عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۱۴
دلی که خانه زنبور شد ز پیکانش
شفای خسته دلان است شیره جانش
به خون خود نکند کشته اش دهن شیرین
ز بس که تشنه خون است تیغ مژگانش
بغیر عشق کدامین محیط خونخوارست
که دست، پنجه مرجان شود زدامانش ؟
امید گوهر سیراب ازین محیط مدار
که غیر چین جبین نیست مد احسانش
نفس گداختگانند موجهای سراب
که شسته اند زجان دست دربیابانش
بساز با جگر تشنه همچو اسکندر
نظر سیاه مگردان به آب حیوانش
به سرمه دل شب چشم خویش روشن دار
که تیغ سینه شکافی است صبح خندانش
ز میر قافله عشق، رحم مدار
که پر ز یوسف مصری است چاه نسیانش
زخوان چرخ فرومایه دست کوته دار
که قدر خود شکند هرکه بشکند نانش
به صدق هرکه برآورد دم ز دل صائب
چو صبح ،مشرق خورشید شدگریبانش
شفای خسته دلان است شیره جانش
به خون خود نکند کشته اش دهن شیرین
ز بس که تشنه خون است تیغ مژگانش
بغیر عشق کدامین محیط خونخوارست
که دست، پنجه مرجان شود زدامانش ؟
امید گوهر سیراب ازین محیط مدار
که غیر چین جبین نیست مد احسانش
نفس گداختگانند موجهای سراب
که شسته اند زجان دست دربیابانش
بساز با جگر تشنه همچو اسکندر
نظر سیاه مگردان به آب حیوانش
به سرمه دل شب چشم خویش روشن دار
که تیغ سینه شکافی است صبح خندانش
ز میر قافله عشق، رحم مدار
که پر ز یوسف مصری است چاه نسیانش
زخوان چرخ فرومایه دست کوته دار
که قدر خود شکند هرکه بشکند نانش
به صدق هرکه برآورد دم ز دل صائب
چو صبح ،مشرق خورشید شدگریبانش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۱۵
چنان ز دل گذرد صاف تیر مژگانش
که گردسرمه نریزد ز طرف دامانش
به نشتر مژه خون می گشایداز رگ سنگ
ز بس که تشنه خون است چشم فنانش
نهفته است درین رشته عقد گوهرها
مشو به چین جبین ناامید ازاحسانش
دگر به رشته تدبیر برنمی آید
نگاه هرکه فتد بر چه زنخدانش
چو شانه هر دل چاکی کف نیاز شده است
فتد به دست که تا زلف عنبرافشانش
سرش زگوی سبکتر ز تن جدا گردد
فتاد دیده هر کس به دست و چوگانش
به آب تیغ کند سبز، خط مشکین را
زبس که تشنه خضرست آب حیوانش
به زور چهره خود را شکفته می دارم
چو پسته ای که کند زخم سنگ خندانش
چهار فصل بهارست عندلیبی را
که زیر بال و پر خود بودگلستانش
به راه عشق قدم راشمرده نه صائب
که هست از آبله پادیده ور بیابانش
جواب آن غزل حافظ است این صائب
که جان زنده دلان سوخت دربیابانش
که گردسرمه نریزد ز طرف دامانش
به نشتر مژه خون می گشایداز رگ سنگ
ز بس که تشنه خون است چشم فنانش
نهفته است درین رشته عقد گوهرها
مشو به چین جبین ناامید ازاحسانش
دگر به رشته تدبیر برنمی آید
نگاه هرکه فتد بر چه زنخدانش
چو شانه هر دل چاکی کف نیاز شده است
فتد به دست که تا زلف عنبرافشانش
سرش زگوی سبکتر ز تن جدا گردد
فتاد دیده هر کس به دست و چوگانش
به آب تیغ کند سبز، خط مشکین را
زبس که تشنه خضرست آب حیوانش
به زور چهره خود را شکفته می دارم
چو پسته ای که کند زخم سنگ خندانش
چهار فصل بهارست عندلیبی را
که زیر بال و پر خود بودگلستانش
به راه عشق قدم راشمرده نه صائب
که هست از آبله پادیده ور بیابانش
جواب آن غزل حافظ است این صائب
که جان زنده دلان سوخت دربیابانش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۱۶
کراست تاب شکر خنده های پنهانش ؟
که شور حشر بود گرده نمکدانش
ز خون صید حرم کعبه داغ لاله شده است
هنوز تشنه خون است تیغ مژگانش
ازین صید جهان به جهان دگر رساند مرا
خوشا سری که دود پیش پیش چوگانش
به حلقه سر زلف تو چشم بد مرساد!
