عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۸
چو شمع بر سرت اقبال و جاه می‌گرید
به اوج قدر نخندی‌کلاه می‌گرید
در آن بساط که انجام کار نومیدی‌ ست
اگرگداست وگر پادشاه می‌گرید
به عیش‌، خاصیت شیشه‌های می داریم
که خنده بر لب ما قاه قاه می‌گرید
به امتحان وفا جبهه چشمهٔ عرق است
ز شرم دعوی باطل‌گواه می‌گرید
گزیرنیست شب تیره را زشمع وچراغ
همیشه دیدهٔ بخت سیاه می‌گرید
چه سان رسیم به مقصدکه تا قدم زده‌ایم
شکست آبله در خاک راه می‌گرید
به نا امیدی دل‌کیست چشم بازکند
بس است اگر مژه‌ای گاه‌گاه می‌گرید
ز شمع‌کشته شنیدم‌که صبحدم می‌گفت‌:
دگر چه دیده‌ گشایم نگاه می‌گرید
ترحم‌کرم‌توست بروضیع وشریف
که ابر بر گل و خار و گیاه می‌گرید
کراست یادکه در بارگاه رحمت عام
صواب خنده‌ کند یا گناه می‌گرید
نه اشک شمعم ونی شبنم سحربیدل
چه عبرتم‌ که به حال من آه می‌گرید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۴
تا حنا‌ ازکفت به‌کام رسید
شفق رنگ گل به شام رسید
مژده ای دل بهار می‌آید
قاصد بوی گل پیام رسید
تا عدم شد نفس‌شمار خیال
ذرّهٔ ما به انقسام رسید
هرچه دارد زمانه عاریت است
حق خود خواستیم و وام رسید
.گل این باغ سرخوش وهم است
باده‌ها از هوا به جام رسید
اوج اقبال‌، نردبانها داشت
سعی لنگید تا به بام رسید
به مقامی ‌که راه جهد گم است
لغزش پا به نیم‌گام رسید
عزم طاووس ما بهشتی بود
پرکشیدن به فهم دام رسید
یأس طبل نشاط دل بوده است
از شکست این نگین به نام رسید
نوبر باغ اعتبار مباش
هرچه اینجا رسید خام رسید
خواجه‌گر بهرهُ نشاط گزفت
خواب مخمل به احتلام رسید
عزت و آبروی این محفل
همه از خدمت‌ کرام رسید
آه مقصود دل نفهمیدم
بر من این نسخه ناتمام رسید
بیدل از خویش بایدت رفتن
ورنه نتوان به آن خرام رسید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۶
منتظران بهار بوی شکفتن رسید
مژده به ‌گلها برید یار به‌ گلشن رسید
لمعهٔ مهر ازل بر در و دیوار تافت
جام تجلی به دست نور ز ایمن رسید
نامه و پیغام را رسم تکلف نماند
فکر عبارت کراست معنی روشن رسید
عشق ز راه خیال‌ گرد الم پاک رفت
خار و خس وهم غیر رفت و به‌ گلخن رسید
صبر من نارسا باج ز کوشش ‌گرفت
دست به دل داشتم مژدهٔ دامن رسید
عیش و غم روزگار مرکز خود واشناخت
نغمه به احباب ساخت نوحه به دشمن رسید
مطلع همت بلند مزرع اقبال سبز
ریشه به نخل آب داد دانه به خرمن رسید
زین چمنستان کنون بستن مژگان خطاست
آینه صیقل زنید دیده به دیدن رسید
بردم از این نوبهار نشئهٔ عمر دوبار
دیده‌ام از دیده رست دل به دل من رسید
سرو خرامان ناز حشر چه نیرنگ داشت
هر چه ز من رفته بود با به مسکن رسید
بیدل از اسرار عشق هیچکس آگاه نیست
گاه گذشتن گذشت وقت رسیدن رسید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۱
بیدلان چند خیال گل و شمشاد کنید
خون شوید آن همه کزخود چمن ایجاد کنید
