عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۸۴
دل شکسته بود گوهر یگانه عشق
بود ز چهره زرین زر خزانه عشق
به زور عقل گذشتن ز خود میسر نیست
مگر بلند شود دست و تازیانه عشق
به هر چه دل نهی از پیش چشم بردارد
کناره سوز بود بحر بیکرانه عشق
ستاده اند به امید گوشه چشمی
هزار یوسف مصری برآستانه عشق
خم سپهر برین را به دست بردارند
سبو کشان ضعیف شرابخانه عشق
مگر ز سنگ بود پرده های گوش کسی
که ناخنش به جگر نشکند ترانه عشق
حدیث باده چه گویم، که آب می گردد
به هر دلی که زند برق شیشه خانه عشق
بیار جیب و ببر هرگهر که می خواهی
که قفل منع ندارد در خزانه عشق
چو آفتاب ز آتش بهم رسان رویی
که چهره سوز بود خاک آستانه عشق
کسی چگونه کند ضبط خویشتن صائب؟
که نه سپهر به وجدست از ترانه عشق
بود ز چهره زرین زر خزانه عشق
به زور عقل گذشتن ز خود میسر نیست
مگر بلند شود دست و تازیانه عشق
به هر چه دل نهی از پیش چشم بردارد
کناره سوز بود بحر بیکرانه عشق
ستاده اند به امید گوشه چشمی
هزار یوسف مصری برآستانه عشق
خم سپهر برین را به دست بردارند
سبو کشان ضعیف شرابخانه عشق
مگر ز سنگ بود پرده های گوش کسی
که ناخنش به جگر نشکند ترانه عشق
حدیث باده چه گویم، که آب می گردد
به هر دلی که زند برق شیشه خانه عشق
بیار جیب و ببر هرگهر که می خواهی
که قفل منع ندارد در خزانه عشق
چو آفتاب ز آتش بهم رسان رویی
که چهره سوز بود خاک آستانه عشق
کسی چگونه کند ضبط خویشتن صائب؟
که نه سپهر به وجدست از ترانه عشق
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۸۵
جان آرمیده می شود از اضطراب عشق
این رشته را دراز کند پیچ و تاب عشق
صبح قیامت از دهن خم کند طلوع
چون برلب آورد کف مستی شراب عشق
مغزش ز جوش پرده افلاک می درد
برهر سری که سایه کند آفتاب عشق
آتش چه میکند به سپیدی که سوخته است ؟
از آفتاب حشر نسوزد کباب عشق
از خاک اهل عشق نظر خیره می شود
از ابر پردگی نشود آفتاب عشق
نبض از هجوم درد شود بیقرارتر
ساکن ز کوه غم نشود اضطراب عشق
نظاره شکسته دلان وحشت آورد
سیلاب تند می گذرد از خراب عشق
صید مراد هر دو جهان درکمند اوست
در هردلی که ریشه کند پیچ وتاب عشق
اکسیر بی نیازی ازین خاک می برند
صائب چگونه پای کشد از جناب عشق؟
این رشته را دراز کند پیچ و تاب عشق
صبح قیامت از دهن خم کند طلوع
چون برلب آورد کف مستی شراب عشق
مغزش ز جوش پرده افلاک می درد
برهر سری که سایه کند آفتاب عشق
آتش چه میکند به سپیدی که سوخته است ؟
از آفتاب حشر نسوزد کباب عشق
از خاک اهل عشق نظر خیره می شود
از ابر پردگی نشود آفتاب عشق
نبض از هجوم درد شود بیقرارتر
ساکن ز کوه غم نشود اضطراب عشق
نظاره شکسته دلان وحشت آورد
سیلاب تند می گذرد از خراب عشق
صید مراد هر دو جهان درکمند اوست
در هردلی که ریشه کند پیچ وتاب عشق
اکسیر بی نیازی ازین خاک می برند
صائب چگونه پای کشد از جناب عشق؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۸۸
قامت ز آه شرط بود در نماز عشق
بی آب دیده نیست نمازی نیاز عشق
خونابه اش به صبح قیامت شفق دهد
ناخن به هر دلی زندشاهباز عشق
گر در نماز عقل حضور دل است شرط
غیر از حضور قلب نباشد نماز عشق
بیقدرتر ز اشک شرارست پیش شمع
نقد دوکون در نظر بی نیاز عشق
آن ساز نیست عشق که گیرند گوش ازو
از پرده های گوش کند پرده،سازعشق
شبنم چه عقده بر نفس بوی گل زند؟
لبهای سر به مهر چه سازد به رازعشق؟
چون سایه همای خرد نیست رایگان
تا بر سر که سایه کند شاهباز عشق ؟
منصور راببین که چه از دار می کشد
صائب خموش باش از افشای راز عشق
بی آب دیده نیست نمازی نیاز عشق
خونابه اش به صبح قیامت شفق دهد
ناخن به هر دلی زندشاهباز عشق
گر در نماز عقل حضور دل است شرط
غیر از حضور قلب نباشد نماز عشق
بیقدرتر ز اشک شرارست پیش شمع
نقد دوکون در نظر بی نیاز عشق
آن ساز نیست عشق که گیرند گوش ازو
از پرده های گوش کند پرده،سازعشق
شبنم چه عقده بر نفس بوی گل زند؟
لبهای سر به مهر چه سازد به رازعشق؟
