عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۷۶
تا به کی بار دل از گردون بی حاصل کشم
استخوانم توتیا شد، چند بار دل کشم
هستی موهوم ما موج سرابی بیش نیست
به که بر لوح وجود خود خط باطل کشم
صحبت من در نمی گیرد به کاهل مشربان
هر نفس چون بحر، دامن از کف ساحل کشم
تا کمر دل در غبار جسم پنهان گشته است
کو چنان دستی که این آیینه را از گل کشم
خار صحرای ملامت خون خودرا می خورد
پای آسایش اگر در دامن منزل کشم
آتشین رخساره ای در چاشنی دارد سپند
با کدام امید من آواز در محفل کشم
من که دیدم بارها از رخنه دل کعبه را
خاک در چشمم اگر دست از رکاب دل کشم
صائب از سودای زلفش دست رغبت می کشم
تا به کی دررشته جان عقده مشکل کشم
استخوانم توتیا شد، چند بار دل کشم
هستی موهوم ما موج سرابی بیش نیست
به که بر لوح وجود خود خط باطل کشم
صحبت من در نمی گیرد به کاهل مشربان
هر نفس چون بحر، دامن از کف ساحل کشم
تا کمر دل در غبار جسم پنهان گشته است
کو چنان دستی که این آیینه را از گل کشم
خار صحرای ملامت خون خودرا می خورد
پای آسایش اگر در دامن منزل کشم
آتشین رخساره ای در چاشنی دارد سپند
با کدام امید من آواز در محفل کشم
من که دیدم بارها از رخنه دل کعبه را
خاک در چشمم اگر دست از رکاب دل کشم
صائب از سودای زلفش دست رغبت می کشم
تا به کی دررشته جان عقده مشکل کشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۷۷
تیغ کوه همتم دامن ز صحرا می کشم
می روم تا اوج استغنا، دگر وا می کشم
دست از مشاطه در نازک ادایی برده ام
سایه از مژگان برآن زلف چلیپا می کشم
در قناعت از صدف کمتر چرا باشد کسی
می ربایم قطره ای و سر به دریا می کشم
در پناه اهل عزلت می گریزم چند گاه
پرده ای بر روی خود از بال عنقا می کشم
ای سموم بی مروت شعله ای از دل برآر
جاده جوی خون شد از بس خاراز پا می کشم
تا دهن بازست چون پیمانه می نوشم شراب
چون سبو تادست بر تن هست صهبا می کشم
می زنم هر دم به دل نقش امید تازه ای
خامه ای در دست دارم نقش عنقا می کشم
می روم تا اوج استغنا، دگر وا می کشم
دست از مشاطه در نازک ادایی برده ام
سایه از مژگان برآن زلف چلیپا می کشم
در قناعت از صدف کمتر چرا باشد کسی
می ربایم قطره ای و سر به دریا می کشم
در پناه اهل عزلت می گریزم چند گاه
پرده ای بر روی خود از بال عنقا می کشم
ای سموم بی مروت شعله ای از دل برآر
جاده جوی خون شد از بس خاراز پا می کشم
تا دهن بازست چون پیمانه می نوشم شراب
چون سبو تادست بر تن هست صهبا می کشم
می زنم هر دم به دل نقش امید تازه ای
خامه ای در دست دارم نقش عنقا می کشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۷۸
شیوه های یوسف از اخوان دنیا می کشم
ناز یکرنگان ازین گلهای رعنا می کشم
استخوان بختیان چرخ را سازد غبار
آنچه من از بار غم در عشق تنها می کشم
بر فنای زنگ و بو بسیار می لرزد دلم
شبنم خود را ازین گلزار بالامی کشم
زندگانی گرچه چون موج است از دریا مرا
تیغ از هر جنبشی بر روی دریا می کشم
آتش گم کرده راهان محبت می شود
در بیابان طلب خاری که از پا می کشم
گربه جرم پاکدامانی به زندانم کنند
همچو یوسف دامن از دست زلیخا می کشم
گوشه گیری کشتی نوح است طوفان دیده را
دامن دل را برون از دست دنیا می کشم
موشکافیها حواسم راپریشان کرده است
از تغافل پرده ای بر چشم بینا می کشم
سرمه می سازد نفس را گرمی صحرای حشر
از جگر امروز آه از بهر فردا می کشم
چشم بیمارم، ز بیماری ندارم شکوه ای
تلخی مرگ از دم جان بخش عیسی می کشم
میخورد خون تیغ جوهر دار در بند نیام
از سواد شهر رخت خود به صحرا می کشم
می کشم چون موج تیغ خود ز ساحل برفسان
گاه گاهی عنان از دست دریا می کشم
از لطافت خار پای دل نمی آید به چشم
ورنه سوزن از گریبان مسیحا می کشم
از گزند چشم زخم عقل ایمن نیستم
بررخ خود همچو مجنون نیل سودا می کشم
شیشه از گردنکشی در پای ساغر سرنهاد
من همان از سادگی چو مینا می کشم
استخوانم صائب از داغ غریبی سرمه شد
خوی رادر گوشه آن چشم شهلا می کشم
ناز یکرنگان ازین گلهای رعنا می کشم
استخوان بختیان چرخ را سازد غبار
آنچه من از بار غم در عشق تنها می کشم
بر فنای زنگ و بو بسیار می لرزد دلم
شبنم خود را ازین گلزار بالامی کشم
زندگانی گرچه چون موج است از دریا مرا
تیغ از هر جنبشی بر روی دریا می کشم
آتش گم کرده راهان محبت می شود
در بیابان طلب خاری که از پا می کشم
گربه جرم پاکدامانی به زندانم کنند
همچو یوسف دامن از دست زلیخا می کشم
گوشه گیری کشتی نوح است طوفان دیده را
دامن دل را برون از دست دنیا می کشم
موشکافیها حواسم راپریشان کرده است
از تغافل پرده ای بر چشم بینا می کشم
سرمه می سازد نفس را گرمی صحرای حشر
از جگر امروز آه از بهر فردا می کشم
