عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
بیدرد خستهای که به درمان شد آشنا
شوریده آن سری که به سامان شد آشنا
از فیض شانه یافت دل از زلف هرچه بافت
شد مفت خوشهچین چو به دهقان شد آشنا
چون بلبل از مطالعه صفحه رخت
چشمم همین به خط گلستان شد آشنا
آگه ز شوق گریه بیاختیار نیست
هرکس چو غنچه با لب خندان شد آشنا
بیرحمی سرشک من افکندش از نظر
هر پاره دلم که به مژگان شد آشنا
بنیاد عشق و حسن ز یک آب و یک گل است
بنگر چگونه مصر به کنعان شد آشنا
جانم چو شمع بر سر مژگان کند سماع
تا دیدهام به جلوه خوبان شد آشنا
دیگر چو شانه هیچ نشد جمع در کفم
تا پنجهام به زلف پریشان شد آشنا
در دیدهام ز گریه نگیرد دمی قرار
چندان که طفل اشک به دامان شد آشنا
مهرم چو صبح بر همهکس آشکار شد
روزی که دست من به گریبان شد آشنا
آمد غمش ز هر طرف ای عیش همتی
بیگانه گو برو که فراوان شد آشنا
باشد ز باد شرطه خطر در محیط عشق
امن است کشتیای که به طوفان شد آشنا
عمری شدم به ناله همآواز عندلیب
تا نغمهام به گوش گلستان شد آشنا
دردی که آن دوا نپذیرفت راحت است
دردی بلا بود که به درمان شد آشنا
دیدم ز دوستان ستمی کز قیاس آن
بیگانه کف به کف زد و حیران شد آشنا
قدسی به خاک پای تو مالید چشم تر
لبتشنهای به چشمه حیوان شد آشنا
شوریده آن سری که به سامان شد آشنا
از فیض شانه یافت دل از زلف هرچه بافت
شد مفت خوشهچین چو به دهقان شد آشنا
چون بلبل از مطالعه صفحه رخت
چشمم همین به خط گلستان شد آشنا
آگه ز شوق گریه بیاختیار نیست
هرکس چو غنچه با لب خندان شد آشنا
بیرحمی سرشک من افکندش از نظر
هر پاره دلم که به مژگان شد آشنا
بنیاد عشق و حسن ز یک آب و یک گل است
بنگر چگونه مصر به کنعان شد آشنا
جانم چو شمع بر سر مژگان کند سماع
تا دیدهام به جلوه خوبان شد آشنا
دیگر چو شانه هیچ نشد جمع در کفم
تا پنجهام به زلف پریشان شد آشنا
در دیدهام ز گریه نگیرد دمی قرار
چندان که طفل اشک به دامان شد آشنا
مهرم چو صبح بر همهکس آشکار شد
روزی که دست من به گریبان شد آشنا
آمد غمش ز هر طرف ای عیش همتی
بیگانه گو برو که فراوان شد آشنا
باشد ز باد شرطه خطر در محیط عشق
امن است کشتیای که به طوفان شد آشنا
عمری شدم به ناله همآواز عندلیب
تا نغمهام به گوش گلستان شد آشنا
دردی که آن دوا نپذیرفت راحت است
دردی بلا بود که به درمان شد آشنا
دیدم ز دوستان ستمی کز قیاس آن
بیگانه کف به کف زد و حیران شد آشنا
قدسی به خاک پای تو مالید چشم تر
لبتشنهای به چشمه حیوان شد آشنا
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
آسمان پوشیده نیلی جان من غمناک چیست
دیگری دارد مصیبت بر سر من خاک چیست
هر طرف هست آرزویی در دل صدپارهام
در میان لاله و گل اینقدر خاشاک چیست
بر شهید دیگری تیغآزمودن خوب نیست
عشق ما را بس بود بیمهری افلاک چیست
سنبل و گل پرده تا برداشتی دانستهاند
زلف عنبربو کدام و روی آتشناک چیست
گر نظر با غیر بودش چون دل من شاد شد؟
تیغ اگر بر دیگری زد سینه من چاک چیست
