عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۳۱
ز سیر باغ نگردد دل پریشان جمع
که خویش را نکند آب در گلستان جمع
مرابه غنچه درین باغ رشک می آید
که بهر پاره شدن می کند گریبان جمع
کمند طول امل درکشاکش است مدام
ز صید دل نشود طره پریشان جمع
به روشنایی فهم از چراغ قانع شو
که این دوشمع نگردد به یک شبستان جمع
مرا که بحر گهر ازکنار می گذرد
چرا کنم چو صدف آب چشم نیسان جمع
مجو بلندی اگر رحمت آرزو داری
که می شود به زمینهای پست باران جمع
تمام شب ز برای ذخیره فردا
کنم ز کوچه وبازار ،سنگ طفلان جمع
چو گل شکفت محال است غنچه گردد باز
به هیچ حیله نگردد دل پریشان جمع
ز موج حادثه مردان نمی روند از جا
که زیر تیغ کند کوه پابه دامان جمع
کجا ز سیر پریشان ما خبر داری ؟
ترا که هست دل آهنین چوپیکان جمع
بلاست دایره خلق چون وسیع افتاد
که دام و دد همه باشند دربیابان جمع
به آفتاب جهانتاب می رسد صائب
چو شبنم آن که کند دل درین گلستان جمع
که خویش را نکند آب در گلستان جمع
مرابه غنچه درین باغ رشک می آید
که بهر پاره شدن می کند گریبان جمع
کمند طول امل درکشاکش است مدام
ز صید دل نشود طره پریشان جمع
به روشنایی فهم از چراغ قانع شو
که این دوشمع نگردد به یک شبستان جمع
مرا که بحر گهر ازکنار می گذرد
چرا کنم چو صدف آب چشم نیسان جمع
مجو بلندی اگر رحمت آرزو داری
که می شود به زمینهای پست باران جمع
تمام شب ز برای ذخیره فردا
کنم ز کوچه وبازار ،سنگ طفلان جمع
چو گل شکفت محال است غنچه گردد باز
به هیچ حیله نگردد دل پریشان جمع
ز موج حادثه مردان نمی روند از جا
که زیر تیغ کند کوه پابه دامان جمع
کجا ز سیر پریشان ما خبر داری ؟
ترا که هست دل آهنین چوپیکان جمع
بلاست دایره خلق چون وسیع افتاد
که دام و دد همه باشند دربیابان جمع
به آفتاب جهانتاب می رسد صائب
چو شبنم آن که کند دل درین گلستان جمع
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۳۲
ز روشنی جگر داغدار دارد شمع
ز راستی مژه اشکبار دارد شمع
چراغ روز ندارد ز پرتو خورشید
خجالتی که ز رخسار یاردارد شمع
تمام شب به امید وصال پروانه
ستاده بر سر پا انتظار دارد شمع
ز هم نمی گسلد آب چشم زنده دلان
که رشته از رگ ابر بهار دارد شمع
همیشه غوطه زند درمیان آتش و آب
که زندگانی ناپایدار داردشمع
ز حال عاشق سرگشته حسن غافل نیست
ز اهل بزم به پروانه کارداردشمع
چو سود ازین که برآمد ز جامه فانوس؟
همان ز شرم و حیا پرده دار داردشمع
ز تیره روزی پروانه غافل افتاده است
اگر چه دیده شب زنده دار دارد شمع
ز بخت تیره ندارند شکوه زنده دلان
حضور در دل شبهای تار دارد شمع
ز شوق عالم بالا همیشه گریان است
اگر چه درلگن زر قراردارد شمع
نظر به رشته اشکم رهی است خوابیده
اگر چه گریه بی اختیار دارد شمع
نبیند زنده دلان از مآل خود غافل
زآب چشم خود آیینه دار دارد شمع
نشان زنده دلی چشم تربود صائب
دگر بغیر گرستن چه کار دارد شمع؟
ز راستی مژه اشکبار دارد شمع
چراغ روز ندارد ز پرتو خورشید
خجالتی که ز رخسار یاردارد شمع
تمام شب به امید وصال پروانه
ستاده بر سر پا انتظار دارد شمع
ز هم نمی گسلد آب چشم زنده دلان
که رشته از رگ ابر بهار دارد شمع
همیشه غوطه زند درمیان آتش و آب
که زندگانی ناپایدار داردشمع
ز حال عاشق سرگشته حسن غافل نیست
ز اهل بزم به پروانه کارداردشمع
چو سود ازین که برآمد ز جامه فانوس؟
همان ز شرم و حیا پرده دار داردشمع
ز تیره روزی پروانه غافل افتاده است
اگر چه دیده شب زنده دار دارد شمع
ز بخت تیره ندارند شکوه زنده دلان
حضور در دل شبهای تار دارد شمع
ز شوق عالم بالا همیشه گریان است
اگر چه درلگن زر قراردارد شمع
نظر به رشته اشکم رهی است خوابیده
اگر چه گریه بی اختیار دارد شمع
نبیند زنده دلان از مآل خود غافل
زآب چشم خود آیینه دار دارد شمع
نشان زنده دلی چشم تربود صائب
دگر بغیر گرستن چه کار دارد شمع؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۳۴
منم به گوشه چشمی ز آشنا قانع
به خاک پای قناعت ز توتیا قانع
ازان شده است به چشم جهانیان شیرین
که ازلباس، شکر شد به بوریا قانع
زمال خویش به احسان تمتعی بردار
مشو ز گنج به نامی چو اژدها قانع
به دامن عرق انفعال دست زنید
به عذر خشک مگردید از خطا قانع
همیشه راه به آب بقا نمی افتد
مشو به دیدن ازان لعل جانفزا قانع
خطر زچشم بد چه ندارد آن رهرو
که شد به راستی خویش از عصا قانع
(نظر به عاقبت کارکن قدم بردار
مشو ز دیده بینا به پیش پا قانع)
ز لاله زار شهادت گلی بچین صائب
به بوی خون مشو ازخاک کربلا قانع
به خاک پای قناعت ز توتیا قانع
ازان شده است به چشم جهانیان شیرین
که ازلباس، شکر شد به بوریا قانع
زمال خویش به احسان تمتعی بردار
مشو ز گنج به نامی چو اژدها قانع
به دامن عرق انفعال دست زنید
به عذر خشک مگردید از خطا قانع
همیشه راه به آب بقا نمی افتد
مشو به دیدن ازان لعل جانفزا قانع
خطر زچشم بد چه ندارد آن رهرو
