عبارات مورد جستجو در ۳۴۵ گوهر پیدا شد:
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
این نیست عرق کز رخ آن ماه جبین ریخت
خورشید فلک رشته ی پروین به زمین ریخت
دیگر مزن از صلح و صفا دم که حوادث
در خرمن ابنای بشر آتش کین ریخت
زهری که ز سرمایه به دم داشت توانگر
در کام فقیران به دم بازپسین ریخت
هر قطره شود بحری و آید به تلاطم
این خون شهیدان که به نزهتگه چین ریخت
از نقشه ی گیتی شودش نام و نشان محو
هر کس که پی محو بشر طرح چنین ریخت
با اشک روان توده ی زحمت کش دنیا
در دامن صد پاره ی خود در ثمین ریخت
هر خاک مصیبت که فلک داشت از این غم
یک جا به سر فرخی خاک نشین ریخت
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۳
ای جعبه پریر دلربائی کردی
دیروز خیال بیوفائی کردی
دوشینه چو یکبار شدی یار رقیب
امروز ز عاشقان جدائی کردی
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
تا روان اشک من از دیده ی تر خواهد بود
خلق را ز آتش خویت چه اثر خواهد بود
ز آشیانی که در این باغ نهادم شادم
کآن هم از باد خزان زیر و زبر خواهد بود
می توان یافتن از خنده ی این برق که باغ
آخر از گریه ی ابرش چه ثمر خواهد بود
تا به فکر غم فرهاد نباشد شیرین
تلخکامی وی از رشک شکر خواهد بود
ذوق مستی ز کسی پرس که در محفل عشق
لعل گون ساغرش از خون جگر خواهد بود
تا بود خاصیت لعل تو با طبع (سحاب)
بی بهاتر ز صدف در و گهر خواهد بود
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
بگو کجا برم از دست هجر تو فریاد
که کند خانه صبرم ز بیخ و از بنیاد
فغان و داد که پیچید دست طاقت من
به جان رسید دل خسته ی من از بیداد
نه در زمانه وفا و نه بر سپهر امید
فلک جفای تو تا کی کشم که شرمت باد
کسی که یک نفس از یاد تو نیاساید
روا بود که تو او را گذاشتی از یاد
چو سرو گوشه گرفتم که از جفا برهم
ولی ز غصّه دوران نمی شوم آزاد
به غیر غصّه ندارم قرین ز کار جهان
نمی شوم ز زمانه زمانکی دلشاد
ز غصّه جان عزیزم به لب رسید به غم
کنون اگر نرسی خود کیم رسد فریاد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
دلبر به هر چه گفت به قولش وفا نکرد
با این دل رمیده به غیر از جفا نکرد
بیچاره دل به درد غمش شد اسیر و او
از لطف خویش درد دلم را دوا نکرد
عهدی ببست با من بیچاره پیش ازین
دل برد آن نگار و به عهدش وفا نکرد
دل برد و تن به دست بلای فراق داد
آن بی حفاظ با من مسکین چه ها نکرد
دایم به خاک کوی وفایش نشسته ام
بگذشت آن نگار و نظر بر گدا نکرد
گفتا مراد تو بدهم تنگ دل مشو
لیکن مرادم از لب لعلش روا نکرد
با آنکه جز جفا ننمودی به حال من
دانی که در جهانی چو جهان کس وفا نکرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۴
درد مرا طبیب مداوا نمی کند
با من ز روی لطف مدارا نمی کند
دردیست در دلم که علاجش به دست اوست
وآن سنگ دل دواش مهیا نمی کند
تیغ ستم زند به دل خستگان هجر
وز هیچ روی میل و محابا نمی کند
دل را ببرد از برم آن یار سست مهر
وآنگه به شست زلف خودش جا نمی کند
چون حلقه روز و شب به درش می زنیم سر
لیکن چه سود کاو در ما وا نمی کند
شوریده ام چو زلف به رخسار مهوشش
تسکین خاطر من شیدا نمی کند
سرویست نازپرور و در بوستان جان
آخر چرا گذر به سوی ما نمی کند
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۲
