عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۹۶
در جهان دل مبند و اسبابش
می جهد برق از ابر سنجابش
گل سیراب ازین چمن مطلب
العطش می زند لب آبش
هر که پهلو ز لاغری دزدید
پهلوی چرب اوست قصابش
ملک حیرت چه عالمی دارد
آرمیده است نبض سیمابش
بس که بادام چشم او تلخ است
زهر می بارد از شکر خوابش
کی کند یاد از فراموشان ؟
طاق نسیان شده است محرابش
صائب ازآسمان امان مطلب
که به خون تشنه است دولابش
می جهد برق از ابر سنجابش
گل سیراب ازین چمن مطلب
العطش می زند لب آبش
هر که پهلو ز لاغری دزدید
پهلوی چرب اوست قصابش
ملک حیرت چه عالمی دارد
آرمیده است نبض سیمابش
بس که بادام چشم او تلخ است
زهر می بارد از شکر خوابش
کی کند یاد از فراموشان ؟
طاق نسیان شده است محرابش
صائب ازآسمان امان مطلب
که به خون تشنه است دولابش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۹۹
هر که خموش از شکایت است زبانش
حلقه ذکر خفی است مهر دهانش
وقت کسی خوش درین ریاض که باشد
چون گل رعنا یکی بهار و خزانش
دست ز خوان سپهر سفله نگه دار
کز لب گورست خشکتر لب نانش
زود سر سبز خود کند علف تیغ
هرکه نگردد حریف تیغ زبانش
روی تو آیینه ای بود که چو خورشید
هم ز فروغ خودست آینه دانش
بس که لطف اوفتاده آن تن سیمین
خار به پیراهن است از رگ جانش
نقش پذیری شود زلوح دلش محو
دیده آیینه ای که شد نگرانش
نرم نگردد به آفتاب قیامت
بس که فتاده است سخت پشت کمانش
آه چه سازم که نیست جز الف آه
قسمت من از وصال موی میانش
چون صدف ازآب گوهرست لبالب
دیده من از رخ ستاره فشانش
پیش کریمان غیور لب نگشاید
صائب اگر پر گهر کنند دهانش
حلقه ذکر خفی است مهر دهانش
وقت کسی خوش درین ریاض که باشد
چون گل رعنا یکی بهار و خزانش
دست ز خوان سپهر سفله نگه دار
کز لب گورست خشکتر لب نانش
زود سر سبز خود کند علف تیغ
هرکه نگردد حریف تیغ زبانش
روی تو آیینه ای بود که چو خورشید
هم ز فروغ خودست آینه دانش
بس که لطف اوفتاده آن تن سیمین
خار به پیراهن است از رگ جانش
نقش پذیری شود زلوح دلش محو
دیده آیینه ای که شد نگرانش
نرم نگردد به آفتاب قیامت
بس که فتاده است سخت پشت کمانش
آه چه سازم که نیست جز الف آه
قسمت من از وصال موی میانش
چون صدف ازآب گوهرست لبالب
دیده من از رخ ستاره فشانش
پیش کریمان غیور لب نگشاید
صائب اگر پر گهر کنند دهانش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۰۲
از هر صدا نبازم چون کوه لنگر خویش
بحر گران وقارم درپاس گوهر خویش
شمع حریم عشقم پروای کشتنم نیست
بسیار دیده ام من در زیر پا سرخویش
از خشکسال ساحل اندیشه ای ندارم
پیوسته در محیطم ازآب گوهر خویش
دریافت مرغ تصویر معراج بوی گل را
ما رنگ گل ندیدیم از سستی پر خویش
شهد وصال شکر می خواست دور باشی
از زهر سبز کردیم چون طوطیان پر خویش
تا در میان آتش درباغ خلد باشی
ازآبروی خود کن زنهار گوهر خویش
زان گوهر گرامی هرگزخبر نیابی
تا بادبان نسازی در بحر لنگر خویش
روزی که در گلستان انشای خنده کردیم
دیدیم برکف دست چون شاخ گل سر خویش
دولت مساعدت کرد صیاد چشم پوشید
در کار دام کردم نخجیر لاغر خویش
غافل نیم ز ساغر هرچند بی شعورم
چون طفل می شناسم پستان مادر خویش
کردار من به گفتار محتاج نیست صائب
در زخم می نمایم چون تیغ جوهر خویش
بحر گران وقارم درپاس گوهر خویش
شمع حریم عشقم پروای کشتنم نیست
بسیار دیده ام من در زیر پا سرخویش
از خشکسال ساحل اندیشه ای ندارم
پیوسته در محیطم ازآب گوهر خویش
دریافت مرغ تصویر معراج بوی گل را
ما رنگ گل ندیدیم از سستی پر خویش
شهد وصال شکر می خواست دور باشی
از زهر سبز کردیم چون طوطیان پر خویش
تا در میان آتش درباغ خلد باشی
ازآبروی خود کن زنهار گوهر خویش
زان گوهر گرامی هرگزخبر نیابی
تا بادبان نسازی در بحر لنگر خویش
روزی که در گلستان انشای خنده کردیم
دیدیم برکف دست چون شاخ گل سر خویش
دولت مساعدت کرد صیاد چشم پوشید
در کار دام کردم نخجیر لاغر خویش
غافل نیم ز ساغر هرچند بی شعورم
چون طفل می شناسم پستان مادر خویش
کردار من به گفتار محتاج نیست صائب
در زخم می نمایم چون تیغ جوهر خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۰۳
بر دشمنان شمردم عیب نهانی خویش
خود را خلاص کردم از پاسبانی خویش
خلق محمدی رابا زر که جمع کرده است؟
یارب که برخورد گل از زندگانی خویش
ازتیشه حوادث از پای درنیایم
پشتم به کوه طورست از سخت جانی خویش
درپیش چشم من گل خندید،سوختندش
چون صرف خنده سازم عهد جوانی خویش
از فیض خامشیهاست رنگینی کلامم
چون غنچه صد زبانم از بی زبانی خویش
خون من و می لعل بایکدیگر نجوشند
