عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۹۸
آن خرابم کز زبانم حرف نتوان ساختن
بیش ازین ما را مروت نیست ویران ساختن
از زمین عیسی به چرخ از راه خودسازی رسید
چند باشی در مقام قصر و ایوان ساختن؟
گوهر ما را گرانی در نظرها شد گران
کاش خود را می توانستیم ارزان ساختن
خشم را در پرده های خلق پنهان کردن است
آتش سوزنده را بر خود گلستان ساختن
از می لعلی تن خاکی خود را چون سبو
دست تا از توست می باید بدخشان ساختن
محرم گنج الهی نیست هر ناشسته روی
از توانگر فقر را شرط است پنهان ساختن
چشم اگر داری که در چشم جهان شیرین شوی
چون گهر باید به تلخ و شور عمان ساختن
تا نباشد همت روشندلی چون آفتاب
خویش را چون صبح نتوان پاکدامان ساختن
چون توانم داد صائب کار جمعی را نظام؟
من که نتوانم سر خود را به سامان ساختن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۹۹
تا چون درویشان توان با گاه گاهی ساختن
از سبک مغزی است با زرین کلاهی ساختن
خاک در چشمش، اگر گردد به ظاهر گوشه گیر
هر که بتواند پناه از بی پناهی ساختن
در تلاش نام نتوان چون عقیق ساده لوح
با دل پر خون به ننگ رو سیاهی ساختن
بستر و بالین ز خشت و خاک کن در زندگی
عاقبت چون خوابگاه از خاک خواهی ساختن
از برای طعمه چون قلاب گردن کج مکن
تا به آب خشک بتوان همچو ماهی ساختن
بهر قطع راه عقبی بال سامان دادن است
سیم و زر را پیشتر از خویش راهی ساختن
در هوای جذب دنیای خسیس ای سست مغز
رنگ خود چون کهربا تا چند کاهی ساختن؟
می تواند غوطه در دریای آتش زد دلیر
هر که بتواند به قرب پادشاهی ساختن
از محیط آفرینش فلس اگر داری طمع
با هزاران خار می باید چو ماهی ساختن
از گرانجانان به چوگان گوی سبقت بردن است
قامت خود خم به فرمان الهی ساختن
نیست ممکن صائب از روباه آید کار شیر
مصلحت نبود رعیت را سپاهی ساختن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۰۰
دل به حرف پوچ تا کی شاد خواهی ساختن؟
مصحف خود چند کاغذ باد خواهی ساختن؟
می کند موج حوادث رخنه چون جوهر در او
گر حصار خانه از فولاد خواهی ساختن
خاکمالت می دهد چرخ مقوس همچو تیر
شهپر خود گر ز برق و باد خواهی ساختن
بال پرواز مرا اول به یکدیگر شکن
گر مرا از دام خود آزاد خواهی ساختن
بر لب بام آفتابت از غبار خط رسید
کی دل ویران من آباد خواهی ساختن؟
خنده ای بر روی من کن در زمان زندگی
این که بعد از مرگ روحم شاد خواهی ساختن
پرده ای از عفو بر روی گناه من بپوش
روز محشر گر مرا ایجاد خواهی ساختن
گر مرا سازی خراب از جلوه مستانه ای
کعبه ای ای سنگدل آباد خواهی ساختن
دست از تعمیر تن بردار صائب، تا به کی
بر سر ریگ روان بنیاد خواهی ساختن؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۰۱
نیستم در عشق کافر ماجرای سوختن
می دهم جان همچو هندو از برای سوختن
نیست از سوز محبت شیوه من سرکشی
دارم آتش زیر پای خود برای سوختن
لاله دارد داغ خامی زین گلستان بر جگر
در سراپای دل من نیست جای سوختن
نیست ممکن چون سپند آسوده گردیدن مرا
تا نسازم خرده جان را فدای سوختن
دور گردان را به آتش رهنمایی می کند
از سپند من اگر خیزد صدای سوختن
نیست در آتش پرستی ها مرانسبت به شمع
بر ندارم من به کشتن سر ز پای سوختن
شب نمی سازد به چشمش روز روشن را سیاه
هر که را در دل بود نور و ضیای سوختن
سر برآرد روز حشر از یک گریبان با چراغ
هر که چون پروانه سازد جان فدای سوختن
نه ز بی دردی بود خاموشی من چون سپند
در گره فریادها دارم برای سوختن
نیست ممکن محو گردد جای داغ از سینه ها
محضری زین به نمی خواهد وفای سوختن
