عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۱۸
سوز دل عاشق ز تماشا ننشیند
از باد بهار آتش سوداننشیند
مجنون تو بر دامن صحرا ننشیند
این گرد به هردامنی از پاننشیند
در کوی مکافات محال است که آخر
یوسف به سر راه زلیخاننشیند
در جیب صدف گوهرشهوارنماند
در دامن مریم دل عیسی ننشیند
بر صدر بود چشم تواضع طلبان را
آسوده بود هرکه به بالاننشیند
آن را که درست است ارادت به توکل
بی کشتی نشکسته به دریاننشیند
هر جا که رود قافله در کار ندارد
آن را که نشان قدم از پاننشیند
گر باد مرادست و گر باد مخالف
از جوش طرب سینه دریا ننشیند
از سینه کشیدن نفس سرد محال است
تادیگ دل از جوش تمنا ننشیند
آنجا که کند ابر کرم قامت خود راست
عصیان نه غباری است که ازپاننشیند
صائب دل هر کس که رمیده است زدنیا
شرط است که با مردم دنیاننشیند
از باد بهار آتش سوداننشیند
مجنون تو بر دامن صحرا ننشیند
این گرد به هردامنی از پاننشیند
در کوی مکافات محال است که آخر
یوسف به سر راه زلیخاننشیند
در جیب صدف گوهرشهوارنماند
در دامن مریم دل عیسی ننشیند
بر صدر بود چشم تواضع طلبان را
آسوده بود هرکه به بالاننشیند
آن را که درست است ارادت به توکل
بی کشتی نشکسته به دریاننشیند
هر جا که رود قافله در کار ندارد
آن را که نشان قدم از پاننشیند
گر باد مرادست و گر باد مخالف
از جوش طرب سینه دریا ننشیند
از سینه کشیدن نفس سرد محال است
تادیگ دل از جوش تمنا ننشیند
آنجا که کند ابر کرم قامت خود راست
عصیان نه غباری است که ازپاننشیند
صائب دل هر کس که رمیده است زدنیا
شرط است که با مردم دنیاننشیند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۱۹
در کودکی از جبهه من عشق عیان بود
گهواره ز بیتابی من تخت روان بود
انگشت نما بود دل سوخته من
آن روز که از عشق نه نام ونه نشان بود
نابسته به ظاهر کمر هستی موهوم
در رشته جان پیچ وخم موی میان بود
از خاک نشینان عدم بود خرابات
روزی که دل ازجمله خونابه کشان بود
بیدارشد ازناله من چرخ گرانخواب
بیتابی من سلسله جنبان زمان بود
. . . جگر لاله ستان بود نمکسود
تا شور جنونم نمک خوان جهان بود
آن درد نصیبم که در ایام بهاران
رنگم گل روی سبد فصل خزان بود
از من به چه تقصیر قدم باز گرفتی
رفتار تو در خانه دل آب روان بود
سیرابم ازین وادی تفسیده برون برد
از صبر عقیقی که مرا زیر زبان بود
چون دست سبو زیر سر از فکر تو شد خشک
دستی که براوبوسه ناکرده گران بود
از خون شهیدان تو دایم جگر خاک
رنگین تر و شادابتر از لاله ستان بود
صائب نشد از وصل تسلی دل خونین
در دامن گل شبنم من دل نگران بود
گهواره ز بیتابی من تخت روان بود
انگشت نما بود دل سوخته من
آن روز که از عشق نه نام ونه نشان بود
نابسته به ظاهر کمر هستی موهوم
در رشته جان پیچ وخم موی میان بود
از خاک نشینان عدم بود خرابات
روزی که دل ازجمله خونابه کشان بود
بیدارشد ازناله من چرخ گرانخواب
بیتابی من سلسله جنبان زمان بود
. . . جگر لاله ستان بود نمکسود
تا شور جنونم نمک خوان جهان بود
آن درد نصیبم که در ایام بهاران
رنگم گل روی سبد فصل خزان بود
از من به چه تقصیر قدم باز گرفتی
رفتار تو در خانه دل آب روان بود
سیرابم ازین وادی تفسیده برون برد
از صبر عقیقی که مرا زیر زبان بود
چون دست سبو زیر سر از فکر تو شد خشک
دستی که براوبوسه ناکرده گران بود
از خون شهیدان تو دایم جگر خاک
رنگین تر و شادابتر از لاله ستان بود
صائب نشد از وصل تسلی دل خونین
در دامن گل شبنم من دل نگران بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۲۱
تامنزل من بادیه بیخبری بود
هر موج سرابم به نظر بال پری بود
چون سرو درین باغ ز آزادگی خویش
باری که به دل بودمرابی ثمری بود
افسوس که چون ناوک بازیچه اطفال
بال وپر من وقف پریشان سفری بود
زان روز که شد دیده من باز چو نرگس
