عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۵۲
چون خط از لعل لب آن ماه می آید برون
از جگرگاه بدخشان آه می آید برون
تا قیامت دل نخواهد ماند در زندان جسم
عاقبت از زیر ابر این ماه می آید برون
چون نظر بر حاصل عمر عزیزان می کنم
از دل بی حاصلم صد آه می آید برون
تشنه، برگردید سیراب از لب بحر سراب
دلو ما خالی همان از چاه می آید برون
می برد از هوش پیش از آمدن بویش مرا
دورباش شاه پیش از شاه می آید برون
سایه بیدست در گرمای محشر، هر که را
آه سردی از دل آگاه می آید برون
می جهند از آه مظلومان سلامت ظالمان
برق اگر سالم ز خرمنگاه می آید برون
نقطه ای کز خامه صائب تراوش می کند
ماه کنعانی بود کز چاه می آید برون
از جگرگاه بدخشان آه می آید برون
تا قیامت دل نخواهد ماند در زندان جسم
عاقبت از زیر ابر این ماه می آید برون
چون نظر بر حاصل عمر عزیزان می کنم
از دل بی حاصلم صد آه می آید برون
تشنه، برگردید سیراب از لب بحر سراب
دلو ما خالی همان از چاه می آید برون
می برد از هوش پیش از آمدن بویش مرا
دورباش شاه پیش از شاه می آید برون
سایه بیدست در گرمای محشر، هر که را
آه سردی از دل آگاه می آید برون
می جهند از آه مظلومان سلامت ظالمان
برق اگر سالم ز خرمنگاه می آید برون
نقطه ای کز خامه صائب تراوش می کند
ماه کنعانی بود کز چاه می آید برون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۵۳
از تن خاکی دل صد پاره می آید برون
این شرر آخر ز سنگ خاره می آید برون
نیست از بخت سیه دلهای روشن را غبار
روشن از خاکستر آتشپاره می آید برون
دل مخور ز اندیشه روزی که گندم از زمین
سینه چاک از شوق روزی خواره می آید برون
غنچه چون گل شد، ز حفظ بوی خود عاجز شود
آه بی تاب از دل صد پاره می آید برون
زان دل سنگین اگر جویم ترحم دور نیست
مومیایی هم ز سنگ خاره می آید برون
می شود در بی کسی این چشمه رحمت روان
شیرکی ز انگشت در گهواره می آید برون؟
چون حبابی می تواند بحر را در بر کشید؟
از تماشای تو کی نظاره می آید برون؟
می دهم تصدیع صائب چاره جویان را عبث
از علاج درد من کی چاره می آید برون؟
این شرر آخر ز سنگ خاره می آید برون
نیست از بخت سیه دلهای روشن را غبار
روشن از خاکستر آتشپاره می آید برون
دل مخور ز اندیشه روزی که گندم از زمین
سینه چاک از شوق روزی خواره می آید برون
غنچه چون گل شد، ز حفظ بوی خود عاجز شود
آه بی تاب از دل صد پاره می آید برون
زان دل سنگین اگر جویم ترحم دور نیست
مومیایی هم ز سنگ خاره می آید برون
می شود در بی کسی این چشمه رحمت روان
شیرکی ز انگشت در گهواره می آید برون؟
چون حبابی می تواند بحر را در بر کشید؟
از تماشای تو کی نظاره می آید برون؟
می دهم تصدیع صائب چاره جویان را عبث
از علاج درد من کی چاره می آید برون؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۵۴
کی سخن خام از لب فرزانه می آید برون؟
باده چون شد پخته از میخانه می آید برون
از زبان خامه من لفظ های آشنا
در لباس معنی بیگانه می آید برون
دانه دل را تو پامال علایق کرده ای
ورنه خرمن ها ازین یک دانه می آید برون
ناله ناقوس دارد هر سر مو بر تنم
این سزای آن که از بتخانه می آید برون
در شبستان که بوده است و کجا می خورده است؟
آفتاب امروز خوش مستانه می آید برون
عالمی از داغ عالمسوز ما در آتشند
دود شمع ما ز صد کاشانه می آید برون
کعبه گر آید به استقبال من پر دور نیست
دود شمع ما ز صد کاشانه می آید برون
می تند گرد دهانش همچو خط عنبرین
هر حدیثی کز لب جانانه می آید برون
گرد هستی در حریم پاکبازان توتیاست
دست خالی سیل ازین ویرانه می آید برون
جامه فانوس می گردد ز غیرت شمع را
لاله ای کز تربت پروانه می آید برون
در سواد خامه من گفتگوی سهل نیست
زین نیستان نعره شیرانه می آید برون
هر کسی در عالم خود شهریار عالم است
وای بر جغدی که از ویرانه می آید برون
نفس را مگذار پا از حد خود بیرون نهد
می شود گم طفل چون از خانه می آید برون
می شود صائب ز بی تابی دل غواص آب
از صدف تا گوهر یکدانه می آید برون
باده چون شد پخته از میخانه می آید برون
از زبان خامه من لفظ های آشنا
در لباس معنی بیگانه می آید برون
دانه دل را تو پامال علایق کرده ای
ورنه خرمن ها ازین یک دانه می آید برون
ناله ناقوس دارد هر سر مو بر تنم
این سزای آن که از بتخانه می آید برون
در شبستان که بوده است و کجا می خورده است؟
آفتاب امروز خوش مستانه می آید برون
عالمی از داغ عالمسوز ما در آتشند
دود شمع ما ز صد کاشانه می آید برون
کعبه گر آید به استقبال من پر دور نیست
دود شمع ما ز صد کاشانه می آید برون
می تند گرد دهانش همچو خط عنبرین
هر حدیثی کز لب جانانه می آید برون
گرد هستی در حریم پاکبازان توتیاست
دست خالی سیل ازین ویرانه می آید برون
جامه فانوس می گردد ز غیرت شمع را
لاله ای کز تربت پروانه می آید برون
در سواد خامه من گفتگوی سهل نیست
زین نیستان نعره شیرانه می آید برون
هر کسی در عالم خود شهریار عالم است
وای بر جغدی که از ویرانه می آید برون
نفس را مگذار پا از حد خود بیرون نهد
می شود گم طفل چون از خانه می آید برون
می شود صائب ز بی تابی دل غواص آب
از صدف تا گوهر یکدانه می آید برون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۵۵
ناله ما سینه چاک از سینه می آید برون
گوهر ما سفته از گنجینه می آید برون
ناز او با من بود از دیده حیران که حسن