چشم بیمارم، ز بیماری ندارم شکوه ای
تلخی مرگ از دم جان بخش عیسی می کشم
میخورد خون تیغ جوهر دار در بند نیام
از سواد شهر رخت خود به صحرا می کشم
می کشم چون موج تیغ خود ز ساحل برفسان
گاه گاهی عنان از دست دریا می کشم
از لطافت خار پای دل نمی آید به چشم
ورنه سوزن از گریبان مسیحا می کشم
از گزند چشم زخم عقل ایمن نیستم
بررخ خود همچو مجنون نیل سودا می کشم
شیشه از گردنکشی در پای ساغر سرنهاد
من همان از سادگی چو مینا می کشم
استخوانم صائب از داغ غریبی سرمه شد
خوی رادر گوشه آن چشم شهلا می کشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۷۹
پرده از حسن عمل بر دامن تر می کشم
چون صدف دامان تر در آب گوهر می کشم
مهر گل را بر گلاب انداختن کا رمن است
ناز آن لبهای میگون را ز ساغر می کشم
راهرو را در قفا دیدن دلیل کاملی است
انتظار خویش در دامان محشر می کشم
من که چون خورشید افسر کرده ام از موی خویش
کافرم گر یک سر مو ناز افسر می کشم
عشق را غیرت به کامم زهر قاتل کرده است
تلخی مردن ازین تریاک اکبر می کشم
گر زند پیش عقیق آبدارش موج لاف
پنجه خونین به روی آب کوثر می کشم
جذبه ای دارم که گر مانع نگردد شرم عشق
شعله را بیرون ز آغوش سمندر می کشم
تن پرستی می کنم چندان که جان فربه شود
جان چو فربه گشت، دست از جسم لاغر می کشم
زلف او از بار دل بر خاک افتاده است و من
از تهید ستی دل از دست صنوبر می کشم
صائب از رضوان کسی ترخنده تا کی وا کشد
چشم اشک آلود را بر روی کوثر می کشم
چون صدف دامان تر در آب گوهر می کشم
مهر گل را بر گلاب انداختن کا رمن است
ناز آن لبهای میگون را ز ساغر می کشم
راهرو را در قفا دیدن دلیل کاملی است
انتظار خویش در دامان محشر می کشم
من که چون خورشید افسر کرده ام از موی خویش
کافرم گر یک سر مو ناز افسر می کشم
عشق را غیرت به کامم زهر قاتل کرده است
تلخی مردن ازین تریاک اکبر می کشم
گر زند پیش عقیق آبدارش موج لاف
پنجه خونین به روی آب کوثر می کشم
جذبه ای دارم که گر مانع نگردد شرم عشق
شعله را بیرون ز آغوش سمندر می کشم
تن پرستی می کنم چندان که جان فربه شود
جان چو فربه گشت، دست از جسم لاغر می کشم
زلف او از بار دل بر خاک افتاده است و من
از تهید ستی دل از دست صنوبر می کشم
صائب از رضوان کسی ترخنده تا کی وا کشد
چشم اشک آلود را بر روی کوثر می کشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۸۰
خاک صحرای جنون در چشم گریان می کشم
ناز سرو از گردباد این بیابان می کشم
دور باش حسن را با پاک چشمان کار نیست
از حجاب خویشتن در وصل هجران می کشم
نیست خون مرده لایق چنگل شهباز را
پای خواب آلود از خارمغیلان می کشم
از کنار عرصه می گویند بازی خوشترست
خویش را در رخنه دیوار نسیان می کشم
چون صدف در پرده غیب است دایم رزق من
در کنار بحر ناز ابر نیسان می کشم
می کنم از زخم تیغش شکوه پیش بیدلان
پنجه خونین به روی آب حیوان می کشم
نیست مور قانع من در پی تن پروری
منت پای ملخ بهر سلیمان می کشم
نیست از بی دست و پایی گر نمی آیم به خود
بهر برگشتن به کوی یار میدان می کشم
عاقلان دیوار زندان رخنه می سازند و من
نقش یوسف بر در و دیوار زندان می کشم
می شود بر دیده خونبار من عالم سیاه
از دل صد پاره تا آهی بسامان می کشم
نیست صائب بهر دنیا آه دردآلود من
بر سواد آفرینش خط بطلان می کشم
ناز سرو از گردباد این بیابان می کشم
دور باش حسن را با پاک چشمان کار نیست
از حجاب خویشتن در وصل هجران می کشم
نیست خون مرده لایق چنگل شهباز را
پای خواب آلود از خارمغیلان می کشم
از کنار عرصه می گویند بازی خوشترست
خویش را در رخنه دیوار نسیان می کشم
چون صدف در پرده غیب است دایم رزق من
در کنار بحر ناز ابر نیسان می کشم
می کنم از زخم تیغش شکوه پیش بیدلان
پنجه خونین به روی آب حیوان می کشم
نیست مور قانع من در پی تن پروری
منت پای ملخ بهر سلیمان می کشم
نیست از بی دست و پایی گر نمی آیم به خود
بهر برگشتن به کوی یار میدان می کشم
عاقلان دیوار زندان رخنه می سازند و من
نقش یوسف بر در و دیوار زندان می کشم
می شود بر دیده خونبار من عالم سیاه
از دل صد پاره تا آهی بسامان می کشم
نیست صائب بهر دنیا آه دردآلود من
بر سواد آفرینش خط بطلان می کشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۸۱
با تجرد چون مسیح آزار سوزن می کشم
می کشد سرازگریبان زآنچه دامن می کشم
کوه آهن پیش ازین بر من سبک چون سایه بود
این زمان از سایه خود کوه آهن می کشم
می دود چون سایه دنبالم به جان بی نفس
از زلیخای جهان چندان که دامن می کشم
دانه در زیر زمین ایمن ز تیغ برق نیست
در خطر گاهی که من چون خوشه گردن می کشم
عاشق یکرنگ با گل زیر یک پیراهن است
از دل صد پاره خود ناز گلشن می کشم
تا چون موسی نور وحدت سرمه در چشمم کشید
