عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
زلف چون بر عذار میفکنی
لیل را در نهار میفکنی
چون لبت مست لطف میگردد
باده را در خمار میفکنی
جانی آویخته است برفتراک
تا نظر بر شکار میفکنی
هر کجا مهر در میان آمد
خویشتن بر کنار میفکنی
خرما با تو کی دود که بجور
اسب بر روزگار میفکنی
همچو سوزن، اگرچه سرتیزی
بخیه بر روی کار میفکنی
صف ناموس تو شکست آرد
زانکه در چنگ یار میفکنی
لیل را در نهار میفکنی
چون لبت مست لطف میگردد
باده را در خمار میفکنی
جانی آویخته است برفتراک
تا نظر بر شکار میفکنی
هر کجا مهر در میان آمد
خویشتن بر کنار میفکنی
خرما با تو کی دود که بجور
اسب بر روزگار میفکنی
همچو سوزن، اگرچه سرتیزی
بخیه بر روی کار میفکنی
صف ناموس تو شکست آرد
زانکه در چنگ یار میفکنی
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
در کار تو از دست بشد عهد جوانی
من سوخته زین غصه، نماندم، تو بمانی
با آنکه من از عشق تو رسوای جهانم
هم راضیم اندی، که تو زیبای جهانی
رحم آر، چو دیدی که منم این نه، حبیبم
شکرانه آنرا که نه آنی که چنانی
نی نی برو از تنگدلان یاد میاور
آن ناز تو را بس که توخود تنگدهانی
هجردهن تنک تواکنون که ضروری است
بگذار بما تنگ دل ما به نشانی
صد عهد به بستی و هم آنگه بشکستی
ما را به از این بود بعهد تو گمانی
گفتی گل رخساره ی من خاص تو باشد
دیدی که چو سوسن بسزا جمله زبانی
بردی دل بیچاره اثیر از سر شوخی
خوش باش که گر جان ببری، هم دل و جانی
ای کزان چشمه جان بخش و دولب جان منی
کوری جمله حسودان جهان، آن منی
جان اگر همچو دلم پای تو آرد برکاب
زان عنان باز نتابم، که تو جانان منی
لب و دندان تو را، سجده برم چون پروین
کز جهان ای مه تابان، تو بدندان منی
چشم من ابر بهار است، که می گرید زار
تا تو در فصل زمستان گل خندان منی
زان دوزلفین پریشان، که جهان فتنه اوست
مایه فتنه احوال پریشان منی
من سوخته زین غصه، نماندم، تو بمانی
با آنکه من از عشق تو رسوای جهانم
هم راضیم اندی، که تو زیبای جهانی
رحم آر، چو دیدی که منم این نه، حبیبم
شکرانه آنرا که نه آنی که چنانی
نی نی برو از تنگدلان یاد میاور
آن ناز تو را بس که توخود تنگدهانی
هجردهن تنک تواکنون که ضروری است
بگذار بما تنگ دل ما به نشانی
صد عهد به بستی و هم آنگه بشکستی
ما را به از این بود بعهد تو گمانی
گفتی گل رخساره ی من خاص تو باشد
دیدی که چو سوسن بسزا جمله زبانی
بردی دل بیچاره اثیر از سر شوخی
خوش باش که گر جان ببری، هم دل و جانی
ای کزان چشمه جان بخش و دولب جان منی
کوری جمله حسودان جهان، آن منی
جان اگر همچو دلم پای تو آرد برکاب
زان عنان باز نتابم، که تو جانان منی
لب و دندان تو را، سجده برم چون پروین
کز جهان ای مه تابان، تو بدندان منی
چشم من ابر بهار است، که می گرید زار
تا تو در فصل زمستان گل خندان منی
زان دوزلفین پریشان، که جهان فتنه اوست
مایه فتنه احوال پریشان منی
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
ای به هلاک جان من، عشق تو را کفایتی
رخصت خون خلق را، حسن تو محکم آیتی