سر گران از خانه آیینه می آید برون
کنج عزلت را غنیمت دان که می ریزد ز هم
مشک تا از خرقه پشمینه می آید برون
در نمی گیرد فسون در مار چون شد اژدها
مشکل از دل کینه دیرینه می آید برون
صائب از دل می رود بیرون خیال خط او
ریشه جوهر گر از آیینه می آید برون
گوهر ما سفته از گنجینه می آید برون
ناز او با من بود از دیده حیران که حسن
سر گران از خانه آیینه می آید برون
کنج عزلت را غنیمت دان که می ریزد ز هم
مشک تا از خرقه پشمینه می آید برون
در نمی گیرد فسون در مار چون شد اژدها
مشکل از دل کینه دیرینه می آید برون
صائب از دل می رود بیرون خیال خط او
ریشه جوهر گر از آیینه می آید برون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۵۶
عقل پوچ از عهده سودا نمی آید برون
پنبه از تسخیر این مینا نمی آید برون
چشم آن دارم که با نام و نشان آیم برون
از بیابانی که نقش پا نمی آید برون
عالمی از بیخودی گر هست خوشتر در جهان
چون فلاطون از خم صهبا نمی آید برون؟
گر چه دارد شوخی ما برق را در پیچ و تاب
از لب ما خنده بیجا نمی آید برون
هر که شمعی زیر خاک از دیده بینا نبرد
از شبستان کفن بینا نمی آید برون
حیرتی دارم که با این بی قراری های شوق
چون مرا بال و پر از اعضا نمی آید برون؟
تیغ ما از بی زبانی در نیام زنگ نیست
شیرمردی از صف هیجا نمی آید برون
هر که را دیدیم، دارد بر جگر داغ نفاق
ماهی بی فلس ازین دریا نمی آید برون
شبروان کوی جانان را سلاحی لازم است
ماه بی تیغ و سپر شبها نمی آید برون
این چه دامان نزاکت بر زمین ساییدن است
گل به این تمکین (و) استغنا نمی آید برون
در شبستانی که اهل شرم ساغر می زنند
از دهن ها نکهت صهبا نمی آید برون
این جواب آن غزل صائب که می گوید مثال
هیچ کس از فکر این سودا نمی آید برون
پنبه از تسخیر این مینا نمی آید برون
چشم آن دارم که با نام و نشان آیم برون
از بیابانی که نقش پا نمی آید برون
عالمی از بیخودی گر هست خوشتر در جهان
چون فلاطون از خم صهبا نمی آید برون؟
گر چه دارد شوخی ما برق را در پیچ و تاب
از لب ما خنده بیجا نمی آید برون
هر که شمعی زیر خاک از دیده بینا نبرد
از شبستان کفن بینا نمی آید برون
حیرتی دارم که با این بی قراری های شوق
چون مرا بال و پر از اعضا نمی آید برون؟
تیغ ما از بی زبانی در نیام زنگ نیست
شیرمردی از صف هیجا نمی آید برون
هر که را دیدیم، دارد بر جگر داغ نفاق
ماهی بی فلس ازین دریا نمی آید برون
شبروان کوی جانان را سلاحی لازم است
ماه بی تیغ و سپر شبها نمی آید برون
این چه دامان نزاکت بر زمین ساییدن است
گل به این تمکین (و) استغنا نمی آید برون
در شبستانی که اهل شرم ساغر می زنند
از دهن ها نکهت صهبا نمی آید برون
این جواب آن غزل صائب که می گوید مثال
هیچ کس از فکر این سودا نمی آید برون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۵۷
خط به تمکین آید از لعل دلبر برون
سبزه با لنگر ز زیر سنگ آرد سر برون
سرمه بخت سیه روشندلان را کیمیاست
اخگر آید شسته رو از زیر خاکستر برون
راه جان بخشی بر آن لب شرم نتوانست بست
هر چه در گوهر بود می آید از گوهر برون
دولت آتش پا و آب زندگی سنگین رکاب
از سیاهی تشنه لب زان آمد اسکندر برون
نی به ناخن گر کنند، از خجلت لبهای او
پای نگذارد ز بند نیشکر شکر برون
مهر خاموشی شود از گرمی هنگامه آب
لال می گردد سپندی کآید از مجمر برون
در دل تاریک حرف تلخ را تأثیر نیست
کی رود خامی به جوش بحر از عنبر برون؟
پای گستاخی منه بیرون ز حد خود که مور
رشته عمرش شود کوته چو آرد پر برون
چشم بستن باشد از دنیا نظر واکردنش
چون حباب از بحر هستی هر که آرد سر برون
زشت رویی پرده چشم تماشایی بس است
زشت رویان از چه می آیند با چادر برون؟
چون چراغ روز در چشمش جهان گردد سیاه
صبح اگر از یک گریبان با تو آرد سر برون
تا به خاک افتاد صائب سایه بالای او
می زند ناخن به دل خاری که آرد سر برون
سبزه با لنگر ز زیر سنگ آرد سر برون
سرمه بخت سیه روشندلان را کیمیاست
اخگر آید شسته رو از زیر خاکستر برون
راه جان بخشی بر آن لب شرم نتوانست بست
هر چه در گوهر بود می آید از گوهر برون
دولت آتش پا و آب زندگی سنگین رکاب
از سیاهی تشنه لب زان آمد اسکندر برون
نی به ناخن گر کنند، از خجلت لبهای او
پای نگذارد ز بند نیشکر شکر برون
مهر خاموشی شود از گرمی هنگامه آب
لال می گردد سپندی کآید از مجمر برون
در دل تاریک حرف تلخ را تأثیر نیست
کی رود خامی به جوش بحر از عنبر برون؟
پای گستاخی منه بیرون ز حد خود که مور
رشته عمرش شود کوته چو آرد پر برون
چشم بستن باشد از دنیا نظر واکردنش
چون حباب از بحر هستی هر که آرد سر برون
زشت رویی پرده چشم تماشایی بس است
زشت رویان از چه می آیند با چادر برون؟
چون چراغ روز در چشمش جهان گردد سیاه
صبح اگر از یک گریبان با تو آرد سر برون
تا به خاک افتاد صائب سایه بالای او
می زند ناخن به دل خاری که آرد سر برون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۵۸
دیده بی نور ما را کرد بینا پیرهن
بر چراغ مرده ما شد مسیحا پیرهن
گفت پیغمبر مپوشانید تن در نوبهار
چون نسازم در بهاران رهن صهبا پیرهن؟
پرده عصمت ندارد تاب دست انداز شوق
رو به کنعان کرد از دست زلیخا پیرهن
پنبه نتواند شدن بر چهره آتش نقاب
می کند پهلو تهی از سینه ما پیرهن
برگ گل را ره به آن اندام نازک داده است
سینه ام هرگز نخواهد صاف شد با پیرهن!