چون گل عزیز دارم رنگ خزانی خویش
از طاق دل فکنده است آیینه را غرورش
خود هم ملال دارداز سر گرانی خویش
دیدم که خاطرگل از من غبار دارد
چون شبنم سبکروح بردم گرانی خویش
در دشت با سرابم در بحر یار آبم
چون موج در عذابم از خوش عنانی خویش
صائب ز کاردانی در دام عقل افتاد
اینش سزا که نازد برکاردانی خویش
خود را خلاص کردم از پاسبانی خویش
خلق محمدی رابا زر که جمع کرده است؟
یارب که برخورد گل از زندگانی خویش
ازتیشه حوادث از پای درنیایم
پشتم به کوه طورست از سخت جانی خویش
درپیش چشم من گل خندید،سوختندش
چون صرف خنده سازم عهد جوانی خویش
از فیض خامشیهاست رنگینی کلامم
چون غنچه صد زبانم از بی زبانی خویش
خون من و می لعل بایکدیگر نجوشند
چون گل عزیز دارم رنگ خزانی خویش
از طاق دل فکنده است آیینه را غرورش
خود هم ملال دارداز سر گرانی خویش
دیدم که خاطرگل از من غبار دارد
چون شبنم سبکروح بردم گرانی خویش
در دشت با سرابم در بحر یار آبم
چون موج در عذابم از خوش عنانی خویش
صائب ز کاردانی در دام عقل افتاد
اینش سزا که نازد برکاردانی خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۰۴
در خرابات مغان ستار باش
چون لب پیمانه بی گفتار باش
مهر خاموشی به لب زن چون حباب
درمحیط معرفت سیار باش
فردشو چون نقطه از خط وجود
مرکز این آتشین پرگار باش
خط جوهر بی صفا دارد ترا
ساده شو آیینه اسرار باش
بیخودی این راه را طی می کند
از شراب سرخوشی سرشار باش
از شبیخون گرانخوابی بترس
دیده بان دولت بیدار باش
بر نمی داری خرابیهای سیل
چون بیابان جنون هموار باش
صحبت دریا اگر داری هوس
در رکاب سیل خوشرفتار باش
حلقه تسبیح، شرط ذکر نیست
ذکر کن،در حلقه زنار باش
خار بی گل عمرها بودی بس است
روزگاری هم گل بی خارباش
درد شد چون کهنه،درمان می شود
دایم از درد طلب بیمار باش
گر کنی چون شبنم گل خویش را
چشم برراه فروغ یارباش
مرغ یک پرزود میافتد به خاک
از رجا و خوف برخوردار باش
کاسه دریوزه را بشکن چو ماه
از فروغ عاریت بیزار باش
هست اگر در زیر پا آتش ترا
گو همه روی زمین پر خار باش
ترک کن گفتار بی کردار را
بعد ازین کردار بی گفتار باش
برگ و بار خویش را صائب بریز
از نهال وصل برخوردار باش
چون لب پیمانه بی گفتار باش
مهر خاموشی به لب زن چون حباب
درمحیط معرفت سیار باش
فردشو چون نقطه از خط وجود
مرکز این آتشین پرگار باش
خط جوهر بی صفا دارد ترا
ساده شو آیینه اسرار باش
بیخودی این راه را طی می کند
از شراب سرخوشی سرشار باش
از شبیخون گرانخوابی بترس
دیده بان دولت بیدار باش
بر نمی داری خرابیهای سیل
چون بیابان جنون هموار باش
صحبت دریا اگر داری هوس
در رکاب سیل خوشرفتار باش
حلقه تسبیح، شرط ذکر نیست
ذکر کن،در حلقه زنار باش
خار بی گل عمرها بودی بس است
روزگاری هم گل بی خارباش
درد شد چون کهنه،درمان می شود
دایم از درد طلب بیمار باش
گر کنی چون شبنم گل خویش را
چشم برراه فروغ یارباش
مرغ یک پرزود میافتد به خاک
از رجا و خوف برخوردار باش
کاسه دریوزه را بشکن چو ماه
از فروغ عاریت بیزار باش
هست اگر در زیر پا آتش ترا
گو همه روی زمین پر خار باش
ترک کن گفتار بی کردار را
بعد ازین کردار بی گفتار باش
برگ و بار خویش را صائب بریز
از نهال وصل برخوردار باش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۰۶
مهر لب هزره گو پرده آهستگی است
پنبه به نرمی کند طفل جرس راخموش
برق فنا خنده زد خرمن پندار سوخت
هرچه درین خاکدان بود شد آیینه پوش
رو به بیابان نهاد عقل چو موج سراب
تا صف مژگان اوزد به صف اهل هوش
دامن توفیق را جهد تواند گرفت
پا اگر افتد زکار از سر همت بکوش
هیچ کس ازاهل هوش نیست درین انجمن
چون سر منصور را دارنگیرد به دوش
از دل روشن به خاک با خود شمعی ببر
شیر ز پستان صبح تا به قیامت بدوش
سردی ابنای دهر گرمی از آتش ربود
دیگ تمنای ما چون ننشیند ز جوش؟
صائب اگر شق کنی پرده تقلید را
ازدل ناقوس کفر ذکر حق آید به گوش
عشق درآمد به دل،رفت ز سر عقل و هوش
روی به ساحل نهد کف چوزند بحر جوش
صحبت ما حال شد قال سر خودگرفت
سیل به دریا رسید ماند به ساحل خروش
مغز به باد فنا رفت ز سودای عشق
کف سر خودرا گرفت دیگ چوآمدبه جوش
خضر ره اتحاد ترک لباس خودی است
نغمه چوبی پرده شد راست درآید به گوش
چند توان داشتن در نمد آیینه را؟
دست بکش زآستین ،خرقه بیفکن زدوش
نیست به جز یک شراب درخم و مینا و جام
دیده غفلت بمال باده وحدت بنوش
این شرر شوخ کرد پاره گریبان سنگ
بررخ عشق ازل پرده طاقت مپوش
مرهم راحت کجا داغ مرا به کند؟
آتش خورشید را ابر نسازد خموش
پنبه به نرمی کند طفل جرس راخموش
برق فنا خنده زد خرمن پندار سوخت
