عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
نیست غیر از حیرتم کاری جدا از یار خویش
وه چه خواهم کرد دارم حیرتی در کار خویش
کلبه احزان ما باریک شد از دود آه
آه اگر روشن نسازی از مه رخسار خویش
حال بیماران درد عشق را گاهی بپرس
لطف فرما شربتی از لعل شکربار خویش
ای که دارد حقه لعلت دوای درد دل
کم مفرما التفات از عاشق بیمار خویش
می رود دلدار و از من می برد دل چون کنم
چون توانم زیستن دور از دل و دلدار خویش
بر سر کویت فضولی گر نیایت دور نیست
شرم دارد از سکت با نالهای زار خویش
وه چه خواهم کرد دارم حیرتی در کار خویش
کلبه احزان ما باریک شد از دود آه
آه اگر روشن نسازی از مه رخسار خویش
حال بیماران درد عشق را گاهی بپرس
لطف فرما شربتی از لعل شکربار خویش
ای که دارد حقه لعلت دوای درد دل
کم مفرما التفات از عاشق بیمار خویش
می رود دلدار و از من می برد دل چون کنم
چون توانم زیستن دور از دل و دلدار خویش
بر سر کویت فضولی گر نیایت دور نیست
شرم دارد از سکت با نالهای زار خویش
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
روی می تابد ز من گر ماه تابان گویمش
می رود از پیشم از سرو خرامان گویمش
می خورد خون دلم گر گویمش جان منی
می شود از چشم من پنهان اگر جان گویمش
با چنین حسنی که رشک از لطف آن دارد ملک
هر که انسان گویدش نتوانم انسان گویمش
ای خوش آن وقتی که گویم حال دل پیشش ولی
هر چه گویم از پریشانی پریشان گویمش
سجده روی بتان را کفر می خواند فقیه
از مسلمانی نباشد گر مسلمان گویمش
نیست در دور رخش روی زمین را خال شب
با چنین رخساره چون شمع شبستان گویمش
تیغ بیدادش فضولی بر من احسانیست لیک
از بلای قطع می ترسم که احسان گویمش
می رود از پیشم از سرو خرامان گویمش
می خورد خون دلم گر گویمش جان منی
می شود از چشم من پنهان اگر جان گویمش
با چنین حسنی که رشک از لطف آن دارد ملک
هر که انسان گویدش نتوانم انسان گویمش
ای خوش آن وقتی که گویم حال دل پیشش ولی
هر چه گویم از پریشانی پریشان گویمش
سجده روی بتان را کفر می خواند فقیه
از مسلمانی نباشد گر مسلمان گویمش
نیست در دور رخش روی زمین را خال شب
با چنین رخساره چون شمع شبستان گویمش
تیغ بیدادش فضولی بر من احسانیست لیک
از بلای قطع می ترسم که احسان گویمش
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
زهی جفای تو بر من دلیل رحمت خاص
مرا وفای تو نقش صحیفه اخلاص
مدام مطرب بزم غم توام من مست
سرود ناله من کرده چرخ را رقاص
خراب باده عشقت ز ننگ عقل بری
اسیر حلقه زلفت ز دام قید خلاص
جزای کشتن پروانه شمع را این بس
که از نسیم دم صبح می رسد بقصاص
بلا و درد و غمت قدر داده اند مرا
که نیست قیمت هر جنس جز بقدر خواص
غم تو بود مشخص مرا دمی که هنوز
نداشتند تعین هیاکل و اشخاص
حدیث عشق فضولی بهیچ کس مگشا
درون بحر نباید که دم زند غواص
مرا وفای تو نقش صحیفه اخلاص
مدام مطرب بزم غم توام من مست
سرود ناله من کرده چرخ را رقاص
خراب باده عشقت ز ننگ عقل بری
اسیر حلقه زلفت ز دام قید خلاص
جزای کشتن پروانه شمع را این بس
که از نسیم دم صبح می رسد بقصاص
بلا و درد و غمت قدر داده اند مرا
که نیست قیمت هر جنس جز بقدر خواص
غم تو بود مشخص مرا دمی که هنوز
نداشتند تعین هیاکل و اشخاص
حدیث عشق فضولی بهیچ کس مگشا
درون بحر نباید که دم زند غواص
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