اوراق دلم خرج پریشان نظری بود
بود از دم شمشیر دم صبح نشاطم
تا جوشن داودی من بیخبری بود
رسوایی شمع است ز پیراهن فانوس
در پرده سخن گفتن من پرده دری بود
این اشک جگر سوز که شمع از مژه افشاند
در دامن فانوس گل تاجوری بود
یاری که غبار از دل غم دیده مابرد
بی منت وبی مزد نسیم سحری بود
چون پرتو خورشید که در آینه افتد
از عمر همین بهره من جلوه گری بود
از عجز چو شبنم نفتادیم درین باغ
افتادگی ما گل روشن گهری بود
صائب چه توان کرد به تکلیف عزیزان
ورنه طرف خواجه شدن بی بصری بود
هر موج سرابم به نظر بال پری بود
چون سرو درین باغ ز آزادگی خویش
باری که به دل بودمرابی ثمری بود
افسوس که چون ناوک بازیچه اطفال
بال وپر من وقف پریشان سفری بود
زان روز که شد دیده من باز چو نرگس
اوراق دلم خرج پریشان نظری بود
بود از دم شمشیر دم صبح نشاطم
تا جوشن داودی من بیخبری بود
رسوایی شمع است ز پیراهن فانوس
در پرده سخن گفتن من پرده دری بود
این اشک جگر سوز که شمع از مژه افشاند
در دامن فانوس گل تاجوری بود
یاری که غبار از دل غم دیده مابرد
بی منت وبی مزد نسیم سحری بود
چون پرتو خورشید که در آینه افتد
از عمر همین بهره من جلوه گری بود
از عجز چو شبنم نفتادیم درین باغ
افتادگی ما گل روشن گهری بود
صائب چه توان کرد به تکلیف عزیزان
ورنه طرف خواجه شدن بی بصری بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۲۳
با روی تو آیینه روشن چه نماید
بی چهره گلرنگ تو از گل چه گشاید
در روز چسان جلوه کند کرم شب افروز
با چهره تابان تو چون مهر برآید
شبنم نرباید ز چمن جلوه خورشید
زینسان که نگاه تودل از خلق رباید
از نغمه محال است شود باز دل تنگ
از باد نفس غنچه پیکان نگشاید
گر عاشق لب تشنه شود واصل دریا
چون موج محال است که زنجیر نخاید
از دل سیهی برتوگران است غم و درد
در آینه تار پری دیو نماید
روشن نشد از باده گلرنگ مرا دل
از آینه تردست چه زنگار زداید
هر چند سزاوار ستایش بود از خلق
آن مرد تمام است که خود را نستاید
قانع نکشد منت احسان ز کریمان
آب گهراز ریزش دریا نفزاید
صائب ز فراق تو ز گفتار برآمد
در فصل خزان بلبل بیدل چه سراید
بی چهره گلرنگ تو از گل چه گشاید
در روز چسان جلوه کند کرم شب افروز
با چهره تابان تو چون مهر برآید
شبنم نرباید ز چمن جلوه خورشید
زینسان که نگاه تودل از خلق رباید
از نغمه محال است شود باز دل تنگ
از باد نفس غنچه پیکان نگشاید
گر عاشق لب تشنه شود واصل دریا
چون موج محال است که زنجیر نخاید
از دل سیهی برتوگران است غم و درد
در آینه تار پری دیو نماید
روشن نشد از باده گلرنگ مرا دل
از آینه تردست چه زنگار زداید
هر چند سزاوار ستایش بود از خلق
آن مرد تمام است که خود را نستاید
قانع نکشد منت احسان ز کریمان
آب گهراز ریزش دریا نفزاید
صائب ز فراق تو ز گفتار برآمد
در فصل خزان بلبل بیدل چه سراید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۲۴
داغ از جگر سوختگان دیر برآید
خورشید ز مغرب به قیامت بدر آید
در هرنظر آن چهره به رنگ دگر آید
چون عاشق رخسار تو یکرنگ برآید
آن چشم نه خوابی است که تعبیر توان کرد
آن زلف شبی نیست به افسانه سرآید
در هر شکنی دام تماشاست مهیا
از زلف گرهگیر تو چون دل بدرآید
از پرتو آن صبح بناگوش عجب نیست
گرآب شود رنگ وز چشم گهرآید
شد آب در گوش تو زان صبح بناگوش
خشک از قدح شیر برون چون شکر آید
از خود خبر آمدنش بیخبرم کرد
ای وای اگر از در من بیخبر آید
برسینه ما قدرشناسان جراحت
تیری که خطا گشت فزون کارگر آید
ذوقی که ز پیغام تو دل یافت نباید
آن کس که عزیزش ز سفر بیخبر آید
در عالم افسرده چو دلسوخته ای نیست
از سنگ به امید چه بیرون شرر آید
با صد دل بیغم چه کندیک دل محزون
دیوانه محال است به اطفال برآید
هر برگ درین باغ شود دامن پرسنگ
روزی که مرا نخل تمنا به برآید
