عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
سرو من آمد به باغ ای سرو، سربازی مکن
پیش سرو قامتش دیگر سرافرازی مکن
نیست دل در سینه ای جان چند کاوی سینه را
آتشت مُرد است، با خاکسترش بازی مکن
در گلویم شوگره ای گریه تا دم درکشم
تا توانی پرده پوشی گیر و غمازی مکن
ای که می سوزی مرا با ناله زارم بساز
با تو می سازیم ما با ما تو ناسازی مکن
رستگاری در خموشی باشد ای مرغ چمن
نکته ای گفتم بفهم و نکته پردازی مکن
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
گرچه در آینه ممکن نبود جان دیدن
صورت جان را در روی تو نتوان دیدن
من کنم گریه و او خنده کند حاجت نیست
روز باران به چمن رفتن و بستان دیدن
زلف بردار ز رخساره که نیکو نبود
کفر را این همه هم صحبت ایمان دیدن
دیده را غرقه به خون گر نکنم پس چکنم
او مرا دید پریشان ز پریشان دیدن
هرکه در خواب سر زلف پریشان تو دید
سیر هرگز نشد از خواب پریشان دیدن
رخت آسان نتوان دید که آسان نبود
چشم را چشمه خورشید درخشان دیدن
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
تا کی کنی آزار من زار شکسته
آزردگی ای هست در آزار شکسته
بیهوده چه رنجم که زمن زود گذشتی
زودی گذرند از بر دیوار شکسته
آسان نرود محنت هجران تو از دل
بیرون نرود زود ز ناچار شکسته
جان از کف عشاق پریشان نستانی
تا خون نکنی دل چو خریدار شکسته
رحم است به دل ها که تو را بس که غیوری
قانع نتوان کرد به آزار شکسته
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
خوشم که با لب او آشنا نشد سخنی
کیم که رنجه کند لب به حرف همچو منی
فغان که اشکم خون در تن آنقدر نگذاشت
که چون کشندم رنگین کنم به خون کفنی
مرنج اگر گله کردم دلم زبس تنگی
نداشت جای که دروی گره شود سخنی
به گریه گوش که تا نور در نظر داری
صبا نیاورد از مصر بوی پیرهنی
به گاه سوختن دل کناره گیر و بسوز
نه شمع باش که سازی نخست انجمنی
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۱
گهی از داغ لذت گه زچاک پیرهن دزدم
بیاو رشک را بنگر که درد از خویشتن دزدم
تو مشغول گرفتاران تو گشتی مگر زین پس
سر راه صبا گیرم نسیم از پیرهن دزدم
طپد در خاک و خون چون مرغ بسمل کشت اما من
ز بیم او طپیدن راز دل خون راز تن دزدم
چنان ناجور آن بدخو گرفتم خوکه گر سویش
فرستم نامه از سوز دل سوز از سخن دزدم
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۶
عقل می‌گوید به حرف عشق ترک دیدن مکن
عشق می‌گوید که حرف عقل را تمکین مکن
خواب بهتان است بر عشاق ای همدم مرا
چون نهی در خاک از خشت لحد بالین مکن
ای که داغم می‌نهی بر سینه دل را چاره کن
از قفس آزاد کن بلبل قفس رنگین مکن
گریه می‌گوید مکن وانگه دلم خون می‌کند
قدرتی کو تا بگویم آن بکن با این مکن
ابوالحسن فراهانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۵۵
رخت چون دیوانگان صحرا به صحرا می کشم
عشق میگوید سفر کن رخت هرجا می کشم
در میان محنت امروز از بس خو کردم
انتظار محنتی دارم که فردا می کشم
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
صد رخنه به دل هر دمم از صد نیش است
من خوش دل ازین که راحتی در پیش است
روشن بود این برهمه کاندر خانه
گر روزن پیش روشنایی بیش است
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۱
شوخی که مرا درگه و بیگه سوزد
صد بارم اگر سوخت دگر ره سوزد
آتش چون سوخت میکند دوری و او
اول دوری کند پس آن گه سوزد
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۹۱
در دام تو هر دم کشم آزار دگر
ای کاش کند در قفسم بار دگر
از دام قفس به که نخواهم دیدن
در پهلوی خویشتن گرفتار دگر
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۳
گر بینم یار وگر نبینم میرم
هر شیوه که در عشق گزینم میرم
یار آتش و من شعله اگر از بر او
خیزم سوزم وگر نشینم میرم
ابوالحسن فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۱
چون دل بستم به زلف آن غالیه مو
بگشود و برم گشود از تندی خو
استغنا را ببین که آخر دل را
نتوانستم بست به زنجیر برو
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
عشقت مدام خون جگر میدهد مرا
دردی نرفته درد دگر میدهد مرا
صدره بجستجوی تو کردم زخود سفر
غافل همان نشان بسفر میدهد مرا
داری جواب تلخ و من از غایت امید
خوش میکنم دهان که شکر میدهد مرا
در دل نشانده وعده ی وصلت نهال صبر
این نخل تازه تا چه ثمر میدهد مرا
با آفتاب همنفسم لیک آتشست
آبی که از پیاله ی زر میدهد مرا
پروا نمیکنی و بهر کس که دل دهم
چون بیندم بداغ تو سر میدهد مرا