ز جهان گردی ما دیدن یاریست غرض
زین همه سیر درین دشت شکاریست غرض
در سر از پرورش دیده بصد خون جگر
نظری بر گل رخسار نگاریست غرض
مکن ای دیده روان سوی درش سیل سرشک
گر ترا از ره آن سرو غباریست غرض
نه گل و لاله و سروست مرادم زین باغ
گلرخی سرو قدی لاله عذاریست غرض
نیست بیهوده گر اندوخته ام گوهر اشک
بهر تشریف تو ترتیب نثاریست غرض
چاک در سینه گر انداخته نیست ز درد
بهر اندیشه غم راهگذاریست غرض
همه دم کار فضولیست چو نی ناله و زار
مگر از بودن او ناله زاریست غرض
زین همه سیر درین دشت شکاریست غرض
در سر از پرورش دیده بصد خون جگر
نظری بر گل رخسار نگاریست غرض
مکن ای دیده روان سوی درش سیل سرشک
گر ترا از ره آن سرو غباریست غرض
نه گل و لاله و سروست مرادم زین باغ
گلرخی سرو قدی لاله عذاریست غرض
نیست بیهوده گر اندوخته ام گوهر اشک
بهر تشریف تو ترتیب نثاریست غرض
چاک در سینه گر انداخته نیست ز درد
بهر اندیشه غم راهگذاریست غرض
همه دم کار فضولیست چو نی ناله و زار
مگر از بودن او ناله زاریست غرض
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
گرد گلت کشید ز عنبر حصار خط
شد شاهد جمال ترا پرده دار خط
بنشست گرد رشک بر آیینه ماه را
تا ماه من نمود بگرد عذار خط
روزم بسان شمع سیه شد ز دود آه
تا سر زد از خواشی رخسار یار خط
خطی نیافتیم بمضمون خط یار
خواندیم از صحیفه دوران هزار خط
از دل که سوخت اشک نشان ماند بر رخم
چون مرده که ماند ازو یادگار خط
مرده دلیم چون نخراشیم سینه را
رسم مقررست بلوح مزار خط
بی خط او چه سود فضولی ز زندگی
درکش بحرف هستی خود زینهار خط
شد شاهد جمال ترا پرده دار خط
بنشست گرد رشک بر آیینه ماه را
تا ماه من نمود بگرد عذار خط
روزم بسان شمع سیه شد ز دود آه
تا سر زد از خواشی رخسار یار خط
خطی نیافتیم بمضمون خط یار
خواندیم از صحیفه دوران هزار خط
از دل که سوخت اشک نشان ماند بر رخم
چون مرده که ماند ازو یادگار خط
مرده دلیم چون نخراشیم سینه را
رسم مقررست بلوح مزار خط
بی خط او چه سود فضولی ز زندگی
درکش بحرف هستی خود زینهار خط
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
سر می کند همیشه فدا بهر یار شمع
دارد درین روش قدم استوار شمع
سودای کاکل صنمی هست در سرش
کز دود دل شدست سیه روزگار شمع
گر نیست آتشی ز هوای تو در سرش
چون من چراست با مژه اشکبار شمع
دارد ز شمع روی تو در سینه آتشی
بی وجه نیست این که ندارد قرار شمع
سرگرم آفتاب و شانست زین سبب
دارد همیشه گریه بی اختیار شمع
بی آفتاب روی تو روشن نمی شود
روزم اگر چو چرخ فروزم هزار شمع
بی برق آه نیست فضولی بروز غم
او را همین بس است بشبهای تار شمع
دارد درین روش قدم استوار شمع
سودای کاکل صنمی هست در سرش
کز دود دل شدست سیه روزگار شمع
گر نیست آتشی ز هوای تو در سرش
چون من چراست با مژه اشکبار شمع
دارد ز شمع روی تو در سینه آتشی
بی وجه نیست این که ندارد قرار شمع
سرگرم آفتاب و شانست زین سبب
دارد همیشه گریه بی اختیار شمع
بی آفتاب روی تو روشن نمی شود
روزم اگر چو چرخ فروزم هزار شمع
بی برق آه نیست فضولی بروز غم
او را همین بس است بشبهای تار شمع
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
گر نه در دل مهر آن روی چو مه دارد چراغ
چیست این سوزی که شبهای سیه دارد چراغ
رشته جان سوزدم هر شب ز غیرت گر چه رو