که شد به راستی خویش از عصا قانع
(نظر به عاقبت کارکن قدم بردار
مشو ز دیده بینا به پیش پا قانع)
ز لاله زار شهادت گلی بچین صائب
به بوی خون مشو ازخاک کربلا قانع
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۳۵
به خط ازان رخ چون برگ لاله ام قانع
ز صاف باده به درد پیاله ام قانع
خوشم به یک نگه دور از سیه چشمان
به بوی مشک ز ناف غزاله ام قانع
به خط مرا نظر از روی ساده بیشتر ست
ز حسن ماه جبینان به هاله ام قانع
وبال گردن مینا نمی شود دستم
ز می به گردش چشم پیاله ام قانع
اگر چه ماه تمامم، ز هفت خوان سپهر
به خوردن دل خود از نواله ام قانع
درین دبستان آن طفل بیسوادم من
که با شمار ورق از رساله ام قانع
درین ریاض من آن عندلیب دلگیرم
که از بهار به فریاد و ناله ام قانع
ز برگ عیش به لخت جگر خوشم صائب
به خون ز نعمت الوان چو لاله ام قانع
ز صاف باده به درد پیاله ام قانع
خوشم به یک نگه دور از سیه چشمان
به بوی مشک ز ناف غزاله ام قانع
به خط مرا نظر از روی ساده بیشتر ست
ز حسن ماه جبینان به هاله ام قانع
وبال گردن مینا نمی شود دستم
ز می به گردش چشم پیاله ام قانع
اگر چه ماه تمامم، ز هفت خوان سپهر
به خوردن دل خود از نواله ام قانع
درین دبستان آن طفل بیسوادم من
که با شمار ورق از رساله ام قانع
درین ریاض من آن عندلیب دلگیرم
که از بهار به فریاد و ناله ام قانع
ز برگ عیش به لخت جگر خوشم صائب
به خون ز نعمت الوان چو لاله ام قانع
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۳۶
منم به نکهت خشکی ز بوستان قانع
ز وصل گل به خس و خار آشیان قانع
درون خانه شکارش آماده است
کسی که گشت به خمیازه چون کمان قانع
زبان دراز بود، هرکه همچو تیغ شود
به خون ز نعمت الوان این جهان قانع
چرا طفیلی زاغ سیاه کاسه شود؟
کسی که همچو هما شد به استخوان قانع
به سیم ، دامن یوسف ز دست نتوان داد
ازان جهان نتوان شد به این جهان قانع
همیشه بر لب بام خطر بود درخواب
ز صدر هرکه نگردد به آستان قانع
ز آب خضر حیات ابد تمنا کن
مشو ز تیغ شهادت به نیم جان قانع
شود خزینه اسرار سینه اش صائب
کسی که شد به لب خامش ازبیان قانع
ز وصل گل به خس و خار آشیان قانع
درون خانه شکارش آماده است
کسی که گشت به خمیازه چون کمان قانع
زبان دراز بود، هرکه همچو تیغ شود
به خون ز نعمت الوان این جهان قانع
چرا طفیلی زاغ سیاه کاسه شود؟
کسی که همچو هما شد به استخوان قانع
به سیم ، دامن یوسف ز دست نتوان داد
ازان جهان نتوان شد به این جهان قانع
همیشه بر لب بام خطر بود درخواب
ز صدر هرکه نگردد به آستان قانع
ز آب خضر حیات ابد تمنا کن
مشو ز تیغ شهادت به نیم جان قانع
شود خزینه اسرار سینه اش صائب
کسی که شد به لب خامش ازبیان قانع
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۳۷
مشو به دیدن خشک از سمنبران قانع
مشو ز خوان سلیمان به استخوان قانع
چو غنچه دوخته ام کیسه ها به خرده گل
به برگ سبز شوم چون زباغبان قانع ؟
حلال باد به یعقوب بوی پیراهن
که من ز دور به گردم زکاروان قانع
خطا چگونه شودتیر من،که گردیم
ز صید خویش به خمیازه چون کمان قانع
مرا ز خویش درین آسیا چوباری نیست
شدم به گردش خشکی زآسمان قانع
خوش است لقمه که چشمی نباشد از پی آن
به خوردن دل خود گشته ام ازان قانع
ز بوسه صلح به پیغام خشک نتوان کرد
به نیم جان نشوم زان جهان جان قانع
همان ز رهگذر رزق می کشم سختی
اگر چه من چو همایم به استخوان قانع
به یک دو کف نتوان سیر شد زآب حیات
به یک دو زخم زتیغش شوم چسان قانع؟
ز زخم خار شود امن بلبلی صائب
که شد به رخنه دیوار گلستان قانع
مشو ز خوان سلیمان به استخوان قانع
چو غنچه دوخته ام کیسه ها به خرده گل
به برگ سبز شوم چون زباغبان قانع ؟
حلال باد به یعقوب بوی پیراهن
که من ز دور به گردم زکاروان قانع
خطا چگونه شودتیر من،که گردیم
ز صید خویش به خمیازه چون کمان قانع
مرا ز خویش درین آسیا چوباری نیست
شدم به گردش خشکی زآسمان قانع
خوش است لقمه که چشمی نباشد از پی آن
به خوردن دل خود گشته ام ازان قانع
ز بوسه صلح به پیغام خشک نتوان کرد
به نیم جان نشوم زان جهان جان قانع
همان ز رهگذر رزق می کشم سختی
اگر چه من چو همایم به استخوان قانع
به یک دو کف نتوان سیر شد زآب حیات
به یک دو زخم زتیغش شوم چسان قانع؟
ز زخم خار شود امن بلبلی صائب
که شد به رخنه دیوار گلستان قانع
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۳۸
دل مست حیرت و سر پرشور درسماع
موسی به خواب بیخودی وطور درسماع
خلقی به یکدیگر کف افسوس می زنند
خون ازنشاط دررگ منصوردرسماع
جایی که ریگ رقص روانی نمی کند
مجنون ساده لوح کند شور درسماع
خوش باده ای است عشق که چندین هزاربط
آمد به بال این می پرزور درسماع
سر سبز باد هند که از آرمیدگی
درزیر پای فیل بود مور درسماع
صائب زشور فکر توآمد به زیر خاک
مرغ دل امیدی و شاپور درسماع
موسی به خواب بیخودی وطور درسماع
خلقی به یکدیگر کف افسوس می زنند