کو فضایی که توان نیم تپش بال افشاند
ای سیران قفس خدمت صیادکنید
ما هم از گلشن دیدار گلی می‌چیدیم
هرکجا آینه بینید ز ما یادکنید
یار را باید از آغوش نفس‌ کرد سراغ
آنقدر دور متازید که فریاد کنید
گرد آرام درین دشت تپش‌خیز کجاست
تا به پایی برسید آبله بنیادکنید
وضع نامنفعلی سخت خجالت دارد
کاش از هرزه دویها عرق ایجاد کنید
موجم از مشق تپش رفت به توفان‌گداز
یک‌گهر معنی افسردنم ارشادکنید
عمرها شد عرق‌آلود تلاش سخنم
به نسیم نفس سوخته‌ام یاد کنید
بوی‌ گل تا نشوم ننگ رهایی نکشم
نیستم سرو که پا در گلم آزاد کنید
صورت ناوکش از دل نکشد جرأت من
به تکلف اگرم خامه ‌ی بهزاد کنید
نرگس یار به حالم چه نظرهاکه نداشت
معنی منتخبم برسرمن صادکنید
من بیدل سبق مدرسهٔ نسیانم
هرچه کردید فراموش مرا یاد کنید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۲
کو رنگ‌، چه بو؟ جلوهٔ یارست ببینید
گل نیست همان لاله‌عذارست ببینید
زبن برگ ‌گلی چند که آیینهٔ رنگند
آن دست‌ که بیرون نگارست ببینید
آفاق به عرض اثر خویش اسیرست
صیّاد همین گرد شکارست ببینید
بر صفحهٔ آتش‌زدهٔ عمر منازبد
فرصت چقدر سبحه‌ شمارست ببینید
این دشت که جولانگه صد رنگ تمناست
ای آبله‌پایان همه خارست ببینید
خونگرمی عشق آینه‌پرداز ‌بهارست
کو غنچه چه‌گل‌بوس و کنارست ببینید
یک سجده نپیمود طلب بی‌عرق شرم
پیشانی ما آبله‌دارست ببینید
آن رنگ کز اندیشه برون است خیالش
دیگر نتوان دید بهارست ببینید
عمری‌ست تماشاکدهٔ شوخی نازیم
آیینهٔ ما با که دچارست ببینید
بیدل ز نفس آینه‌ام یأس خروش است
کای دیده‌وران این چه غبارست ببینید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۵
در گلستانی که سرو او نباشد جلوه‌گر
شاخ‌گل شمشیر خون‌آلودم آید در نظر
دست جرأتها به چین آستین ‌گردد بدل
تا تواند حلقه گردیدن به آن موی ‌کمر
تا کند روشن سواد مصرع ابروی او
می‌نویسد مدّ بسم‌الله ماه نو به زر
بر ندارد دست زنگار از کمین آینه
هر که را ذوق نمایش بیش‌ ، ‌کلفت بیشتر
در تمیز آب و رنگ سرو و گل عاری مباش
لفظ موزون دیگر است و معنی رنگین دگر
عالم امکان نمی‌ارزد به چندین جستجو
زین ره آخر می‌بری خود را دگر زحمت مبر
محو شوقم‌ ، تهمت‌آلود فسردن نیستم
در گریبان تأمل قطره‌ها دارد گهر
قصه‌ ها محو است در آغوش بخت تیره‌ام
شام من جای نفس عمریست می‌دزدد سحر
اندکی پیش آ ، ‌که حیرت نارسای جرأت است
چشم از آیینه نتوان داشت بردارد نظر
دل نه ‌تنها بیدل از برق تمنا سوختیم
دیده هم از مردمک دارد گل رعنا ثمر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۲
با همه بی‌دست و پایی اندکی همت‌گمار
آسمان می‌بالد اینجا کودک دامن سوار
وضع بیکاری دلیل انفعال کس مباد
تا ز سعی ناخنت ‌کاری‌ گشاید سر مخار
پرفشانیهاست ساز اعتبار، آگاه باش
غیر رنگ و بو چه دارد کسوت رنگ بهار
سرو اگر باشد به این دلبستگی آزادیش
ناله خواهد شد ز طوق قمریان فتراک‌وار
