عبارات مورد جستجو در ۴۰۶ گوهر پیدا شد:
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱
خواهم که: بزیر قدمت زار بمیرم
هر چند کنی زنده، دگر بار بمیرم
دانم که: چرا خون مرا زود نریزی
خواهی که بجان کندن بسیار بمیرم
من طاقت نادیدن روی تو ندارم
مپسند که در حسرت دیدار بمیرم
خورشید حیاتم بلب بام رسیدست
آن به که در آن سایه دیوار بمیرم
گفتی که: ز رشک تو هلا کند رقیبان
من نیز برآنم که ازین عار بمیرم
چون یار بسر وقت من افتاد، هلالی
وقتست اگر در قدم یار بمیرم
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹
اگر برای تو مردن، چه باک از آن مردن؟
هزار بار برای تو می توان مردن
بروز وصل تو دانی که چیست حالت ما؟
نفس نفس بتودیدن، زمان زمان مردن
زمان عشق و جوانیست مرگ من مطلب
که مشکلست بصد آرزو جوان مردن
بر آستان تو جان می دهم، چه بهتر ازین؟
سعادتست بر آن خاک آستان مردن
خدای را، که دگر ناگهان برون مخرام
وگرنه پیش تو خواهیم ناگهان مردن
تو و گرفتن تیر و کمان بقصد شکار
من و ز دیدن آن تیر و آن کمان مردن
بخاک پای تو مردن حیات اهل دلست
هزار جان هلالی فدای آن مردن
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳
مردم ازین الم: که نمردم برای تو
ای خاک بر سرم، که نشد خاک پای تو!
گر اختیار مرگ بدستم دهد قضا
روزی هزار بار بمیرم برای تو
غم نیست گر ز مهر تو دل پاره پاره شد
ای کاش! ذره ذره شود در هوای تو
گویم دعا و عمر ابد خواهم از خدا
تا عمر خویش صرف کنم در دعای تو
در آرزوی آنکه: بمن آشنا شوی
آمیختم بهر که بود آشنای تو
جای تو در حریم وصالست، ای رقیب
ای کاش! بودمی، من بیدل، بجای تو
از پادشاهی همه آفاق خوشترست
این سلطنت که: گشت هلالی گدای تو
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
آخر بدین صفت که منم مبتلایِ دوست
ممکن بود ز من که نجویم رضای دوست
با عاشقان مجاز بود عشقِ عاشقی
کو ترکِ هر دو کون نگیرد برایِ دوست
کردم به عشق زیر و زبر خان و مان دل
تا هیچ کس دگر ننشیند به جایِ دوست
تسلیمِ راهِ دوست شوم چون به نزدِ من
چیزی نیافرید خدا ماورایِ دوست
جاوید زنده مانم و باقی شوم چو خضر
گر سجده ایی به من رسد از خاکِ پایِ دوست
هر دم قیامتی ز ملامت بدیده ام
نادیده یک نفس به ارادت لقایِ دوست
تا جان بود مرا بکشم از میان جان
جنگ و ستیزِ دشمن و جور و جفایِ دوست
نی نی به عینِ صدق نزاری خطا مبین
خالی شمر ز جور و جفا ماجرایِ دوست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۴
مرا مادر به شیرِ عشق پرورد
پدر تعلیم در دیوانگی کرد
ز تن با جان برون آید چنین شیر
ولیکن تا که را دادند و که خورد
گر آبا واسطه گرامّهات اند
ز فطرت هر کس آورد آن چه آورد
چه می خواهد ز رندان مصلحت جوی
برو گو هم به گِردِ صالحان گَرد
دماغِ هرکه برد از خاکِ ما بوی
بر آرد عشق از مغزِ سرش گرد
زنان را فرق باشد بر فسرده
اگر عاشق نمیرد کی بود مرد
تنورِ سینه ی پر آتش من
به طوفانِ ملامت کی شود سرد
ملامت گر به عیب از ما نگوید
اگر یک شب به روز آرَد درین درد
مسلمانان نمی بینید آخر
سرشکِ سرخ بر رخ ساره ی زرد
خدایا حق گزارش باد هر کو
دلِ ریشِ نزاری را نیازرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۸
کی تواند هرکس از خود عاشقی بر ساختن
لافِ مُشتاقی زدن معشوق را نشناختن
شرطِ شوقِ دوستانِ بی‌غرض دانی که چیست
نام و ننگ و مال و ملک و جسم و جان درباختن
بی‌خبر تا کی زهستی لاف دین‌داری زدن
بی‌نشان تا کی ز معنی تیغِ دعوی آختن
تا کلاهِ کبر و نازِ خواجگی ننهی ز سر
در صف عشّاق گردن کی توان افراختن
گر عزای حرص خواهی کرد در صحرای دل
یک شبیخون بایدت بر نفسِ کافر تاختن
نفس را چون شیشه‌دان و دفع همّت را چو سنگ
سنگ را در شیشه این جا واجب است انداختن
گر ز سوزِ عشق بگذارد نزاری باک نیست
