عبارات مورد جستجو در ۳۲۳ گوهر پیدا شد:
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی عشر: فی الوصیة و الاسف علی مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضی الله عنه
شمارهٔ ۶۵
«اوحد» تو به جای غصّه ای صد می کش
چون نیک نمی شود تو هر بد می کش
بر خاک درش چو سر بدادی بر باد
بر گردن خود بار سر خود می کش
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
هردم از غیبم به گوش دل ندایی می رسد
کز پیِ هر درد تشریف دوایی می رسد
پر منال ای دل چو نی از بی نوایی هر نفس
چون به قدر حال هر کس را نوایی می رسد
هرکس از دیوان قسمت چون نصیبی می برند
بی دلان را ز آن قد و بالا بلایی می رسد
هرکه در راه طلب از خویشتن بیگانه شد
عاقبت روزی به کوی آشنایی می رسد
از سر اخلاص هر کاو چون خیالی در رهش
می نهد پای طلب آخر به جایی می رسد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۸
تا کی ای پیر مغان میکده را در بستن
جان یکسلسله مخمور زحسرت خستن
کف تو مقسم رزق است و دو گیتی مرزوق
چند شاید در روزی بدو عالم بستن
کهربائی تو و ما کاه یکی جذبه زلطف
که بکوشش نتوانیم به تو پیوستن
از عدم تا بوجود این کشش از تست ای عشق
مرغ بی بال و پر از دام کی آرد جستن
تا تو در را نگشائی همه درها بسته است
بستن از تست نیاید زکسی بشکستن
عشق را پیشه چو مشاطگی حسن بتان
کار عشاق کدام است زجان بگسستن
تا سزای من و تو چیست بفردا زاهد
من و توبه شکنی ها تو و خم بشکستن
تو که صاحب کرمی رد نکنی سائل خویش
کار درویش چه باشد بطلب بنشستن
عمری آشفته بود بر در تو خاک نشین
از تو نان خواهد و از منت دونان رستن
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
سر نهادن به سر کوی غمت تسلیم است
خاستن از سر جان عشق ترا تعظیم است
شوق دیدار به هرجا که شود حوصله سوز
تیشه ی بتگری از ناخن ابراهیم است
مطلب کسوت سلطان و گدا خرسندی ست
هر کلاهی که سری گرم کند دیهیم است
نیک و بد آنچه ز طفلان دبستان شنود
طفل را هوشی اگر هست، همه تعلیم است
نه همین گل به سر از عزت زر جا دارد
دلنشین همه کس نغمه ی ساز از سیم است
این سرشکی که تو داری به ره شوق، سلیم
در یبابان مشو ایمن که ز طوفان بیم است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۲
خویش را از بس به تیغ موج این دریا زدم
جای ناخن بر تن من نیست، بر هر جا زدم
عرصه ی معمور بر خیل سرشکم تنگ بود
همچو ابر نوبهاری خیمه بر صحرا زدم
روزگار از عجز گفتم مهربان گردد، نشد
همچو همت، دست بر دامان استغنا زدم
خاطر خود را به درویشی تسلی ساختم
آزمودم ظرف خود را، سنگ بر مینا زدم
پشت پایم از کف پا بیش دارد آبله
بر جهان در راه عشق از بس که پشت پا زدم
قطره ی بی دست و پایم من سلیم، اما چو سیل
کاروان موج را صدبار در دریا زدم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
تهی کردم زاشک و آه امشب سینهٔ خود را
زنقد و جنس خالی ساختم گنجینهٔ خود را
بیفزاید به قدر محنت و غم رتبهٔ دلها
یکی صد می شود چون بشکنی آیینهٔ خود را
زلب بر لب نهادن کی تسلی می شوم ساقی
سرت گردم دمی بر سینه ام نه سینهٔ خود را
مکن تکلیف صهبا ساقی ارباب مروت را
چسان بیرون کنم از دل غم دیرینهٔ خود را
جدا از هم توان کردن اگر خارا و آتش را
توان برد از دل سخت تو بیرون کینهٔ خود را
نخواهد دوش تجریدت لباسی غیر عریانی
زتن جویا بیفکن خرقهٔ پشمینهٔ خود را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
حاجت هر که گذشت است ز حاجات رواست
دست برداری اگر از سر خود دست دعاست
مهر رویش به دل افزود زپهلوی دو زلف
عکس مه چون دوشبه گشت در آیینه دوتاست
مسلک عشق بود هادی ارباب طلب
جاده هم راهروان را ره و هم راهنماست
نوبهار است و دل بی سر و سامان مرا
چهچه بلبل و خندیدن گل برگ و نواست
ما که چون غنچه زبان و دل ما هر دو یکی است
از تو ای شوخ به ما طعن دو رنگی رعناست
زهر قاتل به مناقش شکرناب شود
هر که او ساخته با عالم تسلیم و رضاست
شکر و صد شکر که چون گرد یتیمی گهر
کلفتی برد اگر ره به دلم عین صفاست
