عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
بی زر و زور کجا زاری ما را ثمر است
در محیطی که ثمر بر اثر زور و زر است
رأی خود را ز خریت به پشیزی بفروخت
بس که این گاو و خر از قیمت خود بی خبر است
هر چه رأی از دل صندوق برون می آید
دادش از رأی خر و ناله اش از رأی خر است
بر سر سخت چون سندان غنی مشت فقیر
کارگر هست اگر چون چکش کارگر است
توده تا رأی فروشی است فنش رأی کثیر
مال یک سلسله مفت خور مفت خر است
غزل نامه ی طوفان به مضامین جدید
در بر خسرو شیرین دهنان چون شکر است
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
غم نیست که با اهل جفا مهر و وفا داشت
با اهل وفا از چه دگر جور و جفا داشت
از کوی تو آن روز که دل بار سفر بست
در هر قدمی دیده ی حسرت به قفا داشت
هم چشمی چشمان سیاه تو نمی کرد
در چشم اگر نرگس بی شرم، حیا داشت
هر روز یکی خواجه ی فرمانده ی ما گشت
یک بنده در این خانه دو صد خانه خدا داشت
بی برگ و نوایی نفشارد جگر مرد
نی با دل سوراخ، دو صد شور و نوا داشت
بشکست دلم را و ندانست ز طفلی
کاین گوهر یک دانه چه مقدار بها داشت
با دست تهی پا به سر چرخ برین زد
چون فرخی آن رند که با فقر غنا داشت
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
هیچ چیزی نیست کاندر قبضه ی اشراف نیست
گر وکالت هم فتد در چنگشان انصاف نیست
شاه و دربار و وزارت عز و جاه و ملک و مال
هیچ چیزی نیست کاندر قبضه ی اشراف نیست
عاقلان دیوانه ام خوانند و چون مجنون مرا
از جنون خود، به حکم عقل استنکاف نیست
بس که از سرمایه داران، مجلس ما گشته پر
اعتبارش هیچ کم از دکه ی صراف نیست
پوستش با داس برکن با چکش مغزش بکوب
هر توانگر را که با ما قلب قلبش صاف نیست
حرفه و زحمت چو اوصاف وکیل ملت است
بگذر از هرکس که او دارای این اوصاف نیست
فرخی از بندگی لاف خداوندی زند
گر چه می داند که مردان خدا را لاف نیست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
روزگاریست که در دشت جنون خانه ی ماست
عهد مجنون شد و دور دل دیوانه ماست
آنکه خود سازد و جان بازد و پروا نکند
در بر شمع جهانسوز تو پروانه ی ماست
هست جانانه ی ما شاهد آزادی و بس
جان ما در همه جا برخی جانانه ی ماست
شانه ای نیست که از بار تملق خم نیست
راست گر هست از این بار گران شانه ی ماست
از درستی چو به پیمان شکنی تن ندهیم
جای می، خون دل از دیده به پیمانه ی ماست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
مرگ هم در شب هجران به من ارزانی نیست
بی تو گر زنده بماندم ز گران جانی نیست
مشکل هر کسی آسان شود از مرگ اما
مشکل عشق بدین سهلی و آسانی نیست
سربه سر غافل و پامال شد ایمان از کفر
گوییا در تن ما عرق مسلمانی نیست
جز جفاکاری و بی رحمی و مظلوم کشی
شیوه و عادت دربار بریتانی نیست
فتنه در پنجه ی یک سلسله لرد است و مدام
کار آن سلسله جز سلسله جنبانی نیست
ملل از سرخی خون روی سفیدند ولیک
هیچ ملت به سیه بختی ایرانی نیست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
کینه ی دشمن مرا گفتی چرا در سینه نیست؟
بس که مهر دوست آن جا هست جای کینه نیست!