سوخت تا پروانه واصل شد، تو هم از بال و پر
باز کن آغوش رغبت در هوای سوختن
شمع ازان پروانه را بی بال و پر سازد، که هست
عاشق معشوق رسوا کن سزای سوختن
من ز غیرت چون چنار از آتش خود سوختم
شمع اگر پروانه را شد رهنمای سوختن
عقده های مشکلم چون عود یکسر باز شد
تا فتادم در حریم دلگشای سوختن
در خور آتش چو از تردامنی ها نیستم
آه سردی می کشم گاهی برای سوختن
نیست سیری عشقبازان را ز درد و داغ عشق
سوختن هرگز ندارد اشتهای سوختن
نیست ممکن سر به جیب خامشی دزدم چو شمع
تا نسازم پیکر خود را غذای سوختن
جان خشک خویش را آتش نمی دارم دریغ
نیستم چون هیزم تر بد ادای سوختن
هر سیه رویی که کوشش می کند در جمع مال
جمع چون هندو کند هیزم برای سوختن
زان به جرأت می زنم بر آتش سوزان که هست
دل خنک گشتن ز هستی منتهای سوختن
چشم چون بردارم از رخسار آتشناک یار؟
من که می میرم چو هندو از برای سوختن
وقت شمعی خوش که می استد به چشم اشکبار
بر سر یک پا تمام شب برای سوختن
نیست از بی جرأتی صائب مرا دوری ز شمع
کز تهیدستی ندارم رونمای سوختن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۰۲
نیست آسان خون نعمت های الوان ریختن
برگریزان مکافات است دندان ریختن
سالها گل در گریبان ریختی چون نوبهار
مدتی هم اشک می باید به دامان ریختن
چشمه خورشید را شبنم نیندازد ز جوش
چند آب سرد بر خون شهیدان ریختن؟
تلخی منت حلاوت می برد از شهد جان
آبرو نتوان برای آب حیوان ریختن
با سبکروحان به سر بر، تا توانی همچو گل
در کنار دشمن خود خرده جان ریختن
می تواند بلبل ما از غبار بال و پر
در گریبان خزان رنگ گلستان ریختن
بر سر شورست اشکم، نوح تردستی کجاست
تا ز چشمم یاد گیرد رنگ طوفان ریختن
آنقدر موج حلاوت زد دهان او که مور
می تواند قندها از شیره جان ریختن
حسن را صائب گزیر از دودمان زلف نیست
شمع عالمسوز را بی رشته نتوان ریختن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۰۳
بر سبکروحان گران نبود بپا برخاستن
بر گرانجانان بود مشکل ز جا برخاستن
سرفرازی می فزاید آتش سوزنده را
پیش پای هر خس و خاری بپا برخاستن
خوشنماتر در نگین دان از نشست گوهرست
از بزرگان گران تمکین ز جا برخاستن
حیرت رخسار آتشناک آن جان جهان
برد از یاد سپند من ز جا برخاستن
می رساند یک نفس بنیاد هستی را به آب
چون حباب از جا به امداد هوا برخاستن
می شود با خاک یکسان از طمع نفس خسیس
از سر راه است مشکل بر گدا برخاستن
جذبه ای عشق در کار من افتاده کن
کز سر دنیا شود آسان مرا برخاستن
برندارد عفو اگر از دوش ما بار گناه
سخت دشوارست در محشر ز جا برخاستن
سبزه زیر سنگ صائب راست نتوانست شد
با گرانجانی بود مشکل ز جا برخاستن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۰۴
چون صدف تا چند پیش ابر دست افراشتن؟
اشک حسرت را فرو خوردن، گهر پنداشتن
چند پیش صبح بردن آبروی اشک و آه؟
در زمین شور تا کی تخم ریحان کاشتن؟
خیمه بیرون زن ز هستی، تا توانی چون حباب
در ته یک پیرهن با بحر صحبت داشتن
تخم رنجش در زمین دوستی پاشیدن است
شکوه احباب را پوشیده در دل داشتن
تا کمان آسمان در زه بود تقدیر را
از تهی مغزی است گردن چون هدف افراشتن
صائب از خاک عدم شکر اگر حاصل شود
از لب جانان تمتع می توان برداشتن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۰۵
نیست معشوقی همین زلف چلیپا داشتن
دردسر بسیار دارد پاس دلها داشتن
حسن عالمسوز یوسف چون برانداز نقاب
نیست ممکن پاس عصمت از زلیخا داشتن
چون تو از ما شیشه جانان می کنی پهلو تهی
چیست حاصل از دل سنگ چو خارا داشتن؟
تا توان گردآوری کرد آبروی خویش را