شحنه خاص توست غم، وز کف ریش خشک او
جان ببرم بشرط آن، کز تو بود حمایتی
گوش تو تنک بار تر، از دهنت چو بشنود
غصه ی هر حکایتی، قصه ی هر شکایتی
گشت مسلمت جهان از پی فتنه هر زمان
گرد میار لشگری، بر مفراز رایتی
از تو حکایتی شدم، گرد جهان تو همچنان
بر سر غفلت خودی، اینت نکو عنایتی
ساختنی است با منت، گر سر علم دیده ئی
در سر نیم آه من سوختن ولایتی
هم بتو در گریختم از ستم تو، وای من
گر نبری تو رحمتی یا نکنی حمایتی
جز غم تو چه خورده ام ار تو کنی تقربی
در حق تو چه گفته ام بی هوست حکایتی
گرچه دراز در کشد کار من و توهم بود
عشق مرا فذالکی حسن تو را نهایتی
رخصت خون خلق را، حسن تو محکم آیتی
شحنه خاص توست غم، وز کف ریش خشک او
جان ببرم بشرط آن، کز تو بود حمایتی
گوش تو تنک بار تر، از دهنت چو بشنود
غصه ی هر حکایتی، قصه ی هر شکایتی
گشت مسلمت جهان از پی فتنه هر زمان
گرد میار لشگری، بر مفراز رایتی
از تو حکایتی شدم، گرد جهان تو همچنان
بر سر غفلت خودی، اینت نکو عنایتی
ساختنی است با منت، گر سر علم دیده ئی
در سر نیم آه من سوختن ولایتی
هم بتو در گریختم از ستم تو، وای من
گر نبری تو رحمتی یا نکنی حمایتی
جز غم تو چه خورده ام ار تو کنی تقربی
در حق تو چه گفته ام بی هوست حکایتی
گرچه دراز در کشد کار من و توهم بود
عشق مرا فذالکی حسن تو را نهایتی
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
رخ تو فتنه جهان بودی
گر نه، از دیده نهان بودی
دل و دین رفت در سر غم تو
کاش باری امید جان بودی
ز رخت یادگار خواستمی
گرنه اشکم چو ارغوان بودی
دل، به خستی بجان ز دست غمت
گرنه رویم چو زعفران بودی
میزبانی است تازه وعده تو
گرنه در لقمه استخوان بودی
عشوه ئی میدهی که آن توام
کی چنین بودی، ار چنان بودی
خوردمی، بر زخاک کوی تو دوش
گر نه فریاد پاسبان بودی
در رکابم فلک پیاده شدی
چون قبول تو هم عنان بودی
از مقیمان آستان غمت
فخر گردی گر آسمان بودی
زان لطافت که در دل است تو را
کاشکی هیچ در زبان بودی
سرما گر به هیچ ارزیدی
خاک آن فرخ آستان بودی
دوش گفتی اثیر از آن من است
نه چنین بودی ار چنان بودی
گر نه، از دیده نهان بودی
دل و دین رفت در سر غم تو
کاش باری امید جان بودی
ز رخت یادگار خواستمی
گرنه اشکم چو ارغوان بودی
دل، به خستی بجان ز دست غمت
گرنه رویم چو زعفران بودی
میزبانی است تازه وعده تو
گرنه در لقمه استخوان بودی
عشوه ئی میدهی که آن توام
کی چنین بودی، ار چنان بودی
خوردمی، بر زخاک کوی تو دوش
گر نه فریاد پاسبان بودی
در رکابم فلک پیاده شدی
چون قبول تو هم عنان بودی
از مقیمان آستان غمت
فخر گردی گر آسمان بودی
زان لطافت که در دل است تو را
کاشکی هیچ در زبان بودی
سرما گر به هیچ ارزیدی
خاک آن فرخ آستان بودی
دوش گفتی اثیر از آن من است
نه چنین بودی ار چنان بودی
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
صبحدم آن روی چون نگارچه شوئی
ابر نئی روی لاله زار چه شوئی
آب حیات است غبغب تو فسرده
پس تو بدین آب خاکسار چه شوئی
جوشن شمشاد لاله بوی چه بندی
صدره نسرین کامکار چه شوئی