در حریم وصل خود منع دلم از غم مکن
غنچه میداند که در گلشن دل غمناک چیست
آنکه هرگز برنمیدارد قدم از دیدهام
حیرتی دارم که نقش پای او بر خاک چیست
دیده گریان خود تا دیدهام دانستهام
با همه آلوده دامانی نگاه پاک چیست
ای سراپا عشوه گاهی جلوهای در کار ما
بر سر گنجی نشسته اینقدر امساک چیست
دل به زلفش بستهای قدسی چه میخواهی دگر
صید بسملگشته را معراج جز فتراک نیست
دیگری دارد مصیبت بر سر من خاک چیست
هر طرف هست آرزویی در دل صدپارهام
در میان لاله و گل اینقدر خاشاک چیست
بر شهید دیگری تیغآزمودن خوب نیست
عشق ما را بس بود بیمهری افلاک چیست
سنبل و گل پرده تا برداشتی دانستهاند
زلف عنبربو کدام و روی آتشناک چیست
گر نظر با غیر بودش چون دل من شاد شد؟
تیغ اگر بر دیگری زد سینه من چاک چیست
در حریم وصل خود منع دلم از غم مکن
غنچه میداند که در گلشن دل غمناک چیست
آنکه هرگز برنمیدارد قدم از دیدهام
حیرتی دارم که نقش پای او بر خاک چیست
دیده گریان خود تا دیدهام دانستهام
با همه آلوده دامانی نگاه پاک چیست
ای سراپا عشوه گاهی جلوهای در کار ما
بر سر گنجی نشسته اینقدر امساک چیست
دل به زلفش بستهای قدسی چه میخواهی دگر
صید بسملگشته را معراج جز فتراک نیست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
جز وصال او دلم هرگز تمنایی نداشت
غیر سودایش دل شوریده سودایی نداشت
عمرها شد ساغر نرگس چو جام ما تهیست
مجلسآرای چمن هم دُرد مینایی نداشت
عاقبت یوسف متاع حسن، سوی مصر برد
مشتری گویی به کنعان چشم بینایی نداشت
در جبینش از چه رو امروز نور دیگرست؟
آفتاب امروز اگر رخ بر کف پایی نداشت
دُرد نگذارم به جام لاله گر بر لب نهم
هرگز این میخانه چون من بادهپیمایی نداشت
غیر سودایش دل شوریده سودایی نداشت
عمرها شد ساغر نرگس چو جام ما تهیست
مجلسآرای چمن هم دُرد مینایی نداشت
عاقبت یوسف متاع حسن، سوی مصر برد
مشتری گویی به کنعان چشم بینایی نداشت
در جبینش از چه رو امروز نور دیگرست؟
آفتاب امروز اگر رخ بر کف پایی نداشت
دُرد نگذارم به جام لاله گر بر لب نهم
هرگز این میخانه چون من بادهپیمایی نداشت
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
خانهام نیمی خراب از گریه نیمی پرگل است
همنشینم جغد از یک سو، ز یک سو بلبل است
نکتهای تا کرده از سیرابی زلفش رقم
از رطوبت خامهام گویی که شاخ سنبل است
کی به گوشش میرسد فریاد محرومان باغ؟
بس که گوش گل ز جوش بلبلان پرغلغل است
خواری عشقم مبین، بنگر قبای غنچه را
ابره گر از خار دارد، آستر برگ گل است
از دل قدسی به شهر و کو چه میجویی سراغ؟
جان آن دیوانه، چین زلف و قید کاکل است
همنشینم جغد از یک سو، ز یک سو بلبل است
نکتهای تا کرده از سیرابی زلفش رقم
از رطوبت خامهام گویی که شاخ سنبل است
کی به گوشش میرسد فریاد محرومان باغ؟
بس که گوش گل ز جوش بلبلان پرغلغل است
خواری عشقم مبین، بنگر قبای غنچه را
ابره گر از خار دارد، آستر برگ گل است
از دل قدسی به شهر و کو چه میجویی سراغ؟