از عصای خویش ناز نخل ایمن می کشم
می شود فواره آتش ز اشک آتشین
آستین چون موج شمع اگر بر چشم روشن می کشم
گوشه گیری چشم بد بسیار دارد در کمین
میل آهی هر نفس در چشم روزن می کشم
تنگ شد جای نفس بر من زچشم تنگ خلق
رشته خود را برون زین چشم سوزن می کشم
کشتی از بی لنگریها می رود در زیر بار
از سبک سنگی گرانی چون فلاخن می کشم
در گلستانی که یک نخل خزان دیده است خضر
از رعونت برزمین چون سرو دامن می کشم
هر که را آیینه بی رنگ است نمی داند که من
از دل روشن چه زین فیروزه گلشن می کشم
نیستم غافل زاحوال دل آزاران خویش
سنگ بهر کودکان شبها به دامن می کشم
در تلافی سینه پیش برق می سازم سپر
دانه ای چون مور اگر گاهی ز خرمن می کشم
جذبه دیوانه ای صائب داده است عشق
سنگ را بیرون ز آغوش فلاخن می کشم
می کشد سرازگریبان زآنچه دامن می کشم
کوه آهن پیش ازین بر من سبک چون سایه بود
این زمان از سایه خود کوه آهن می کشم
می دود چون سایه دنبالم به جان بی نفس
از زلیخای جهان چندان که دامن می کشم
دانه در زیر زمین ایمن ز تیغ برق نیست
در خطر گاهی که من چون خوشه گردن می کشم
عاشق یکرنگ با گل زیر یک پیراهن است
از دل صد پاره خود ناز گلشن می کشم
تا چون موسی نور وحدت سرمه در چشمم کشید
از عصای خویش ناز نخل ایمن می کشم
می شود فواره آتش ز اشک آتشین
آستین چون موج شمع اگر بر چشم روشن می کشم
گوشه گیری چشم بد بسیار دارد در کمین
میل آهی هر نفس در چشم روزن می کشم
تنگ شد جای نفس بر من زچشم تنگ خلق
رشته خود را برون زین چشم سوزن می کشم
کشتی از بی لنگریها می رود در زیر بار
از سبک سنگی گرانی چون فلاخن می کشم
در گلستانی که یک نخل خزان دیده است خضر
از رعونت برزمین چون سرو دامن می کشم
هر که را آیینه بی رنگ است نمی داند که من
از دل روشن چه زین فیروزه گلشن می کشم
نیستم غافل زاحوال دل آزاران خویش
سنگ بهر کودکان شبها به دامن می کشم
در تلافی سینه پیش برق می سازم سپر
دانه ای چون مور اگر گاهی ز خرمن می کشم
جذبه دیوانه ای صائب داده است عشق
سنگ را بیرون ز آغوش فلاخن می کشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۸۲
رخت ازین دنیای پر وحشت به یک سومی کشم
خویش را در گوشه آن چشم جادو می کشم
می کند موج سرابش کار تیغ آبدار
در بیابانی که من گردن چو آهو می کشم
تا مگر مغزم به بوی آشنایی برخورد
عمرها شد چون صبا در گلستان بو می کشم
کوسر فردی که از عالم سبکبارم کند
کز دو سر دایم گرانی چون ترازو می کشم
تا شنیدم می شود از شکر، نعمتها زیاد
هر که رو گردان شد از من دست بررو می کشم
پیش ازین آهو به چشمم اعتبار سگ نداشت
این زمان نازسگ لیلی ز آهو می کشم
نیست تاب باز منت سرو آزاد مرا
دست بر دل می نهم، پا زین لب جو می کشم
از دل بی دست و پای خویش می گیرم خبر
دست اگر گاهی به زلف و کاکل او می کشم
چشم اگر افتد به مهر خامشی صائب مرا
حرف ازوبی پرده چون چشم سخنگومی کشم
خویش را در گوشه آن چشم جادو می کشم
می کند موج سرابش کار تیغ آبدار
در بیابانی که من گردن چو آهو می کشم
تا مگر مغزم به بوی آشنایی برخورد
عمرها شد چون صبا در گلستان بو می کشم
کوسر فردی که از عالم سبکبارم کند
کز دو سر دایم گرانی چون ترازو می کشم
تا شنیدم می شود از شکر، نعمتها زیاد
هر که رو گردان شد از من دست بررو می کشم
پیش ازین آهو به چشمم اعتبار سگ نداشت
این زمان نازسگ لیلی ز آهو می کشم
نیست تاب باز منت سرو آزاد مرا
دست بر دل می نهم، پا زین لب جو می کشم
از دل بی دست و پای خویش می گیرم خبر
دست اگر گاهی به زلف و کاکل او می کشم
چشم اگر افتد به مهر خامشی صائب مرا
حرف ازوبی پرده چون چشم سخنگومی کشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۸۳
از سبکروحی ز بوی گل گرانی می کشم
از پری آزار سنگ از شیشه جانی می کشم
چون نگردد استخوان درپیکر من توتیا
سالها شد کز گرانجانان گرانی می کشم
از غم دنیا و عقبی یک نفس فارغ نیم
چون ترازو از دو سر دایم گرانی می کشم
زندگی بی دوستان چون خضر، بارخاطرست
تلخی مرگ از حیات جاودانی می کشم
آن سبکروحم درین وادی که چون موج سراب
کلفت روی زمین از خو ش عنانی می کشم
دست و پا گم میکنم زان نرگس نیلوفری
من که عمری شد بلای آسمانی می کشم
خط مرا چون آن لب جان بخش می بخشد حیات
از سیاهی ناز آب زندگانی می کشم
از دهان باز شد گنجینه گوهر صدف
من به دریا تشنگی از بی دهانی می کشم
می گذشتم پیش ازین از ماه کنعان بسته چشم
ناز یوسف این زمان از کاروانی می کشم
می کشم گر در جوانی اه افسوس از جگر
نیل چشم زخم برروی جوانی می کشم
عجز در کاری که نتوان پیش بردن قدرت است
من ز کار خویش دست از کاردانی می کشم
می کند ذوق سبکباری گرانان را سبک
برامید مرگ، ناز زندگانی می کشم