که آفتاب بود روزن شبستانش
به پاکدامنی از قید عشق نتوان رست
که چشم بررخ یوسف گشوده زندانش
چه عارض است که درآفتاب زرد خزان
بهار می چکد از خط همچو ریحانش
به داغ العطشم سوخته است سنگدلی
که نیست ریگ روان تشنه در بیابانش
ز جبهه عرق شرم می توان دانست
که سر به مهر حباب است آب حیوانش
کدام نامه صائب نگشت طی چون صبح
که آفتاب نگردید مهر عنوانش
که شور حشر بود گرده نمکدانش
ز خون صید حرم کعبه داغ لاله شده است
هنوز تشنه خون است تیغ مژگانش
ازین صید جهان به جهان دگر رساند مرا
خوشا سری که دود پیش پیش چوگانش
به حلقه سر زلف تو چشم بد مرساد!
که آفتاب بود روزن شبستانش
به پاکدامنی از قید عشق نتوان رست
که چشم بررخ یوسف گشوده زندانش
چه عارض است که درآفتاب زرد خزان
بهار می چکد از خط همچو ریحانش
به داغ العطشم سوخته است سنگدلی
که نیست ریگ روان تشنه در بیابانش
ز جبهه عرق شرم می توان دانست
که سر به مهر حباب است آب حیوانش
کدام نامه صائب نگشت طی چون صبح
که آفتاب نگردید مهر عنوانش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۱۸
جدا نمی شود از پیش لعل میگونش
چه بوسه گاه شناس است خال موزونش !
سرش به دولت دنیا فرو نمی آید
به هر که سایه کند طره همایونش
شب امید من آن روز صبح عید شود
که سر زند بنا گوش، خط شبگونش
درین ریاض ترا چشم موشکافی نیست
وگرنه طره لیلی است بید مجنونش
منم که روی زچین جبین نمی تابم
و گرنه رهزن خضرست نعل وارونش
مرا به وادیی افکنده است شور جنون
که ناز سرو کند گردباد هامونش
سیه دلی که به دامان اوست چشم مرا
چو داغ لاله گرفته است درمیان خونش
به دام شاهسواری فتاده ام صائب
که لاله لاله چکد خون ز نعل گلگونش
چه بوسه گاه شناس است خال موزونش !
سرش به دولت دنیا فرو نمی آید
به هر که سایه کند طره همایونش
شب امید من آن روز صبح عید شود
که سر زند بنا گوش، خط شبگونش
درین ریاض ترا چشم موشکافی نیست
وگرنه طره لیلی است بید مجنونش
منم که روی زچین جبین نمی تابم
و گرنه رهزن خضرست نعل وارونش
مرا به وادیی افکنده است شور جنون
که ناز سرو کند گردباد هامونش
سیه دلی که به دامان اوست چشم مرا
چو داغ لاله گرفته است درمیان خونش
به دام شاهسواری فتاده ام صائب
که لاله لاله چکد خون ز نعل گلگونش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۱۹
گرفت ازسرخم خشت پیر باده فروش
چراغ عیش برون آمد از ته سرپوش
ز حرف تلخ ملامتگران نیندیشد
به گوش هرکه رسیده است بانگ نوشانوش
هزار خرقه آلوده را به قیمت می
گرفت ازره انصاف پیر باده فروش
زجوش کم نشود آب بحر ،دل خوش دار
مکن چودیگ تنک ظرف کوتهی درجوش
به آفتاب رسانیده ایم پرتو را
ز باد صبح نگردد چراغ ماخاموش
ترا که بهره زنوش است نیش چون زنبور
ازین چه سودکه داری هزار چشمه نوش؟
در آفتاب قیامت عرق نمی ریزد
ز بار خلق ندزدد کسی که اینجا دوش
مخور به هیچ دل زار و هرچه خواهی خور
بپوش چشم خود از عیب و هرچه خواهی پوش
ز جوش لاف دل چشمه ها تهی گردید
درین دو هفته که دریای مانشست ازجوش
فغان که تشنه لبان سخن نمی دانند
که کار تیغ دو دم می کندلب خاموش
خموش بگذر ازین خاکدان چو سایه ابر
مکن چو سیل ز پست و بلند راه خروش
شراب تلخ کجا چاره تو خواهد کرد؟
تراکه ناله صائب نمی برد از هوش
چراغ عیش برون آمد از ته سرپوش
ز حرف تلخ ملامتگران نیندیشد
به گوش هرکه رسیده است بانگ نوشانوش
هزار خرقه آلوده را به قیمت می
گرفت ازره انصاف پیر باده فروش
زجوش کم نشود آب بحر ،دل خوش دار
مکن چودیگ تنک ظرف کوتهی درجوش
به آفتاب رسانیده ایم پرتو را
ز باد صبح نگردد چراغ ماخاموش
ترا که بهره زنوش است نیش چون زنبور