خون ازنشاط دررگ منصوردرسماع
جایی که ریگ رقص روانی نمی کند
مجنون ساده لوح کند شور درسماع
خوش باده ای است عشق که چندین هزاربط
آمد به بال این می پرزور درسماع
سر سبز باد هند که از آرمیدگی
درزیر پای فیل بود مور درسماع
صائب زشور فکر توآمد به زیر خاک
مرغ دل امیدی و شاپور درسماع
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۴۰
این سرشک آتشین کز دیده می بارد چراغ
تخم مهری در دل پروانه می کارد چراغ
گریه ظاهر ندارد جنگ با سنگین دلی
می کشد پروانه را و اشک می بارد چراغ
جامه فانوس شد خاکستری از برق آه
همچنان از سرکشی سر در هوا دارد چراغ
شور بیداری همین دردیده پروانه نیست
تاسحر کوکب ز اشک خویش بشمارد چراغ
می کند یک جلوه پیش تشنگان آب و سراب
پرتو مهتاب راپروانه پندارد چراغ
چون نسیم صبح دارد دشمنی درچاشنی
فرصتی کو تا سر پروانه را خارد چراغ
شعله ادراک را لازم بود بخت سیاه
زیر پای خویش را روشن نمی دارد چراغ
می کند کان بدخشان رابه برگ لاله یاد
برسر خاک شهیدان هرکه می آرد چراغ
می کشد پیوسته آه واشک می بارد مدام
از مآل کار خود صائب خبر دارد چراغ
تخم مهری در دل پروانه می کارد چراغ
گریه ظاهر ندارد جنگ با سنگین دلی
می کشد پروانه را و اشک می بارد چراغ
جامه فانوس شد خاکستری از برق آه
همچنان از سرکشی سر در هوا دارد چراغ
شور بیداری همین دردیده پروانه نیست
تاسحر کوکب ز اشک خویش بشمارد چراغ
می کند یک جلوه پیش تشنگان آب و سراب
پرتو مهتاب راپروانه پندارد چراغ
چون نسیم صبح دارد دشمنی درچاشنی
فرصتی کو تا سر پروانه را خارد چراغ
شعله ادراک را لازم بود بخت سیاه
زیر پای خویش را روشن نمی دارد چراغ
می کند کان بدخشان رابه برگ لاله یاد
برسر خاک شهیدان هرکه می آرد چراغ
می کشد پیوسته آه واشک می بارد مدام
از مآل کار خود صائب خبر دارد چراغ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۴۱
شعله ور گردد ز شور عشق آواز چراغ
از پرپروانه باشد پرده ساز چراغ
بس که سودا کرده عالم را سیه درچشم من
می کند هر کرم شب تابی به من ناز چراغ
صحبت روشن ضمیران پرده سوز غفلت است
خواب می سوزد چشم ازدیده باز چراغ
ما به مهر و مه ز قحط حسن قانع گشته ایم
کز تهی چشمی شود روزن نظر باز چراغ
دل چو روشن شد زبان لاف کوته می شود
کز نسیم صبح باشد بال پرواز چراغ
شرم نتواند حجاب حسن عالمسوز شد
کی نهان درپرده ماندنور غماز چراغ؟
چاره بیهوده نالان منحصر درکشتن است
غیر خاموشی ندارد سرمه آواز چراغ
رازهای سر به مهر سینه پروانه را
می توان دید ازرخ آیینه پرداز چراغ
کرد رسوا داغ صائب سوز پنهان مرا
شد دهان روزن خاموش غماز چراغ
از پرپروانه باشد پرده ساز چراغ
بس که سودا کرده عالم را سیه درچشم من
می کند هر کرم شب تابی به من ناز چراغ
صحبت روشن ضمیران پرده سوز غفلت است
خواب می سوزد چشم ازدیده باز چراغ
ما به مهر و مه ز قحط حسن قانع گشته ایم
کز تهی چشمی شود روزن نظر باز چراغ
دل چو روشن شد زبان لاف کوته می شود
کز نسیم صبح باشد بال پرواز چراغ
شرم نتواند حجاب حسن عالمسوز شد
کی نهان درپرده ماندنور غماز چراغ؟
چاره بیهوده نالان منحصر درکشتن است
غیر خاموشی ندارد سرمه آواز چراغ
رازهای سر به مهر سینه پروانه را
می توان دید ازرخ آیینه پرداز چراغ
کرد رسوا داغ صائب سوز پنهان مرا
شد دهان روزن خاموش غماز چراغ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۴۳
دل چه باشد تا کسی از دلستان دارد دریغ؟
عاشق ازمعشوق هیهات است جان دارد دریغ
آن که ازدندان ترابخشید چندین آسیا
بی دهن وا کردنی حاشا که نان دارد دریغ
حسن را با سینه چاکان التفات دیگرست
ماه ممکن نیست پرتو ازکتان دارد دریغ
نیست بخل، از دورباش بی نیازیهای ماست
نعمت خود را اگر ازماجهان دارد دریغ
آن که می بخشد سگان رالقمه بی استخوان
از همای ما ز خشکی استخوان دارد دریغ
آن که از دندان دهانت پر ز گوهر ساخته
نیست ممکن تالب گور از تو نان دارد دریغ
نیست جز روی زمین خورشید را جولانگهی
عشق هیهات است لطف ازخاکیان دارد دریغ
آب را کافر نمی دارد دریغ از تشنگان
چون کسی از تیغ خونخوار تو جان دارد دریغ؟
عاقبت خط لعل سیراب ترا بی آب کرد
این سزای آن که آب ازتشنگان دارد دریغ
سخت می ترسم که ازسنگین دلیها آسمان
ازمن دیوانه سنگ کودکان دارد دریغ
بهتر از سیری دهن بندی نباشد شیر را
غافل است آن کس که مال از دشمنان دارد دریغ
درکنار بحر صائب قطره دریا می شود
کس چرا جان راازان جان جهان دارد دریغ؟
عاشق ازمعشوق هیهات است جان دارد دریغ
آن که ازدندان ترابخشید چندین آسیا
بی دهن وا کردنی حاشا که نان دارد دریغ
حسن را با سینه چاکان التفات دیگرست
ماه ممکن نیست پرتو ازکتان دارد دریغ
نیست بخل، از دورباش بی نیازیهای ماست
نعمت خود را اگر ازماجهان دارد دریغ
آن که می بخشد سگان رالقمه بی استخوان
از همای ما ز خشکی استخوان دارد دریغ
آن که از دندان دهانت پر ز گوهر ساخته