مردم چشم صدف دیگر نخواهد شد سفید
گر بشوید بخت من در آب دریا پیرهن
گرنه شب بر چشم مجنون آستین مالیده است
لاله چون افکنده بر دامان صحرا پیرهن؟
داغ ناسور مرا با پنبه راحت چه کار؟
جنگ دارد دست ماتم دیدگان با پیرهن
چون گل از زور جنون مجموعه چاکی شود
گر چو آتش بر تنم باشد ز خارا پیرهن
پرده ناموس را خواهم دریدن چوب حباب
بر تنم زندان شده است از زور صهبا پیرهن
صائب آن روزی که از دل داغ پنهان شعله زد
جامه فانوس شد بر پیکر ما پیرهن
بر چراغ مرده ما شد مسیحا پیرهن
گفت پیغمبر مپوشانید تن در نوبهار
چون نسازم در بهاران رهن صهبا پیرهن؟
پرده عصمت ندارد تاب دست انداز شوق
رو به کنعان کرد از دست زلیخا پیرهن
پنبه نتواند شدن بر چهره آتش نقاب
می کند پهلو تهی از سینه ما پیرهن
برگ گل را ره به آن اندام نازک داده است
سینه ام هرگز نخواهد صاف شد با پیرهن!
مردم چشم صدف دیگر نخواهد شد سفید
گر بشوید بخت من در آب دریا پیرهن
گرنه شب بر چشم مجنون آستین مالیده است
لاله چون افکنده بر دامان صحرا پیرهن؟
داغ ناسور مرا با پنبه راحت چه کار؟
جنگ دارد دست ماتم دیدگان با پیرهن
چون گل از زور جنون مجموعه چاکی شود
گر چو آتش بر تنم باشد ز خارا پیرهن
پرده ناموس را خواهم دریدن چوب حباب
بر تنم زندان شده است از زور صهبا پیرهن
صائب آن روزی که از دل داغ پنهان شعله زد
جامه فانوس شد بر پیکر ما پیرهن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۶۰
دیده خونبار می خواهد نسیم پیرهن
تشنه دیدار می خواهد نسیم پیرهن
پرده ناموس زندان است حسن شوخ را
کوچه و بازار می خواهد نسیم پیرهن
بی سبب چشم زلیخا سرمه ضایع می کند
چشم چون دستار می خواهد نسیم پیرهن
مشک را با سینه چاکان التفات دیگرست
خاطر افگار می خواهد نسیم پیرهن
فیض از مژگان خواب آلودگان رم می کند
دیده بیدار می خواهد نسیم پیرهن
غنچه راز زلیخا هرزه خند افتاده است
عاشق ستار می خواهد نسیم پیرهن
خوش دکانی بر قماش ماه کنعان چیده است
جلوه همکار می خواهد نسیم پیرهن
پیچ و تاب سعی در دام آورد نخجیر را
جان جوهردار می خواهد نسیم پیرهن
از خم زلفش که خون نافه را پامال کرد
خاتم زنهار می خواهد نسیم پیرهن
هر سحابی را دل از سرچشمه ای می نوشد آب
چشم طوفان بار می خواهد نسیم پیرهن
زان عبیر ناز کز زلف تو می ریزد به خاک
یک گریبان وار می خواهد نسیم پیرهن
فکر صائب را دلی چون برگ گل باید تنک
ساحت گلزار می خواهد نسیم پیرهن
تشنه دیدار می خواهد نسیم پیرهن
پرده ناموس زندان است حسن شوخ را
کوچه و بازار می خواهد نسیم پیرهن
بی سبب چشم زلیخا سرمه ضایع می کند
چشم چون دستار می خواهد نسیم پیرهن
مشک را با سینه چاکان التفات دیگرست
خاطر افگار می خواهد نسیم پیرهن
فیض از مژگان خواب آلودگان رم می کند
دیده بیدار می خواهد نسیم پیرهن
غنچه راز زلیخا هرزه خند افتاده است
عاشق ستار می خواهد نسیم پیرهن
خوش دکانی بر قماش ماه کنعان چیده است
جلوه همکار می خواهد نسیم پیرهن
پیچ و تاب سعی در دام آورد نخجیر را
جان جوهردار می خواهد نسیم پیرهن
از خم زلفش که خون نافه را پامال کرد
خاتم زنهار می خواهد نسیم پیرهن
هر سحابی را دل از سرچشمه ای می نوشد آب
چشم طوفان بار می خواهد نسیم پیرهن
زان عبیر ناز کز زلف تو می ریزد به خاک
یک گریبان وار می خواهد نسیم پیرهن
فکر صائب را دلی چون برگ گل باید تنک
ساحت گلزار می خواهد نسیم پیرهن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۶۱
مجلس رقص است، بر تمکین بیفشان آستین
دست بالا کن، گلی از عالم بالا بچین
می توان رفت از فلک بیرون به دست افشاندنی
در نگین دان تا به کی باشی حصاری چون نگین؟
می شود از پایکوبی قطع راه دور عشق
چند از تمکین نهی بر پای، بند آهنین؟
پایکوبان شو، ببین در زیر پا افلاک را
دست بالا کن، جهان را زیر دست خود ببین
نخل نوخیز تو بهر بوستان دیگرست
ریشه را محکم مکن زنهار در مغز زمین
می ز خون خود کن و مطرب ز بال خویشتن
کم مباش از مرغ بسمل در شهادتگاه دین
فارغ است از سنگ ره تخت روان بیخودی
گر طواف کعبه می خواهی بر این محمل نشین
قطره از پیوستگی شد سیل و در دریا رسید
در طریق عشق، یاران موافق بر گزین
پرده ناموس را بال و پر پرواز کن
حسن در هر جا که سازد چهره از می آتشین