فرق نتوان یافتن در عبرت‌آباد ظهور
اشک شمع انجمن تا گریهٔ شمع مزار
در چمن هر جا مهیای پرافشانی است رنگ
غنچه می‌گوید قفس تنگ است پاس شرم دار
راه صحرای عدم طی‌کردنت آسان نبود
تا نفس سر می‌زند بنشین و خار از پا برآر
عالمی را طینت بی‌حاصلم بیکار کرد
بر حنا می‌چربد این رنگی که من دارم به کار
هرکجا پا می‌نهم از تیرگی پا می‌خورم
چون نفس هرچند دارم راه در آیینه‌زار
وعدهٔ دیدار در خاکم نشاند و پیر کرد
شد سفید آخر ز مو‌یم‌ کوچه‌های انتظار
ظرف وصلم نیست اما در کمینگاه امید
رفتن رنگم تهی‌کرده‌ست یک آغوش‌وار
حرص آسان برنمی‌دارد دل از اسباب جاه
عمرها باید که گردد آب درگوهر غبار
گرد جاه از آشیان فقر بیرون رانده‌ام
خورده است این نقد هم ازتنگی دستم فشار
بیخودی بیدل فسون شعلهٔ جواله داشت
رنگ گرداندن ‌کشید آخر به گرد من حصار
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۶
چیست هستی به آن همه آزار
گل چشمی و ناز صد مژه خار
عیش مزد خیال نومیدی‌ست
حسرتی خون کن و بهار انگار
نیست امروز قابل ترجیح
حلقهٔ صحبتی به حلقهٔ مار
در ترش‌رویی انفعالی هست
سرکه ناچار عطر آرد بار
دم پیری ز خود مشو غافل
صبح را نیست در نفس تکرار
شاید آیینه‌ای ببار آید
تخم اشکی به یاد جلوه بکار
حیرتت قدردان این چمن است
رنگ ما نشکنی‌، مژه مفشار
چون قلم عندلیب معنی را
بال پرواز نیست جز منقار
سرکشی سنگ راه آزادی‌ست
کوه‌، صحراست‌،‌گر شود هموار
نوسواد کتاب امیدم
غافلم زانچه می‌کنم تکرار
خلوت بی‌تکلفی دارم
که اگر وارسم ندارم بار
بیدل این باغ حیرت‌ آبادست
هر گل آنجاست پشت بر دیوار
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۸
چشم واکن رنگ اسرار دگر دارد بهار
آنچه در وهمت نگنجد جلوه‌گر دارد بهار
ساعتی چون بوی‌ گل از قید پیراهن برآ
از تو چشم آشنایی آنقدر دارد بهار
کهکشان هم پایمال موج توفان گل است
سبزه را از خواب غفلت چند بردارد بهار
از صلای رنگ عیش انجمن غافل مباش
پاره‌هایی چند بر خون جگر دارد بهار
چشم تا واکرده‌ای رنگ از نظرها رفته است
از نسیم صبح دامن بر کمر دارد بهار
بی فنا نتوان گلی زین هستی موهوم چید
صفحهٔ ما گر زنی آتش شرر دارد بهار
از خزان آیینه دارد صبح تا گل می‌کند
جز شکستن نیست رنگ ما اگر دارد بهار
ابر می‌نالد کز اسباب نشاط این چمن
هرچه دارد در فشار چشم تر دارد بهار
ازگل و سنبل به نظم و نثر سعدی قانعم
این معانی درگلستان بیشتر دارد بهار
مو به مویم حسرت زخمت تبسم می‌کند
هرکه گردد بسملت بر من نظر دارد بهار
زین چمن بیدل نه سروی جست و نه شمشاد رست
از خیال قامتش دودی به سر دارد بهار
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۹
سیر گلزار که یارب در نظر دارد بهار
از پر طاووس دامن بر کمر دارد بهار
شبنم ما را به حیرت آب می‌باید شدن
کز دل هر ذره توفانی دگر دارد بهار
رنگ دامن چیدن و بوی گل از خود رفتن‌ست
