هر کس چو من و تو، دید این داغ؛
و آن کس که شنید بانگ این زاغ!
جز صبر، مباد هیچ فکرش؛
جز شکر، مباد هیچ ذکرش!
گویند که: نوحه شد سرودت
چون رفت بسلسبیل رودت
گر رود نماند، یم بماناد
ور جام شکست، جم بماناد
گویند که: گریه برد خوابت
رفت از غم نور دیده آبت
گوهر مفشان ز دیده بر کس
دست تو گهر فشاند، این بس
چون خود بگهر بزرگواری
آن به که گهر بچشم ناری
گویند: آهت جگر خراش است
کت پاره جگر، نه در فراش است
هر دم مکش اه و، دل مکن تنگ
کاین آینه، بر نتابد این زنگ
گویند: چو شب شدی سیه پوش
کز ماه نوت تهی شد آغوش
خورشید که درنظر درخشد
در ابر نه آن فروغ بخشد
تو زاغ نه یی، سپید بازی؛
آن به که سلب سیه نسازی
سوکت بخشد بسور جا را
جغدت دهد آشیان، هما را
گویند که: پیرهن زدی چاک
کت برگ سمن فتاد بر خاک؟!
صبر آر، که تا بجاست ریشه
از خاک دمد سمن همیشه
دهقان که بخاک دانه یی کاشت
زان دانه، هزار دانه برداشت
گر رفت پسر، پدر بماناد!
ور ریخت ثمر، شجر بماناد!
تا بیخ درخت، استوار است!
شاخش همه ساله زیر بار است
برگی افتاد اگر ز شاخی
شمعی افسرد اگر بکاخی
شمشاد تو، در چمن چمان است
ماه تو چراغ آسمان است
گم شد گهری اگر ز رشته
شد زرد گیاهی ارز کشته
ابر نیسان بود گهر ریز
نخل بستان بود رطب ریز
گر رفت گلی ز باغ، غم نیست؛
باغی تو و، گل بباغ کم نیست!
لعلی، اگرت شکست رخشان؛
باز است همان ره بدخشان
از دل مخروش و، سینه مخراش؛
عاقل بقضا نکرده پرخاش!
هان بیشترک ازین بهش باش
گر ناخوشیی رسیده، خوش باش
خوش باش بکرده ی الهی
سر باز مکش ز حکم شاهی
دیدی که خلیل کان سه شب خفت
در گوش سروش غیبتش گفت:
کاندر ره حق پسر فدا کن
از تیغ، سرش ز تن جدا کن
با جفت بگفت گفته ی دوست
کز مغز تهی شناختش پوست
آری زن اگر چه نیستش عیب
لیک آگهیش نباشد از غیب!
با پور نهفته گفت این راز
تصدیقش کرد آن سرافراز
چون مهر فگند برقع از چهر
نه از سر کینه، از سر مهر
خندان بگلو نهاد تیغش
نامد ز چنان پسر دریغش
خون فرزند، ریختن خواست
زو رشته ی جان گسیختن خواست
آن طرفه، که تیغ هر قدر سود؛
مویی نزد و دو دست فرسود
نه تیغ تطاول از خلیلش
چون نهی رسید از جلیلش
رست آن خلف خلیفه زاده
از تیغ به بخت رو گشاده
ناگه ز بهشت، گوسفندی
آمد که نبیند او گزندی
دل بست بحق، ز غم شد آزاد؛
جان برد بمزد آنکه جان داد
راضی بقضا شو از کم و بیش
وز گردش آسمان میندیش
گر کرده سپهر تلخکامت
ور ریخته زهر غم بجامت
از صبر تو هم دهان کنش تلخ
تا غره ی مه نداند از سلخ
وین راه که میرود کند گم
وز گردش او رهند مردم
آن طفل که بود مه طفیلش
غیرت ده خور رخ سهیلش
هر چند چکیدیش ز لب شیر
چون پور تو بود، خوانمش پیر
گر چه ز شمار کودکان بود
از تربیتت، ز زیرکان بود
چون دید که روزگار فانی است
باهیچکسش سر وفا نیست
گامی دو سه زد، ز پای بنشست
حرفی دو سه گفت و، لب فرو بست
گر گرگ اجل، هلاک کردش
پیراهن عمر، چاک کردش
از کنعان حیات ناگاه
گورش زندان شد و لحد چاه
یعقوب صفت، مباش رنجور؛
کان یوسف مانده از پدر دور
در مصر بهشت شادکام است
بر مسند عزتش مقام است
حوری بچگانش، چون زلیخا
از شهد لبان، شده شکرخا
از رفتن او، مشو غم اندوز؛
ز نهار صبور باش کامروز
از خوان خلیل شد صبوحش
بر سدره نشست مرغ روحش
فردا که بپا کنند میزان
مردم همگی ز هم گریزان
لب تشنه، گرسنه و برهنه
پای رفتار و روی ره نه
تن، از تف آفتاب سوزان؛
چون هیزم، از آتش فروزان!
آن کودک خردسال، بالان
آید با خیل خردسالان
گردند میان خلق صف صف
ز آب کوثر، پیاله بر کف
بیگانه و آشنا ببویند
مادر پدران خود بجویند
او نیز دوان دوان شتابد
گم کرده ی خویش را بیابد
از ناخوشیت، دلش هراسد
گر تو نشناسی، او شناسد
عریان تنت، آورد در آغوش؛
چون خویش کند تورا حلی پوش
هم سوی جنان شود دلیلت
هم خضر شود به سلسبیلت
بر خشک لبت، شراب ریزد؛
بر آتش تفته، آب ریزد!
القصه، کریم جاودانه؛
جوید چی مغفرت بهانه!
آذر، که یکی ز دوستان است؛
نخل کهنی ز بوستان است
هم ساحت سینه اش گلستان
هم مرغ دلش هزار دستان
این قطعه، چو دسته ی گلی بست
وین نامه، ببال بلبلی بست
کز نکهت گل، دلت گشاید
وز نغمه ی بلبلت، خوش آید
تا باد شمال رقصد از شوق
تا ابر بهار، گرید از ذوق
نخلت، از غصه خم مبیناد
جزعت از گریه نم میبناد!