عبارات مورد جستجو در ۷۳۴ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : الباب الاوّل: در توحید باری تعالی
فی الرضاء والتَّسلیم
هست حق را ز بهر جان شریف
اندر اثناء حکم صنع لطیف
داند آنکس که خُرده‌دان باشد
کانچه او کرد خیرت آن باشد
نیک نز میل و بد نه ز اسبابست
بد نه از فصد لیک جلّابست
نام نیکو و زشت از من و تست
کار ایزد نیکو بُوَد به درست
گرچه باشد به ظاهر آن همه خوب
لیک باطن بود همه معیوب
کی بسازد به حکم مطلق تو
باد با بادبان زورق تو
خیر و شر نیست در جهان اصلا
نیست چیزی ازو نهان اصلا
مرگ اگر چند بد نکوست ترا
مال و میراثها ازوست ترا
هرچه در خلق سوزی و سازیست
اندر آن مر خدای را رازیست
ای بسا شیر کان ترا آهوست
وی بسا درد کان ترا داروست
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۴۳
آن روز که مرکب فلک زین کردند
آرایش مشتری و پروین کردند
این بود نصیب ما زدیوان قضا
ما را چه گنه قسمت ما این کردند
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۱۷۷
در سنگ اگر شوی چو نار ای ساقی
هم آب اجل کند گذاری ای ساقی
خاک است جهان صورت برآرای مطرب
باد است نفس باده بیار ای ساقی
خیام : درد زندگی [۲۵-۱۶]
رباعی ۱۹
افسوس که بیفایده فرسوده شدیم،
وَز داسِ سپهرِ سرنگون سوده شدیم؛
دردا و ندامتا که تا چشم زدیم،
نابوده به کامِ خویش، نابوده شدیم!
خیام : گردش دوران [۵۶-۳۵]
رباعی ۵۴
آن قصر که بهرام درو جام گرفت،
آهو بچه کرد و روبَهْ آرام گرفت؛
بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر،
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت؟
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - در منقبت امام هشتم‌(‌ع‌)
بگرفت شب ز چهرهٔ انجم نقاب‌ها
آشفته شد به دیدهٔ عشاق خواب‌ها
استارگان تافته بر چرخ لاجورد
چونان که اندر آب ز باران حباب‌ها
اکنون که آفتاب به مغرب نهفته روی
از باد برفروز به‌بزم آفتاب‌ها
مجلس بساز با صنمی نغز و دلفریب
افکنده در دو زلف سیه پیچ و تاب‌ها
ساقی به پای خاسته چون سرو سیمتن
وانباشته به ساغر زربن شراب‌ها
درگوش مشتری شده آواز چنگ‌ها
بر چرخ زهره خاسته بانگ رباب‌ها
فصلی‌خوش و شبی‌خوش‌وجشنی‌مبارکست‌
وز کف برون شده‌است طرب را حساب‌ها
بستند باب انده و تیمار و رنج و غم
وز شادی و نشاط گشادند باب‌ها
رنگین کند به باده کنون دامن سپید
زاهدکه بودش از می سرخ اجتناب‌ها
گویند می منوش و مخورباده زانکه هست
می‌خواره راگناه وگنه را عقاب‌ها
در باده گر گناه فزون است هم بود
در آستان حجه یزدان ثواب‌ها
شمس‌الشموس شاه ولایت که کرده‌اند
شمس و قمر ز خاک درش اکتساب‌ها
هشتم ولی بار خدا آنکه بر درش
هفتم سپهر راست به عجز اقتراب‌ها
بهر مقر و منکر او ایزد آفرید
انعام‌ها به خلد و به دوزخ عذاب‌ها
خواهی اگر نوشت یکی جزوش از مدیح
در پیش نه ز برگ درختان کتاب‌ها
اکنون به شادی شب جشن ولادتش
گردون نهاده برکف انجم خضاب‌ها
جشنی است خسروانه و بزمی است دلفروز
گوئی گرفته‌اند ز جنت حجاب‌ها
نور چراغ وتابش شمع و فروغ برق
گونی برآمدند به شب آفتاب‌ها
آن آتشین درخت چو زربفت خیمه است
وان تیرهای جسته چو زرین طناب‌ها
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۵۵ - در سفر استعلاجی سوییس گفته است
تا هست همی خوریم باده
چون‌نیست نمی‌خوربم باده
روزی که بهای می کم آید
آن روزکمی خوریم باده
ما از پی جلب اشتهایی
یا دفع غم‌، خوربم باده
ور جام به ماکند تعارف
