عبارات مورد جستجو در ۲۶۹ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
ز یاران رنجش هم، مانع دیدار میگردد
غبار خاطر، آخر درمیان دیوار میگردد
خراش افتاده بر هم انچنان در دل چو سوهانم
که دشمن بر دل من گر خورد، هموار میگردد
بسودائی مده هر لحظه دل، گر عافیت خواهی
که کس زود از هوای مختلف بیمار میگردد
بآزادی گرفتار است هرکس را که می بینم
بزیر آسمان آسودگی بیکار می گردد
بجا هرگز نمی ماند متاع دلبری واعظ
اگر یوسف بصحرا میرود بازار می گردد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
بهشت سفره درویش و، کاسه چو بینش
دروست مائده جنت، آش کشکینش
بود فراغت دنیا و آخرت باغی
که غیر دست تهی، نیست هیچ گلچینش
جهان زنی است بخون تو چشم کرده سیاه
بغیر موج بلا نیست زلف پر چینش
شهی که دی بجهان سر فرو نیاوردی
بجای پر، شده امروز سنگ ببالینش
برو بمقبره ها، خرده استخوانها بین
که استخوان بزرگیست، هر کدامینش!
شهی که بسته دو صد اسب بر درش، غافل
که سر طویله آنهاست، اسب چوبینش!
شهی که بسته چو جوزا کمر بجباری
بنات نعش شود در دو روز پروینش
سبک سری، که هزارش امید ز امسالست
دو روز دیگر آینده است پارینش
کلام واعظ تحسین ز کس نمیخواهد
همین شنیدن یاران بس است تحسینش
سراج قمری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
در این دوران تنی محرم نیابی
لبی خندان، دلی خرم نیابی
همی خور عشوه ی این چرخ بدمهر
کزاین آیینه الا دم نیابی
در آن موضع که جای آدمی بود
زسگ کمتر چه باشد هم نیابی
از این دزد آشیان دهر بگریز
که شادی بیش و محنت کم نیابی
مبند اندر جهان دل، زانکه عهدش
چو بنیاد با محکم نیابی
در این محنت کده دل را به غم ده
که دلجویی برون از غم نیابی
در این نه حقه ی زنگار ماویز
که در وی درد را مرهم نیابی
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
خوش آن محفل که هر دم ساغر می
وی از من گیرد و من گیرم از وی
بیا نایی نوا سر کن دمادم
بیا ساقی قدح پر کن پیاپی
که خوش باشد می گلگون کشیدن
به بانگ ارغنون و ناله ی نی
نباشم شاد و خرم تا نباشد
به دستم ساغر و در ساغرم می
مشو مغرور حسن ای گل که دارد
بهار دلربائی در عقب دی
برآرم بی تو آه از سینه تا چند
ببارم بی تو اشک از دیده تا کی
رسد تا کی به گردون هایهایش
رفیق خسته را دریاب هی هی
صفایی جندقی : قطعات و ماده تاریخ‌ها
۷۹- تاریخ وفات آسیابان جندق
آسیابان جندق از پس شصت
ناوک مرگ را شد آماده
زین سپنجی سرا گذشت و گذاشت
همه اسباب را ز کف داده
تیر و طوق و تغاره و تبره
تخت و احرام و چرخ و سنباده
گر یکی فوت شد مگو تو زیاد
این بنا را خدای بنهاده
زندگی را از او بگیر و بگوی
آسیابش ز گردش افتاده
۱۲۹۷ق
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴ - خواجه حافظ فرماید
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند
در جواب او
نشان پوشی و نقش علم نخواهد ماند
نماند بندقی و ریشه هم نخواهد ماند
بپوستین توانگر حسد مبر درویش
که پشت ابلق و روی شکم نخواهد ماند
اگر چه در بر گرما شدست زیلو خوار
حصیر نیز چنین محترم نخواهد ماند
بپوش جامه امسال و رخت پار ببخش
نماند کهنه ونو نیز هم نخواهد ماند
طریق گیوه قدمداریست و این اولی
زمیخ چون بکفش یکدرم نخواهد ماند
بگرد رایت خورشید بود این مسطور
که خرکه و تتق و چتر جم نخواهد ماند
سخن مگسو بلباس ایحسود باقاری
