عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
ای رخت از روی حسن آیینه گیتی نما
وی قدت چون طوبی از خوبی به صد نشو و نما
تا که جان بازد ز شوق روی خوبت جان من
عاشقان خویش را ای ماه گاهی رو نما
چون رخت مقصود خلق است، کعبه عشاق هم
هست از این هر عالمی عاشق تو را تنها نه ما
جان جانها چون سر زلف تو آمد لاجرم
گر تو ننمایی رخت هردم رود صد جان ز ما
ساقیا بر یاد چشم مست یار دلربا
خیز و در عین قدح ریز آن می راحت فزا
خیز و در بحر محیط می فکن کشتی جام
تا چو ما گردی در این دریا به حکمت آشنا
حرمت می دار کز بیت الحرام آورده اند
تا شوی از شرب او واقف ز اسرار قضا
تلخی اش را حق شمر چون گفته اند «الحق مر»
رنگ و بویش را مدان باطل که آن نبود روا
زاهدا! نوشیدن می از سر اخلاص و صدق
بهتر از ورزیدن زهد است با شید و ریا
در هوای دلبران عمر نسیمی صرف شد
وز همه در عمر خود هرگز نمی بیند وفا
وی قدت چون طوبی از خوبی به صد نشو و نما
تا که جان بازد ز شوق روی خوبت جان من
عاشقان خویش را ای ماه گاهی رو نما
چون رخت مقصود خلق است، کعبه عشاق هم
هست از این هر عالمی عاشق تو را تنها نه ما
جان جانها چون سر زلف تو آمد لاجرم
گر تو ننمایی رخت هردم رود صد جان ز ما
ساقیا بر یاد چشم مست یار دلربا
خیز و در عین قدح ریز آن می راحت فزا
خیز و در بحر محیط می فکن کشتی جام
تا چو ما گردی در این دریا به حکمت آشنا
حرمت می دار کز بیت الحرام آورده اند
تا شوی از شرب او واقف ز اسرار قضا
تلخی اش را حق شمر چون گفته اند «الحق مر»
رنگ و بویش را مدان باطل که آن نبود روا
زاهدا! نوشیدن می از سر اخلاص و صدق
بهتر از ورزیدن زهد است با شید و ریا
در هوای دلبران عمر نسیمی صرف شد
وز همه در عمر خود هرگز نمی بیند وفا
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
ای روز و شب خیال رخت همنشین ما
جاوید باد عشق جمالت قرین ما
آن دم که بود نقش وجودم عدم هنوز
مهر تو بود مونس جان حزین ما
ما سجده پیش قبله روی تو می کنیم
تا هست و بود قبله، همین است دین ما
ما را هوای جنت و خلد برین کجاست
روی تو هست جنت و خلد برین ما
روزی که دور چرخ دهد خاک ما به باد
نگذارد آستان تو، خاک جبین ما
ای خاتم جهان ملاحت به لطف و حسن
شد مهر مهر روی تو نقش نگین ما
تا در هوای مهر تو چون ذره گم شدیم
گو برمخیز دشمن از این پس به کین ما
هردم به چشم اهل وفا نازنین تر است
هرچند ناز می کند آن نازنین ما
هست آرزوی جان نسیمی وصال تو
ای آرزوی جان، نفس واپسین ما
جاوید باد عشق جمالت قرین ما
آن دم که بود نقش وجودم عدم هنوز
مهر تو بود مونس جان حزین ما
ما سجده پیش قبله روی تو می کنیم
تا هست و بود قبله، همین است دین ما
ما را هوای جنت و خلد برین کجاست
روی تو هست جنت و خلد برین ما
روزی که دور چرخ دهد خاک ما به باد
نگذارد آستان تو، خاک جبین ما
ای خاتم جهان ملاحت به لطف و حسن
شد مهر مهر روی تو نقش نگین ما
تا در هوای مهر تو چون ذره گم شدیم
گو برمخیز دشمن از این پس به کین ما
هردم به چشم اهل وفا نازنین تر است
هرچند ناز می کند آن نازنین ما
هست آرزوی جان نسیمی وصال تو
ای آرزوی جان، نفس واپسین ما
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
ای ز سنبل بسته مویت سایبان بر آفتاب
زلف مشکینت شب قدر است و رویت ماهتاب
مست آن چشم خوشم کز ناتوانی یک نفس
همچو بخت خفته ام سربر نمی آرد ز خواب
تا شد از شمع رخت پروانه جان باخبر
هست چون زلفت بر آتش رشته جانم به تاب
حور عین بنشیند از غیرت بر آتش چون سپند
در بهشت از چهره چون فردا براندازی نقاب
ز آرزوی وصل رویت هر شب ای مه تا سحر
جز خیالت چشم ما نقشی نمی بندد بر آب
نیست از مهر رخت خالی وجودم ذره ای
کی وجود ذره باشد بی وجود آفتاب
از رقیبان خطا بین رخ بپوش ای مه که شد
چهره پوشانیدن از چشم خطابینان صواب
ساقیا می ده که در دور لب میگون دوست
صد جهان تقوی نمی ارزد به یک جام شراب
جان بیمارم چو یاد آن لب میگون کند
ساغر چشمم لبالب گردد از لعل مذاب
باد اگر بویی به چین از نکهت زلفت برد
از حسد افتد در آتش همچو عنبر مشک ناب
دور جام می بگردان امشب ای ساقی که من
از می سودای چشمش سرخوشم مست و خراب
چون لب لعلت که بازار شکر بشکسته است
گوهر نظم نسیمی، قیمت در خوشاب
زلف مشکینت شب قدر است و رویت ماهتاب