چون لاله محال است شود شسته به باران
رنگی که به رخسار به خون جگر آید
روشن شود از نقش قدم شمع امیدش
هر راهنوردی که مرا بر اثر آید
باریک چو خط شد نگه موی شکافان
تا آن دهن تنگ که را در نظر آید
سوزد دل سنگ از ناله ناقوس
صائب اگر از گوشه بتخانه برآید
خورشید ز مغرب به قیامت بدر آید
در هرنظر آن چهره به رنگ دگر آید
چون عاشق رخسار تو یکرنگ برآید
آن چشم نه خوابی است که تعبیر توان کرد
آن زلف شبی نیست به افسانه سرآید
در هر شکنی دام تماشاست مهیا
از زلف گرهگیر تو چون دل بدرآید
از پرتو آن صبح بناگوش عجب نیست
گرآب شود رنگ وز چشم گهرآید
شد آب در گوش تو زان صبح بناگوش
خشک از قدح شیر برون چون شکر آید
از خود خبر آمدنش بیخبرم کرد
ای وای اگر از در من بیخبر آید
برسینه ما قدرشناسان جراحت
تیری که خطا گشت فزون کارگر آید
ذوقی که ز پیغام تو دل یافت نباید
آن کس که عزیزش ز سفر بیخبر آید
در عالم افسرده چو دلسوخته ای نیست
از سنگ به امید چه بیرون شرر آید
با صد دل بیغم چه کندیک دل محزون
دیوانه محال است به اطفال برآید
هر برگ درین باغ شود دامن پرسنگ
روزی که مرا نخل تمنا به برآید
چون لاله محال است شود شسته به باران
رنگی که به رخسار به خون جگر آید
روشن شود از نقش قدم شمع امیدش
هر راهنوردی که مرا بر اثر آید
باریک چو خط شد نگه موی شکافان
تا آن دهن تنگ که را در نظر آید
سوزد دل سنگ از ناله ناقوس
صائب اگر از گوشه بتخانه برآید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۲۵
سرمست چو آن شاخ گل از باغ برآید
باغش چو نفس سوختگان بر اثر آید
هر سو که کند شاخ گلش میل ز مستی
آغوش گشا بلبلی از خاک برآید
حسن تو ز بسیاری سامان لطافت
در دیده هر کس به لباس دگر آید
از شوق تماشای جمال تو گل از شاخ
چون لاله نفس سوخته از خاک برآید
جان در ره شیرین دهنان باز که تا حشر
آوازه فرهاد ز کوه و کمر آید
از عشق به کوشش نتوان کامروا شد
در آتش سوزنده چه از بال و پر آید
چشمی که در او آب حیاپرده نشین است
از پوست برون زود چو بادام ترآید
در ذکر خدا به که شود صرف چو تسبیح
ایام حیاتی که به صدسال سرآید
صائب نشود لاله صفت شسته به باران
رنگی که به رخسار به خون جگر آید
باغش چو نفس سوختگان بر اثر آید
هر سو که کند شاخ گلش میل ز مستی
آغوش گشا بلبلی از خاک برآید
حسن تو ز بسیاری سامان لطافت
در دیده هر کس به لباس دگر آید
از شوق تماشای جمال تو گل از شاخ
چون لاله نفس سوخته از خاک برآید
جان در ره شیرین دهنان باز که تا حشر
آوازه فرهاد ز کوه و کمر آید
از عشق به کوشش نتوان کامروا شد
در آتش سوزنده چه از بال و پر آید
چشمی که در او آب حیاپرده نشین است
از پوست برون زود چو بادام ترآید
در ذکر خدا به که شود صرف چو تسبیح
ایام حیاتی که به صدسال سرآید
صائب نشود لاله صفت شسته به باران
رنگی که به رخسار به خون جگر آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۲۶
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۲۷
خطی که ازان چهره روشن بدر آید
آهی است که سینه خورشید برآید
چشم تو نه خوابی است که تعبیر توان کرد
زلف تو شبی نیست به افسانه سرآید
در کام صدف تلخ کند آب گهر را
حرفی که ازان لعل شکربار برآید
مه کاسه دریوزه کند هاله خود را
خورشید تو چون در دل شب جلوه گر آید
در دور لب لعل تو یاقوت ز معدن
چون لاله جگرسوخته از سنگ برآید
یوسف کندش تکمه پیراهن عصمت
هر قطره اشکی که مرا از جگر آید
در روز جزا سنبل گلزار بهشت است
عمری که به اندیشه زلف تو سرآید
شد آینه از دیدن رخسار تو محروم
تا روی لطیف تو که را در نظر آید
قانع به دو عالم ندهد قطره خود را
دریا چه خیال است به چشم گهر آید
از صحبت نیکان نشود طینت بدنیک
بادام همان تلخ برون از شکر آید
آزادی کونین گرفتاری عشق است
رحم است به پایی که ازین گل بدر آید
در قبضه سعی است کلید در روزی