جان آن دیوانه، چین زلف و قید کاکل است
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
بی روی تو کارم همه با دیده تر بود
تا دامن خاک از مژهام لخت جگر بود
در گلشن اندیشه به یاد رخ و زلفت
هر سو که شدم سنبل و گل تا به کمر بود
نشکفت گلی از اثر نغمه بلبل
این فیض نصیب نفس باد سحر بود
هر عیب که بود از نظر خلق نهفتم
آن عیب که پوشیده نگردید هنر بود
هرگز ز بد خویش فراموش نکردم
هرجا که شدم، آینهام پیش نظر بود
تا دامن خاک از مژهام لخت جگر بود
در گلشن اندیشه به یاد رخ و زلفت
هر سو که شدم سنبل و گل تا به کمر بود
نشکفت گلی از اثر نغمه بلبل
این فیض نصیب نفس باد سحر بود
هر عیب که بود از نظر خلق نهفتم
آن عیب که پوشیده نگردید هنر بود
هرگز ز بد خویش فراموش نکردم
هرجا که شدم، آینهام پیش نظر بود
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
به هیچ، ناخن ما را کی اعتبار کند؟
مگر به زلف تو دندان شانه کار کند
مرا چو شیشه خالی، کدام رنگ و چه بوی
بیار می که خزان مرا بهار کند
ز دست رفت دلم، تا به کی توان دیدن
که شانه دستدرازی به زلف یار کند
هزار غنچه پیکان به سینه هست و همان
دلم برای گل داغ، خارخار کند
اگر نتیجه چشم حسود جام تهیست
به روز ما، شب آدینه تا چه کار کند
هزار حیف که در شان چشم نرگس نیست
کرشمهای که تواند دلی شکار کند
ز حلقه حلقه زلفت به رخ، قیامت حسن
صد آفتاب ز یک مغرب آشکار کند
حدیث رشک همین بس که در کف فرهاد
به سنگ، تا دل پرویز، تیشه کار کند
اگر به باغ بری بلبل گرفتاری
نسیم بر قفسش برگ گل نثار کند
برای زلف کند شانه ز استخوان، ورنه
هزار تیغ که در کار یک شکار کند؟
مگر به زلف تو دندان شانه کار کند
مرا چو شیشه خالی، کدام رنگ و چه بوی
بیار می که خزان مرا بهار کند
ز دست رفت دلم، تا به کی توان دیدن
که شانه دستدرازی به زلف یار کند
هزار غنچه پیکان به سینه هست و همان
دلم برای گل داغ، خارخار کند
اگر نتیجه چشم حسود جام تهیست
به روز ما، شب آدینه تا چه کار کند
هزار حیف که در شان چشم نرگس نیست
کرشمهای که تواند دلی شکار کند
ز حلقه حلقه زلفت به رخ، قیامت حسن
صد آفتاب ز یک مغرب آشکار کند
حدیث رشک همین بس که در کف فرهاد
به سنگ، تا دل پرویز، تیشه کار کند
اگر به باغ بری بلبل گرفتاری
نسیم بر قفسش برگ گل نثار کند
برای زلف کند شانه ز استخوان، ورنه
هزار تیغ که در کار یک شکار کند؟
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
غنچه بی لعل تو زندانی گلشن باشد
لاله را بی تو گل داغ به دامن باشد
صبح را با شب ما تیره سرانجامی چند
سینه بیمهرتر از سینه دشمن باشد
دانی ای دل که چه خونها به دل غنچه کنم
داغهای جگر لاله گر از من باشد
همنشین پندت اگر نیست، کمِ بخیه مگیر
تازه کن زخم مرا، گرچه به سوزن باشد
زنگ بیگانگی از آینه ما بردند
آشنارویی ما بر همه روشن باشد
از پی ناقه، فغان جرسم برد از هوش
ناله دل نرم کند، گرچه ز آهن باشد
نسبت کعبه و دیرم نبود دور از هم
سبحه در دستم و زنار به گردن باشد