ازین چه سودکه داری هزار چشمه نوش؟
در آفتاب قیامت عرق نمی ریزد
ز بار خلق ندزدد کسی که اینجا دوش
مخور به هیچ دل زار و هرچه خواهی خور
بپوش چشم خود از عیب و هرچه خواهی پوش
ز جوش لاف دل چشمه ها تهی گردید
درین دو هفته که دریای مانشست ازجوش
فغان که تشنه لبان سخن نمی دانند
که کار تیغ دو دم می کندلب خاموش
خموش بگذر ازین خاکدان چو سایه ابر
مکن چو سیل ز پست و بلند راه خروش
شراب تلخ کجا چاره تو خواهد کرد؟
تراکه ناله صائب نمی برد از هوش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۲۳
رود چگونه به این ضعف کار من از پیش ؟
که من به پای نسیم سحر روم ازخویش
شود عیار بد ونیک در سفر ظاهر
یکی است تیر کج و راست تا بود درکیش
عجب که برق فنا گرد من تواند یافت
چنین که جلوه اومی برد مرا از خویش
مشو ز ساقی یاقوت لب به می قانع
مده به مطلب جزئی کریم راتشویش
لب سؤال سزاوار بخیه بیشترست
عبث به خرقه خود بخیه می زند درویش
زکاوش مژه او حلاوتی دارم
که جوی شهد بود درنظر مرا هر نیش
به خوردن دل خود همچو ماه قانع شو
که دربساط فلک نیست رزق بی تشویش
همان ز شرم کرم چهره اش عرق ریزست
کریم اگر دو جهان را دهد به یک درویش
دلم به فقر و غنا ازقرار خویش نگشت
به خشکی وتری آب گهر نشد کم و بیش
عیار ناله صائب مپرس از بیدرد
نمک چه کار کندبادلی که نبود ریش ؟
که من به پای نسیم سحر روم ازخویش
شود عیار بد ونیک در سفر ظاهر
یکی است تیر کج و راست تا بود درکیش
عجب که برق فنا گرد من تواند یافت
چنین که جلوه اومی برد مرا از خویش
مشو ز ساقی یاقوت لب به می قانع
مده به مطلب جزئی کریم راتشویش
لب سؤال سزاوار بخیه بیشترست
عبث به خرقه خود بخیه می زند درویش
زکاوش مژه او حلاوتی دارم
که جوی شهد بود درنظر مرا هر نیش
به خوردن دل خود همچو ماه قانع شو
که دربساط فلک نیست رزق بی تشویش
همان ز شرم کرم چهره اش عرق ریزست
کریم اگر دو جهان را دهد به یک درویش
دلم به فقر و غنا ازقرار خویش نگشت
به خشکی وتری آب گهر نشد کم و بیش
عیار ناله صائب مپرس از بیدرد
نمک چه کار کندبادلی که نبود ریش ؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۲۴
مخور چو لاله و گل، روی دست ساغر عیش
که در رکاب نسیم فناست دفتر عیش
ستاره سحری و چراغ صبحدم است
به چشم وقت شناسان فروغ اختر عیش
مده به عیش سبکسیر صحبت غم را
که همچو شبنم گل بی بقاست گوهر عیش
به حسن عافیت غم کجا رسد شادی؟
طرب رسول ملال است و غم پیمبر عیش
چنان که فتنه عالم ز باده می زاید
به صد هزار غم آبستن است مادر عیش
به آفتاب حوادث بساز چون مردان
که همچو میوه خام است سایه پرور عیش
گمان حور و پری داشتم ،ندانستم
که دیو غم بدر آید ز زیر چادر عیش
کجاست گردسپاه غم و غبار ملال؟
که خاکهای جهان را کنیم برسر عیش
گزیده است مرابس که شادی ایام
به چشم حلقه مارست حلقه در عیش
مقیم گوشه غم باش اگر مسلمانی
که دین ضعیف شود در زمین کافر کیش
ز داغ لاله عاشق مدام،معلوم است
که دل سیاه کندصحبت مکرر عیش
جواب آن غزل مولوی است این صائب
زهی خدا که کند مرگ راپیمبر عیش
که در رکاب نسیم فناست دفتر عیش
ستاره سحری و چراغ صبحدم است
به چشم وقت شناسان فروغ اختر عیش
مده به عیش سبکسیر صحبت غم را
که همچو شبنم گل بی بقاست گوهر عیش
به حسن عافیت غم کجا رسد شادی؟
طرب رسول ملال است و غم پیمبر عیش
چنان که فتنه عالم ز باده می زاید
به صد هزار غم آبستن است مادر عیش
به آفتاب حوادث بساز چون مردان
که همچو میوه خام است سایه پرور عیش
گمان حور و پری داشتم ،ندانستم
که دیو غم بدر آید ز زیر چادر عیش
کجاست گردسپاه غم و غبار ملال؟
که خاکهای جهان را کنیم برسر عیش