که صوف قبرسی و جل به هم نخواهد ماند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
بر وی درازتر شود این آرزو و آز
چندانکه مردمی بزید در جهان دراز
پند ستوده عرب است آنکه مرد را
گردد جوان چو پیر شود آرزو و آز
بر رشته دراز امل خواجه می تنید
ناگه گسیخت رشته که آمد اجل فراز
راز جهان مجو که نگردد عیان بکس
چندانکه جستجوی کند این نهفته راز
این کاخ استوار شود عاقبت خراب
چندانکه پایدار بود عمر دیر باز
این تازه شاخ چند بر آید ز انبساط
و این نو نهال چند ببالد باهتزاز
خاطر منه بدنیی اگر میروی براه
صورت منه بقبله اگر میکنی نماز
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
آن چهره چون شیر شود همچون قیر
وان طره چون قیر شود همچون شیر
تا چونکه ز پافتی بگیرندت دست
اکنون تو ز پا فتاده را دست بگیر
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۵
شه امیر نژادی وزیر والا قدر
که چون تو نیست امیر و وزیر والائی
ز عدل تو چو سمرقند هیچ شهر نبود
چو عزم تو ببخاراست چون بخارائی
همی روی ببخارا و بنده بی طاقت
چنانکه گوئی امروز هست و فردائی
اگر بخدمت تو دیر بر رسد بنده
خدای داند کش نیست تاب برنائی
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
شتاب شام سیه‌چرده و صباح صبیح
بدین درنگِ تو دارد کنایه‌های صریح
لغت‌شناس صحاح زبان حال نیی
و گرنه سوسنِ خاموش قایلی‌ست فصیح
بلند جامة اقبال و پست قامت عمر
بود به پست قدان، جامة بلند قبیح
ضعیفْ حجتْ عمر و قویْ دلایلْ مرگ
چرا نمی‌فهمی مطلبی بدین تنقیح
بدین سراچة فانی چه اعتماد بقاست
کنون که یافت فنای تو بر بقا ترجیح
مسبّحان فلک در صوامع ملکوت
ز تار زلف تو سازند رشتهٔ تسبیح
جواب تست زبان بستن از سخن فیّاض
چه لازمست به منع تو بیش ازین تصریح
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
در دل خوبان به جای مهر دایم کینه است
کار این آهندلان بر عکس چون آئینه است
راز دل را ما چو گل افشان عالم کرده ایم
در کف دست است ما را آنچه در گنجینه است
می خوریم امروز افسوس حیات رفته ار
در بغل داریم تقویمی که از پارینه است
روز شنبه هست روز مرگ طفل بد مزاج
ورنه هر دم عید و هر ساعت لقب آدینه است
لاف آزادی ندارد سیدا مانند سرو
قامتت را همچو قمری بنده دیرینه است
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
در روی این زمین که تویی صد هزارها
پیش از تو بوده اند بشهر و دیارها
بر پیکر سپید و سیاه بشر بسی
این مهر و ماه تافته لیل و نهارها
بس سیم تن مقیم سراهای زرنگار
کامروز خفته اند به خاک مزارها
بس کاخ منهدم شده بینی ز خون دل
اجزای آن پر است ز نقش و نگارها
گل سرزند برنگ رخ گلرخان ز گل
رخ زیر گل نهفته ز بس گلعذارها
از سروهای ناز مثال سهی قدان
گویی زمانه ساخته در جویبارها
بس بزم عیش گشت سیه پوش و مطربان
دادند جای خود همه بر سوگوارها
بس میگسار و ساقی مهوش که هیچ نیست
حرفی ز ساقی و اثر از میگسارها
یا للعجب که در طلب دو گز کفن
باشد همیشه بین بشرگیر و دارها
دانند فانی است جهان و برای آن
بر پا همی کنند صف کار زارها
بس شهریار قادر و سلطان مقتدر
رفتند و رفت از کفشان اقتدارها
بس کاردان که در عوض پیشرفت کار
خود مضمحل شدند در انجام کارها
بس شیرگیرها که ز هم شیرشان درید
صیادها شدند شکار شکارها
شو راستکار و در دو جهان باش رستگار
گشتند رستگار چنین رستگارها
کن صرف خدمت دگران روزگار خویش