بی سپند شوخ، مجمر چشم خواب آلوده ای است
بزم را پر شور گردان از نوای آتشین
رخنه ملک است چشم هوشیاران، زینهار
خاک زان از درد می در چشم عقل دور بین
از شفق زد غوطه در می صبح با موی سفید
در کهنسالی دکان زهد و سالوسی مچین
شبنم از روشندلی هم ساغر خورشید شد
چند در مینای تن چون درد باشی ته نشین؟
می ربایندش چو گل خوبان ز دست یکدگر
صفحه ای کز فکر صائب شد نگارستان چین
دست بالا کن، گلی از عالم بالا بچین
می توان رفت از فلک بیرون به دست افشاندنی
در نگین دان تا به کی باشی حصاری چون نگین؟
می شود از پایکوبی قطع راه دور عشق
چند از تمکین نهی بر پای، بند آهنین؟
پایکوبان شو، ببین در زیر پا افلاک را
دست بالا کن، جهان را زیر دست خود ببین
نخل نوخیز تو بهر بوستان دیگرست
ریشه را محکم مکن زنهار در مغز زمین
می ز خون خود کن و مطرب ز بال خویشتن
کم مباش از مرغ بسمل در شهادتگاه دین
فارغ است از سنگ ره تخت روان بیخودی
گر طواف کعبه می خواهی بر این محمل نشین
قطره از پیوستگی شد سیل و در دریا رسید
در طریق عشق، یاران موافق بر گزین
پرده ناموس را بال و پر پرواز کن
حسن در هر جا که سازد چهره از می آتشین
بی سپند شوخ، مجمر چشم خواب آلوده ای است
بزم را پر شور گردان از نوای آتشین
رخنه ملک است چشم هوشیاران، زینهار
خاک زان از درد می در چشم عقل دور بین
از شفق زد غوطه در می صبح با موی سفید
در کهنسالی دکان زهد و سالوسی مچین
شبنم از روشندلی هم ساغر خورشید شد
چند در مینای تن چون درد باشی ته نشین؟
می ربایندش چو گل خوبان ز دست یکدگر
صفحه ای کز فکر صائب شد نگارستان چین
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۶۲
خال یا تخم امید عاشق شیداست این؟
زلف یا شیراه جمعیت دلهاست این؟
زلفش از معموره دلها برآورده است گرد
یا بهار بی خزان عنبر ساراست این؟
فتنه روز قیامت در رکابش می رود
رایت حسن بلند اقبال، یا بالاست این؟
گر سر خورشید را بیند به زیر پای خویش
آب در چشمش نمی گردد، چه بی پرواست این؟
نیست ممکن فکر زلفش را برآوردن ز دل
می شود هر روز افزون، ریشه سوداست این
خط که حسن دیگران را می شود فرمان عزل
استمالت نامه آن حسن بی پرواست این
از دمیدن های خط صائب ازو ایمن مشو
جوهر بی رحمی شمشیر استغناست این
زلف یا شیراه جمعیت دلهاست این؟
زلفش از معموره دلها برآورده است گرد
یا بهار بی خزان عنبر ساراست این؟
فتنه روز قیامت در رکابش می رود
رایت حسن بلند اقبال، یا بالاست این؟
گر سر خورشید را بیند به زیر پای خویش
آب در چشمش نمی گردد، چه بی پرواست این؟
نیست ممکن فکر زلفش را برآوردن ز دل
می شود هر روز افزون، ریشه سوداست این
خط که حسن دیگران را می شود فرمان عزل
استمالت نامه آن حسن بی پرواست این
از دمیدن های خط صائب ازو ایمن مشو
جوهر بی رحمی شمشیر استغناست این
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۶۳
سرو گلزار ارم یا قامت دلجوست این؟
زلف مشکین یا کمند گردن آهوست این؟
اختر صبح سعادت، مرکز پرگار عشق
تخم آه آتشین یا خال عنبربوست این؟
بال شاهین نظر، طغرای شاهنشاه حسن
طاق آتشگاه عارض یا خم ابروست این؟
پرده دار آب حیوان، ابر گلزار بهشت
تار و پود جامه کعبه است یا گیسوست این؟
موج آب زندگی یا جوهر تیغ قضا
سرنوشت عاشقان یا پیچ و تاب موست این؟
ز آفتاب عارضش خط شعاعی سوخته است
یا به دور ماه رویش زلف عنبربوست این؟
حسنش از خط می کند منشور زیبایی درست
یا دعای چشم زخم آن بهشتی روست این؟
فتنه ها از یک گریبان سر برون آورده اند
یا صف مژگان به گرد نرگس جادوست این؟
خضر می روید به جای سبزه از جولانگهش
آب حیوان یا خرام قامت دلجوست این؟
چرب می سازد علم از خون آهوی حرم
رحم در خاطر ندارد، غمزه جادوست این
اینقدر وحشی نمی باشد ز مردم آدمی
یا پریزاد قباپوش است، یا آهوست این
از نگاه دیده قربانیان رم می کند
سخت وحشی طینت و بسیار نازک خوست این
سربرآورده است صائب زان گریبان آفتاب
یا غلط کرده است مشرق را قمر، یاروست این؟
نیست بزم شاه جای دم زدن جبریل را
پیش شاه نکته دان صائب چه گفت و گوست این؟
زلف مشکین یا کمند گردن آهوست این؟
اختر صبح سعادت، مرکز پرگار عشق
تخم آه آتشین یا خال عنبربوست این؟
بال شاهین نظر، طغرای شاهنشاه حسن