هر کجا گل می‌کند برگ سفر دارد بهار
جلوه تا دیدی نهان شد رنگ تا دیدی شکست
فرصت عرض تماشا اینقدر دارد بهار
محرم نبض رم و آرام ما عشق است و بس
از رگ ‌گل تا خط سنبل خبر دارد بهار
ای خرد چون بوی گل دیگر سراغ ما مگیر
درجنون سرداد ما را تا چه سر دارد بهار
سیر این گلشن غنیمت دان که فرصت بیش نیست
در طلسم خندهٔ‌ گل بال و پر دارد بهار
بوی‌گل عمریست‌ خون‌آلودهٔ‌ رنگست‌ و بس
ناوکی از آه بلبل در جگر دارد بهار
لاله داغ و گل‌ گریبان‌چاک و بلبل نوحه‌گر
غیر عبرت زین چمن دیگر چه بردارد بهار
زندگی می‌باید اسباب طرب معدوم نیست
رنگ هر جا رفته باشد در نظر دارد بهار
زخم دل عمریست درگرد نفس خوابانده‌ام
در گریبانی که من دارم سحر دارد بهار
کهنه درس فطرتیم ای آگهی سرمایگان
چند روزی شد که ما را بی‌خبر دارد بهار
چند باید بود مغرور طراوت های وهم
شبنمستان نیست بیدل چشم تر دارد بهار
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۰
تا چند حسرت چمن و سایه‌های ابر
کو گریه‌ای ‌که خنده کنم بر هوای ابر
افراط عیش دهر ز کلفت گران‌ترست
دوش هوا پر آبله شد از ردای ابر
باید به روز عشرت مستان‌ گریستن
مژگان اگر به نم نرسانند جای ابر
زاهد مباش منکر تردامنان عشق
رحمت بهانه‌جوست در این لکه‌های ابر
چندین هزار تخم اجابت فراهم است
در سایهٔ بلندی دست دعای ابر
یارب در این چمن به چه اقبال می‌رسد
چتر بهار و سایهٔ بال همای ابر
توفان به این شکوه نبوده‌ست موجزن
چشم که پاک کرد به دامن هوای ابر
از اعتبار دست بشستن قیامت است
افتاده است آب چو آتش قفای ابر
جیب جنون مباد ز خشکی به هم درّد
زبن چشم تر که دوخته‌ام بر قبای ابر
جایی که ظرف همت مستان طلب کنند
ماییم و کاسهٔ می و دست گدای ابر
صبح بهار یاد تو در خاطرم گذشت
چندان گریستم که تهی گشت جای ابر
عمری‌ست می‌کنم عرق ومی‌چکم به خاک
بیدل سرشته‌اند گلم از حیای ابر
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۹
بسکه از شادابی خطت شد این‌گلزار سبز
خاک می‌گردد چو ابر از سایهٔ دیوار سبز
زبن هوا گر دانهٔ تسبیح‌ گیرد آب و رنگ
می‌شود چون ریشه‌های تاکش آخر تار سبز
می‌نماید بی‌نسیم مقدم جان‌پرورت
سبزهٔ این باغ‌، چون رگ‌، بر تن بیمار سبز
نخل عجزم‌، آبیارم التفاتی بیش نیست
می‌توان‌کردن مرا از نرمی گفتار سبز
خرمی در طینت مردم به قدر غفلتست
دارد این آیینه‌ها را شوخی زنگار سبز
جزوها را تابع‌ کیفیت‌ کل بودنست
سنگ ‌هم در شیشه می‌غلتد چو شدکهسار سبز
صورت خاکیم و دام اعتباری چیده‌ایم
ریشهٔ ما را دمیدن می‌کند ناچار سبز
بهرهٔ تحقیق از تقلید بردن مشکلست
خضر نتوان شد،‌کنی‌ گر جامه و دستار سبز
ساز و برگ عشرت از بار تعلق رستن است
سرو را آزادگیها دارد این مقدار سبز
چون خط پرگار هستی حلقه درگوشم‌کشید
کرد آخر گرد خود گردیدنم زنار سبز
عالمی را دستگاه از مرگ غافل کرده است
بنگ دارد هرچه می‌بینی در این‌ گلزار سبز
