عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
عقل را سودای گیسوی تو مجنون می کند
فکر آن زنجیر پر سودا عجب چون می کند
هست ابروی تو آن حرفی که نامش را اله
در کلام کبریا قبل از «قلم » «نون » می کند
صورت روی تو بر هر دل که می آید فرو
نقش هر اندیشه را زان خانه بیرون می کند
آن که می خواند به لؤلؤ نظم دندان ترا
بی ادب، کم حرمتی با در مکنون می کند
در ازل با عشق رویت جان ما بود آشنا
عشقبازی جان من با تو نه اکنون می کند
عشق ما زان لایزال آمد که عیش مست عشق
نیست آن عشقی که مست خمر و افیون می کند
چشم بهبودی چه داری زان طبیب ای دل که او
چاره بیماری سودا به معجون می کند
هر که را نامش به درویشی برآمد بر درت
کی نظر در ملک جم یا گنج قارون می کند
ز آتش مهرت وجودم گرچه می کاهد چو شمع
جانم آن سوزی که دارد در دل افزون می کند
خرقه خلوت نشینان چون سیاه و ازرق است
ای خوشا آن کو به می رخساره گلگون می کند
بر نسیمی سایه زلف تو تا افتاده است
سلطنت در تحت آن ظل همایون می کند
فکر آن زنجیر پر سودا عجب چون می کند
هست ابروی تو آن حرفی که نامش را اله
در کلام کبریا قبل از «قلم » «نون » می کند
صورت روی تو بر هر دل که می آید فرو
نقش هر اندیشه را زان خانه بیرون می کند
آن که می خواند به لؤلؤ نظم دندان ترا
بی ادب، کم حرمتی با در مکنون می کند
در ازل با عشق رویت جان ما بود آشنا
عشقبازی جان من با تو نه اکنون می کند
عشق ما زان لایزال آمد که عیش مست عشق
نیست آن عشقی که مست خمر و افیون می کند
چشم بهبودی چه داری زان طبیب ای دل که او
چاره بیماری سودا به معجون می کند
هر که را نامش به درویشی برآمد بر درت
کی نظر در ملک جم یا گنج قارون می کند
ز آتش مهرت وجودم گرچه می کاهد چو شمع
جانم آن سوزی که دارد در دل افزون می کند
خرقه خلوت نشینان چون سیاه و ازرق است
ای خوشا آن کو به می رخساره گلگون می کند
بر نسیمی سایه زلف تو تا افتاده است
سلطنت در تحت آن ظل همایون می کند
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
صاحب نظران قیمت سودای تو دانند
خورشیدپرستان سبق عشق تو خوانند
بردار ز رخ دامن برقع که محبان
از شوق جمال گل تو جامه درانند
تنها نه مرا هست نظر با رخت ای دوست
بنگر که ز هر گوشه چه صاحب نظرانند
از کوی خودم گر تو برانی که نرانی
غم نیست اگر جمله آفاق برانند
بر حال محبان نظری کن ز سر لطف
در آتش شوق تو صبوری نتوانند
آنند گدایان درت کز سر همت
بر سلطنت هر دو جهان دست فشانند
ای حور بهشتی که گل و لاله به رویت
مانند به حسن اندک و، بسیار نمانند
دیگر نکند یاد لب چشمه حیوان
گر زانکه به خضر آب وصال تو چشانند
آنان که شدند از نظر عید رخت شاد
فارغ ز غم و خرمی کون و مکانند
بگشای نقاب ای گل خندان که جهانی
مانند نسیمی به جمالت نگرانند
خورشیدپرستان سبق عشق تو خوانند
بردار ز رخ دامن برقع که محبان
از شوق جمال گل تو جامه درانند
تنها نه مرا هست نظر با رخت ای دوست
بنگر که ز هر گوشه چه صاحب نظرانند
از کوی خودم گر تو برانی که نرانی
غم نیست اگر جمله آفاق برانند
بر حال محبان نظری کن ز سر لطف
در آتش شوق تو صبوری نتوانند
آنند گدایان درت کز سر همت
بر سلطنت هر دو جهان دست فشانند
ای حور بهشتی که گل و لاله به رویت
مانند به حسن اندک و، بسیار نمانند
دیگر نکند یاد لب چشمه حیوان
گر زانکه به خضر آب وصال تو چشانند
آنان که شدند از نظر عید رخت شاد
فارغ ز غم و خرمی کون و مکانند
بگشای نقاب ای گل خندان که جهانی
مانند نسیمی به جمالت نگرانند
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
عابدان حق سجود قبله رویت کنند
عارفان حق از آن طوف سر کویت کنند
عاشقان رو به راه آورده مفرد لباس
ابتدای طوف حج از مشعر مویت کنند
روزه داران طریقت از برای روز عید
غره ماه از هلال نون ابرویت کنند
لیلة القدری که پیش حق به است از الف ماه
اهل دل تعبیر آن زلفین هندویت کنند
غمزه سحرآفرینت چون ببینند انبیا
آفرین بر معجزات چشم جادویت کنند
شیر گیر است آهوی چشم تو نتوان عیب کرد
شیر گیری ختم اگر بر چشم آهویت کنند
(در سجود آید مه از تعظیم و افتد بر زمین
چون که تکرار سواد وصف گیسویت کنند)
«أینما» آمد «تولوا ثم وجه الله » ولی
حق پرستان از همه سو روی دل سویت کنند