مست آن چشم خوشم کز ناتوانی یک نفس
همچو بخت خفته ام سربر نمی آرد ز خواب
تا شد از شمع رخت پروانه جان باخبر
هست چون زلفت بر آتش رشته جانم به تاب
حور عین بنشیند از غیرت بر آتش چون سپند
در بهشت از چهره چون فردا براندازی نقاب
ز آرزوی وصل رویت هر شب ای مه تا سحر
جز خیالت چشم ما نقشی نمی بندد بر آب
نیست از مهر رخت خالی وجودم ذره ای
کی وجود ذره باشد بی وجود آفتاب
از رقیبان خطا بین رخ بپوش ای مه که شد
چهره پوشانیدن از چشم خطابینان صواب
ساقیا می ده که در دور لب میگون دوست
صد جهان تقوی نمی ارزد به یک جام شراب
جان بیمارم چو یاد آن لب میگون کند
ساغر چشمم لبالب گردد از لعل مذاب
باد اگر بویی به چین از نکهت زلفت برد
از حسد افتد در آتش همچو عنبر مشک ناب
دور جام می بگردان امشب ای ساقی که من
از می سودای چشمش سرخوشم مست و خراب
چون لب لعلت که بازار شکر بشکسته است
گوهر نظم نسیمی، قیمت در خوشاب
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
ای شب زلفت که روزش کس نمی بیند به خواب
در تب است از تابش خورشید رویت آفتاب
عالم از نور تجلی کرد نورانی رخت
گرچه زلفت چون شب قدر است و رویت ماهتاب
آن که پیش خط و خالت چون ملک در سجده نیست
باشد ابلیسی که هست از نار حرمان در عذاب
با دم جان پرورت انفاس عیسی بسته نطق
پیش زلف تابدارت گشته مریم رشته تاب
قبله تحقیق من روی تو و وصلت حیات
جنت جاوید من کوی تو و لعلت شراب
طره طرار زلفت سوره رحمان و عرش
غمزه غماز عینت معنی ام الکتاب
هرکه را غیر از تو باشد آرزویی در جهان
تشنه ای باشد که جوید آب حیوان در سراب
کی کند میل نعیم و نعمت دنیای دون
کز لبت نوشیده باشد شربت ناز و عتاب؟
چون وجود غیر ممنوع است و شرکت منتفی است
با جمال خویش باشد حسن رویت را خطاب
در رخت نور تجلی دیده اکنون چون ندید
از لبت جز «لن ترانی » کی بود او را جواب؟
می کند شرح «الم نشرح » نسیمی از خطت
ای رخت «انا فتحنا» از تو شد این فتح باب
در تب است از تابش خورشید رویت آفتاب
عالم از نور تجلی کرد نورانی رخت
گرچه زلفت چون شب قدر است و رویت ماهتاب
آن که پیش خط و خالت چون ملک در سجده نیست
باشد ابلیسی که هست از نار حرمان در عذاب
با دم جان پرورت انفاس عیسی بسته نطق
پیش زلف تابدارت گشته مریم رشته تاب
قبله تحقیق من روی تو و وصلت حیات
جنت جاوید من کوی تو و لعلت شراب
طره طرار زلفت سوره رحمان و عرش
غمزه غماز عینت معنی ام الکتاب
هرکه را غیر از تو باشد آرزویی در جهان
تشنه ای باشد که جوید آب حیوان در سراب
کی کند میل نعیم و نعمت دنیای دون
کز لبت نوشیده باشد شربت ناز و عتاب؟
چون وجود غیر ممنوع است و شرکت منتفی است
با جمال خویش باشد حسن رویت را خطاب
در رخت نور تجلی دیده اکنون چون ندید
از لبت جز «لن ترانی » کی بود او را جواب؟
می کند شرح «الم نشرح » نسیمی از خطت
ای رخت «انا فتحنا» از تو شد این فتح باب
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
چون گشودم فال بخت از مصحف روی حبیب
آیت نصر من الله آمد و فتح قریب
سوره قاف است رویش هر که این مصحف بخواند
گرچه کافر می نماید انه شی ء عجیب
رسم عشق و عاشقی اکنون پدید آید ز نو
چارده خط چون عیان شد بر رخ ماه حبیب
گرنه سر کفر و دین خواهد گشودن در جهان
از چه بندد زلف را بر چهره یار من صلیب
ای دل شوریده من! چون نشان داری ز دوست؟
چون خط او یافتی بر خوان و بردارش نصیب
چون سکندر گر ننوشد هر که او آب حیات
زان سواد وجه جانان صورتی باشد غریب
چون برآرد از چمن گل بوستان فضل حق
ای بسا عاشق که باشد در فغان چون عندلیب
پیش وجهش هالک آمد جمله عالم ای نسیم!
شاد زی زانروی و خرم، گو بمیر از غم رقیب
آیت نصر من الله آمد و فتح قریب
سوره قاف است رویش هر که این مصحف بخواند
گرچه کافر می نماید انه شی ء عجیب
رسم عشق و عاشقی اکنون پدید آید ز نو
چارده خط چون عیان شد بر رخ ماه حبیب
گرنه سر کفر و دین خواهد گشودن در جهان
از چه بندد زلف را بر چهره یار من صلیب
ای دل شوریده من! چون نشان داری ز دوست؟
چون خط او یافتی بر خوان و بردارش نصیب
چون سکندر گر ننوشد هر که او آب حیات
زان سواد وجه جانان صورتی باشد غریب
چون برآرد از چمن گل بوستان فضل حق
ای بسا عاشق که باشد در فغان چون عندلیب
پیش وجهش هالک آمد جمله عالم ای نسیم!