من چنین محروم و در بزم تو ره دارد چراغ
تا خبر از وصل آن خورشید یابد جان دهد
چشم بر راه نسیم صبحگه دارد چراغ
بی گنه می سوزد از برق ستم پروانه را
چون نگردد قابل آتش گنه دارد چراغ
زاهدا میخانه هم از آتش می روشنست
نی همین خلوت سرای خانقه دارد چراغ
در رهت آن به که دل بر قول ناصح کم نهم
راه رو از باد می باید نگه دارد چراغ
ظلمتم روشن فضولی ز آتش بیداد اوست
خانه درویش بین کز لطف شه دارد چراغ
چیست این سوزی که شبهای سیه دارد چراغ
رشته جان سوزدم هر شب ز غیرت گر چه رو
من چنین محروم و در بزم تو ره دارد چراغ
تا خبر از وصل آن خورشید یابد جان دهد
چشم بر راه نسیم صبحگه دارد چراغ
بی گنه می سوزد از برق ستم پروانه را
چون نگردد قابل آتش گنه دارد چراغ
زاهدا میخانه هم از آتش می روشنست
نی همین خلوت سرای خانقه دارد چراغ
در رهت آن به که دل بر قول ناصح کم نهم
راه رو از باد می باید نگه دارد چراغ
ظلمتم روشن فضولی ز آتش بیداد اوست
خانه درویش بین کز لطف شه دارد چراغ
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
گشت محرم در حریم وصل جانانم چراغ
آتشی از رشک زد در رشته جانم چراغ
رشته دارد در آتش می دهد هر لحظه یاد
زان رخ تابنده و زلف پریشانم چراغ
روز وصل ای لاله رخ داغی نهادی بر دلم
سوختی بهر شب تاریک هجرانم چراغ
در ره عشق از شب تاریک هجرانم چه غم
پیش ره بس برق آه آتش افشانم چراغ
با وجود ذوق وصل خود ز من هستی مجو
هست دیدار تو صبح و جان سوزانم چراغ
تا نبینم سوی غیر از شعله میل آتشین
بی تو هردم می کشد در چشم گریانم چراغ
سوخت صد پروانه را بر حال من دل هر کجا
بر زبان آورد شرح سوز پنهانم چراغ
در چراغ ما فروغی نیست شبها بی رخت
زانکه می گیرد ز آب دیده ما نم چراغ
شمع را دامن کش ای فانوس بنشان گوشه
کامشب از مه طلعتی دارد شبستانم چراغ
شام غم روشن نمی گردد فضولی خانه ام
گر فروزد چرخ از خورشید رخشانم چراغ
آتشی از رشک زد در رشته جانم چراغ
رشته دارد در آتش می دهد هر لحظه یاد
زان رخ تابنده و زلف پریشانم چراغ
روز وصل ای لاله رخ داغی نهادی بر دلم
سوختی بهر شب تاریک هجرانم چراغ
در ره عشق از شب تاریک هجرانم چه غم
پیش ره بس برق آه آتش افشانم چراغ
با وجود ذوق وصل خود ز من هستی مجو
هست دیدار تو صبح و جان سوزانم چراغ
تا نبینم سوی غیر از شعله میل آتشین
بی تو هردم می کشد در چشم گریانم چراغ
سوخت صد پروانه را بر حال من دل هر کجا
بر زبان آورد شرح سوز پنهانم چراغ
در چراغ ما فروغی نیست شبها بی رخت
زانکه می گیرد ز آب دیده ما نم چراغ
شمع را دامن کش ای فانوس بنشان گوشه
کامشب از مه طلعتی دارد شبستانم چراغ
شام غم روشن نمی گردد فضولی خانه ام
گر فروزد چرخ از خورشید رخشانم چراغ
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
بخود نگذاشتم دامان آن چابک سوار از کف
مرا بربود جولانش عنان اختیار از کف
چو غنچه تنگ دل منشین ز نرگیس نیستی کمتر
بدور گل منه جام شراب خوشگوار از کف
نمی آید ز لیلی این که آید جانب مجنون
مگر بی اختیارش ناقه برباید مهار از کف
بدستم دامن یارست ساقی باده کمتر ده
مکن کاری که در مستی دهم دامان یار از کف
بریزد خاک تا رگهای دستم نگسلد از هم
نخواهم داد زنجیر سر زلف نگار از کف
میاور دست هستی ز آستین نیستی بیرون
مبادا نقش عیشت را رباید روزگار از کف
نمی بینم فضولی را قرار و صبر بی زلفش