هندوان جعد زلفت چون قبول افتاده اند
از سعادت تکیه بر فرخنده زانویت کنند
راجح آیی در طریقت پیش صرافان عشق
با وجود هر دو عالم گر ترازویت کنند
ای نسیمی ناز ابروی کماندارش بکش
تا کمانداران عالم مدح بازویت کنند
عارفان حق از آن طوف سر کویت کنند
عاشقان رو به راه آورده مفرد لباس
ابتدای طوف حج از مشعر مویت کنند
روزه داران طریقت از برای روز عید
غره ماه از هلال نون ابرویت کنند
لیلة القدری که پیش حق به است از الف ماه
اهل دل تعبیر آن زلفین هندویت کنند
غمزه سحرآفرینت چون ببینند انبیا
آفرین بر معجزات چشم جادویت کنند
شیر گیر است آهوی چشم تو نتوان عیب کرد
شیر گیری ختم اگر بر چشم آهویت کنند
(در سجود آید مه از تعظیم و افتد بر زمین
چون که تکرار سواد وصف گیسویت کنند)
«أینما» آمد «تولوا ثم وجه الله » ولی
حق پرستان از همه سو روی دل سویت کنند
هندوان جعد زلفت چون قبول افتاده اند
از سعادت تکیه بر فرخنده زانویت کنند
راجح آیی در طریقت پیش صرافان عشق
با وجود هر دو عالم گر ترازویت کنند
ای نسیمی ناز ابروی کماندارش بکش
تا کمانداران عالم مدح بازویت کنند
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
سر چه باشد که نثار قدم یار کنند
یا دل و دین به چه ارزد که در این کار کنند
قبله جان نبود جز رخ جانان زانرو
عاشقان قبله خود ابروی دلدار کنند
کی تواند شدن از سر انا الحق واقف
هر که او را غم آن است که بردار کنند
شرطش آن است که بر دار ببیند خود را
هر که از فضل تواش واقف اسرار کنند
آن گروهی که در انکار منند از عشقت،
گر ببینند رخت را همه اقرار کنند
اهل تحصیل ندارند ز معنی خبری
سبق عشق تو در مدرسه تکرار کنند
دردمندان تو هر لحظه دلی می طلبند
تا به درد و غم عشق تو گرفتار کنند
خبر از جنت روی تو ندارند آنان
کآرزوی چمن و رغبت گلزار کنند
پیش روی تو بود سجده ارباب یقین
گرچه کوته نظران روی به دیوار کنند
گر شوند از می اسرار تو واقف زهاد
سالها خادمی خانه خمار کنند
ساکنان سر کویت چو نسیمی شب و روز
به طواف حرم کعبه شدن عار کنند
یا دل و دین به چه ارزد که در این کار کنند
قبله جان نبود جز رخ جانان زانرو
عاشقان قبله خود ابروی دلدار کنند
کی تواند شدن از سر انا الحق واقف
هر که او را غم آن است که بردار کنند
شرطش آن است که بر دار ببیند خود را
هر که از فضل تواش واقف اسرار کنند
آن گروهی که در انکار منند از عشقت،
گر ببینند رخت را همه اقرار کنند
اهل تحصیل ندارند ز معنی خبری
سبق عشق تو در مدرسه تکرار کنند
دردمندان تو هر لحظه دلی می طلبند
تا به درد و غم عشق تو گرفتار کنند
خبر از جنت روی تو ندارند آنان
کآرزوی چمن و رغبت گلزار کنند
پیش روی تو بود سجده ارباب یقین
گرچه کوته نظران روی به دیوار کنند
گر شوند از می اسرار تو واقف زهاد
سالها خادمی خانه خمار کنند
ساکنان سر کویت چو نسیمی شب و روز
به طواف حرم کعبه شدن عار کنند
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
دردمندان تو اندیشه درمان نکنند
مستمندان غمت فکر سر و جان نکنند
زمره ای را که بود خاک درت آب حیات
چون سکندر طلب چشمه حیوان نکنند
پیش چشم تو بمیرم که غرامت باشد
جان اگر صرف چنین گوشه نشینان نکنند
سفر کعبه کویت چو کنند اهل صفا
حذر از بادیه و خار مغیلان نکنند
بوی جمعیت از آن حلقه نیاید که در او
ذکر آن سلسله زلف پریشان نکنند
پیش روی تو کنم سجده که ارباب یقین
قبله جز روی تو، ای قبله ایمان نکنند
مفلسان حرم کوی تو از حشمت و جاه
چون نسیمی هوس ملک سلیمان نکنند
مستمندان غمت فکر سر و جان نکنند
زمره ای را که بود خاک درت آب حیات
چون سکندر طلب چشمه حیوان نکنند
پیش چشم تو بمیرم که غرامت باشد
جان اگر صرف چنین گوشه نشینان نکنند
سفر کعبه کویت چو کنند اهل صفا
حذر از بادیه و خار مغیلان نکنند
بوی جمعیت از آن حلقه نیاید که در او
ذکر آن سلسله زلف پریشان نکنند
پیش روی تو کنم سجده که ارباب یقین
قبله جز روی تو، ای قبله ایمان نکنند
مفلسان حرم کوی تو از حشمت و جاه
چون نسیمی هوس ملک سلیمان نکنند
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
حق بین نظری باید تا روی مرا بیند
چشمی که بود خودبین، کی روی خدا بیند
دل آینه او شد کو تشنه دیداری
تا همچو کلیم الله بر طور لقا بیند
از مشرق دیدارش آن را که بود دیده