زیبا صنمی‌، خوریم باده
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۶۷ - شوخی در پارلمان
دوش گفتم به دست غیب وکیل
کای مثل در بلند فی‌بادی
در کمیسیون خارجه بنویس
نام این بنده را به‌استادی
داد پاسخ‌: سفید خواهم داد
که چنین است شرط آزادی
گفتمش مایهٔ تعجب نیست
تو همیشه سفید می‌دادی
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۱۶ - هدیۀ دوست
ای باد صبا ز روی یاری
وز راه وفا و دوستداری
شو نزد رفیق مهربانم
«‌سبحانقلوف‌» آن عزیز جانم
برگوکه رسید از آن دلفروز
دوکارت به روز عید نوروز
یک کارت ز حضرت شما بود
دیگر ز رفیق با وفا بود
دوکارت به عادت همیشه
همراه دو کارت چار شیشه
یک شیشه شراب زرد جوشان
شامپانی ازو سیاه‌پوشان
یک‌شیشه‌می‌لطیف‌لیکور
دو شیشه عرق به‌رنگ چون در
گفتی توکه چار یار بودند
آلام مرا دوا نمودند
اول زده شد شراب عالی
جای رفقا عموم خالی
لیکورچولطیف بود وشیرین
شد یکسره قسمت خوانین
وان دو دگر از ره مدارا
یک ماه ندیم بود ما را
هر شب سه پیاله بی‌تخلف
یاد تو و یاد سادچیکف
کفارهٔ دوره جوانی
بسیارخوری وکامرانی
می‌، شب تا روز درکشیدن
بطری بطری به‌سرکشیدن
حالا بایست کم بنوشیم
کز سینه و قلب درخروشیم
روزی که الههٔ جوانی
چشمک می‌زد به ما نهانی
بودیم جوان و شاد و مسرور
سرگرم نشاط‌، مست و مغرور
از مستی‌، عالم جوانی
چشمک می زد به ما نهانی
ناخورده شراب‌، مست بودیم
با این‌همه می‌پرست بودیم
امروزکه روزگار پیریست
نوشیدن می شعار پیریست
محروم ز باده و شرابیم
بیش از سه پیاله در عذابیم
گر بیش خورم می از سه گیلاس
بیم است که قلب گیرد آماس
«‌سبحانقلوف‌» آنچه نو فرستاد
یک سلسله تابلو فرستاد
کی راز و نیاز ماند از ما؟
نقش است که بازماند از ما
هر تابلوی ز اوستادی
وز عهدی دور کرده یادی
می خورده شود زخم و شیشه
وین نقش بود بجا همیشه
وانجاکه هنر برآورد دست
بی می همگی شوند سرمست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵
ره مده در خط مشکین، شانه ی شمشاد را
نیست حاجت حک و اصلاح خط استاد را
نیست ممکن یک نظر خود را تواند سیر دید
گر کند آیینه شیرین تیشه ی فرهاد را
طوق منت، گردن فرمانبران را لایق است
ترک احسان است احسان مردم آزاد را
شاد باشید ای نوآموزان که روی سخت من
توبه داد از سخت رویی سیلی استاد را
زخمیان تیغ او بر یکدگر دارند رشک
گر چه خط یک دست باشد خامه ی فولاد را
چون گره تر شد، به آسانی گشودن مشکل است
باده هیهات است بگشاید دل ناشاد را
ساعت سنگین نگیرد پیش سیل حادثات
از سبک مغزی چه محکم می کنی بنیاد را؟
پایداری نیست در آب و گل بنیاد ظلم
می کند ویران نسیمی خانه ی صیاد را
یک ره ای آتش به فریاد سپند من برس
در گره تا چند بندم ناله و فریاد را
امتحان کردن سپهر آهنین دل را بس است
چند بر دندان زنی این بیضه ی فولاد را
عقل در اصلاح ما بیهوده کوشش می کند
نیست پروای پدر، مجنون مادرزاد را
می کند خاک بیابان عدم را توتیا
هر که صائب دیده باشد عالم ایجاد را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴
تنگدستی راست سازد نفس کج رفتار را
پیچ و تاب از وسعت ره می فزاید مار را
یک جو از دل درد دیدن های رسمی برنداشت
پرسش ظاهر گرانتر می کند بیمار را
از سر خوان تهی سرپوش یک جانب کند
هر سبک مغزی که بر سر کج نهد دستار را
از نصیحت کج نهادان برنگردند از کجی
راست نتوان کرد چون مایل شود، دیوار را
در عذابم بس که چون آیینه از نادیدنی
آیه رحمت شمارم سبزه زنگار را
