عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۸
بسکه افتاده‌ست باغ آبرو نایاب گل
ذوق عشرت آب‌گردد تا کند مهتاب‌ گل
زبن طلسم رنگ و بو سامان آزادی‌ کنید
نیست اینجا غیر دامن چیدن از اسباب گل
هرزه‌گویی چند؟ لختی‌ گرد خود گردیدنی
شاخسار موج هم می‌بندد ازگرداب گل
هرکجا شمع جمال او نباشد جلوه‌گر
دیده‌ها تا جام صهبا دارد از مهتاب گل
بسکه خوبان از جمالت غرق خجلت مرده‌اند
در چمن مشکل اگر آید به روی آب‌ گل
از صلای ساغر چشم فرنگی مشربت
بر لب زاهدکند خمیازه تا محراب‌گل
نوبهاری هست مفت عشرت ای سوداییان
رشتهٔ ساز جنون را می‌شود مضراب گل
مست خاک ما کمینگاه بهار حیرتست
بعد ازبن خواهد فشاند در ره احباب‌ گل
راحت ما را همان پرواز بالین پر است
در نقاب اضطراب رنگ دارد خواب گل
در همه اوقات پاس حال باید داشتن
ننگ هشیاریست کز مستان کند آداب گل
شوخی اظهار آخر با مزاج ما نساخت
آتشی در طبع رنگ است و ندارد تاب گل
عمرها شد شوخی دیده خرامی کرده‌ام
می‌کند از چشم من بیدل همان سیماب گل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۰
ای بهار جلوه‌ات را شش جهت دربار گل
بی‌ رخت در دیدهٔ من می‌خلد چون خار گل
یک نگه نظاره‌ات سر جوش صد میخانه می
یک تبسم‌ کردنت آغوش صد گلزار گل
درگلستانی که بوی وعدهٔ دیدار توست
می‌کند جای نگه چون برگ از اشجارگل
اینقدر در پردهٔ رنگ حنا شوخی‌ کجاست
می‌زند جوش ازکف پایت به این هنجارگل
تا به ‌کی پوشد تغافل بر سراپایت نقاب
در دل یک غنچه نتوان یافت این مقدارگل
بر رخ هر گلبن از شبنم نقاب افکنده‌اند
تا ز خواب نازگردد بر رخت بیدارگل
نیست ممکن‌ گر کند در عرض شوخی‌های ناز
لاله‌رویان را عرق بی‌رنگ از رخسارگل
می‌زند در جمع احباب از تقاضای بهار
سایهٔ دست کرم بر گوشهٔ دستار گل
ساز عیش از قلقل مینا قیامت غلغل است
ابر رنگ نغمه می‌بندد به روی تار گل
ریشه‌ها را گر به این سامان نمو بخشد هوا
موی سر چون خامهٔ تصویر آرد بارگل
نوبهارست و طراوت شوخیی دارد به چنگ
بوی‌گل از غنچه‌کرده نغمه از منقارگل
بیدل از اندیشهٔ لعلش به عجزم معترف
می‌کند در عرض جرأت رنگ استغفار گل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۲
در چمن‌ گر جلوه‌ات آرد به روی‌ کار گل
رنگها چون شمع بندد تا به نوک خارگل
رازداران محبت پرتنک سرمایه‌اند
کز جنون چیدند یک چاک‌ گریبان‌وار گل
چشم حیران شاهد دلهای از خود رفته است
نقش پایی هست در هر جا کند رفتار گل
از رگ تاکم لب امید بی‌خمیازه نیست
می‌کند زین‌ ریشه آخر نشئه‌ای سرشار گل
سبحه ریزد غنچهٔ ‌کیفیت این ‌شاخسار
گر کند در باغ‌ کفرم رشتهٔ زنار گل
الفت دلها بهار انبساط دیگر است
شاخ این‌ گلبن ز پیوند آورد بسیار گل
ناله از انداز جرأت در عرق گم می‌شود
بلبل ما را که چون شمعست در منقار گل
درگلستانی‌ که رنگ و بوی می‌سازد بهم
عالمی را از تکلف گشت ربط‌ دارگل
ای شرر در سنگ رنگ آرزو گردانده‌ گیر
چشم واکردن نمی‌ارزد به این مقدار گل