انوار تجلی را پیوسته چو ما بیند
آنرا که چو ما سینه صافی شد از آلایش
در جام دل از مهرش چون صبح صفا بیند
وصف رخ چون ماهت «الله جمیل » آمد
هر مرده در این معنی این نکته کجا بیند
شرح ید بیضا را موسی صفتی باید
کو حیه تسعی را در دست عصا بیند
چون سنبل پرچینش با برگ گل و نسرین
محرم نتواند شد چشمی که خطا بیند
چون جور پریرویان مهر است و وفاداری
خرم دل آن عاشق کز یار جفا بیند
جان در طلب وصلش خواهد که کند فریاد
بو کز لب او هردم صدگونه شفا بیند
هست از کرم درمان، محروم ابودردا
کو درد دل خود را غیر از تو دوا بیند
ای چشم نسیمی را از روی تو بینایی
او را که تو منظوری غیر از تو که را بیند
چشمی که بود خودبین، کی روی خدا بیند
دل آینه او شد کو تشنه دیداری
تا همچو کلیم الله بر طور لقا بیند
از مشرق دیدارش آن را که بود دیده
انوار تجلی را پیوسته چو ما بیند
آنرا که چو ما سینه صافی شد از آلایش
در جام دل از مهرش چون صبح صفا بیند
وصف رخ چون ماهت «الله جمیل » آمد
هر مرده در این معنی این نکته کجا بیند
شرح ید بیضا را موسی صفتی باید
کو حیه تسعی را در دست عصا بیند
چون سنبل پرچینش با برگ گل و نسرین
محرم نتواند شد چشمی که خطا بیند
چون جور پریرویان مهر است و وفاداری
خرم دل آن عاشق کز یار جفا بیند
جان در طلب وصلش خواهد که کند فریاد
بو کز لب او هردم صدگونه شفا بیند
هست از کرم درمان، محروم ابودردا
کو درد دل خود را غیر از تو دوا بیند
ای چشم نسیمی را از روی تو بینایی
او را که تو منظوری غیر از تو که را بیند
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
قمر از روی تو دارد خبری، می گویند
هست خود، روی نکو چون قمری، می گویند
قصد زلف سیهت کار هواداران است
که به هریک سر مو، ترک سری می گویند
سوره کوثر و نور است لب و رخسارت
گرچه این را گل و آن را شکری می گویند
عزت و سلطنت و قدر و شرف بس که مرا
بر سر کوی توام خاک دری می گویند
شیوه چشم سیاه تو چه داند هرکس
راز این نکته ز صاحب نظری می گویند
(لب و دندان تو روح است و سخن های تو در
دیگران گرچه عقیق و گهری می گویند)
ذکر تسبیح رخ و زلف تو در خلوت دل
عاشقانت همه شام و سحری می گویند
کعبه وصل چو دور است و سلامت منزل
قطع این راه به خوف و خطری می گویند
زعفران است رخ و گوهر اشکم یاقوت
گرچه این را دگران سیم و زری می گویند
در دل یار نکرد آه نسیمی اثری
گرچه هست آه سحر را اثری می گویند
هست خود، روی نکو چون قمری، می گویند
قصد زلف سیهت کار هواداران است
که به هریک سر مو، ترک سری می گویند
سوره کوثر و نور است لب و رخسارت
گرچه این را گل و آن را شکری می گویند
عزت و سلطنت و قدر و شرف بس که مرا
بر سر کوی توام خاک دری می گویند
شیوه چشم سیاه تو چه داند هرکس
راز این نکته ز صاحب نظری می گویند
(لب و دندان تو روح است و سخن های تو در
دیگران گرچه عقیق و گهری می گویند)
ذکر تسبیح رخ و زلف تو در خلوت دل
عاشقانت همه شام و سحری می گویند
کعبه وصل چو دور است و سلامت منزل
قطع این راه به خوف و خطری می گویند
زعفران است رخ و گوهر اشکم یاقوت
گرچه این را دگران سیم و زری می گویند
در دل یار نکرد آه نسیمی اثری
گرچه هست آه سحر را اثری می گویند
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
بازآ که بی رویت شدم سیر از جهان و جان خود
یارب مبادا هیچ جان دور از بر جانان خود
ای گنج حسن دلبران ویران شد از عشقت دلم
باری نگاهی باز کن بر گوشه ویران خود
تا کی مرا لؤلؤی تر بارانی از چشم ای صنم
در حسرت لعل و دردانه دندان خود
هست از غمت سوزان دلم با آن که دایم تا میان
در آبم ای سرو روان از دیده گریان خود
جز وصل رویت روز و شب حاجت نخواهم از خدا
بلبل چه خواهد از خدا غیر از گل خندان خود
درد جگرسوز مرا وصل تو درمان است و بس
یارب چه سازم چون کنم با درد بی درمان خود
شد روز عمرم بی رخت، تا کی مرا روزی شود
آن شب که بینم که در نظر روی مه تابان خود
(بارد نسیمی دم به دم اشکی چو زر بر روی زرد
باری به خنده باز کن لعل لب خندان خود)
یارب مبادا هیچ جان دور از بر جانان خود
ای گنج حسن دلبران ویران شد از عشقت دلم
باری نگاهی باز کن بر گوشه ویران خود
تا کی مرا لؤلؤی تر بارانی از چشم ای صنم
در حسرت لعل و دردانه دندان خود
هست از غمت سوزان دلم با آن که دایم تا میان