طاق آتشگاه عارض یا خم ابروست این؟
پرده دار آب حیوان، ابر گلزار بهشت
تار و پود جامه کعبه است یا گیسوست این؟
موج آب زندگی یا جوهر تیغ قضا
سرنوشت عاشقان یا پیچ و تاب موست این؟
ز آفتاب عارضش خط شعاعی سوخته است
یا به دور ماه رویش زلف عنبربوست این؟
حسنش از خط می کند منشور زیبایی درست
یا دعای چشم زخم آن بهشتی روست این؟
فتنه ها از یک گریبان سر برون آورده اند
یا صف مژگان به گرد نرگس جادوست این؟
خضر می روید به جای سبزه از جولانگهش
آب حیوان یا خرام قامت دلجوست این؟
چرب می سازد علم از خون آهوی حرم
رحم در خاطر ندارد، غمزه جادوست این
اینقدر وحشی نمی باشد ز مردم آدمی
یا پریزاد قباپوش است، یا آهوست این
از نگاه دیده قربانیان رم می کند
سخت وحشی طینت و بسیار نازک خوست این
سربرآورده است صائب زان گریبان آفتاب
یا غلط کرده است مشرق را قمر، یاروست این؟
نیست بزم شاه جای دم زدن جبریل را
پیش شاه نکته دان صائب چه گفت و گوست این؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۶۴
آن کف نظارگی، این از دو عالم می برد
در میان این دو یوسف فرق ای بینا ببین
گر ندیدی ترجمان رازهای غیب را
آن خط نازک رقم را گرد آن لبها ببین
در چنین وقتی که از خط صبح محشر می دمد
چشم خواب آلود آن معشوق بی پروا ببین
این سفر کوته نمی گردد به شبگیر بلند
عمر جاویدان به دست آر آن قد رعنا ببین
آسمان را یک نفس از شور عشق آرام نیست
زین می پر زور دست افشانی مینا ببین
دیده را صائب ز خورشید قیامت آب ده
بعد ازان بر چهره آن آتشین سیما ببین
روی در میخانه کن آرامش دلها ببین
عالمی را فارغ از اندیشه فردا ببین
این تعین چون حباب از بسته چشمی های توست
چشم بگشا، هیچی خود را درین دریا ببین
عشق بی معشوق هیهات است گردد جلوه گر
در لباس بید مجنون جلوه لیلی ببین
نسبت دیوانه و شهرست طوفان و تنور
عرض سودای مرا در دامن صحرا ببین
در میان این دو یوسف فرق ای بینا ببین
گر ندیدی ترجمان رازهای غیب را
آن خط نازک رقم را گرد آن لبها ببین
در چنین وقتی که از خط صبح محشر می دمد
چشم خواب آلود آن معشوق بی پروا ببین
این سفر کوته نمی گردد به شبگیر بلند
عمر جاویدان به دست آر آن قد رعنا ببین
آسمان را یک نفس از شور عشق آرام نیست
زین می پر زور دست افشانی مینا ببین
دیده را صائب ز خورشید قیامت آب ده
بعد ازان بر چهره آن آتشین سیما ببین
روی در میخانه کن آرامش دلها ببین
عالمی را فارغ از اندیشه فردا ببین
این تعین چون حباب از بسته چشمی های توست
چشم بگشا، هیچی خود را درین دریا ببین
عشق بی معشوق هیهات است گردد جلوه گر
در لباس بید مجنون جلوه لیلی ببین
نسبت دیوانه و شهرست طوفان و تنور
عرض سودای مرا در دامن صحرا ببین
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۶۵
جلوه مستانه آن سرو قامت را ببین
چشم بگشا موجه دریای رحمت را ببین
سر به جای ذره می رقصد درین نخجیرگاه
تیغ بازی های آن خورشید طلعت را ببین
موجه دریا نگنجد در دل تنگ حباب
بگذر از سر جوهر تیغ شهادت را ببین
سیر سیل نوبهاران بر فراز پل خوش است
در جهان آب و گل شور حقیقت را ببین
ریسمان را پنبه کردن صرفه حلاج نیست
در لباس کثرت ای منصور وحدت را ببین
نیست چون از غیب روزی دیده حق بین ترا
چهره آیینه داران حقیقت را ببین
می چکد خون حلال من ز طرف دامنش
لاله بی داغ صحرای شهادت را ببین
می درخشد دولت از بال هما چون آفتاب
در جبین جغد انوار سعادت را ببین
تار و پود مخمل از خواب پریشان بسته اند
دست بالین کن شکر خواب فراغت را ببین
غافل از اسباب شکرای خواجه خودبین مشو
بر سر هر رهگذر ارباب حاجت را ببین
می توان در پرده حسن یار را بی پرده دید
صائب از ارباب معنی باش و صورت را ببین
چشم بگشا موجه دریای رحمت را ببین
سر به جای ذره می رقصد درین نخجیرگاه
تیغ بازی های آن خورشید طلعت را ببین
موجه دریا نگنجد در دل تنگ حباب
بگذر از سر جوهر تیغ شهادت را ببین
سیر سیل نوبهاران بر فراز پل خوش است
در جهان آب و گل شور حقیقت را ببین
ریسمان را پنبه کردن صرفه حلاج نیست
در لباس کثرت ای منصور وحدت را ببین
نیست چون از غیب روزی دیده حق بین ترا
چهره آیینه داران حقیقت را ببین
می چکد خون حلال من ز طرف دامنش
لاله بی داغ صحرای شهادت را ببین