یار ما را بیش از این با ما سر یاری نبود
در غم حال منش یک لحظه غمخواری نبود
زاری من از فلک بگذشت و در هجران او
وآن بت سنگین دلم رحمش بر آن زاری نبود
دل ببرد و جان شیرینم به دست غم سپرد
رحمتی بر من نکرد از رسم دلداری نبود
این دل مسکین بجز اندوه و غم حاصل چه کرد
کار چشمم در فراقش غیر خونباری نبود
غیر یاد او درون خاطر من کس نگشت
جز ثنایش بر زبان جان من جاری نبود
دوش باری در فراق روی چون خورشید او
در دو چشمم جز خیال یار بیداری نبود
در گذارش دیدم و از من بگردانید روی
آشنایی با منش هرگز تو پنداری نبود
گفتم آخر باوری ده تا ز وصلت برخورم
گفت خاموش ای گدا این شیوه یاری نبود
بار بسیار از جهان بر جان ما هست ای صنم
حاجت جور و جفای تو به سر باری نبود
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۰
در فراقت من نکردم خواب خوش
بی لبت هرگز نخوردم آب خوش
غرقه گشتم در غمت دستم بگیر
بحر غم را کی بود پایاب خوش
در فراقت جان شیرین می دهم
بنده بیچاره را دریاب خوش
روی خوبت کعبه صاحب دلان
زآنکه باشد ابرویت محراب خوش
تابکی در تاب باشی ای نگار
گرچه باشد در دو زلفت تاب خوش
جز رخ عاشق فریبت دلبرا
من ندیدم در جهان مهتاب خوش
کار من عشقست و بار از غم به دل
باشدم در عشق او اسباب خوش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۶
تا دل به غم رخت نهادم
از دیده دو جوی خون گشادم
نامم چو کنند مرغ زیرک
در دام غمت از آن فتادم
ما را که بسوخت آتش عشق
چون خاک بداده ای به بادم
جانا چه کنم که مادر دهر
با مهر رخت مگر بزادم
تو با دگری نشسته خرّم
من با غم روی دوست شادم
چون نیست مرا ز وصل تو کام
ناچار به هجر دل نهادم
بی یاد تو نیستم زمانی
یک لحظه نمی کنی تو یادم
ای دوست جهان و جان نخواهم
چون از دو جهان تویی مرادم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۰
چه دردست این که درمانش ندانیم
چه بحرست این که پایانش ندانیم
نهال سروی اندر چشم ما رست
که قطعاً ره به بستانش ندانیم
طبیبانم دوایی تلخ گفتند
که ما درمان هجرانش ندانیم
مرا روی دل اندر کعبه ی وصل
ولی حدّ بیابانش ندانیم
به عید روی چون خورشید و ماهش
بجز جان هیچ قربانش ندانیم
به قول خود وفا ننمود باری
به غیر از نقض پیمانش ندانیم
جهان خوش شد در این موسم خدا را
بلای هجر آسانش ندانیم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۳
تا کی دلا به دام غمش اوفتاده ای
صد داغش از فراق به جانم نهاده ای
تا چند جان به زلف دلاویز بسته ای
تا سیل خون ز دیده روانم گشاده ای
ای ماه مهربان چو سر زلف خویشتن
بردی ز دست ما دل و بر باد داده ای
چون سرو ایستاده ای به لب جوی در چمن
هرگز ز لب تو کام دل ما نداده ای
کی بر منت نظر بود ای یار سنگ دل
مغرور حسن خویشتن و مست باده ای
ما در غمت نشسته به خاک رهیم و تو
مانند سرو بر لب جو ایستاده ای
ای اشک تا به چند بیفتی به خاک راه
گویند در جهان که تو معروف زاده ای
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۷
چه کردم تا زمن دل برگرفتی
به جایم دیگری دلبر گرفتی
چه دیدی از من ای دلدار آخر
که رفتی همدمی دیگر گرفتی
چرا ای نور چشم از خون دیده
رخ چون لاله ام در زر گرفتی
جفا کردی و آنگه بی وفایی
نگارینا دگر با سر گرفتی
دلت چون داد ای دلدار آخر
که جز من دیگری در بر گرفتی