در آبم ای سرو روان از دیده گریان خود
جز وصل رویت روز و شب حاجت نخواهم از خدا
بلبل چه خواهد از خدا غیر از گل خندان خود
درد جگرسوز مرا وصل تو درمان است و بس
یارب چه سازم چون کنم با درد بی درمان خود
شد روز عمرم بی رخت، تا کی مرا روزی شود
آن شب که بینم که در نظر روی مه تابان خود
(بارد نسیمی دم به دم اشکی چو زر بر روی زرد
باری به خنده باز کن لعل لب خندان خود)
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
نیستم یک دم ز عشقت ای صنم پروای خود
رحمتی کن رحمتی بر عاشق شیدای خود
سایه طوبی ز قدت بر سر اندازم شبی
تا که برخوردار باشی از قد و بالای خود
روز و شب پیش خیالت هستم از جان در سجود
عاشق حق کی پرستد جز بت زیبای خود
خانه دل جاودان جای تو کردم، حاکمی
گر کنی معمور، اگر ویرانه سازی جای خود
هر زمان آشفته تر می بینم از زلفت بسی
بی رخت حال دل بیمار پرسودای خود
ای به رقص آورده اجزای وجودم ذره وار
در هوای آفتاب حسن بی همتای خود
هر نفس می بینم از درد فراقت سوخته
همچو شمع ای سرو سیم اندام سر تا پای خود
در غم لعل لب و دردانه دندان تو
لعل و درها دارم از مژگان خون پالای خود
چون مه تابان برافروز از رخ، ایوانم شبی
تا بگویم با دو زلفت یک به یک غمهای خود
وصل رویت را دو عالم کرده ام قیمت ولی
جوهری داند بهای گوهر یکتای خود
آنچه بر جان نسیمی از فراقت می رود
با دل کوه ار بگویی برکند از جای خود
رحمتی کن رحمتی بر عاشق شیدای خود
سایه طوبی ز قدت بر سر اندازم شبی
تا که برخوردار باشی از قد و بالای خود
روز و شب پیش خیالت هستم از جان در سجود
عاشق حق کی پرستد جز بت زیبای خود
خانه دل جاودان جای تو کردم، حاکمی
گر کنی معمور، اگر ویرانه سازی جای خود
هر زمان آشفته تر می بینم از زلفت بسی
بی رخت حال دل بیمار پرسودای خود
ای به رقص آورده اجزای وجودم ذره وار
در هوای آفتاب حسن بی همتای خود
هر نفس می بینم از درد فراقت سوخته
همچو شمع ای سرو سیم اندام سر تا پای خود
در غم لعل لب و دردانه دندان تو
لعل و درها دارم از مژگان خون پالای خود
چون مه تابان برافروز از رخ، ایوانم شبی
تا بگویم با دو زلفت یک به یک غمهای خود
وصل رویت را دو عالم کرده ام قیمت ولی
جوهری داند بهای گوهر یکتای خود
آنچه بر جان نسیمی از فراقت می رود
با دل کوه ار بگویی برکند از جای خود
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
آفتاب روی یار از مطلع جان رخ نمود
یا مه من از شب زلف پریشان رخ نمود
در شب زلفت ز راه افتاده بودم ناگهان
شمع روی شاهد غیب از شبستان رخ نمود
ذره وار آمد به چرخ اجزای عالم سر به سر
کان پری رخساره چون خورشید تابان رخ نمود
ای فقیه بی طهارت دفتر دانش بشوی
کز رخ و زلف نگارم سر قرآن رخ نمود
گو بیا خلوت نشین و عرضه کن اسلام را
کز سواد کفر زلفش نور ایمان رخ نمود
راز جان عاشقان از پرده بیرون اوفتاد
کز نقاب «کنت کنزا» حسن جانان رخ نمود
ساقیا چون چشم مستش جام می در گردش آر
کان گل خوش منظر از طرف گلستان رخ نمود
ای کلیم عشق اگر مشتاق دیداری بیا
کآتش حق زان دو زلف عنبرافشان رخ نمود
بشنو ای عاشق به گوش جان که می گوید لبش
تشنگان را مژده بادا کآب حیوان رخ نمود
ای که می گویی دوا دور است و درد از حد گذشت
داروی دلها رسید از غیب و درمان رخ نمود
حسن حق در صورت خوبان به چشم سر بدید
چون نسیمی هر که او را فضل یزدان رخ نمود
یا مه من از شب زلف پریشان رخ نمود
در شب زلفت ز راه افتاده بودم ناگهان
شمع روی شاهد غیب از شبستان رخ نمود
ذره وار آمد به چرخ اجزای عالم سر به سر
کان پری رخساره چون خورشید تابان رخ نمود
ای فقیه بی طهارت دفتر دانش بشوی
کز رخ و زلف نگارم سر قرآن رخ نمود
گو بیا خلوت نشین و عرضه کن اسلام را
کز سواد کفر زلفش نور ایمان رخ نمود
راز جان عاشقان از پرده بیرون اوفتاد
کز نقاب «کنت کنزا» حسن جانان رخ نمود
ساقیا چون چشم مستش جام می در گردش آر
کان گل خوش منظر از طرف گلستان رخ نمود
ای کلیم عشق اگر مشتاق دیداری بیا
کآتش حق زان دو زلف عنبرافشان رخ نمود
بشنو ای عاشق به گوش جان که می گوید لبش
تشنگان را مژده بادا کآب حیوان رخ نمود
ای که می گویی دوا دور است و درد از حد گذشت
داروی دلها رسید از غیب و درمان رخ نمود
حسن حق در صورت خوبان به چشم سر بدید