در بهارم داغ‌ کرد آخر به چندین رنگ یأس
ساغر بی‌باده یعنی بی‌جمال یار گل
برنفس بسته‌ست فرصت محمل فیض سحر
ناله شو ای رنگ تا چشمی‌ کند بیدار گل
رشتهٔ شمع‌ است مژگانم‌ که‌ گوهرهای اشک
بسکه چیدم بیدل امشب‌ کرد دیگر بار گل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۳
می‌توان در باغ دید از سینهٔ افگارگل
کاین‌گل اندامان چه مقدارند در آزار گل
گر تبسم زین ادا چیند بساط غنچه‌اش
می‌درد منقار بلبل خندهٔ سرشار گل
ای ستمگر بر درشتی ناز رعنایی مچین
در نظرها می‌خلد هر چند باشد خارگل
فرصت نشو و نما عیار این بازبچه است
رنگ تا پر می‌گشاید می‌برد دستارگل
خانه ویرانست اینجا تا به خود جنبد نسیم
خشت چیند تاکجا بر رنگ وبو معمارگل
پهلوی همت مکن فرش بساط اعتبار
مخمل وکم‌خواب دارد دولت بیدارگل
باید از دل تا به لب چندین‌ گریبان چاک زد
کار آسانی مدان خندیدن دشوار گل
باغ امکان درسگاه عذر بی‌سرمایگی است
رنگ کو تا گردشی انشا کند پرگار گل
غفلت بی‌ درد پر بی ‌عبرتم برد از چمن
نالهٔ دل داشت بو در بستر بیمار گل
تا به فکر مایه افتادیم‌کار از دست رفت
رنگ و بو سودای مفتی بود در بازار گل
می‌برد خواب بهار نازم از یاد خطش
بی‌فسونی نیست بیدل سایهٔ دیوار گل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۴
می‌کند درس رمی از رنگ و بو تکرار گل
با همه بی‌دست‌وپایی نیست پُر بیکار گل
غنچه‌ها از جوش دلتنگی‌ گریبان می‌درند
ورنه این گلشن ندارد یک تبسم‌وار گل
همچو شبنم بایدت حیران به دامن کرد و بس
این چمن دارد بقدر دیدهٔ بیدار گل
عافیت مفتست اگر در ضبط خود کوشد کسی
چون پریشان شد نگردد جمع دیگر بار گل
بوی دردی می‌تراود از مزاج نوبهار
در غبار رنگ دارد نالهٔ بیمارگل
وحشتی می‌باید اسبابی دگر در کار نیست
هر قدر زبن باغ دامن چیده‌ای بردارگل
طرز روشن مشربان بیگانه از آرایش است
شمع را مشکل‌که‌گردد زینت دستارگل
اینقدر زخم آشیان ناوک بیداد کیست
آرزو چیده‌ست از دل تا لب سوفارگل
الفت اسباب منع شوق وحشت مشربی است
سد راه بو نمی‌گردد به صد دیوار گل
بلبل ما بیخبر بر شعلهٔ آواز سوخت
بیدل اینجا داشت از رنگ آتش هموارگل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۵
نوبهار آرد به امداد من بیمارگل
تا به جای رنگ ‌گردانم به‌ گرد یار گل
در گلستانی که شرم آیینه‌دار ناز اوست
محو شبنم می‌شود از شوخی اظهارگل
باغبان‌! از دورگردان چمن غافل مباش
تا کی‌ام دزدیده باشد رخنهٔ دیوار گل
از خموشی پرده ‌دار شوخی حسن است عشق
می‌کند بلبل نهان در غنچهٔ منقار گل
تا نفس باقیست باید خصم راحت بود و بس
هم ز بوی خویش دارد در گریبان خار گل
رنگ بو نامحرم فیض بهار نیستی است
خاک راهی باش و از هر نقش پا بردار گل
گر ز اسرار بهار عشق بویی برده‌ای
غیر داغ و زخم و اشک و آبله مشمار گل
بر بساط غنچه خسبان‌ گر رسی آهسته باش
می‌شود از جنبش نبض نفس بیدار گل
این حدیث از شمع روشن شد که در بزم وقار
داغ دارد زیب دل چون زینت دستار گل