چون سایه همای خرد نیست رایگان
تا بر سر که سایه کند شاهباز عشق ؟
منصور راببین که چه از دار می کشد
صائب خموش باش از افشای راز عشق
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۸۹
گردی است صبح ازنفس راستین عشق
داغی است مهر از جگر آتشین عشق
قفل درنشاط و سرورست قاف عقل
دندانه کلید بهشت است شین عشق
در چشم آفتاب کشد میل خوشه اش
هر دانه ای که غوطه خورد در زمین عشق
چون گل تمام پرده گوش است آسمان
از اشتیاق زمزمه دلنشین عشق
نزدیک گشته است که چون نار شق شود
این نه صدف ز شوکت در سمین عشق
حسن آنچنان که هست تماشای خود نکرد
آیینه دار حسن نشد تا جبین عشق
صائب هوای گلشن جنت نمی کند
در مغز هر که ریشه کند یاسمین عشق
داغی است مهر از جگر آتشین عشق
قفل درنشاط و سرورست قاف عقل
دندانه کلید بهشت است شین عشق
در چشم آفتاب کشد میل خوشه اش
هر دانه ای که غوطه خورد در زمین عشق
چون گل تمام پرده گوش است آسمان
از اشتیاق زمزمه دلنشین عشق
نزدیک گشته است که چون نار شق شود
این نه صدف ز شوکت در سمین عشق
حسن آنچنان که هست تماشای خود نکرد
آیینه دار حسن نشد تا جبین عشق
صائب هوای گلشن جنت نمی کند
در مغز هر که ریشه کند یاسمین عشق
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹۱
آزرده است گوشه نشین ازوداع خلق
غافل که اتصال حق است انقطاع خلق
در اختلاط خلق ضررهاست، زینهار
بگذر ز خلق و صحبت بی انتفاع خلق
جانسوزتر زمرگ طبیعی است فوت وقت
کاین انقطاع حق بود آن انقطاع خلق
بر اجتماع خلق مکن تکیه کز غرور
گوساله را خدای کند اجتماع خلق
صائب به یاد حق ز جهان صلح کرده ایم
فارغ نشسته ایم ز صلح ونزاع خلق
غافل که اتصال حق است انقطاع خلق
در اختلاط خلق ضررهاست، زینهار
بگذر ز خلق و صحبت بی انتفاع خلق
جانسوزتر زمرگ طبیعی است فوت وقت
کاین انقطاع حق بود آن انقطاع خلق
بر اجتماع خلق مکن تکیه کز غرور
گوساله را خدای کند اجتماع خلق
صائب به یاد حق ز جهان صلح کرده ایم
فارغ نشسته ایم ز صلح ونزاع خلق
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹۲
در دل خلد چو تیر قضا هر ادای خلق
رحم است بر کسی که شود آشنای خلق
صبح قیامت است جبین گشاده شان
برق فناست خنده دندان نمای خلق
در شوره زار ریختن آب زندگی است
از عمر آنچه صرف کنی دررضای خلق
در چار موجه لنگر کشتی است بادبان
آسودگی طمع مکن ازآشنای خلق
مرغی است کز گسستن دام است دلگران
آن ساده دل که شکوه کند از جفای خلق
درآب زیر کاه خطر بیشتر بود
از ره مرو به ظاهر صلح وصفای خلق
هرکس که برتو پشت کند مغتنم شمار
کز روی کار خلق بود به، قفای خلق
تارو به خلق داری، پشتت به قبله است
بر خلق پشت کن که شوی مقتدای خلق
سیری ز حرف پوچ ندارندمردمان
بی دانه سیر و دور کند آسیای خلق
از پنبه ناز مرهم کافور می کشد
گوشی که شد گزیده زآواز پای خلق
دلسوزیش به اشک ندامت سرشته بود
بستیم چشم یکقلم از توتیای خلق
تا وحشتم به وادی تنها روی فکند
برمن دهان شیر بود نقش پای خلق
در دیده ها سبک نشوی تا چو برگ کاه
ازجا مرو به جاذبه کهربای خلق
صائب به درد خویش ز درمان کن اختصار
کز درد بی دواست گرانتر دوای خلق
رحم است بر کسی که شود آشنای خلق
صبح قیامت است جبین گشاده شان
برق فناست خنده دندان نمای خلق
در شوره زار ریختن آب زندگی است
از عمر آنچه صرف کنی دررضای خلق
در چار موجه لنگر کشتی است بادبان
آسودگی طمع مکن ازآشنای خلق
مرغی است کز گسستن دام است دلگران
آن ساده دل که شکوه کند از جفای خلق
درآب زیر کاه خطر بیشتر بود
از ره مرو به ظاهر صلح وصفای خلق
هرکس که برتو پشت کند مغتنم شمار
کز روی کار خلق بود به، قفای خلق
تارو به خلق داری، پشتت به قبله است
بر خلق پشت کن که شوی مقتدای خلق
سیری ز حرف پوچ ندارندمردمان
بی دانه سیر و دور کند آسیای خلق
از پنبه ناز مرهم کافور می کشد
گوشی که شد گزیده زآواز پای خلق
دلسوزیش به اشک ندامت سرشته بود
بستیم چشم یکقلم از توتیای خلق