چون نسیمی هر که او را فضل یزدان رخ نمود
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
گر ماه من شبی چون تابان قمر برآید
باشد سر زوالش خورشید اگر برآید
باد صبا چو زلفش برهم زند ز سودا
دور از رخ چو ماهش دودم ز سر برآید
جان بردن از فراقش نتوان به هیچ رویی
زین شام تیره یک شب صبحم اگر برآید
کام دل از تو مشکل گفتم برآید اما
گر باشدت به رحمت با ما نظر برآید
هردم خیال یارم چون بگذرد به خاطر
فریاد در دل افتد آه از جگر برآید
در عشق ماهرویان، عاشق عجب نباشد
از نام و ننگ و تقوی وز خواب و خور برآید
هرکس به جست و جویی در بحر آرزویت
تا خود که را به طالع روزی گهر برآید
هیهات اگر چو رویت تا انقراض عالم
بر چرخ آفرینش ماه دگر برآید
ناصح چرا ز عشقش، گوید، حذر نکردی
کس با قضا، بگو، چون ای بی بصر! برآید
روزی که قامتش را گیرم به بر ولیکن
باشد خلاف عادت گر سرو در برآید
بر دار عشق جانان چون بررود نسیمی
آوازه اناالحق از خشک و تر برآید
باشد سر زوالش خورشید اگر برآید
باد صبا چو زلفش برهم زند ز سودا
دور از رخ چو ماهش دودم ز سر برآید
جان بردن از فراقش نتوان به هیچ رویی
زین شام تیره یک شب صبحم اگر برآید
کام دل از تو مشکل گفتم برآید اما
گر باشدت به رحمت با ما نظر برآید
هردم خیال یارم چون بگذرد به خاطر
فریاد در دل افتد آه از جگر برآید
در عشق ماهرویان، عاشق عجب نباشد
از نام و ننگ و تقوی وز خواب و خور برآید
هرکس به جست و جویی در بحر آرزویت
تا خود که را به طالع روزی گهر برآید
هیهات اگر چو رویت تا انقراض عالم
بر چرخ آفرینش ماه دگر برآید
ناصح چرا ز عشقش، گوید، حذر نکردی
کس با قضا، بگو، چون ای بی بصر! برآید
روزی که قامتش را گیرم به بر ولیکن
باشد خلاف عادت گر سرو در برآید
بر دار عشق جانان چون بررود نسیمی
آوازه اناالحق از خشک و تر برآید
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
شبی که ماه من از مطلع جمال برآید
مه تمام ببینی که با کمال برآید
نهال سرو بلندت به روضه گر بخرامد
درخت سدره و طوبی ز اعتدال برآید
نقاب سنبل مشکین ز برگ لاله برافکن
میان باغ که تا گل ز انفعال برآید
به پیش روی تو مه گفت می روم که برآیم
چو مهر، دارد اگر خاطر زوال، برآید
بود به مصحف رویت تفألم همه، زانرو
همیشه سوره یوسف مرا به فال برآید
خیال قد تو برمی زند سر از دلم آری
میان دل، الف، ای سرو ناز، دال برآید
اگر چو اهل زمینت ملک جمال ببیند
ز قدسیان سما «جل ذوالجلال » برآید
دمید گرد لب روح پرورت خط مشکین
چو سبزه ای که ز سر چشمه زلال برآید
ز شمع روی تو تابی بر آفتاب اگر افتد
به ابروی تو که پیوسته چون هلال برآید
میان صومعه بیتی از این غزل چو بخوانند
هزار ناله مستانه ز اهل حال برآید
نسیمی از دهنت می دهد نشان حقیقت
که را رسد که جز او گرد این خیال برآید
مه تمام ببینی که با کمال برآید
نهال سرو بلندت به روضه گر بخرامد
درخت سدره و طوبی ز اعتدال برآید
نقاب سنبل مشکین ز برگ لاله برافکن
میان باغ که تا گل ز انفعال برآید
به پیش روی تو مه گفت می روم که برآیم
چو مهر، دارد اگر خاطر زوال، برآید
بود به مصحف رویت تفألم همه، زانرو
همیشه سوره یوسف مرا به فال برآید
خیال قد تو برمی زند سر از دلم آری
میان دل، الف، ای سرو ناز، دال برآید
اگر چو اهل زمینت ملک جمال ببیند
ز قدسیان سما «جل ذوالجلال » برآید
دمید گرد لب روح پرورت خط مشکین
چو سبزه ای که ز سر چشمه زلال برآید
ز شمع روی تو تابی بر آفتاب اگر افتد
به ابروی تو که پیوسته چون هلال برآید
میان صومعه بیتی از این غزل چو بخوانند
هزار ناله مستانه ز اهل حال برآید
نسیمی از دهنت می دهد نشان حقیقت
که را رسد که جز او گرد این خیال برآید
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
به جان وصل تو می خواهم ولیکن برنمی آید
به دست عاشق این دولت به جان و سر نمی آید
سر زلفش رهاکردن، به جان، نتوان ز دست ای دل
که عمری کان ز کف بیرون رود دیگر نمی آید
دلم چون با سر زلفش کند عزم سفر با او
به منزل جز مه رویش کسی رهبر نمی آید
به خوبی می کند دعوی که با رویش برآید مه
(چو رویش دید می داند که با او برنمی آید)
(به رغم منکر رویت من آن حق بین حق دانم)
که جز روی توام رویی بر این رو بر نمی آید
لبش می خواند ای ساقی سقاهم ربهم بشنو