شمع را کاری دگر نبود به جز بگداختن
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۹
ای داده مرا جان و جوانی بر باد
دادم ز پی تو سوزیانی بر باد
در هر سخنی چو باد می آویزی
تا چون سخنم همی نشانی برباد
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۲۹
بر رشتۀ کار تو فتادیم چو شمع
تن در تف و سوز عشق دادیم چو شمع
در کار غمت پشت به کس ننماید
چون پای درین میان نهادیم چو شمع
کمال‌الدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۶۲۶
با آنکه چو شمع بر سر آمد جانم
هم عاقبت از پای درآمد جانم
پروانۀ وصلی ار بخواهی فرمود
بشتاب که از حلق برامد جانم
کمال‌الدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۹۴ - ایضا له
کاه وجو خواستم ز تو من خر
زانکه این هر دو بد مرا در خور
چون ندادی بران مزیدی نیست
جو فدای تو باد وکه بر سر
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
بر جرعه‌نوش عشق، بجز خون حلال نیست
زان رو به دل ز خوردن خونم ملال نیست
خون مرا بریز که در شرع دوستی
خون‌ریختن شهید وفا را وبال نیست
کار دل است پر مزن ای طایر حرم
پرواز بوستان محبت به بال نیست
دل‌دوختن به وعده معشوق بی‌وفا
جز آرزوی خام و خیال محال نیست
رضوان که می‌ستود گلستان خویش را
انصاف داد خود که چو بزم وصال نیست
در باغ تا ز داغ جگر پنبه کنده‌ای
قدسی چه گل که در عرق انفعال نیست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
دگر بر آتش می، توبه سوختن دارد
ز آب، چهره چو گل برفروختن دارد
میان بزم ز حد برد بی‌حجابی را
به جان شمع، که پروانه سوختن دارد
پی خریدن یک جلوه‌ات، زلیخا را
هزار یوسف مصری فروختن دارد
مگر ز آهن تیغش تمام شد سوزن؟
که زخم سینه تقاضای دوختن دارد
به زاری‌اش مژه بر پای شعله باید سود
چو شمع، هرکه تمنای سوختن دارد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
عشق، هرکس را ز باغی کرده گل در دامنش
ما و دود گلخن و موسی و نار ایمنش
بر ملایک تهمت آتش‌پرستی بسته‌اند
بس که می‌گردند شب تا روز، گرد گلخنش
گلخنی کش طعمه آتش نهال طوبی است
خار و خس بیهوده می‌گردند در پیرامنش
خویش را در عشق او رسواتر از مجنون کنم
گر نباشد باعث رسواشدن، عشق منش
بوسه پیکان تیرش بر لب زخمم حرام
در قیامت گر شود خونم وبال گردنش
لذت آتش‌پرستی بر دل قدسی حرام
گر بود از گوشه گلخن، هوای گلشنش
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
زبان گداختم و راز عشق سر کردم
فتیله را چو فکندم، چراغ برکردم
یکی‌ست چشم و قدم در رهش، وگرنه چرا
شکستم آبله پای و دیده تر کردم؟
غم ندامت مرغ چمن ز من پرسید
که عمر در سر افغان بی‌اثر کردم
به دل جفای تو چندان که بیشتر دیدم
به سینه مهر و وفای تو بیشتر کردم
نظر به روی گل و لاله‌ام دریغ آید
ز دیده‌ای که به روی بتان نظر کردم
کباب سوخته قدسی نمی‌دهد خوناب
علاج خون دل از آتش جگر کردم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
نهال دوستی را ریشه در خون پرورش دادم
بچش نوباوه باغم، ببین چون پرورش دادم
به غیر از پاره دل نیست دربار سرشک من
چه باشد بهره تخمی که در خون پرورش دادم
به اشک گرم من، در نوبت مجنون پر از گل بود
گلستان محبت را نه اکنون پرورش دادم
نشد چون بذل دونان، قابل نشو و نما هرگز
نهال بخت خود را از حد افزون پرورش دادم
پی تمهید رسوایی، نهال مهر خوبان را
به آب و خاک صد فرهاد و مجنون پرورش دادم
دماغم تا شود شایسته بوی بتان، قدسی
مشام خود چو گل ز اندازه بیرون پرورش دادم
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۹۱
الهی از کُشتهٔ تو خون نیاید و از سوختهٔ تو درد، کُشتهٔ تو بکُشتن شاد است و سوختهٔ تو بسوختن خوشنود
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
کشتن منصور نزد عاشقان دشوار نیست