شاد زی زانروی و خرم، گو بمیر از غم رقیب
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
زهی جمال تو مستجمع جمیع صفات
رخ تو آینه رونمای عالم ذات
به حق سبعه رویت که سوره کبراست
که عید اکبرم این است و بهترین صلوات
کمال حسن رخت قابل نهایت نیست
چرا که لایتناهی بود جمیع صفات
سجود قبله روی تو می کند دل من
صلوة دایمم این است و قبله گاه صلات
ز لام و بی لبت یافتم حیات ابد
که آب خضر همین شربت است و عین فرات
دلی که کشته رویت نشد بدان حی نیست
چگونه زنده توان بود بی وجود حیات
تو شاه عرصه حسنی و هر که دید رخت
به یک پیاده حسن رخ تو شد شهمات
زهی ز حسن رخت عید ماه نو کرده
سواد زلف تو روشن شبی سیاه برات
به مصر جامع رویت گزاردم جمعه
زهی حلاوت ایمان و طعم قند ونبات
خیال روی تو را عابدی که قبله نساخت
ز عابدان مشمارش که می پرستد لات
کسی که جان چو نسیمی فدای روی تو کرد
سواد نامه اعمال او بود حسنات
رخ تو آینه رونمای عالم ذات
به حق سبعه رویت که سوره کبراست
که عید اکبرم این است و بهترین صلوات
کمال حسن رخت قابل نهایت نیست
چرا که لایتناهی بود جمیع صفات
سجود قبله روی تو می کند دل من
صلوة دایمم این است و قبله گاه صلات
ز لام و بی لبت یافتم حیات ابد
که آب خضر همین شربت است و عین فرات
دلی که کشته رویت نشد بدان حی نیست
چگونه زنده توان بود بی وجود حیات
تو شاه عرصه حسنی و هر که دید رخت
به یک پیاده حسن رخ تو شد شهمات
زهی ز حسن رخت عید ماه نو کرده
سواد زلف تو روشن شبی سیاه برات
به مصر جامع رویت گزاردم جمعه
زهی حلاوت ایمان و طعم قند ونبات
خیال روی تو را عابدی که قبله نساخت
ز عابدان مشمارش که می پرستد لات
کسی که جان چو نسیمی فدای روی تو کرد
سواد نامه اعمال او بود حسنات
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
ای کعبه جمال توام قبله صلوة
حسن رخ تو داده به خورشید و مه زکات
ذرات کاینات به مهر تو قایمند
چون عالم صفات که قایم بود به ذات
ادراک حسن روی تو خفاش کی کند
ای آفتاب روی تو مستجمع صفات
روشن شد اینک روی تو در لات دیده اند
آنان که در کنشت پرستیده اند لات
از نازکی رخ چو مهت بر بساط حسن
لیلاج عقل را به دو منصوبه کرده مات
در کاینات غیر تو کس را وجود نیست
ای یافته وجود به ذات تو کاینات
شرک است در طریق حقیقت دویی، ولی
ما خضر تشنه ایم و تویی چشمه حیات
دم درکش از بیان لب لعلش ای خرد
کافزون ز وسع کوزه بود دجله و فرات
زلفش به راستی شب قدر است و راست است
گر خوانمش به وجه دگر لیلة البرات
آن کو زفضل حق چو نسیمی به حق رسید
شمع هدایت آمد و پروانه نجات
حسن رخ تو داده به خورشید و مه زکات
ذرات کاینات به مهر تو قایمند
چون عالم صفات که قایم بود به ذات
ادراک حسن روی تو خفاش کی کند
ای آفتاب روی تو مستجمع صفات
روشن شد اینک روی تو در لات دیده اند
آنان که در کنشت پرستیده اند لات
از نازکی رخ چو مهت بر بساط حسن
لیلاج عقل را به دو منصوبه کرده مات
در کاینات غیر تو کس را وجود نیست
ای یافته وجود به ذات تو کاینات
شرک است در طریق حقیقت دویی، ولی
ما خضر تشنه ایم و تویی چشمه حیات
دم درکش از بیان لب لعلش ای خرد
کافزون ز وسع کوزه بود دجله و فرات
زلفش به راستی شب قدر است و راست است
گر خوانمش به وجه دگر لیلة البرات
آن کو زفضل حق چو نسیمی به حق رسید
شمع هدایت آمد و پروانه نجات
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
اگرچه چشمه نوش تو دارد آب حیات
دلیل ما خط سبز تو است در ظلمات
به چشم مست تو دیدم یقین و دانستم
که هست حسن تو را بر کمال جمله صفات
اگر نه روی تو بودی بیان صورت حق
چگونه روی نمودی به ما تجلی ذات
جهان حسن قدیم است و عشق لم یزلی
مدینه ای که مصون است و ایمن از نکبات
به هر طرف که نظر می کنم نمی بینم
جز آفتاب رخت در جهات و غیر جهات
رخش به دیده معنی ببینی ای صوفی
ز رنگ زرق و ریا پاک اگر کنی مرآت
بیا بیا که به دیدارت آرزومندم
چنانکه تشنه به آب زلال در فلوات
دلم نشد به سلامی اگرچه شاد از تو
علیک الف سلام و مثله برکات
سجود روی تو کردم، به پیش حق این است
عبادتی که قبول است و باشد از حسنات
بیا که تا شب قدر من است گیسویت
شبم گذشت به قدر از هزار قدر و برات
دلی که عارف روی تو شد ز دوزخ رست
که عارفان جمال تواند اهل نجات
مرا ز کعبه کویش مگو به مسجد رو
که حق پرست چو صوفی نمی پرستد لات
مباش بسته تقلید و ظن که ممکن نیست
کز این طریق به منزل کسی رسد هیهات
نسیمی آتش وحدت چنان تجلی کرد
که بانگ «انی اناالله » برآمد از ذرات