نقد جان را رایگان در راه آزادی دهیم
گر به جیب و کیسه ی ما مفلسان نقدینه نیست
گنج عزت کنج عزلت بود آن را دل چو یافت
دیگرش از بی نیازی حاجت گنجینه نیست
خواستم مثبت شوم باشد اگر کابینه خوب
چون بدیدم، دیدم این کابینه آن کابینه نیست
رفت اگر آن شوم، این مرحوم آمد روی کار
الحق این روز عزا کم زان شب آدینه نیست
جود حاتم بخشی این دسته ی صالح نما
کم ز بذل و بخشش آن صالح پیشینه نیست
خوب و بد را صفحه ی طوفان نماید منعکس
زانکه این لوح درخشان کمتر از آیینه نیست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
روزگاریست که در دشت جنون خانه ماست
عهد مجنون شد و دور دل دیوانه ماست
پیش زور و زر غالب همه تسلیم شدند
آنکه تسلیم نشد همت مردانه ماست
شانه ای نیست که از بار تملق خم نیست
راست گر هست از این بار گران شانه ماست
راه امن است ولیک از اثر ناامنی
روز و شب تحت نظرخانه ویرانه ماست
امتحان داد بهنگام عمل لیدر حزب
که بعنوان خودی محرم بیگانه ماست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
غیر خون آبروی توده ی زحمت کش نیست
باد بر هم زن خاکستر این آتش نیست
هست سیم و زر ما پاک دلان پاکی قلب
قلب قلب است که درگاه محک، بی غش نیست
در کمان خانه ی ابروی تو در گاه نگاه
تیرهاییست که در ترکش کی آرش نیست
من نه تنها ز غم عشق تو دیوانه شدم
عاقلی نیست که مجنون تو لیلی وش نیست
بهر تسخیر ادا می کند این شیخ ریا
آنچه در قاعده سیبوی واخفش نیست
همه از کثرت بدبختی خود می نالند
گوییا در همه آفاق کسی دلخوش نیست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
این ستم کاران که می خواهند سلطانی کنند
عالمی را کشته تا یک دم هوس رانی کنند
آنچه باقی مانده از دربار چنگیز و نرن
بار بار آورده و سر بار ایرانی کنند
جشن و ماتم پیش ما باشند یکی چون بره را
روزگار جشن و ماتم هر دو قربانی کنند
روز شادی نیست در شهری که از هر گوشه اش
بینوایان بهر نان هر شب نواخوانی کنند
تا به کی با پول این یک مشت خلق گرسنه
صبح عید و عصر جشن و شب چراغانی کنند
با چنین نعمت که می بینند این مردم رواست
شکرها تقدیم دربار بریتانی کنند
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
آنکه اندر دوستی ما را در اول یار بود
دیدی آخر بهر ملت دشمن خون خوار بود
وآنکه ما او را صمد جو سالها پنداشتیم
در نهانش صد صنم پیچیده در دستار بود
زاهد مردم فریب ما که زد لاف صلاح
روز اندر مسجد و شب خانه ی خمار بود
بی قراری گر به ظاهر بودش از عقد قرار
عاقد آن را به باطن محرم اسرار بود
بود یک چندی به پیشانیش گر داغ وطن
شد عیان کان داغ بهر گرمی بازار بود
پای بی جوراب دستاویز بودش بهر زهد
با وجود آنکه سر تا پا کله بردار بود
فرخی را رشته ی تسبیح سالوسی فریفت
گر نهانی متصل آن رشته با زنار بود
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
با ادب در پیش قانون هر که زانو می زند
چرخ نوبت را به نام نامی او می زند
وانکه شد تسلیم عدل و پیش قانون سر نهاد
پایه ی قدرش به کاخ مهر پهلو می زند
تا بود سرمایه بهر درهمی سرمایه دار
خویشتن را از طمع زین سو بدان سو می زند
گر ندیدی حمله ی مالک به دهقان ضعیف
گرگ را بنگر، چسان خود را به آهو می زند
شه اگر مستعصم و ایران اگر بغداد نیست
دشمن اینجا پس چرا بانگ هلاکو می زند
در غزل گفتن غزال فکر بکر فرخی
طعنه بر گفتار سعد و شعر خواجو می زند
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
در کهن ایران ویران انقلابی تازه باید
سخت از این سست مردم قتل بی اندازه باید
تا مگر از زردرویی رخ بتابیم ای رفیقان
چهره ی ما را ز خون سرخ دشمن غازه باید
نام ما، در پیش دنیا پست از بی همتی شد
غیرتی چون پور کیخسرو بلند آواز باید
می کند تهدید ما را این بنای ارتجاعی
منهدم این کاخ را از صدر تا دروازه باید
فرخی از زندگانی تنگ دل شد در جوانی
دفتر عمرش به دست مرگ بی شیرازه باید
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
اگر مرد خردمندی تو را فرزانگی باید
وگر هم درد مجنونی غم دیوانگی باید
رفیقی بایدم همدم، به شادی یار و در غم هم
وزین خویشان نامحرم مرا بیگانگی باید
من و گنج سخن سنجی که کنجی خواهد و رنجی
چو من گر اهل این گنجی تو را ویرانگی باید
چو زد دهقان زحمت کش به کشت عمر خود آتش
تو را ای مالک سرکش جوی مردانگی باید
قناعت داده دنیا را گروه بی سر و پا را
چرا با این غنا ما را، غم بی خانگی باید
در این بی انتها وادی، چو پا از عشق بنهادی
به گرد شمع آزادی، تو را پروانگی باید
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
کام دلم ز وصل تو حاصل نمی شود
گیرم که شد، دگر دل من دل نمی شود
دیوانه ای که مزه ی دیوانگی چشید