شدست او را برون سر رشته صبر و قرار از کف
مرا بربود جولانش عنان اختیار از کف
چو غنچه تنگ دل منشین ز نرگیس نیستی کمتر
بدور گل منه جام شراب خوشگوار از کف
نمی آید ز لیلی این که آید جانب مجنون
مگر بی اختیارش ناقه برباید مهار از کف
بدستم دامن یارست ساقی باده کمتر ده
مکن کاری که در مستی دهم دامان یار از کف
بریزد خاک تا رگهای دستم نگسلد از هم
نخواهم داد زنجیر سر زلف نگار از کف
میاور دست هستی ز آستین نیستی بیرون
مبادا نقش عیشت را رباید روزگار از کف
نمی بینم فضولی را قرار و صبر بی زلفش
شدست او را برون سر رشته صبر و قرار از کف
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
قد کشیدی دیده ام تیر بلا را شد هدف
جلوه کردی عنان اختیارم شد ز کف
می نهد سر هر سحر بر خاک راهت آفتاب
جای آن دارد که سر بر چرخ ساید زین شرف
آسمان را دوش ذوق ماه نو در چرخ داشت
گوشه ابرو نمودی ذوق آن شد بر طرف
غیرت لعل تو در کان لعل را در خون نشاند
آب شد از شرم دندان تو لؤلؤ در صدف
سینه ام را سوخت دل وز ناله ام پیداست این
بیشتر دارد فغان هرگه که آتش دید دف
هر طرف صف بست مژگانم بقصد خیل خواب
جلوه ها دارد سرشکم در میان هر دو صف
عشق ورز و جام می درکش فضولی متصل
خیز و کاری کن مکن بیهوده عمر خود تلف
جلوه کردی عنان اختیارم شد ز کف
می نهد سر هر سحر بر خاک راهت آفتاب
جای آن دارد که سر بر چرخ ساید زین شرف
آسمان را دوش ذوق ماه نو در چرخ داشت
گوشه ابرو نمودی ذوق آن شد بر طرف
غیرت لعل تو در کان لعل را در خون نشاند
آب شد از شرم دندان تو لؤلؤ در صدف
سینه ام را سوخت دل وز ناله ام پیداست این
بیشتر دارد فغان هرگه که آتش دید دف
هر طرف صف بست مژگانم بقصد خیل خواب
جلوه ها دارد سرشکم در میان هر دو صف
عشق ورز و جام می درکش فضولی متصل
خیز و کاری کن مکن بیهوده عمر خود تلف
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
باغ حسن از گل رخسار تو دارد رونق
کشور عشق بتیغ مژه ات یافت نسق
سالک راه ترا خون جگر زاد سفر
مصحف روی ترا پیر خرد طفل سبق
صفت حسن تو در صفحه ایام نیافت
چرخ هر چند درین نسخه بگرداند ورق
می برد راه بسر منزل وصل تو کسی
که بهر نیک و بدی نیست مقید مطلق
ژنگ رشک از نم خاکیست بر آیینه مهر
که برو از گل روی تو فتادست عرق
دل سرگشته ما بی تو شد آغشته بخون
چرخ را دوری خورشید دهد رنگ شفق
در ره عشق فضولی چه غم از کج نظران
می رسد راست روان را مدد از جانب حق
کشور عشق بتیغ مژه ات یافت نسق
سالک راه ترا خون جگر زاد سفر
مصحف روی ترا پیر خرد طفل سبق
صفت حسن تو در صفحه ایام نیافت
چرخ هر چند درین نسخه بگرداند ورق
می برد راه بسر منزل وصل تو کسی
که بهر نیک و بدی نیست مقید مطلق
ژنگ رشک از نم خاکیست بر آیینه مهر
که برو از گل روی تو فتادست عرق
دل سرگشته ما بی تو شد آغشته بخون
چرخ را دوری خورشید دهد رنگ شفق
در ره عشق فضولی چه غم از کج نظران
می رسد راست روان را مدد از جانب حق
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
ما را ز وصل دوست جدا می کند فلک
باز این چه دشمنیست بما می کند فلک
کار فلک همیشه بما نیست جز جفا
آه این چه کارهاست چها می کند فلک
می افکند مدام ز خوبان جدا مرا
کاری که خوب نیست چرا می کند فلک
تا نسبتی بخود دهدم از یگانگی
قدر مرا همیشه دو تا می کند فلک
می پرورد نهال قد دلبران بناز
ما را نشان تیر بلا می کند فلک