روشن از اشک بود دیدهٔ عاشق جویا
چشم حیرت زدهٔ آینه را آب جلاست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
شوخ بیدادگری همچو تو در عالم نیست
پریی مثل تو در نوع بنی آدم نیست
آب و رنگ چمن حسن فزاید زحیا
بر گل رو عرق شرم کم از شبنم نیست
قانعی را که سرش بر خط تسلیم و رضاست
شادیی در دلش از بیش و غمی از کم نیست
در فراق تو مدام آرزوی مرگ کنم
زانکه شق شب هجر تو ازین اسلم نیست
شیخ شهر آنکه به خوبی ملکش می خوانی
حرف من نیز همین است که او آدم نیست
آنکه از دیدن لعل نمکینش جویا
نشد از دست در این دایره جز خاتم نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۴
‏ آتش آهم ز بس گلزار بی نم می شود
برگ گل سنگ ته دندان شبنم می شود
هر کرا در عین اقبال است چشمی بر زمین
چون مه و خورشید چشم اهل عالم می شود
در ریاض بندگی رعناتر از شاخ گلی است
گردنی کز بار تسلیم و رضا خم می شود
هر قدر افزون شود آمال کلفت آورد
آرزو چون جمع شد بالای هم غم می شود
سودهٔ الماس بسریشند اگر با خون دل
بهر زخم سینهٔ عشاق مرهم می شود
بگذرانی گر زدشمن نعمت حسن ادب
می فزاید بر تو چندانی کز او کم می شود
حاصلی غیر از پریشانی نخواهد داشتن
کشت آمالی کز آب روی خرم می شود
عاشقانش را زلعل نو خط خندان او
گلشن امید جویا سبز و خرم می شود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
به قتلم اینهمه خشم و عتاب حاجت نیست
چو می کشد غم عشقم شتاب حاجت نیست
تو شمع بزمی و صد خانه روشن از رویت
بهر کجا که تویی آفتاب حاجت نیست
اگر شراب نباشد تو باشی ای ساقی
بیا که صحبت ما را شراب حاجت نیست
ما که قبله حاجت شد آستانه تو
بکعبه رفتنم از هیچ باب حاجت نیست
دلا چو مرغ قفص چاره تو تسلیم است
چه میطپی بنشین اضطراب حاجت نیست
عذاب ظلمتت غم بهر آب خضر مکش
برای یکدم آب این عذاب حاجت نیست
خموش اهلی اگر توبه ات دهند از عشق
حدیث بیهده گو را جواب حاجت نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
هیچت ز خون ما غم روز جواب نیست
گویا که خون اهل نظر در حساب نیست
در راه مهر خاک تنم ذره ذره گشت
یکذره رحم در دلت ای آفتاب نیست
اشکم نیافت بوی وفا تا دلم نسوخت
هر شبنمی که میچکد از گل گلاب نیست
ای مرغ بسمل از پی جان چند میطپی
تسلیم شو که حاجت هیچ اضطراب نیست
شاید که یار بگذرد از خشم ای اجل
مشتاب یکنفس که محل شتاب نیست
اهلی بدیده خواب ندارد ز خار غم
در دیده یی که خار بود جای خواب نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۷
نقد دلم چو غنچه به مستی ز دست شد
دست و دلش گشاده شود هرکه مست شد
تسلیم شو که جان به طپیدن نمیبرد
صیدی که در کمند بلا پای بست شد
تا آتش جمال تو مجلس فروز گشت
دیدم که سر بلندی صد شمع پست شد
امید رحم بیشتر از زخم داشتم
رحم این زمان چه سود که تیرت ز شست شد
مرد افکن است عشق تو زنهار دست گیر
کز پا فتاد اهلی و کارش ز دست شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۷
ز سنگ دل شکنان دل حزین چرا داریم
که سنگ می شکند شیشه یی که ما داریم
بیا که ساقی ما را شکایت از کس نیست
وگر کند گله ما هم بهانه ها داریم
ز گلستان نکویی نمیرسد مارا
بغیر بویی و آن نیز از صبا داریم
غبار خاطر ما از کدورت غیرست
وگرنه با همه آیینه وش صفا داریم
کسی ندید زبونتر ز ما که سوزد چرخ
مگر ستاره بخت زبون که ما داریم
بخنده گفت که خوشباش کانچنان هم نیست
که نا امیدی بیچاره یی روا داریم
نگو بپوش ز روی بتان نظر اهلی
تو لب بپوش که ما گوش بر قضا داریم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۵
ای مصور ز کف این تخته تعلیم بنه
سجده کن پیش بت ما سر تسلیم بنه
گر سر و دست به میزان محبت داری
جان بیک نیم و جهان جمله بیک نیم بنه
ملک راحت طلبی رند و گدا باش چو من
ورنه سلطان شو و دل بر خطر و بیم بنه
آخر ای چرخ منداینهمه غم بر دل من
بار غم بر دل عشاق به تقسیم بنه
تا مرا بنده خود خواند ز غم آزادم
خسرو وقتم و گو خط بغلامیم بنه
همنشینان چو به خشت در او جان بدهم
بر سر خاک من آن خشت بتعظیم بنه