با صد هزار سلسله عاقل نمی شود
اجرا نشد میان بشر گر مرام ما
آجل شود اگر چه به عاجل نمی شود
حق گر خورد شکست ز یک دسته بی شرف
حق است و حق به مغلطه باطل نمی شود
زور و فشار و سختی و تهدید و گیر و دار
با این رویه حل مسائل نمی شود
تکفیر و ارتجاع و خرافات و های هوی
از این طریق طی مراحل نمی شود
مجلس مقام مردم ناپاک دل مخواه
کاین جای پاک جای اراذل نمی شود
یک ملک بی عقیده و یک شهر چاپلوس
یارب بلا برای چه نازل نمی شود
نازم به عزم ثابت چون کوه فرخی
کز باد سهمگین متزلزل نمی شود
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
خرم آن روزی که ما را جای در میخانه بود
تا دل شب بوسه گاه ما لب پیمانه بود
عقده های اهل دل را مو به مو می کرد باز
در کف مشاطه ی باد صبا گر شانه بود
با من و مرغ بهشتی کی شود هم آشیان
آن نظر تنگی که چشمش سوی آب و دانه بود
سوخت از یک شعله آخر شمع را پا تا به سر
برق آن آتش که در بال و پر پروانه بود
فرق شهر و دشت از نقص جنون کی می گذاشت
راستی مجنون اگر مانند من دیوانه بود
خانه ی آباد ما را کرد در یک دم خراب
جور و بیدادی که در این کشور ویرانه بود
هر که را از جنس این مردم گرفتم یار خویش
دیدم از ناآشنایی محرم بیگانه بود
روزگار او را نسازد پست همچون فرخی
هر که با طبع بلند و همت مردانه بود
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
سراپا کاخ این زورآوران گر زیوری دارد
ولی بزم تهی دستان صفای دیگری دارد
نیارد باد امشب خاک راهش را برای ما
مگر در رهگذار او کسی چشم تری دارد
نگار من مسلمان است و در عین مسلمانی
به محراب دو ابرو چشم مست کافری دارد
مکن هرگز بدی با ناتوانان از توانایی
که گیتی بهر خوب و زشت مردم دفتری دارد
ز عریانی ننالد مرد با تقوا که عریانی
بود بهتر ز شمشیری که در خود جوهری دارد
سر قتل محبان داشتی اما ندانستی
میان عاشقان هم فرخی آخر سری دارد
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
شد بهار و مرغ دل افغان چه بلبل می کند
عاشقان را فصل گل گویا جنون گل می کند
آن چه از بوی گل و ریحان به دست آرد نسیم
صرف پا انداز آن زلف چو سنبل می کند
کی شود آباد آن ویرانه کز هر گوشه اش
یک ستم کاری تعدی یا تطاول می کند
دست رنج کارگر را تا به کی سرمایه دار
خرج عیش و نوش و اشیاء تجمل می کند
کشور جم سربه سر پامال شد از دست رفت
پور سیروس ای خدا تا کی تحمل می کند
می کند در مملکت غارت گری مأمور جز
جزء آری در عمل تقلید از کل می کند
ناجی ایران بود آن کس که در این گیرودار
خوب میزان سیاست را تعادل می کند
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
کاخ جور تو گر از سیم بنایی دارد
کلبه ی بی در ما نیز صفایی دارد
همچو نی با دل سوراخ کند ناله ز سوز
بینوایی که چو من شور و نوایی دارد
در غم عشق تو مردیم و ننالیم که مرد
نکند ناله ز دردی که دوایی دارد
پا نهد بر سر خوبان جهان شانه صفت
هر که دست و هنر عقده گشایی دارد
آتش ظلم در این خاک نگردد خاموش
مهد زرتشت عجب آب و هوایی دارد
گر به کام تو فلک دور زند غره مشو
که جهان از پی هر سور عزایی دارد
پس چرا از ستم و جور چنین گشته خراب
آخر این خانه اگر خانه خدایی دارد
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
چون سبو در پای خم هر کس چو من سر سوده بود
همچو ساغر دورها از دست غم آسوده بود
پارسایان را ز بس مستی گریبانگیر شد
دامن هر کس گرفتیم از شراب آلوده بود
دودمان چرخ از آن روشن بود تا رستخیز
زانکه همچون آفتاب او را چراغ دوده بود
آنکه راه سود خود را در زیان خلق دید
از ره بیدانشی راه خطا پیموده بود
تا نخوردم می ندانستم که در ایام عمر
جز غم می آنچه می خوردم غم بیهوده بود
وای بر آن شهر بی قانون که قانون اندر آن
همچو اندر کافرستان مصحف فرسوده بود
آنکه در زنجیر کرد افکار ما را فرخی
در حقیقت آفتابی را به گل اندوده بود
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
هر آنکه سخت به من لاف آشنائی زد
بروز سختی من دم ز بی وفائی زد
به بینوائی خود شد دلم چو نی سوراخ
دمی که نی به نوا داد بینوائی زد
دکان پسته ی بی مغز بسته شد آن روز
که با دهان تو لبخند خودنمائی زد
دریده چشمی نرگس ببین که چشم ترا
بدید و باز سر از گل ز بی حیایی زد
فدای همت آن رهروم که بر سر خار
هزار افسر گل با برهنه پائی زد
ز شوخ پارسی آن شیخ پارسا چه شنید
که پشت پا به مقامات پارسائی زد
مقام شانه به سر شد از آنکه سر تا پای
همیشه دست به کار گره گشائی زد
به روزگار رضا هر که را که من دیدم
هزار مرتبه فریاد نارضائی زد
به ناخدائی این کشتی شکسته مناز
که ناخدا نتواند دم از خدائی زد
به من غزال غزلخوان من از آن شد رام
که فرخی ره او با غزلسرائی زد