که محروم از می وحدت بر این ساغر نمی آید
به دریای غم عشقش فرو رو گر گهر خواهی
که کس را اندر این دریا به کف گوهر نمی آید
ز چشم دلبرم بر دل چه می آید چه می پرسی
مرا بر دل چه چیز است آن کزان دلبر نمی آید
نسیمی صورت حق را، به حق، روی تو می داند
چه باشد منکر حق را، گرش باور نمی آید
به دست عاشق این دولت به جان و سر نمی آید
سر زلفش رهاکردن، به جان، نتوان ز دست ای دل
که عمری کان ز کف بیرون رود دیگر نمی آید
دلم چون با سر زلفش کند عزم سفر با او
به منزل جز مه رویش کسی رهبر نمی آید
به خوبی می کند دعوی که با رویش برآید مه
(چو رویش دید می داند که با او برنمی آید)
(به رغم منکر رویت من آن حق بین حق دانم)
که جز روی توام رویی بر این رو بر نمی آید
لبش می خواند ای ساقی سقاهم ربهم بشنو
که محروم از می وحدت بر این ساغر نمی آید
به دریای غم عشقش فرو رو گر گهر خواهی
که کس را اندر این دریا به کف گوهر نمی آید
ز چشم دلبرم بر دل چه می آید چه می پرسی
مرا بر دل چه چیز است آن کزان دلبر نمی آید
نسیمی صورت حق را، به حق، روی تو می داند
چه باشد منکر حق را، گرش باور نمی آید
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
مرا خون هست از چشمم، می و ساغر نمی باید
چنین مخمور و مستی را می دیگر نمی باید
چو می در خم همی جوشم، بدین سر پرده می پوشم
ظهور کنت کنزا را جز این مظهر نمی باید
بیا ای ساقی باقی که مستان جمالت را
به غیر از شمع رخسارت چراغی درنمی باید
بجز نقل لبش با ما مگو ای مطرب مجلس
که اهل ذوق را نقلی جز این شکر نمی باید
اگر با زلف او داری سر سودا، ز سر بگذر
که با سودای زلف او هوای سر نمی باید
چو شمع از آتش عشقش برافروز ای دل عارف
که تنها در غم عشقش رخ چون زر نمی باید
مجو جز گوهر وصلش ز بحر کاف و نون ای دل
که غواصان معنی را جز این گوهر نمی باید
ز الفقر خط و خالش سواد الوجه اگر داری
فقیر پایه قدرت از این برتر نمی باید
چو خاک آستان او مرا بالین و بستر شد
جز این بالین نمی خواهم، جز این بستر نمی باید
مرا آن چهره زیبا بس است ای سنبل رعنا
قرین گل جز این ریحان جان پرور نمی باید
نسیمی حرف نام خود سترد از دفتر عفت
که نام هر که عاشق شد در این دفتر نمی باید
چنین مخمور و مستی را می دیگر نمی باید
چو می در خم همی جوشم، بدین سر پرده می پوشم
ظهور کنت کنزا را جز این مظهر نمی باید
بیا ای ساقی باقی که مستان جمالت را
به غیر از شمع رخسارت چراغی درنمی باید
بجز نقل لبش با ما مگو ای مطرب مجلس
که اهل ذوق را نقلی جز این شکر نمی باید
اگر با زلف او داری سر سودا، ز سر بگذر
که با سودای زلف او هوای سر نمی باید
چو شمع از آتش عشقش برافروز ای دل عارف
که تنها در غم عشقش رخ چون زر نمی باید
مجو جز گوهر وصلش ز بحر کاف و نون ای دل
که غواصان معنی را جز این گوهر نمی باید
ز الفقر خط و خالش سواد الوجه اگر داری
فقیر پایه قدرت از این برتر نمی باید
چو خاک آستان او مرا بالین و بستر شد
جز این بالین نمی خواهم، جز این بستر نمی باید
مرا آن چهره زیبا بس است ای سنبل رعنا
قرین گل جز این ریحان جان پرور نمی باید
نسیمی حرف نام خود سترد از دفتر عفت
که نام هر که عاشق شد در این دفتر نمی باید
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
بیا که بی تو مرا این جهان نمی باید
بجز وصال تو ما را جنان نمی باید
زمانه ملک سلیمانم ار دهد بی تو
نخواهم آن که مرا بی تو آن نمی باید
بیا که بی تو گدایان کوی عشقت را
سریر سلطنت جاودان نمی باید
بجز هوای سر کویت ای شه خوبان!
کنار سبزه و آب روان نمی باید
به تیغ هجر بکشتی مرا و برگشتی
تراست حکم ولی آنچنان نمی باید
(به پرسش من بیمارت التفاتی نیست
مگر تو را دل این ناتوان نمی باید)
به قول مدعیان می کنی کنار از من
میان ما و تو این در میان نمی باید
بیا که بی سر زلفت من پریشان را
نسیم غالیه مشکسان نمی باید
شکرلبان بهشتی اگرچه بسیارند
مرا جز آن بت شیرین دهان نمی باید
گمان مبر که نسیمی بجز تو دارد دوست
که در یقین محبت گمان نمی باید
بجز وصال تو ما را جنان نمی باید
زمانه ملک سلیمانم ار دهد بی تو
نخواهم آن که مرا بی تو آن نمی باید
بیا که بی تو گدایان کوی عشقت را
سریر سلطنت جاودان نمی باید
بجز هوای سر کویت ای شه خوبان!
