عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۶۴
ما به پیغامی از ان تنگ دهن ساخته ایم
چو نی خامه ز شکر به سخن ساخته ایم
چشم ما بر زر گل نیست ز بی برگیها
ما چو بلبل به نوایی ز چمن ساخته ایم
لقمه بوسه زیاد از دهن جرأت ماست
ما به حرف از لب آن غنچه دهن ساخته ایم
از شکر چاشنی حرف گلوسوز ترست
همچو طوطی ز شکر ما به سخن ساخته ایم
محرم راز چو در دایره امکان نیست
مخزن راز خود آن چاه ذقن ساخته ایم
نیست در مصر غریبی ز عزیزان خبری
ما نه از بی پر و بالی به وطن ساخته ایم
بر تن از دار فنا بیجگران می لرزند
ما ازین پنبه چو حلاج رسن ساخته ایم
نرسد دست چو ما را به گریبان سهیل
با جگر گاه پر از خون چو یمن ساخته ایم
میل مرکز همه را نعل در آتش دارد
ما به یاد وطن خون ز وطن ساخته ایم
بار دندان نکشد میوه جنت صائب
ما به نظاره آن سیب ذقن ساخته ایم
چو نی خامه ز شکر به سخن ساخته ایم
چشم ما بر زر گل نیست ز بی برگیها
ما چو بلبل به نوایی ز چمن ساخته ایم
لقمه بوسه زیاد از دهن جرأت ماست
ما به حرف از لب آن غنچه دهن ساخته ایم
از شکر چاشنی حرف گلوسوز ترست
همچو طوطی ز شکر ما به سخن ساخته ایم
محرم راز چو در دایره امکان نیست
مخزن راز خود آن چاه ذقن ساخته ایم
نیست در مصر غریبی ز عزیزان خبری
ما نه از بی پر و بالی به وطن ساخته ایم
بر تن از دار فنا بیجگران می لرزند
ما ازین پنبه چو حلاج رسن ساخته ایم
نرسد دست چو ما را به گریبان سهیل
با جگر گاه پر از خون چو یمن ساخته ایم
میل مرکز همه را نعل در آتش دارد
ما به یاد وطن خون ز وطن ساخته ایم
بار دندان نکشد میوه جنت صائب
ما به نظاره آن سیب ذقن ساخته ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۶۵
نقد جان در بغل از بهر نثار آمده ایم
همه جا رقص کنان همچو شرار آمده ایم
عشق استاده و ما جای دگر مشغولیم
به طواف حرم از بهر شکار آمده ایم
نقد جان چیست که در راه فنا نتوان باخت؟
ما درین کار به صد حرص شرار آمده ایم
برگ ما لخت جگر، میوه ما بار دل است
ما چه نخلیم ندانیم به بار آمده ایم
چشم باطن بگشا، رم مخور از ظاهر ما
گنج عشقیم که در کسوت مار آمده ایم
چهره عیش در آیینه ما ننموده است
تا به این خانه پر گرد و غبار آمده ایم
پرده سنگ خطر دامن ساحل بوده است
دل ما خوش که ز دریا به کنار آمده ایم
نیست یک نقطه بیکار درین صفحه خاک
ما درین غمکده یارب به چه کار آمده ایم
چون گل از خاک به نظاره رویش صائب
با طبقهای پر از زر نثار آمده ایم
همه جا رقص کنان همچو شرار آمده ایم
عشق استاده و ما جای دگر مشغولیم
به طواف حرم از بهر شکار آمده ایم
نقد جان چیست که در راه فنا نتوان باخت؟
ما درین کار به صد حرص شرار آمده ایم
برگ ما لخت جگر، میوه ما بار دل است
ما چه نخلیم ندانیم به بار آمده ایم
چشم باطن بگشا، رم مخور از ظاهر ما
گنج عشقیم که در کسوت مار آمده ایم
چهره عیش در آیینه ما ننموده است
تا به این خانه پر گرد و غبار آمده ایم
پرده سنگ خطر دامن ساحل بوده است
دل ما خوش که ز دریا به کنار آمده ایم
نیست یک نقطه بیکار درین صفحه خاک
ما درین غمکده یارب به چه کار آمده ایم
چون گل از خاک به نظاره رویش صائب
با طبقهای پر از زر نثار آمده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۶۶
ما به دنیا نه پی ناز و نعم آمده ایم
بهر تحصیل غم و درد و الم آمده ایم
دامن از ما مکش ای ساحل امید که ما
به زمین بوس تو از بحر عدم آمده ایم
قطع و وصل شب و روز از نفس روشن ماست
نور صبحیم که با تیغ دودم آمده ایم
باش گو وقت سفر تنگتر از شق قلم
ما کمر بسته برون همچو قلم آمده ایم
نعل وارون نشود رهزن ماراست روان
کز ره دیر مکرر به حرم آمده ایم
بی نیازی ز دل یار گدایی داریم
ما به این در نه به امید درم آمده ایم
صائب از تیغ ز درگاه کرم پا نکشیم
ما درین راه به سر همچو قلم آمده ایم
بهر تحصیل غم و درد و الم آمده ایم
دامن از ما مکش ای ساحل امید که ما
به زمین بوس تو از بحر عدم آمده ایم