حاصل این باغ بر دامن‌ گرانی می‌کند
چون سپر بر پشت باید بستنت ناچار گل
جلوه در پیش است تشویش دگر انشا مکن
هرکجا باشد همان بر رنگ دارد کار گل
شوخی نشو و نماها بس که شبنم‌پرور است
سبزه چون مژگان بیدل ‌کرده ‌گوهر بارگل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۶
اگر آن نازنین رود به تماشای رنگ‌گل
چمن از شرم عارضش ندهد گل به چنگ‌گل
به خرامی‌که‌گل‌کند ز نهال جنون‌گلش
الم خار می‌کشد قدم عذر لنگ‌گل
می مینای این چمن ز شکست است موجزن
پی بوگیر و درشکن به خیال ترنگ‌گل
ز نشاط عرق ثمر به‌گلاب آب ده نظر
مگشای بالت آنقدر که‌ کشند غنچه بنگ‌گل
نه به رنگ الفت بقا، نه ز بوی جلوه پرگشا
مگر این نقد پوچ را تو بسنجی به سنگ‌گل
طرب باغ رنگ اگر زند ازخنده‌گل به سر
تو هم این زخم تازه‌کن دو سه روزی به رنگ‌گل
به چنین وضع ناتوان نستیزی به این وآن
نبرد صرفه‌ای حیا به خس و خار چنگ‌گل
سحرجام فرصتم رمق شمع وحشتم
نفسی چند می‌کشم به شتاب درنگ‌گل
من بیدل درین چمن ز چه تشریف بشکفم
به فشار است رنگ هم زقباهای تنگ‌گل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۷
دل آرمیده به خون مکش ز فسون رنگ وهوای‌ گل
ستم‌ست غنچهٔ این چمن مژه واکند به صدای‌ گل
به حدیقه‌ای‌که تبسمت فکند بساط شکفتگی
مگر از حیا عرقی‌ کند که رسد به خنده دعای ‌گل
به فروغ شمع صد انجمن سحری‌ست مایل این چمن
چو گلیم از برو دوش من بکشند سایه ز پای ‌گل
چمنی است عالم ‌کبریا بری ازکدورت ماسوا
نشود تهی به‌ گمان ما ز هجوم رنگ تو جای ‌گل
ز بلند و پست بساط رنگ اثری نزد در آگهی
که چه یافت سبزه‌ کلاه سرو و چه دوخت غنچه قبای ‌گل
چمن اثر ز نظر نهان به مآثرت ‌که ‌کشد عنان
ز بهار می‌طلبی نشان مگذر ز آینه‌های‌ گل
قدح شکستهٔ فرصتت چقدر شراب نفس‌ کشد
به‌ خمیر طینت سنگ هم زده‌اند آب بقای‌ گل
تو به دستگاه چه آبرو ز طرب وفا کنی آرزو
که نساخت کاسهٔ‌ رنگ و بو به ‌مزاج‌ خنده‌ گدای ‌گل
به خیال غنچه نشسته‌ام به هوای آینه بسته‌ام
ز دل شکسته‌ کجا روم چو بهارم آبله پای‌گل
بگذشت خلقی ازین چمن به نگونی قدح طرب
تو هم آبگینه به خاک نه‌ که خم است طاق بنای ‌گل
ندوی چو بیدل بیخبر دم پیری از پی‌ کر و فر
که تهیست قافلهٔ سحر ز متاع رنگ و درای‌ گل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۲
داغم از کیفت آگاهی و اوهام هم
جنس بسیار است و نقد فرصت ناکام کم
آنقدر از شهرت هستی خجالت مایه‌ام
کز نگین من چو شبنم می فروشد نام نم
کور شد چشمش ز سوزن‌کاری دست قضا
پیش از آن ‌کز نرگس شوخت زند بادام دم
از خجالت در لب‌ گل خنده شبنم می‌شود
با تبسم آشنا گر سازد آن ‌گلفام فم
مژده ای لب تشنگان دشت بی‌آب جنون
گریه‌ای دارم‌ که خواهد شد درین ایام یم
بسکه فرصتها پر افشان هوای وحشت است
از وصالم داغ دل می‌جوشد از پیغام غم
شوق کامل در تسلیها کم از جبریل نیست
دل تپیدن ناز وحیی دارد و الهام هم
آنچه ما در حلقهٔ داغ محبت دیده‌ایم