تا وحشتم به وادی تنها روی فکند
برمن دهان شیر بود نقش پای خلق
در دیده ها سبک نشوی تا چو برگ کاه
ازجا مرو به جاذبه کهربای خلق
صائب به درد خویش ز درمان کن اختصار
کز درد بی دواست گرانتر دوای خلق
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹۳
صبح قیامت بود چاک گریبان عشق
شور دو عالم بود گرد نمکدان عشق
کورسوادان عقل محو کتابند و لوح
سینه روشن بود لوح دبستان عشق
هر سو مو بر تنش شمع تجلی شود
دررگ هرکس دوید باده سوزان عشق
خاک وجودش شود همسفر گردباد
درقدم هرکه رفت خار بیابان عشق
چون نتواند گرفت گردش خود راعنان ؟
نیست اگر گوی چرخ زخمی چوگان عشق
آینه اهل دل نقش نگیرد به خود
فلس ندارد به تن ماهی عمان عشق
آب شود هرکه دید چهره شرمین حسن
محو شود هرکه یافت چاشنی خوان عشق
از پی رزق اهل عقل گرد جهان می دوند
ازجگر خود بود روزی مهمان عشق
تیغ ستم دل شکافت ناوک غم دیده دوز
کیست که آید دلیر برسر میدان عشق؟
ریخت چو برگ خزان ناخن تدبیر را
عقده سر درگم زلف پریشان عشق
خامه صائب عبث عرض سخن می دهد
پای ملخ راچه قدر پیش سلیمان عشق
شور دو عالم بود گرد نمکدان عشق
کورسوادان عقل محو کتابند و لوح
سینه روشن بود لوح دبستان عشق
هر سو مو بر تنش شمع تجلی شود
دررگ هرکس دوید باده سوزان عشق
خاک وجودش شود همسفر گردباد
درقدم هرکه رفت خار بیابان عشق
چون نتواند گرفت گردش خود راعنان ؟
نیست اگر گوی چرخ زخمی چوگان عشق
آینه اهل دل نقش نگیرد به خود
فلس ندارد به تن ماهی عمان عشق
آب شود هرکه دید چهره شرمین حسن
محو شود هرکه یافت چاشنی خوان عشق
از پی رزق اهل عقل گرد جهان می دوند
ازجگر خود بود روزی مهمان عشق
تیغ ستم دل شکافت ناوک غم دیده دوز
کیست که آید دلیر برسر میدان عشق؟
ریخت چو برگ خزان ناخن تدبیر را
عقده سر درگم زلف پریشان عشق
خامه صائب عبث عرض سخن می دهد
پای ملخ راچه قدر پیش سلیمان عشق
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹۴
در زلف تو آویخت دل از قید علایق
سررشته پیوند بود تاب موافق
پهلو به حیات ابدی می زند آن زلف
این است سوادی که به اصل است مطابق
از عشق شکایت گنه حوصله ماست
باکودک بدخو چه کند دایه مشفق؟
دیگر نشود جمع به شیرازه محشر
هردل که پریشان شود ازناله عاشق
همت ز دل وعرض تجمل بود ازدست
منت ز خلایق بود و رزق ز خالق
ای سرو مزن باقد او لاف رعونت
کاین جامه به هر بی سرو پانیست موافق
آگاه ز عیب و هنر خویش نگردد
تاچشم نپوشد کسی ازعیب خلایق
نشگفت اگر ازتیغ تو وا شد دل صائب
جان تازه کند صحبت یاران موافق
سررشته پیوند بود تاب موافق
پهلو به حیات ابدی می زند آن زلف
این است سوادی که به اصل است مطابق
از عشق شکایت گنه حوصله ماست
باکودک بدخو چه کند دایه مشفق؟
دیگر نشود جمع به شیرازه محشر
هردل که پریشان شود ازناله عاشق
همت ز دل وعرض تجمل بود ازدست
منت ز خلایق بود و رزق ز خالق
ای سرو مزن باقد او لاف رعونت
کاین جامه به هر بی سرو پانیست موافق
آگاه ز عیب و هنر خویش نگردد
تاچشم نپوشد کسی ازعیب خلایق
نشگفت اگر ازتیغ تو وا شد دل صائب
جان تازه کند صحبت یاران موافق
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹۵
از ملامتگر ندارد یوسف بی جرم، باک
گرد تهمت پاک می سازد ز رخ دامان پاک
عیب می گردد هنر در دیده های پاک بین
نور ماه ناقص از روزن تمام افتد به خاک
از سر تقصیر ما ای محتسب گر نگذری
مرحمت کن حد ماباری بزن با چوب تاک
چرب نرمی سد راه سیل آفت می شود
باده زورین نمی سازد کدو را سینه چاک
هست ماه عید، صیقل درنظر آیینه را
عاشق پر دل نمی اندیشد از تیغ هلاک
خاکساری سرکشان رابر سر رحم آورد
ورنه تیر آن کمان ابرو نمی افتد به خاک
گلعذاری کز تراش خط صفا دارد طمع
زنگ را با دامن تر می کند ز آیینه پاک
دیدن وضع جهان بارست بر روشندلان
نیست صائب شکوه ای ما را ز چشم خوابناک
گرد تهمت پاک می سازد ز رخ دامان پاک
عیب می گردد هنر در دیده های پاک بین
نور ماه ناقص از روزن تمام افتد به خاک