قطع و وصل شب و روز از نفس روشن ماست
نور صبحیم که با تیغ دودم آمده ایم
باش گو وقت سفر تنگتر از شق قلم
ما کمر بسته برون همچو قلم آمده ایم
نعل وارون نشود رهزن ماراست روان
کز ره دیر مکرر به حرم آمده ایم
بی نیازی ز دل یار گدایی داریم
ما به این در نه به امید درم آمده ایم
صائب از تیغ ز درگاه کرم پا نکشیم
ما درین راه به سر همچو قلم آمده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۶۹
از غم زلف تو در دام بلا افتادیم
چه هوا در سر ما بود و کجا افتادیم
بوی پیراهن مصریم که از بی قیدی
در گریبان گل و جیب صبا افتادیم
پوست بر پیکر ارباب جنون زندان است
سستی ماست که در بند قبا افتادیم
همچنان منتظر سرزنش خار و خسیم
گر چه چون آبله در هر ته پا افتادیم
خضر توفیق بود تشنه تنها گردان
بی سبب در عقب راهنما افتادیم
تکیه بر عقل مکن پیش زنخدان بتان
که درین چاه مکرر به عصا افتادیم
موجه سبزه زنگار گذشت از سر ما
تا از آن آینه رخسار جدا افتادیم
صائب افسانه زلفش به جنون انجامید
در کجا بود حکایت، به کجا افتادیم
چه هوا در سر ما بود و کجا افتادیم
بوی پیراهن مصریم که از بی قیدی
در گریبان گل و جیب صبا افتادیم
پوست بر پیکر ارباب جنون زندان است
سستی ماست که در بند قبا افتادیم
همچنان منتظر سرزنش خار و خسیم
گر چه چون آبله در هر ته پا افتادیم
خضر توفیق بود تشنه تنها گردان
بی سبب در عقب راهنما افتادیم
تکیه بر عقل مکن پیش زنخدان بتان
که درین چاه مکرر به عصا افتادیم
موجه سبزه زنگار گذشت از سر ما
تا از آن آینه رخسار جدا افتادیم
صائب افسانه زلفش به جنون انجامید
در کجا بود حکایت، به کجا افتادیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷۰
صفحه دل، سیه از مشق تمنا کردیم
کعبه را بتکده زین خط چلیپا کردیم
از سیه کاری انفاس، دل روشن را
آخرالامر سیه خانه سودا کردیم
رشته، گوهر سنجیده، عبرتها بود
نگهی چند که ما صرف تماشا کردیم
نفسی چند که در غم گذاردن ستم است
همچو گل صرف شکر خنده بیجا کردیم
به زر قلب ز کف دامن یوسف دادیم
دل ما خوش که درین قافله سودا کردیم
عمر در بیهده گردی گذراندیم چو موج
از گهر صلح به خار و خس دریا کردیم
سیلی مرگی به عقبی نکند ما را روی
این چنین کز ته دل روی به دنیا کردیم
چه خیال است توانیم کمر بستن باز
ما که در رهگذر سیل کمر وا کردیم
هیچ زنگار به آیینه روشن نکند
آنچه ما با دل و با دیده بینا کردیم
نظری را که گشاد دو جهان بود ازو
شانه زلف گرهگیر تماشا کردیم
گر چه ز افسرده دلانیم به ظاهر صائب
عالمی را به دم گرم خود احیا کردیم
کعبه را بتکده زین خط چلیپا کردیم
از سیه کاری انفاس، دل روشن را
آخرالامر سیه خانه سودا کردیم
رشته، گوهر سنجیده، عبرتها بود
نگهی چند که ما صرف تماشا کردیم
نفسی چند که در غم گذاردن ستم است
همچو گل صرف شکر خنده بیجا کردیم
به زر قلب ز کف دامن یوسف دادیم
دل ما خوش که درین قافله سودا کردیم
عمر در بیهده گردی گذراندیم چو موج
از گهر صلح به خار و خس دریا کردیم
سیلی مرگی به عقبی نکند ما را روی
این چنین کز ته دل روی به دنیا کردیم
چه خیال است توانیم کمر بستن باز
ما که در رهگذر سیل کمر وا کردیم
هیچ زنگار به آیینه روشن نکند
آنچه ما با دل و با دیده بینا کردیم
نظری را که گشاد دو جهان بود ازو
شانه زلف گرهگیر تماشا کردیم
گر چه ز افسرده دلانیم به ظاهر صائب
عالمی را به دم گرم خود احیا کردیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷۱
جز غبار از سفر خاک چه حاصل کردیم
سفر آن بود که ما در قدم دل کردیم
دامن کعبه چه گرد از رخ ما پاک کند
ما که هر گام درین راه دو منزل کردیم
دست از آن زلف بدارید که ما بیکاران
عمر خود در سر یک عقده مشکل کردیم
باغبان بر رخ ما گو در بستان مگشا
ما تماشای گل از روزنه دل کردیم
هر چه جز یاد حق، از دامن دل افشاندیم
خاک در دیده اندیشه باطل کردیم
آسمان بود و زمین، پله شادی با غم
غم و شادی جهان را چو مقابل کردیم
دل ما مفت نشد مشرق انوار یقین