شیر از کشش طفل ز پستان بدر آید
صائب مشو از همت مردانه تسلی
چون بیضه اگرچرخ ترا زیر پر آید
آهی است که سینه خورشید برآید
چشم تو نه خوابی است که تعبیر توان کرد
زلف تو شبی نیست به افسانه سرآید
در کام صدف تلخ کند آب گهر را
حرفی که ازان لعل شکربار برآید
مه کاسه دریوزه کند هاله خود را
خورشید تو چون در دل شب جلوه گر آید
در دور لب لعل تو یاقوت ز معدن
چون لاله جگرسوخته از سنگ برآید
یوسف کندش تکمه پیراهن عصمت
هر قطره اشکی که مرا از جگر آید
در روز جزا سنبل گلزار بهشت است
عمری که به اندیشه زلف تو سرآید
شد آینه از دیدن رخسار تو محروم
تا روی لطیف تو که را در نظر آید
قانع به دو عالم ندهد قطره خود را
دریا چه خیال است به چشم گهر آید
از صحبت نیکان نشود طینت بدنیک
بادام همان تلخ برون از شکر آید
آزادی کونین گرفتاری عشق است
رحم است به پایی که ازین گل بدر آید
در قبضه سعی است کلید در روزی
شیر از کشش طفل ز پستان بدر آید
صائب مشو از همت مردانه تسلی
چون بیضه اگرچرخ ترا زیر پر آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۲۸
آه از دل جویای تو بیتاب برآید
غواص نفس سوخته از آب برآید
قانع به شکایت نگشاید لب خود را
زین زخم محال است که خوناب برآید
در روز چسان جلوه کند کرم شب افروز
با روی تو چون ماه جهانتاب برآید
از آه اثر در دل معشوق توان کرد
گوهر اگر از بحر به قلاب برآید
از تشنه لبی رفت مرا دست ودل از کار
جایی که ز ناخن به زمین آب برآید
بی خواست تراوش کند آه از دل پرخون
غواص نفس سوخته ازآب برآید
در دیده صیاد بهشتی است کمینگاه
زاهد به چه تقریب به محراب برآید
بیقدر گرامی شود از گوشه عزلت
باران ز صدف گوهر سیراب برآید
صائب چه کند حوصله با زور می ناب
ویرانه کی از عهده سیلاب برآید
غواص نفس سوخته از آب برآید
قانع به شکایت نگشاید لب خود را
زین زخم محال است که خوناب برآید
در روز چسان جلوه کند کرم شب افروز
با روی تو چون ماه جهانتاب برآید
از آه اثر در دل معشوق توان کرد
گوهر اگر از بحر به قلاب برآید
از تشنه لبی رفت مرا دست ودل از کار
جایی که ز ناخن به زمین آب برآید
بی خواست تراوش کند آه از دل پرخون
غواص نفس سوخته ازآب برآید
در دیده صیاد بهشتی است کمینگاه
زاهد به چه تقریب به محراب برآید
بیقدر گرامی شود از گوشه عزلت
باران ز صدف گوهر سیراب برآید
صائب چه کند حوصله با زور می ناب
ویرانه کی از عهده سیلاب برآید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۲۹
حرفی که ازان لعل گهربار برآید
رازی است که از مخزن اسرار برآید
تا حشر محال است که از سینه کند یاد
هر دل که به دریوزه دیدار برآید
گل بر در زندان زند از شرم زلیخا
چون یوسف ما بر سر بازار برآید
در خلوت آیینه رخسار تو از لطف
طوطی به گرانجانی زنگار برآید
بر سیب زنخدان تو چون گرد نشیند
جانها همه با آه به یکبار برآید
از باده لعلی به سرش تاج گذارند
مستی که به میخانه ز دستار برآید
دارد خبر از درد گرفتاری بلبل
با دست تهی هر که به گلزار برآید
افسرده تر از عقل شود معرکه عشق
روزی که مرا دست ودل از کار برآید
گر سوزن عیسی شود این وادی پرخار
از دل چه خیال است مرا خار برآید
دارد به جگر داغ ز محرومی فرهاد
هر لاله که از سینه کهسار برآید
هر جا نبود اهل دلی گوش برآواز
رحم است برآن نغمه که از تار برآید
شیری که به رغبت ندهد دایه به اطفال
خون گردد واز دیده خونبار برآید
فردای قیامت رگ ابری است گهربار
هرآه که از سینه افگار برآید
در سرمه اگر غوطه دهد چرخ جهان را
صائب چه خیال است ز گفتار برآید
رازی است که از مخزن اسرار برآید
تا حشر محال است که از سینه کند یاد
هر دل که به دریوزه دیدار برآید
گل بر در زندان زند از شرم زلیخا
چون یوسف ما بر سر بازار برآید
در خلوت آیینه رخسار تو از لطف
طوطی به گرانجانی زنگار برآید
