عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶
خراباتی است پر رندان سرمست
ز سر مستی همه نه نیست و نه هست
فرو رفته همه در آب تاریک
برآورده همه در کافری دست
همه فارغ ز امروز و ز فردا
همه آزاد از هشیار و از مست
مگر افتاد پیر ما بر آن قوم
مرقع چاک زد زنار در بست
یقینش گشت کار و بی گمان شد
درستش گشت فقر و توبه بشکست
سیاهیی که در هر دو جهان بود
فرود آمد به جان او و بنشست
نقاب جان او شد آن سیاهی
سیاهی آمد و در کفر پیوست
چو آب خضر در تاریکی افتاد
کنون هم او ز خلق و خلق ازو رست
دل عطار خون گشت و حق اوست
که تیری آنچنان ناگه ازو جست
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷
هر دلی کز عشق تو آگاه نیست
گو برو کو مرد این درگاه نیست
هر که را خوش نیست با اندوه تو
جان او از ذوق عشق آگاه نیست
ای دل ار مرد رهی مردانه باش
زانکه اندر عاشقی اکراه نیست
عاشقان چون حلقه بر در مانده‌اند
زانکه نزدیک تو کس را راه نیست
گرد بر گرد دلم از درد تو
خون گرفت و زهرهٔ یک آه نیست
بر سر آی از قعر چاه نفس از آنک
یوسف مصریت اندر چاه نیست
چند جویی آب و جاه ار عاشقی
عاشق اندر بند آب و جاه نیست
زاد راه مرد عاشق نیستی است
نیست شو در راه آن دلخواه نیست
در ده ای عطار تن در نیستی
زانکه آنجا مرد هستی شاه نیست
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰
گر هندوی زلفت ز درازی به ره افتاد
زنگی بچهٔ خال تو بر جایگه افتاد
در آرزوی زلف چو زنجیر تو عقلم
دیوانگی آورد و به یک ره ز ره افتاد
چون باد بسی داشت سر زلف تو در سر
از فرق همه تخت‌نشینان کله افتاد
سرسبزی گلگون رخت را که بدیدم
چون طرهٔ شبرنگ تو روزم سیه افتاد
که کرد ز عشق رخ تو توبه زمانی
کز شومی آن توبه نه در صد گنه افتاد
حقا که اگر تا که جهان بود به خوبیت
بر جملهٔ خوبان جهان پادشه افتاد
تا پادشاه جملهٔ خوبان شده‌ای تو
بس آتش سوزان که ز تو در سپه افتاد
چون بوسه ستانم ز لبت چون مترصد
با تیر و کمان چشم تو در پیشگه افتاد
از عمد سر چاه زنخدان بنپوشید
تا یوسف گم گشته درآمد به چه افتاد
شهباز دلم زان چه سیمین نرهد زانک
در خانهٔ مات است که این بار شه افتاد
جانا دل عطار که دور از تو فتادست
هرگز که بداند که چگونه تبه افتاد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲
بودی که ز خود نبود گردد
شایستهٔ وصل زود گردد
چوبی که فنا نگردد از خود
ممکن نبود که عود گردد
این کار شگرف در طریقت
بر بود تو و نبود گردد
هرگه که وجود تو عدم گشت
حالی عدمت وجود گردد
ای عاشق خویش وقت نامد
کابلیس تو در سجود گردد
دل در ره نفس باختی پاک
تا نفس تو جفت سود گردد
دل نفس شد و شگفتت آید
گر یک علوی جهود گردد
هر دم که به نفس می برآری
در دیدهٔ دل چو دود گردد
بی شک دل تو از آن چنان دود
کوری شود و کبود گردد
عطار بگفت آنچه دانست
باقی همه بر شنود گردد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹
چون شراب عشق در دل کار کرد
دل ز مستی بیخودی بسیار کرد
شورشی اندر نهاد دل فتاد
دل در آن شورش هوای یار کرد
جامهٔ دریوزه بر آتش نهاد
خرقهٔ پیروزه را زنار کرد
هم ز فقر خویشتن بیزار شد
هم ز زهد خویش استغفار کرد
نیکویی‌هائی که در اسلام یافت
بر سر جمع مغان ایثار کرد
از پی یک قطره درد درد دوست
روی اندر گوشهٔ خمار کرد
چون ببست از هر دو عالم دیده را
در میان بیخودی دیدار کرد
هستی خود زیر پای آورد پست
وز بلندی دست در اسرار کرد
آنچه یافت از یاری عطار یافت
وآنچه کرد از همت عطار کرد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶
چو جان و دل ز می عشق دوش جوش بر آورد
دلم ز دست در افتاد و جان خروش بر آورد
شراب عشق نخوردست هر که تا به قیامت