سخت جانی نیست از دلبستگی باجان مرا
تیغ او را بر فسان از سخت جانی می کشم
حسن گندم گون اگر صائب نباشد در نظر
رخت بیرون از بهشت جاودانی می کشم
از پری آزار سنگ از شیشه جانی می کشم
چون نگردد استخوان درپیکر من توتیا
سالها شد کز گرانجانان گرانی می کشم
از غم دنیا و عقبی یک نفس فارغ نیم
چون ترازو از دو سر دایم گرانی می کشم
زندگی بی دوستان چون خضر، بارخاطرست
تلخی مرگ از حیات جاودانی می کشم
آن سبکروحم درین وادی که چون موج سراب
کلفت روی زمین از خو ش عنانی می کشم
دست و پا گم میکنم زان نرگس نیلوفری
من که عمری شد بلای آسمانی می کشم
خط مرا چون آن لب جان بخش می بخشد حیات
از سیاهی ناز آب زندگانی می کشم
از دهان باز شد گنجینه گوهر صدف
من به دریا تشنگی از بی دهانی می کشم
می گذشتم پیش ازین از ماه کنعان بسته چشم
ناز یوسف این زمان از کاروانی می کشم
می کشم گر در جوانی اه افسوس از جگر
نیل چشم زخم برروی جوانی می کشم
عجز در کاری که نتوان پیش بردن قدرت است
من ز کار خویش دست از کاردانی می کشم
می کند ذوق سبکباری گرانان را سبک
برامید مرگ، ناز زندگانی می کشم
سخت جانی نیست از دلبستگی باجان مرا
تیغ او را بر فسان از سخت جانی می کشم
حسن گندم گون اگر صائب نباشد در نظر
رخت بیرون از بهشت جاودانی می کشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۸۴
از دل چون سرمه خود میل آهی می کشم
خویش را در گوشه چشم سیاهی می کشم
از حجاب عشق صد زخم نمایان می خورم
تا ز چشم شرمگین او نگاهی می کشم
گرچه دارم چون گل از تخت سلیمان تکیه گاه
همچنان خمیازه بر طرف کلاهی می کشم
چون قفس مجموعه چاکی است سرتا پای من
بس که دست انداز مژگان سیاهی می کشم
تا در گلزار وحدت بر رخم واکرده اند
بوی ریحان بهشت از هر گیاهی می کشم
گرچه عمری شد که از عشق جنون افتاده ام
کار چون افتد به دعوی مد آهی می کشم
می کنم طومار شکریارانشا در ضمیر
گر به ظاهر از جفای دوست آهی می کشم
من حریف زهر چشم این حسودان نیستم
همچو یوسف خویش را در قعر چاهی می کشم
چون علم هر چند تنهایم درین آشوبگاه
با سر شوریده ناموس سپاهی می کشم
از تنور رزق تا قرصی برون می آورم
بیژنی گویا برون از قعر چاهی می کشم
گر چه ازدامان مطلب سعیم کوته است
مد آهی صائب از دل گاه گاهی می کشم
خویش را در گوشه چشم سیاهی می کشم
از حجاب عشق صد زخم نمایان می خورم
تا ز چشم شرمگین او نگاهی می کشم
گرچه دارم چون گل از تخت سلیمان تکیه گاه
همچنان خمیازه بر طرف کلاهی می کشم
چون قفس مجموعه چاکی است سرتا پای من
بس که دست انداز مژگان سیاهی می کشم
تا در گلزار وحدت بر رخم واکرده اند
بوی ریحان بهشت از هر گیاهی می کشم
گرچه عمری شد که از عشق جنون افتاده ام
کار چون افتد به دعوی مد آهی می کشم
می کنم طومار شکریارانشا در ضمیر
گر به ظاهر از جفای دوست آهی می کشم
من حریف زهر چشم این حسودان نیستم
همچو یوسف خویش را در قعر چاهی می کشم
چون علم هر چند تنهایم درین آشوبگاه
با سر شوریده ناموس سپاهی می کشم
از تنور رزق تا قرصی برون می آورم
بیژنی گویا برون از قعر چاهی می کشم
گر چه ازدامان مطلب سعیم کوته است
مد آهی صائب از دل گاه گاهی می کشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۸۵
خار دیوارم که از برگ و نوا بی طالعم
از ثبات خویش در نشو و نما بی طالعم
با من غم دیده نه دلدار می سازد نه دل
من هم از بیگانه، هم از آشنا بی طالعم
سایه من گرچه می بخشد سعادت خلق را
کار چون با قسمت افتد چون هما بی طالعم
هرکه را از خاک بردارم، زندخاکم به چشم
در بساط آفرینش چون صبا بی طالعم
خانه آیینه دارد زنده دل نام مرا
چون سکندر گرچه ازآب بقا بی طالعم
داغ دارد چشم پاکم دامن آیینه را
حیرتی دارم که از خوبان چرا بی طالعم
منت بیگانگان از آشنایان خوشترست
منت ایزد را که من از آشنا بی طالعم
داغ دارد شانه را در موشکافی دفتم
در به دست آوردن زلف دو تا بی طالعم
می نمایم ره به خلق و می خورم بر سر لگد
در میان رهبران چون نقش پا بی طالعم
چون سویدا اگرچه راهی هست در هر دل مرا
همچو تخم خال از نشو و نما بی طالعم
راستی چون سرو صائب بی ثمر دارد مرا
من ز صدق خود درین بستانسرا بی طالعم
از ثبات خویش در نشو و نما بی طالعم
با من غم دیده نه دلدار می سازد نه دل
من هم از بیگانه، هم از آشنا بی طالعم
سایه من گرچه می بخشد سعادت خلق را
کار چون با قسمت افتد چون هما بی طالعم
هرکه را از خاک بردارم، زندخاکم به چشم
در بساط آفرینش چون صبا بی طالعم
خانه آیینه دارد زنده دل نام مرا
چون سکندر گرچه ازآب بقا بی طالعم
داغ دارد چشم پاکم دامن آیینه را
حیرتی دارم که از خوبان چرا بی طالعم
منت بیگانگان از آشنایان خوشترست
منت ایزد را که من از آشنا بی طالعم
داغ دارد شانه را در موشکافی دفتم