کرد یکسر را ادا در روزگار بخت ما
بود هر خواب قضایی دولت بیدار را
بوی گل در عذرخواهی از چمن بیرون دوید
باغبان گر بست بر رویم در گلزار را
کرد از داغ عزیزان سینه ات را لاله زار
دوست می داری همان این عالم غدار را
از صدف صد تشنه لب را سر به جانش می دهد
بحر اگر سیراب سازد ابر گوهربار را
آب کوثر جلوه موج سرابی بیش نیست
در بیابان قیامت تشنه دیدار را
بر قرار دل بود صائب مدار دور عیش
نیست غیر از نقطه دل مرکز این پرگار را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۴
از گلستان نشود غنچه دل باز مرا
پنجه سرو بود چنگل شهباز مرا
می توان ناله شنید از کف خاکستر من
نشود سوختگی سرمه آواز مرا
پرده ساز شود نه فلک از ناله من
ندهد سرمه گر آن چشم فسونساز مرا
زحمت آینه من مده ای روشنگر
دل سیه می شود از منت پرداز مرا
آخرالامر عنانداری من خواهد کرد
شهسواری که عنان داد ز آغاز مرا
دفتر بال و پرش طعمه مقراض شود
آن که افکند ز سر رشته پرواز مرا
صبر چندان که در خانه به رویم بندد
کشش دل کشد از خانه برون باز مرا
گوش بر بانگ هم آواز ندارم صائب
بس بود ز اهل سخن خامه هم آواز مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۱
از بساط فلک آن سوی بود بازی ما
شش جهت کیست به ششدر فکند بازی ما؟
ما حریفان کهنسال جهان ازلیم
طفل شش روزه عالم ندهد بازی ما
تخته نقش مرادست دل ساده دلان
بازی خود دهد آن کس که دهد بازی ما
قوت بازوی اقبال، رسا افتاده است
نیست محتاج به تعلیم و مدد بازی ما
خانه پرداختگانیم درین بازیگاه
دل ز بازیچه گردون نخورد بازی ما
پیری و طفل مزاجی به هم آمیخته ایم
تا شب مرگ به آخر نرسد بازی ما
روزگاری است به گردون دغا هم نردیم
عجبی نیست اگر پخته بود بازی ما
چون زر قلب نداریم به خود امیدی
در شب تار جهان تا که خورد بازی ما؟
ظاهر و باطن ما آینه یکدگرند
خاک در چشم حریفی که دهد بازی ما
بود ما محض نمودست، سرابیم سراب
جای رحم است بر آن کس که خورد بازی ما
جامه را پرده درویشی خود ساخته ایم
ندهد فقر به تشریف نمد، بازی ما
چه خیال است که از پای نشیند صائب
تا به هر کوچه چو طفلان ندود بازی ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۵
همان کسی که به دست کرم سرشت مرا
به زیر پای خم انداخت همچو خشت مرا
به من چو رشته زنار، کفر پیچیده است
نمی توان بدر آورد از کشت مرا
ز شور عشق نمک در خمیر من انداخت
به دست لطف عزیزی که می سرشت مرا
به خود چگونه نپیچم، که همچو جوهر تیغ
ز پیچ و تاب بود خط سرنوشت مرا
ز فیض سرمه حیرت درین تماشاگاه
یکی شده است چو آیینه خوب و زشت مرا
ز آه سرد بود سبزه تخم سوخته را
سیاه روز شد آن عاملی که کشت مرا
به بوی پیرهن از دوست صلح نتوان کرد
کجا فریب دهد جلوه بهشت مرا؟
قبول سبحه و زنار نیست رشته من
به حیرتم به چه امید چرخ رشت مرا
درین بساط من آن آدم سیه کارم
که فکر دانه برآورد از بهشت مرا
چو عشق، حسن خداداد من جهانگیرست
به هیچ آینه نتوان نمود زشت مرا
ز شمع اشک و ز پروانه خواست خاکستر
چو عشق خانه برانداز می سرشت مرا
ز خاک عشق دمیده است دانه ام صائب
به آتش رخ گل می توان برشت مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۹
ز درد و داغ محبت سرشته اند مرا
در آفتاب قیامت برشته اند مرا
دل از مشاهده من کباب می گردد
به آب چشم یتیمان سرشته اند مرا
فنای من به نسیم بهانه ای بندست
به خاک با سر ناخن نوشته اند مرا
چگونه سبز شود دانه ام، که لاله رخان