عارضش‌از سایهٔ‌گیسو به خط غلتیده است
برگ گل‌کم می‌شود بیدل به زهرمار سبز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۰
هر کجا آیینهٔ ما گردد از زنگار سبز
گر همه طوطی شوی نتوان شد آن مقدار سبز
این چمن الفت‌پرست سایهٔ ‌گیسوی کیست
سبزه می‌جوشد به ‌گردن رشتهٔ زنٌار سبز
برگ عیش قانعان بی‌گفتگو آماده است
شد زبان بسته از خاموشی اظهار سبز
گر مزاج خام ظالم پخته‌کار افتد بلاست
ورنه دارد طبع‌گل چندان‌ که باشد خار سبز
کسوت ما هرچه باشد ناله خون‌آلوده است
طوطیان را کم شود چون بال و پر منقار سبز
از لب شاداب او چون سنبل اندر چشمه‌سار
موج می‌خواهد شدن در ساغر خمّار سبز
گر سحاب آرد نوید سایهٔ نخل قدش
نالهٔ بلبل دهد چون سرو از این‌ گلزار سبز
برق حسن نو خطی در گل ‌گرفت آیینه را
جلوه‌گر این است‌ کشت تشنهٔ دیدار سبز
ریشهٔ ‌گل بی‌طراوت نیست از ابر بهار
می‌کند تردستی مطرب زبان تار سبز
هیچ زشتی در مقام خویش نامرغوب نیست
خار را دارد همان چون گل سر دیوار سبز
رنگ می‌بندد لب خندان به عزلت خو مکن
آب هم می‌گردد از آسودن بسیار سبز
آبروی مرد بیدل با هنر جوشیدنست
نیست در شمشیرها جز تیغ جوهردار سبز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۷
بی‌پرده است و نیست عیان راز من هنوز
از خاک می‌دمد چوگلم پیرهن هنوز
عمریست‌ چون‌ نفس همه جهدم ولی چه سود
یک‌گام هم نرفته‌ام از خویشتن هنوز
چون شمع خامشی‌که فروزی دوباره‌اش
می‌سوزدم سپهر به داغ‌کهن هنوز
ای محو جسم دعوی آزادیت خطاست
یعنی ز بیضه نیست برون پر زدن هنوز
عالم به این فروغ نظر جلوه‌گاه‌ کیست
شمع خیال سوخته است انجمن هنوز
فریاد ما به پردهٔ دل بال می‌زند
نگذشته است پرتو شمع از لگن هنوز
اندوه غربت آب نکرده‌ست پیکرت
گل نیست ای ستمزده‌، راه وطن هنوز
آسودگی ‌چو آب‌ گهر تهمت من است
دارد ز موج دامن رنگم شکن هنوز
مرگم نکرد ایمن از آشوب زندگی
جمع است رشته‌های امل در کفن هنوز
یک جلوه انتظار تو در خاطرم‌ گذشت
آیینه می‌دمد ز سراپای من هنوز
برق تحیرم چه شد از خویش رفته‌ام
پرواز من بر آینه دارد سخن هنوز
خاکستری ز آتش من‌گل نکرده است
دل غافل است از نمک سوختن هنوز
از بی‌نصیبی من غفلت هوا مپرس
درخون تپید شوق و نگشتم چمن هنوز
بیدل غبار قافلهٔ هرزه ‌تازی‌ام
مقصد گم است و می‌روم از خویشتن هنوز
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۳
صبح است و دارد آن‌گل در سر هوای نرگس
از چشم ما بریزید آبی به پای نرگس
ابر و بهار اقبال امروز سایهٔ کیست
گل‌کرد تاج برسر بال همای نرگس
آب وگل تعین این دلکشی ندارد
رنگ شکستهٔ‌ کیست طرف بنای نرگس
هم چشم نوبهارم خوابم چه احتمال است
دارد غنودن اما تا غنچه‌های نرگس
بی‌انتظار نتوان از وصل‌کام دل برد
گل می‌رسد درین باغ یکسر قفای نرگس
حیرت برون این باغ راهی نمی‌گشاید
هرچند رسته باشد چشم از عصای نرگس