هرچه درین خاکدان بود شد آیینه پوش
رو به بیابان نهاد عقل چو موج سراب
تا صف مژگان اوزد به صف اهل هوش
دامن توفیق را جهد تواند گرفت
پا اگر افتد زکار از سر همت بکوش
هیچ کس ازاهل هوش نیست درین انجمن
چون سر منصور را دارنگیرد به دوش
از دل روشن به خاک با خود شمعی ببر
شیر ز پستان صبح تا به قیامت بدوش
سردی ابنای دهر گرمی از آتش ربود
دیگ تمنای ما چون ننشیند ز جوش؟
صائب اگر شق کنی پرده تقلید را
ازدل ناقوس کفر ذکر حق آید به گوش
عشق درآمد به دل،رفت ز سر عقل و هوش
روی به ساحل نهد کف چوزند بحر جوش
صحبت ما حال شد قال سر خودگرفت
سیل به دریا رسید ماند به ساحل خروش
مغز به باد فنا رفت ز سودای عشق
کف سر خودرا گرفت دیگ چوآمدبه جوش
خضر ره اتحاد ترک لباس خودی است
نغمه چوبی پرده شد راست درآید به گوش
چند توان داشتن در نمد آیینه را؟
دست بکش زآستین ،خرقه بیفکن زدوش
نیست به جز یک شراب درخم و مینا و جام
دیده غفلت بمال باده وحدت بنوش
این شرر شوخ کرد پاره گریبان سنگ
بررخ عشق ازل پرده طاقت مپوش
مرهم راحت کجا داغ مرا به کند؟
آتش خورشید را ابر نسازد خموش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۰۷
هر حلقه ز کاکل رسایش
چشمی است گشاده در قفایش
تیزی زبان مار دارد
دنباله ابروی رسایش
صد جام لبالب است درگرد
درحلقه چشم سرمه سایش
در هیچ دلی غبار نگذاشت
شادابی لعل جانفزایش
تا دامن حشر لاله رنگ است
چشمی که فتاد بر لقایش
کرده است دودل یکان یکان را
نظاره طره دوتایش
دیوانه بند پاره کرده است
ازنازکی بدن قبایش
یک گوهر دل،نسفته نگذاشت
مژگان کج گرهگشایش
چشمی است به خواب رفته گردون
با شوخی چشم فتنه زایش
هر شاخ گلی درین گلستان
دستی است بلند در دعایش
در هیچ سری کلاه نگذاشت
نظاره قامت رسایش
بر خاک کشد ز سایه خط سرو
از خجلت قامت رسایش
می برد ز آبها روانی
با گل می بود اگر صفایش
چون سایه نفس گسسته آید
آهوی رمیده از قفایش
انگشت ندامتی است خونین
شمعی که نسوخت درهوایش
بیگانه شدم زهر دو عالم
از نیم نگاه آشنایش
آن را که دل شکفته ای هست
نقدست بهشت درسرایش
بی برگ نگردد آن که چون نی
ناخن به دلی زند نوایش
هر چند که در جهان نگنجد
جز در دل تنگ نیست جایش
عشق است شهنشهی که باشد
برخاستن از جهان لوایش
دریافت بهشت نقد صائب
هرخرده جان که شد فدایش
چشمی است گشاده در قفایش
تیزی زبان مار دارد
دنباله ابروی رسایش
صد جام لبالب است درگرد
درحلقه چشم سرمه سایش
در هیچ دلی غبار نگذاشت
شادابی لعل جانفزایش
تا دامن حشر لاله رنگ است
چشمی که فتاد بر لقایش
کرده است دودل یکان یکان را
نظاره طره دوتایش
دیوانه بند پاره کرده است
ازنازکی بدن قبایش
یک گوهر دل،نسفته نگذاشت
مژگان کج گرهگشایش
چشمی است به خواب رفته گردون
با شوخی چشم فتنه زایش
هر شاخ گلی درین گلستان
دستی است بلند در دعایش
در هیچ سری کلاه نگذاشت
نظاره قامت رسایش
بر خاک کشد ز سایه خط سرو
از خجلت قامت رسایش
می برد ز آبها روانی
با گل می بود اگر صفایش
چون سایه نفس گسسته آید
آهوی رمیده از قفایش
انگشت ندامتی است خونین
شمعی که نسوخت درهوایش
بیگانه شدم زهر دو عالم
از نیم نگاه آشنایش
آن را که دل شکفته ای هست
نقدست بهشت درسرایش
بی برگ نگردد آن که چون نی
ناخن به دلی زند نوایش
هر چند که در جهان نگنجد
جز در دل تنگ نیست جایش
عشق است شهنشهی که باشد
برخاستن از جهان لوایش
دریافت بهشت نقد صائب
هرخرده جان که شد فدایش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۰۸
از قناعت می رود بیرون ز سر سودای حرص
ره ندارد در دل خرسند استسقای حرص
چین ابرو می شود سوهان دندان طمع
از ترشرویی یکی صدمی شود صفرای حرص
سنگ ره راه میکند سنگ فسان درقطع راه
خار رابال وپر پرواز سازد پای حرص
تاک را نشو و نما از قطع می گردد زیاد
ازبریدن می کشد قامت ید طولای حرص
گرچه می داند که می سوزد برای خرده ای
می زند برقلب آتش طبع بی پروای حرص
قامت خم خواب غفلت رادوبالامی کند
موی پیران را ید بیضاست درانشای حرص
بی تردد نیست زیر خاک هم جان حریص
کم نمی گردد به لنگر شورش دریای حرص
می توان کردن به شستن روی زنگی راسفید
تیرگی نتوان به صیقل بردن ازسیمای حرص
ازخس و خاشاک گردد آتش افزون شعله ور
بیشتر گردد ز جمع مال استیلای حرص
می تند در خانه های کهنه اکثر عنکبوت
بیشتر در طینت پیران بود مأوای حرص
هر که چون موج سراب از کف عنان حرص داد
می شود صائب بیابان مرگ درصحرای حرص
ره ندارد در دل خرسند استسقای حرص
چین ابرو می شود سوهان دندان طمع
از ترشرویی یکی صدمی شود صفرای حرص
سنگ ره راه میکند سنگ فسان درقطع راه
خار رابال وپر پرواز سازد پای حرص