چشم را در سر روشنگری دل کردیم
ای معلم سر خود گیر که ما چون گرداب
قطع امید ز سر رشته ساحل کردیم
آه اگر در جگر تیغ گوارا نشود
مشت خونی که نثار ره قاتل کردیم
رفت در کار سخن عمر گرامی صائب
جز پشیمانی ازین کار چه حاصل کردیم
سفر آن بود که ما در قدم دل کردیم
دامن کعبه چه گرد از رخ ما پاک کند
ما که هر گام درین راه دو منزل کردیم
دست از آن زلف بدارید که ما بیکاران
عمر خود در سر یک عقده مشکل کردیم
باغبان بر رخ ما گو در بستان مگشا
ما تماشای گل از روزنه دل کردیم
هر چه جز یاد حق، از دامن دل افشاندیم
خاک در دیده اندیشه باطل کردیم
آسمان بود و زمین، پله شادی با غم
غم و شادی جهان را چو مقابل کردیم
دل ما مفت نشد مشرق انوار یقین
چشم را در سر روشنگری دل کردیم
ای معلم سر خود گیر که ما چون گرداب
قطع امید ز سر رشته ساحل کردیم
آه اگر در جگر تیغ گوارا نشود
مشت خونی که نثار ره قاتل کردیم
رفت در کار سخن عمر گرامی صائب
جز پشیمانی ازین کار چه حاصل کردیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷۲
خط به اوراق جهان، دیده و نادیده زدیم
پشت دستی به گل چیده و ناچیده زدیم
هر دم از ماتم برگی نتوان آه کشید
چار تکبیر بر این نخل خزان دیده زدیم
حاصل ما ز عزیزان سفر کرده خویش
مشت آبی است که بر آینه دیده زدیم
هدف ناوک دلدوز مکافات شدیم
بر سر خاری اگر پای نفهمیده زدیم
قدم از چشم نمودند سبک رفتاران
ما درین بادیه تن چون ره خوابیده زدیم
خار سیلاب پریشان نظری خواهد شد
بخیه ای کز مژه بر دیده نادیده زدیم
برشکست خزف اکنون دل ما می لرزد
گر چه بر سنگ دوصد گوهر سنجیده زدیم
شد گرانخواب تر از کوشش ما صائب بخت
لگدی چند بر این سبزه خوابیده زدیم
پشت دستی به گل چیده و ناچیده زدیم
هر دم از ماتم برگی نتوان آه کشید
چار تکبیر بر این نخل خزان دیده زدیم
حاصل ما ز عزیزان سفر کرده خویش
مشت آبی است که بر آینه دیده زدیم
هدف ناوک دلدوز مکافات شدیم
بر سر خاری اگر پای نفهمیده زدیم
قدم از چشم نمودند سبک رفتاران
ما درین بادیه تن چون ره خوابیده زدیم
خار سیلاب پریشان نظری خواهد شد
بخیه ای کز مژه بر دیده نادیده زدیم
برشکست خزف اکنون دل ما می لرزد
گر چه بر سنگ دوصد گوهر سنجیده زدیم
شد گرانخواب تر از کوشش ما صائب بخت
لگدی چند بر این سبزه خوابیده زدیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷۳
صبح در خواب عدم بود که بیدار شدیم
شب سیه مست فنا بود که هشیار شدیم
پای ما نقطه صفت در گرو دامن بود
به تماشای تو سرگشته چو پرگار شدیم
به شکار آمده بودیم ز معموره قدس
دانه خال تو دیدیم گرفتار شدیم
در کف عقل کم از قطره شبنم بودیم
کاوشی کرد جنون قلزم زخار شدیم
پای زنگار بر آیینه ما می لغزد
صیقلی بس که از آن آینه رخسار شدیم
نرود دیده شبنم به شکر خواب بهار
عبث افسانه طراز دل بیدار شدیم
خانه پردازتر از سیل بهاران بودیم
لنگر انداخت خرد، خانه نگهدار شدیم
چون مؤذن سر تسبیح شماران بودیم
گردشی کرد فلک، رشته ز تار شدیم
جان به تاراج دهد خدمت سی روزه عشق
قوت طالع ما بود که بیمار شدیم
عالم بیخبری طرفه بهشتی بوده است
حیف و صید حیف که ما دیر خبردار شدیم!
صائب از کاسه دریوزه ما ریزد نور
تا گدای در شه قاسم انوار شدیم
شب سیه مست فنا بود که هشیار شدیم
پای ما نقطه صفت در گرو دامن بود
به تماشای تو سرگشته چو پرگار شدیم
به شکار آمده بودیم ز معموره قدس
دانه خال تو دیدیم گرفتار شدیم
در کف عقل کم از قطره شبنم بودیم
کاوشی کرد جنون قلزم زخار شدیم
پای زنگار بر آیینه ما می لغزد
صیقلی بس که از آن آینه رخسار شدیم
نرود دیده شبنم به شکر خواب بهار
عبث افسانه طراز دل بیدار شدیم
خانه پردازتر از سیل بهاران بودیم
لنگر انداخت خرد، خانه نگهدار شدیم
چون مؤذن سر تسبیح شماران بودیم
گردشی کرد فلک، رشته ز تار شدیم
جان به تاراج دهد خدمت سی روزه عشق
قوت طالع ما بود که بیمار شدیم
عالم بیخبری طرفه بهشتی بوده است
حیف و صید حیف که ما دیر خبردار شدیم!