گزیده است مرابس که شادی ایام
به چشم حلقه مارست حلقه در عیش
مقیم گوشه غم باش اگر مسلمانی
که دین ضعیف شود در زمین کافر کیش
ز داغ لاله عاشق مدام،معلوم است
که دل سیاه کندصحبت مکرر عیش
جواب آن غزل مولوی است این صائب
زهی خدا که کند مرگ راپیمبر عیش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۲۷
ز دل برون نرود چشم آشنا رویش
سری به دامن مجنون نهاده آهویش
فکند از سر گردنکشان عالم خاک
کلاه عقل، تماشای طاق ابرویش
ز خواب حیرت، آیینه راکند بیدار
اگر چنین شود ازمی عرق فشان رویش
ز حال دل خبرم نیست، اینقدر دانم
که دست شانه نگارین برآمد ازمویش
ز خواب مرگ چو گل تازه روی برخیزند
اگر به خاک شهیدان گذر کند بویش
که دیده نافه ز آهو دونده ترباشد؟
که دیده زلف که باشد رساتر از بویش ؟
که آب می دهد از روی آتشینش چشم ؟
اگر عرق نکند پرده داری رویش
ز بار دل کند آزاد سرو راصائب
در آن چمن که کند جلوه قد دلجویش
سری به دامن مجنون نهاده آهویش
فکند از سر گردنکشان عالم خاک
کلاه عقل، تماشای طاق ابرویش
ز خواب حیرت، آیینه راکند بیدار
اگر چنین شود ازمی عرق فشان رویش
ز حال دل خبرم نیست، اینقدر دانم
که دست شانه نگارین برآمد ازمویش
ز خواب مرگ چو گل تازه روی برخیزند
اگر به خاک شهیدان گذر کند بویش
که دیده نافه ز آهو دونده ترباشد؟
که دیده زلف که باشد رساتر از بویش ؟
که آب می دهد از روی آتشینش چشم ؟
اگر عرق نکند پرده داری رویش
ز بار دل کند آزاد سرو راصائب
در آن چمن که کند جلوه قد دلجویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۲۸
نهفته چون گنه از خلق دار طاعت خویش
به اطلاع خدا صلح کن ز شهرت خویش
ز ارتکاب گنه نیست شرمگینان را
خجالتی که مراهست ازعبادت خویش
دهان سایل اگر پرگهر کنم چو صدف
چو ابر آب شوم ازقصور همت خویش
بهشت اگر ز در خانه ام گذار کند
قدم برون نگذارم ز کنج خلوت خویش
درین جهان پرآشوب اگر حضوری هست
ازان کس است که قانع بودبه قسمت خویش
گرت هواست که فرمانروا شوی صائب
مپیچ ازخط فرمان، سر اطاعت خویش
به اطلاع خدا صلح کن ز شهرت خویش
ز ارتکاب گنه نیست شرمگینان را
خجالتی که مراهست ازعبادت خویش
دهان سایل اگر پرگهر کنم چو صدف
چو ابر آب شوم ازقصور همت خویش
بهشت اگر ز در خانه ام گذار کند
قدم برون نگذارم ز کنج خلوت خویش
درین جهان پرآشوب اگر حضوری هست
ازان کس است که قانع بودبه قسمت خویش
گرت هواست که فرمانروا شوی صائب
مپیچ ازخط فرمان، سر اطاعت خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۳۰
مکن خراش دل سنگ نیز پیشه خویش
که کشته می شوی آخر به زخم تیشه خویش
زشرم صورت شیرین مرا میسر نیست
ز دور بوسه زدن بر دهان تیشه خویش
مرا به دار فنای زمانه چون حلاج
بجز رسن نبود بهره ای ز پیشه خویش
که غیر سبزه خط تو ای بهار امید
رسانده است در آتش به آب، ریشه خویش ؟
به لطف شیشه گر، امید من درست بود
ازان دریغ ندارم زسنگ شیشه خویش
دوام خنده شادی چو غنچه یک دهن است
خوشم به تنگدلی با غم همیشه خویش
چو پیش صرصر مرگ است کوه و کاه یکی
به سنگ خاره چه محکم کنیم ریشه خویش ؟
نمی رسد به غزالان فربه آسیبی
اگر ز پهلوی لاغر کنند بیشه خویش
شدم به خوردن دل قانع از جهان صائب
چو شیر پا نگذارم برون ز بیشه خویش
که کشته می شوی آخر به زخم تیشه خویش
زشرم صورت شیرین مرا میسر نیست
ز دور بوسه زدن بر دهان تیشه خویش
مرا به دار فنای زمانه چون حلاج
بجز رسن نبود بهره ای ز پیشه خویش
که غیر سبزه خط تو ای بهار امید
رسانده است در آتش به آب، ریشه خویش ؟
به لطف شیشه گر، امید من درست بود
ازان دریغ ندارم زسنگ شیشه خویش
دوام خنده شادی چو غنچه یک دهن است