بنده خاک در سیمتنی شو اهلی
بت پرستی مکن و دل ز زر و سیم بنه
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۶
در عشق اساس چاره کردن نبود
کس سیریش از نظاره کردن نبود
در بحر غم تو دست و پا چند زنم
چون چاره بجز کناره کردن نبود
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
خوشم که چرخ به کوی توام ز پا انداخت
که هم ز من پی من خلد را بنا انداخت
چو نقش پا همه افتادگی ست هستی من
ز آسمان گله نبود اگر مرا انداخت
سواد سایه همان صورت گلیم گرفت
همای فرخ اگر سایه بر گدا انداخت
ز رزق خویش چه سان بر خورم که داس قضا
ز کشت خوشه درود و در آسیا انداخت
به عز و ناز منه دل که افتد آخر کار
ز فرق مهر کلاهی که بر هوا انداخت
به طعن بی اثری های ناله ما را کشت
ز کیش ماست خدنگی که سوی ما انداخت
صحیفه پیش نگاه و نگاه کزلک تیز
دریغ گر به سر حرف مدعا انداخت
اگر نه لطف شب وصل کاستن می خواست
ز روز هجر سخن در میان چرا انداخت؟
منم که با جگر تشنه می نوردم راه
به وادیی که خضر کوزه و عصا انداخت
فغان ز غفلت غالب که کارش از سستی
ز دست رفته و داند که با خدا انداخت
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
بدین خوبی خرد گوید که کام دل مخواه از وی
نکوروی و نکوکار و نکونام ست آه از وی
نگارم ساده و من رند رنگ آمیز رسوایم
چه نقش مدعا بندم بدین روی سیاه از وی
به موج ناله می روبم غبار از دامن زینش
کمین ها دیده ام غافل نیم در صیدگاه از وی
جنون رشک را نازم که چون قاصد روان گردد
دوم بی خویش و گیرم نامه اندر نیمه راه از وی
چه سنجم داوری با سامری سرمایه محبوبی
که باشد چون دل داور زبان دادخواه از وی
ز هم دوریم با این مایه نسبت نامرادی بین
شب تاریک از ما باشد و روی چو ماه از وی
شکستن را خدایا هم بدین اندازه قسمت کن
دلی از ما و عهد و طره و طرف کلاه از وی
بتان را جلوه نازش به وجد آرد شگرفی بین
برهمن باشد اما دیر گردد خانقاه از وی
شدم غرق شط نظاره و با غیر در تابم
که دانم می تراود دعوی ذوق نگاه از وی
نگاهش شرمگین باشد چو مژگان سرکش ست آری
فروماند سپه داری که برگردد سپاه از وی
به غالب آشتی کردیم دیگر داوری نبود
گزاف دائمی از ما شراب گاه گاه از وی
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
یار ما خوب است اما خوب نیست
با رقیبان خوب، با ما خوب نیست
ما کجا و مجلس واعظ کجا
صحبت خرسنگ و مینا خوب نیست
اندرین بازیگه طفلان راه
از کناری جز تماشا خوب نیست
یار را با ما نخواهد هر که دید
کور بهتر او که بینا خوب نیست
هر چه باداباد قربان می شوم
چند می گویی سعیدا خوب نیست
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۵
رحمتش با بی گناهان کی کند فردا نگاه
می برد دل های ظلمت دیده را چشم سیاه
همچو ساقی ای کرام الکاتبین بردار دست
نامه ام چون ساغر می شد لبالب از گناه
دل عجایب طاق ابرویی نشیمن کرده است
می برد رشک و حسد ز این گوشهٔ من پادشاه
باز با زاغ است دشمن، زاغ با زاغ است دوست
یار شد همرنگ یار و کهربا با همرنگ کاه
پاس تسلیم و رضا آن کس تواند داشتن
پیش رو آیینه دارد تا به لب، دل پر ز آه
از قدم تا فراق او طی کرد چشم عقل و گفت
طول شهر حسن خوش عمری است یک سال و دو ماه
تاج، ترک و سکه، صبر و خطبه، ذکر و فکر دوست
پوست، تخت و خانه ویران و سعیدا پادشاه
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۳
ز بس این تن پرستان کرده خم گردن به آسانی
ز جا برخاستن گردیده مشکل از گران جانی
مبر امید خود را نزد ابنای زمان ای دل
که موج بحر نومیدی است ز ایشان چین پیشانی
به هر تار سر زلف تو بستم دل ندانستم
که آخر نیست یک مو حاصل از این جز پریشانی
ز فرمان تو بیرون می رود در آستین دستت
مکش منت ز دوش خویش و تن در ده به فرمانی
دل سنگین او از گریهٔ من نرم خواهد شد
که از آه تر من سبز شد یاقوت رمانی
«بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت»
شبی با این قضا بزم چنین من در غزلخوانی
سعیدا سال ها جان کند تا امشب به کام دل
مرید حافظ شیراز شد از خویش پنهانی