ما را به‌این دو دم عیش با چتر گل چه‌کار است
همسایهٔ خزانیم زبر لوای نرگس
اقبال اوج گردون گر می‌گشود کاری
میل زمین نمی‌کرد دست دعای نرگس
تقلید چند باید در جلوه‌گاه تحقیق
پامال نور شمع است رنگ لقای نرگس
مضمون پیش پا نیز آسان نمی‌توان خواند
صد صفر و یک الف بود عبرت‌فزای نرگس
چندانکه وارسیدیم رنگ خزان جنون داشت
ای‌کاش داغ می‌رست زین باغ جای نرگس
بیدل ز چشم مردم دور است حق‌شناسی
کوری‌ است خرمن اینجا چون‌ دستهای نرگس
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۵
در آن کشورکه پیشانی‌گشاید حسن جاوبدش
گرفتن تا قیامت بر ندارد نام خورشیدش
ز خویشم می‌برد جایی‌که می‌گردم بهار آنجا
نگاه ساغر ایمای گل بادام تمهیدش
به‌گلزاری‌که الفت دسته بند موی مجنونست
هوا هر چند بالد نگذرد از سایهٔ بیدش
اشارات حقیقت بر مجاز افکند آگاهی
خرد هرجا پری در جلوه آمد شیشه فهمیدش
ز بس اسرار پیدایی دقیق افتاده است اینجا
نظر واکرد برکیفیت خویش آنکه پوشیدش
گر این یأس از شمار سال و ماه‌ کلفتم خیزد
مه نو خم شود چندان‌که از دوش اوفتد عیدش
به چندین جام نتوان جز همان یک نشئه پیمودن
تو هم پیمانه‌ای داری که پرکرده‌ست جمشیدش
جنون مضرابی ناموس الفت نغمه‌ها دارد
شکست از هر چه باشد می‌زند بر سایه امیدش
چه مقدار آگهی بر خویش چیند قطره از دریا
خیالت راست تحقیقی‌ که ممکن نیست تقلیدش
نپردازی به فکر نغمهٔ تحقیق من بیدل
که چرخ اینجا خمیدن می‌کشد با چنگ ناهیدش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۸
خط مشکین شد وبال غنچهٔ جان پرورش
گشت در گرد یتیمی خشک آب گوهرش
گر به این شوخی‌ کند عکس تو سیر آینه
می‌تپد برخود به رنگ موج دربا جوهرش
هرکه را از نغمهٔ ساز سلامت‌ آگهی‌ست
نیست جز ضبط نفس دربزم دل خنیاگرش
نسخهٔ دل عالمی دارد که‌ گر وا می‌رسی
هست صحرای قیامت صفحه‌ای از دفترش
گردباد بیخودی پیمای دشت الفتیم
کاسمان هم می‌کند گردیدنی‌ گرد سرش
ناله‌ام عمریست طوف لب نفهمیده ست چیست
وای بیماری‌که غیراز دل نباشد بسترش
سعی آرامم حریف وحشت سرشار نیست
خواب من چون غنچه برمی‌آرد از بالین پرش
ط‌فل خویی ‌گر زند لاف‌کمال آهسته باش
می‌کند چون اشک آخر خودنماییها ترش
بی‌فنا نتوان چراغ اعتبار افروختن
آتش ما شعله می‌بارد پس از خاکسترش
احتیاجت نیست جز ایجاد عیب دوستان
مطلبی سرکن به پیش هرکه می‌خواهی‌کرش
کبریایی ازکمین عجز ما گل‌کردنی‌ ست
سایه هم خورشید می‌یابد زمان دیگرش
تیغ خونخوارست بیدل جادهٔ دشت جنون
تا ز سر نگذشته‌ای نتوان‌گذشتن از سرش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۰
بهار صنع چو دیدیم در سر و کارش
به رنگ رفته نوشتم برات‌گلزارش
به آسمان مژهٔ من فرو نمی‌آید
بلند ساختهٔ حیرتی‌ست دیوارش
رهایی ازکف صیاد عشق ممکن نیست
کمند جای نفس می‌کشدگرفتارش
به خاک خفتهٔ دام تواضع خلقم
چو سجده‌ای‌که فتد راه در جبین زارش
به وضع خلق برآیا ز دهرگوشه‌گزین