بهر گوهر دست نتوان پیش دریا داشتن
جنگ دارد صحبت سوداییان با خلق تنگ
جبهه واکرده ای باید چو صحرا داشتن
از لب بیهوده گویان امن نتوان زیستن
سوزنی با خویش باید همچو عیسی داشتن
تا تو نتوانی به همت داد سامان کار خلق
از مروت نیست دست از کار دنیا داشتن
گر چه دارد جنگ صائب خانه داری با جنون
می توانم خانه زنجیر بر پا داشتن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۰۶
پیش اهل دل ادب منظور باید داشتن
با کمال قرب خود را دور باید داشتن
سر نباید تافتن از گفتگوی حق به تیغ
پاس حرف خویش چون منصور باید داشتن
چشم شور از نعمت فردوس لذت می برد
درد و داغ عشق را مستور باید داشتن
گریه کردن پیش بی دردان ندارد حاصلی
تخم را پاس از زمین شور باید داشتن
تا به شیرینی سرآید روزگار زندگی
نفس را قانع به تلخ و شور باید داشتن
برنمی آید دل نازک به استیلای عشق
شیشه را پاس از می پر زور باید داشتن
در چنین عهدی که از روشندلان آثار نیست
در بغل آیینه را مستور باید داشتن
از فروغ هر شراری سوختن دون همتی است
شرمی از روی چراغ طور باید داشتن
چشم او در روزگار خط قیامت می کند
در بهاران مست را معذور باید داشتن
گر بود روی زمین در حلقه فرمان تو
چون سلیمان دست پیش مور باید داشتن
شمع اگر صائب صلای گرد سرگشتن دهد
خاطر پروانه را منظور باید داشتن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۰۷
پیچ و تاب عشق را نتوان ز جان برداشتن
نیست ممکن موج از آب روان برداشتن
چون صدف من هم ز گوهر دامنی می داشتم
می توانستم اگر دست از دهان برداشتن
خانه خالی پر و بالی است بهر سالکان
تیر را آسان بود دل از کمان برداشتن
هر که از دل بار بردارد، گران بر دوش نیست
از سبوی می گرانی می توان برداشتن
نیست در دریای شورانگیز عالم موج را
هیچ تدبیری به از دست از عنان برداشت
از خدا تا کی به دنیای دنی قانع شدن؟
چند از خوان سلیمان استخوان برداشتن؟
برنمی گردد به ابر از گوهر شهوار آب
نیست ممکن دل ز لعل دلستان برداشتن
پسته بی مغز در لب بستگی رسواترست
نیست حاجت پرده از کار جهان برداشتن
خوشتر از صد باغ و بستان است کنج عافیت
با قفس سهل است دل از گلستان برداشتن
می توان برداشت دل صائب به آسانی ز جان
لیک دشوارست دل از دوستان برداشتن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۱۱
موج دریا را نباشد اختیار خویشتن
دست بردار از عنان گیر و دار خویشتن
زهد خشک از خاطرم هرگز غباری برنداشت
مرکب نی بار باشد بر سوار خویشتن
خاک باشد از مصافم چشم دشمن را نصیب
کرده ام تا خاکساری را حصار خویشتن
خار دیوار گلستانم که از بی حاصلی
می کشم خجلت ز اوج اعتبار خویشتن
خلوتی چون خانه آیینه داری پیش دست
بهره ای بردار از بوس و کنار خویشتن
گوهر از گرد یتیمی می شود کامل عیار
بیش ازین دامن مکش از خاکسار خویشتن
می توانی آتش شوق مرا خاموش کرد
گر دلت خواهد، به لعل آبدار خویشتن
دیدن آیینه را موقوف خواهی داشتن
گر بدانی حال من در انتظار خویشتن
گر دهم ملک سلیمان را به موری بی سؤال
همچنان باشم ز همت شرمسار خویشتن
بس که چون آیینه صائب دیده ام نادیدنی
می شمارم زنگ کلفت را بهار خویشتن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۱۲
به که غافل باشد آن سرو روان از خویشتن
ورنه خواهد گشت از غیرت نهان از خویشتن
بی نیازست از بدآموزان دل بی رحم او
دارد این شمشیر سنگین دل، فسان از خویشتن
از غم محرومی ارباب بینش فارغ است
حسن مستوری که می گردد نهان از خویشتن
می کند در هر نگاهی روی شرم آلود او
از عرق ایجاد چندین دیده بان از خویشتن
نیست پروای سلاح آن را که چون مژگان کج