نیست ممکن تالب گور از تو نان دارد دریغ
نیست جز روی زمین خورشید را جولانگهی
عشق هیهات است لطف ازخاکیان دارد دریغ
آب را کافر نمی دارد دریغ از تشنگان
چون کسی از تیغ خونخوار تو جان دارد دریغ؟
عاقبت خط لعل سیراب ترا بی آب کرد
این سزای آن که آب ازتشنگان دارد دریغ
سخت می ترسم که ازسنگین دلیها آسمان
ازمن دیوانه سنگ کودکان دارد دریغ
بهتر از سیری دهن بندی نباشد شیر را
غافل است آن کس که مال از دشمنان دارد دریغ
درکنار بحر صائب قطره دریا می شود
کس چرا جان راازان جان جهان دارد دریغ؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۴۴
جان چرا عاشق ازان گل پیرهن دارد دریغ؟
کس چرا آب روان را از چمن دارد دریغ
قطره باران گهر می گردد از گوش صدف
از سخن فهمان سخنور چون سخن دارد دریغ؟
شمع باآن سرکشی پروانه را در برکشید
روی آتشناک او پرتو زمن دارد دریغ
می شود آب روان شکر زجوی نیشکر
جان شیرین چون زشیرین کوهکن دارد دریغ؟
مصر غربت میگذارد تاج عزت برسرش
گر زیوسف پیرهن چاه وطن دارد دریغ
می شود دربوته خجلت به صد تلخی گلاب
هرکه چون گل زر ز مرغان چمن دارد دریغ
می چکد آب ازلب میگون او بی اختیار
آب اگر از تشنگان چاه ذقن دارد دریغ
گر چه چون یعقوب چشمم شد سفید ازانتظار
آن فرامشکار از من پیرهن دارد دریغ
می شود خون مشک درناف غزالان ختن
دل چرا عاشق ز زلف پرشکن دارد دریغ؟
چون سهیل آن کس که خواهد سرخ روی سایلان
نیست ممکن پرتو خود ازیمن دارد دریغ
زر به زر دادن پشیمانی ندارد درقفا
خرده جان کس چرا ازان سیمتن دارد دریغ؟
گر چه رزق مور خط می گرددد آخر شکرش
حرف تلخ ازعاشق آن شیرین دهن دارد دریغ
گر چه از چشم ترمن قامتش بالاکشید
جلوه خشک ازمن آن سرو چمن دارد دریغ
اختیار چیدن گل چون دهد دست مرا؟
آن که خار راه خود ازپای من دارد دریغ
هرکه صائب لذت ازگفتار شیرین یافته است
چون شکر از طوطی شیرین سخن دارد دریغ؟
کس چرا آب روان را از چمن دارد دریغ
قطره باران گهر می گردد از گوش صدف
از سخن فهمان سخنور چون سخن دارد دریغ؟
شمع باآن سرکشی پروانه را در برکشید
روی آتشناک او پرتو زمن دارد دریغ
می شود آب روان شکر زجوی نیشکر
جان شیرین چون زشیرین کوهکن دارد دریغ؟
مصر غربت میگذارد تاج عزت برسرش
گر زیوسف پیرهن چاه وطن دارد دریغ
می شود دربوته خجلت به صد تلخی گلاب
هرکه چون گل زر ز مرغان چمن دارد دریغ
می چکد آب ازلب میگون او بی اختیار
آب اگر از تشنگان چاه ذقن دارد دریغ
گر چه چون یعقوب چشمم شد سفید ازانتظار
آن فرامشکار از من پیرهن دارد دریغ
می شود خون مشک درناف غزالان ختن
دل چرا عاشق ز زلف پرشکن دارد دریغ؟
چون سهیل آن کس که خواهد سرخ روی سایلان
نیست ممکن پرتو خود ازیمن دارد دریغ
زر به زر دادن پشیمانی ندارد درقفا
خرده جان کس چرا ازان سیمتن دارد دریغ؟
گر چه رزق مور خط می گرددد آخر شکرش
حرف تلخ ازعاشق آن شیرین دهن دارد دریغ
گر چه از چشم ترمن قامتش بالاکشید
جلوه خشک ازمن آن سرو چمن دارد دریغ
اختیار چیدن گل چون دهد دست مرا؟
آن که خار راه خود ازپای من دارد دریغ
هرکه صائب لذت ازگفتار شیرین یافته است
چون شکر از طوطی شیرین سخن دارد دریغ؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۴۵
به که نطق خویش ازاهل زمان دارم دریغ
نغمه داودی ازآهن دلان دارم دریغ
حرفهای راست را چون تیر در دل بشکنم
این خدنگ راست رو را از کمان دارم دریغ
در خور بی جوهران گوهر به بازار آورم
حرف جوهردار از تیغ زبان دارم دریغ
گوش گل از پرده انصاف چون مفلس شده است
به که من هم نغمه رااز بوستان دارم دریغ
در نقاب خامشی یک چند رو پنهان کنم
بکر معنی را ازین نامحرمان دارم دریغ
دیده یوسف شناسی نیست درمصر وجود
به که جنس خویش را از کاروان دارم دریغ
گوهر من بی بها و اهل عالم مفلسند
گوهر خود را ز چشم مفلسان دارم دریغ
من که شهری تر ز مجنونم درآیین جنون
چون سر خود را زسنگ کودکان دارم دریغ؟
نغمه داودی ازآهن دلان دارم دریغ
حرفهای راست را چون تیر در دل بشکنم
این خدنگ راست رو را از کمان دارم دریغ
در خور بی جوهران گوهر به بازار آورم
حرف جوهردار از تیغ زبان دارم دریغ
گوش گل از پرده انصاف چون مفلس شده است
به که من هم نغمه رااز بوستان دارم دریغ
در نقاب خامشی یک چند رو پنهان کنم
بکر معنی را ازین نامحرمان دارم دریغ
دیده یوسف شناسی نیست درمصر وجود
به که جنس خویش را از کاروان دارم دریغ
گوهر من بی بها و اهل عالم مفلسند
گوهر خود را ز چشم مفلسان دارم دریغ
من که شهری تر ز مجنونم درآیین جنون
چون سر خود را زسنگ کودکان دارم دریغ؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۴۶
عالم بالا ندارد فیض ازپاکان دریغ
قطره خود را ندارد از صدف نیسان دریغ
زر که صرف کیمیا گردد یکی صد می شود
خرده جان را چرا کس دارد از جانان دریغ؟
رزق می آید به پای میهمان از خوان غیب
بی نصیب آن کس که نعمت دارد از مهمان دریغ
صاف کن دل تا ازان رخسار صافی برخوری