تاک را نشو و نما از قطع می گردد زیاد
ازبریدن می کشد قامت ید طولای حرص
گرچه می داند که می سوزد برای خرده ای
می زند برقلب آتش طبع بی پروای حرص
قامت خم خواب غفلت رادوبالامی کند
موی پیران را ید بیضاست درانشای حرص
بی تردد نیست زیر خاک هم جان حریص
کم نمی گردد به لنگر شورش دریای حرص
می توان کردن به شستن روی زنگی راسفید
تیرگی نتوان به صیقل بردن ازسیمای حرص
ازخس و خاشاک گردد آتش افزون شعله ور
بیشتر گردد ز جمع مال استیلای حرص
می تند در خانه های کهنه اکثر عنکبوت
بیشتر در طینت پیران بود مأوای حرص
هر که چون موج سراب از کف عنان حرص داد
می شود صائب بیابان مرگ درصحرای حرص
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۰۹
زاضطراب دل کند آن زلف عنبر فام رقص
می کند آری به بال مرغ وحشی دام رقص
پرتو خورشید راآیینه در وجد آورد
در دل روشن کند آن یار سیم اندام رقص
پیش عاقل دربلا بودن به از بیم بلاست
مرغ زیرک میکند درحلقه های دام رقص
شوق درهر دل که باشد مطربی درکار نیست
بی دف ونی می کند گردون مینافام رقص
در محیط عشق بیتابی بود باد مراد
برد کف رابر کران زین بحر خون آشام رقص
ذره را نظاره خورشید در رقص آورد
آتشین رویی چوباشد نیست بی هنگام رقص
تا رگ خامی بود در باده ننشیند ز جوش
می کنند از نارسایی صوفیان خام رقص
اوج دولت جای بازی و نشاط و لهو نیست
از بصیرت نیست کردن برکنار بام رقص
هر کجا آن مطرب خورشید و طالع شود
خرده جان را کند چون ذره بی آرام رقص
شمع می سازد قبا پیراهن فانوس را
چون کند در انجمن آن یار سیم اندام رقص
طعمه دریا نگردد هرکه از خود شدتهی
تا بود خالی،برروی صهبا جام رقص
فتنه سازان جهان رانیست درفرمان زبان
می کند بی خواست آتش رازبان درکام رقص
ازسیه مستان نمی آید تمیز درد و صاف
می کنم یکسان به ذوق بوسه و دشنام رقص
پایکوبان می رود سیلاب صائب تا محیط
هر که را شوق است درسر می کند هرگام رقص
اختیاری نیست صائب بیقراری های ما
ذره چون خورشید بیند می کند ناکام رقص
می کند آری به بال مرغ وحشی دام رقص
پرتو خورشید راآیینه در وجد آورد
در دل روشن کند آن یار سیم اندام رقص
پیش عاقل دربلا بودن به از بیم بلاست
مرغ زیرک میکند درحلقه های دام رقص
شوق درهر دل که باشد مطربی درکار نیست
بی دف ونی می کند گردون مینافام رقص
در محیط عشق بیتابی بود باد مراد
برد کف رابر کران زین بحر خون آشام رقص
ذره را نظاره خورشید در رقص آورد
آتشین رویی چوباشد نیست بی هنگام رقص
تا رگ خامی بود در باده ننشیند ز جوش
می کنند از نارسایی صوفیان خام رقص
اوج دولت جای بازی و نشاط و لهو نیست
از بصیرت نیست کردن برکنار بام رقص
هر کجا آن مطرب خورشید و طالع شود
خرده جان را کند چون ذره بی آرام رقص
شمع می سازد قبا پیراهن فانوس را
چون کند در انجمن آن یار سیم اندام رقص
طعمه دریا نگردد هرکه از خود شدتهی
تا بود خالی،برروی صهبا جام رقص
فتنه سازان جهان رانیست درفرمان زبان
می کند بی خواست آتش رازبان درکام رقص
ازسیه مستان نمی آید تمیز درد و صاف
می کنم یکسان به ذوق بوسه و دشنام رقص
پایکوبان می رود سیلاب صائب تا محیط
هر که را شوق است درسر می کند هرگام رقص
اختیاری نیست صائب بیقراری های ما
ذره چون خورشید بیند می کند ناکام رقص
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۱۰
محبت تو ز دل داد پیچ و تاب عوض
گرفت خاک سیه،داد مشک ناب عوض
ستاره ای به دل از داغ عشق او دارم
که نه به ماه کنم نه به آفتاب عوض
به نور عقل درین انجمن کسی بیناست
که کرد دولت بیدار را به خواب عوض
شدم خراب زبیم خراج،ازین غافل
که گنج می طلبند از من خراب عوض
متاع دل به کسی داده ام که خرسندم
ز بد معاملگی گر دهد حساب عوض
که می خورد به می ناب، زهد خشک مرا؟
که با محیط گهر می کند سراب عوض ؟
بهشت نقد شود رزق خوش معامله ای
که می فروشد و گیرد زمن کتاب عوض
مگر به عشق دل خویش خوش کنم صائب
و گرنه عمر ندارد به هیچ باب عوض
گرفت خاک سیه،داد مشک ناب عوض
ستاره ای به دل از داغ عشق او دارم
که نه به ماه کنم نه به آفتاب عوض
به نور عقل درین انجمن کسی بیناست
که کرد دولت بیدار را به خواب عوض
شدم خراب زبیم خراج،ازین غافل
که گنج می طلبند از من خراب عوض
متاع دل به کسی داده ام که خرسندم
ز بد معاملگی گر دهد حساب عوض
که می خورد به می ناب، زهد خشک مرا؟
که با محیط گهر می کند سراب عوض ؟
بهشت نقد شود رزق خوش معامله ای
که می فروشد و گیرد زمن کتاب عوض
مگر به عشق دل خویش خوش کنم صائب
و گرنه عمر ندارد به هیچ باب عوض
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۱۲
ندارد صفحه رخسار خوبان اعتبار خط