ز ذوق مستی عشقت دمی به هوش بر آورد
بیار دردی اندوه و صاف عشق دلم را
که عقل پنبهٔ پندار خود ز گوش بر آورد
بیار درد که معشوق من گرفت مرا مست
میان درد و به بازار درد نوش بر آورد
فکند خرقه و زنار داد و مست و خرابم
به گرد شهر چو رندان می فروش بر آورد
مرا به خلق نمود و برفت دل ز پی او
چنان نمود که از راه دیده جوش بر آورد
به یک شراب که در حلق پیر قوم فرو ریخت
هزار نعره از آن پیر فوطه‌پوش بر آورد
ز آرزوی رخ او دلم چنانست که بیزار
هزار آه ز شوق رخ نکوش بر آورد
سخن چگونه نیوشم برو که خاطر عطار
مرا به عشق ز عقل سخن نیوش بر آورد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸
هر زمان عشق تو در کارم کشد
وز در مسجد به خمارم کشد
چون مرا در بند بیند از خودی
در میان بند زنارم کشد
دردییی بر جان من ریزد ز درد
پس به مستی سوی بازارم کشد
گر ز من بد مستییی بیند دمی
گرد شهر اندر نگونسارم کشد
ور ز عشق او بگویم نکته‌ای
از سیاست بر سر دارم کشد
چون نماند از وجودم ذره‌ای
بار دیگر بر سر کارم کشد
گه به زحمتگاه اغیارم برد
گه به خلوتگاه اسرارم کشد
چون به غایت مست گردم زان شراب
در کشاکش پیش عطارم کشد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸
عاشقان از خویشتن بیگانه‌اند
وز شراب بیخودی دیوانه‌اند
شاه بازان مطار قدسیند
ایمن از تیمار دام و دانه‌اند
فارغند از خانقاه و صومعه
روز و شب در گوشهٔ میخانه‌اند
گرچه مستند از شراب بیخودی
بی می و بی ساقی و پیمانه‌اند
در ازل بودند با روحانیان
تا ابد با قدسیان هم‌خانه‌اند
راه جسم و جان به یک تک می‌برند
در طریقت این چنین مردانه‌اند
گنج‌های مخفی‌اند این طایفه
لاجرم در گلخن و ویرانه‌اند
هر دو عالم پیش‌شان افسانه‌ای است
در دو عالم زین قبل افسانه‌اند
هر دوعالم یک صدف دان وین گروه
در میان آن صدف دردانه‌اند
آشنایان خودند از بیخودی
وز خودی خویشتن بیگانه‌اند
فارغ از کون و فساد عالمند
زین جهت دیوانه و فرزانه‌اند
در جهان جان چو عطارند فرد
بی نیاز از خانه و کاشانه‌اند
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱
از می عشق نیستی هر که خروش می‌زند
عشق تو عقل و جانش را خانه فروش می‌زند
عاشق عشق تو شدم از دل و جان که عشق تو
پرده نهفته می‌درد زخم خموش می‌زند
دل چو ز درد درد تو مست خراب می‌شود
عمر وداع می‌کند عقل خروش می‌زند
گرچه دل خراب من از می عشق مست شد
لیک صبوح وصل را نعره به هوش می‌زند
دل چو حریف درد شد ساقی اوست جان ما
دل می عشق می‌خورد جام دم نوش می‌زند
تا دل من به مفلسی از همه کون درگذشت
از همه کینه می‌کشد بر همه دوش می‌زند
تا ز شراب شوق تو دل بچشید جرعه‌ای
جملهٔ پند زاهدان از پس گوش می‌زند
ای دل خسته نیستی مرد مقام عاشقی
سیر شدی ز خود مگر خون تو جوش می‌زند
جان فرید از بلی مست می الست شد
شاید اگر به بوی او لاف سروش می‌زند
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵
هر زمانی زلف را بندی کند
با دل آشفته پیوندی کند
بس دل و جان را که زلف سرکشش
از سر مویی زبان‌بندی کند
لب گشایدتا ببینم وانگهی
یاریم چون آرزومندی کند
هر دو لب بربندد آرد قانعم
گر به یک قندیم خرسندی کند
لیک می‌دانم که دل نجهد به جان
گر نگاهی سوی آن قندی کند
گر بنالم صبر فرماید مرا
دل چو خون شد صبر تا چندی کند
عشق او عطار را شوریده کرد
کیست کین شوریده را بندی کند
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۸
زلف تو که فتنهٔ جهان بود
جانم بربود و جای آن بود
هر دل که زعشق تو خبر یافت
صد جانش به رایگان گران بود
مرده‌دل آن کسی که او را
در عشق تو زندگی به جان بود
گفتم دل خویش خون کنم من
کز دست دلم بسی زیان بود
ناگاه کشیده داشت دستم
چون پای غم تو در میان بود