بر سیب زنخدان تو چون گرد نشیند
جانها همه با آه به یکبار برآید
از باده لعلی به سرش تاج گذارند
مستی که به میخانه ز دستار برآید
دارد خبر از درد گرفتاری بلبل
با دست تهی هر که به گلزار برآید
افسرده تر از عقل شود معرکه عشق
روزی که مرا دست ودل از کار برآید
گر سوزن عیسی شود این وادی پرخار
از دل چه خیال است مرا خار برآید
دارد به جگر داغ ز محرومی فرهاد
هر لاله که از سینه کهسار برآید
هر جا نبود اهل دلی گوش برآواز
رحم است برآن نغمه که از تار برآید
شیری که به رغبت ندهد دایه به اطفال
خون گردد واز دیده خونبار برآید
فردای قیامت رگ ابری است گهربار
هرآه که از سینه افگار برآید
در سرمه اگر غوطه دهد چرخ جهان را
صائب چه خیال است ز گفتار برآید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۳۰
تدبیر محال است به تقدیر برآید
رو به چه خیال است که با شیر برآید
در دیده حیرت زدگان فرش بود حسن
چون عکس ز آیینه تصویر برآید
در سلسله یک جهتان نیست دورنگی
یک ناله ز صد حلقه زنجیر برآید
از هرزه درایی اثر از بانگ جرس خاست
بسیار چو شد ناله ز تأثیر برآید
از خامه خویش است مرا رزق مهیا
چون طفل ز انگشت مرا شیر برآید
ساکن نشود گرمی عشق از سخن سرد
مشکل به تب شیر طباشیر برآید
از سینه برون می جهد اسرار حقیقت
زنجیر کی از عهده این شیر برآید
در صومعه هر کس رود از کوی خرابات
هر چند جوانبخت بود پیر برآید
گیرم به زبان آورم از دل سخن شوق
آن کیست که از عهده تحریر برآید
از آه من انداخت سپر چرخ مقوس
چون پشت کمان با دم شمشیر برآید
دیر آمدن هدیه رحمت ز گرانی است
نومید مشو کام تو گر دیر برآید
از گریه اگر سبز کند روی زمین را
صائب چه خیال است ز تقصیر برآید
رو به چه خیال است که با شیر برآید
در دیده حیرت زدگان فرش بود حسن
چون عکس ز آیینه تصویر برآید
در سلسله یک جهتان نیست دورنگی
یک ناله ز صد حلقه زنجیر برآید
از هرزه درایی اثر از بانگ جرس خاست
بسیار چو شد ناله ز تأثیر برآید
از خامه خویش است مرا رزق مهیا
چون طفل ز انگشت مرا شیر برآید
ساکن نشود گرمی عشق از سخن سرد
مشکل به تب شیر طباشیر برآید
از سینه برون می جهد اسرار حقیقت
زنجیر کی از عهده این شیر برآید
در صومعه هر کس رود از کوی خرابات
هر چند جوانبخت بود پیر برآید
گیرم به زبان آورم از دل سخن شوق
آن کیست که از عهده تحریر برآید
از آه من انداخت سپر چرخ مقوس
چون پشت کمان با دم شمشیر برآید
دیر آمدن هدیه رحمت ز گرانی است
نومید مشو کام تو گر دیر برآید
از گریه اگر سبز کند روی زمین را
صائب چه خیال است ز تقصیر برآید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۳۱
حسنی که به نور نظر پاک برآید
از خلوت آیینه عرقناک برآید
دامن کشد از صحبت پیراهن یوسف
خاری که ز گلزار تو بیباک برآید
خونین جگری را که تمنای بهارست
چون لاله نفس سوخته از خاک برآید
از روی گهر پاک کند گرد یتیمی
آهی که به صدق از جگر چاک برآید
از تیرگی بخت مکن شکوه که این دود
دایم ز دل شعله ادراک برآید
تنهای ضعیف است کمینگاه دل گرم
این برق جهانسوز ز خاشاک برآید
آن مرد تمام است ازین خلق زراندود
کز بوته سودا و سفر پاک برآید
صائب چه اثر در دل معشوق نماید
آهی که ز دلهای هوسناک برآید
از خلوت آیینه عرقناک برآید
دامن کشد از صحبت پیراهن یوسف
خاری که ز گلزار تو بیباک برآید
خونین جگری را که تمنای بهارست
چون لاله نفس سوخته از خاک برآید
از روی گهر پاک کند گرد یتیمی
آهی که به صدق از جگر چاک برآید
از تیرگی بخت مکن شکوه که این دود
دایم ز دل شعله ادراک برآید
تنهای ضعیف است کمینگاه دل گرم
این برق جهانسوز ز خاشاک برآید
آن مرد تمام است ازین خلق زراندود
کز بوته سودا و سفر پاک برآید
صائب چه اثر در دل معشوق نماید
آهی که ز دلهای هوسناک برآید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۳۲