از تماشای بتان بی تو تسلی نشوم
گرچه نظارهام از چشم برهمن باشد
شب وصل تو ز نظاره نمیگردد سیر
دیده چون شمع اگر تا مژه روشن باشد
بس که تاثیر ندارد نفسم چون قدسی
نشکفد غنچه، صبا گر نفس من باشد
لاله را بی تو گل داغ به دامن باشد
صبح را با شب ما تیره سرانجامی چند
سینه بیمهرتر از سینه دشمن باشد
دانی ای دل که چه خونها به دل غنچه کنم
داغهای جگر لاله گر از من باشد
همنشین پندت اگر نیست، کمِ بخیه مگیر
تازه کن زخم مرا، گرچه به سوزن باشد
زنگ بیگانگی از آینه ما بردند
آشنارویی ما بر همه روشن باشد
از پی ناقه، فغان جرسم برد از هوش
ناله دل نرم کند، گرچه ز آهن باشد
نسبت کعبه و دیرم نبود دور از هم
سبحه در دستم و زنار به گردن باشد
از تماشای بتان بی تو تسلی نشوم
گرچه نظارهام از چشم برهمن باشد
شب وصل تو ز نظاره نمیگردد سیر
دیده چون شمع اگر تا مژه روشن باشد
بس که تاثیر ندارد نفسم چون قدسی
نشکفد غنچه، صبا گر نفس من باشد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
یا رب چرا به درد دلم دیروا رسید
از دل شکستنم به دلش چون صدا رسید
گلزار حسن را چه غم از آفت خزان
برگی اگر فتاد گلی از قفا رسید
کشت امید من چو پی برق شد سیاه
تا شعله غمت به کدامین گیا رسید
لطف تو بود بیشتر از خواهش دلم
هر مدعایم از تو به صد مدعا رسید
ناسور شد جراحتم از بوی طرهای
باز این نسیم لطف به من از کجا رسید
بی گریه کی شگفتی دل میسرست؟
گلشن ز فیض قطره به نشو و نما رسید
در چارسوی عشق بجز من کسی نماند
از هر طرف رسید بلایی، به ما رسید
در حیرتم که در قدم جغد بود گنج
چون میمنت به سایه بال هما رسید؟
قاصد میان عاشق و معشوق رسم نیست
شد فاش هر خبر که به گوش صبا رسید
تا شیشه امید که پهلو به سنگ زد؟
کامشب صدای ناله به گوش آشنا رسید
هرگز به گرد وادی ما محملی نگشت
در حیرتم که بانگ جرس از کجا رسید
ساقی که هیچکس ز میاش ناامید نیست
در شیشه ریخت زهر چو نوبت به ما رسید
قدسی، ندید روزن ما روی آفتاب
..............................
از دل شکستنم به دلش چون صدا رسید
گلزار حسن را چه غم از آفت خزان
برگی اگر فتاد گلی از قفا رسید
کشت امید من چو پی برق شد سیاه
تا شعله غمت به کدامین گیا رسید
لطف تو بود بیشتر از خواهش دلم
هر مدعایم از تو به صد مدعا رسید
ناسور شد جراحتم از بوی طرهای
باز این نسیم لطف به من از کجا رسید
بی گریه کی شگفتی دل میسرست؟
گلشن ز فیض قطره به نشو و نما رسید
در چارسوی عشق بجز من کسی نماند
از هر طرف رسید بلایی، به ما رسید
در حیرتم که در قدم جغد بود گنج
چون میمنت به سایه بال هما رسید؟
قاصد میان عاشق و معشوق رسم نیست
شد فاش هر خبر که به گوش صبا رسید
تا شیشه امید که پهلو به سنگ زد؟
کامشب صدای ناله به گوش آشنا رسید
هرگز به گرد وادی ما محملی نگشت
در حیرتم که بانگ جرس از کجا رسید
ساقی که هیچکس ز میاش ناامید نیست
در شیشه ریخت زهر چو نوبت به ما رسید
قدسی، ندید روزن ما روی آفتاب
..............................