صائب از کاسه دریوزه ما ریزد نور
تا گدای در شه قاسم انوار شدیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷۴
گر چه از وعده احسان فلک پیر شدیم
نعمتی بود که از هستی خود سیر شدیم
نیست زین سبز چمن کلفت ما امروزی
غنچه بودیم درین باغ که دلگیر شدیم
حرص در آخر پیری کمر ما را بست
با قد همچو کمان همسفر تیر شدیم
گر چه از کوشش تدبیر نچیدیم گلی
اینقدر بود که تسلیم به تقدیر شدیم
شست آن روز قضا دست ز آبادی ما
که گرفتار به آب و گل تعمیر شدیم
استخوان سوخته ای بود شب هستی ما
دامن صبح گرفتیم طباشیر شدیم
دل خوش مشرب ما داشت جوان عالم را
شد جهان پیر همان روز که ما پیر شدیم
تن ندادیم به آغوش زلیخای هوس
راضی از سلسله زلف به زنجیر شدیم
می چکید از لب ما شیر ز طفلی چون صبح
کزدم گرم چو خورشید جهانگیر شدیم
تنگ شد شهر چون مجنون ز ملامت بر ما
آخر از زخم زبان در دهن شیر شدیم
سالها گرد سر سرو چو قمری گشتیم
تا سزاوار به یک حلقه زنجیر شدیم
ناز یوسف ز سیه رویی خود چون نکشیم
ما که شایسته عفو از ره تقصیر شدیم
صلح گردیم به یک نقش ز نقاش جهان
محو یک چهره چو آیینه تصویر شدیم
گره خاطر صیاد ز دام افزون است
منت ما بود درین بادیه نخجیر شدیم
گر چه اول مس ما قابل اکسیر نبود
آنقدر سعی نمودیم که اکسیر شدیم
جز ندامت چه بود کوشش ما را حاصل
ما که در صبحدم آماده شبگیر شدیم
صائب آن طفل یتیمیم در آغوش جهان
که به دریوزه به صد خانه پی شیر شدیم
نعمتی بود که از هستی خود سیر شدیم
نیست زین سبز چمن کلفت ما امروزی
غنچه بودیم درین باغ که دلگیر شدیم
حرص در آخر پیری کمر ما را بست
با قد همچو کمان همسفر تیر شدیم
گر چه از کوشش تدبیر نچیدیم گلی
اینقدر بود که تسلیم به تقدیر شدیم
شست آن روز قضا دست ز آبادی ما
که گرفتار به آب و گل تعمیر شدیم
استخوان سوخته ای بود شب هستی ما
دامن صبح گرفتیم طباشیر شدیم
دل خوش مشرب ما داشت جوان عالم را
شد جهان پیر همان روز که ما پیر شدیم
تن ندادیم به آغوش زلیخای هوس
راضی از سلسله زلف به زنجیر شدیم
می چکید از لب ما شیر ز طفلی چون صبح
کزدم گرم چو خورشید جهانگیر شدیم
تنگ شد شهر چون مجنون ز ملامت بر ما
آخر از زخم زبان در دهن شیر شدیم
سالها گرد سر سرو چو قمری گشتیم
تا سزاوار به یک حلقه زنجیر شدیم
ناز یوسف ز سیه رویی خود چون نکشیم
ما که شایسته عفو از ره تقصیر شدیم
صلح گردیم به یک نقش ز نقاش جهان
محو یک چهره چو آیینه تصویر شدیم
گره خاطر صیاد ز دام افزون است
منت ما بود درین بادیه نخجیر شدیم
گر چه اول مس ما قابل اکسیر نبود
آنقدر سعی نمودیم که اکسیر شدیم
جز ندامت چه بود کوشش ما را حاصل
ما که در صبحدم آماده شبگیر شدیم
صائب آن طفل یتیمیم در آغوش جهان
که به دریوزه به صد خانه پی شیر شدیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷۵
خواب سنگینی از افسانه غفلت داریم
قطره ای چشم از آن ابر مروت داریم
سادگی بین که به این روی سیه چون دل شب
از دعای سحر امید اجابت داریم
عذر عصیان نتوان خواست به این عمر قلیل
نیست از غفلت اگر فکر اقامت داریم
در قیامت چه خیال است که گردیم سفید
از سیه رویی خود بس که خجالت داریم
کوه از سیل حوادث به کمر می لرزد
ما همان پشت به دیوار فراغت داریم
گوشه ای کو که چو قرآن دل ما جمع کند
دل سی پاره ای از حلقه صحبت داریم
شمع روشن گهران را غم سربازی نیست
جای سیلی به رخ از دست حمایت داریم
دل ما سوختگان را زده شیرینی جان
دم آبی طمع از تیغ شهادت داریم
برنگرداند اگر حسن غیور تو ورق
صبر بر وعده دیدار قیامت داریم
خجلت بی ثمری مانع دیوانه ماست
صائب اندیشه گر از سنگ ملامت داریم
قطره ای چشم از آن ابر مروت داریم
سادگی بین که به این روی سیه چون دل شب
از دعای سحر امید اجابت داریم
عذر عصیان نتوان خواست به این عمر قلیل
نیست از غفلت اگر فکر اقامت داریم
در قیامت چه خیال است که گردیم سفید
از سیه رویی خود بس که خجالت داریم
کوه از سیل حوادث به کمر می لرزد
ما همان پشت به دیوار فراغت داریم
گوشه ای کو که چو قرآن دل ما جمع کند
دل سی پاره ای از حلقه صحبت داریم
شمع روشن گهران را غم سربازی نیست
جای سیلی به رخ از دست حمایت داریم
دل ما سوختگان را زده شیرینی جان
دم آبی طمع از تیغ شهادت داریم
برنگرداند اگر حسن غیور تو ورق
صبر بر وعده دیدار قیامت داریم
خجلت بی ثمری مانع دیوانه ماست
صائب اندیشه گر از سنگ ملامت داریم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷۶
چشم امید به مژگان تر خود داریم
روی خود تازه به آب گهر خود داریم
صحبت ما به نگهبانی دم می گذرد
تیغ بر کف همه جا پشت سر خود داریم
منت پرتو خورشید و پر کاه یکی است
ما که شمعی چو فروغ گهر خود داریم
به گل ابر بهاران نبود دهقان را
این امیدی که به دامان تر خود داریم
نیست بر ناخن ما نقش در آزاری مور
هر چه داریم به لخت جگر خود داریم
قاصد و نامه نباشد سفر عنقا را
گوش بیهوده به راه خبر خود داریم
چیست فردوس که در دیده ما جلوه کند
ما گمانها به غرور نظر خود داریم
گوشه دامن خالی است، که چشمش مرساد!