نمی دانم چرا از هر دو رخسار
جهانی را تو در آذر گرفتی
گناهی جز وفاداری ندارم
چرا جانا دل از ما برگرفتی
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
ای دل ستم از یار جفاپیشه بسیست
دل بر غم او منه که او هیچ کسیست
بحریست دل نازک تو بی پایان
انگار که در بحر ضمیر تو خسیست
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۹
از من غم روزگار ای یار مپرس
اندوه من و شادی اغیار مپرس
درد دل من بشنو و بس قصّه مخوان
این سوزش من ببین و بسیار مپرس
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۵
دل بستدی از من که کنی دارایی
یا گلشن وصل را شبی آرایی
بردی و به دست غم سپردی زنهار
تا دل دگر از دست کسی نربایی
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
گفتی که با دلت غم هجران چه می کند
باد خزان ببین بگلستان چه می کند
منعم کنی ز گریه خونین و با دلم
آگه نئی که کاوش مژگان چه می کند
از دامن وصال تو دستی که کوتهست
ای وای اگر رسد بگریبان چه می کند
آن بلبلی که کنج غمی همچو دام یافت
این یک دور روزه سیر گلستان چه می کند
دامن کشان چو بگذری از خاک کشتگان
نظاره کن که خون شهیدان چه می کند
سیمین تنی که خنده زند بر صفای صبح
در حیرتم که گل بگریبان چه می کند
تا کی طبیب تهمت نظاره می کشی
با حسن یار دیده حیران چه می کند
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
ز پا فتادم و رویم بمنزلست هنوز
شکست کشتی و چشمم بساحلست هنوز
چه حالتست ندانم که بارها از دل
شدم خراب و مرا کار با دلست هنوز
ادب نهشت دریغا که بر زبان آرم
شکایتی که مرا از تو در دلست هنوز
زالتفات نهانش بدیگران پیداست
که از تغافلم آن شوخ غافلست هنوز
زگریه باز چه داری طبیب روز وداع
مرا که دیده به دنبال محملست هنوز
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
صید دلم که باشد ازو خون روان هنوز
خوش آنکه هست سر غمت را نشان هنوز
بر دل بسی نهفته ام اما نیامدست
حرف شکایت تو مرا بر زبان هنوز
قدر وفا نگر تو که از قحط مشتری
ماندست این متاع از آن کاروان هنوز
هر چند سرگرانیش از حد گذشته است
بستن بیار عهد وفای توان هنوز
عمرم بسر رسید و دلم گرم ناله باز
پایان منزلست و جرس در فغان هنوز
گل در چمن شکفت و دریغا که عندلیب
خاری نمی کشد ز پی آشیان هنوز
منعم ز گریه روز وداعش چه می کنی؟
محمل نگشته است ز چشمم نهان هنوز
کامم نداده کشت بتیغ ستم طبیب
از من تهی نگشته دل آسمان هنوز
مجیرالدین بیلقانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
گر ز چشم من خیالت یک زمان برخاستی
طمع دل زان طره عنبر فشان برخاستی
ور به شب گردون شنیدی ناله و افغان من
از فغان من ز گردون صد فغان برخاستی
گر نبودی بر زمین بار غمم شک نیستی
کز سبکساری زمین چون آسمان برخاستی
بی وفا یاری و گر من بودمی خصم وفا
زود رسم بی وفایی از جهان برخاستی
دل ز بیم جان اسیر عشوه های گرم تست
گر دل من دل بدی از بند جان برخاستی
لاشه دل بس گرانبارست از آن در ره فتاد
آه اگر از زیر این بار گران برخاستی
در میان غم مجیر از جان خجل شد کاشکی
یا مجیر خسته یا غم زین میان برخاستی
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
شبها که من از وصل تو بودم سرمست
مسکین دلم از روز غم ایمن نشست
امروز ز هجران تو معلومم شد
کز بعد چنان شبی چنین روزی هست