در به دست آوردن زلف دو تا بی طالعم
می نمایم ره به خلق و می خورم بر سر لگد
در میان رهبران چون نقش پا بی طالعم
چون سویدا اگرچه راهی هست در هر دل مرا
همچو تخم خال از نشو و نما بی طالعم
راستی چون سرو صائب بی ثمر دارد مرا
من ز صدق خود درین بستانسرا بی طالعم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۸۶
سیر چشم فقرم از تحصیل دنیا فارغم
ابر سیرابم ز روی تلخ دریا فارغم
پیش پا دیدن نمی آید زمن چون گردباد
از خس و خاشاک اسن دامان صحرا فارغم
بی نیاز از خواب وخورکرده است حیرانی مرا
بیخودی کرده است از اندیشه جافارغم
ذکر او دارد زیاد دیگران غافل مرا
فکر او کرده است از سیر و تماشا فارغم
بیکسی روی مرا از مردمان گردانده است
درد بی درمان او دارد ز عیسی فارغم
چشم یکرنگی ندارم از دورنگان جهان
از ورق گرداندن گلهای رعنا فارغم
با وجود صد هنر بر عیب خود دارم نظر
بال طاوسی نمی گرداند از پا فارغم
برده شیرین کاری از دستم عنان اختیار
همچو فرهاد از شتاب کارفرما فارغم
بر نگردانم ورق چون دیده قربانیان
حیرت سرشار دارد از تماشافارغم
می برد بیطاقتی از بزم او بیرون مرا
چون سپند از دورباش مجلس آرا فارغم
مغز تا باشد به فکر پوست افتادن خطاست
صائب از اندیشه عقبی ز دنیا فارغم
ابر سیرابم ز روی تلخ دریا فارغم
پیش پا دیدن نمی آید زمن چون گردباد
از خس و خاشاک اسن دامان صحرا فارغم
بی نیاز از خواب وخورکرده است حیرانی مرا
بیخودی کرده است از اندیشه جافارغم
ذکر او دارد زیاد دیگران غافل مرا
فکر او کرده است از سیر و تماشا فارغم
بیکسی روی مرا از مردمان گردانده است
درد بی درمان او دارد ز عیسی فارغم
چشم یکرنگی ندارم از دورنگان جهان
از ورق گرداندن گلهای رعنا فارغم
با وجود صد هنر بر عیب خود دارم نظر
بال طاوسی نمی گرداند از پا فارغم
برده شیرین کاری از دستم عنان اختیار
همچو فرهاد از شتاب کارفرما فارغم
بر نگردانم ورق چون دیده قربانیان
حیرت سرشار دارد از تماشافارغم
می برد بیطاقتی از بزم او بیرون مرا
چون سپند از دورباش مجلس آرا فارغم
مغز تا باشد به فکر پوست افتادن خطاست
صائب از اندیشه عقبی ز دنیا فارغم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۸۷
با زبان گندمین از بینوایی فارغم
خوشه ای دارم که از خرمن گدایی فارغم
موج را سر رشته وحدت زدریا نگسلد
بند بندم گر کند عشق از جدایی فارغم
جوهر من از دهان زخم گویا می شود
چون لب خاموش تیغ از خودستایی فارغم
کاسه لبریز دریا را نمی آرد به چشم
چشم پر خون، دارد از شبنم گدایی فارغم
بستر خار است بر دیوانه سختیهای عشق
سنگ طفلان کرده است از مومیایی فارغم
همت من سر فرو نارد به مقصدهای پست
از هدف عمری است چون تیر هوایی فارغم
نیست چون طاوس از هر پر در آتش نعل من
جغد بی بال و پرم، از خودنمایی فارغم
آفتاب از لعل غافل نیست در زندان سنگ
از تلاش رزق با بی دست و پایی فارغم
در بهشت عافیت افتاده ام، تا کرده است
پاس وقت خود ز پاس آشنایی فارغم
ازمسلمانان نمی داند اگر زاهد مرا
منت ایزد را ز کافر ماجرایی فارغم
چون نگاه وحشیان الفت نمی دانم که چیست
در میان مردمان از آشنایی فارغم
مشتری بسیار دارد چون گهر شد کم بها
از شکست خویشتن از ناروایی فارغم
خاکساری بس بود صائب مرا خاک مراد
بر در دو نان ز ننگ جبهه سایی فارغم
خوشه ای دارم که از خرمن گدایی فارغم
موج را سر رشته وحدت زدریا نگسلد
بند بندم گر کند عشق از جدایی فارغم
جوهر من از دهان زخم گویا می شود
چون لب خاموش تیغ از خودستایی فارغم
کاسه لبریز دریا را نمی آرد به چشم
چشم پر خون، دارد از شبنم گدایی فارغم
بستر خار است بر دیوانه سختیهای عشق
سنگ طفلان کرده است از مومیایی فارغم
همت من سر فرو نارد به مقصدهای پست
از هدف عمری است چون تیر هوایی فارغم
نیست چون طاوس از هر پر در آتش نعل من
جغد بی بال و پرم، از خودنمایی فارغم
آفتاب از لعل غافل نیست در زندان سنگ
از تلاش رزق با بی دست و پایی فارغم
در بهشت عافیت افتاده ام، تا کرده است
پاس وقت خود ز پاس آشنایی فارغم
ازمسلمانان نمی داند اگر زاهد مرا
منت ایزد را ز کافر ماجرایی فارغم
چون نگاه وحشیان الفت نمی دانم که چیست
در میان مردمان از آشنایی فارغم
مشتری بسیار دارد چون گهر شد کم بها
از شکست خویشتن از ناروایی فارغم
خاکساری بس بود صائب مرا خاک مراد
بر در دو نان ز ننگ جبهه سایی فارغم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۸۸
خط نمی سازد طراوت زان سمن رخسار کم
آبروی گل نمی گردد ز قرب خارکم
شمع را از پرده شب گشت رعنایی فزون
نخوت جانان نشد از خط عنبربارکم
منقطع گردید آب خوشدلی از جویبار
هرکجا دیوانه شد در کوچه و بازار کم
عالم روشن به چشم من سیاه از توبه شد
ظلمت دل می شود هرچند ز استغنارکم