آنچه از توشه ره بر کمر خود داریم
ما و اندیشه دستار، خدا نپسندد!
به سر دوست اگر فکر سر خود داریم
از عنانداری برق آبله زد دست سحاب
چون عنان دل عاشق سفر خود داریم
خشک گردید و نشد طفلی ازو شیرین کام
خجلت از نخل دل بی ثمر خود داریم
زانهمه قصر که کردیم بنا، قسمت ما
خشت خامی است که در زیر سر خود داریم
خضر این بادیه دنبال خبر می گردد
چه خبر ما ز دل بیخبر خود داریم
پایه حسن توسهل است گر از ماه گذشت
بیش از ین فیض گمان با نظر خود داریم
شعله از عاقبت سیر شرر بیخبرست
چه خبر ما ز دل نو سفر خود داریم
از غباری که ربودیم ز جولانگاهش
منت روی زمین بر نظر خود داریم
صائب آن روز سیه باد که روشن سازیم
برق آهی که نهان در جگر خود داریم
روی خود تازه به آب گهر خود داریم
صحبت ما به نگهبانی دم می گذرد
تیغ بر کف همه جا پشت سر خود داریم
منت پرتو خورشید و پر کاه یکی است
ما که شمعی چو فروغ گهر خود داریم
به گل ابر بهاران نبود دهقان را
این امیدی که به دامان تر خود داریم
نیست بر ناخن ما نقش در آزاری مور
هر چه داریم به لخت جگر خود داریم
قاصد و نامه نباشد سفر عنقا را
گوش بیهوده به راه خبر خود داریم
چیست فردوس که در دیده ما جلوه کند
ما گمانها به غرور نظر خود داریم
گوشه دامن خالی است، که چشمش مرساد!
آنچه از توشه ره بر کمر خود داریم
ما و اندیشه دستار، خدا نپسندد!
به سر دوست اگر فکر سر خود داریم
از عنانداری برق آبله زد دست سحاب
چون عنان دل عاشق سفر خود داریم
خشک گردید و نشد طفلی ازو شیرین کام
خجلت از نخل دل بی ثمر خود داریم
زانهمه قصر که کردیم بنا، قسمت ما
خشت خامی است که در زیر سر خود داریم
خضر این بادیه دنبال خبر می گردد
چه خبر ما ز دل بیخبر خود داریم
پایه حسن توسهل است گر از ماه گذشت
بیش از ین فیض گمان با نظر خود داریم
شعله از عاقبت سیر شرر بیخبرست
چه خبر ما ز دل نو سفر خود داریم
از غباری که ربودیم ز جولانگاهش
منت روی زمین بر نظر خود داریم
صائب آن روز سیه باد که روشن سازیم
برق آهی که نهان در جگر خود داریم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷۷
گر چه از طول امل پا به سلاسل داریم
همچنان چشم امید از کشش دل داریم
پای ما بر سر گنج و ز پریشان نظری
چشم بر کاسه دریوزه سایل داریم
نیست چون ریگ روان در دل ما فکرمقام
ما ز آهسته روی راحت منزل داریم
به چه جرأت نفس تند برآریم از دل
ما که آیینه روی تو مقابل داریم
به فرو رفتن ازین بحر توان شد به کنار
ما ز کوته نظری چشم به ساحل داریم
می زند موج پریزاد ز حق عالم و ما
دیو در شیشه ز اندیشه باطل داریم
زان همه تخم امیدی که فشاندیم به خاک
کف افسوسی ازین مزرعه حاصل داریم
چون صدف لب چه گشاییم به نیسان صائب
ما که گنج گهر از آبله دل داریم
همچنان چشم امید از کشش دل داریم
پای ما بر سر گنج و ز پریشان نظری
چشم بر کاسه دریوزه سایل داریم
نیست چون ریگ روان در دل ما فکرمقام
ما ز آهسته روی راحت منزل داریم
به چه جرأت نفس تند برآریم از دل
ما که آیینه روی تو مقابل داریم
به فرو رفتن ازین بحر توان شد به کنار
ما ز کوته نظری چشم به ساحل داریم
می زند موج پریزاد ز حق عالم و ما
دیو در شیشه ز اندیشه باطل داریم
زان همه تخم امیدی که فشاندیم به خاک
کف افسوسی ازین مزرعه حاصل داریم
چون صدف لب چه گشاییم به نیسان صائب
ما که گنج گهر از آبله دل داریم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷۸
هر چه احسان تو داده است به ما آن داریم
ما چه داریم ز خود تا ز تو پنهان داریم
می رسد واجبی ما ز نهانخانه غیب
ما چه شرمندگی از عالم امکان داریم
چشم رغبت نگشاییم به سی پاره ماه
در نظر روی تو پیوسته چو قرآن داریم
تیرباران حوادث قفس ما نشود
دل شیریم، چه پروای نیستان داریم
خس بازیچه دریا، دل هشیاران است
ما که مستیم چه اندیشه ز طوفان داریم