دلیل ما خط سبز تو است در ظلمات
به چشم مست تو دیدم یقین و دانستم
که هست حسن تو را بر کمال جمله صفات
اگر نه روی تو بودی بیان صورت حق
چگونه روی نمودی به ما تجلی ذات
جهان حسن قدیم است و عشق لم یزلی
مدینه ای که مصون است و ایمن از نکبات
به هر طرف که نظر می کنم نمی بینم
جز آفتاب رخت در جهات و غیر جهات
رخش به دیده معنی ببینی ای صوفی
ز رنگ زرق و ریا پاک اگر کنی مرآت
بیا بیا که به دیدارت آرزومندم
چنانکه تشنه به آب زلال در فلوات
دلم نشد به سلامی اگرچه شاد از تو
علیک الف سلام و مثله برکات
سجود روی تو کردم، به پیش حق این است
عبادتی که قبول است و باشد از حسنات
بیا که تا شب قدر من است گیسویت
شبم گذشت به قدر از هزار قدر و برات
دلی که عارف روی تو شد ز دوزخ رست
که عارفان جمال تواند اهل نجات
مرا ز کعبه کویش مگو به مسجد رو
که حق پرست چو صوفی نمی پرستد لات
مباش بسته تقلید و ظن که ممکن نیست
کز این طریق به منزل کسی رسد هیهات
نسیمی آتش وحدت چنان تجلی کرد
که بانگ «انی اناالله » برآمد از ذرات
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
مرا در آتش غم، عشقت آن زمان انداخت
که عشق روی تو آشوب در جهان انداخت
به تیر غمزه چو چشمت مرا بزد گفتم
که مشتری نظری بر من از کمان انداخت
چو زلف اگرچه بر آتش مرا رخت بنشاند
لبت مرا چو سخن در همه زبان انداخت
سحر ز دامن زلفت هوا غبار گرفت
نسیم صبح در آفاق بوی جان انداخت
صدف به شکر دهانت گشاد لب زانرو
سحاب دانه لؤلؤش در دهان انداخت
کسی که نسبت روی تو را به مه می کرد
خجل شد از تو نظر چون بر آسمان انداخت
بر آستان قبول تو سرور آن کس شد
که همچو پرده سر خود بر آستان انداخت
چنین که حسن رخت لایزال و لم یزل است
نظر ز روی تو چون یک نفس توان انداخت
به جزو لایتجزا حکیم قایل نیست
مگر دهان تو او را در این گمان انداخت
به گرد لعل تو می گشت عقل چون پرگار
حدیث نقطه موهوم در میان انداخت
اگرچه کشتی تن بشکند چه باک او را
که باد شرطه فضل تو بر کران انداخت
بپرس حال نسیمی ز چشم و زلف و ببین
که خسته را به دو سودا چه ناتوان انداخت
که عشق روی تو آشوب در جهان انداخت
به تیر غمزه چو چشمت مرا بزد گفتم
که مشتری نظری بر من از کمان انداخت
چو زلف اگرچه بر آتش مرا رخت بنشاند
لبت مرا چو سخن در همه زبان انداخت
سحر ز دامن زلفت هوا غبار گرفت
نسیم صبح در آفاق بوی جان انداخت
صدف به شکر دهانت گشاد لب زانرو
سحاب دانه لؤلؤش در دهان انداخت
کسی که نسبت روی تو را به مه می کرد
خجل شد از تو نظر چون بر آسمان انداخت
بر آستان قبول تو سرور آن کس شد
که همچو پرده سر خود بر آستان انداخت
چنین که حسن رخت لایزال و لم یزل است
نظر ز روی تو چون یک نفس توان انداخت
به جزو لایتجزا حکیم قایل نیست
مگر دهان تو او را در این گمان انداخت
به گرد لعل تو می گشت عقل چون پرگار
حدیث نقطه موهوم در میان انداخت
اگرچه کشتی تن بشکند چه باک او را
که باد شرطه فضل تو بر کران انداخت
بپرس حال نسیمی ز چشم و زلف و ببین
که خسته را به دو سودا چه ناتوان انداخت
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
عشق تو گرفتار تو داند که چه درد است
جانی که ندارد سر این درد، نه مرد است
آن دل که نکرد از دو جهان درد تو حاصل
حاصل ز حیات آنچه مراد است نکرده است
بی درد طلب حلقه صفت بر در مقصود
سر کوفتن مدعیان آهن سرد است
از عمر گرامی چه تمتع بود آن را
کز نخل محبت رطب عشق نخورده است
جز روی دلارای تو ای سرو گل اندام
خار است به چشم من، اگر آن همه ورد است
حال دل پرآتش ما شمع چه داند
هرچند که با گریه و سوز و رخ زرد است
بویی که سر زلف سمن سای تو دارد
صد عنبر و مشک ختنش رفته به گرد است
آن را که نظر بر دل و دین و سر و جان است
در معرکه عشق کجا مرد نبرد است؟
چون دور فلک بی سر و پا گشت نسیمی
در دایره چون نقطه از آن واحد و فرد است
جانی که ندارد سر این درد، نه مرد است
آن دل که نکرد از دو جهان درد تو حاصل
حاصل ز حیات آنچه مراد است نکرده است
بی درد طلب حلقه صفت بر در مقصود
سر کوفتن مدعیان آهن سرد است
از عمر گرامی چه تمتع بود آن را
کز نخل محبت رطب عشق نخورده است
جز روی دلارای تو ای سرو گل اندام
خار است به چشم من، اگر آن همه ورد است
حال دل پرآتش ما شمع چه داند
هرچند که با گریه و سوز و رخ زرد است
بویی که سر زلف سمن سای تو دارد
صد عنبر و مشک ختنش رفته به گرد است
آن را که نظر بر دل و دین و سر و جان است
در معرکه عشق کجا مرد نبرد است؟