چو نکند عاشق که در این دوره دیگر دار نیست
در قفس مردن بود خوشتر چه از جور و رقیب
فرصت نالیدنی دیگر در این گلزار نیست
با خیال دوست بودن عین وصلست و نشاط
گو بپوشد رخ که دیگر حاجات دیدار نیست
با زلیخا کاش کس می‌گفت رسم عشق دوست
کشف سر خویش کردن در سر بازار نیست
نازم آن سابقی که هر کس را نمودار باده مست
درد نوش ساغر وی تا ابد هشیار نیست
مشکل آن باشد که بینی یار را با دیگران
ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست
(صامتا) گر پیش چشم دوست بی قدری چه باک
هر که اندر عشق جانانان خوار گردد خوار نیست
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۶۹ - زبان حال امام(ع)
یا رب چون من به غربت کسی مبتلا نباشد
در پیش چشم دشمن بی‌اقربا نباشد
عباس من کجایی ای مهربان برادر
جای تو اندرین دشت پیاد چرا نباشد؟
ای مونس غریبان سقای غم نصیبان
جز تو مرا معینی در کربلا نباشد
در دست قوم کافر تنهایم ای برادر
یک دست را به پیکر هرگز صدا نباشد
برادر نزد دشمن دست بیاری من
جانا برو که از تن دستت جدا نباشد
رفتی تو از پی آب آب ای مه جهانتاب
گشته به دهر نایاب یا بهر ما نباشد؟
باید که دست خود را دیگر ز جان بشوید
شاهی که لشگرش را صاحب لوا نباشد
در وقت بی‌نوایی بی‌یار و آشنایی
از همرهان جدایی هرگز روا نباشد
ای صفدر وفادار در این دیار خونخوار
دوری ز آل اطهار رسم وفا نباشد
هر کس جدا نموده دست برادر من
یا رب ز قهر ذوالمن هرگز رها نباشد
باد صبا علی را رو در نجف خبر کن
گویا ز ما خبر دار شیر خدا نباشد
ای شهسوار بطحا از بهر آل طاها
فریادرس در این دشت غیر از خدا نباشد
(صامت) که روزگارش کرده به غم دچارش
در روزگار کارش غیر از عزا نباشد
صامت بروجردی : کتاب التضمین و المصائب
شمارهٔ ۶ - و برای او همچنین
گفتا شه شهیدان کامد روا مرادم
تا آتش محبت زد شعله بر نهادم
در کربلای عشقش بار بلا گشادم
در جلوه‌گاه جانان جان را به شوق دادم
درروز تیر باران مردانه ایستادم
هر تیر کز مخالف بر لوح سینه خوردم
پیغام وصل جانان آن تبر را شمردم
جز لطف او پناهی بر هیچکس نبردم
جان با هزار شادی در راه او سپردم
سر با هزار منت در پای او نهادم
کردند پس مخالفت در یاری اتفاقم
تا از حجاز کردند آواره در عراقم
آنها به سست عهدی من در سرو فاقم
جز راستی نبینی در طبع بی‌نفاقم
جز ایمنی نیابی در نفس بی‌فسادم
تخم وفایت ای دوست تا من به سینه کشتم
مهر عیال و فرزند یکسر ز سر بهشتم
به هر حصول بیعت با کوفیان زشتم
نام تو برده می‌شد تا نامه می‌نوشتم
روی تو دیده می‌بود تا دیده می‌گشادم
چون منصب شهدات من اختیار کردم
دل از وطن بریدم ترک دیار کردم
در کربلا رسیدم پا استوار کردم
در وادی محبت دانی چکار کردم
اول به سر رسیدم آخر ز پا فتادم
شکر خدا که بردم بر سر وفای خود را
در امتحان رساندم قالو! بلای خود را
راضی نمودم از خویش یعنی خدای خود را
تا با قضاش کردم ترک رضای خود را
با هر قضیه خوش دل در هر بلیه شادم
(صامت) به بزم جانان هر کس که راهبر بود
در پیش تیر محنت دایم تنش سپر بود
کاش از نخست ویران این دهر پرخطر بود
طرح نوی فروغی می‌ریختم اگر بود
دستی به آب و آتش حکمی بباد و خاکم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۶
سر که بر پای تو بنهادم از آن بردارم
تا بدین جرم و خطا جان به غرامت آرم
بعد ازین رخ بنهم بر کف پای تو نه چشم
رخ گلبرگ بخار مژه چند آزارم
چون شود بیبر کت هرچه شمارند آن را
بوسهائی که بر آن پای زنم نشمارم
دزد در خواب برد رخت عجب چون دزدید
دلم آن مه که ز عشقش همه شب بیدارم
شد دو چشم تو ز نادیدن رویت بیمار
به همین رنج من خسته جگر بیمارم
نقش بر آب زدن گرچه نبندد صورت
من بجز نقش تو بر دیده نر ننگارم
تو به رخ ماه و خوری بر رخ تو چشم کمال
شکرها دارم این چشم که بر خور دارم