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
میگساران را لبت یاد از می گلگون دهد
بی لب لعلت، می گلرنگ طعم خون دهد
نقد دل آوردهام، بنما جمال خویش را
تا نبیند دلربایی چون تو، کس دل چون دهد؟
دیده گردد خشک، اگر بر داغ دل مرهم نهم
چشمه را چون لای گیرد، نم کجا بیرون دهد؟
طالع عاشق ندارد یک دعای مستجاب
چند ورد صبحگاهم زحمت گردون دهد؟
از شکاف سینه دل را میکنم از خون تهی
صبر آنم کو، که دل از دیده خون بیرون کند؟
از وصال خود مکن منعم، چه کم خواهد شدن
تشنهای را گردم آبی کس از جیحون دهد؟
همچو قدسی شهرهام در عشق لیلیطلعتان
شهرت من یاد از رسوایی مجنون دهد
بی لب لعلت، می گلرنگ طعم خون دهد
نقد دل آوردهام، بنما جمال خویش را
تا نبیند دلربایی چون تو، کس دل چون دهد؟
دیده گردد خشک، اگر بر داغ دل مرهم نهم
چشمه را چون لای گیرد، نم کجا بیرون دهد؟
طالع عاشق ندارد یک دعای مستجاب
چند ورد صبحگاهم زحمت گردون دهد؟
از شکاف سینه دل را میکنم از خون تهی
صبر آنم کو، که دل از دیده خون بیرون کند؟
از وصال خود مکن منعم، چه کم خواهد شدن
تشنهای را گردم آبی کس از جیحون دهد؟
همچو قدسی شهرهام در عشق لیلیطلعتان
شهرت من یاد از رسوایی مجنون دهد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
ز عقدهها که فلک نذر کار من دارد
شکفتهام، که غم روزگار من دارد
شود چو محو تماشای یار، داغ شوم
که حیرت آینه را در شمار من دارد
نیافت در چمنم سبزهای که زرد کند
چه شکوهها که خزان از بهار من دارد
سفینه کرده فلک اختیار، پنداری
خبر ز گریه بیاختیار من دارد
ز پشت آینه در سینهاش خلد مژگان
کسی که آینه پیش نگار من دارد
جدا ز موی سیاهش، ز تیرگی روزم
هزار طعنه به شبهای تار من دارد
چه مایه خون که ز دست حناست در جگرم
که روی بر کف پای نگار من دارد
به گرد خویش ز یاران کسی نمیبینم
به غیر غم که یمین و یسار من دارد
به کس نمیرسد این عقدهها که بر فلک است
ذخیرهایست که از بهر کار من دارد
به سوی کلبه تارم به ناز میآید
مگر صبا خبر از زلف یار من دارد؟
ز آشیان چو رهاندی، به دام هم مگذار
که عمرهاست قفس انتظار من دارد
طمع بریدهام از خشک و تر، ولی چه کنم
به سیل اشک که سر در کنار من دارد
قرار صبر به خود چون دهم، که بیصبری
قرارها به دل بیقرار من دارد
ز نم چو آینه محروم باد چشم کسی
که طعنه بر مژه اشکبار من دارد
پس از هلاک، رساند به آب، خاک مرا
ز الفتی که صبا با غبار من دارد
چو عندلیب ازان رو مرید گلزارم
که نرگسش نظر از چشم یار من دارد
همای حسن نیاورده سر ز بیضه برون
ز فیض عشق، هوای شکار من دارد
ازان ز گوهر معنی چکد زلال حیات
که تکیه بر سخن آبدار من دارد
محیط فیض، گرههای گوهر معنی
به نذر خامه گوهر نگار من دارد
خدای را بگشا فصل گل در قفسم
که هر طرف چمنی انتظار من دارد
هزار بار مرا با وجود آنکه گداخت
هنوز عشق، سخن در عیار من دارد
مگر به سلسله عشق برخورم ز جنون
وگرنه عقل چه پروای کار من دارد
جنون رسیده به جایی مرا، که چون مجنون
هزار سنگ به کف، انتظار من دارد
به یاد گلشن کوی تو چشم خونبارم
هزار خرمن گل در کنار من دارد
چه دیدههاست که دریای خشک لب ز جهان
به یمن دیده تر، بر کنار من دارد