گر قفس ز آهن و فولاد بود می شکنیم
طوطیانیم که رو در شکرستان داریم
دست در دامن ما زن که چو سیلاب بهار
از خرابات جهان روی به عمان داریم
داغ عشق تو ز اندازه ما افزون است
دستی از دور بر این آتش سوزان داریم
دست کوتاه ز دامان گل و پا در گل
حال خار سر دیوار گلستان داریم
خیمه در مصر چو پیراهن یوسف زده ایم
جلوه ها در نظر مردم کنعان داریم
زنگیان دشمن آیینه بی زنگارند
به کز این تیره دلان آینه پنهان داریم
رزق دست و دهن ما ز سر خوان فلک
پشت دستی است که پیوسته به دندان داریم
گر چه از تنگدلانیم به ظاهر صائب
چه فضاها که درین گوشه زندان داریم
روزی ما نبود غیر دل ما صائب
خبر از عاقبت نعمت الوان داریم
صائب این آن غزل عارف روم است که گفت
چه غم از زر نبود، چون مدد از کان داریم
ما چه داریم ز خود تا ز تو پنهان داریم
می رسد واجبی ما ز نهانخانه غیب
ما چه شرمندگی از عالم امکان داریم
چشم رغبت نگشاییم به سی پاره ماه
در نظر روی تو پیوسته چو قرآن داریم
تیرباران حوادث قفس ما نشود
دل شیریم، چه پروای نیستان داریم
خس بازیچه دریا، دل هشیاران است
ما که مستیم چه اندیشه ز طوفان داریم
گر قفس ز آهن و فولاد بود می شکنیم
طوطیانیم که رو در شکرستان داریم
دست در دامن ما زن که چو سیلاب بهار
از خرابات جهان روی به عمان داریم
داغ عشق تو ز اندازه ما افزون است
دستی از دور بر این آتش سوزان داریم
دست کوتاه ز دامان گل و پا در گل
حال خار سر دیوار گلستان داریم
خیمه در مصر چو پیراهن یوسف زده ایم
جلوه ها در نظر مردم کنعان داریم
زنگیان دشمن آیینه بی زنگارند
به کز این تیره دلان آینه پنهان داریم
رزق دست و دهن ما ز سر خوان فلک
پشت دستی است که پیوسته به دندان داریم
گر چه از تنگدلانیم به ظاهر صائب
چه فضاها که درین گوشه زندان داریم
روزی ما نبود غیر دل ما صائب
خبر از عاقبت نعمت الوان داریم
صائب این آن غزل عارف روم است که گفت
چه غم از زر نبود، چون مدد از کان داریم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷۹
گر چه پیریم تمنای جوانی داریم
نوبهاری به ته برگ خزانی داریم
ما اگر هیچ نداریم درین عبرتگاه
لله الحمد که چشم نگرانی داریم
مست خوابیم اگر مست می ناب نه ایم
عوض رطل گران، خواب گرانی داریم
گر چه هموار نماییم به ظاهر چون ابر
در سفرها نفس برق عنانی داریم
چهره زرد سپند نظر بدبین است
ورنه در پرده دل لاله ستانی داریم
می چریم این که درین دشت به غفلت شب و روز
می توان یافت که ما نیز شبانی داریم
دامن افشان مگذر از در غمخانه ما
که بر آتش دل خونابه چکانی داریم
صائب اظهار غم و شادی خود بی ظرفی است
ورنه ما نیز بهاری و خزانی داریم
نوبهاری به ته برگ خزانی داریم
ما اگر هیچ نداریم درین عبرتگاه
لله الحمد که چشم نگرانی داریم
مست خوابیم اگر مست می ناب نه ایم
عوض رطل گران، خواب گرانی داریم
گر چه هموار نماییم به ظاهر چون ابر
در سفرها نفس برق عنانی داریم
چهره زرد سپند نظر بدبین است
ورنه در پرده دل لاله ستانی داریم
می چریم این که درین دشت به غفلت شب و روز
می توان یافت که ما نیز شبانی داریم
دامن افشان مگذر از در غمخانه ما
که بر آتش دل خونابه چکانی داریم
صائب اظهار غم و شادی خود بی ظرفی است
ورنه ما نیز بهاری و خزانی داریم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۸۰
ما لب خشک قناعت لب نان می دانیم
دست شستن ز طمع آب روان می دانیم
دل نبندیم به اسباب سبکسیر جهان
بادپیمایی اوراق خزان می دانیم
در تماشاگه این معرکه طفل قریب
هر که پوشد نظر، از دیده و ران می دانیم
چیده ایم از دو جهان دامن الفت چون سرو
هر که از ما گذرد آب روان می دانیم
بهر برداشتن از خاک مذلت ما را
هر که قد راست کند تیر و سنان می دانیم
فکر در عالم حیرانی ما محرم نیست
خامشی را ز پریشان سخنان می دانیم
چه فتاده است برآییم چو یوسف از چاه