خوشم به تنگدلی با غم همیشه خویش
چو پیش صرصر مرگ است کوه و کاه یکی
به سنگ خاره چه محکم کنیم ریشه خویش ؟
نمی رسد به غزالان فربه آسیبی
اگر ز پهلوی لاغر کنند بیشه خویش
شدم به خوردن دل قانع از جهان صائب
چو شیر پا نگذارم برون ز بیشه خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۳۱
نمی روم به بهشت برین زخانه خویش
به گل فرو شده پایم درآستانه خویش
به گنجها نتوان درد را خرید از من
به زر بدل نکنم رنگ عاشقانه خویش
به نغمه دگران احتیاج نیست مرا
که هست چون خم می مطربم ز خانه خویش
چو یوسفم که به چاه افتد از کنار پدر
اگر به چرخ برآیم ز آستانه خویش
اگر چه هر نفسم گرد کاروان غمی است
بجان رسیده ام از وضع بیغمانه خویش
بلاست رتبه گفتار چون بلند افتاد
به خواب چند توان رفتن ازافسانه خویش ؟
به بینوایی و آزادگی خوشم صائب
مرا قفس نفریبد به آب و دانه خویش
به گل فرو شده پایم درآستانه خویش
به گنجها نتوان درد را خرید از من
به زر بدل نکنم رنگ عاشقانه خویش
به نغمه دگران احتیاج نیست مرا
که هست چون خم می مطربم ز خانه خویش
چو یوسفم که به چاه افتد از کنار پدر
اگر به چرخ برآیم ز آستانه خویش
اگر چه هر نفسم گرد کاروان غمی است
بجان رسیده ام از وضع بیغمانه خویش
بلاست رتبه گفتار چون بلند افتاد
به خواب چند توان رفتن ازافسانه خویش ؟
به بینوایی و آزادگی خوشم صائب
مرا قفس نفریبد به آب و دانه خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۳۲
به هر سیاه درون مشنوان ترانه خویش
زمین پاک طلب کن برای دانه خویش
زبان خویش به دیوار تا توان مالید
قدم برون مگذار از درون خانه خویش
گناه زشتی خود را بر آبگینه منه
مکن چو تنگدلان شکوه از زمانه خویش
دل خراب ز خاک مراد کمتر نیست
بخواه حاجت خود را ز آستانه خویش
درین دو هفته که گل میهمان این چمن است
مباش درپی تعمیر آشیانه خویش
چو زلف ماتمیان در هم است کارجهان
ازین بلای سیه دور دار شانه خویش
کمند گوهر مقصود رشته اشک است
مکن چو شمع قضا گریه شبانه خویش
به نیم جو نخرد خرمن فلک صائب
ز عقده دل خود هر که ساخت دانه خویش
زمین پاک طلب کن برای دانه خویش
زبان خویش به دیوار تا توان مالید
قدم برون مگذار از درون خانه خویش
گناه زشتی خود را بر آبگینه منه
مکن چو تنگدلان شکوه از زمانه خویش
دل خراب ز خاک مراد کمتر نیست
بخواه حاجت خود را ز آستانه خویش
درین دو هفته که گل میهمان این چمن است
مباش درپی تعمیر آشیانه خویش
چو زلف ماتمیان در هم است کارجهان
ازین بلای سیه دور دار شانه خویش
کمند گوهر مقصود رشته اشک است
مکن چو شمع قضا گریه شبانه خویش
به نیم جو نخرد خرمن فلک صائب
ز عقده دل خود هر که ساخت دانه خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۳۳
مکن به لهو و لعب صرف نوجوانی خویش
به خاک شوره مریز آب زندگانی خویش
هوای نفس ز دست اختیار برده مرا
خجل چو موج سرابم ز خوش عنانی خویش
نیم به خاطر صحرا چو گردباد گران
نفس چو راست کنم می برم گرانی خویش
همان ز چشم حسودان مرانمکدان است
اگر خورم جگر خود زبی دهانی خویش
درین جهان دل بی غم نمی شود پیدا
اگر برون دهم از دل غم نهانی خویش
فغان که نیست بغیر از دریغ و افسوسی
به دست آنچه مرا مانده از جوانی خویش
خجالت است نصیبم ز تنگدستیها
چو میهمان طفیلی زمیزبانی خویش
به تار خود نبود هیچ عنکبوتی را
علاقه ای که تو داری به زندگانی خویش
دلم همیشه دو نیم است چون قلم صائب
ز بس که منفعلم از سیه زبانی خویش
به خاک شوره مریز آب زندگانی خویش
هوای نفس ز دست اختیار برده مرا
خجل چو موج سرابم ز خوش عنانی خویش
نیم به خاطر صحرا چو گردباد گران