کنار سبزه و آب روان نمی باید
به تیغ هجر بکشتی مرا و برگشتی
تراست حکم ولی آنچنان نمی باید
(به پرسش من بیمارت التفاتی نیست
مگر تو را دل این ناتوان نمی باید)
به قول مدعیان می کنی کنار از من
میان ما و تو این در میان نمی باید
بیا که بی سر زلفت من پریشان را
نسیم غالیه مشکسان نمی باید
شکرلبان بهشتی اگرچه بسیارند
مرا جز آن بت شیرین دهان نمی باید
گمان مبر که نسیمی بجز تو دارد دوست
که در یقین محبت گمان نمی باید
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
آن کو نظر به روی تو کرد و خدا ندید
محروم شد زجنت و حور و لقا ندید
بینا به نور معرفت حق کجا شود
آن دیده ای که در همه اشیا تو را ندید
سودای زلفت آن که خطا گفت روسیاه
فکرش خطا چو بود به غیر از خطا ندید
عشق تو در دیار وجودم بسی بگشت
خالی ز مهر روی تو یک ذره جا ندید
زاهد چو ذکر زلف تو کردم بتاب رفت
بی حاصل این دقیقه باریک را ندید
خفاش تاب دیدن خورشید چون نداشت
عیبش مکن که مهر درخشان چرا ندید
ای شمع از آب دیده مزن دم که دیده ام
زین گونه شب نرفت که صد ماجرا ندید
ای دل! جفا نه عادت خوبان بود ولی
بنمای عاشقی که ز دلبر جفا ندید
یارب ز راه لطف نسیمی به ما فرست
زان گلشنی که غنچه وصلش صبا ندید
ای صوفی از مشاهده دل سخن مگوی
کانوار غیب باطن هر بی صفا ندید
داغی که دید بر دل ما؟ کز جفای دوست
جان نسیمی آن نکشیده است یا ندید
محروم شد زجنت و حور و لقا ندید
بینا به نور معرفت حق کجا شود
آن دیده ای که در همه اشیا تو را ندید
سودای زلفت آن که خطا گفت روسیاه
فکرش خطا چو بود به غیر از خطا ندید
عشق تو در دیار وجودم بسی بگشت
خالی ز مهر روی تو یک ذره جا ندید
زاهد چو ذکر زلف تو کردم بتاب رفت
بی حاصل این دقیقه باریک را ندید
خفاش تاب دیدن خورشید چون نداشت
عیبش مکن که مهر درخشان چرا ندید
ای شمع از آب دیده مزن دم که دیده ام
زین گونه شب نرفت که صد ماجرا ندید
ای دل! جفا نه عادت خوبان بود ولی
بنمای عاشقی که ز دلبر جفا ندید
یارب ز راه لطف نسیمی به ما فرست
زان گلشنی که غنچه وصلش صبا ندید
ای صوفی از مشاهده دل سخن مگوی
کانوار غیب باطن هر بی صفا ندید
داغی که دید بر دل ما؟ کز جفای دوست
جان نسیمی آن نکشیده است یا ندید
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
کشته عشق ترا گر خونبها خواهد رسید
دم از این معنی زدن اول مرا خواهد رسید
دوش بر بوی تو دادم هر نفس جانی به باد
گر ز من باور نمی داری صبا خواهد رسید
روی تو چون دید چشمم خون فشاند دم به دم
تا به رویم دیگر از دیده چه ها خواهد رسید
می گذشت از عرش هر شب ناله ام لیکن ز درد
گر رسد تا «سدره » امشب «منتهی » خواهد رسید
گر تو یک ره بر سر خاک نسیمی بگذری
صدره از روحش به گوشت «مرحبا» خواهد رسید
دم از این معنی زدن اول مرا خواهد رسید
دوش بر بوی تو دادم هر نفس جانی به باد
گر ز من باور نمی داری صبا خواهد رسید
روی تو چون دید چشمم خون فشاند دم به دم
تا به رویم دیگر از دیده چه ها خواهد رسید
می گذشت از عرش هر شب ناله ام لیکن ز درد
گر رسد تا «سدره » امشب «منتهی » خواهد رسید
گر تو یک ره بر سر خاک نسیمی بگذری
صدره از روحش به گوشت «مرحبا» خواهد رسید
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
جان به لب تا نرسید از تو به کامی نرسید
تا نشد دل ز جفا خون به مقامی نرسید
آن که از دست غمت خون جگر نوش نکرد
از کف ساقی مقصود به جامی نرسید
کی شود محرم اسرار تجلی رخت
چون کلیم از لبت آن کو به کلامی نرسید
دور خوبی به جهان گرچه بسی آمد و رفت
بجز از دور جمالت به دوامی نرسید
نیست از اهل بصیرت، به یقین آن محروم
کز لبت سلمه الله به سلامی نرسید
آتش غم که نصیب من دلسوخته بود
منت از فضل الهی که به خامی نرسید
دل من رفت به کوی تو، بجویش، زنهار
که چنین صید هوادار به دامی نرسید
شب هجران تو روزی به سر آید بر من
کی دم صبح برآمد که به شامی نرسید
تا ز بند سر زلفت گرهی باز نشد
بوی جان در همه عالم به مشامی نرسید
برو ای زاهد از این زهد ریایی بگذر
کان که نگذشت ز ناموس به نامی نرسید
تا نشد چشم نسیمی ز غمت لؤلؤ بار
گوهر نظم سرشکش به نظامی نرسید
تا نشد دل ز جفا خون به مقامی نرسید
آن که از دست غمت خون جگر نوش نکرد
از کف ساقی مقصود به جامی نرسید
کی شود محرم اسرار تجلی رخت
چون کلیم از لبت آن کو به کلامی نرسید
دور خوبی به جهان گرچه بسی آمد و رفت