ما که خود را به زر قلب گران می دانیم
حسن از پرده محال است که آید بیرون
روی چون آینه را به آینه دان می دانیم
هر که سنگ ره ما گرمروان می گردد
در بیابان طلب، سنگ فسان می دانیم
سنگ اگر بر سر دیوانه ما می بارد
صائب از بیخبری رطل گران می دانیم
دست شستن ز طمع آب روان می دانیم
دل نبندیم به اسباب سبکسیر جهان
بادپیمایی اوراق خزان می دانیم
در تماشاگه این معرکه طفل قریب
هر که پوشد نظر، از دیده و ران می دانیم
چیده ایم از دو جهان دامن الفت چون سرو
هر که از ما گذرد آب روان می دانیم
بهر برداشتن از خاک مذلت ما را
هر که قد راست کند تیر و سنان می دانیم
فکر در عالم حیرانی ما محرم نیست
خامشی را ز پریشان سخنان می دانیم
چه فتاده است برآییم چو یوسف از چاه
ما که خود را به زر قلب گران می دانیم
حسن از پرده محال است که آید بیرون
روی چون آینه را به آینه دان می دانیم
هر که سنگ ره ما گرمروان می گردد
در بیابان طلب، سنگ فسان می دانیم
سنگ اگر بر سر دیوانه ما می بارد
صائب از بیخبری رطل گران می دانیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۸۱
خیز جان در ره صاحب نفسی افشانیم
مگر از سینه غبار هوسی افشانیم
سرو را نیست جز دست فشاندن باری
ما چه داریم که در پای کسی افشانیم
نیست در طالع ما جرأت دامنگیری
مشت خاکی به ره دادرسی افشانیم
هوس محمل لیلی گرهی بربادست
ما که جان را به نوای جرسی افشانیم
شکری را که به شیرینی جان می گیرند
چه ضرورست به کام مگسی افشانیم
شرم داریم که بال چمن آلوده خویش
غوطه نا داده به خون در قفسی افشانیم
چه بود خرده جان پیش زر گل صائب
به که جان در قدم خار و خسی افشانیم
مگر از سینه غبار هوسی افشانیم
سرو را نیست جز دست فشاندن باری
ما چه داریم که در پای کسی افشانیم
نیست در طالع ما جرأت دامنگیری
مشت خاکی به ره دادرسی افشانیم
هوس محمل لیلی گرهی بربادست
ما که جان را به نوای جرسی افشانیم
شکری را که به شیرینی جان می گیرند
چه ضرورست به کام مگسی افشانیم
شرم داریم که بال چمن آلوده خویش
غوطه نا داده به خون در قفسی افشانیم
چه بود خرده جان پیش زر گل صائب
به که جان در قدم خار و خسی افشانیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۸۲
چند در پرده دل باده گلنار زنیم
ای خوش آن روز که می بر سر بازار زنیم
چه کند با دل دریایی ما عشق مجاز
چه قدر جوش به یک مشت خس و خار زنیم
نشد از سبحه و زنار گشادی ما را
دست چون زلف مگر بر کمر یار زنیم
سایه با شهپر اقبال هما گستاخ است
خیز تا دست در آن طره طرار زنیم
بیشتر زان که گذاریم درین راه قدم
گوهر آبله را بر محک خار زنیم
چون سررشته آهنگ به دست دگری است
تا به کی ناخن بیهوده بر این تار زنیم
دل پریشان و پریشانتر ازو زلف حواس
به چه جمعیت خاطر در گفتار زنیم
سخت ازین عالم افسرده به تنگ آمده ایم
نان خود چند چو خورشید به دیوار زنیم
دهن تیشه فرهاد به خون شیرین شد
به چه امید دگر تیشه به کهسار زنیم
تا گشودیم نظر، رزق فنا گردیدیم
چون شکوفه به زمین پیش که دستار زنیم
رشته جاذبه مهر به خاک افتاده است
چند چون شبنم گل خیمه به گلزار زنیم
صائب این آن غزل مرشد روم است که گفت
خاک در دیده این عالم غدار زنیم
ای خوش آن روز که می بر سر بازار زنیم
چه کند با دل دریایی ما عشق مجاز
چه قدر جوش به یک مشت خس و خار زنیم
نشد از سبحه و زنار گشادی ما را
دست چون زلف مگر بر کمر یار زنیم
سایه با شهپر اقبال هما گستاخ است
خیز تا دست در آن طره طرار زنیم
بیشتر زان که گذاریم درین راه قدم
گوهر آبله را بر محک خار زنیم
چون سررشته آهنگ به دست دگری است
تا به کی ناخن بیهوده بر این تار زنیم
دل پریشان و پریشانتر ازو زلف حواس
به چه جمعیت خاطر در گفتار زنیم
سخت ازین عالم افسرده به تنگ آمده ایم
نان خود چند چو خورشید به دیوار زنیم