محبوب نیست بهر چه چندین جفا و جور
بر عاشقان بی سر و پا می کند فلک
مقصود ما وفاست فضولی ولی چه سود
با ما مخالف است جفا می کند فلک
باز این چه دشمنیست بما می کند فلک
کار فلک همیشه بما نیست جز جفا
آه این چه کارهاست چها می کند فلک
می افکند مدام ز خوبان جدا مرا
کاری که خوب نیست چرا می کند فلک
تا نسبتی بخود دهدم از یگانگی
قدر مرا همیشه دو تا می کند فلک
می پرورد نهال قد دلبران بناز
ما را نشان تیر بلا می کند فلک
محبوب نیست بهر چه چندین جفا و جور
بر عاشقان بی سر و پا می کند فلک
مقصود ما وفاست فضولی ولی چه سود
با ما مخالف است جفا می کند فلک
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
ای از تو بی دلان را درمان درد حاصل
ما نیز دردمندیم از ما مباش غافل
ننشست گرد راهت با ما ز سربلندی
بااین روش که دارد کی می رسد بمنزل
این داغهاست خونین بر سینه پرآتش
یا شعله ها که سر زد دور از تو ز آتش دل
از صبر نیست گر من بر سر نمی کنم خاک
دریای محنتم را دشت فناست ساحل
شکر خدا نمردم وین هر دو آزمودم
شهدیست مرگ نافع زهریست هجر قاتل
اشکم روان و از پی سوی تو می دود دل
گویا که می کشندش از پیش با سلاسل
حیرت مکن فضولی از آتش درونم
کایینه دلم را شمعیست در مقابل
ما نیز دردمندیم از ما مباش غافل
ننشست گرد راهت با ما ز سربلندی
بااین روش که دارد کی می رسد بمنزل
این داغهاست خونین بر سینه پرآتش
یا شعله ها که سر زد دور از تو ز آتش دل
از صبر نیست گر من بر سر نمی کنم خاک
دریای محنتم را دشت فناست ساحل
شکر خدا نمردم وین هر دو آزمودم
شهدیست مرگ نافع زهریست هجر قاتل
اشکم روان و از پی سوی تو می دود دل
گویا که می کشندش از پیش با سلاسل
حیرت مکن فضولی از آتش درونم
کایینه دلم را شمعیست در مقابل
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
ز حد گذشت بدور تو بی قراری دل
مشو ز حال دل بی قرار من غافل
کسی که معتقد عشق نیست نیست کسی
مذاق نشأه عشق است قابل قابل
ز هر چه هست توانم برید میل ولی
نمی شود که نباشم بمهوشی مایل
مراست مشکلی از عشق و چشم آن دارم
که مشکلم بگشاید ز تو ولی مشکل
که کرد دعوی صبر و ثبات در عشقت
که چون نقاب گرفتی ز رخ نگشت خجل
حریم کعبه که بر ماست طوف آن واجب
ز شوق طوف درت مانده است پا در گل
فضولی از سر آن کو قدم منه بیرون
که هیچ جا نبود زین شریفتر منزل
مشو ز حال دل بی قرار من غافل
کسی که معتقد عشق نیست نیست کسی
مذاق نشأه عشق است قابل قابل
ز هر چه هست توانم برید میل ولی
نمی شود که نباشم بمهوشی مایل
مراست مشکلی از عشق و چشم آن دارم
که مشکلم بگشاید ز تو ولی مشکل
که کرد دعوی صبر و ثبات در عشقت
که چون نقاب گرفتی ز رخ نگشت خجل
حریم کعبه که بر ماست طوف آن واجب
ز شوق طوف درت مانده است پا در گل
فضولی از سر آن کو قدم منه بیرون
که هیچ جا نبود زین شریفتر منزل
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
ای دل از دیده فزون دیده ز دل سوی تو مایل
دلم از دیده ترا می طلبد دیده ام از دل
چه عجب میل تو از سادگی مردم چشم
تو بلایی چه شناسند ترا مردم غافل
نقش از سنگ بشستن نرود چند بگریم
چو ستم یافت رقم در دلت از گریه چه حاصل
چو خط نامه که خواهند بشویند ز اشکم
نشده محو دل از دل نشود نقش تو زایل
عالمی گریه کنان بر غم من در غم عشقت
من بدان شاد که گشتم بغم عشق تو قایل