نی سکندر دید در آیینه نی در جام جم
محو دیدار تو دست از بحر امکان شسته است
در سواد دیدهٔ حیران ندارد نام نم
محمل موج نفس دوش تپیدن می‌کشد
عافیت درکشور ما دارد از آرام رم
زین نشیمن نغمه‌ ی شوقی به سامان‌ کرده گیر
سایهٔ دیوار دارد زیر و پشت بام بم
اهل دنیا را مطیع خویش‌ کردن‌ کار نیست
پر به آسانی توان دادن به چوب خام خم
وعظ را نتوان به نیرنگ غرض بد نام‌ کرد
این فسون بر هر که می‌خواهی برون دام دم
بی لب نوشین او بیدل به بزم عیش ما
گشت مینا و قدح را باده در اجسام سم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۱
به صد غبار درین دشت مبتلا شده‌ام
به دامن ‌که زنم دست از او جدا شده‌ام
جنون ‌به هر بن ‌مویم ‌خروش دیگر داشت
چه سرمه زد به خیالم که بی‌صدا شده‌ام
هنور ناله نی‌ام تا رسم به ‌گوش ‌کسی
به صد تلاش نفس آه نارسا شده‌ام
قفس به درد که از چاک دل گشود آغوش
اگر ندید که بی بال و پر رها شده‌ام
خضر ز گرد پراکنده چشم می‌پوشد
چه گمرهی‌ست که من ننگ رهنما شده‌ام
شرار سنگ به این شور فتنه پردازی
نبودم این همه کامروز خودنما شده‌ام
چو صبح با عرق شبنم اختیارم نیست
ز خنده منفعلم محرم حیا شده‌ام
به معنی آن همه محتاج نیستم لیکن
ز قدردانی ناز غنی گدا شده‌ام
ز اتفاق تماشای این بهار مپرس
نگاه عبرتم و با گل آشنا شده‌ام
چو موی ریخته پا مال خار و خس تاکی
ز زندگی خجلم از سر که وا شده‌ام
به هستی‌ام غم بست و گشاد دل خون‌کرد
ستمکش نفسم بند این قفا شده‌ام
مباش منکر بی‌دست و پایی‌ام بیدل
که رفته رفته درین دشت نقش پا شده‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۲
شور آفاق است جوشی از دل دیوانه‌ام
چون گهر در موج دریا ربشه دارد دانه‌ام
تا نگه بر خویش جنبد رنگ ‌گردانده‌ست حسن
نیست بیرون وحشت شمع از پر پروانه‌ام
شوخی نظمم صلای الفت آفاق داشت
عالمی شد آشنا از معنی بیگانه‌ام
یک جهان حسرت لب از چاک ‌دلم واکرده است
غیر الفت کیست تا فهمد زبان شانه‌ام
گردبادم غافل از کیفیت حالم مباش
یادی از ساغرکشان مشرب دیوانه‌ام
بلبل من این‌قدر حسرت نوای درد کیست
پرده‌های گوش در خون می‌کشد افسانه‌ام
خاک من انگیخت در راهت غبار اما چه سود
شرم خواهد آب کرد از وضع گستاخانه‌ام
رنگ بنیادم نظرگاه دو عالم آفت است
سیل پرورده‌ست اگر خاکی‌ست در ویرانه‌ام
کلفت دل هیچ جا آغوش الفت وانکرد
از دو عالم برد بیرون تنگی این خانه‌ام
بر دماغم نشئهٔ مینای خودداری مبند
می‌دمد لغزش چو اشک از شیوهٔ مستانه‌ام
قامتی خم‌کرده‌ام‌، از ضعف آهی می‌کشم
یعنی از حسرت متاعی با کمان همخانه‌ام
گردش رنگی در انجام نفس پر می‌زند
برده است از هوش چشمکهای این پیمانه‌ام
آن قیامت مزرعم بیدل که چون ریگ روان
صد بیابان می‌دود از ربشه آن سو دانه‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۱
می‌رسد گویند باز آن آفتاب صبحدم
صبح‌کی خواهد دمید ای من خراب صبحدم
ناله یکسر نغمهٔ ساز شب اندوه ماست
دیدهٔ‌گریان همان جام شراب صبحدم