بجز از دور جمالت به دوامی نرسید
نیست از اهل بصیرت، به یقین آن محروم
کز لبت سلمه الله به سلامی نرسید
آتش غم که نصیب من دلسوخته بود
منت از فضل الهی که به خامی نرسید
دل من رفت به کوی تو، بجویش، زنهار
که چنین صید هوادار به دامی نرسید
شب هجران تو روزی به سر آید بر من
کی دم صبح برآمد که به شامی نرسید
تا ز بند سر زلفت گرهی باز نشد
بوی جان در همه عالم به مشامی نرسید
برو ای زاهد از این زهد ریایی بگذر
کان که نگذشت ز ناموس به نامی نرسید
تا نشد چشم نسیمی ز غمت لؤلؤ بار
گوهر نظم سرشکش به نظامی نرسید
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
ساقی سیمین برآمد باده می باید کشید
حرف رندی بر سر سجاده می باید کشید
روی ننماید، چو بر آیینه باشد نقش زنگ
صورت آیینه دل، ساده می باید کشید
ناز ابروی کماندارش به جان و دل بکش
کاین کمان را عاشق افتاده می باید کشید
بر سرم روزی وصالش گفت خواهم پا نهاد
منت پایش به جان ننهاده می باید کشید
هر چه از یار آید ای دل تا که جان داری چو شمع
بر سر عهدش به جان استاده می باید کشید
در غم رویش ز چشم درفشان هردم مرا
ماجرای اشک مردم زاده می باید کشید
می کشیدم دل به زلفش سر ز من پیچید و گفت
هردو عالم در بهایش داده می باید کشید
تا خجالت ها کشد سرو از قد خود در چمن
صورت آن قامت آزاده می باید کشید
دور قلاشی و رندی آمد ای دل جام می
از لب ساقی چنین آماده می باید کشید
حامل سجاده را ای رند صاحبدل بگو
کان لعل آمد چرا سجاده می باید کشید
ای نسیمی چون زمان مستی و جام می است
با حریفان موحد باده می باید کشید
حرف رندی بر سر سجاده می باید کشید
روی ننماید، چو بر آیینه باشد نقش زنگ
صورت آیینه دل، ساده می باید کشید
ناز ابروی کماندارش به جان و دل بکش
کاین کمان را عاشق افتاده می باید کشید
بر سرم روزی وصالش گفت خواهم پا نهاد
منت پایش به جان ننهاده می باید کشید
هر چه از یار آید ای دل تا که جان داری چو شمع
بر سر عهدش به جان استاده می باید کشید
در غم رویش ز چشم درفشان هردم مرا
ماجرای اشک مردم زاده می باید کشید
می کشیدم دل به زلفش سر ز من پیچید و گفت
هردو عالم در بهایش داده می باید کشید
تا خجالت ها کشد سرو از قد خود در چمن
صورت آن قامت آزاده می باید کشید
دور قلاشی و رندی آمد ای دل جام می
از لب ساقی چنین آماده می باید کشید
حامل سجاده را ای رند صاحبدل بگو
کان لعل آمد چرا سجاده می باید کشید
ای نسیمی چون زمان مستی و جام می است
با حریفان موحد باده می باید کشید
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
شرح غم دل ما با یار ما که گوید؟
گر محرمی نباشد جان غصه با که گوید؟
جان با خیال لعلش گوید غم دل، آری
با غنچه حال بلبل غیر از صبا که گوید؟
غلطان اگر نه هردم اشکم رود به کویش
سرو روان ما را از ما دعا که گوید؟
زاهد ز روی نیکو گوید نظر بپوشان
در دین حق پرستان این را روا که گوید؟
گر منکری ز خامی گوید مباش عاشق
مشنو حدیث او را بگذار تا که گوید
جان با هوای مهرش آمد به لب ندانم
با آفتاب هبلی(؟) حال هبا که گوید؟
آن را که نیست ای جان، روی تو قبله دل
چون اهل وحدت او را رو با خدا که گوید؟
وصل تو گرچه بیش است از حد ما ولیکن
در عالم هویت شاه و گدا که گوید؟
زلف و رخت نگارا، صد شرح داد اما
تفسیر این، کماهی، ای دلربا که گوید؟
آن کو به نور مهرش روشن نکرد دیده
او را چو صبح صادق صاحب صفا که گوید؟
چون دیده نسیمی روی تو دیده باشد
با سالکان عشقت شرح قفا که گوید؟
گر محرمی نباشد جان غصه با که گوید؟
جان با خیال لعلش گوید غم دل، آری
با غنچه حال بلبل غیر از صبا که گوید؟
غلطان اگر نه هردم اشکم رود به کویش
سرو روان ما را از ما دعا که گوید؟
زاهد ز روی نیکو گوید نظر بپوشان
در دین حق پرستان این را روا که گوید؟
گر منکری ز خامی گوید مباش عاشق
مشنو حدیث او را بگذار تا که گوید
جان با هوای مهرش آمد به لب ندانم
با آفتاب هبلی(؟) حال هبا که گوید؟
آن را که نیست ای جان، روی تو قبله دل
چون اهل وحدت او را رو با خدا که گوید؟
وصل تو گرچه بیش است از حد ما ولیکن
در عالم هویت شاه و گدا که گوید؟
زلف و رخت نگارا، صد شرح داد اما
تفسیر این، کماهی، ای دلربا که گوید؟
آن کو به نور مهرش روشن نکرد دیده
او را چو صبح صادق صاحب صفا که گوید؟
چون دیده نسیمی روی تو دیده باشد
با سالکان عشقت شرح قفا که گوید؟