گهر سری‌ست‌که دربا نمی‌کشد بارش
ز شیخ مغز حقیقت مجوکه همچو حباب
سری ندارد اگر واکنند دستارش
ندارد آن همه تعلیم هوش غفلت عام
به راه خفته به پا می‌کنند بیدارش
چو شمع بلبل ا:‌ن باغ بسکه عجز نماست
شکستن پر رنگ است سعی منقارش
خرام یار ز عمر ابد نشان دارد
در آب خضر نشسته‌ست‌گرد رفتارش
ادب ز شرم نگه آب می‌شود ورنه
شنیده‌ایم که بی‌پرده است دیدارش
ره جنونکدهٔ دل گرفته‌ای بیدل
به پا چو آبله نتوان نمود هموارش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸۲
صبح از چه خرابات جنون‌کرد بهارش
کافاق به خمیازه گرفته‌ست خمارش
شام اینهمه سامان ‌کدورت زکجا یافت
کز زنگ نشد پاک کف آینه‌دارش
گردون به تمنای چه ‌گل می‌رود از خویش
عمریست که بر گردش رنگست مدارش
دربا به حضور چه جمالست مقابل
کز خانهٔ آیینه‌ گرو برد کنارش
صحرا به رم ناز چه محمل نظر افکند
کاندیشه پریخانه شد از رقص غبارش
کوه از چه ادب ضبط نفس‌ کرد که هر سنگ
در دل مژه خواباند چراغان شرارش
ابر از چه تلاش این همه سامان عرق داشت
کایینه چکید از نمد خورده فشارش
برق ازچه طرف رخش به مهمیز طلب داد
کز عرض برون برد لب خنده سوارش
گلشن ز چه عیش اینقدر اندوخت شکفتن
کافتاد سر و کار به دلهای فکارش
بلبل ز چه ساز انجمن‌آرای طرب بود
کز یک نی منقار ستودند هزارش
طاووس به پرواز چه گلزار پر افشاند
کز خلد چکید آرزوی نقش و نگارش
شبنم به چه حیرت قدم افسرد که چون اشک
یک آبله‌ گردید به هرگام دچارش
موج‌ گهر آشوب چه توفان خبرش ‌کرد
کز ضبط سر و زانوی عجز است حصارش
آیینه زتکلیف چه مشرب زده ساغر
کز هر چه رسد ییش نه فخرست و نه عارش
دل رمز چه سحر است که در دیدهٔ تحقیق
حسن است و نیفتاد به هیچ آینه‌ کارش
عمر از چه شتاب اینهمه آشفتگی انگیخت‌
کاتش به نفس در زد و بگرفت شمارش
بیدل ز چه مکتب سبق آگهی آموخت
کاینها به شق خامه ‌گرفته‌ست قرارش
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۶
چه لازم جوهر دیگر نماید پیکر تیغش
بس است از موج خون بیگناهان جوهر تیغش
به آیینی‌که شاخ‌گل هجوم غنچه می‌آرد
چرا خونم حمایل نیست یا رب در بر تیغش
محبت‌ گر دلیلت شد چه امکانست نومیدی
کف خون هم بجایی می‌رساند رهبرتیغش
به صد تسلیم می‌باید رضا جوی قدر بودن
چو ابرو بر سر چشمست حکم لنگر تیغش
به بال طایر رنگ از رگ‌گل رشته می‌باشد
رهایی نیست خونم‌را ز دام جوهرتیغش
اگر خورشید در صد سال یک لعل آورد بیرون
بدخشانها به یک دم بشکفاند جوهر تیغش
خطی از عافیت در دفتر بسمل نمی‌گنجد
مزن بر صفحهٔ دلهای ما جز مسطر تیغش
به حسرت عالمی بیتاب رقص بسمل است اما
که دارد آنقدر خونی‌ که‌ گردد زیور تیغش
دماغ دست‌از آب‌،‌خضر شستن‌برنمی‌دارم
بلند است از سرم صد نیزه موج‌ گوهر تیغش
درین میدان مشو منکر تلاش ناتوانان را
مه‌نو هم سری می‌آرد آخر بر سر تیغش
چه مقدار آبرو سامان‌ کند خون من بیدل
به دریا تر نمی‌گردد زبان اژدر تیغش