تخم اشکی چند در چاک جگر افشانده‌ایم
نیست جنس شبنم ما غیر باب صبحدم
یاد تیغت بست چشم انتظار زخم ما
می‌برد خمیازه از مخمور آب صبحدم
دل به وحشت دادم اما گریه دام حیرتست
شبنم آبی می‌کند در شیر ناب صبحدم
غفلت آگاهی‌ست می‌باید مژه برداشتن
دامن شب می‌درد یکسر نقاب صبحدم
زندگی‌کمفرصت است از مدعای دل مپرس
در نفس خون شد سوال بی‌جواب صبحدم
گر سواد عمر روشن‌کرده‌ای هشیار باش
سطر موهوم نفس دارد کتاب صبحدم
این پارتگاه وحشت قابل آرام نیست
عزم‌ گلزاری دگر دارد شتاب صبحدم
پیرگشتی اعتماد عمرت از بیدانشی‌ست
دل منه بر دولت و پا در رکاب صبحدم
آب و رنگ باغ فیض از عالم افراط نیست
به‌ که جز شبنم نیفشاند سحاب صبحدم
غفلت ایام پیری از سر ماوا نشد
سخت دشوار است بیدل ترک خواب صبحدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۱
گهی بر صبح پیچیدم‌ گهی با گل جنون‌ کردم
به چاک صد گریبان خویش را از خود برون‌ کردم
شرار کاغذ من محمل شوق ‌که بود امشب
که هرجا جلوه‌کرد آسودگی وحشت فزون‌کردم
شکستم رنگ و بیرون جستم از تشویش سودایی
برای چشم بند هر دو عالم یک فسون ‌کردم
غرورهیچکس با جرات من برنمی‌آید
جهان برخصم جست و من همین خود را زبون ‌کردم
بهار آمد تو هم ای زاهد بی‌درد تزویری
چمن‌ گل‌، شیشه قلقل‌، یار مستی‌، من جنون ‌کردم
هجوم‌ گردش رنگم غرور دل شکست آخر
به چندین دور ساغر شیشه‌ای را سرنگون ‌کردم
به قدر هر نفس می‌باید از خویشم برون رفتن
غباری را به ذوق جانکنی ها بیستون ‌کردم
نسیم هرزه ‌تاز من عرق آورد شبنم شد
درین خجلت سرا کاری که می‌باید کنون کردم
چه خواهم خواست عذر نازپروردی‌که رنگش را
به تکلیف خرام سایهٔ‌ گل نیلگون کردم
حنای دست او بیدل زیان پیمای سودن شد
من از شمشیر بیدادش نمردم بلکه خون‌کردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۸
در گلستانی که محو آن‌ گل خودرو شدم
چشم تا واکردم از خود چون مژه یک سو شدم
نشئهٔ آزادی من آنقدر ساغر نداشت
گردش رنگی به عرض شوخی آمد بو شدم
هرکه می بینم به وضع من تامل می‌کند
ازقد خم‌گشته خلقی را سر زانو شدم
کاش اوج عزتم با نقش پا می‌شد بدل
آسمان ‌گل‌ کردم و با عالمی یک رو شدم
آسمان ساز سلامت نیست وضع ما و من
عافیت‌ها رقص بسمل شد که‌ گفت‌وگو شدم
ت‌ر‌جمان عبرتم از قامت پیری مپرس
تا فنا رنگ اشارت ریخت من ابرو شدم
وحشتم آخر ز زندانگاه دلتنگی رهاند
خانه صحرا گشت از بس دیدهٔ آهو شدم
یادم آمد در رهت ذوق به سر غلتیدنی
همچو اشک خویش از سر تا قدم پهلو شدم
درس بلبل از سواد نسخهٔ‌ گل روشن است
از لبت حرفی شنیدم‌ کاینقدر خوشگو شدم
در چه فکر افتاده‌ام یارب‌ که مانند هلال
تا سری پیدا کنم اول خم زانو شدم
در دل هر ذره‌ام توفان دیدار است و بس
جوهر آیینه دارم تا غبار او شدم
کاستنهای من بیدل به درد انتظار
هست پیغامی به آن گیسو که من هم مو شدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۸
به باغی که چون صبح خندیده بودم
ز هر برگ گل دامنی چیده بودم