می تواند ساختن تیر و کمان از خویشتن
آتش افسرده ام کز یک نسیم التفات
می توانم کرد انشا صد زبان از خویشتن
یوسف پاکیزه دامن از زلیخا چون گریخت؟
می گریزد آشنای او چنان از خویشتن
چون توانم یافت صائب راه کوی یار را؟
من که عمری شد نمی یابم نشان از خویشتن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۱۳
چند چون طاوس باشی محو بال خویشتن؟
زیر پای خود نبینی از جمال خویشتن
کم مباش از مرغ بسمل در شهادتگاه عشق
می ز خون خود کن و مطرب ز بال خویشتن
چون مه از نقصان دل خود را مخور، خورشید باش
تا ز حال خود نگردی در زوال خویشتن
مطلب روی زمین در زیر دامان شب است
جز بر این دامن مزن دست سؤال خویشتن
بستر و بالین من از سایه بال هماست
تا سر خود را کشیدم زیر بال خویشتن
عمر خود را کم به امید فزونی می کنند
ساده لوحانی که می دزدند سال خویشتن
با دل افکن گفتگوی دوستی را از زبان
در ثمر پوشیده کن برگ نهال خویشتن
ترجمان گوهر شاداب، آب او بس است
لب بگز صائب ز اظهار کمال خویشتن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۱۴
آدمی را نیست خصمی چون جمال خویشتن
حلقه فتراک طاوس است بال خویشتن
این کهنسالان که می دزدند سال خویشتن
کهنه دزدانند در تاراج مال خویشتن
صحبت روشندلان باشد حصار عافیت
آب در گوهر نمی گردد ز حال خویشتن
در تلاش اوج عزت هر که می سوزد نفس
سعی چون خورشید دارد در زوال خویشتن
می کشد در خاک و خون رنگین لباسی خلق را
حلقه فتراک طاوس است بال خویشتن
بر گلوی خود ز غیرت می گذارم چون سبو
گر برآرم از بغل دست سؤال خویشتن
غنچه خسبی دارد از سیر چمن فارغ مرا
هست باغ دلگشایم زیر بال خویشتن
در جهان خاکساری خسرو وقت خودم
کم نمی دانم ز جام جم سفال خویشتن
منت درمان ز بی دردان کشیدن مشکل است
از طبیبان می کنم پوشیده حال خویشتن
چون کسی کز چشم بد معشوق را دارد نگاه
صائب از مردم نهان دارم ملال خویشتن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۱۵
تندخویان می زنند آتش به جان خویشتن
می خورد دل شمع دایم از زبان خویشتن
راه حرف آشنایان سبزه بیگانه بست
اینقدر غافل مباش از گلستان خویشتن
نیست نرگس را چو برگ گل به شبنم احتیاج
دولت بیدار باشد دیده بان خویشتن
چون گل رعنا فریب مهلت دوران مخور
در بهاران بگذران فصل خزان خویشتن
چون صدف ناچار اگر باید لب خواهش گشاد
پیش هر ناشسته رو مگشا دهان خویشتن
سرفرو نارد به چرخ پست فطرت، هر که ساخت
از بلندی های همت آسمان خویشتن
ریزه چین خوان من ذرات و من چون آفتاب
از شفق در خون زنم هر روز نان خویشتن
از زبردستان کسی زه بر کمان من نبست
حلقه بیرون بردم از میدان کمان خویشتن
بلبلان افسرده می گردند صائب، ورنه من
تخته می کردم ز خاموشی دکان خویشتن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۱۷
هیچ همدردی نمی یابم سزای خویشتن
می نهم چون بید مجنون سر به پای خویشتن
از مروت نیست با سنگ جفا راندن مرا
من که در بند گرانم از وفای خویشتن
من کدامین ذره ام تا بی نیازان جهان
صرف من سازند اوقات جفای خویشتن
راستی در پله افتادگی دارد مرا
می روم در چاه دایم از عصای خویشتن
صد جفا می بینم و بر خود گوارا می کنم
برنمی آیم، چه سازم با وفای خویشتن
بخت اگر در نارسایی ها رسا افتاده است
نیستم نومید از آه رسای خویشتن
می کند گردش فلک بر مدعای من مدام
تا فشاندم آستین بر مدعای خویشتن
از تجلی می تواند سنگ را یاقوت کرد
آن که می دارد دریغ از من لقای خویشتن
هر که با جمعیت اظهار پریشانی کند
می زند فال پریشانی برای خویشتن
این چنین زیر و زبر عالم نمی ماند مدام