گر من دادم امان دلم را
دل را ز غم تو کی امان بود
گفتم که دهان تو ببینم
خود از دهنت که را نشان بود
هرگز نرسید هیچ جایی
آن را که غم چنان دهان بود
گفتی که چگونه‌ای تو بی‌من
دانی تو که بی‌تو چون توان بود
ز آنروز که یک زمانت دیدم
صد ساله غمم به یک زمان بود
بر خاک درت نشسته عطار
تا بود ز عشق جان فشان بود
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۵
رهبان دیر را سبب عاشقی چه بود
کو روی را ز دیر به خلقان نمی‌نمود
از نیستی دو دیده به کس می‌نکرد باز
ور راستی روان خلایق همی ربود
چون در فتاد در محن عشق زان سپس
در مهر دل عبادت عیسی همی شنود
در ملت مسیح روا نیست عاشقی
او عاشق از چه بود و چرا در بلا فزود
مانا که یار ما به خرابات برگذشت
وز حال دل به نغمه سرودی همی سرود
می‌گفت هر که دوست کند در بلا فتد
عاشق زیان کند دو جهان از برای سود
رهبان طواف دیر همی کرد ناگهان
کاواز آن نگار خراباتیان شنود
برشد به بام دیر چو رخسار او بدید
از آرزوش روی به خاک‌اندرون بسود
دیوانه شد ز عشق و برآشفت در زمان
زنجیر نعت صورت عیسی برید زود
آتش به دیر در زد و بتخانه در شکست
وز سقف دیر او به سما بر رسید دود
باده ز دست دوست دمادم همی کشید
زنگ بلا ز ساغر و مطرب همی زدود
سرمست و بیقرار همی گفت و می‌گریست
ناکردنی بکردم و نابودنی ببود
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷
چو نقاب برگشائی مه آن جهان برآید
ز فروغ نور رویت ز جهان فغان برآید
همه دورهای عالم بگذشت و کس ندانست
که رخ چو آفتابت ز چه آسمان برآید
ز دو لعل جان‌فزایت دو جهان پر از گهر شد
چو تو گوهری ندانم ز کدام کان برآید
دل و جان عاشقانت ز غمت به جوش آید
چو ز سر سینه نامت به سر زبان برآید
ره عشق چون تویی را که سزد، کسی که بیخود
چو فرو شود به کویت ز همه جهان برآید
چه ره است این که هرکس که دمی بدو فروشد
نه ازو خبر بماند نه ازو نشان برآید
همه عمر عاشق تو شب و روز آن نکوتر
که ز کفر و دین بیفتد که ز خان و مان برآید
ز حجاب اگر برآیی برسند خلق در تو
پس از آن دم اناالحق ز جهانیان برآید
منم و غم تو دایم که کسی که در غم تو
به تو در گریخت غمگین، ز تو شادمان برآید
چو غم تو هست جانا چه غمم بود که دل را
غم تو به غمگساری ز میان جان برآید
ز پی تو جان عطار اگرش قبول باشد
ز مکان خلاص یابد چو به لامکان برآید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶
در ره عشق تو پایان کس ندید
راه بس دور است و پیشان کس ندید
گرد کویت چون تواند دید کس
زانکه تو در جانی و جان کس ندید
از نهانی کس ندیدت آشکار
وز هویداییت پنهان کس ندید
بلعجب دردی است دردت کاندرو
تا قیامت روی درمان کس ندید
در خرابات خراب عشق تو
یک حریف آب دندان کس ندید
گوهر وصلت از آن در پرده ماند
کز جهان شایستهٔ آن‌کس ندید
در بیابانت ز چندین سوخته
یک نشان از صد هزاران کس ندید
بس دل شوریده کاندر راه عشق
جان بداد و روی جانان کس ندید
جمله در راهت فرو رفته به خاک
بوالعجب تر زین بیابان کس ندید
خون خور ای عطار و تن در صبر ده
کانچه می‌جویی تو آسان کس ندید
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰
ای عشق تو کیمیای اسرار
سیمرغ هوای تو جگرخوار
سودای تو بحر آتشین موج
اندوه تو ابر تند خون‌بار
در پرتو آفتاب رویت
خورشید سپهر ذره کردار
یک موی ز زلف کافر تو
غارتگر صد هزار دین‌دار
چون زلف به ناز برفشانی
صد خرقه بدل شود به زنار
آنجا که سخن رود ز زلفت
چه کفر و چه دین چه تخت و چه دار
تا بنشستی به دلربایی
برخاست قیامتی به یکبار
آن شد که ز وصل تو زدم لاف
اکنون من و پشت دست و دیوار
در عشق تو کار خویش هر روز
از سر گیرم زهی سر و کار
دستی بر نه که دور از تو