نفس چو راست کنم می برم گرانی خویش
همان ز چشم حسودان مرانمکدان است
اگر خورم جگر خود زبی دهانی خویش
درین جهان دل بی غم نمی شود پیدا
اگر برون دهم از دل غم نهانی خویش
فغان که نیست بغیر از دریغ و افسوسی
به دست آنچه مرا مانده از جوانی خویش
خجالت است نصیبم ز تنگدستیها
چو میهمان طفیلی زمیزبانی خویش
به تار خود نبود هیچ عنکبوتی را
علاقه ای که تو داری به زندگانی خویش
دلم همیشه دو نیم است چون قلم صائب
ز بس که منفعلم از سیه زبانی خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۳۴
با صبح روگشاده تر ازآفتاب باش
ازهر که دم شمرده زند در حساب باش
خواهی درست ازآب برآید سبوی تو
خاموش چون پیاله به بزم شراب باش
خونهای گرم زود به هم جوش می زنند
چون بر خوری به سوخته جانان کباب باش
هر ماه نو که گوشه ابرو کند بلند
از غیب اشاره ای است که پا دررکاب باش
چون در سر تو دیده عبرت پذیر نیست
در عین نوبهار چو نرگس به خواب باش
هرچند آب خضر رود در رکاب تو
در چشم خلق تشنه جگر چون سراب باش
یکرنگ می شوند به هم زود میکشان
با هر که خون خویش خورد هم شراب باش
گر هست قابلیت ذاتی ترا چو لعل
امیدوار تربیت آفتاب باش
از پیچ و تاب رشته به وصل گهر رسید
در عین بحر، موجه پرپیچ و تاب باش
از خانه شکسته بلا می کند حذر
در رهگذار سیل حوادث خراب باش
گر هست در دماغ ترا باد نخوتی
آماده شکستن خود چون حباب باش
هرگاه سایه تونهد رو به کوتهی
آماده زوال خود ای آفتاب باش
پروانه کامیاب شد از روی گرم شمع
چون یار بی حجاب شود بی حجاب باش
فردی که باطل است ندارد شکستنی
صائب شکسته چون ورق انتخاب باش
ازهر که دم شمرده زند در حساب باش
خواهی درست ازآب برآید سبوی تو
خاموش چون پیاله به بزم شراب باش
خونهای گرم زود به هم جوش می زنند
چون بر خوری به سوخته جانان کباب باش
هر ماه نو که گوشه ابرو کند بلند
از غیب اشاره ای است که پا دررکاب باش
چون در سر تو دیده عبرت پذیر نیست
در عین نوبهار چو نرگس به خواب باش
هرچند آب خضر رود در رکاب تو
در چشم خلق تشنه جگر چون سراب باش
یکرنگ می شوند به هم زود میکشان
با هر که خون خویش خورد هم شراب باش
گر هست قابلیت ذاتی ترا چو لعل
امیدوار تربیت آفتاب باش
از پیچ و تاب رشته به وصل گهر رسید
در عین بحر، موجه پرپیچ و تاب باش
از خانه شکسته بلا می کند حذر
در رهگذار سیل حوادث خراب باش
گر هست در دماغ ترا باد نخوتی
آماده شکستن خود چون حباب باش
هرگاه سایه تونهد رو به کوتهی
آماده زوال خود ای آفتاب باش
پروانه کامیاب شد از روی گرم شمع
چون یار بی حجاب شود بی حجاب باش
فردی که باطل است ندارد شکستنی
صائب شکسته چون ورق انتخاب باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۳۵
فارغ ز دار و گیر جهان خراب باش
مردانه ترک کام بگو،کامیاب باش
این شعله های عاریتی نیست پایدار
چون لاله زآتش جگر خود کباب باش
خود را چو آفتاب نکردی به نور عشق
باری چو سایه در قدم آفتاب باش
قدر تو کم چرا بود از قدر دیگران؟
از خود زیاده از همه کس در حجاب باش
چشمت اگر به دولت بیدار می پرد
ازشورش درون، نمک چشم خواب باش
خواهی که بی حساب به جنت ترا برند
صائب نفس شمرده زن و خود حساب باش
مردانه ترک کام بگو،کامیاب باش
این شعله های عاریتی نیست پایدار
چون لاله زآتش جگر خود کباب باش
خود را چو آفتاب نکردی به نور عشق
باری چو سایه در قدم آفتاب باش
قدر تو کم چرا بود از قدر دیگران؟
از خود زیاده از همه کس در حجاب باش
چشمت اگر به دولت بیدار می پرد
ازشورش درون، نمک چشم خواب باش
خواهی که بی حساب به جنت ترا برند
صائب نفس شمرده زن و خود حساب باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۳۶