تابه چند آیینه داری ازمه کنعان دریغ ؟
دامن دولت چو هر ساعت به دست دیگری است
دست تا از توست از سایل مدار احسان دریغ
آن که ازدندان دهانت پر ز گوهر ساخته
نیست ممکن تالب گور از تودارد نان دریغ
بس که شد امساک صائب عام در دوران ما
سنگ می دارند از دیوانگان طفلان دریغ
قطره خود را ندارد از صدف نیسان دریغ
زر که صرف کیمیا گردد یکی صد می شود
خرده جان را چرا کس دارد از جانان دریغ؟
رزق می آید به پای میهمان از خوان غیب
بی نصیب آن کس که نعمت دارد از مهمان دریغ
صاف کن دل تا ازان رخسار صافی برخوری
تابه چند آیینه داری ازمه کنعان دریغ ؟
دامن دولت چو هر ساعت به دست دیگری است
دست تا از توست از سایل مدار احسان دریغ
آن که ازدندان دهانت پر ز گوهر ساخته
نیست ممکن تالب گور از تودارد نان دریغ
بس که شد امساک صائب عام در دوران ما
سنگ می دارند از دیوانگان طفلان دریغ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۴۸
سخن عشق مدار از دل افگار دریغ
که ندارند چراغ از سر بیمار دریغ
قطره را سلسله موج رساند به محیط
دل مدارید ازان طره طرار دریغ
آن سبکروح درین راه به معراج رسد
که ندارد سر خود از قدم یار دریغ
آب آن نرگس بیمار بغیر از خون نیست
آب زنهار مدارید ز بیمار دریغ
مکن ازلاله رخان نقد روان را امساک
آب خود را نتوان داشت ز گلزار دریغ
خاکساران ز تو محروم چرا می باشند؟
نیست چون پرتو مهر از درو دیوار دریغ
نر هاندیم ازین جسم گرانجان دل را
ماند این گنج نهان درته دیوار دریغ
نیست جز بی ثمری حاصل پیوند جهان
برگ این نخل ز افسوس بود، بار دریغ
روزی بیهده گویان جهان است افسوس
هیچ خاموشی نخورده است به گفتار دریغ
ماند در سلسله طول امل گوهر دل
مهره خود نربودیم ازین مار دریغ
از گران محملی خواب زمین گیر شدیم
نرسیدیم به آن قافله سالار دریغ
گر چه گردید دوتاقامت ما چون صیقل
تیغ خود را نزدودیم ز زنگار دریغ
گر چه صد غوطه درین قلزم خونخوار زدیم
ره نبردیم به آن گوهر شهوار دریغ
چون نکردی دل خود صاف ز زنگار، مدار
سنگ راباری ازین آینه تار دریغ
گر چه ازخامه من شعر با معراج رسید
حیف ازان عمر که شد صرف درین کار دریغ
چاک شد چون صدف از فکر دل ما و ندید
روی گرمی گهر ما ز خریدار دریغ
خورد خون من و از تنگی فرصت صائب
خون خود را نگرفتم ز لب یار دریغ
که ندارند چراغ از سر بیمار دریغ
قطره را سلسله موج رساند به محیط
دل مدارید ازان طره طرار دریغ
آن سبکروح درین راه به معراج رسد
که ندارد سر خود از قدم یار دریغ
آب آن نرگس بیمار بغیر از خون نیست
آب زنهار مدارید ز بیمار دریغ
مکن ازلاله رخان نقد روان را امساک
آب خود را نتوان داشت ز گلزار دریغ
خاکساران ز تو محروم چرا می باشند؟
نیست چون پرتو مهر از درو دیوار دریغ
نر هاندیم ازین جسم گرانجان دل را
ماند این گنج نهان درته دیوار دریغ
نیست جز بی ثمری حاصل پیوند جهان
برگ این نخل ز افسوس بود، بار دریغ
روزی بیهده گویان جهان است افسوس
هیچ خاموشی نخورده است به گفتار دریغ
ماند در سلسله طول امل گوهر دل
مهره خود نربودیم ازین مار دریغ
از گران محملی خواب زمین گیر شدیم
نرسیدیم به آن قافله سالار دریغ
گر چه گردید دوتاقامت ما چون صیقل
تیغ خود را نزدودیم ز زنگار دریغ
گر چه صد غوطه درین قلزم خونخوار زدیم
ره نبردیم به آن گوهر شهوار دریغ
چون نکردی دل خود صاف ز زنگار، مدار
سنگ راباری ازین آینه تار دریغ
گر چه ازخامه من شعر با معراج رسید
حیف ازان عمر که شد صرف درین کار دریغ
چاک شد چون صدف از فکر دل ما و ندید
روی گرمی گهر ما ز خریدار دریغ
خورد خون من و از تنگی فرصت صائب
خون خود را نگرفتم ز لب یار دریغ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵۲
به فکر دل نفتادی به هیچ باب دریغ
به گنج راه نبردی درین خراب دریغ
تمام عمر تو درفکرهای پوچ گذشت
نشد محیط تو صافی ازین حباب دریغ
به عالمی که دل ساده می خزند آنجا
هزار نقش پریشان زدی برآب دریغ
غذا ز بوی دل خود کنند سوختگان
تو هیچ بوی نبردی ازین کباب دریغ
به خط و خال مقید شدی ز چهره دوست
نشد نصیب تو جز گرد ازین کتاب دریغ
درین بهار که یک چهره نشسته نماند
رخی به اشک نشستی ز گرد خواب دریغ
به نور ذره سفر سفر می کنند گرمروان
تو پیش پای ندیدی به آفتاب دریغ
به وعده های دروغ زمانه دل بستی
شدی فریفته موجه سراب دریغ
ز پیچ و تاب شود رشته امل کوتاه
تو تن چو رشته ندادی به پیچ و تاب دریغ
ز باده ای که حریفان سبو سبو خوردند
به نیم دور شدی پای دررکاب دریغ
زوصل دوست به فردوس آشتی کردی
صفای چهره ندانستی ازنقاب دریغ
ز عکس، دیده آیینه سیر شد صائب
تو سیر چشم نگشتی ز خورد و خواب دریغ
به گنج راه نبردی درین خراب دریغ
تمام عمر تو درفکرهای پوچ گذشت
نشد محیط تو صافی ازین حباب دریغ
به عالمی که دل ساده می خزند آنجا
هزار نقش پریشان زدی برآب دریغ
غذا ز بوی دل خود کنند سوختگان
تو هیچ بوی نبردی ازین کباب دریغ
به خط و خال مقید شدی ز چهره دوست