از علایق بیشتر کلفت گرانباران کشند
زحمت خارست بر پای سبکرفتار کم
ظلمت است از زندگانی قسمت پای چراغ
زیر پای خویش بیند دولت بیدار کم
می شود از تنگدستی نفس کجرو مستقیم
در ره باریک گردد پیچ وتاب مارکم
نیست از زخم زبان روشن ضمیران را گریز
خار و خس کم گردد از دامان دریابارکم
ظاهر آرایی است کز تعمیر باطن غافل است
رتبه گفتار هرکس باشد از کردارکم
از صلاح ظاهری بسیار کس گمره شدند
نیست در قطع ره دین سبحه از زنار کم
سایه دست نوازش بر سر آزادگان
درگرانی نیست از شمشیر لنگردارکم
حسن او در روزگار خط به حال خویش ماند
از خزان برگی نشد صائب ازین گلزار کم
آبروی گل نمی گردد ز قرب خارکم
شمع را از پرده شب گشت رعنایی فزون
نخوت جانان نشد از خط عنبربارکم
منقطع گردید آب خوشدلی از جویبار
هرکجا دیوانه شد در کوچه و بازار کم
عالم روشن به چشم من سیاه از توبه شد
ظلمت دل می شود هرچند ز استغنارکم
از علایق بیشتر کلفت گرانباران کشند
زحمت خارست بر پای سبکرفتار کم
ظلمت است از زندگانی قسمت پای چراغ
زیر پای خویش بیند دولت بیدار کم
می شود از تنگدستی نفس کجرو مستقیم
در ره باریک گردد پیچ وتاب مارکم
نیست از زخم زبان روشن ضمیران را گریز
خار و خس کم گردد از دامان دریابارکم
ظاهر آرایی است کز تعمیر باطن غافل است
رتبه گفتار هرکس باشد از کردارکم
از صلاح ظاهری بسیار کس گمره شدند
نیست در قطع ره دین سبحه از زنار کم
سایه دست نوازش بر سر آزادگان
درگرانی نیست از شمشیر لنگردارکم
حسن او در روزگار خط به حال خویش ماند
از خزان برگی نشد صائب ازین گلزار کم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۸۹
داغ عالمسوز برگ عیش گردد در دلم
شمع ماتم گریه شادی کند در محفلم
دست من پیش از لب خواهش چو گل وامی شود
درگره باشد چو شبنم آبروی سایلم
می کند در لامکان جولان دل آزاده ام
گربه ظاهر همچو سرو بوستان پا در گلم
از سماعم گرچه رنگین است بزم روزگار
نیست در طالع نثاری همچو رقص بسملم
حفظ آب رو بود بر من گواراتر زآب
دست رد بر سینه دریا گذارد ساحلم
گو نیارد هیچ کس صائب به خاک من چراغ
بس بود شمع مزار از دست و تیغ قاتلم
شمع ماتم گریه شادی کند در محفلم
دست من پیش از لب خواهش چو گل وامی شود
درگره باشد چو شبنم آبروی سایلم
می کند در لامکان جولان دل آزاده ام
گربه ظاهر همچو سرو بوستان پا در گلم
از سماعم گرچه رنگین است بزم روزگار
نیست در طالع نثاری همچو رقص بسملم
حفظ آب رو بود بر من گواراتر زآب
دست رد بر سینه دریا گذارد ساحلم
گو نیارد هیچ کس صائب به خاک من چراغ
بس بود شمع مزار از دست و تیغ قاتلم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹۰
عافیت زان غمزه خونخوار می خواهد دلم
آب رحم از تیغ بی زنهار می خواهد دلم
راه حرفی پیش لعل یار می خواهد دلم
خلوتی در پرده اسرار می خواهد دلم
قصه سودای من دور و دراز افتاده است
کوچه راهی همچو زلف یارمی خواهد دلم
نیستم چون بلبلان قانع به گفت وگوی گل
باغ را در غنچه منقار می خواهد دلم
تا نگردیده است از خط تنگ وقت آن دهان
بوسه ای زان لعل شکربارمی خواهد دلم
مست و خواب آلود اگر گردد دچار من شبی
خون خود زان لعل گوهر بار می خواهد دلم
روی حرفم چون قلم بالوحهای ساده است
صحبت دیوانگان بسیارمی خواهد دلم
پیش همت از ادب دورست تکرار سؤال
هر دو عالم را ازو یکبارمی خواهد دلم
مرهم راحت مرا در خواب بیدردی فکند
کاو کاو نشتر آزار می خواهد دلم
ساده لوحی بین که با چندین نسیم پرده در
غنچه مستور ازین گلزار می خواهد دلم
وادی سر گشتگی دارد سراپا گشتنی
پایی از فولاد چون پرگار می خواهد دلم
دیده بیدار نتوان یافت درروی زمین
زین گرانخوابان دل بیدار می خواهد دلم
می کند تنگی قفس بر خنده سرشار من
کبک مستم، دامن کهسار می خواهد دلم
اختلاف کفر و دین از وحدتم بیگانه ساخت
رشته تسبیح از زنار می خواهد دلم
هیچ کس خون کباب از آتش سوزان نخواست
خونبهای دل ازان رخسار می خواهد دلم
نیست تاب چشم زخم آیینه های صاف را
چند روزی مرهم زنگار می خواهد دلم
سیل هیهات است تا دریا کند جایی مقام
لنگر از عمر سبکرفتار می خواهد دلم
توبه مستی و مخموری ندارد اعتبار
فرصتی از بهر استغنار می خواهد دلم
در رهی کز خار مجروح است پای آفتاب
سوزن عیسی برای خارمی خواهد دلم
در علاج درد من صائب مسیحا عاجزست
چاره درد خود از عطار می خواهد دلم
آب رحم از تیغ بی زنهار می خواهد دلم
راه حرفی پیش لعل یار می خواهد دلم
خلوتی در پرده اسرار می خواهد دلم
قصه سودای من دور و دراز افتاده است
کوچه راهی همچو زلف یارمی خواهد دلم
نیستم چون بلبلان قانع به گفت وگوی گل
باغ را در غنچه منقار می خواهد دلم
تا نگردیده است از خط تنگ وقت آن دهان
بوسه ای زان لعل شکربارمی خواهد دلم