چون سرو در مقام رضا پایدار باش
آزاده ز انقلاب خزان و بهار باش
چون بیدلان ز سنگ ملامت متاب روی
خندان چو کبک مست درین کوهسار باش
پیش خسان به خاک مریز آبروی خویش
از حفظ آبرو گهر آبدار باش
اخفای عیب دل سیهان از سیه دلی است
در پیش زنگی آینه بی غبار باش
تا از نظاره گل خورشید برخوری
در باغ دهر شبنم شب زنده دار باش
پیرایه قبول بود در شکست نفس
بیش از گنه ز طاعت خود شرمسار باش
در نوش و نیش کن به حریفان موافقت
با هر که هم پیاله شدی،هم خمار باش
با درد صاف کن دل پرخون خویش را
خندان چو لاله با جگر داغدارباش
ازتند باد حادثه چین بر جبین مزن
در بحر همچو آب گهر برقرارباش
خواهی یکی هزار شود نقد هستیت
در جستجوی سوختگان چون شرار باش
فیض گل نچیده ز چیده است بیشتر
باخار خار قانع ازان گلعذار باش
صائب مکن ز زخم زبان تلخ روی خویش
مانند گل شکفته درین خارزار باش
آزاده ز انقلاب خزان و بهار باش
چون بیدلان ز سنگ ملامت متاب روی
خندان چو کبک مست درین کوهسار باش
پیش خسان به خاک مریز آبروی خویش
از حفظ آبرو گهر آبدار باش
اخفای عیب دل سیهان از سیه دلی است
در پیش زنگی آینه بی غبار باش
تا از نظاره گل خورشید برخوری
در باغ دهر شبنم شب زنده دار باش
پیرایه قبول بود در شکست نفس
بیش از گنه ز طاعت خود شرمسار باش
در نوش و نیش کن به حریفان موافقت
با هر که هم پیاله شدی،هم خمار باش
با درد صاف کن دل پرخون خویش را
خندان چو لاله با جگر داغدارباش
ازتند باد حادثه چین بر جبین مزن
در بحر همچو آب گهر برقرارباش
خواهی یکی هزار شود نقد هستیت
در جستجوی سوختگان چون شرار باش
فیض گل نچیده ز چیده است بیشتر
باخار خار قانع ازان گلعذار باش
صائب مکن ز زخم زبان تلخ روی خویش
مانند گل شکفته درین خارزار باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۳۷
گاهی رهین ظلمت و گه محو نور باش
گاهی چراغ ماتم و گه شمع سور باش
شیر و شکر به طفل مزاجان سبیل کن
قانع ز خوان رزق به هر تلخ و شور باش
کشتی چو باخت لنگر خود،زود بشکند
زنهار در کشاکش دوران صبور باش
بستان ز خلق خام و بده پخته در عوض
سر گرم خوش معاملگی چون تنور باش
چشم کلیم چون ید بیضا سفید شد
رخ بر فروز وحوصله پرداز طور باش
باری چو ره به محفل قربت نمی دهند
از دور دیده بان نگه های دور باش
دور شعور چون به نهایت رسیده است
صائب تو نیز چون دگران بی شعور باش
گاهی چراغ ماتم و گه شمع سور باش
شیر و شکر به طفل مزاجان سبیل کن
قانع ز خوان رزق به هر تلخ و شور باش
کشتی چو باخت لنگر خود،زود بشکند
زنهار در کشاکش دوران صبور باش
بستان ز خلق خام و بده پخته در عوض
سر گرم خوش معاملگی چون تنور باش
چشم کلیم چون ید بیضا سفید شد
رخ بر فروز وحوصله پرداز طور باش
باری چو ره به محفل قربت نمی دهند
از دور دیده بان نگه های دور باش
دور شعور چون به نهایت رسیده است
صائب تو نیز چون دگران بی شعور باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۳۸
گوهر فروز دیده بیدار خویش باش
برق فنای خرمن پندار خویش باش
ازچاه مکر، روی زمین موج می زند
ای یوسف زمانه خبردار خویش باش
خود را چو یافتی همه عالم ازان توست
چشم از جهان بپوش، طلبکار خویش باش
در سایه حمایت دست دعا گریز
فانوس شمع دولت بیدار خویش باش
کار جهان به مردم بیکار واگذار
فرصت غنیمت است پی کار خویش باش
گفتار را به خامه بی مغز واگذار
آیینه وار شاهد کردار خویش باش
درزیر بارمنت بال هما مرو
مسند نشین سایه دیوار خویش باش
روشندلی در انجمن روزگار نیست
از داغ دل چراغ شب تار خویش باش
در پیش ابر همچو صدف آبرو مریز
روزی خور دوچشم گهربار خویش باش