نشد نصیب تو جز گرد ازین کتاب دریغ
درین بهار که یک چهره نشسته نماند
رخی به اشک نشستی ز گرد خواب دریغ
به نور ذره سفر سفر می کنند گرمروان
تو پیش پای ندیدی به آفتاب دریغ
به وعده های دروغ زمانه دل بستی
شدی فریفته موجه سراب دریغ
ز پیچ و تاب شود رشته امل کوتاه
تو تن چو رشته ندادی به پیچ و تاب دریغ
ز باده ای که حریفان سبو سبو خوردند
به نیم دور شدی پای دررکاب دریغ
زوصل دوست به فردوس آشتی کردی
صفای چهره ندانستی ازنقاب دریغ
ز عکس، دیده آیینه سیر شد صائب
تو سیر چشم نگشتی ز خورد و خواب دریغ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵۳
چندان که بهارست و خزان است درین باغ
چشم و دل شبنم نگران است درین باغ
از برگ سفر نیست تهی دامن یک گل
آسوده همین آب روان است درین باغ
بلبل نه همین می زند از خون جگر جام
گل نیز ز خونابه کشان است درین باغ
پیداست ز دامن به میان بر زدن گل
کآماده پرواز خزان است درین باغ
معموره امکان نبود جای نشستن
استادگی سرو ازان است درین باغ
مهر لب خود باش که خمیازه افسوس
با خنده گل دست و دهان است درین باغ
صد رنگ سخن درلب هر برگ گلی هست
فریاد که گوش تو گران است درین باغ
چون بلبل اگر چشم ترا عشق گشوده است
هر شبنم گل رطل گران است درین باغ
هر گل که سر از پیرهن غنچه برآرد
برغفلت ما خنده زنان است درین باغ
درعمری اگرروی دهد صبح نشاطی
چون خنده گل برق عنان است درین باغ
آن شعله که سر از شجر طور برآورد
از جبهه هر خار عیان است درین باغ
ای دیده گلچین به ادب باش که شبنم
ازدور به حسرت نگران است درین باغ
غم گرد دل مردم آزاد نگردد
پیوسته ازان سرو جوان است درین باغ
یک گل به قماش بر روی تو ندیده است
زان روز که شبنم نگران است درین باغ
بردامن گل گرد کدورت ننشیند
تا بلبل ما بال فشان است درین باغ
خاموش شد از خجلت گفتار تو صائب
سوسن که سراپای زبان است درین باغ
چشم و دل شبنم نگران است درین باغ
از برگ سفر نیست تهی دامن یک گل
آسوده همین آب روان است درین باغ
بلبل نه همین می زند از خون جگر جام
گل نیز ز خونابه کشان است درین باغ
پیداست ز دامن به میان بر زدن گل
کآماده پرواز خزان است درین باغ
معموره امکان نبود جای نشستن
استادگی سرو ازان است درین باغ
مهر لب خود باش که خمیازه افسوس
با خنده گل دست و دهان است درین باغ
صد رنگ سخن درلب هر برگ گلی هست
فریاد که گوش تو گران است درین باغ
چون بلبل اگر چشم ترا عشق گشوده است
هر شبنم گل رطل گران است درین باغ
هر گل که سر از پیرهن غنچه برآرد
برغفلت ما خنده زنان است درین باغ
درعمری اگرروی دهد صبح نشاطی
چون خنده گل برق عنان است درین باغ
آن شعله که سر از شجر طور برآورد
از جبهه هر خار عیان است درین باغ
ای دیده گلچین به ادب باش که شبنم
ازدور به حسرت نگران است درین باغ
غم گرد دل مردم آزاد نگردد
پیوسته ازان سرو جوان است درین باغ
یک گل به قماش بر روی تو ندیده است
زان روز که شبنم نگران است درین باغ
بردامن گل گرد کدورت ننشیند
تا بلبل ما بال فشان است درین باغ
خاموش شد از خجلت گفتار تو صائب
سوسن که سراپای زبان است درین باغ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵۴
نیست برآیینه دردی کشان گرد خلاف
می توان چون جام می دیدن ته دلهای صاف
زان شراب لعل سرگرمم که کمتر قطره اش
سوخت کام لاله آتش زبان را تا به ناف
باده بی درد از میخانه دوران مجوی
لاله نتوانست یک پیمانه می را کرد صاف
خاکساران محبت را شکوه دیگرست
سبزه ازبال و پر سیمرغ دارد کوه قاف
ما کجا، اندیشه برگرد سرگشتن کجا ؟
میکند خورشید تابان ذره را گرم طواف
درنگیرد صحبت عشق و خرد بایکدیگر
چون دو شمشیرست عقل و عشق و دل چون یک غلاف
رو نگردانند عشاق ازغبارحادثات
آبروی جوهر مردی بود گرد مصاف
هر صفت را از بهارستان قدرت صورتی است
زان به شکل خنجر الماس می روید خلاف
غمزه اش از قحط دل، دزدیده می آید به چشم
هیچ کافر برنگردد دست خالی از مصاف
هر که دستش برزبان سبقت کند مردست مرد
ورنه هر ناقص جوانمردست درمیدان لاف
در دل تنگم خیال طاق ابرویش ببین
گر ندیدستی دو تیغ بی امان دریک غلاف
در جواب این غزل گستاخ اگر پیش آمده است
قاسم انوار خواهد داشت صائب را معاف
می توان چون جام می دیدن ته دلهای صاف
زان شراب لعل سرگرمم که کمتر قطره اش
سوخت کام لاله آتش زبان را تا به ناف
باده بی درد از میخانه دوران مجوی
لاله نتوانست یک پیمانه می را کرد صاف
خاکساران محبت را شکوه دیگرست
سبزه ازبال و پر سیمرغ دارد کوه قاف
ما کجا، اندیشه برگرد سرگشتن کجا ؟
میکند خورشید تابان ذره را گرم طواف
درنگیرد صحبت عشق و خرد بایکدیگر
چون دو شمشیرست عقل و عشق و دل چون یک غلاف
رو نگردانند عشاق ازغبارحادثات
آبروی جوهر مردی بود گرد مصاف
هر صفت را از بهارستان قدرت صورتی است
زان به شکل خنجر الماس می روید خلاف
غمزه اش از قحط دل، دزدیده می آید به چشم
هیچ کافر برنگردد دست خالی از مصاف
هر که دستش برزبان سبقت کند مردست مرد