این آه سوزناک فغانی زمان زمان
از روزگار رفته خبر میدهد مرا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
بهر سرچشمه کان آرام جان زد خرگهی آنجا
بعشرت با می و معشوق بنشیند مهی آنجا
نه دل آگه شود کز دیدنش چون میشود حالم
نه از غیرت توانم دید با این آگهی آنجا
که میداند که چونم میکشد در خلوت آن بدخو
چو هرگز از عزیزان نیست با من همرهی آنجا
نیازی میکنم عرض و برون میآیم از بزمش
نخواهم تا قیامت ساختن ماتمگهی آنجا
در آن نظاره کز هر ذره آتش در جهان افتد
ندارد عاشق بیچاره یارای رهی آنجا
که میداند که چون آمد برون از گلشنش عاشق
تمنای بلندی بود و دست کوتهی آنجا
دگر در سایه ی دیوار آن گل از چه رو آرد
فغانی چون ندارد قیمت برگ کهی آنجا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
آنم که سر نمیکشم از خنجر بلا
دارم زعشق روی تو سر در سر بلا
عشقم ادیب و تخته ی تعلیم لوح صبر
تن نسخه ی ملامت و دل دفتر بلا
هرگز زیمن سایه ی سنگ پریوشان
خالی نشد خرابه ام از زیور بلا
درمانده است مهره ی عقلم بنرد عشق
از کعبتین چشم تو در ششدر بلا
استاده ام بکشتن و آویختن چو شمع
از هیچ رو نمیگذرم از در بلا
چندین چراغ شعله کشید از شراره ام
آری بتن شدم علم لشکر بلا
دایم بجنگ و عربده، ترخان مجلسم
یعنی مدام سرخوشم از ساغر بلا
القصه روزگار بصد رنگم آزمود
در بوته ی محبت و مجمر بلا
سنگ حصار عشق فغانی دل منست
دیوانه ام برامده در کشور بلا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
دارد زبون بتیغ زبان طعنه گو مرا
بستان بخیر ای اجل از دست او مرا
یا رب چه کینه داشت بمن دشمنی که او
شد رهنمون بدیدن آن کینه جو مرا
از بخت شور و تلخی عمرم خبر نداشت
آن کز خدای خواست بصد آرزو مرا
آید همان شکست زسنگ ملامتم
دوران اگر کند گل و سازد سبو مرا
ضایع چنان شدم که گر افتم بگوشه یی
کس ننگرد بنیک و بد از هیچ سو مرا
دیگر حریف رشگ جگرسوز نیستم
منشین بغیر یا بکش ای تندخو مرا
گفتم که بر فغانی بیدل مکن جفا
گفتا عجب که باشد ازین گفتگو مرا
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
نشد جز درد و داغ عشق حاصل در سفر ما را
که از هر شهر و یاری ماند داغی در جگر ما را
اگر چه می رویم از دست شوخی زین دیار اما
همین حالت دهد رو باز در شهر دگر ما را
همان بهتر که یاران با کسی دیگر نپیوندیم
که دوران می کند آخر جدا از یکدگر ما را
نه ما داریم این سرگشتگی از گردش گردون
بتان دارند زینسان کوبکو و در بدر ما را
فغانی اشک ریزان از سر کوی بتان مگذر
که بس بی آبرویی می رسد زین رهگذر ما را
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
آنم که ببزم کسم آهنگ نبودست
در پهلوی من جای کسی تنگ نبودست
یوسف که از او آن همه خونابه کشیدند
عاشق کش و بیباک بدین رنگ نبودست
چندانکه بهار آمده و رفته گل از باغ
در ساغر عیشم می گلرنگ نبودست
این نیز صفاییست که از همدمی ما
در آینه ی همنفسان زنگ نبودست
زنهار که یکباره چنین پرده مینداز
زانرو که دل آدمی از سنگ نبودست
من کشته ی خوی تو که چون تیغ فگندی
گویا بکست هیچقدر جنگ نبودست
من از تو مثل گشتم و یعقوب ز یوسف
در هیچ زمان مهر و وفا ننگ نبودست
هر گام ره عشق ز دنیاست بعقبی
این بادیه را منزل و فرسنگ نبودست
مخروش فغانی که نوا گفتن عشاق
دلخواه چو آواز نی و چنگ نبودست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
هرگز به ازین پسر نبودست
نازکتر ازین بشر نبودست
از عمر چه کام دیده باشد
دستی که در آن کمر نبودست
بس وحشی و شرم روست پیداست
کز خانه رهش بدر نبودست
دانست غمم بیک اشارت
معشوق بدین نظر نبودست
چون ماند معلمش همانا
کز حسن ویش خبر نبودست
از دیدن عاشقان چه رنجد
گر خود سخنی دگر نبودست
در عشق شکرلبان فغانی
کس از تو خرابتر نبودست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
خوش آن دمید که در دام روزگار نسوخت
نیامد از عدم اینجا و زار زار نسوخت
کدام تنگدل از باده گرم گشت شبی
که چند روز دگر از غم خمار نسوخت
که دل به وعده ی شیرین لبی مقید ساخت
که تا به روز قیامت در انتظار نسوخت
چراغ عیش نیفروخت در سراچه ی دل
کسی که پیش تو خود را هزار بار نسوخت
شرار دل نه مرا ذره ذره سوزد و بس
درون کیست که صد بار ازین شرار نسوخت
درین محیط ندیدم دری که در طلبش
هزار طالب سرگشته در کنار نسوخت
هزار نخل جوان زیر خاک رفت و هنوز
جهان برای یکی بر سر مزار نسوخت
نه دوست بود که غمگین نگشت در غم دوست
نه یار بود که جانش برای یار نسوخت
مخور شراب فغانیو اشک گرم مریز
خمش که بهر دماغت فگار نسوخت