می درخشد دولت از بال هما چون آفتاب
در جبین جغد انوار سعادت را ببین
تار و پود مخمل از خواب پریشان بسته اند
دست بالین کن شکر خواب فراغت را ببین
غافل از اسباب شکرای خواجه خودبین مشو
بر سر هر رهگذر ارباب حاجت را ببین
می توان در پرده حسن یار را بی پرده دید
صائب از ارباب معنی باش و صورت را ببین
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۶۶
گوی سیمین ذقن، زلف چو چوگان را ببین
در رکاب ماه نو خورشید تابان را ببین
گر ندیدی بر لب کوثر هجوم تشنگان
گرد لعل آبدارش خط ریحان را ببین
خستگان را در دل شبهاست افزون پیچ و تاب
در سواد زلف، دلهای پریشان را ببین
در غبار تیره نتوان دید ماه عید را
گرد هستی برفشان ابروی جانان را ببین
با خودی در تنگنای دیده موری اسیر
خیمه بیرون زن ز خود ملک سلیمان را ببین
جلوه بی پرده می سوزد پر و بال نگاه
در ته ابر تنک خورشید تابان را ببین
دست بردار از عنان اختیار خود چو موج
آنگه از دریای رحمت مد احسان را ببین
خط باطل نیست در دیوان آن جان جهان
زیر هر موج سرابی آب حیوان را ببین
باغ جنت مشت خاشاکی است از گلزار غیب
سر فرو بر در گریبان، باغ و بستان را ببین
از رکاب عشق صائب دست همت بر مدار
زیر پای خود سر گردون گردان را ببین
در رکاب ماه نو خورشید تابان را ببین
گر ندیدی بر لب کوثر هجوم تشنگان
گرد لعل آبدارش خط ریحان را ببین
خستگان را در دل شبهاست افزون پیچ و تاب
در سواد زلف، دلهای پریشان را ببین
در غبار تیره نتوان دید ماه عید را
گرد هستی برفشان ابروی جانان را ببین
با خودی در تنگنای دیده موری اسیر
خیمه بیرون زن ز خود ملک سلیمان را ببین
جلوه بی پرده می سوزد پر و بال نگاه
در ته ابر تنک خورشید تابان را ببین
دست بردار از عنان اختیار خود چو موج
آنگه از دریای رحمت مد احسان را ببین
خط باطل نیست در دیوان آن جان جهان
زیر هر موج سرابی آب حیوان را ببین
باغ جنت مشت خاشاکی است از گلزار غیب
سر فرو بر در گریبان، باغ و بستان را ببین
از رکاب عشق صائب دست همت بر مدار
زیر پای خود سر گردون گردان را ببین
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۶۸
نرگس نیلوفری، مژگان زرین را ببین
چشم زرین چنگ آن غارتگر دین را ببین
پیش آن رو حرف خوبان ختن گفتن خطاست
زیر چین زلف، آن رخسار ماچین را ببین
در دل شب گر ندیدی صبح عالمتاب را
در لباس عنبرین آن سرو سیمین را ببین
گر ندیدی شاخ گل را با خزان آمیخته
بر سر دوش من آن دست نگارین را ببین
ای که می پرسی چرا گردیده ای مست و خراب؟
آن لب میگون و آن چشم خمارین را ببین
خنده کبک است در گوشش فغان عاشقان
سرگرانی را نظر کن، کوته تمکین را ببین
گر ندیدی ریشه جان بر لب آب حیات
گرد آن لبهای میگون خط مشکین را ببین
صائب از دامان گل دست طمع کوتاه دار
زخمی خار ندامت دست گلچین را ببین
چشم زرین چنگ آن غارتگر دین را ببین
پیش آن رو حرف خوبان ختن گفتن خطاست
زیر چین زلف، آن رخسار ماچین را ببین
در دل شب گر ندیدی صبح عالمتاب را
در لباس عنبرین آن سرو سیمین را ببین
گر ندیدی شاخ گل را با خزان آمیخته
بر سر دوش من آن دست نگارین را ببین
ای که می پرسی چرا گردیده ای مست و خراب؟
آن لب میگون و آن چشم خمارین را ببین
خنده کبک است در گوشش فغان عاشقان
سرگرانی را نظر کن، کوته تمکین را ببین
گر ندیدی ریشه جان بر لب آب حیات
گرد آن لبهای میگون خط مشکین را ببین
صائب از دامان گل دست طمع کوتاه دار
زخمی خار ندامت دست گلچین را ببین
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۶۹
خال را در زیر زلف آن پری پیکر ببین
گر ندیدی دانه از دام گیراتر ببین
می گدازد نور را در چشم حسن بی نقاب
باده گلرنگ را در شیشه و ساغر ببین
دور از انصاف است پیچیدن سر از سودای ما
عذر خواه دست خالی چهره چون زر ببین
از گریبان تجرد چون مسیحا سر برآر
بیضه خورشید را در زیر بال و پر ببین
گر ندیدی در ضمیر نقطه صد دفتر سخن
در دهان تنگ او صد بوسه را مضمر ببین
گر ندیدی بر لب کوثر هجوم تشنگان
در غبار خط نهان آن لعل جان پرور ببین
برنیاورده است دست از آستین تا روزگار
زیر پای خود یکی ای نخل بارآور ببین
چشم بگشا در محیط عشق و از موج و حباب
صد میان بی کمر با افسر بی سر ببین