ورنه هر ناقص جوانمردست درمیدان لاف
در دل تنگم خیال طاق ابرویش ببین
گر ندیدستی دو تیغ بی امان دریک غلاف
در جواب این غزل گستاخ اگر پیش آمده است
قاسم انوار خواهد داشت صائب را معاف
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵۵
صد گره در دل ز بحر تلخرو دارد صدف
گریه ها از آب گوهر درگلو دارد صدف
رزق ارباب توکل می رسد از خوان غیب
نیست از دریا اگر آبی به جو دارد صدف
سد راه رزق گردددچون هنر کامل شود
استخوان از گوهر خود در گلو دارد صدف
نیست کارش خوانمایی پیش دریا چون حباب
گر چه مغزی همچو گوهر درکدو دارد صدف
می کشد خجلت همان ازدامن پاک محیط
گر چه از آب گهر دایم وضو دارد صدف
از رفوی سینه مطلب نیست جز حفظ گهر
رفت چون گوهر چه پروای رفو دارد صدف
در حضور تلخرویان لب نمی باید گشود
به که پیش بحر پاس آبرو دارد صدف
تنگ چشمی بین که بر خوان محیط بیکران
هردودست خود زخست برگلو دارد صدف
صد یتیم بی پدر رادرکنار مرحمت
با وجود خشک مغزی تازه رو دارد صدف
از هنر درکار می افتد هنرور راشکست
سنگها از گوهر خود در سبو دارد صدف
با وجود پاکی گوهر، درین دریای قدس
از خجالت هردودست خود به رو دارد صدف
در طلب سستی مکن صائب که در دریای تلخ
آب شیرین درقدح ازجستجو دارد صدف
گریه ها از آب گوهر درگلو دارد صدف
رزق ارباب توکل می رسد از خوان غیب
نیست از دریا اگر آبی به جو دارد صدف
سد راه رزق گردددچون هنر کامل شود
استخوان از گوهر خود در گلو دارد صدف
نیست کارش خوانمایی پیش دریا چون حباب
گر چه مغزی همچو گوهر درکدو دارد صدف
می کشد خجلت همان ازدامن پاک محیط
گر چه از آب گهر دایم وضو دارد صدف
از رفوی سینه مطلب نیست جز حفظ گهر
رفت چون گوهر چه پروای رفو دارد صدف
در حضور تلخرویان لب نمی باید گشود
به که پیش بحر پاس آبرو دارد صدف
تنگ چشمی بین که بر خوان محیط بیکران
هردودست خود زخست برگلو دارد صدف
صد یتیم بی پدر رادرکنار مرحمت
با وجود خشک مغزی تازه رو دارد صدف
از هنر درکار می افتد هنرور راشکست
سنگها از گوهر خود در سبو دارد صدف
با وجود پاکی گوهر، درین دریای قدس
از خجالت هردودست خود به رو دارد صدف
در طلب سستی مکن صائب که در دریای تلخ
آب شیرین درقدح ازجستجو دارد صدف
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵۶
نیست غمگین گوهرم ازتنگی جا در صدف
می کند ازآبداری سیر دریا در صدف
گوهر مارا ز عزلت نیست برخاطر غبار
دارد از پیشانی واکرده صحرا در صدف
لفظ نتواند حجاب معنی روشن شدن
چون نهان ماند فروغ گوهر ما در صدف؟
تا زخود بیرون نیاید دل نگردد دیده ور
قسمت گوهر نگردد چشم بینا در صدف
درتن خاکی دل پر خون چه دست و پا زند؟
چون تواند بال وپر واکرد دریا در صدف؟
مایه داران مروت بریتیمان مشفقند
مهد گوهر را کند دریا مهیا در صدف
عالم پرشور بر خلوت نشینان بار نیست
تلخی بحرست برگوهر گوارا در صدف
گوشه گیری می کند شیرین حیات تلخ را
گوهر شهوار گردد آب دریا درصدف
موجه کثرت نسازد گوشه گیران را ملول
تنگ از دریا نگردد بر گهر جادر صدف
قطره شبنم به خورشید از سبکروحی رسید
از گرانجانی خورد دل گوهر ما در صدف
جمع کن خود را دل روشن اگرخواهی، که ساخت
گوهر ازگردآوری دل را مصفا درصدف
بر یتیمان از در و دیوار می بارد ملال
می نشیند گرد گوهر را به سیما درصدف
دل زبس سرگشتگی در سینه ام، در سینه نیست
گوهر غلطان ندارد در صدف، جا در صدف
در غریبی می گشاید خاطر اهل کمال
ازدل گوهر نمی گردد گره وا در صدف
از حدیث پوچ می بالد به خود چندین حباب
آه اگر می داشت دراین بادپیما در صدف
در خموشی جوهر مردم نمی گرددعیان
رتبه گوهر چسان گردد هویدا در صدف؟
سنگ میزان یوسف از قحط خریداران شده است
گوهر ما از گرانقدری است بر جا در صدف
عالم پرشور، دل را خانه زنبور ساخت
از خروش بحر پیچیده است غوغا در صدف
عیش قانع رانسازد عالم پرشور تلخ
آب گوهر تلخ کی گردد ز دریا درصدف؟
دل شد از طول امل محبوس در زندان جسم
گوهر ما را برآمد رشته از پا در صدف
دارد آتش زیر پا در سینه عشاق دل
گوهر غلطان نمی باشد شکیبا درصدف
نیست صائب دربساط بحر باآن دستگاه
آنقدر گوهر که دارد دیده ما در صدف
می کند ازآبداری سیر دریا در صدف
گوهر مارا ز عزلت نیست برخاطر غبار
دارد از پیشانی واکرده صحرا در صدف
لفظ نتواند حجاب معنی روشن شدن
چون نهان ماند فروغ گوهر ما در صدف؟
تا زخود بیرون نیاید دل نگردد دیده ور
قسمت گوهر نگردد چشم بینا در صدف
درتن خاکی دل پر خون چه دست و پا زند؟
چون تواند بال وپر واکرد دریا در صدف؟
مایه داران مروت بریتیمان مشفقند
مهد گوهر را کند دریا مهیا در صدف
عالم پرشور بر خلوت نشینان بار نیست
تلخی بحرست برگوهر گوارا در صدف
گوشه گیری می کند شیرین حیات تلخ را
گوهر شهوار گردد آب دریا درصدف
موجه کثرت نسازد گوشه گیران را ملول
تنگ از دریا نگردد بر گهر جادر صدف
قطره شبنم به خورشید از سبکروحی رسید
از گرانجانی خورد دل گوهر ما در صدف