کی پیچ وخم از طبع هوسناک برآید
این ریشه محال است ازین خاک برآید
ازصافی سرچشمه شود آب روان صاف
دل پاک چو گردید نفس پاک برآید
پر نور کند چون نفس صبح جهان را
آهی که به صدق از جگر چاک برآید
بر بیغمی باده انگوردلیل است
اشکی که ز شادی ز رگ تاک برآید
قارون گرانجان سبک از خاک برآمد
تا دانه ما کی ز ته خاک برآید
از گریه گره گر ز رگ تاک شود باز
غم نیز به اشک از دل غمناک برآید
نتوان عرق از سنگ گرفتن به فشردن
ابرام محال است به امساک برآید
کوته بود از دامن رعنایی آن سرو
گر آه جگر سوز به افلاک برآید
صائب سخنی کز دل بی مغز تراود
دودی است که از بوته خاشاک برآید
این ریشه محال است ازین خاک برآید
ازصافی سرچشمه شود آب روان صاف
دل پاک چو گردید نفس پاک برآید
پر نور کند چون نفس صبح جهان را
آهی که به صدق از جگر چاک برآید
بر بیغمی باده انگوردلیل است
اشکی که ز شادی ز رگ تاک برآید
قارون گرانجان سبک از خاک برآمد
تا دانه ما کی ز ته خاک برآید
از گریه گره گر ز رگ تاک شود باز
غم نیز به اشک از دل غمناک برآید
نتوان عرق از سنگ گرفتن به فشردن
ابرام محال است به امساک برآید
کوته بود از دامن رعنایی آن سرو
گر آه جگر سوز به افلاک برآید
صائب سخنی کز دل بی مغز تراود
دودی است که از بوته خاشاک برآید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۳۳
آهی که ز دلهای هوسناک برآید
دودی است که از بوته خاشاک برآید
در سوزش دل کوش که در مزرعه امکان
تخمی که شود سوخته از خاک برآید
بیرون نبرد سرکشی از خوی نکویان
گر آه جگر سوز به افلاک برآید
از باده گلرنگ مرا باز شود دل
از گریه گره گر ز رگ تاک برآید
صبحی که تو از دل سیهی خنده شماری
آهی است که از سینه افلاک برآید
از گنج به افسون نکند مار جدایی
قارون چه خیال است که از خاک برآید
آهی که کند داغ جگر گاه فلک را
از سینه گرم و دل غمناک برآید
از تیرگی بخت مکن شکوه که این دود
صائب ز دل شعله ادراک برآید
دودی است که از بوته خاشاک برآید
در سوزش دل کوش که در مزرعه امکان
تخمی که شود سوخته از خاک برآید
بیرون نبرد سرکشی از خوی نکویان
گر آه جگر سوز به افلاک برآید
از باده گلرنگ مرا باز شود دل
از گریه گره گر ز رگ تاک برآید
صبحی که تو از دل سیهی خنده شماری
آهی است که از سینه افلاک برآید
از گنج به افسون نکند مار جدایی
قارون چه خیال است که از خاک برآید
آهی که کند داغ جگر گاه فلک را
از سینه گرم و دل غمناک برآید
از تیرگی بخت مکن شکوه که این دود
صائب ز دل شعله ادراک برآید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۳۵
گر چشم تر از پوست چو بادام برآید
آسان ز وصال شکرش کام برآید
جان من مشتاق به لب می رسد از شوق
تا از دهن تنگ تو پیغام برآید
خون در دل یاقوت زند جوش ز غیرت
هر جا ز عقیق لب او نام برآید
مشکل بود از رشته امید گسستن
چون مرغ گرفتار من از دام برآید
بیرون ندهد نم ز جگر لاله سیراب
کی حرف به مستی ز لب جام برآید
آن را که بود همچو شرر دیده روشن
در نقطه آغاز ز انجام برآید
از موج حوادث نشود پخته سبک مغز
از بحر همان عنبر تر خام برآید
زنهار مکن سرکشی از حلقه عشاق
کز فاخته این سرو به اندام برآید
زآتشکده هند شد آدم ز گنه پاک
زین بوته محال است کسی خام برآید
در کلبه مقصود نفس راست نماید
از هر دو جهان هر که به یک گام برآید
آسان ز وصال شکرش کام برآید
جان من مشتاق به لب می رسد از شوق
تا از دهن تنگ تو پیغام برآید
خون در دل یاقوت زند جوش ز غیرت
هر جا ز عقیق لب او نام برآید
مشکل بود از رشته امید گسستن
چون مرغ گرفتار من از دام برآید
بیرون ندهد نم ز جگر لاله سیراب
کی حرف به مستی ز لب جام برآید
آن را که بود همچو شرر دیده روشن
در نقطه آغاز ز انجام برآید
از موج حوادث نشود پخته سبک مغز
از بحر همان عنبر تر خام برآید
زنهار مکن سرکشی از حلقه عشاق
کز فاخته این سرو به اندام برآید