دولت زشش جهت به توآورده است روی
ازشش جهت تونیز خبردار خویش باش
تو غافلی و گرنه درین بحر هر حباب
سر بسته نکته ای است که هشیار خویش باش
قد خمیده صیقل زنگار غفلت است
در وقت شیب، صیقل زنگار خویش باش
صائب کنون که کار تو با خود فتاده است
رحمی به حال خود کن و غمخوار خویش باش
برق فنای خرمن پندار خویش باش
ازچاه مکر، روی زمین موج می زند
ای یوسف زمانه خبردار خویش باش
خود را چو یافتی همه عالم ازان توست
چشم از جهان بپوش، طلبکار خویش باش
در سایه حمایت دست دعا گریز
فانوس شمع دولت بیدار خویش باش
کار جهان به مردم بیکار واگذار
فرصت غنیمت است پی کار خویش باش
گفتار را به خامه بی مغز واگذار
آیینه وار شاهد کردار خویش باش
درزیر بارمنت بال هما مرو
مسند نشین سایه دیوار خویش باش
روشندلی در انجمن روزگار نیست
از داغ دل چراغ شب تار خویش باش
در پیش ابر همچو صدف آبرو مریز
روزی خور دوچشم گهربار خویش باش
دولت زشش جهت به توآورده است روی
ازشش جهت تونیز خبردار خویش باش
تو غافلی و گرنه درین بحر هر حباب
سر بسته نکته ای است که هشیار خویش باش
قد خمیده صیقل زنگار غفلت است
در وقت شیب، صیقل زنگار خویش باش
صائب کنون که کار تو با خود فتاده است
رحمی به حال خود کن و غمخوار خویش باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۳۹
گوهر فروز دیده بیدار خویش باش
برق فنای خرمن پندار خویش باش
پا از گلیم مرتبه خود مکن دراز
چون نقطه پاشکسته پرگار خویش باش
ارباب کام،تشنه لغزیدن تواند
ای سرو خوش خرام خبردار خویش باش
گلزار حسن شبنم خلق است تازه روی
از حسن خلق، شبنم گلزار خویش باش
درمانده اند خلق به درمان درد خود
رحمی به حال خودکن و غمخوار خویش باش
پیچیده ای به طول امل از سر غرور
در فکر باز کردن زنار خویش باش
یک بوسه نذر صائب بیمار کرده ای
تنگ است وقت،بر سر گفتار خویش باش
برق فنای خرمن پندار خویش باش
پا از گلیم مرتبه خود مکن دراز
چون نقطه پاشکسته پرگار خویش باش
ارباب کام،تشنه لغزیدن تواند
ای سرو خوش خرام خبردار خویش باش
گلزار حسن شبنم خلق است تازه روی
از حسن خلق، شبنم گلزار خویش باش
درمانده اند خلق به درمان درد خود
رحمی به حال خودکن و غمخوار خویش باش
پیچیده ای به طول امل از سر غرور
در فکر باز کردن زنار خویش باش
یک بوسه نذر صائب بیمار کرده ای
تنگ است وقت،بر سر گفتار خویش باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۴۰
با خلق آشتی کن وبا خود به جنگ باش
فیروز جنگ معرکه نام وننگ باش
انجام بت پرست بود به ز خود پرست
در قید خود مباش وبه قید فرنگ باش
خلق وسیع و رزق به یک کس نمی دهند
خلق وسیع داری، گو رزق تنگ باش
چون ماهی ات مباد ز نرمی فرو برند
در کام خلق، اره پشت نهنگ باش
بر صلح و جنگ اهل جهان اعتماد نیست
چون صلح می کنند مهیای جنگ باش
از چشمه سار تیغ بشودست و روی خویش
در آفتاب زرد خزان لاله رنگ باش
گر پشت پا به عالم صورت نمی زنی
تا حشر در شکنجه این کفش تنگ باش
صائب هزار بار ترا بیش گفته ام
با خلق صلح کل کن و با خود به جنگ باش
فیروز جنگ معرکه نام وننگ باش
انجام بت پرست بود به ز خود پرست
در قید خود مباش وبه قید فرنگ باش
خلق وسیع و رزق به یک کس نمی دهند
خلق وسیع داری، گو رزق تنگ باش
چون ماهی ات مباد ز نرمی فرو برند
در کام خلق، اره پشت نهنگ باش
بر صلح و جنگ اهل جهان اعتماد نیست
چون صلح می کنند مهیای جنگ باش
از چشمه سار تیغ بشودست و روی خویش
در آفتاب زرد خزان لاله رنگ باش
گر پشت پا به عالم صورت نمی زنی
تا حشر در شکنجه این کفش تنگ باش
صائب هزار بار ترا بیش گفته ام
با خلق صلح کل کن و با خود به جنگ باش