از سر تقصیر ما ای محتسب گر نگذری
مرحمت کن حد ماباری بزن با چوب تاک
چرب نرمی سد راه سیل آفت می شود
باده زورین نمی سازد کدو را سینه چاک
هست ماه عید، صیقل درنظر آیینه را
عاشق پر دل نمی اندیشد از تیغ هلاک
خاکساری سرکشان رابر سر رحم آورد
ورنه تیر آن کمان ابرو نمی افتد به خاک
گلعذاری کز تراش خط صفا دارد طمع
زنگ را با دامن تر می کند ز آیینه پاک
دیدن وضع جهان بارست بر روشندلان
نیست صائب شکوه ای ما را ز چشم خوابناک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹۶
عاشق سرگشته را از گردش دوران چه باک ؟
موج دریا دیده را از شورش طوفان چه باک ؟
کشتی بی ناخدا رابادبان لطف خداست
موج ازخود رفته را ز بحر بی پایان چه باک ؟
سد راه عشق نتواند شدن تدبیر عقل
سیل بی زنهار رااز تنگی میدان چه باک ؟
نیست وحشت ازغبار تن دل آگاه را
پرتو خورشید را از خانه ویران چه باک ؟
نیست درکنعان زیوسف دور بوی پیرهن
روح بالا دست را از عالم امکان چه باک ؟
پاکدامانی است باغ دلگشا آزاده را
یوسف بیجرم را از تنگی زندان چه باک ؟
فارغند از خصمی اختر ملایم طینتان
میوه فردوس را از تیری دندان چه باک ؟
از محک پروا ندارد نقره کامل عیار
خود حسابان رازروز محشر ودیوان چه باک ؟
می کند رسوا ترازو جنس ناسنجیده را
مردم سنجیده را ازشکوه در حشر از میزان چه باک ؟
نیست گردون منفعل از تلخکامیهای خلق
میزبان سفله را از شکوه مهمان چه باک ؟
رو نمی تابد ز حرص ازنان سوزن دار، سگ
دیده های نرم را از تیزی دربان چه باک ؟
شمع می لرزد به جان خویش از بیمایگی
شعله پرمایه را ز افشاندن دامان چه باک؟
سرو ازبیمهری باد خزان آسوده است
صائب آزاده را از سردی دوران چه باک ؟
موج دریا دیده را از شورش طوفان چه باک ؟
کشتی بی ناخدا رابادبان لطف خداست
موج ازخود رفته را ز بحر بی پایان چه باک ؟
سد راه عشق نتواند شدن تدبیر عقل
سیل بی زنهار رااز تنگی میدان چه باک ؟
نیست وحشت ازغبار تن دل آگاه را
پرتو خورشید را از خانه ویران چه باک ؟
نیست درکنعان زیوسف دور بوی پیرهن
روح بالا دست را از عالم امکان چه باک ؟
پاکدامانی است باغ دلگشا آزاده را
یوسف بیجرم را از تنگی زندان چه باک ؟
فارغند از خصمی اختر ملایم طینتان
میوه فردوس را از تیری دندان چه باک ؟
از محک پروا ندارد نقره کامل عیار
خود حسابان رازروز محشر ودیوان چه باک ؟
می کند رسوا ترازو جنس ناسنجیده را
مردم سنجیده را ازشکوه در حشر از میزان چه باک ؟
نیست گردون منفعل از تلخکامیهای خلق
میزبان سفله را از شکوه مهمان چه باک ؟
رو نمی تابد ز حرص ازنان سوزن دار، سگ
دیده های نرم را از تیزی دربان چه باک ؟
شمع می لرزد به جان خویش از بیمایگی
شعله پرمایه را ز افشاندن دامان چه باک؟
سرو ازبیمهری باد خزان آسوده است
صائب آزاده را از سردی دوران چه باک ؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹۷
زلف کافر کیش راز آزار دین چه باک ؟
دل سیاهان را ز آه و ناله ونفرین چه باک ؟
دل نشد از گریه نرم آن خونی انصاف را
دامن قصاب را از پنجه خونین چه باک ؟
دیده خفاش را میلی است هر خط شعاع
مهر عالمتاب را از دیده بدبین چه باک؟
چون درون خانه رنگین است گو بیرون مباش
خشت اگر باشد خم پرباده را بالین چه باک؟
اشتهای آتش افزون می شود از چوب منع
چشم شوخ حرص را از جبهه پرچین چه باک؟
در نظرها عزت طوطی ز طاوس است بیش
نیست گر رنگین سخن را جامه رنگین چه باک؟
حرف شیرین تنگ شکر می کند منقار را
کام طوطی گر نسازند از شکر شیرین چه باک؟
جان غافل را ملالی نیست از زندان تن
خواب غفلت برده را از پستی بالین چه باک؟
حسن مستور ازنگاه خیره چشمان ایمن است
غنچه نشکفته را از غارت گلچین چه باک؟
خار سازد ریشه محکم، نیست هرجا سوزنی
هرکه را غمخوار باشد ازدل غمگین چه باک؟
ریشه نتواند دواندن در دل آیینه نقش
ساده چون افتاده دل، از خانه رنگین چه باک؟
نافه مستغنی است از آهو چو خونش مشک شد
گر نپردازد به دل آن آهوی مشکین چه باک؟
از شفق گلگونه ای درکار نبود صبح را