زآتشکده هند شد آدم ز گنه پاک
زین بوته محال است کسی خام برآید
در کلبه مقصود نفس راست نماید
از هر دو جهان هر که به یک گام برآید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۳۶
خوب است که بی رنج طلب کام برآید
آن کام چه ارزد که به ابرام برآید
آتش نفسان گوش به تعظیم بگیرند
هرجا که من سوخته را نام برآید
ریزند کواکب چو عرق از رخ گردون
آن روز که خورشید تو بر بام برآید
نقش قدمش شمع ره گرمروان است
از شوق تو آن کس که ز آرام برآید
در باده اگر سرمه نریزد ادب عشق
فریاد اناالحق ز لب جام برآید
شرمنده ام از عشق که با شغل دوعالم
نگذاشت کباب دل من خام برآید
از گردش چشم تو دل چرخ فروریخت
چون حوصله از عهده این جام برآید
صائب چو ز اندیشه روزی است مرا رزق
زینم چه که برگرد جهان نام برآید
آن کام چه ارزد که به ابرام برآید
آتش نفسان گوش به تعظیم بگیرند
هرجا که من سوخته را نام برآید
ریزند کواکب چو عرق از رخ گردون
آن روز که خورشید تو بر بام برآید
نقش قدمش شمع ره گرمروان است
از شوق تو آن کس که ز آرام برآید
در باده اگر سرمه نریزد ادب عشق
فریاد اناالحق ز لب جام برآید
شرمنده ام از عشق که با شغل دوعالم
نگذاشت کباب دل من خام برآید
از گردش چشم تو دل چرخ فروریخت
چون حوصله از عهده این جام برآید
صائب چو ز اندیشه روزی است مرا رزق
زینم چه که برگرد جهان نام برآید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۳۷
حاشا که زعاشق سخن کام برآید
از سینه آتش نفس خام برآید
بالیدن نخل تو ز پیوند دل ماست
این سرو ز آغوش به اندام برآید
بگذشت ز تلخی همه ایام نشاطم
چون طفل یتیمی که به دشنام برآید
یک چشم زدن چشم تو غایب ز نظر نیست
آهو که گمان داشت چنین رام برآید
شیران جهان گردن تسلیم گذارند
از سلسله زلف تو چون نام برآید
در فکر اثر باش که چون دور کند چرخ
آوازه جمع از دهن جام برآید
بااینهمه آتش که نهان در جگر اوست
صائب که گمان داشت چنین خام برآید
از سینه آتش نفس خام برآید
بالیدن نخل تو ز پیوند دل ماست
این سرو ز آغوش به اندام برآید
بگذشت ز تلخی همه ایام نشاطم
چون طفل یتیمی که به دشنام برآید
یک چشم زدن چشم تو غایب ز نظر نیست
آهو که گمان داشت چنین رام برآید
شیران جهان گردن تسلیم گذارند
از سلسله زلف تو چون نام برآید
در فکر اثر باش که چون دور کند چرخ
آوازه جمع از دهن جام برآید
بااینهمه آتش که نهان در جگر اوست
صائب که گمان داشت چنین خام برآید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۳۸
بیخواست ز دل ناله جانکاه برآید
بی دلو ورسن یوسف ازین چاه برآید
از دیده وران میکندش قطره شبنم
هر غنچه که از پوست سحرگاه برآید
آن روز مرا مزرع امید شود سبز
کز دانه خال تو ز خط آه برآید
در دایره هاله شود ماه زمین گیر
چون حسن تمام تو ز خرگاه برآید
زنگار محابا نکند از دم شمشیر
چون با خط سبز آن رخ چون ماه برآید
دستی که فشاندم ز بلندی به دو عالم
ترسم که ز دامان تو کوتاه برآید
از راست روان زخم زبان طرف نبندد
پامال شود سبزه چو از راه برآید
صد حرف نفهمیده کند بیخبر انشا
تا یک سخن از خاطر آگاه برآید
در صحبت اشراق خموش است زبانها
رحم است به شمعی که شب ماه برآید
باهمت ناقص به فلک بر نتوان شد
کی دانه ز خرمن به پرکاه برآید
جایی که عزیزان به زر قلب گرانند
یوسف چه فتاده است که از چاه برآید
از غیرت رنگینی افکار تو صائب
صد آه یمن را ز جگر گاه برآید
بی دلو ورسن یوسف ازین چاه برآید
از دیده وران میکندش قطره شبنم
هر غنچه که از پوست سحرگاه برآید
آن روز مرا مزرع امید شود سبز
کز دانه خال تو ز خط آه برآید
در دایره هاله شود ماه زمین گیر
چون حسن تمام تو ز خرگاه برآید
زنگار محابا نکند از دم شمشیر
چون با خط سبز آن رخ چون ماه برآید
دستی که فشاندم ز بلندی به دو عالم
ترسم که ز دامان تو کوتاه برآید