نیست در سلسله های خم زلفت دل سوزان
هست آویخته قندیل فروزان بسلاسل
نیست در دهر کسی قابل تمکین اقامت
جز فضولی که سر کوی ترا ساخته منزل
دلم از دیده ترا می طلبد دیده ام از دل
چه عجب میل تو از سادگی مردم چشم
تو بلایی چه شناسند ترا مردم غافل
نقش از سنگ بشستن نرود چند بگریم
چو ستم یافت رقم در دلت از گریه چه حاصل
چو خط نامه که خواهند بشویند ز اشکم
نشده محو دل از دل نشود نقش تو زایل
عالمی گریه کنان بر غم من در غم عشقت
من بدان شاد که گشتم بغم عشق تو قایل
نیست در سلسله های خم زلفت دل سوزان
هست آویخته قندیل فروزان بسلاسل
نیست در دهر کسی قابل تمکین اقامت
جز فضولی که سر کوی ترا ساخته منزل
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
متصل دارد سر سودای ابروی تو دل
هیچ کس در سر چنین سودا ندارد متصل
روی چشم من سیه کز دیدن بی اختیار
از تو می سازد مرا در سر نگاهی منفعل
بت پرستیدن نخواهد بود بی وجهی مگر
صورتی بردند زان پیکر سوی چین و چگل
با رقیبان عهد و پیمان تو چون دارد ثبات
کی توان گفتن ترا بد عهدی و پیمان گسل
زآه و اشکم سر کشید آن سرو و چندان دور نیست
سر کشیدن سرو را ز آب و هوای معتدل
ساخت ترکیب ترا از جان و دل روزی که گشت
نقش پیوند قضا صورت نگار آب و گل
بست عهد نقد جان دادن فضولی در رهت
آن مبادا گر تو او را بخت بد سازد خجل
هیچ کس در سر چنین سودا ندارد متصل
روی چشم من سیه کز دیدن بی اختیار
از تو می سازد مرا در سر نگاهی منفعل
بت پرستیدن نخواهد بود بی وجهی مگر
صورتی بردند زان پیکر سوی چین و چگل
با رقیبان عهد و پیمان تو چون دارد ثبات
کی توان گفتن ترا بد عهدی و پیمان گسل
زآه و اشکم سر کشید آن سرو و چندان دور نیست
سر کشیدن سرو را ز آب و هوای معتدل
ساخت ترکیب ترا از جان و دل روزی که گشت
نقش پیوند قضا صورت نگار آب و گل
بست عهد نقد جان دادن فضولی در رهت
آن مبادا گر تو او را بخت بد سازد خجل
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
بطرف طره دستار زیبی بست یار از گل
چه سروست این که دارد برگ از نسرین و بار از گل
چو غنچه صد گره بر رشته کارم فتاد از غم
سوی گلزار رفتم بارها نگشود کار از گل
کشیدم سرمه در چشم از خاک کف پایش
عجب آیینه دارم که می گیرد غبار از گل
قراری گر ندارد در چمن گل جای آن دارد
صبا بویی ز تو آورده و برده قرار از گل
مرا با داغهای تازه دارد عشق تو زانسان
که گرداند مزین خار را فصل بهار از گل
بگوش گل اگر گوید صبا وصف گل رویت
ز بلبل بیش خیزد ناله بی اختیار از گل
زد آن ابرو کمان صد تیر بر من وه چه بختست این
کسان از خار گل چینند و ما چیدیم خار از گل
فضولی را چه سود از سیر گلشن بی گل رویت
چو بر یاد تو او را می فزاید خار خار از گل
چه سروست این که دارد برگ از نسرین و بار از گل
چو غنچه صد گره بر رشته کارم فتاد از غم
سوی گلزار رفتم بارها نگشود کار از گل
کشیدم سرمه در چشم از خاک کف پایش
عجب آیینه دارم که می گیرد غبار از گل
قراری گر ندارد در چمن گل جای آن دارد
صبا بویی ز تو آورده و برده قرار از گل
مرا با داغهای تازه دارد عشق تو زانسان
که گرداند مزین خار را فصل بهار از گل
بگوش گل اگر گوید صبا وصف گل رویت
ز بلبل بیش خیزد ناله بی اختیار از گل
زد آن ابرو کمان صد تیر بر من وه چه بختست این
کسان از خار گل چینند و ما چیدیم خار از گل
فضولی را چه سود از سیر گلشن بی گل رویت