می نشاند چرخ هر کس را به جای خویشتن
هر حباب شوخ چشم از پرده ای گردم زند
بحر یکتایی نیفتد از هوای خویشتن
نیستم صائب حریف منت درمان خلق
باز می سازم به درد بی دوای خویشتن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۱۸
عشق در بند گران است از وفای خویشتن
بید مجنون است خود زنجیر پای خویشتن
از سر این خاکدان هر کس که برخیزد چو سرو
در صف آزادگان باشد لوای خویشتن
داشت حال مهره ششدر دل آزاده ام
تا نیفکندم به آتش بوریای خویشتن
از درون خانه باشد دشمن من چون حباب
می کشم آزار دایم از هوای خویشتن
نیستم در زیر بار منت باد مراد
کشتی خویشم چو موج و ناخدای خویشتن
از زمین کوی او کز برگ گل نازکترست
چون توانم خواست عذر نقش پای خویشتن؟
از سر اخلاص صائب با رضای حق بساز
جنگ دارد بنده بودن با رضای خویشتن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۱۹
پیش هر تلخی نریزم آبروی خویشتن
می خورم قند از شکست آرزوی خویشتن
رشته این تنگ چشمان رنج باریک آورد
می کنم از جسم زار خود رفوی خویشتن
می فشارم، گر به حرف شکوه بگشاید دهن
چون سبو دستی که دارم بر گلوی خویشتن
در کف آیینه چون سیماب می لرزد به خویش؟
آنچنان لرزد دلم بر آبروی خویشتن
فارغم چون طوطی از حسن گلوسوز شکر
من که شکر می خورم از گفتگوی خویشتن
در غریبی چاره گرد یتیمی چون کنم؟
من که در دریا ندارم شستشوی خویشتن
پیش آن پاکیزه دامن، خانه نارفته ام
گر چه عمرم صرف شد در رفت و روی خویشتن
نیست ممکن این کشاکش از رگ جانم رود
تا نپیوندم به دریا آب جوی خویشتن
تا شدم چون نافه دور از ناف آهوی ختن
می فرستم قاصدی هر دم ز بوی خویشتن
چون به رنگ زرد من بر می خورد برگ خزان
زعفران می مالد از خجلت به روی خویشتن
بی خبر از پیچ و تاب هم سیه روزان نیند
می توان پرسید حال ما ز موی خویشتن
بارها نومید برگشتم ز دکان مسیح
به که خود باشم به همت چاره جوی خویشتن
چون غبارآلود می گردم ز خواب بی غمی
تازه می سازم به خون دل وضوی خویشتن
بس که صائب خویش را در عشق او گم کرده ام
می کنم از همنشینان جستجوی خویشتن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۲۰
حق گوهر چیست، آب و رنگ گوهر یافتن
نیست تحسینی سخن را بهتر از دریافتن
در بساط سینه هر کس که باشد آه سرد
می تواند در دل شب صبح را دریافتن
جستجوی عشق از افسردگان روزگار
هست در خاکستر سنجاب اخگر یافتن
از وصال کعبه در سنگ نشان آویخته است
هر که قانع گردد از دریا به گوهر یافتن
سینه خود را ز آه آتشین سوراخ کن
تا توانی ره در آن محفل چو مجمر یافتن
سینه پر داغ ما ساده است از نقش امید
نیست ممکن آب در صحرای محشر یافتن
تا تو چون پروانه داری دست بر آتش ز دور
از حریر شعله ممکن نیست بستر یافتن
با نصیب خویش قانع شو که نتوان بی نصیب
جرعه آبی به اقبال سکندر یافتن
عاشق یکرنگ از بیداد عشق آسوده است
دست نتوانست آتش بر سمندر یافتن
می توان آسایش روی زمین چون بوریا
بی تکلف صائب از پهلوی لاغر یافتن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۲۱
در محبت راز سر پوشیده نتوان یافتن
در قیامت نامه پیچیده نتوان یافتن
مور را ملک سلیمان درنمی آید به چشم
در قیامت دیده نادیده نتوان یافتن
از رگ خامی اثر در باده جوشیده نیست
خواب در چشم به خون غلطیده نتوان یافتن
صیقل آیینه آب روان استادگی است
بی تامل گوهر سنجیده نتوان یافتن
دل به زلف و وعده پا در هوای او مبند
راستی در موی آتش دیده نتوان یافتن
شرم حسن از باده گلگون شود هشیارتر
دولت بیدار را خوابیده نتوان یافتن
دامن تسلیم را صائب به دست آورده ایم
در بساط ما دل غم دیده نتوان یافتن