از راست روان زخم زبان طرف نبندد
پامال شود سبزه چو از راه برآید
صد حرف نفهمیده کند بیخبر انشا
تا یک سخن از خاطر آگاه برآید
در صحبت اشراق خموش است زبانها
رحم است به شمعی که شب ماه برآید
باهمت ناقص به فلک بر نتوان شد
کی دانه ز خرمن به پرکاه برآید
جایی که عزیزان به زر قلب گرانند
یوسف چه فتاده است که از چاه برآید
از غیرت رنگینی افکار تو صائب
صد آه یمن را ز جگر گاه برآید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۳۹
لعل از جگر سنگ گر از تیشه برآید
از دل سخن از کاوش اندیشه برآید
هر لحظه به رنگی ز دل اندیشه برآید
یک باده به صد رنگ ازین شیشه برآید
بی عشق محال است دل سخت شود نرم
گر سنگ به این بوته رود شیشه برآید
جایی که ز حیرت گره دل نگشاید
از فکر چه خیزد چه ز اندیشه برآید
از دوستی تازه خطان دل نتوان کند
هر چند که ریحان سبک از ریشه برآید
در سینه پر ناوک ما اشک شود خون
سیلاب نفس سوخته زین بیشه برآید
در کوه غم عشق خلل راه نیابد
چون ناخن اگر از کف من تیشه برآید
بیرون نرود کجروی ازطینت گردون
این دیو محال است ازین شیشه برآید
هر نخل امیدی که نشاند دل خود کام
آهی شود از سینه غم پیشه برآید
صائب چو به خاطر گذرد برق جمالش
دودم چو نیستان ز رگ وریشه برآید
از دل سخن از کاوش اندیشه برآید
هر لحظه به رنگی ز دل اندیشه برآید
یک باده به صد رنگ ازین شیشه برآید
بی عشق محال است دل سخت شود نرم
گر سنگ به این بوته رود شیشه برآید
جایی که ز حیرت گره دل نگشاید
از فکر چه خیزد چه ز اندیشه برآید
از دوستی تازه خطان دل نتوان کند
هر چند که ریحان سبک از ریشه برآید
در سینه پر ناوک ما اشک شود خون
سیلاب نفس سوخته زین بیشه برآید
در کوه غم عشق خلل راه نیابد
چون ناخن اگر از کف من تیشه برآید
بیرون نرود کجروی ازطینت گردون
این دیو محال است ازین شیشه برآید
هر نخل امیدی که نشاند دل خود کام
آهی شود از سینه غم پیشه برآید
صائب چو به خاطر گذرد برق جمالش
دودم چو نیستان ز رگ وریشه برآید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۴۰
هویی که مرا از دل دیوانه برآید
دودی است که از خرمن پروانه برآید
داغ من سودازده از زیر سیاهی
چون چهره لیلی ز سیه خانه برآید
تا حشر شود واله دیوانگی من
طفلی که به دنبال من از خانه برآید
از موج محابا نکند شورش دریا
زنجیر کی از عهده دیوانه برآید
کامی که بود عاجز ازان گردش افلاک
در میکده از گردش پیمانه برآید
ریحان بهشت است براو شام غریبان
بازلف تو هر دست که چون شانه برآید
روزی که من از گوشه بتخانه برآید
فریاد زناقوس غریبانه برآید
احرامی هر کس بود از پرده پندار
در کعبه رود از در بتخانه برآید
از دل به نصیحت نرود بیخودی عشق
از دیده کجا خواب به افسانه برآید
پیوسته بود در دل ممسک غم دنیا
این جغد محال است ز ویرانه برآید
از نفس حذر بیش کن از دشمن خارج
زان آب بیندیش که از خانه برآید
دیگر نزند جوش طرب سینه خمها
صائب اگر از گوشه میخانه برآید
دودی است که از خرمن پروانه برآید
داغ من سودازده از زیر سیاهی
چون چهره لیلی ز سیه خانه برآید
تا حشر شود واله دیوانگی من
طفلی که به دنبال من از خانه برآید
از موج محابا نکند شورش دریا
زنجیر کی از عهده دیوانه برآید
کامی که بود عاجز ازان گردش افلاک
در میکده از گردش پیمانه برآید
ریحان بهشت است براو شام غریبان
بازلف تو هر دست که چون شانه برآید
روزی که من از گوشه بتخانه برآید
فریاد زناقوس غریبانه برآید
احرامی هر کس بود از پرده پندار
در کعبه رود از در بتخانه برآید
از دل به نصیحت نرود بیخودی عشق
از دیده کجا خواب به افسانه برآید
پیوسته بود در دل ممسک غم دنیا
این جغد محال است ز ویرانه برآید
از نفس حذر بیش کن از دشمن خارج
زان آب بیندیش که از خانه برآید
دیگر نزند جوش طرب سینه خمها
صائب اگر از گوشه میخانه برآید