به زاهد نگفتم ز درد محبت
که نشنیده بود آنچه من دیده بودم
چرا خط پرگار وحدت نباشم
به گرد دل خویش گردیده بودم
جنون می‌چکد از در و بام امکان
دماغ خیالی خراشیده بودم
اگر سبزه رستم و گر گل دمیدم
به مژگان نازت که خوابیده بودم
هنوزم همان جام ظرف محبت
نم اشک چندی تراویده بودم
شرر جلوه‌ای کرد و شد داغ خجلت
به این رنگ من نیز نازیده بودم
قیامت غبار است صحرای الفت
من اینجا دمی چند نالیده بودم
ندزدیدم آخر تن از خاکساری
عبیری بر این جامه مالیده بودم
ادب نیست در راه او پا نهادن
اگر سر نمی‌بود لغزیده بودم
ندانم ‌کجا رفتم از خوبش بیدل
به یاد خرامی خرامیده بودم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۸
فغان‌ گل می‌کند هرگه به ‌وحشت‌ گام بردارم
سر دامان کوه از دلگرانی برکمر دارم
از این دشت غبار اندود جز عبرت چه بردارم
شرارم‌، چشم بر هم بستنی زاد سفر دارم
محبت تاکجا سازد دچار الفت خویشم
به رنگ رشتهٔ تسبیح چندین رهگذر دارم
مده ای خواب چون چشمم فریب بستن مژگان
کزین بالین پر پرواز دیگر در نظر دارم
حیا چون شمع می‌پردازدم آیینهٔ عزت
درین دریا به قدر آب گردیدن گهر دارم
نمی‌گردد فلک هم چاره تعمیر شکست من
به رنگ موی چینی طرفه شامی بی‌سحر دارم
به هر تقدیر اگر تقدیر دست جرأتم بندد
به رنگ خون بسمل در چکیدنها جگر دارم
به لوح وحدتم نقش دویی صورت نمی‌بندد
اگر آیینه‌ام سازی همان حیرت به بر دارم
سراغ من خوشست از دست بر هم سوده پرسیدن
رم وحشی غزال فرصتم گردی دگر دارم
ادب پیمای دشت عجز مژگان بر نمی‌دارد
تو سیر آسمان ‌کن من به پیش پا نظر دارم
بهار بی‌نشانم دستگاه دردسر کمتر
چوگل دوشی ندارم تا شکست رنگ بردارم
به نیرنگ لباس از خلوت رازم مشو غافل
که من طاووسم و این حلقه‌ها بیرون در دارم
نگردد گوشه‌گیری دام راه وحشتم بیدل
اشارت مشربم درکنج ابرو بال و پر دارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۰
سرشک بیخودم عیش می ناب دگر دارم
ز مژگان تا چکیدن سیر مهتاب دگر دارم
به تاراج تحیر داده‌ام آیینه و شادم
که در جوش صفای خانه سیلاب دگر دارم
گهی خاکم‌،‌ گهی بادم‌،‌ گهی آبم‌،‌ گهی آتش
چو هستی در عدم یک عالم اسباب دگر دارم
درین ‌گلشن من و سیر سجود ناتوانیها
که چون بید از خم هر برگ محراب دگر دارم
نگاهم در نقاب حیرت آیینه می‌بالد
چراغ بزم حسنم برق آداب دگر دارم
دماغ عرض بیتابی ندارد سرخوش حیرت
وگرنه در دل آیینه سیماب دگر دارم
ز خون آرزو صدرنگ می‌بالد بهار من
نهال باغ یأسم ریشه در آب دگر دارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۱
چو اشک امشب به ساغر بادهٔ نابی دگر دارم
ز مژگان تا به دامان سیر مهتابی دگر دارم
به خون آرزو صد رنگ می‌بالد بهار من
نهال باغ یأسم ربشه در آبی دگر دارم
نفس دزدیدنم با دل تپیدن بر نمی‌آید
نوای الفتم در پرده مضرابی دگر دارم
غرور وحشتم بار تحیر بر نمی‌دارد
چو شبنم در دل آیینه سیمابی دگر دارم
لبی ترکرده‌ام‌ کز سیر چشمی باج می‌گیرد