دهن تیشه فرهاد به خون شیرین شد
به چه امید دگر تیشه به کهسار زنیم
تا گشودیم نظر، رزق فنا گردیدیم
چون شکوفه به زمین پیش که دستار زنیم
رشته جاذبه مهر به خاک افتاده است
چند چون شبنم گل خیمه به گلزار زنیم
صائب این آن غزل مرشد روم است که گفت
خاک در دیده این عالم غدار زنیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۸۳
دل به این عمر سبکسیر چرا شاد کنیم
برسر ریگ روان خانه چه بنیاد کنیم
مهره گل پی بازیچه اطفال خوش است
دل به بازیچه تعمیر چرا شاد کنیم
دشمن خانگی آدم خاکی است زمین
خانه دشمن خود را ز چه آباد کنیم
نظر تربیت از عشق حقیقی داریم
خوبی ساخته را حسن خداداد کنیم
دل سخت تو و امید ترحم، هیهات
طمع مرغ چه از بیضه فولاد کنیم
صید ما را نبود دغدغه آزادی
خواب در کنج قفس روی به صیاد کنیم
از ادب نیست به گرد سر زلفش گشتن
جان فدا در قدم شانه شمشاد کنیم
ای خوش آن روز که از شهر صفاهان صائب
دست توفیق به کف، روی به بغداد کنیم
برسر ریگ روان خانه چه بنیاد کنیم
مهره گل پی بازیچه اطفال خوش است
دل به بازیچه تعمیر چرا شاد کنیم
دشمن خانگی آدم خاکی است زمین
خانه دشمن خود را ز چه آباد کنیم
نظر تربیت از عشق حقیقی داریم
خوبی ساخته را حسن خداداد کنیم
دل سخت تو و امید ترحم، هیهات
طمع مرغ چه از بیضه فولاد کنیم
صید ما را نبود دغدغه آزادی
خواب در کنج قفس روی به صیاد کنیم
از ادب نیست به گرد سر زلفش گشتن
جان فدا در قدم شانه شمشاد کنیم
ای خوش آن روز که از شهر صفاهان صائب
دست توفیق به کف، روی به بغداد کنیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۸۴
چه قدر سرخوشی از باده انگور کنیم
به که پیمانه خود از سر منصور کنیم
ما که از پرتو مهتاب نظر می بازیم
به چه طاقت هوس انجمن طور کنیم
ما چو نرگس به تن خویش نظر باخته ایم
به چه رو چشم به رخساره منظور کنیم
نمکی نیست درین عالم پرشور، مگر
از نمکدان قیامت دهنی شور کنیم
بروی ای برق سبکسیر که در خرمن ما
دانه ای نیست که قفل دهن مور کنیم
عارفان غوره خود را می گلگون کردند
ما بر آنیم که صهبای خود انگور کنیم
جاده روشن شمشیر بود دست بدست
صائب از مرگ چرا منزل خود دور کنیم
به که پیمانه خود از سر منصور کنیم
ما که از پرتو مهتاب نظر می بازیم
به چه طاقت هوس انجمن طور کنیم
ما چو نرگس به تن خویش نظر باخته ایم
به چه رو چشم به رخساره منظور کنیم
نمکی نیست درین عالم پرشور، مگر
از نمکدان قیامت دهنی شور کنیم
بروی ای برق سبکسیر که در خرمن ما
دانه ای نیست که قفل دهن مور کنیم
عارفان غوره خود را می گلگون کردند
ما بر آنیم که صهبای خود انگور کنیم
جاده روشن شمشیر بود دست بدست
صائب از مرگ چرا منزل خود دور کنیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۸۵
پیش دل شرح زر و گوهر دنیا چه کنیم
عرض خر مهره دجال به عیسی چه کنیم
از گرانجانی ما روی زمین نیلی شد
آرزوی سفر عالم بالا چه کنیم
مهر آن نیست که از ذره فراموش کند
طرف وعده کریم است تقاضا چه کنیم
می رود قافله عمر به سرعت امروز
ما در اندیشه آنیم که فردا چه کنیم
جدل شبنم و خورشید بود مشت و درفش
سپر تیر قضا غیر مدارا چه کنیم
کوه برفی است ز دستار تعین عالم
ما به کنجی نگریزیم ز سرما، چه کنیم
سنگ را موم کند باده گلگون صائب
ما به این شیشه دلی روی به صهبا چه کنیم
عرض خر مهره دجال به عیسی چه کنیم
از گرانجانی ما روی زمین نیلی شد
آرزوی سفر عالم بالا چه کنیم
مهر آن نیست که از ذره فراموش کند
طرف وعده کریم است تقاضا چه کنیم
می رود قافله عمر به سرعت امروز
ما در اندیشه آنیم که فردا چه کنیم
جدل شبنم و خورشید بود مشت و درفش
سپر تیر قضا غیر مدارا چه کنیم
کوه برفی است ز دستار تعین عالم
ما به کنجی نگریزیم ز سرما، چه کنیم
سنگ را موم کند باده گلگون صائب
ما به این شیشه دلی روی به صهبا چه کنیم