گرنباشد دست سیمین ازحنارنگین چه باک؟
هر چه را فهمند کوته دیدگان تحسین کنند
گر کلام مابود بی بهره از تحسین چه باک؟
تیر برگردد به آغوش کمان صائب ز سنگ
هرکه را دل سخت گردیده است، از نفرین چه باک؟
دل سیاهان را ز آه و ناله ونفرین چه باک ؟
دل نشد از گریه نرم آن خونی انصاف را
دامن قصاب را از پنجه خونین چه باک ؟
دیده خفاش را میلی است هر خط شعاع
مهر عالمتاب را از دیده بدبین چه باک؟
چون درون خانه رنگین است گو بیرون مباش
خشت اگر باشد خم پرباده را بالین چه باک؟
اشتهای آتش افزون می شود از چوب منع
چشم شوخ حرص را از جبهه پرچین چه باک؟
در نظرها عزت طوطی ز طاوس است بیش
نیست گر رنگین سخن را جامه رنگین چه باک؟
حرف شیرین تنگ شکر می کند منقار را
کام طوطی گر نسازند از شکر شیرین چه باک؟
جان غافل را ملالی نیست از زندان تن
خواب غفلت برده را از پستی بالین چه باک؟
حسن مستور ازنگاه خیره چشمان ایمن است
غنچه نشکفته را از غارت گلچین چه باک؟
خار سازد ریشه محکم، نیست هرجا سوزنی
هرکه را غمخوار باشد ازدل غمگین چه باک؟
ریشه نتواند دواندن در دل آیینه نقش
ساده چون افتاده دل، از خانه رنگین چه باک؟
نافه مستغنی است از آهو چو خونش مشک شد
گر نپردازد به دل آن آهوی مشکین چه باک؟
از شفق گلگونه ای درکار نبود صبح را
گرنباشد دست سیمین ازحنارنگین چه باک؟
هر چه را فهمند کوته دیدگان تحسین کنند
گر کلام مابود بی بهره از تحسین چه باک؟
تیر برگردد به آغوش کمان صائب ز سنگ
هرکه را دل سخت گردیده است، از نفرین چه باک؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹۸
می توان با تازه رویان شد قرین از چشم پاک
در گلستان است شبنم خوش نشین از چشم پاک
برندارد شاخ نرگس ازحجاب حسن او
با کمال شوخ چشمی آستین از چشم پاک
جویبار از صافی سرچشمه می گیرد صفا
میشود حسن نکویان شرمگین از چشم پاک
ترک شوخی کن که در بزم بهشت آیین گل
شبنم افتاده شد بالانشین از چشم پاک
می توان از پاک چشمی حسن را تسخیر کرد
شد صدف گهواره درثمین از چشم پاک
تلخ شد بر شور چشمان خواب، تابادام کرد
بستر و بالین خود راشکرین از چشم پاک
میکند آب گهر را تلخ در کام صدف
قطره اشکی که افتد بر زمین از چشم پاک
دایم از گرد یتیمی روزگارش تیره است
نیست حسنی راکه ابری درکمین از چشم پاک
می کند دندانه تیغ آتشین برق را
خرمن حسنی که دارد خوشه چین از چشم پاک
شبنم از تردامنی می گیرد ازگل بوسه ها
بلبل بیچاره می بوسد زمین از چشم پاک
می نشیند زود نقش ساده لوحان برمراد
بوسه ها بردست خوبان زدنگین از چشم پاک
هرکه چون آیینه صائب شست دست ازآرزو
درحریم حسن شد زانو نشین از چشم پاک
در گلستان است شبنم خوش نشین از چشم پاک
برندارد شاخ نرگس ازحجاب حسن او
با کمال شوخ چشمی آستین از چشم پاک
جویبار از صافی سرچشمه می گیرد صفا
میشود حسن نکویان شرمگین از چشم پاک
ترک شوخی کن که در بزم بهشت آیین گل
شبنم افتاده شد بالانشین از چشم پاک
می توان از پاک چشمی حسن را تسخیر کرد
شد صدف گهواره درثمین از چشم پاک
تلخ شد بر شور چشمان خواب، تابادام کرد
بستر و بالین خود راشکرین از چشم پاک
میکند آب گهر را تلخ در کام صدف
قطره اشکی که افتد بر زمین از چشم پاک
دایم از گرد یتیمی روزگارش تیره است
نیست حسنی راکه ابری درکمین از چشم پاک
می کند دندانه تیغ آتشین برق را
خرمن حسنی که دارد خوشه چین از چشم پاک
شبنم از تردامنی می گیرد ازگل بوسه ها
بلبل بیچاره می بوسد زمین از چشم پاک
می نشیند زود نقش ساده لوحان برمراد
بوسه ها بردست خوبان زدنگین از چشم پاک
هرکه چون آیینه صائب شست دست ازآرزو
درحریم حسن شد زانو نشین از چشم پاک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹۹
کیست آرد پشت گردون ستمگر را به خاک
می زند این کهنه کشتی گیر یکسر را به خاک
غوطه زن دربحر سیل از کدورت پاک شو
تابه کی خواهی کشیدن دامن تررا به خاک ؟
روزی ماشد چو موران عشرت روی زمین
از قناعت تا بدل کردیم شکر را به خاک