چون دور فلک بی سر و پا گشت نسیمی
در دایره چون نقطه از آن واحد و فرد است
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
زلف تو شب قدر من و روی تو عید است
وز زلف تو اندیشه ادراک بعید است
ابروی تو هریک مه عید است از آنرو
در عالم از ابروی تو پیوسته دو عید است
تا روی تو را دیده ام ای ماه دل افروز
روزم همه چون طالع و بخت تو سعید است
هرگز نفسی در دو جهان شاد مبادا
آن دل که ز درد تو به درمان نرسیده است
خالی نبود تا ابد از نور تجلی
آن را که به رخسار تو بینا شده دیده است
رخصت ندهد عقل اگر خوانمت انسان
انسان خداروی، بدینسان که شنیده است
دانی که ز عالم که برد دین به سلامت
آن دل که به کفر سر زلفت گرویده است
تا قبله عشاق تو از روی تو شد راست
چون طاق دو ابروی تو محراب خمیده است
تا وصف رخت در قلم آورد نسیمی
خط بر ورق حسن رخ ماه کشیده است
وز زلف تو اندیشه ادراک بعید است
ابروی تو هریک مه عید است از آنرو
در عالم از ابروی تو پیوسته دو عید است
تا روی تو را دیده ام ای ماه دل افروز
روزم همه چون طالع و بخت تو سعید است
هرگز نفسی در دو جهان شاد مبادا
آن دل که ز درد تو به درمان نرسیده است
خالی نبود تا ابد از نور تجلی
آن را که به رخسار تو بینا شده دیده است
رخصت ندهد عقل اگر خوانمت انسان
انسان خداروی، بدینسان که شنیده است
دانی که ز عالم که برد دین به سلامت
آن دل که به کفر سر زلفت گرویده است
تا قبله عشاق تو از روی تو شد راست
چون طاق دو ابروی تو محراب خمیده است
تا وصف رخت در قلم آورد نسیمی
خط بر ورق حسن رخ ماه کشیده است
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
سالک عشق تو هر دم به جهان دگر است
هر نفس طالب وصلت به مکان دگر است
گرچه وصف تو کنند اهل تفاسیر و کلام
مصحف روی تو را شرح و بیان دگر است
حرف ما ابجد عشق است چه داند نحوی
منطق الطیر اولوالفضل زبان دگر است
عاشقان را رخ زرد ار چه دلیل است به حق
بر رخ اهل دل از عشق نشان دگر است
کشته لعل لبش کی کند اندیشه مرگ
همدم روح قدس زنده به جان دگر است
چند خواند به سر خوان بهشتم زاهد
دعوت محرم اسرار به خوان دگر است
گرچه ترکان همه با تیر و کمانند ولی
چشم و ابروی تو را تیر و کمان دگر است
گرچه خوبان همه شکر لب و شیرین دهنند
دل من شیفته تنگ دهان دگر است
آفتاب رخ تو عین وجود همه شد
لاجرم در رخ هر ذره عیان دگر است
از پی سود و زیان چند به بازار روی
تا بگویند که آن خواجه فلان دگر است
چهره زرد مرا سهل مبین ای زاهد
کاین زر نادره معیار ز کان دگر است
رمز عارف به تصور نتوان دانستن
لغت طرفه این زمره لسان دگر است
غرقه بحر غمش یاد ز ساحل نکند
ساحل غرقه این بحر کران دگر است
چون نسیمی به یقین از کرم فضل رسید
کی خورد غصه که هردم به مکان دگر است
هر نفس طالب وصلت به مکان دگر است
گرچه وصف تو کنند اهل تفاسیر و کلام
مصحف روی تو را شرح و بیان دگر است
حرف ما ابجد عشق است چه داند نحوی
منطق الطیر اولوالفضل زبان دگر است
عاشقان را رخ زرد ار چه دلیل است به حق
بر رخ اهل دل از عشق نشان دگر است
کشته لعل لبش کی کند اندیشه مرگ
همدم روح قدس زنده به جان دگر است
چند خواند به سر خوان بهشتم زاهد
دعوت محرم اسرار به خوان دگر است
گرچه ترکان همه با تیر و کمانند ولی
چشم و ابروی تو را تیر و کمان دگر است
گرچه خوبان همه شکر لب و شیرین دهنند
دل من شیفته تنگ دهان دگر است
آفتاب رخ تو عین وجود همه شد
لاجرم در رخ هر ذره عیان دگر است
از پی سود و زیان چند به بازار روی
تا بگویند که آن خواجه فلان دگر است
چهره زرد مرا سهل مبین ای زاهد
کاین زر نادره معیار ز کان دگر است
رمز عارف به تصور نتوان دانستن
لغت طرفه این زمره لسان دگر است
غرقه بحر غمش یاد ز ساحل نکند
ساحل غرقه این بحر کران دگر است
چون نسیمی به یقین از کرم فضل رسید
کی خورد غصه که هردم به مکان دگر است
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
امشب از روی تو مجلس را ضیایی دیگر است
دیده ها را نور و دلها را صفایی دیگر است
شرمم از روی تو می آید بشر گفتن تو را
جز خدا کفر است اگر گویم خدایی دیگر است
تا نهادیم از سر دریوزه در کویت قدم
هر زمان از فضل حق ما را عطایی دیگر است
گرچه هست آب و هوای روضه رضوان لطیف
جنت آباد سر کوی تو جایی دیگر است
هرکسی در سر هوایی دارد از مهرت ولی
در سر ما ز آتش عشقت هوایی دیگر است
نیست این دل قابل تیمار و درمان ای طبیب
درد بیمار محبت را دوایی دیگر است
بر در سلطان، گدا هستند بسیاری ولی
بر در آن حضرت این مفلس گدایی دیگر است