در آتش دارد از هر حلقه نعلی بیقرار خط
هزاران چشم روشن ساختی در روزگار خط
کرامت کن به ما هم سرمه واری از غبارخط
نخواندی چون به سیرباغ خود درجوش گل مارا
به برگ سبز باری یادکن درنوبهار خط
به روی گرم کن این شمع ناحق کشته راروشن
که شد چشم امید من سفید ازانتظار خط
نکردی درزمان زلف اگر شیرازه دلها را
مشو غافل به عهد دولت ناپایدار خط
اگر چه خال باشد مرکز پرگار خوبی را
کند ازشرمساری روی پنهان درغبار خط
به این خاک مراد امیدها را وعده می دادم
ندانستم نمک در دیده ام ریزد غبار خط
ز حسن نو خطان بسیار دشوارست دل کندن
دواندریشه چون جوهر درآهن خارخار خط
صفای گوهر ازگرد یتیمی بیش می گردد
غباری نیست برخاطر مرا از رهگذار خط
چنان کافزاید از بیهوشدارو نشأه صهبا
دو بالامی شود کیفیت لب ازغبار خط
چه نسبت خط مشکین رابه روی ساده خوبان؟
درآتش دارد از هر حلقه نعلی بیقرار خط
بود خواب پریشان سنبل فردوس درچشمش
چرانیده است هرکس چشم خود در سبزه زار خط
کند از سر کشی هرخون که در دل زلف، عاشق را
تلافی می کند آخر نسیم مشکبار خط
خمار صبح را ته شیشه شب می کند درمان
مشو غافل زرخسار بتان درروزگار خط
نثاری هست لازم ،خواندن فرمان شاهان را
نسازم نقددین و دل چرا صائب نثار خط؟
در آتش دارد از هر حلقه نعلی بیقرار خط
هزاران چشم روشن ساختی در روزگار خط
کرامت کن به ما هم سرمه واری از غبارخط
نخواندی چون به سیرباغ خود درجوش گل مارا
به برگ سبز باری یادکن درنوبهار خط
به روی گرم کن این شمع ناحق کشته راروشن
که شد چشم امید من سفید ازانتظار خط
نکردی درزمان زلف اگر شیرازه دلها را
مشو غافل به عهد دولت ناپایدار خط
اگر چه خال باشد مرکز پرگار خوبی را
کند ازشرمساری روی پنهان درغبار خط
به این خاک مراد امیدها را وعده می دادم
ندانستم نمک در دیده ام ریزد غبار خط
ز حسن نو خطان بسیار دشوارست دل کندن
دواندریشه چون جوهر درآهن خارخار خط
صفای گوهر ازگرد یتیمی بیش می گردد
غباری نیست برخاطر مرا از رهگذار خط
چنان کافزاید از بیهوشدارو نشأه صهبا
دو بالامی شود کیفیت لب ازغبار خط
چه نسبت خط مشکین رابه روی ساده خوبان؟
درآتش دارد از هر حلقه نعلی بیقرار خط
بود خواب پریشان سنبل فردوس درچشمش
چرانیده است هرکس چشم خود در سبزه زار خط
کند از سر کشی هرخون که در دل زلف، عاشق را
تلافی می کند آخر نسیم مشکبار خط
خمار صبح را ته شیشه شب می کند درمان
مشو غافل زرخسار بتان درروزگار خط
نثاری هست لازم ،خواندن فرمان شاهان را
نسازم نقددین و دل چرا صائب نثار خط؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۱۵
چون برق زود می گذرد آب و تاب خط
زنهار دل مبند به موج سراب خط
چون مو برآتش است دمی پیچ وتاب خط
غافل مشو ز دولت پا در رکاب خط
زینسان که چشم مست تو در خواب غفلت است
ترسم ترا به هوش نیارد گلاب خط
تا چند بیحساب به اهل نظر کنی ؟
اینک رسید نوبت روز حساب خط
ازبس که چشم بوالهوسان خیرگی نمود
رفت آفتاب نوبت روز حساب خط
ریحان خلد نیست سزاوار هر سفال
تا در دل که ریشه کند پیچ و تاب خط
خط بر سر بنفشه فردوس می کشد
در چشم هرکه کشد انتخاب خط
از هاله مه به حلقه ماتم نشسته است
تا کرد احاطه چهره او را سحاب خط
چون داغ لاله مرهمش از مشک سوده است
صائب دلی که گردد داغ و کباب خط
زنهار دل مبند به موج سراب خط
چون مو برآتش است دمی پیچ وتاب خط
غافل مشو ز دولت پا در رکاب خط
زینسان که چشم مست تو در خواب غفلت است
ترسم ترا به هوش نیارد گلاب خط
تا چند بیحساب به اهل نظر کنی ؟
اینک رسید نوبت روز حساب خط
ازبس که چشم بوالهوسان خیرگی نمود
رفت آفتاب نوبت روز حساب خط
ریحان خلد نیست سزاوار هر سفال
تا در دل که ریشه کند پیچ و تاب خط
خط بر سر بنفشه فردوس می کشد
در چشم هرکه کشد انتخاب خط
از هاله مه به حلقه ماتم نشسته است
تا کرد احاطه چهره او را سحاب خط
چون داغ لاله مرهمش از مشک سوده است
صائب دلی که گردد داغ و کباب خط
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۱۶
افتاد ماه عارض اودر وبال خط
زلفش هوا گرفت به یک گوشمال خط
منسوخ گشت چون خط کوفی ز خط نسخ
طغرای چین ابروی اواز مثال خط
گر صد هزار تبت وارونه خوانده ای
بیرون نمی رود ز ضمیرت ملال خط
قیر دوال پا که شنیدی خط است و بس
چند آبروی تیغ بری در زوال خط
خواهد فتاد کوکب بخت بلند تو
ازآه و دود سوختگان دروبال خط
رحمی به خاکساری عاشق نمی کنی
تاروی نازکت نخورد خاکمال خط
صائب چه دولتی است که روشن نموده است
چشمم سواد خط غبار از خیال خط
زلفش هوا گرفت به یک گوشمال خط
منسوخ گشت چون خط کوفی ز خط نسخ
طغرای چین ابروی اواز مثال خط
گر صد هزار تبت وارونه خوانده ای