مست و خواب آلود اگر گردد دچار من شبی
خون خود زان لعل گوهر بار می خواهد دلم
روی حرفم چون قلم بالوحهای ساده است
صحبت دیوانگان بسیارمی خواهد دلم
پیش همت از ادب دورست تکرار سؤال
هر دو عالم را ازو یکبارمی خواهد دلم
مرهم راحت مرا در خواب بیدردی فکند
کاو کاو نشتر آزار می خواهد دلم
ساده لوحی بین که با چندین نسیم پرده در
غنچه مستور ازین گلزار می خواهد دلم
وادی سر گشتگی دارد سراپا گشتنی
پایی از فولاد چون پرگار می خواهد دلم
دیده بیدار نتوان یافت درروی زمین
زین گرانخوابان دل بیدار می خواهد دلم
می کند تنگی قفس بر خنده سرشار من
کبک مستم، دامن کهسار می خواهد دلم
اختلاف کفر و دین از وحدتم بیگانه ساخت
رشته تسبیح از زنار می خواهد دلم
هیچ کس خون کباب از آتش سوزان نخواست
خونبهای دل ازان رخسار می خواهد دلم
نیست تاب چشم زخم آیینه های صاف را
چند روزی مرهم زنگار می خواهد دلم
سیل هیهات است تا دریا کند جایی مقام
لنگر از عمر سبکرفتار می خواهد دلم
توبه مستی و مخموری ندارد اعتبار
فرصتی از بهر استغنار می خواهد دلم
در رهی کز خار مجروح است پای آفتاب
سوزن عیسی برای خارمی خواهد دلم
در علاج درد من صائب مسیحا عاجزست
چاره درد خود از عطار می خواهد دلم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹۱
با فقیری در سخاوت بی نظیر عالمم
چون دعا با دست خالی دستگیر عالمم
چون هما هر چند بی منت دهم دولت به خلق
بهر مشتی استخوان منت پذیرعالمم
خود فروشی پیشه من نیست چون بیمایگان
فارغ از رد و قبول و داروگیر عالمم
از سخنهایی که می آید به کار مردمان
تا به دیوان قیامت ناگزیر عالمم
گوش سنگین چمن پیر است مهر لب مرا
ورنه من از بلبلان خوش صفیرعالمم
پرده مردم دریدن نیست لایق، ورنه من
از صفای سینه آگاه از ضمیر عالمم
خواری دایم به است از عزت پا در رکاب
بی نیاز از اعتبار زود سیر عالمم
با جهان آب وگل دلبستگی نبود مرا
می توان چون مو بر آورد از خمیر عالمم
می نهند انگشت برحرفم خطاکاران همان
گرچه از افکار صائب بی نظیر عالمم
چون دعا با دست خالی دستگیر عالمم
چون هما هر چند بی منت دهم دولت به خلق
بهر مشتی استخوان منت پذیرعالمم
خود فروشی پیشه من نیست چون بیمایگان
فارغ از رد و قبول و داروگیر عالمم
از سخنهایی که می آید به کار مردمان
تا به دیوان قیامت ناگزیر عالمم
گوش سنگین چمن پیر است مهر لب مرا
ورنه من از بلبلان خوش صفیرعالمم
پرده مردم دریدن نیست لایق، ورنه من
از صفای سینه آگاه از ضمیر عالمم
خواری دایم به است از عزت پا در رکاب
بی نیاز از اعتبار زود سیر عالمم
با جهان آب وگل دلبستگی نبود مرا
می توان چون مو بر آورد از خمیر عالمم
می نهند انگشت برحرفم خطاکاران همان
گرچه از افکار صائب بی نظیر عالمم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹۲
شمع فانوسم که در پرده است اشک افشاندنم
از گرستن تر نگردد دامن پیراهنم
نیست شمعی در سرای من، ولی از سوز دل
می درخشد همچو چشم شیر شبها روزنم
دشمنان را می کنم از چرب نرمی سازگار
خار می گردد گل بی خار در پیراهنم
خون رحم آید به جوش از چشم شرم الود من
دست خالی می رود گلچین برون از گلشنم
تا گسستم رشته پیوند از زال جهان
سر برآورد از گریبان مسیحا سوزنم
بعد ایامی که گلها از سفر باز آمدند
چون نسیم صبحدم می باید از خود رفتنم
شوق اگر صائب چنین گردد گریبانگیرمن
می کند کوتاه دست خار را از دامنم
از گرستن تر نگردد دامن پیراهنم
نیست شمعی در سرای من، ولی از سوز دل
می درخشد همچو چشم شیر شبها روزنم
دشمنان را می کنم از چرب نرمی سازگار
خار می گردد گل بی خار در پیراهنم
خون رحم آید به جوش از چشم شرم الود من
دست خالی می رود گلچین برون از گلشنم
تا گسستم رشته پیوند از زال جهان
سر برآورد از گریبان مسیحا سوزنم
بعد ایامی که گلها از سفر باز آمدند
چون نسیم صبحدم می باید از خود رفتنم
شوق اگر صائب چنین گردد گریبانگیرمن
می کند کوتاه دست خار را از دامنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹۳
یوسفستان گشت دنیا از نظر پوشیدنم
یک گل بی خار شد عالم زدامن چیدنم
گرد دل می گشت بر گرد جهان گردیدنی
کرد مستغنی ز عالم گرد دل گردیدنم
دوری ره سرمه می کرد استخوانهای مرا
گر نمی آورد پایی در میان، لغزیدنم
داغ دارد شعله سرگرمیم خورشید را
هر سر ناخن هلالی شد ز سر خاریدنم
می گشایم در هوای رفتن آغوش وداع
نیست از غفلت چو گل در بوستان خندیدنم
گر به این تمکین مرا از خاک خواهی بر گرفت
بیقراریهای دل خواهد ز هم پاشیدنم
پیچ و تاب دل مرا آخر به زلف او رساند
این ره خوابیده شد کوتاه از پیچیدنم
می زنم برهم ز شوق نیستی بال نشاط
نیست بهر خرده جان چون شرر لرزیدنم
ذره نا چیزم اما از فروغ داغ عشق
آب می گردد به چشم آفتاب از دیدنم