خاک راهند این خسیسان، آبرو و آب گهر
چند ریزی ای ستمگر آب گوهر را به خاک؟
از پشیمانی زپشت دست خود سازد گزک
کوته اندیشی که ریزد درد ساغر را به خاک
حسن عالمسوز را پروای آه سرد نیست
می کشد این شعله بیباک صرصررا به خاک
در تلاش نعمت دنیا عرق ریزی مکن
ای بهشتی رو چه ریزی آب کوثر را به خاک؟
می توان تا تشنه ای را چون صدف سیراب کرد
نیست ازهمت فشاندن آب گوهر را به خاک
سیل از ویرانه با رخسار گرد آلود رفت
زود می مالد فلک روی ستمگررا به خاک
هر که نقش خویش را در خاکساری دیده است
می نهد چون بوریا پهلوی لاغررا به خاک
سعی دارد در زوال آفتاب عمر خود
هرکه اندازد درخت سایه گستر را به خاک
مور گویا را سلیمان پایتخت ازدست داد
می کشند اکنون سبک مغزان سخنور را به خاک
با سیه بختی شدم خرسند، تادیدم که چرخ
می کشد گیسو کشان خورشید انور را به خاک
نقد خود را نسیه کردن صائب ازعقل است دور
بهر زر تاچند مالی روی چون زر را به خاک؟
می زند این کهنه کشتی گیر یکسر را به خاک
غوطه زن دربحر سیل از کدورت پاک شو
تابه کی خواهی کشیدن دامن تررا به خاک ؟
روزی ماشد چو موران عشرت روی زمین
از قناعت تا بدل کردیم شکر را به خاک
خاک راهند این خسیسان، آبرو و آب گهر
چند ریزی ای ستمگر آب گوهر را به خاک؟
از پشیمانی زپشت دست خود سازد گزک
کوته اندیشی که ریزد درد ساغر را به خاک
حسن عالمسوز را پروای آه سرد نیست
می کشد این شعله بیباک صرصررا به خاک
در تلاش نعمت دنیا عرق ریزی مکن
ای بهشتی رو چه ریزی آب کوثر را به خاک؟
می توان تا تشنه ای را چون صدف سیراب کرد
نیست ازهمت فشاندن آب گوهر را به خاک
سیل از ویرانه با رخسار گرد آلود رفت
زود می مالد فلک روی ستمگررا به خاک
هر که نقش خویش را در خاکساری دیده است
می نهد چون بوریا پهلوی لاغررا به خاک
سعی دارد در زوال آفتاب عمر خود
هرکه اندازد درخت سایه گستر را به خاک
مور گویا را سلیمان پایتخت ازدست داد
می کشند اکنون سبک مغزان سخنور را به خاک
با سیه بختی شدم خرسند، تادیدم که چرخ
می کشد گیسو کشان خورشید انور را به خاک
نقد خود را نسیه کردن صائب ازعقل است دور
بهر زر تاچند مالی روی چون زر را به خاک؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰۰
می شود خرج زمین چون میوه خام افتد به خاک
وای برآن کس که اینجا ناتمام افتد به خاک
از طلوع واز غروب مهر روشن شد که چرخ
هرکه رابرداشت صبح از خاک شام افتد به خاک
بی تأمل از لب هرکس که حرفی سرزند
مست خواب آلوده ای از پشت بام افتد به خاک
هست بیرنگی همان در گوهر اوبرقرار
پرتو خورشید اگر رنگین ز جام افتد به خاک
نیست کبر و سرکشی در طینت روشندلان
پرتو خورشید پیش خاص و عام افتد به خاک
بس که دارد سرو اورا تنگ در برسرکشی
نیست ممکن سایه آن خوشخرام افتد به خاک
هست از دشمن تواضع ریشه مکرو فریب
کی بود از خاکساران گر چه دام افتد به خاک ؟
در وصال از حسرت سرشار من دارد خبر
هرکه را در پای گل ازدست جام افتد به خاک
از نوای دلخراش من به یاد گلستان
اشک گردد دانه و از چشم دام افتد به خاک
از هوا گیرد سخن را چون طرف باشد رسا
مستمع چون نارسا کلام افتد به خاک
دم زدن کفرست در بزم حضور خامشان
برهمن پیش صنم جای سلام افتد به خاک
دیده های پاک سازد ناتمامان را تمام
نور ماه ناقص از روزن تمام افتد به خاک
می فتد از پختگی برخاک هرجا میوه ای است
جز سخن صائب که چون افتاد خام ،افتد به خاک
وای برآن کس که اینجا ناتمام افتد به خاک
از طلوع واز غروب مهر روشن شد که چرخ
هرکه رابرداشت صبح از خاک شام افتد به خاک
بی تأمل از لب هرکس که حرفی سرزند
مست خواب آلوده ای از پشت بام افتد به خاک
هست بیرنگی همان در گوهر اوبرقرار
پرتو خورشید اگر رنگین ز جام افتد به خاک
نیست کبر و سرکشی در طینت روشندلان
پرتو خورشید پیش خاص و عام افتد به خاک
بس که دارد سرو اورا تنگ در برسرکشی
نیست ممکن سایه آن خوشخرام افتد به خاک
هست از دشمن تواضع ریشه مکرو فریب
کی بود از خاکساران گر چه دام افتد به خاک ؟