بیرون نمی رود ز ضمیرت ملال خط
قیر دوال پا که شنیدی خط است و بس
چند آبروی تیغ بری در زوال خط
خواهد فتاد کوکب بخت بلند تو
ازآه و دود سوختگان دروبال خط
رحمی به خاکساری عاشق نمی کنی
تاروی نازکت نخورد خاکمال خط
صائب چه دولتی است که روشن نموده است
چشمم سواد خط غبار از خیال خط
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۱۹
گر چه دارد تلخی زهر اجل جام وداع
برامید مرگ می نوشم به هنگام وداع
آخر بیماری جانکاه می باشد هلاک
اول هجران جانسوزست انجام وداع
حیرتی دارم که چون خواهم سفر کردن ز خویش ؟
تیره شد عالم به چشمم بس که از شام وداع
دروداع دوستان از بس که تلخی دیده ام
می روم از خویش هرکس می برد نام وداع
دوری جانان بود از دوری جان تلختر
درشمار زندگانی نیست ایام وداع
همچو شمع صبحگاهی در شبستان جهان
تا نفس را راست کردم بود هنگام وداع
بیقراران درسفر بی اختیار افتاده اند
چون سپند از من مجو صائب سرانجام وداع
برامید مرگ می نوشم به هنگام وداع
آخر بیماری جانکاه می باشد هلاک
اول هجران جانسوزست انجام وداع
حیرتی دارم که چون خواهم سفر کردن ز خویش ؟
تیره شد عالم به چشمم بس که از شام وداع
دروداع دوستان از بس که تلخی دیده ام
می روم از خویش هرکس می برد نام وداع
دوری جانان بود از دوری جان تلختر
درشمار زندگانی نیست ایام وداع
همچو شمع صبحگاهی در شبستان جهان
تا نفس را راست کردم بود هنگام وداع
بیقراران درسفر بی اختیار افتاده اند
چون سپند از من مجو صائب سرانجام وداع
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۲۰
در عروج نشأه می می کند طوفان سماع
کار دامن می کند بر آتش مستان سماع
از غبار کلفت و گرد غم و زنگ ملال
پاک سازد صحن مجلس رابه یک جولان سماع
عقده دلها ز رقص بیخودی وا می شود
می کند این پسته لب بسته را خندان سماع
چون خم چوگان به دست افشاندن مستانه ای
گوی دلها را برد بیرون ازین میدان سماع
می کند جان مجرد را خلاص از قیدجسم
ماه کنعان رابرون می آرد از زندان سماع
لنگر تمکین زاهد بادبان خواهد شدن
فیض خودرا عام سازد گربه به این عنوان سماع
گر چه از دامن برافشاندن خطر دارد چراغ
شمع صحبت را کند روشنتر از دامان سماع
کشتی می را کند مستغنی از باد مراد
چون شود در بزم مستان آستین افشان سماع
در فلاخن می نهد برق تجلی طور را
کوه را چون ابر می سازد سبک جولان سماع
شوق درهر دل که باشد مطربی درکار نیست
چون کف دریا کند دستار سرمستان سماع
گر چنین آهنگ خواهد شد سرود قمریان
سروها را ریشه کن می سازد از بستان سماع
کوچه ها پیداشود درآسمان چون رود نیل
چون شود از مستی سرشار دست افشان سماع
رقص هر جا هست باغ و بوستان در کار نیست
بزم را از نونهالان می کند بستان سماع
گر به رقص آیند ارباب عمایم دور نیست
آسیای آسمان را می کند گردان سماع
صائب از رقص فلک هوش از سر من می رود
باقد خم گر چه زیبا نیست از پیران سماع
کار دامن می کند بر آتش مستان سماع
از غبار کلفت و گرد غم و زنگ ملال
پاک سازد صحن مجلس رابه یک جولان سماع
عقده دلها ز رقص بیخودی وا می شود
می کند این پسته لب بسته را خندان سماع
چون خم چوگان به دست افشاندن مستانه ای
گوی دلها را برد بیرون ازین میدان سماع
می کند جان مجرد را خلاص از قیدجسم
ماه کنعان رابرون می آرد از زندان سماع
لنگر تمکین زاهد بادبان خواهد شدن
فیض خودرا عام سازد گربه به این عنوان سماع
گر چه از دامن برافشاندن خطر دارد چراغ
شمع صحبت را کند روشنتر از دامان سماع
کشتی می را کند مستغنی از باد مراد
چون شود در بزم مستان آستین افشان سماع
در فلاخن می نهد برق تجلی طور را
کوه را چون ابر می سازد سبک جولان سماع
شوق درهر دل که باشد مطربی درکار نیست
چون کف دریا کند دستار سرمستان سماع
گر چنین آهنگ خواهد شد سرود قمریان
سروها را ریشه کن می سازد از بستان سماع
کوچه ها پیداشود درآسمان چون رود نیل
چون شود از مستی سرشار دست افشان سماع
رقص هر جا هست باغ و بوستان در کار نیست
بزم را از نونهالان می کند بستان سماع
گر به رقص آیند ارباب عمایم دور نیست
آسیای آسمان را می کند گردان سماع
صائب از رقص فلک هوش از سر من می رود
باقد خم گر چه زیبا نیست از پیران سماع
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۲۱
می پرستان در سر کوی مغان گردند جمع
تیرهای راست در پیش نشان گردند جمع
گر چه درتاریکی شب راه را گم کرده اند
صبح چون روشن شود این کاروان گردند جمع
گر چه چون برگ خزان امروز بی شیرازه اند
زیریک پیراهن آخر غنچه سان گردند جمع
گر چه هر یک در مقامی لاف یکتایی زنند
چون براه افتند چون ریگ روان گردند جمع