درد دل را دیدن رسمی زیادت می کند
عیسی من دردمندان را ازین بهتر ببین
جسم زندان است بر جان هر قدر صافی بود
اضطراب آب را در سینه گوهر ببین
نیست صائب بی غبار تیرگی پای چراغ
لاله رویان چمن را از برون در ببین
گر ندیدی دانه از دام گیراتر ببین
می گدازد نور را در چشم حسن بی نقاب
باده گلرنگ را در شیشه و ساغر ببین
دور از انصاف است پیچیدن سر از سودای ما
عذر خواه دست خالی چهره چون زر ببین
از گریبان تجرد چون مسیحا سر برآر
بیضه خورشید را در زیر بال و پر ببین
گر ندیدی در ضمیر نقطه صد دفتر سخن
در دهان تنگ او صد بوسه را مضمر ببین
گر ندیدی بر لب کوثر هجوم تشنگان
در غبار خط نهان آن لعل جان پرور ببین
برنیاورده است دست از آستین تا روزگار
زیر پای خود یکی ای نخل بارآور ببین
چشم بگشا در محیط عشق و از موج و حباب
صد میان بی کمر با افسر بی سر ببین
درد دل را دیدن رسمی زیادت می کند
عیسی من دردمندان را ازین بهتر ببین
جسم زندان است بر جان هر قدر صافی بود
اضطراب آب را در سینه گوهر ببین
نیست صائب بی غبار تیرگی پای چراغ
لاله رویان چمن را از برون در ببین
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۷۱
چشم خواب آلود او را در خم ابرو ببین
تیزی شمشیر بنگر، غفلت آهو ببین
در کف دست سلیمان گر ندیدی مور را
چشم بگشا خال را بر صفحه آن رو ببین
پیچ و تاب دلربایی نیست مخصوص کمر
صاف کن آیینه را این شیوه در هر مو ببین
زلفش از هر حلقه دارد چشم بر راه دلی
در به دست آوردن دل اهتمام او ببین
هرگز از خون شکاری بال تیرش تر نشد
شست صاف دلگشای آن کمان ابرو ببین
می گدازد چشم را خورشید بی ابر تنک
جلوه آن سرو سیم اندام را در جو ببین
خلوت آغوش را از نقش انجم پاک کن
بعد ازان چون هاله دلجویی ازان مه رو ببین
شهسواری نیست یار ما کز او گردن کشند
در خم چوگان حکمش چرخ را چون گو ببین
می کند نامرد آب و نان دنیا مرد را
همچو مردان خون دل خور، قوت بازو ببین
می کشد زنگار قد چون سرو بر آیینه ام
تخم غم را در زمین پاک من نیرو ببین
آنچه جم در جام از اسرار نتوانست دید
خویش را بر هم شکن در کاسه زانو ببین
خوبی دنیا ز عقبی پشت کاری بیش نیست
چند صائب محو پشت کار باشی، رو ببین
تیزی شمشیر بنگر، غفلت آهو ببین
در کف دست سلیمان گر ندیدی مور را
چشم بگشا خال را بر صفحه آن رو ببین
پیچ و تاب دلربایی نیست مخصوص کمر
صاف کن آیینه را این شیوه در هر مو ببین
زلفش از هر حلقه دارد چشم بر راه دلی
در به دست آوردن دل اهتمام او ببین
هرگز از خون شکاری بال تیرش تر نشد
شست صاف دلگشای آن کمان ابرو ببین
می گدازد چشم را خورشید بی ابر تنک
جلوه آن سرو سیم اندام را در جو ببین
خلوت آغوش را از نقش انجم پاک کن
بعد ازان چون هاله دلجویی ازان مه رو ببین
شهسواری نیست یار ما کز او گردن کشند
در خم چوگان حکمش چرخ را چون گو ببین
می کند نامرد آب و نان دنیا مرد را
همچو مردان خون دل خور، قوت بازو ببین
می کشد زنگار قد چون سرو بر آیینه ام
تخم غم را در زمین پاک من نیرو ببین
آنچه جم در جام از اسرار نتوانست دید
خویش را بر هم شکن در کاسه زانو ببین
خوبی دنیا ز عقبی پشت کاری بیش نیست
چند صائب محو پشت کار باشی، رو ببین
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۷۲
تا به خون رنگین نسازی چون گل احمر جبین
کی توانی شست در سرچشمه کوثر جبین؟
روز محشر سرخ رو چون لاله برخیزد ز خاک
آل تمغای شهادت هر که دارد بر جبین
وقت رفتن زردرویی می برد با خود به خاک
می گذارد هر که چون خورشید بر هر در جبین
وقت آن کس خوش که در باغ جهان مانند بید
تیغ اگر بارد به فرقش چین نیارد بر جبین
از دلم هر پاره چون برگ خزان در عالمی است
نیست از شیرازه این اوراق را چین بر جبین
نیستی از اهل بینش، ورنه پیش عارفان
نامه واکرده ای در دست دارد هر جبین
بهر مشتی خار و خس کز دست بیرون می رود
چند بگذاری به خاک راه چون صرصر جبین
چون لباس غنچه از هم می شکافد سنگ را
تا به داغ او رساند لاله احمر جبین
صحبت روشن ضمیران کیمیای دولت است
از فروغ مهر گردد مشرق گوهر جبین
تا غبار خاکساری در بساط خاک هست
رنگ دردسر مریز از صندل تر بر جبین
صائب اینجا آفتاب از دور می بوسد زمین
نیست برگ سجده این آستان در هر جبین