خانه مردم ز بس کز آب چشمم شد خراب
هر زمان با آب چشمم ماجرایی دیگر است
چشم مستش گفت: هستم من بلای جان خلق
گفتم ابرو، غمزه اش گفت: آن بلایی دیگر است
گرچه دارند از گل رویش نوایی هر کسی
بلبل جان نسیمی را نوایی دیگر است
دیده ها را نور و دلها را صفایی دیگر است
شرمم از روی تو می آید بشر گفتن تو را
جز خدا کفر است اگر گویم خدایی دیگر است
تا نهادیم از سر دریوزه در کویت قدم
هر زمان از فضل حق ما را عطایی دیگر است
گرچه هست آب و هوای روضه رضوان لطیف
جنت آباد سر کوی تو جایی دیگر است
هرکسی در سر هوایی دارد از مهرت ولی
در سر ما ز آتش عشقت هوایی دیگر است
نیست این دل قابل تیمار و درمان ای طبیب
درد بیمار محبت را دوایی دیگر است
بر در سلطان، گدا هستند بسیاری ولی
بر در آن حضرت این مفلس گدایی دیگر است
خانه مردم ز بس کز آب چشمم شد خراب
هر زمان با آب چشمم ماجرایی دیگر است
چشم مستش گفت: هستم من بلای جان خلق
گفتم ابرو، غمزه اش گفت: آن بلایی دیگر است
گرچه دارند از گل رویش نوایی هر کسی
بلبل جان نسیمی را نوایی دیگر است
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
گفتمش زلف تو مأوایی خوش است
گفت خوبان را همه جایی خوش است
گفتمش همتا ندارد قامتت
گفت چشمم نیز همتایی خوش است
گفتمش دور خوش است ایام عمر
گفت آن با روی زیبایی خوش است
گفتمش در بند بالای توام
گفت از این مگذر که بالایی خوش است
گفتمش سودای چشمت کرده ام
گفت می بینی چه سودایی خوش است
گفتمش کار خوش است این کار عشق
گفت با چون من دلارایی خوش است
گفتمش عشق رخت شد رای من
گفت عاشق را همه رایی خوش است
گفتمش سرو چمن پیش تو کیست؟
گفت بی رفتار و بی پایی خوش است
گفتمش دارم تمنای تو، گفت
ای نسیمی این تمنایی خوش است
گفت خوبان را همه جایی خوش است
گفتمش همتا ندارد قامتت
گفت چشمم نیز همتایی خوش است
گفتمش دور خوش است ایام عمر
گفت آن با روی زیبایی خوش است
گفتمش در بند بالای توام
گفت از این مگذر که بالایی خوش است
گفتمش سودای چشمت کرده ام
گفت می بینی چه سودایی خوش است
گفتمش کار خوش است این کار عشق
گفت با چون من دلارایی خوش است
گفتمش عشق رخت شد رای من
گفت عاشق را همه رایی خوش است
گفتمش سرو چمن پیش تو کیست؟
گفت بی رفتار و بی پایی خوش است
گفتمش دارم تمنای تو، گفت
ای نسیمی این تمنایی خوش است
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
ای که از فکر تو پیوسته سرم در پیش است
دل من بی لب لعل نمکینت ریش است
گر کنم روز و شب اندیشه وصلت چه عجب
عاشق غمزده پیوسته محال اندیش است
جور خوبان ز وفا گرچه بود بیش، ولی
ای وفا اندک من! جور تو بیش از بیش است
دل من وصل تو مشکل به کف آرد زانرو
کاحتشام تو نه مقدار من درویش است
جور و خواری همه کس را بود از بیگانه
من بی طالع سودا زده را از خویش است
گرچه آزار و جفا مذهب خوبان باشد
بت بی رحم مرا کشتن عاشق کیش است
گرچه لعل لب تو چشمه نوش است ولی
از رقیبان تو بسیار به جانم نیش است
سر نثار قدمش کرد نسیمی و هنوز
خجل از کرده خویش آمد و سر در پیش است
دل من بی لب لعل نمکینت ریش است
گر کنم روز و شب اندیشه وصلت چه عجب
عاشق غمزده پیوسته محال اندیش است
جور خوبان ز وفا گرچه بود بیش، ولی
ای وفا اندک من! جور تو بیش از بیش است
دل من وصل تو مشکل به کف آرد زانرو
کاحتشام تو نه مقدار من درویش است
جور و خواری همه کس را بود از بیگانه
من بی طالع سودا زده را از خویش است
گرچه آزار و جفا مذهب خوبان باشد
بت بی رحم مرا کشتن عاشق کیش است
گرچه لعل لب تو چشمه نوش است ولی
از رقیبان تو بسیار به جانم نیش است
سر نثار قدمش کرد نسیمی و هنوز
خجل از کرده خویش آمد و سر در پیش است
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
گرچه چشم ترک مستت فتنه و ابرو بلاست
این چنین دلبر بلا و فتنه دیگر کجاست؟
نقش اشیا سر به سر روشن شد از رویت مگر
جام جمشید رخت آیینه گیتی نماست
چون تو هستی دایم اندر خانقاه و میکده
رند و صوفی را چرا پیوسته باهم ماجراست؟
سالکان را در طریق کعبه وصل رخت
منزل اول فنای خویش و نفی ماسواست
گونه رویت آفتاب ذات پاک است از چه رو
از رخت صحن سرای هر دو عالم پر ضیاست
بر صراط الله از آن بر خط رویت می روم
کاهل معنی را صراط الله خط استواست
چار مژگان و دو ابرو و دو خط و موی سر
هشت باب جنت و هم جنت و فردوس ماست
سرو را تا نسبتی کردم به بالای تو نیست
راستی را زین فرح پیوسته در نشو و نماست
دل ز من گفتم که دزدید؟ ابرویت گفتا که چشم