جمع کن خود را دل روشن اگرخواهی، که ساخت
گوهر ازگردآوری دل را مصفا درصدف
بر یتیمان از در و دیوار می بارد ملال
می نشیند گرد گوهر را به سیما درصدف
دل زبس سرگشتگی در سینه ام، در سینه نیست
گوهر غلطان ندارد در صدف، جا در صدف
در غریبی می گشاید خاطر اهل کمال
ازدل گوهر نمی گردد گره وا در صدف
از حدیث پوچ می بالد به خود چندین حباب
آه اگر می داشت دراین بادپیما در صدف
در خموشی جوهر مردم نمی گرددعیان
رتبه گوهر چسان گردد هویدا در صدف؟
سنگ میزان یوسف از قحط خریداران شده است
گوهر ما از گرانقدری است بر جا در صدف
عالم پرشور، دل را خانه زنبور ساخت
از خروش بحر پیچیده است غوغا در صدف
عیش قانع رانسازد عالم پرشور تلخ
آب گوهر تلخ کی گردد ز دریا درصدف؟
دل شد از طول امل محبوس در زندان جسم
گوهر ما را برآمد رشته از پا در صدف
دارد آتش زیر پا در سینه عشاق دل
گوهر غلطان نمی باشد شکیبا درصدف
نیست صائب دربساط بحر باآن دستگاه
آنقدر گوهر که دارد دیده ما در صدف
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵۷
تا شد از نیسان رهین منت احسان صدف
شد ز خجلت زیر دامن بحر را پنهان صدف
از قناعت گرد اگر می کرد آب روی خویش
زود می شد سیر چشم از گوهر غلطان صدف
بحر نتواند دهان حرص را ازشکوه بست
می کشد خمیازه برهر قطره باران صدف
از لب بیجا گشودن بسته گردد راه رزق
شد دهانش بسته تاشد صاحب دندان صدف
عمر کوتاه از سخن بسیار گفتن می شود
کز گهر خالی چو گردد میشود بی جان صدف
از گهر گرد یتیمی پاک نتوانست کرد
گرچه از اشفاق سرتاپای شد دامان صدف
در وطن آسوده باشد تا هنرور ناقص است
چون گهر گردید کامل، می شود زندان صدف
نیست بیجا لب گشودن پیش ارباب کرم
مخزن گوهر شد از تردستی نیسان صدف
شرط غواص گهر جو، دست ازجان شستن است
کی به هر ناشسته رویی می کند احسان صدف
دل نمی سوزد به حال تشنگان سیراب را
پیش ابر آید گریبان چاک از عمان صدف
عارفان با جبهه واکرده جان رامی دهند
زیر تیغ ازپاکی گوهر شود خندان صدف
درد نوشان را ز می طلب صفای سینه است
می کشد از بهر گوهر تلخی عمان صدف
می دهد گهواره سامان از پی در یتیم
با تهیدستی درین دریای بی پایان صدف
هر که را باشد زمین پاک،خواهد تخم پاک
تشنه ابر بهاران است چون دهقان صدف
چون نباشد گوهر دندان، دهن خمیازه ای است
دست افسوسی بود بی گوهر غلطان صدف
لب گشودن رخنه در جمعیت دل کردن است
می شود مفلس ز گوهر، چون شود خندان صدف
با تهیدستی ز روشن گوهری می پرورد
صد یتیم بی پدر را در ته دامان صدف
بی تأمل دم مزن کز بهر گوهر سالها
می نهد دندان خود را برسر دندان صدف
شاهد ناطق بود برحال، ترک قیل و قال
کز لب خاموش دارد گوهر عرفان صدف
نیل چشم زخم برپاکیزه گوهر،بازنیست
رو نگرداند ترش ازتلخی عمان صدف
خواب آسایش نباشد در دل نازک خیال
دارد از بینایی گوهر به دل پیکان صدف
خارن گوهر ز هر موجی بود درزیر تیغ
می برد حسرت به دست خالی مرجان صدف
می دهد صائب حباب از پوچ گویی سربه باد
بالب خاموش آسوده است از طوفان صدف
شد ز خجلت زیر دامن بحر را پنهان صدف
از قناعت گرد اگر می کرد آب روی خویش
زود می شد سیر چشم از گوهر غلطان صدف
بحر نتواند دهان حرص را ازشکوه بست
می کشد خمیازه برهر قطره باران صدف
از لب بیجا گشودن بسته گردد راه رزق
شد دهانش بسته تاشد صاحب دندان صدف
عمر کوتاه از سخن بسیار گفتن می شود
کز گهر خالی چو گردد میشود بی جان صدف
از گهر گرد یتیمی پاک نتوانست کرد
گرچه از اشفاق سرتاپای شد دامان صدف
در وطن آسوده باشد تا هنرور ناقص است
چون گهر گردید کامل، می شود زندان صدف
نیست بیجا لب گشودن پیش ارباب کرم
مخزن گوهر شد از تردستی نیسان صدف
شرط غواص گهر جو، دست ازجان شستن است
کی به هر ناشسته رویی می کند احسان صدف
دل نمی سوزد به حال تشنگان سیراب را
پیش ابر آید گریبان چاک از عمان صدف
عارفان با جبهه واکرده جان رامی دهند
زیر تیغ ازپاکی گوهر شود خندان صدف
درد نوشان را ز می طلب صفای سینه است
می کشد از بهر گوهر تلخی عمان صدف
می دهد گهواره سامان از پی در یتیم
با تهیدستی درین دریای بی پایان صدف
هر که را باشد زمین پاک،خواهد تخم پاک
تشنه ابر بهاران است چون دهقان صدف
چون نباشد گوهر دندان، دهن خمیازه ای است
دست افسوسی بود بی گوهر غلطان صدف
لب گشودن رخنه در جمعیت دل کردن است
می شود مفلس ز گوهر، چون شود خندان صدف
با تهیدستی ز روشن گوهری می پرورد
صد یتیم بی پدر را در ته دامان صدف
بی تأمل دم مزن کز بهر گوهر سالها
می نهد دندان خود را برسر دندان صدف
شاهد ناطق بود برحال، ترک قیل و قال
کز لب خاموش دارد گوهر عرفان صدف
نیل چشم زخم برپاکیزه گوهر،بازنیست
رو نگرداند ترش ازتلخی عمان صدف
خواب آسایش نباشد در دل نازک خیال
دارد از بینایی گوهر به دل پیکان صدف
خارن گوهر ز هر موجی بود درزیر تیغ
می برد حسرت به دست خالی مرجان صدف
می دهد صائب حباب از پوچ گویی سربه باد
بالب خاموش آسوده است از طوفان صدف