آتش روی تو در پناه خم زلف
هست بزنهار زینهار چه شوئی
مشک ز ثاثیر نم بباد دهد بوی
پس تو دو زلفین مشکبار چه شوئی
گیسوی شام سیاهگار چه سائی
چهره ی صبح سفید کار چه شوئی
ترک تتاری مزاج مشک شناسی
مشک تتاری به پود و تار چه شوئی
آتش این سینه شو که زود نمیرد
آتش آن روی آبدار چه شوئی
روی تو مینوست آشکار چه داری
گیر که میدادی آشکار چه شوئی
نم زد و چشم اثیر بر، که دو چشمه است
زلف بهر آب بد گوار چه شوئی
ابر نئی روی لاله زار چه شوئی
آب حیات است غبغب تو فسرده
پس تو بدین آب خاکسار چه شوئی
جوشن شمشاد لاله بوی چه بندی
صدره نسرین کامکار چه شوئی
آتش روی تو در پناه خم زلف
هست بزنهار زینهار چه شوئی
مشک ز ثاثیر نم بباد دهد بوی
پس تو دو زلفین مشکبار چه شوئی
گیسوی شام سیاهگار چه سائی
چهره ی صبح سفید کار چه شوئی
ترک تتاری مزاج مشک شناسی
مشک تتاری به پود و تار چه شوئی
آتش این سینه شو که زود نمیرد
آتش آن روی آبدار چه شوئی
روی تو مینوست آشکار چه داری
گیر که میدادی آشکار چه شوئی
نم زد و چشم اثیر بر، که دو چشمه است
زلف بهر آب بد گوار چه شوئی
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
بس کاین دل زار ریش کردی
گفتم زینهار بیش کردی
دل شیشه نازک و غمت سنگ
آسان شکند چوریش کردی
فرمان هوای خویشتن را
بر تیر جفا چو کیش کردی
وین طرفه که در کنام شیران
خونریز به چشم میش کردی
خورشیدی و در دل نژندم
خاصیت ماه و جیش کردی
اول همه نوش عرضه کردم
پس زود به غم سریش کردی
این جان سریش باز کرده
پس زود ز غم سپریش کردی
خون میخور و با جفاش میسازد
کاین کار بدست خویش کردی
دوش از طرب خیال بر سر
بر باد خرد پریش کردی
چون پیش اثیر خود رسیدی
بی باکی و عشوه بیش کردی
گفتم زینهار بیش کردی
دل شیشه نازک و غمت سنگ
آسان شکند چوریش کردی
فرمان هوای خویشتن را
بر تیر جفا چو کیش کردی
وین طرفه که در کنام شیران
خونریز به چشم میش کردی
خورشیدی و در دل نژندم
خاصیت ماه و جیش کردی
اول همه نوش عرضه کردم
پس زود به غم سریش کردی
این جان سریش باز کرده
پس زود ز غم سپریش کردی
خون میخور و با جفاش میسازد
کاین کار بدست خویش کردی
دوش از طرب خیال بر سر
بر باد خرد پریش کردی
چون پیش اثیر خود رسیدی
بی باکی و عشوه بیش کردی
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
ای بنده ی لب تو، لب آبدار می
گلگونه کرده عکس رخت بر عذار می
تخت هوس نهاده رخت بر بساط گل
رخت خرد فکنده لبت، در جوارمی
چون صبح جامه چاک زده، غنچه حباب
پیش نسیم زلف تو، بر جویبار می
در هم شکن شماری، ز نگاری فلک
چون از فتنه موج برآرد بحار می
عالم سیاه گردان بر ذوالخمار غم
دست طرب چو لعل کند ذوالفقار می
بگرفت ملک شادی و برداشت رسم غم
اینست کمترین اثر گیر و دار می
گلگونه کرده عکس رخت بر عذار می
تخت هوس نهاده رخت بر بساط گل
رخت خرد فکنده لبت، در جوارمی
چون صبح جامه چاک زده، غنچه حباب
پیش نسیم زلف تو، بر جویبار می
در هم شکن شماری، ز نگاری فلک
چون از فتنه موج برآرد بحار می
عالم سیاه گردان بر ذوالخمار غم