در وصال از حسرت سرشار من دارد خبر
هرکه را در پای گل ازدست جام افتد به خاک
از نوای دلخراش من به یاد گلستان
اشک گردد دانه و از چشم دام افتد به خاک
از هوا گیرد سخن را چون طرف باشد رسا
مستمع چون نارسا کلام افتد به خاک
دم زدن کفرست در بزم حضور خامشان
برهمن پیش صنم جای سلام افتد به خاک
دیده های پاک سازد ناتمامان را تمام
نور ماه ناقص از روزن تمام افتد به خاک
می فتد از پختگی برخاک هرجا میوه ای است
جز سخن صائب که چون افتاد خام ،افتد به خاک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰۱
زخمی تیغ شهادت زنده می خیزد زخاک
همچو گل با جبهه پرخنده می خیزد زخاک
از حجاب حسن شرم آلوده لیلی هنوز
بید مجنون سربه پیش افکنده می خیزد زخاک
می شود مرغابی دریای خجلت عندلیب
بس که گل در عهد او شرمنده می خیزد زخاک
هر که دارد آگهی ازچاه خس پوش جهان
با عصا چون نرگس بیننده می خیزد زخاک
هر گه چون طاوس عمرش رفت در پرداز بال
درقیامت طایر پرکنده می خیزد زخاک
هر که اینجا خنده راچون غنچه دارد زیر لب
صبح محشر بالب پرخنده می خیزد زخاک
شرمساری می برد صائب به خلدش بی حساب
هرکه در محشر ز خود شرمنده می خیزد زخاک
همچو گل با جبهه پرخنده می خیزد زخاک
از حجاب حسن شرم آلوده لیلی هنوز
بید مجنون سربه پیش افکنده می خیزد زخاک
می شود مرغابی دریای خجلت عندلیب
بس که گل در عهد او شرمنده می خیزد زخاک
هر که دارد آگهی ازچاه خس پوش جهان
با عصا چون نرگس بیننده می خیزد زخاک
هر گه چون طاوس عمرش رفت در پرداز بال
درقیامت طایر پرکنده می خیزد زخاک
هر که اینجا خنده راچون غنچه دارد زیر لب
صبح محشر بالب پرخنده می خیزد زخاک
شرمساری می برد صائب به خلدش بی حساب
هرکه در محشر ز خود شرمنده می خیزد زخاک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰۳
نشأه می گرچه نتوان یافتن از جام خشک
گاه کار بوسه تر می کند پیغام خشک
گر به بوسی ترنمی سازی لب خشک مرا
قانعم از لعل سیراب توبا دشنام خشک
مردمی هرگز ز چشم او ندیدم،گر چه من
می کشم روغن به زور جذبه ازبادام خشک
وای برمن کز عقیق آبدار او مراست
چون نگین دان،با کمال قرب قسمت کام خشک
در تلاش نام خون دل مخور چندین، که شد
روسیاهی حاصل من چون عقیق ازنام خشک
حاصل من از تهی چشمی زوصلش حسرت است
همچو صیادی که از دریابرآرد دام خشک
نیست پیش عارفان درخانه پردازی تمام
تانسازد بوریا درویش از اندام خشک
شود از خال افزون دلربایی زلف را
تا نباشد دانه،گیرایی ندارد دام خشک
آنچنان کز خامشی بحر کرم آید به جوش
خشک سازد چشمه انعام را ابرام خشک
نیست صائب بردل من بار، بی برگی چونی
می تراود نغمه های تر ز من با کام خشک
گاه کار بوسه تر می کند پیغام خشک
گر به بوسی ترنمی سازی لب خشک مرا
قانعم از لعل سیراب توبا دشنام خشک
مردمی هرگز ز چشم او ندیدم،گر چه من
می کشم روغن به زور جذبه ازبادام خشک
وای برمن کز عقیق آبدار او مراست
چون نگین دان،با کمال قرب قسمت کام خشک
در تلاش نام خون دل مخور چندین، که شد
روسیاهی حاصل من چون عقیق ازنام خشک
حاصل من از تهی چشمی زوصلش حسرت است
همچو صیادی که از دریابرآرد دام خشک
نیست پیش عارفان درخانه پردازی تمام
تانسازد بوریا درویش از اندام خشک
شود از خال افزون دلربایی زلف را
تا نباشد دانه،گیرایی ندارد دام خشک
آنچنان کز خامشی بحر کرم آید به جوش
خشک سازد چشمه انعام را ابرام خشک
نیست صائب بردل من بار، بی برگی چونی
می تراود نغمه های تر ز من با کام خشک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰۴
نیست نم در جوی من چون گردن مینای خشک
یک کف خاک است برسرمغزم از سودای خشک
نقطه خال پریرویی اگر مرکز شود
می توان صددور چون پرگارزد باپای خشک
می شود نقد حیاتش همچو قارون خرج خاک
هرکه از عقبی قناعت کرد با دنیای خشک
نسبت دشت ختن باوادی مجنون خطاست
لاله را خون درجگر شد مشک ازین صحرای خشک
نیست غیر از مغز ما سوداییان بی دماغ
زیر چرخ آبگون پیدا شود گر جای خشک