شکفتهام، که غم روزگار من دارد
شود چو محو تماشای یار، داغ شوم
که حیرت آینه را در شمار من دارد
نیافت در چمنم سبزهای که زرد کند
چه شکوهها که خزان از بهار من دارد
سفینه کرده فلک اختیار، پنداری
خبر ز گریه بیاختیار من دارد
ز پشت آینه در سینهاش خلد مژگان
کسی که آینه پیش نگار من دارد
جدا ز موی سیاهش، ز تیرگی روزم
هزار طعنه به شبهای تار من دارد
چه مایه خون که ز دست حناست در جگرم
که روی بر کف پای نگار من دارد
به گرد خویش ز یاران کسی نمیبینم
به غیر غم که یمین و یسار من دارد
به کس نمیرسد این عقدهها که بر فلک است
ذخیرهایست که از بهر کار من دارد
به سوی کلبه تارم به ناز میآید
مگر صبا خبر از زلف یار من دارد؟
ز آشیان چو رهاندی، به دام هم مگذار
که عمرهاست قفس انتظار من دارد
طمع بریدهام از خشک و تر، ولی چه کنم
به سیل اشک که سر در کنار من دارد
قرار صبر به خود چون دهم، که بیصبری
قرارها به دل بیقرار من دارد
ز نم چو آینه محروم باد چشم کسی
که طعنه بر مژه اشکبار من دارد
پس از هلاک، رساند به آب، خاک مرا
ز الفتی که صبا با غبار من دارد
چو عندلیب ازان رو مرید گلزارم
که نرگسش نظر از چشم یار من دارد
همای حسن نیاورده سر ز بیضه برون
ز فیض عشق، هوای شکار من دارد
ازان ز گوهر معنی چکد زلال حیات
که تکیه بر سخن آبدار من دارد
محیط فیض، گرههای گوهر معنی
به نذر خامه گوهر نگار من دارد
خدای را بگشا فصل گل در قفسم
که هر طرف چمنی انتظار من دارد
هزار بار مرا با وجود آنکه گداخت
هنوز عشق، سخن در عیار من دارد
مگر به سلسله عشق برخورم ز جنون
وگرنه عقل چه پروای کار من دارد
جنون رسیده به جایی مرا، که چون مجنون
هزار سنگ به کف، انتظار من دارد
به یاد گلشن کوی تو چشم خونبارم
هزار خرمن گل در کنار من دارد
چه دیدههاست که دریای خشک لب ز جهان
به یمن دیده تر، بر کنار من دارد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
گر کنم گریه به اندازه چشم تر خویش
گیرد از غیرت من، ابر چو دریا سر خویش
با خیال تو چو شب دست در آغوش کنم
صبح با مهر ز یک جیب برآرم سر خویش
تا به کی منت صیاد، چرا چون طاووس
صورت حلقه دامی نکشی بر پر خویش؟
آخر از پهلوی دل گشت چراغم روشن
اخگری بود مرا در ته خاکستر خویش
خشت برداشته بود از سر خم پیر مغان
جرم من بود که در خون نزدم ساغر خویش
تیرهتر باید ازین اختر من، معذورم
گر شکایت کنم از تیرگی اختر خویش
گر به دوزخ برمش، منت آتش نکشد
دل که چون لاله به خون داغ کند پیکر خویش
قدسی ار بوالهوسی راه زلیخا نزدی
روی یوسف ننمودی به ملامتگر خویش
گیرد از غیرت من، ابر چو دریا سر خویش
با خیال تو چو شب دست در آغوش کنم
صبح با مهر ز یک جیب برآرم سر خویش
تا به کی منت صیاد، چرا چون طاووس
صورت حلقه دامی نکشی بر پر خویش؟
آخر از پهلوی دل گشت چراغم روشن
اخگری بود مرا در ته خاکستر خویش
خشت برداشته بود از سر خم پیر مغان
جرم من بود که در خون نزدم ساغر خویش
تیرهتر باید ازین اختر من، معذورم
گر شکایت کنم از تیرگی اختر خویش
گر به دوزخ برمش، منت آتش نکشد
دل که چون لاله به خون داغ کند پیکر خویش
قدسی ار بوالهوسی راه زلیخا نزدی
روی یوسف ننمودی به ملامتگر خویش