این پریشان قطره ها کز هم جدا افتاده اند
در کنار لطف بحر بیکران گردند جمع
تنگی صحرای امکان مانع جمعیت است
جمله باهم در فضای لامکان گردند جمع
در ته دریای وحدت چون گهرهای صدف
زیر یک پیراهن این سیمین بران گردند جمع
چون بسوزد نور وحدت پرده های امتیاز
ثابت و سیار دریک آسمان گردند جمع
چون شود بی پرده خورشید حقیقت آشکار
جمله ذرات جهان دریک زمان گردند جمع
راست کیشان محبت ناوک یک ترکشند
چون گشادی شد به نزدیک نشان گردند جمع
بر فراز ای قهرمان عشق قد چون علم
تا ز اطراف این سپاه بیکران گردند جمع
صائب از درد جدایی خون خود را می خورم
هرکجا با هم دو یار مهربان گردند جمع
تیرهای راست در پیش نشان گردند جمع
گر چه درتاریکی شب راه را گم کرده اند
صبح چون روشن شود این کاروان گردند جمع
گر چه چون برگ خزان امروز بی شیرازه اند
زیریک پیراهن آخر غنچه سان گردند جمع
گر چه هر یک در مقامی لاف یکتایی زنند
چون براه افتند چون ریگ روان گردند جمع
این پریشان قطره ها کز هم جدا افتاده اند
در کنار لطف بحر بیکران گردند جمع
تنگی صحرای امکان مانع جمعیت است
جمله باهم در فضای لامکان گردند جمع
در ته دریای وحدت چون گهرهای صدف
زیر یک پیراهن این سیمین بران گردند جمع
چون بسوزد نور وحدت پرده های امتیاز
ثابت و سیار دریک آسمان گردند جمع
چون شود بی پرده خورشید حقیقت آشکار
جمله ذرات جهان دریک زمان گردند جمع
راست کیشان محبت ناوک یک ترکشند
چون گشادی شد به نزدیک نشان گردند جمع
بر فراز ای قهرمان عشق قد چون علم
تا ز اطراف این سپاه بیکران گردند جمع
صائب از درد جدایی خون خود را می خورم
هرکجا با هم دو یار مهربان گردند جمع
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۲۳
سوز دل برداشت آخر پرده از کارم چو شمع
از گریبان سر برون آورد زنارم چو شمع
از گلاب من داغ اهل دردی تر نشد
طعمه مقراض شد گلهای بی خارم چو شمع
گر چه از تیغ زبان مشکل گشای عالمم
صد گره از اشک دارد رشته کارم چو شمع
می شمارم بوی پیراهن نسیم صبح را
من که دایم از فروغ خود در آزارم چو شمع
آب میگردد دل سنگین خصم از عجز من
می تراود آتش ازانگشت زنهارم چو شمع
از نسیم صبح برهم می خورد هنگامه ام
در دل شبهاست دایم روز بازارم چو شمع
از گذشت آه حسرت آنچه آید درشمار
مشت اشکی در بساط زندگی دارم چو شمع
خار اگر ریزند ارباب حسد در دیده ام
مایه بینش شود در چشم خونبارم چو شمع
دشمن من از درون خانه می آید برون
پست می گردد ز اشک گرم دیوارم چو شمع
از نسیمی میوه من می نهد پهلو به خاک
پختگی روشن بود ازرنگ رخسارم چو شمع
حاصل من آه افسوس است و اشک حسرت است
وای برآن کس که می گردد خریدارم چو شمع
طعنه خامی همان صائب ز مردم میکشم
گر چه می ریزد شرر از سوز گفتارم چو شمع
از گریبان سر برون آورد زنارم چو شمع
از گلاب من داغ اهل دردی تر نشد
طعمه مقراض شد گلهای بی خارم چو شمع
گر چه از تیغ زبان مشکل گشای عالمم
صد گره از اشک دارد رشته کارم چو شمع
می شمارم بوی پیراهن نسیم صبح را
من که دایم از فروغ خود در آزارم چو شمع
آب میگردد دل سنگین خصم از عجز من
می تراود آتش ازانگشت زنهارم چو شمع
از نسیم صبح برهم می خورد هنگامه ام
در دل شبهاست دایم روز بازارم چو شمع
از گذشت آه حسرت آنچه آید درشمار
مشت اشکی در بساط زندگی دارم چو شمع
خار اگر ریزند ارباب حسد در دیده ام
مایه بینش شود در چشم خونبارم چو شمع
دشمن من از درون خانه می آید برون
پست می گردد ز اشک گرم دیوارم چو شمع
از نسیمی میوه من می نهد پهلو به خاک
پختگی روشن بود ازرنگ رخسارم چو شمع
حاصل من آه افسوس است و اشک حسرت است
وای برآن کس که می گردد خریدارم چو شمع
طعنه خامی همان صائب ز مردم میکشم
گر چه می ریزد شرر از سوز گفتارم چو شمع
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۲۴
روزها گر نیست نم درجویبارم همچو شمع
در دل شبها رگ ابر بهارم همچو شمع
خضر اگر خود را به آب زندگانی سبز داشت
من به آب چشم خود را تازه دارم همچو شمع
تا گشودم دیده روشن درین ظلمت سرا
خرج اشک وآه شد جسم نزارم همچو شمع
می زدایم زنگ کفر ازدل شب تاریک را
ذوالفقار از شهپر پروانه دارم همچو شمع
زنده دارم تا به بیداری شب دلمرده را
نور می بارد زچشم اشکبارم همچو شمع
رشته اشک است و مد آه از بی حاصلی
دربساط آفرینش بود وتارم همچو شمع
چون تمام شب نسوزم، چون نگردیم تاسحر؟
در کمین خصمی چو باد صبح دارم همچو شمع
گر چه نتوانم پیش پای خود ظلمت زدود
رهنمای عالمی شبهای تارم همچو شمع
حلقه صحبت ندارد جز ندامت حاصلی
زان بود خاییدن انگشت کارم همچو شمع
گر چه در ظاهر ز من محراب و منبر روشن است