این چنین پرفتنه کج با کسی گفته است راست
تا به سر سی و دو خط رخت ره برده ام
شش جهت چندانکه می بینم همه روی خداست
چون نسیمی رستگار است از فنا و از عدم
هر وجودی را که از سی و دو نطق حق بقاست
این چنین دلبر بلا و فتنه دیگر کجاست؟
نقش اشیا سر به سر روشن شد از رویت مگر
جام جمشید رخت آیینه گیتی نماست
چون تو هستی دایم اندر خانقاه و میکده
رند و صوفی را چرا پیوسته باهم ماجراست؟
سالکان را در طریق کعبه وصل رخت
منزل اول فنای خویش و نفی ماسواست
گونه رویت آفتاب ذات پاک است از چه رو
از رخت صحن سرای هر دو عالم پر ضیاست
بر صراط الله از آن بر خط رویت می روم
کاهل معنی را صراط الله خط استواست
چار مژگان و دو ابرو و دو خط و موی سر
هشت باب جنت و هم جنت و فردوس ماست
سرو را تا نسبتی کردم به بالای تو نیست
راستی را زین فرح پیوسته در نشو و نماست
دل ز من گفتم که دزدید؟ ابرویت گفتا که چشم
این چنین پرفتنه کج با کسی گفته است راست
تا به سر سی و دو خط رخت ره برده ام
شش جهت چندانکه می بینم همه روی خداست
چون نسیمی رستگار است از فنا و از عدم
هر وجودی را که از سی و دو نطق حق بقاست
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
مطلع انوار زلفت مسکن جان و دل است
«رب انزلنی » بیان آن مبارک منزل است
گرچه دل در زلف خوبان بستن از دیوانگی است
عاشقی کو دل در آن زنجیر بندد عاقل است
عقد گیسویت به آسانی نگردد حل از آنک
معنی ای محکم دقیق و عقده ای بس مشکل است
صورت حق آن که می گوید که روی خوب نیست
چشم حق بین نیست او را، دعوی او باطل است
با لبت گفتم که خواهم داد روزی جان به تو
روز آن آمد بگو با لب که جان مستعجل است
در سواد ظلمت زلف تو هست آب حیات
آن که می گوید نه، حیوان است و حیوان غافل است
غوطه خور در بحر عشقش تا به دست آری گهر
در نصیب آن نشد کو بر کنار ساحل است
ای خیالت کرده روشن خانه چشمم، بلی
هرکجا محفل بود روشن به شمع محفل است
در طریق کعبه وصل تو اهل شوق را
غم رفیق و زاد ره خونابه و دل محمل است
حاصلی ما را نشد جز عشق جانان در جهان
عشق جانان هر که را حاصل نشد بی حاصل است
ای نسیمی صورت حق بسته بین بر آب و گل
تا ببینی صورت حق بسته بر آب و گل است
«رب انزلنی » بیان آن مبارک منزل است
گرچه دل در زلف خوبان بستن از دیوانگی است
عاشقی کو دل در آن زنجیر بندد عاقل است
عقد گیسویت به آسانی نگردد حل از آنک
معنی ای محکم دقیق و عقده ای بس مشکل است
صورت حق آن که می گوید که روی خوب نیست
چشم حق بین نیست او را، دعوی او باطل است
با لبت گفتم که خواهم داد روزی جان به تو
روز آن آمد بگو با لب که جان مستعجل است
در سواد ظلمت زلف تو هست آب حیات
آن که می گوید نه، حیوان است و حیوان غافل است
غوطه خور در بحر عشقش تا به دست آری گهر
در نصیب آن نشد کو بر کنار ساحل است
ای خیالت کرده روشن خانه چشمم، بلی
هرکجا محفل بود روشن به شمع محفل است
در طریق کعبه وصل تو اهل شوق را
غم رفیق و زاد ره خونابه و دل محمل است
حاصلی ما را نشد جز عشق جانان در جهان
عشق جانان هر که را حاصل نشد بی حاصل است
ای نسیمی صورت حق بسته بین بر آب و گل
تا ببینی صورت حق بسته بر آب و گل است
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
سلطان غمت را دل پردرد مقام است
آن دل چه نشان دارد و آن مرد کدام است
در عشق تو چون هست دلم بنده جاوید
کار دلم از دولت وصل تو تمام است
جز پختن سودای سر زلف تو در سر
دیگر هوس عاشق دلسوخته خام است
ای آن که کنی عرضه سجاده و تسبیح
مرغ دل ما فارغ از این دانه و دام است
چون توبه ز مستی کند آن رند که شد مست
زان باده که روح القدسش جرعه جام است
ای کرده رخت روز، شب تیره ما را
صبحی که نه با روی تو باشد همه شام است
ای طالب ناموس رها کن طلب نام
در عشق بزرگی و کرامت نه به نام است
تا محرم اسرار خیال تو دلم شد
کار نظر از اشک چو لؤلؤ به نظام است
بر طالب جنت که مرادش نه تو باشی
وصل تو حرام آمد و حقا که حرام است
بر طور لقا جان کلیمت «ارنی » گوی
دیدار تو می خواهد و مشتاق کلام است
محراب نسیمی رخ و ابروی تو باشد
تا روی تواش قبله و چشم تو امام است
آن دل چه نشان دارد و آن مرد کدام است
در عشق تو چون هست دلم بنده جاوید
کار دلم از دولت وصل تو تمام است
جز پختن سودای سر زلف تو در سر
دیگر هوس عاشق دلسوخته خام است
ای آن که کنی عرضه سجاده و تسبیح
مرغ دل ما فارغ از این دانه و دام است
چون توبه ز مستی کند آن رند که شد مست
زان باده که روح القدسش جرعه جام است