دست طرب چو لعل کند ذوالفقار می
بگرفت ملک شادی و برداشت رسم غم
اینست کمترین اثر گیر و دار می
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
شبگیر و تنها میروی ای شمع دلها تا کجا
دانم بر ما میروی اینک تو با ما تا کجا
دیبای رخ پرداخته، زلفین مشکین آخته
برتبت و چین تاخته، زان مشک و دیبا تا کجا
با ماه عنابی شفق، یا خط کافوری ورق
عارض چو گل غرق عرق، ای سر و بالا تا کجا
ناهید طوق غبغبت، مه در نقاب عقربت
هر دم بخط گویان لبت، اهلا و سهلا تا کجا
عنبر بود صاحب خبر، صهبا فضول پرده در
تو طوق عنبر بر قمر با جام صهبا تا کجا
در عقد زلف کافرت، پنهان رخ دین پرورت
دین کرده عاجز بر درت، کفر اشکارا تا کجا
بر چرخ چونی تا زمان، چرخ از عقب مه در عنان
جان بر اثر هی هی زنان، کای جان جانها تا کجا
چهرت بهشت جان بود، مهرت بجان ارزان بود
جانی و جان پنهان بود، ای جان پیدا تاکجا
گل با کله شه رخ زنی، تا بر اثیرت افکنی
لعب آوری جولان کنی، چابک سوارا تا کجا
دانم بر ما میروی اینک تو با ما تا کجا
دیبای رخ پرداخته، زلفین مشکین آخته
برتبت و چین تاخته، زان مشک و دیبا تا کجا
با ماه عنابی شفق، یا خط کافوری ورق
عارض چو گل غرق عرق، ای سر و بالا تا کجا
ناهید طوق غبغبت، مه در نقاب عقربت
هر دم بخط گویان لبت، اهلا و سهلا تا کجا
عنبر بود صاحب خبر، صهبا فضول پرده در
تو طوق عنبر بر قمر با جام صهبا تا کجا
در عقد زلف کافرت، پنهان رخ دین پرورت
دین کرده عاجز بر درت، کفر اشکارا تا کجا
بر چرخ چونی تا زمان، چرخ از عقب مه در عنان
جان بر اثر هی هی زنان، کای جان جانها تا کجا
چهرت بهشت جان بود، مهرت بجان ارزان بود
جانی و جان پنهان بود، ای جان پیدا تاکجا
گل با کله شه رخ زنی، تا بر اثیرت افکنی
لعب آوری جولان کنی، چابک سوارا تا کجا
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
زهی چتر قمر طرف کلاهت
بغلطاق سحر زلف سیاهت
غلامی را قبا کوتاه کرده
هزاران خسرو صاحب کلاهت
اگر زلفت بجنباند نسیمی
شود بر جان خون آلود آهت
به بزم اختران شو تا به بینی
فلک مسند نهد بر پیشگاهت
بخدمت برمیان بندند جانها
چو دیگر بندگان خورشید و ماهت
بمعصومان درافتد غلغل اینک
چو عصمت را بیاراید گناهت
جهان خاص گردد خاصه اکنون
که میر خوب رویان، خواند شاهت
بغلطاق سحر زلف سیاهت
غلامی را قبا کوتاه کرده
هزاران خسرو صاحب کلاهت
اگر زلفت بجنباند نسیمی
شود بر جان خون آلود آهت
به بزم اختران شو تا به بینی
فلک مسند نهد بر پیشگاهت
بخدمت برمیان بندند جانها
چو دیگر بندگان خورشید و ماهت
بمعصومان درافتد غلغل اینک
چو عصمت را بیاراید گناهت
جهان خاص گردد خاصه اکنون
که میر خوب رویان، خواند شاهت
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۴
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۱۵
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۱۸
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۱۹
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۳۶
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۴۱