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
غیر آه و اشک حسرت نیست در بارم چو شمع
تا به مغز استخوان شد گرم، بازارم چو شمع
تا کف پا گر درین محفل بسوزد پیکرم
بر سر بالین نمیآید پرستارم چو شمع
ماندهام از خامی خود دور، ورنه دوست گفت
هرکجا پروانهای باشد، خریدارم چو شمع
اهل مجلس هرکه را بینی خریدار من است
در وفای شعله تا گرم است بازارم چو شمع
ز آتش سودا، درین محفل پی بیرونشدن
دست و پایی میزنم، اما گرفتارم چو شمع
محو یک نظاره بودم تا سراپا سوختم
پای در خوابم چه دید از چشم بیدارم چو شمع
از خراباتم به مسجد گر بری، تاب نفس
میکند مسواک را روشن، شب تارم چو شمع
چون سمندر، سر ز آتشخانه بیرون کردهام
شعله بر گردن، به جای سر، بود بارم چو شمع
اشک گرمم بس که دارد سعی در تعمیر من
شعله را در خانه تن کرد معمارم چو شمع
محفلی را میکند افسرده، یک افسردهدل
اشک گرمم هست باقی، تا نفس دارم چو شمع
تا به مغز استخوان شد گرم، بازارم چو شمع
تا کف پا گر درین محفل بسوزد پیکرم
بر سر بالین نمیآید پرستارم چو شمع
ماندهام از خامی خود دور، ورنه دوست گفت
هرکجا پروانهای باشد، خریدارم چو شمع
اهل مجلس هرکه را بینی خریدار من است
در وفای شعله تا گرم است بازارم چو شمع
ز آتش سودا، درین محفل پی بیرونشدن
دست و پایی میزنم، اما گرفتارم چو شمع
محو یک نظاره بودم تا سراپا سوختم
پای در خوابم چه دید از چشم بیدارم چو شمع
از خراباتم به مسجد گر بری، تاب نفس
میکند مسواک را روشن، شب تارم چو شمع
چون سمندر، سر ز آتشخانه بیرون کردهام
شعله بر گردن، به جای سر، بود بارم چو شمع
اشک گرمم بس که دارد سعی در تعمیر من
شعله را در خانه تن کرد معمارم چو شمع
محفلی را میکند افسرده، یک افسردهدل
اشک گرمم هست باقی، تا نفس دارم چو شمع
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
کرده تا عشق تو چون نقش قدم پامالم
هیچکس نیست که حسرت نخورد بر حالم
در بیابان بلا، گو مدد خضر مباش
غم به هرسو که روم، میرود از دنبالم
چشم، مشتاق و حیا قفل زبان میگردد
صد سخن در دل و پیش تو ز حسرت لالم
خواری عشق چنانم ز نظرها افکند
که در آیینه نیاید به نظر، تمثالم
چون نهالی که موافق فتدش آب و هوا
هست در عشق به از سال دگر، هر سالم
من مجنون چو به صحرا روم از شهر، آیند
آهوان تا در دروازه به استقبالم
شمع را رقص نماید تپش پروانه
آشنا کاش ز بیگانه بپرسد حالم
قید جاوید، مرا قوت پرواز دهد
ترسم افتم ز هوا، گر بگشایی بالم
نکند همتم اقبال سوی بخت بلند
ورنه پستی نبود قاعده اقبالم
نه چو جم جام شناسم، نه چو خضر آب حیات
کرده خونابهکشی از همه فارغبالم
قدسی از ناله ماتمزدگان یابم فیض
هرگز از جا نبرد زمزمه اقبالم
هیچکس نیست که حسرت نخورد بر حالم
در بیابان بلا، گو مدد خضر مباش
غم به هرسو که روم، میرود از دنبالم
چشم، مشتاق و حیا قفل زبان میگردد
صد سخن در دل و پیش تو ز حسرت لالم
خواری عشق چنانم ز نظرها افکند
که در آیینه نیاید به نظر، تمثالم
چون نهالی که موافق فتدش آب و هوا
هست در عشق به از سال دگر، هر سالم
من مجنون چو به صحرا روم از شهر، آیند
آهوان تا در دروازه به استقبالم
شمع را رقص نماید تپش پروانه
آشنا کاش ز بیگانه بپرسد حالم