به جام بی نیازی چون‌ گهر آبی دگر دارم
گهی بادم‌، گهی آتش‌، گهی آبم‌، گهی خاکم
چو هستی در عدم یک عالم اسبابی دگر دارم
گسستن بر ندارد رشتهٔ ساز امید من
به آن موی میان پیچیده‌ام تابی دگر دارم
درین‌ گلشن من و سیر سجود ناتوانیها
چو شاخ بید در هر عضو محرابی دگر دارم
نگاهم در پناه حیرت آیینه می‌بالد
چراغ بزم حسنم وضع آدابی دگر دارم
به دست‌ گلخنم بفروش ازگلشن چه می‌خواهی
متاع‌ کلفت خار و خسم بابی دگر دارم
به تاراج تحیر داده‌ام آیینهٔ دل را
در آغوش صفای خانه سیلابی دگر دارم
چو شمع ازخجلت هستی عرق پیماست جام من
نه مخمورم نه مستم عالم آبی دگر دارم
کدام آسودگی چون حیرت دیدار می‌باشد
تو مژگان جمع‌ کن غافل‌ که من خوابی دگر دارم
گریبان زار اسراریست بیدل هر بن مویم
محیط فطرتم توفان گردابی دگر دارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۱
دوری بزمت در غم‌ و شادی ‌گر کند این می قسمت جامم
صبح نخندد بر رخ روزم‌، شمع نگرید بر سر شامم
صورت و معنی هیچ نبودن‌، چند زند پروبال نمودن
همچو عرق به جبین تحیر، نقش نگین شد داغ ز نامم
غنچه هم آخراز می رنگش‌، شیشهٔ طاقت خورد به سنگش
دل ز چه شور جنون بفروشد، بوی خیال تو داشت مشامم
نامهٔ من‌که پیش تو خواند، قصهٔ من‌که به عرض رساند
گر جگرم به صد آه تپیدن‌، تا به لبم نرسید پیامم
در نظرم نه رهیست نه منزل‌، می‌گذرم به تردد باطل
شمع صفت ز طبیعت غافل‌، سر به هوا ته پاست خرامم
پستی طالع خفته به ذلت گشت حصارم ز آفت شهرت
پنبه ز گوش تمیز نگیرد گر همه افتد طشت ز بامم
داغ تظلم و شکوه نبودم‌، بیهده دفتر ناله گشودم
کرد دماغ زمانه مشوش دود ندامت هیزم خامم
چون نفس پر و بال گشایی‌، سوخت در آتش سعی رهایی
ریشهٔ کشت تعلق جسمم از دل دانه دمیدن دامم
گر بتپد پی جمع رسایل‌، ور بزند در کسب فضایل
نیست کسی چو طبیعت بیدل باب تأمل فهم کلامم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۳
ز صد ابرام بیش است انفعال چشم حیرانم
ادب ‌پروردهٔ عشقم نگه را ناله می‌دانم
تماشای دو رنگی برنمی‌دارد حباب من
نظر تا بر تو واکردم ز چشم خویش حیرانم
به رنگ ابر در یاد تو هر جا گریه سرکردم
گهر افشاند پیش از پرده‌های دیده دامانم
بیا ای آفتاب کشور امید مشتاقان
چو صبحم طایر رنگی‌ است بر گرد تو گردانم
در این حرمانسرا هر کس تسلی نشئه‌ای دارد
دماغ‌ گنج بر خود چیدنم این بس‌ که حیرانم
خیالی نیست در دل‌ کز شرر بالی نیفشاند
جنون دارد تب شیر از خس و خار بیابانم
مپرسید از سواد معنی آگا‌هان این محفل
که طومار سحر در دستم و محتاج عنوانم
پر و بال نفس فرسود و پروازی نشد حاصل
کنون دستی زنم بر هم پشیمانم‌، پشیمانم
چو گوهر موجها پیچید بر هم تا گره بستم
سر راحت به دامن چیدهٔ چندین ‌گریبانم
به این وسعت اگر چیند تغافل دامن همت
جهانی را توان چون چشم‌، پوشیدن به مژگانم
ندانم بیش ازین عشق از من بیدل چه می‌خواهد
غریبم‌، بینوایم‌، خانه ویرانم‌، پریشانم