این غزل را هر که گوید صائب از اهل سخن
می گذارم پیش او بر خاک تا محشر جبین
کی توانی شست در سرچشمه کوثر جبین؟
روز محشر سرخ رو چون لاله برخیزد ز خاک
آل تمغای شهادت هر که دارد بر جبین
وقت رفتن زردرویی می برد با خود به خاک
می گذارد هر که چون خورشید بر هر در جبین
وقت آن کس خوش که در باغ جهان مانند بید
تیغ اگر بارد به فرقش چین نیارد بر جبین
از دلم هر پاره چون برگ خزان در عالمی است
نیست از شیرازه این اوراق را چین بر جبین
نیستی از اهل بینش، ورنه پیش عارفان
نامه واکرده ای در دست دارد هر جبین
بهر مشتی خار و خس کز دست بیرون می رود
چند بگذاری به خاک راه چون صرصر جبین
چون لباس غنچه از هم می شکافد سنگ را
تا به داغ او رساند لاله احمر جبین
صحبت روشن ضمیران کیمیای دولت است
از فروغ مهر گردد مشرق گوهر جبین
تا غبار خاکساری در بساط خاک هست
رنگ دردسر مریز از صندل تر بر جبین
صائب اینجا آفتاب از دور می بوسد زمین
نیست برگ سجده این آستان در هر جبین
این غزل را هر که گوید صائب از اهل سخن
می گذارم پیش او بر خاک تا محشر جبین
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۷۳
ای لب لعل ترا خون یمن در آستین
هر سر موی ترا چین و ختن در آستین
گر چه دلگیرست چون شام غریبان طره اش
دارد از رخسار او صبح وطن در آستین
غیرت عشق زلیخا بود مانع، ورنه داشت
بوی یوسف ساکن بیت الحزن در آستین
در گلستانی که من گریان در آیم، غنچه ها
خنده را پنهان کنند از شرمن من در آستین
دامن فانوس آن وسعت ندارد، ورنه من
گریه ها دارم چو شمع انجمن در آستین
گر به دست افتد شکستی، می کنم در کار دل
من نه زانهایم که اندازم شکن در آستین
رشک مانع بود، ورنه تیشه من نیز داشت
نقش های دلربا چون کوهکن در آستین
اعتمادی نیست بر عمر سبکسیر بهار
از شکوفه شاخ ازان دارد کفن در آستین
بی محرک نیست ممکن حرفی از من سر زند
گر چه دارم چون قلم چندین سخن در آستین
گر چه صائب ظاهر ما چون قلم بی حاصل است
شکرستانهاست ما را از سخن در آستین
هر سر موی ترا چین و ختن در آستین
گر چه دلگیرست چون شام غریبان طره اش
دارد از رخسار او صبح وطن در آستین
غیرت عشق زلیخا بود مانع، ورنه داشت
بوی یوسف ساکن بیت الحزن در آستین
در گلستانی که من گریان در آیم، غنچه ها
خنده را پنهان کنند از شرمن من در آستین
دامن فانوس آن وسعت ندارد، ورنه من
گریه ها دارم چو شمع انجمن در آستین
گر به دست افتد شکستی، می کنم در کار دل
من نه زانهایم که اندازم شکن در آستین
رشک مانع بود، ورنه تیشه من نیز داشت
نقش های دلربا چون کوهکن در آستین
اعتمادی نیست بر عمر سبکسیر بهار
از شکوفه شاخ ازان دارد کفن در آستین
بی محرک نیست ممکن حرفی از من سر زند
گر چه دارم چون قلم چندین سخن در آستین
گر چه صائب ظاهر ما چون قلم بی حاصل است
شکرستانهاست ما را از سخن در آستین
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۷۴
پیش هر ناشسته رویی وا مکن لب بیش ازین
آبروی خود مبر در عرض مطلب بیش ازین
گر شب خود را نمی سازی ز برق آه روز
روز خود را از سیه کاری مکن شب بیش ازین
می شود زلف حواس از باد پیما تار و مار
پوچ گویان را مزن انگشت بر لب بیش ازین
کاهلی خوابیده می سازد ره نزدیک را
خواب آسایش مکن بر پشت مرکب بیش ازین
برنمی آید نفس از واصلان بحر عشق
دعوی عرفان مکن ای نامؤدب بیش ازین
بر چراغان تجلی آستین افشان مشو
شکوه بیجا مکن از سیر کوکب بیش ازین
برگریز ناخن تدبیر شد، دل وا نشد
این گره در کار ما مپسند یارب بیش ازین
کعبه و بتخانه یکسان است صائب پیش سیل
حرف کفر و دین مگو با اهل مشرب بیش ازین
آبروی خود مبر در عرض مطلب بیش ازین
گر شب خود را نمی سازی ز برق آه روز
روز خود را از سیه کاری مکن شب بیش ازین
می شود زلف حواس از باد پیما تار و مار
پوچ گویان را مزن انگشت بر لب بیش ازین
کاهلی خوابیده می سازد ره نزدیک را
خواب آسایش مکن بر پشت مرکب بیش ازین
برنمی آید نفس از واصلان بحر عشق
دعوی عرفان مکن ای نامؤدب بیش ازین
بر چراغان تجلی آستین افشان مشو
شکوه بیجا مکن از سیر کوکب بیش ازین
برگریز ناخن تدبیر شد، دل وا نشد
این گره در کار ما مپسند یارب بیش ازین
کعبه و بتخانه یکسان است صائب پیش سیل
حرف کفر و دین مگو با اهل مشرب بیش ازین