قید جاوید، مرا قوت پرواز دهد
ترسم افتم ز هوا، گر بگشایی بالم
نکند همتم اقبال سوی بخت بلند
ورنه پستی نبود قاعده اقبالم
نه چو جم جام شناسم، نه چو خضر آب حیات
کرده خونابهکشی از همه فارغبالم
قدسی از ناله ماتمزدگان یابم فیض
هرگز از جا نبرد زمزمه اقبالم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
دل به تیغ غمزه آن شوخ قاتل بستهام
صید قاتلدوستم، بر تیغ ازان دل بستهام
عمرها جان کندهام، تا این دل صدپاره را
برده بر فتراک او چون صید بسمل بستهام
زحمت پا برنتابد خار این صحرا، ازان
خویش را چون گرد بر دامان محمل بستهام
شستهام از جان شیرین دست اول، بعد ازان
دل به زلف آن بت شیرینشمایل بستهام
قدسی آن کجقبلهام، کز زلف ترسازادهای
عمرها بر گردن ایمان حمایل بستهام
صید قاتلدوستم، بر تیغ ازان دل بستهام
عمرها جان کندهام، تا این دل صدپاره را
برده بر فتراک او چون صید بسمل بستهام
زحمت پا برنتابد خار این صحرا، ازان
خویش را چون گرد بر دامان محمل بستهام
شستهام از جان شیرین دست اول، بعد ازان
دل به زلف آن بت شیرینشمایل بستهام
قدسی آن کجقبلهام، کز زلف ترسازادهای
عمرها بر گردن ایمان حمایل بستهام
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
توان غم تو ز جان خراب دزدیدن
اگر ز شعله توان اضطراب دزدیدن
حبابوار برآور ز آب دیده سری
چو دیده چند توان سر در آب دزدیدن؟
خیال هندوی چشم تو در نمیآید
به چشم خلق، مگر بهر خواب دیدن
ز موج گریهام افتد به گردن خورشید
ز روی آب، شکم چون حباب دزدیدن
دلی که وصل تو جوید به حیله، آن یابد
که طفل مکتبی از آفتاب دزدیدن
چو گل ز پرده برونآ، که بشکفد گلشن
چو غنچه، روی چرا در نقاب دزدیدن
اگر ز شعله توان اضطراب دزدیدن
حبابوار برآور ز آب دیده سری
چو دیده چند توان سر در آب دزدیدن؟
خیال هندوی چشم تو در نمیآید
به چشم خلق، مگر بهر خواب دیدن
ز موج گریهام افتد به گردن خورشید
ز روی آب، شکم چون حباب دزدیدن
دلی که وصل تو جوید به حیله، آن یابد
که طفل مکتبی از آفتاب دزدیدن
چو گل ز پرده برونآ، که بشکفد گلشن
چو غنچه، روی چرا در نقاب دزدیدن
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۸
در سینه دل غمین فتاده
خود گو چه کنم، چنین فتاده
از کینه خلق، در هراسم
زان چین که بر آستین فتاده
جز عشق بتان که گیردش دست؟
زاهد که به ننگ دین فتاده
بر گرد لبت بنفشه شد سبز؟
یا مور در انگبین فتاده
در کوی تو آفتاب از شوق
غش کرده و بر زمین فتاده
از دولت عشق، سینه من
چون کوی تو دلنشین فتاده
پروانه طبیعت است قدسی
تا بر دل آتشین فتاده
خود گو چه کنم، چنین فتاده
از کینه خلق، در هراسم
زان چین که بر آستین فتاده
جز عشق بتان که گیردش دست؟
زاهد که به ننگ دین فتاده
بر گرد لبت بنفشه شد سبز؟
یا مور در انگبین فتاده
در کوی تو آفتاب از شوق
غش کرده و بر زمین فتاده
از دولت عشق، سینه من
چون کوی تو دلنشین فتاده
پروانه طبیعت است قدسی
تا بر دل آتشین فتاده
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۷
قدسی مشهدی : مطالع و متفرقات
شمارهٔ ۳۳
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۹۷
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۳