چون باد ز دست رفت عطار
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶
پیر ما می‌رفت هنگام سحر
اوفتادش بر خراباتی گذر
نالهٔ رندی به گوش او رسید
کای همه سرگشتگان را راهبر
نوحه از اندوه تو تا کی کنم
تا کیم داری چنین بی خواب و خور
در ره سودای تو درباختم
کفر و دین و گرم و سرد و خشک و تر
من همی دانم که چون من مفسدم
ننگ می‌آید تو را زین بی هنر
گرچه من رندم ولیکن نیستم
دزد و شب رو رهزن و درویزه گر
نیستم مرد ریا و زرق و فن
فارغم از ننگ و نام و خیر و شر
چون ندارم هیچ گوهر در درون
می‌نمایم خویشتن را بد گهر
این سخن ها همچو تیر راست‌رو
بر دل آن پیر آمد کارگر
دردیی بستد از آن رند خراب
درکشید و آمد از خرقه بدر
دردی عشقش به یک‌دم مست کرد
در خروش آمد که‌ای دل الحذر
ساغر دل اندر آن دم دم بدم
پر همی کرد از خم خون جگر
اندر آن اندیشه چون سرگشتگان
هر زمان از پای می‌آمد به سر
نعره می‌زد کاخر این دل را چه بود
کین چنین یکبارگی شد بی خبر
گرچه پیر راه بودم شصت سال
می‌ندانستم درین راه این قدر
هر که را از عشق دل از جای شد
تا ابد او پند نپذیرد دگر
هر که را در سینه نقد درد اوست
گو به یک جوهر دو عالم را مخر
بگسلان پیوند صورت را تمام
پس به آزادی درین معنی نگر
زانچه مر عطار را داده است دوست
در دو عالم گشت او زان نامور
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۲
ساقیا گه جام ده گه جام خور
گر به معنی پخته‌ای می خام خور
زر بده بستان می تلخ آنگهی
با بت شیرین سیم‌اندام خور
گردن محکم نداری پس که گفت
کز زبونی سیلی ایام خور
ترک نام و ننگ و صلح و جنگ گیر
توبه بشکن می‌ستان و جام خور
با فلک تندی مکن عطاروار
باده بستان لیک با آرام خور
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۵
عشق تو مرا ستد ز من باز
وافگند مرا ز جان و تن باز
تا خاص خودم گرفت کلی
می‌نگذارد مرا به من باز
بگرفت مرا چنان که مویی
نتوان آمد به خویشتن باز
آن جامه که از تو جان ما یافت
می نتوان کرد از شکن باز
روزی ز شکن کنند بازش
کز چهرهٔ ما شود کفن باز
کی در تو رسد کسی که جاوید
در راه تو ماند مرد و زن باز
چون در تو نمی‌توان رسیدن
نومید نمی‌توان شدن باز
درد تو رسیدهٔ تمام است
من بی تو دریده پیرهن باز
چون لاف وصال تو می‌زنم من
چون پرده کنم ازین سخن باز
چون می‌دانم که روز آخر
حسرت ماند ز من به تن باز
از قرب تو کان وطنگهم بود
دل مانده ز نفس راهزن باز
عطار از آن وطن فتاده است
او را برسان بدان وطن باز
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۰
گر مرد رهی ز رهروان باش
در پردهٔ سر خون نهان باش
بنگر که چگونه ره سپردند
گر مرد رهی تو آن چنان باش
خواهی که وصال دوست یابی
با دیده درآی و بی زبان باش
از بند نصیب خویش برخیز
دربند نصیب دیگران باش
در کوی قلندری چو سیمرغ
می‌باش به نام و بی نشان باش
بگذر تو ازین جهان فانی
زنده به حیات جاودان باش
در یک قدم این جهان و آن نیز
بگذار جهان و در جهان باش
منگر تو به دیدهٔ تصرف
بیرون ز دو کون این و آن باش
عطار ز مدعی بپرهیز
رو گوشه‌نشین و در میان باش
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴
بیچاره دلم که نرگس مستش
صد توبه به یک کرشمه بشکستش
از شوق رخش چو مست شد چشمش
از من چه عجب اگر شوم مستش
دست‌آویزی شگرف می‌بینم
هفتاد و دو فرقه را خم شستش
خورشید که دست برد در خوبی
نتواند ریخت آب بر دستش
چون ماه که رخش حسن می‌تازد
صد غاشیه‌کش به دلبری هسش
صد جان باید به هر دمم تا من
بر فرق کنم نثار پیوستش
جانا دل من که مرغ دام توست
از دام تو دست کی دهد جستش
عقلی که گره‌گشای خلق آمد
سودای رخ تو رخت بربستش
عطار به تحفه گر فرستد جان
فریاد همی کند که مفرستش