چو بر یاد تو او را می فزاید خار خار از گل
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
شب عیدست چندانی امان ای عمر مستعجل
که صبح آید کشد تیغ و کند قربانم آن قاتل
ز کویش کرده ام عزم سفر ای گریه کاری کن
که در اول قدم ماند مرا از اشک پا در گل
بهر پی ناقه داغی می نهد از هجر بر جانم
میفزا داغ دردم ساربان آهسته ران محمل
ره غربت گزیدم ای قد خم گشته یاری ده
که عزم این ره از خار مژه بر من شود مشکل
چو خس بی اختیارم می برد اشک از سر کویش
فکن سنگی براهم ای فلک هر جا شوم مایل
گرفته دامنم چاک گریبان درد و داغ او
مرا منعیست این حال از قبول هجر و من غافل
فضولی دامن اقبال وصلش را مده از کف
چو خورشید ار زند صد تیغ چون سایه ازو مگسل
که صبح آید کشد تیغ و کند قربانم آن قاتل
ز کویش کرده ام عزم سفر ای گریه کاری کن
که در اول قدم ماند مرا از اشک پا در گل
بهر پی ناقه داغی می نهد از هجر بر جانم
میفزا داغ دردم ساربان آهسته ران محمل
ره غربت گزیدم ای قد خم گشته یاری ده
که عزم این ره از خار مژه بر من شود مشکل
چو خس بی اختیارم می برد اشک از سر کویش
فکن سنگی براهم ای فلک هر جا شوم مایل
گرفته دامنم چاک گریبان درد و داغ او
مرا منعیست این حال از قبول هجر و من غافل
فضولی دامن اقبال وصلش را مده از کف
چو خورشید ار زند صد تیغ چون سایه ازو مگسل
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
زبان مرغ می داند مگر گل
که دارد گوش بر فریاد بلبل
مگر جانی ندارد گل که دارد
بآه بلبلان چندین تحمل
ز عاشق می فزاید قدر معشوق
نه از بسیاری جاه و تجمل
نگار من مکن بی التفاتی
مزن بر عاشقان تیغ تغافل
اگر خواهی که بگشاید دل ما
بر افشان زلف یا بگشای کاکل
بشرط صبر بر غم می توان یافت
گل مقصد ز گلزار توکل
توکل را فضولی کار فرما
مکن کاری بتدبیر و تأمل
که دارد گوش بر فریاد بلبل
مگر جانی ندارد گل که دارد
بآه بلبلان چندین تحمل
ز عاشق می فزاید قدر معشوق
نه از بسیاری جاه و تجمل
نگار من مکن بی التفاتی
مزن بر عاشقان تیغ تغافل
اگر خواهی که بگشاید دل ما
بر افشان زلف یا بگشای کاکل
بشرط صبر بر غم می توان یافت
گل مقصد ز گلزار توکل
توکل را فضولی کار فرما
مکن کاری بتدبیر و تأمل
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
تا خط سبز تو پیدا شده بر عارض آل
عارضت ماه تمامیست میان دو هلال
بس که دارد مه من شدت الفت برقیب
بی رقیبش نتوانم که در آرم بخیال
بچه تعبیر تمنای وصال تو کنم
من که آن زهره ندارم که برم نام وصال
روی بنما که فدای تو شوم ره چه شود
من کنم کسب کمال و تو کنی عرض جمال
حال من از تو خراب و تو ز من مستغنی
چو بپوشم ز تو پیداست چه خواهد شد حال
چون رخت گرمی خورشید نمی سوزد دل
نیست دلسوز عذاری که ندارد خط و خال
طلب وصل خود ای مه ز فضولی مطلب
که ز دانا طلب وصل محالست محال
عارضت ماه تمامیست میان دو هلال
بس که دارد مه من شدت الفت برقیب
بی رقیبش نتوانم که در آرم بخیال
بچه تعبیر تمنای وصال تو کنم
من که آن زهره ندارم که برم نام وصال
روی بنما که فدای تو شوم ره چه شود
من کنم کسب کمال و تو کنی عرض جمال
حال من از تو خراب و تو ز من مستغنی
چو بپوشم ز تو پیداست چه خواهد شد حال
چون رخت گرمی خورشید نمی سوزد دل
نیست دلسوز عذاری که ندارد خط و خال
طلب وصل خود ای مه ز فضولی مطلب
که ز دانا طلب وصل محالست محال