با نام نیک زنده بمان روزگارها
غافل مشو صغیر ز درها که سفته اند
از بهر هوشیاری ما هوشیارها
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
به تغافل همه روزان و شبان می‌گذرد
حیف از این عمر که در خواب گران می‌گذرد
از بد و نیک جهان قصه مخوان باده بخور
شادی این که بد و نیک جهان می‌گذرد
راستی قابل این نیست جهان گذران
که بگوییم چنین است و چنان می‌گذرد
تا بگیری کُلَه از سر رَوَد ایّامِ بهار
تا نهی باز به سر فصل خزان می‌گذرد
گذراند ز کمان فلکت شستِ قضا
همچو تیری که به ناگه ز کمان می‌گذرد
وضع گیتی طلب از مهتر سیاحان مهر
که بر او سیر کران تا به کران می‌گذرد
هر نفس عمر تو بی‌سود کسان است صغیر
گر به تحقیق ببینی به زیان می‌گذرد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
وه که بر هر سر ره بی‌سر و پایی دگر است
بس که هر لحظه گذار تو به‌جایی دگر است
حال خود چون به تو اظهار کنم در مستی؟
که ز هر جام، ترا شرم و حیایی دگر است
دل بیچاره‌ام از آرزوی بالایش
در بلایی‌ست که هر چاره بلایی دگر است
بعد صد وعده خلافی، بنگر سادگی‌ام
که ز هر وعده مرا چشم وفایی دگر است
دل چرا بر سر کویش نگشاید امروز؟
یار هرجایی ما گر نه به جایی دگر است
چون کشی تیغ جفا بر سر میلی، دگری
کاش دست تو نگیرد، که جفایی دگر است
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
مردم و جان به غم یار نهانی مشتاق
دل ز جان بیش به آن همدم جانی مشتاق
ای اجل، منت ناآمدن خویش منه
که کسی نیست درین عالم فانی مشتاق
قاصدا بی‌خبر از دیدن او گشتی و من
به امیدی که پیامی برسانی مشتاق
دم خونریز، شهیدان مژده بر هم نزنند
بس که هستند به آن نخل جوانی مشتاق(؟)
دیده صد لطف نمایان ز تو غیر از نزدیک
میلی از دور به یک لطف نهانی مشتاق
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
ما که بر خشت سر خم چون کف می زاده ایم
چون توانیم از بقا دم زد، نباشد تا شراب؟
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
چو خیزد گردباد از خاک ما در دشت محرومی
به رنگ ابر نیسان، گریه اش در آستین باشد
مگو طغرا چه سان باشم چنین، کاول چنان بودم
که اوضاع جهان، گاهی چنان، گاهی چنین باشد
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۵۰۵
نماند خون دل و کار عشق در پیش است
چنان که آب شود در میان راه تمام
ز بس شدم همه تن صرف دیدنش چون شمع
نماند یک سر مویم چو شد نگاه تمام
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
به باده صوفی ما صاف از ریا نشود
که تار سبحه به مضراب خوش نوا نشود
به گل نگویم اما شهید نام گلم
که از فسون نیاز بهار وا نشود
ترا چه جرم که حکم غرور حسن اینست
که وعده‌های تو از صد یکی وفا نشود
اگر به خلد روم سوز دل همان باقی‌ست
سموم بادیه در گلستان صبا نشود
سحاب ابر فصیحی به جرم ما چه کند
به قطره‌ای گل عیش بهار وانشود
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۷۶
یکی روز رفتم بگلگشت باغ
که از بلبل و گل بگیرم سراغ
بدیدم گرفته نهال گلی
بدستی صراحی بدستی ایاغ
صراحی ز غنچه ایاغش ز گل
وز ایندو هزاران شده تر دماغ
بخود گفتم این شاهدی بوده است
که دلها بسی کرد، چون لاله داغ
کنون شاخ و برگی دگربیش نیست
که گه بلبلش بشکند گاه زاغ
بهاران گلست و به دی خاربن
سحر هیزم مطبه و شب چراغ
چو حال همه عاقبت این بود
چه نور از همه به که گیرم فراغ