ای کرده رخت روز، شب تیره ما را
صبحی که نه با روی تو باشد همه شام است
ای طالب ناموس رها کن طلب نام
در عشق بزرگی و کرامت نه به نام است
تا محرم اسرار خیال تو دلم شد
کار نظر از اشک چو لؤلؤ به نظام است
بر طالب جنت که مرادش نه تو باشی
وصل تو حرام آمد و حقا که حرام است
بر طور لقا جان کلیمت «ارنی » گوی
دیدار تو می خواهد و مشتاق کلام است
محراب نسیمی رخ و ابروی تو باشد
تا روی تواش قبله و چشم تو امام است
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
بخت ابد یار آن که با تو قرین است
با تو نشستن به از بهشت برین است
جور و جفا کردن از تو دور نباشد
عادت خوبان روزگار چنین است
دل هوس زهد کرد و گوشه ولیکن
چشم سیاه تو آفت دل و دین است
مست و خراب از خیال گوشه چشمت
هر طرفی صدهزار گوشه نشین است
طینت پاکیزگی لطف تنت را
خاک ز کافور و آب ماء معین است
چشم گهربارم از خیال دهانش
حقه لؤلؤی ناب و در ثمین است
دل به تو دادیم و جان فدای تو کردیم
بیعت ما با تو و قرار همین است
دولت وصل تو هر که یافت به عالم
خسرو آفاق و شاه روی زمین است
خال تو کشمیر و بابل است زنخدان
چشم تو از خطا و روی تو چین است
مصحف روی تو می کند همه را شرح
راز نهانی که (آن)امام مبین است
جان به خیال لبت سپرد نسیمی
زان که خیال لب تو روح امین است
با تو نشستن به از بهشت برین است
جور و جفا کردن از تو دور نباشد
عادت خوبان روزگار چنین است
دل هوس زهد کرد و گوشه ولیکن
چشم سیاه تو آفت دل و دین است
مست و خراب از خیال گوشه چشمت
هر طرفی صدهزار گوشه نشین است
طینت پاکیزگی لطف تنت را
خاک ز کافور و آب ماء معین است
چشم گهربارم از خیال دهانش
حقه لؤلؤی ناب و در ثمین است
دل به تو دادیم و جان فدای تو کردیم
بیعت ما با تو و قرار همین است
دولت وصل تو هر که یافت به عالم
خسرو آفاق و شاه روی زمین است
خال تو کشمیر و بابل است زنخدان
چشم تو از خطا و روی تو چین است
مصحف روی تو می کند همه را شرح
راز نهانی که (آن)امام مبین است
جان به خیال لبت سپرد نسیمی
زان که خیال لب تو روح امین است
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
چشم بیمار تو تا مست و خراب افتاده است
در سر من هوس جام و شراب افتاده است
تا حدیث لب میگون تو در شهر افتاد
زاهد گوشه نشین با می ناب افتاده است
نظم دندان تو تا دیده ام ای پسته دهن!
به خدا از نظرم در خوشاب افتاده است
در دل افتاد مرا آتش عشقت چون شمع
رشته جانم از آن در تب و تاب افتاده است
عکس بالای تو در دیده من دانی چیست؟
سایه سرو که در چشمه آب افتاده است
هرکه منعم کند از عشق تو ای ترک خطا!
همه دانند که از راه صواب افتاده است
از خیال لب نوشین تو در باده مدام
قدح دیده من همچو حباب افتاده است
هر که خوناب، چکان دید ز چشمم دانست
کآتشی در دل مجروح کباب افتاده است
من از این باب که دورم ز رخت شیفته ام
دور زلف تو پریشان ز چه باب افتاده است
لاله دلسوخته، گل جامه دران است ز رشک
مگر از طرف عذار تو نقاب افتاده است
می کشد هر نفسم دل به خرابات مغان
آه کاین خرقه پشمینه حجاب افتاده است
هر زمان از هوس چشم تو صد گوشه نشین
بر در میکده ها مست و خراب افتاده است
سفته ام در غم روی تو به مژگان همه را
هر دری کز صدف چشم سحاب افتاده است
چشم بیمار تو تا دید نسیمی، مخمور
روز و شب در هوس مستی و خواب افتاده است
در سر من هوس جام و شراب افتاده است
تا حدیث لب میگون تو در شهر افتاد
زاهد گوشه نشین با می ناب افتاده است
نظم دندان تو تا دیده ام ای پسته دهن!
به خدا از نظرم در خوشاب افتاده است
در دل افتاد مرا آتش عشقت چون شمع
رشته جانم از آن در تب و تاب افتاده است
عکس بالای تو در دیده من دانی چیست؟
سایه سرو که در چشمه آب افتاده است
هرکه منعم کند از عشق تو ای ترک خطا!
همه دانند که از راه صواب افتاده است
از خیال لب نوشین تو در باده مدام
قدح دیده من همچو حباب افتاده است
هر که خوناب، چکان دید ز چشمم دانست
کآتشی در دل مجروح کباب افتاده است
من از این باب که دورم ز رخت شیفته ام
دور زلف تو پریشان ز چه باب افتاده است
لاله دلسوخته، گل جامه دران است ز رشک
مگر از طرف عذار تو نقاب افتاده است
می کشد هر نفسم دل به خرابات مغان
آه کاین خرقه پشمینه حجاب افتاده است
هر زمان از هوس چشم تو صد گوشه نشین
بر در میکده ها مست و خراب افتاده است
سفته ام در غم روی تو به مژگان همه را
هر دری کز صدف چشم سحاب افتاده است
چشم بیمار تو تا دید نسیمی، مخمور
روز و شب در هوس مستی و خواب افتاده است