به روی گرم، مکرر برشته اند مرا
ز من به نکته رنگین چو لاله قانع شو
که از برای درودن نکشته اند مرا
به کار بخیه زخمی نیامدم هرگز
ازین چه سود که هموار رشته اند مرا؟
غنیمت است که کارآگهان عالم غیب
به حال خویش چو صائب نهشته اند مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۴
لبت به خون جگر شسته روی مرجان را
خط تو ساخته خس پوش، آب حیوان را
لب عقیق به دندان گرفته است سهیل
ز دور دیده مگر سیب آن زنخدان را؟
به آستین، سر اشکم فرو نمی آید
کفن ز اطلس خون بس بود شهیدان را
بشوی نقش وطن را به رود نیل از دل
که نیست آب مروت به چشم، اخوان را
جنون عشق ز فولاد پنجه دارد و من
به تار اشک رفو می کنم گریبان را
هر آنچه داده قسمت بود روان پیش آر
گران مکن به دل خود قدوم مهمان را
صفیر خامه صائب بلند چون گردید
نشست شعله آواز، عندلیبان را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۵
از دل بپرس نیک و بد هر سرشت را
آیینه است سنگ محک، خوب و زشت را
بی چهره گشاده به دوزخ بدل کند
دربسته گر دهند به عاشق بهشت را
ممنون نوبهار نگردند اهل درد
اینجا به آب دیده رسانند کشت را
در شستشوی نامه اعمال عاجزم
شستم به گریه گر چه خط سرنوشت را
امید من به خاک نهادی زیاده شد
تا جای داد خم به سر خویش خشت را
جمعی که پشت بر خودی خود نکرده اند
در کعبه می کنند زیارت کنشت را
صائب دلم سیاه شد از توبه، می کجاست؟
تا شستشو دهم دل ظلمت سرشت را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۵
از نان و آب نیست بقا و ثبات ما
باشد ز درد و داغ محبت حیات ما
یارب نصیب سوخته جانان عشق کن
ته جرعه ای که مانده ز آب حیات ما
از سعی، راه عشق به پایان نمی رسد
در ترک کوشش است طریق نجات ما
در دل هزار عقده ز افلاک داشتیم
حل شد به یک پیاله می مشکلات ما
قد راست تا قیام قیامت نمی کند
افتاد هر که از نظر التفات ما
افتاده است چاشنی عشق ما بلند
در شیشه سپهر نگنجد نبات ما
دیدیم تا یگانگی ذات با صفات
شد محو در تصور ذاتش صفات ما
محراب ماست روی به هر جانب آوریم
زان بی جهت، شده است یکی تا جهات ما
صائب سیاهکاری ما را حساب نیست
روی زمین سیاه شد از سیئات ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۷
ای جبهه تو آینه سرنوشت ما
روشن چو آفتاب به تو خوب و زشت ما
در پله نشیب به قارون برابرست
میزان ز بس گرانی اعمال زشت ما
ما را به شکوه تنگی عالم نیاورد
خلق گشاده است فضای بهشت ما
از آب خضر دانه ما سبز گشته است
دست آزمای برق فنا نیست کشت ما
با آب شور کعبه نگردیم هم نمک
تا یک دم آب تلخ بود در کنشت ما
چون آفتاب اگر سر ما بگذرد ز چرخ
افتادگی برون نرود از سرشت ما
ای ابر رحمت این همه استادگی چرا؟
وقت است برق ریشه دواند به کشت ما
نور و صفا در آب و گل ما سرشته اند
بر روی آفتاب کشد تیغ، خشت ما
صائب کشید شعله ز دل داغ تازه ای
گل کرد شمع لاله ز دامان کشت ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۰
آشفتگی ز عقل پذیرد دماغ ما
فانوس گردباد شود بر چراغ ما
چون خون مرده در گل سرخش نشاط نیست
گویا که ریخت ماتمیی رنگ باغ ما
ماییم و داغی از جگر گل فگارتر
ناخن مبادش آن که بکاود به داغ ما
ای بخت ما به ظلمت شبهای غم خوشیم
روغن مکش ز ریگ برای چراغ ما
انجام خود در آینه شیشه دیده است
پیوند تاک می برد انگور باغ ما
با آن که از شکسته دلی پر نمی زند
بر گرد سرو شیشه تذروست زاغ ما
صائب ز جویبار حیا آب خورده ایم
خورشید چشم بسته درآید به باغ ما