در سر کوی تو پایم تا به زانو در گل است
من از دریا گذشتم بارها با پای خشک
می رساندم پیش ازین از شیشه خالی شراب
می خلد می در دلم امروز چون مینای خشک
قمریان را در نظر گشته است چون سوهان روح
پیش نخل آبدارش سرو رابالای خشک
یک کف خاک است برسرمغزم از سودای خشک
نقطه خال پریرویی اگر مرکز شود
می توان صددور چون پرگارزد باپای خشک
می شود نقد حیاتش همچو قارون خرج خاک
هرکه از عقبی قناعت کرد با دنیای خشک
نسبت دشت ختن باوادی مجنون خطاست
لاله را خون درجگر شد مشک ازین صحرای خشک
نیست غیر از مغز ما سوداییان بی دماغ
زیر چرخ آبگون پیدا شود گر جای خشک
در سر کوی تو پایم تا به زانو در گل است
من از دریا گذشتم بارها با پای خشک
می رساندم پیش ازین از شیشه خالی شراب
می خلد می در دلم امروز چون مینای خشک
قمریان را در نظر گشته است چون سوهان روح
پیش نخل آبدارش سرو رابالای خشک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰۵
غوره من شد مویز از سردی دنیای خشک
سوخت خون چون نافه ام در دل ازین صحرای خشک
عالم خاک از وجود تازه رویان مفلس است
برنمی خیزد گل ابری ازین دریای خشک
چشم بی اشک و دل بی آه زیر گل خوش است
زهر می بارد زروی ساغر و مینای خشک
ساده لوحی بین که پیش برق بی زنهار عشق
هیزم تر می فروشد زاهد از سیمای خشک
چون قلم برداشته است ازمردم دیوانه حق
نی چرا درناخن من می کند سودای خشک
زهد را خون درجگر از باده گلرنگ کن
آتش تر می کند درمان این سرمای خشک
کشتی ماشد بیابان مرگ چون موج سراب
قطره زد از بس که هر جانب درین دریای خشک
ازنهال او که چندین میوه تر میدهد
قسمت صائب چرا گردید استغنای خشک ؟
سوخت خون چون نافه ام در دل ازین صحرای خشک
عالم خاک از وجود تازه رویان مفلس است
برنمی خیزد گل ابری ازین دریای خشک
چشم بی اشک و دل بی آه زیر گل خوش است
زهر می بارد زروی ساغر و مینای خشک
ساده لوحی بین که پیش برق بی زنهار عشق
هیزم تر می فروشد زاهد از سیمای خشک
چون قلم برداشته است ازمردم دیوانه حق
نی چرا درناخن من می کند سودای خشک
زهد را خون درجگر از باده گلرنگ کن
آتش تر می کند درمان این سرمای خشک
کشتی ماشد بیابان مرگ چون موج سراب
قطره زد از بس که هر جانب درین دریای خشک
ازنهال او که چندین میوه تر میدهد
قسمت صائب چرا گردید استغنای خشک ؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰۶
زخم ما را بستر آرام باشد از نمک
سرمه خواب کباب خام باشد از نمک
از ملاحت آن لب میگون چنین نازک شده است
آب می گردد ز می چون جام باشد از نمک
دلپذیر از عشق شورانگیز شد خوان زمین
سفره خوش آغاز و خوش انجام باشد از نمک
غفلت بیدرد می گردد زیاد از حرف تلخ
بستر خواب کباب خام باشد از نمک
از نمک شیرین شود صائب اگر بادام تلخ
تلخی آن چشم چون بادام باشد از نمک
سرمه خواب کباب خام باشد از نمک
از ملاحت آن لب میگون چنین نازک شده است
آب می گردد ز می چون جام باشد از نمک
دلپذیر از عشق شورانگیز شد خوان زمین
سفره خوش آغاز و خوش انجام باشد از نمک
غفلت بیدرد می گردد زیاد از حرف تلخ
بستر خواب کباب خام باشد از نمک
از نمک شیرین شود صائب اگر بادام تلخ
تلخی آن چشم چون بادام باشد از نمک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰۷
قیمت خاک ندارد به نمکزار نمک
شور محشر نفروشد به لب یار نمک
پسته شور به شکر نگرفته است کسی
چه غریب است درآن لعل شکر بار نمک
می شود پیش لب خوش نمک یار سفید
پرده شرم فکنده است به یکبار نمک
دل مجروح مرا مرهم راحت نشود
شور عشقی که ازونیست به زنهار نمک
می کند کارخود آخر نمک، اما صائب
آنقدر صبر که دارد که کند کار نمک؟
شور محشر نفروشد به لب یار نمک
پسته شور به شکر نگرفته است کسی
چه غریب است درآن لعل شکر بار نمک
می شود پیش لب خوش نمک یار سفید
پرده شرم فکنده است به یکبار نمک
دل مجروح مرا مرهم راحت نشود
شور عشقی که ازونیست به زنهار نمک
می کند کارخود آخر نمک، اما صائب
آنقدر صبر که دارد که کند کار نمک؟