بی دماغی باعث بیماری من گشته است
بیشتر سنگین شود بیماری از پرسیدنم
ظرف وصل او که دارد، کز نسیم مژده ای
تنگ شد بر آسمانها جای از بالیدنم
ان گرامی گوهرم صائب که در مصر وجود
پله میزان ید بیضا شد از سنجیدنم
یک گل بی خار شد عالم زدامن چیدنم
گرد دل می گشت بر گرد جهان گردیدنی
کرد مستغنی ز عالم گرد دل گردیدنم
دوری ره سرمه می کرد استخوانهای مرا
گر نمی آورد پایی در میان، لغزیدنم
داغ دارد شعله سرگرمیم خورشید را
هر سر ناخن هلالی شد ز سر خاریدنم
می گشایم در هوای رفتن آغوش وداع
نیست از غفلت چو گل در بوستان خندیدنم
گر به این تمکین مرا از خاک خواهی بر گرفت
بیقراریهای دل خواهد ز هم پاشیدنم
پیچ و تاب دل مرا آخر به زلف او رساند
این ره خوابیده شد کوتاه از پیچیدنم
می زنم برهم ز شوق نیستی بال نشاط
نیست بهر خرده جان چون شرر لرزیدنم
ذره نا چیزم اما از فروغ داغ عشق
آب می گردد به چشم آفتاب از دیدنم
بی دماغی باعث بیماری من گشته است
بیشتر سنگین شود بیماری از پرسیدنم
ظرف وصل او که دارد، کز نسیم مژده ای
تنگ شد بر آسمانها جای از بالیدنم
ان گرامی گوهرم صائب که در مصر وجود
پله میزان ید بیضا شد از سنجیدنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹۴
خنده بر حال گرانباران دنیا می زنم
از سبکباری چو کف بر قلب دریا می زنم
بادبان کشتی من شهپر پروانه است
سینه بر دریای آتش بی محابا می زنم
تا چو سوزن رشته الفت گسستم از جهان
سر برون ازیک گریبان با مسیحا می زنم
ذره بیقدرم اما افسر خورشید را
گر گذارد بر سر من چرخ، سر وا می زنم
چون صدف تا دست بر بالای هم بنهاده ام
کاسه در آب گهر درعین دریا می زنم
می گشایم عقده های گریه خونین زدل
گربه ظاهر خنده خونین چو مینا می زنم
دست من گیرای گران تمکین که چون موج سراب
سالها شد قطره در دامان صحرا می زنم
از پریشان گردی نظاره صائب سوختم
بخیه حیرانیی بر چشم بینا می زنم
از سبکباری چو کف بر قلب دریا می زنم
بادبان کشتی من شهپر پروانه است
سینه بر دریای آتش بی محابا می زنم
تا چو سوزن رشته الفت گسستم از جهان
سر برون ازیک گریبان با مسیحا می زنم
ذره بیقدرم اما افسر خورشید را
گر گذارد بر سر من چرخ، سر وا می زنم
چون صدف تا دست بر بالای هم بنهاده ام
کاسه در آب گهر درعین دریا می زنم
می گشایم عقده های گریه خونین زدل
گربه ظاهر خنده خونین چو مینا می زنم
دست من گیرای گران تمکین که چون موج سراب
سالها شد قطره در دامان صحرا می زنم
از پریشان گردی نظاره صائب سوختم
بخیه حیرانیی بر چشم بینا می زنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹۶
مشت آبی بر رخ از اشک ندامت می زنم
نیش بیداری به چشم خواب غفلت می زنم
پیش ازان کز خواب سنگین توتیا گردد تنم
خار در چشم شکر خواب فراغت می زنم
کوثر و زمزم نشوید گرد عصیان مرا
خویش را چون موج بر دریای رحمت می زنم
از پریشان دیدنم خاطر گشته است
بر در این خانه چندی قفل حیرت می زنم
غوطه در خون می زنم از خارخار انتقام
گل اگر بر دشمن خود از عداوت می زنم
آهوی رم خورده ام، از پاس من غافل مشو
ناگهان بر دامن صحرای وحشت می زنم
می کنم در پرده پنهان داغ عالمسوز را
مهر بر بالای خورشید قیامت می زنم
ساده لوحی بین که چون شبنم درین بستانسرا
فال همچشمی به خورشید قیامت می زنم
روزگاری هر زه گردیدم درین عالم، بس است
مدتی هم زور بر بازوی عزلت می زنم
چند در دامانم آویزد غبار آرزو
آستین بر روی این گرد کدورت می زنم
چند هر ساعت برون آید به رنگی قطره ام
خویش را بر قلزم بیرنگ وحدت می زنم
می کنم سیراب اول همرهان خویش را
این نمک بر زخم خضر بی مروت می زنم
عاشق شهرت نیم صائب چو ماه و آفتاب
آستین بر شمع عالمسوز شهرت می زنم
نیش بیداری به چشم خواب غفلت می زنم
پیش ازان کز خواب سنگین توتیا گردد تنم
خار در چشم شکر خواب فراغت می زنم
کوثر و زمزم نشوید گرد عصیان مرا
خویش را چون موج بر دریای رحمت می زنم
از پریشان دیدنم خاطر گشته است
بر در این خانه چندی قفل حیرت می زنم
غوطه در خون می زنم از خارخار انتقام
گل اگر بر دشمن خود از عداوت می زنم
آهوی رم خورده ام، از پاس من غافل مشو
ناگهان بر دامن صحرای وحشت می زنم
می کنم در پرده پنهان داغ عالمسوز را
مهر بر بالای خورشید قیامت می زنم
ساده لوحی بین که چون شبنم درین بستانسرا
فال همچشمی به خورشید قیامت می زنم
روزگاری هر زه گردیدم درین عالم، بس است
مدتی هم زور بر بازوی عزلت می زنم
چند در دامانم آویزد غبار آرزو
آستین بر روی این گرد کدورت می زنم
چند هر ساعت برون آید به رنگی قطره ام
خویش را بر قلزم بیرنگ وحدت می زنم
می کنم سیراب اول همرهان خویش را
این نمک بر زخم خضر بی مروت می زنم
عاشق شهرت نیم صائب چو ماه و آفتاب
آستین بر شمع عالمسوز شهرت می زنم