صد کمر زنار زیر خرقه دارم همچو شمع
تا نپیوندم به دریا جویبار خویش را
نیست ممکن برزمین پهلو گذارم همچو شمع
داشتم صائب امید دلگشایی از سرشک
شد فزون عقده دیگر به کارم همچو شمع
در دل شبها رگ ابر بهارم همچو شمع
خضر اگر خود را به آب زندگانی سبز داشت
من به آب چشم خود را تازه دارم همچو شمع
تا گشودم دیده روشن درین ظلمت سرا
خرج اشک وآه شد جسم نزارم همچو شمع
می زدایم زنگ کفر ازدل شب تاریک را
ذوالفقار از شهپر پروانه دارم همچو شمع
زنده دارم تا به بیداری شب دلمرده را
نور می بارد زچشم اشکبارم همچو شمع
رشته اشک است و مد آه از بی حاصلی
دربساط آفرینش بود وتارم همچو شمع
چون تمام شب نسوزم، چون نگردیم تاسحر؟
در کمین خصمی چو باد صبح دارم همچو شمع
گر چه نتوانم پیش پای خود ظلمت زدود
رهنمای عالمی شبهای تارم همچو شمع
حلقه صحبت ندارد جز ندامت حاصلی
زان بود خاییدن انگشت کارم همچو شمع
گر چه در ظاهر ز من محراب و منبر روشن است
صد کمر زنار زیر خرقه دارم همچو شمع
تا نپیوندم به دریا جویبار خویش را
نیست ممکن برزمین پهلو گذارم همچو شمع
داشتم صائب امید دلگشایی از سرشک
شد فزون عقده دیگر به کارم همچو شمع
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۲۷
گر چه صاحب نظرانند تماشایی شمع
بهر پروانه بود انجمن آرایی شمع
هیچ جا تا دل پروانه نگیرد آرام
هر شراری که جهد از دل شیدایی شمع
هرچند در خاطر پروانه عاشق مصور گردد
می توان دید در آیینه بینایی شمع
جوهر عشق ز پیشانی عاشق گویاست
نشود سوختگی سرمه گویایی شمع
عشق روزی که قرار از دل پروانه ربود
رعشه افتاد به سرپنچه گیرایی شمع
دل چو روشن شود از عشق ،زبان کند شود
تا دم صبح بود جلوه رعنایی شمع
خط به آن چهره روشن چه تواند کردن؟
شب تاریک بود سرمه بینایی شمع
عشق درپرده ناموس نهفتم، غافل
که ز فانوس بود جامه رسوایی شمع
یارب این بزم چه بزم است که از گریه وآه
غم پروانه ندارد سر سودایی شمع
تادرین انجمن از سوختنی هست نشان
پابه دامن نکشد جلوه هر جایی شمع
کثرت خلق به توحید چه نقصان دارد؟
چه خلل می رسد از رشته به یکتایی شمع؟
می کند گریه و همدرد ندارد،صائب
جای رحم است درین بزم به تنهایی شمع
بهر پروانه بود انجمن آرایی شمع
هیچ جا تا دل پروانه نگیرد آرام
هر شراری که جهد از دل شیدایی شمع
هرچند در خاطر پروانه عاشق مصور گردد
می توان دید در آیینه بینایی شمع
جوهر عشق ز پیشانی عاشق گویاست
نشود سوختگی سرمه گویایی شمع
عشق روزی که قرار از دل پروانه ربود
رعشه افتاد به سرپنچه گیرایی شمع
دل چو روشن شود از عشق ،زبان کند شود
تا دم صبح بود جلوه رعنایی شمع
خط به آن چهره روشن چه تواند کردن؟
شب تاریک بود سرمه بینایی شمع
عشق درپرده ناموس نهفتم، غافل
که ز فانوس بود جامه رسوایی شمع
یارب این بزم چه بزم است که از گریه وآه
غم پروانه ندارد سر سودایی شمع
تادرین انجمن از سوختنی هست نشان
پابه دامن نکشد جلوه هر جایی شمع
کثرت خلق به توحید چه نقصان دارد؟
چه خلل می رسد از رشته به یکتایی شمع؟
می کند گریه و همدرد ندارد،صائب
جای رحم است درین بزم به تنهایی شمع
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۳۰
قرار و صبر ندارند عاشقان سماع
همیشه بر سر کوچ است کاروان سماع
چو برق وباد مهیای بیقراری شو
که نیست اختر ثابت درآسمان سماع
چنان که صور قیامت محرک جانهاست
به دست نای بود روح و جد و جان سماع
چو رود نیل دهد کوچه چرخ مینایی
کند چو دست بلند آستین فشان سماع
صفای وقت کم ازآفتاب تابان نیست
چه احتیاج به شمع است در جهان سماع
ز برگریز فنا ایمنند تا محشر
چوسرو، سبز قبایان بوستان سماع
به خاکدان جهان کی سرش فرود آید؟
سبکروی که برآید به لامکان سماع
به خون مرده بود نیشتر فرو بردن
به گوش مردم افسرده داستان سماع
سماع رادلی ازموم نرمتر باید
ز صد هزار نفهمد یکی زبان سماع
جواب آن غزل است این که گفت عارف روم
بیابیا که تویی سرو بوستان سماع
همیشه بر سر کوچ است کاروان سماع
چو برق وباد مهیای بیقراری شو
که نیست اختر ثابت درآسمان سماع
چنان که صور قیامت محرک جانهاست
به دست نای بود روح و جد و جان سماع
چو رود نیل دهد کوچه چرخ مینایی
کند چو دست بلند آستین فشان سماع
صفای وقت کم ازآفتاب تابان نیست
چه احتیاج به شمع است در جهان سماع
ز برگریز فنا ایمنند تا محشر
چوسرو، سبز قبایان بوستان سماع
به خاکدان جهان کی سرش فرود آید؟
سبکروی که برآید به لامکان سماع
به خون مرده بود نیشتر فرو بردن
به گوش مردم افسرده داستان سماع
سماع رادلی ازموم نرمتر باید
ز صد هزار نفهمد یکی زبان سماع
جواب آن غزل است این که گفت عارف روم
بیابیا که تویی سرو بوستان سماع