عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
روشن است این و راست می گوید
آن که «مه روی ماست » می گوید
سرو را، یار، «اگر نه عاشق ماست
پای در گل چراست؟» می گوید
سنبلش گفت «ملک حسن مراست »
کج نشسته است و راست می گوید
گفتم ای دل ز عشق یکتا شو
«سر زلفش دوتاست » می گوید
بر در دل، غمش، چو می گویم:
کیستی؟، «آشناست » می گوید
من « میانت کجاست؟» می گویم
او «میانم کجاست » می گوید
صورتش را ز هر که پرسیدم
«جام گیتی نماست » می گوید
هر که او را به چشم معنی دید
«به حقیقت خداست » می گوید
چین زلفش به مشک می خوانم
«همه فکرت خطاست » می گوید
گفتمش: حاجتم برآر از لب
«حاش لله رواست » می گوید
«همچو چشم خوش نگار از خواب
فتنه ای برنخاست » می گوید
دلبرم، یک نفس وصالش را
هر دو عالم بهاست » می گوید
با من ابرو و خط و زلف و رخش
«روز هر وصل و لقاست » می گوید
لب جان پرورش نسیمی را
«مست آن چشم هاست » می گوید
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
کفر زلفت گر نهد بر سر مرا یکبار بار
نیست ایمانم اگر باشد مرا زان بار بار
گر همی داری به دل روز وصالت دوست دوست
خیز و مثل چشم ما شب تا سحر بیدار دار
در کفت گر زهر آید رو تو هم چون نوش نوش
زان که تریاکش بود بر لعل شکر بار بار
وقت گل شد بر لب جو دلبر دلجوی جوی
واندر این موسم همیشه عیش با دلدار دار
بلبلان را گر نبودی هیچ از آن گلزار بوی
کی زدندی صد هزاران نعره در گلزار زار
زهدا! در حلقه دردی کشان دردی بچش
تا بباشی در میان عاشقان هشیار یار
عابد اندر حلقه رندان نشد بی ترک ترک
باش گو چون حلقه آن سگ بر در و خونخوار خوار
ای نسیمی! چون نمی آید از این انکار کار
خیز و خود را از یقین خود تو برخوردار دار
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
مست جام حسن یارم وز دو چشمش پرخمار
ساقیا این مست را پیمانه دردی بیار
گر کشد عشقت به پای دار، ای عاشق دمی
پای دار آنجا چو مردان کاین نماند پایدار
عارفی کو شد ز اسرار اناالحق باخبر
بر سر دار ملامت گو برو منصوروار
نیستم باک از رقیبانش چو می بینم به کام
کرده در گردن حمایل دست رنگین نگار
برقرار و عهد زلف یار مهرخ دل منه
زان که هرگز عهد خوبان نیست ای دل برقرار
غرقه دریای نورم تا بدیدم ذره ای
تاب خورشید رخ آن سرو قد گلعذار
جز حساب زلف و خالت نیستم کار دگر
پیش حق این است دستاویز در روز شمار
آن درختی کآتشش می گفت اناالله با کلیم
میوه اش روی تو است ای مه که آورده است بار
آن که در عشق تو شست از هردو عالم جان و دل
کی شود مشغول کاری؟ کی رود دستش به کار؟
مست و سودایی شود خلوت نشین گر بشنود
از نسیم صبح وصف حسن و بوی زلف یار
شد نسیمی زنده از فضل الهی جاودان
صوفی دلمرده را گو بیش از این ماتم مدار
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
ای با دلم عشق تو را هر لحظه بازاری دگر
کار دلم شد عشق تو، چون کند کاری دگر
بازار زلفت سر به سر، سوداست ای مه رخ ولی
دارد دلم با وصل تو سودا و بازاری دگر
عشق است بار دل مرا ناصح مده دردسرم
عاشق نخواهد بعد از این برداشتن باری دگر
سودای مهرویان مرا بیرون نخواهد شد ز سر
صدبار گفتم این سخن، می گویم این باری دگر
ای مه! دم از خوبی مزن با آفتاب روی او
زیرا که هست آن سیمتن خورشید رخساری دگر
تا عشق روی دلبران کار من دلخسته شد
هردم گرفتارم به جان در عشق دلداری دگر
با زلف او چون بسته ام عهد محبت جاودان
حاشا که چون زاهد میان بندم به زناری دگر
کار من رند از جهان مستی و عشق یار بس
خلوت نشین، می باش گو، با من به انکاری دگر
بر دار ظاهر بود اگر مست اناالحق پیش از این
منصور این اسرار هست هر لحظه بر داری دگر
نظم نسیمی سر به سر دردانه دان ای سیمبر!
در گوش دل کش سربه سر کاین هست گفتاری دگر
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
ای گل روی تو را حسن و بهایی دگر
زلف تو از هر گره نافه گشایی دگر
چشم تو از هر طرف کرد جهانی سیه
زلف تو در هر سری کرده هوایی دگر
گرچه صفا می دهد صبح به عالم ولی
صبح جمال تو را هست صفایی دگر
گرچه قمر دم زند با رخت از روشنی
در رخ تو چون که هست نور و ضیایی دگر
گرچه همه رنج را فاتحه بخشد شفا
در لب جان پرورش هست شفایی دگر
ناله و غم همدمم، هست و جز این کی شود
عاشق غمدیده را برگ و نوایی دگر
از قد و بالای تو، هر نفس ای جان و دل
دل به غمت مبتلا جان به بلایی دگر
در سر عهد توسر گر برود گو برو
با تو به جان بسته ام عهد و وفایی دگر
خون بشود این دلم گر نرسد هر زمان
بر دل مجروح زار، از تو جفایی دگر
دم مزن از جام جم با رخ یارم که هست
آینه طلعتش چهره نمایی دگر
آل عبا در عبا هست فراوان، ولی
همچو نسیمی بیار آل عبایی دگر
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
اگر او او نماید ید رخ چون مه مه و خور خور
شود از جمالش لش مه و خور خور منور ور
منش مه مه نگویم یم که مه مه را نباشد شد
دو گیسو سو مسلسل سل، دو طره ره معنبر بر
یکی چینی ز جعدش دش اگر گر گر گشاید ید
شود از نسیمش مش دماغم غم معطر طر
رخانش نش چو لاله له دو چشمش مش چو نرگس گس
دهانش نش چو پسته ته لبانش نش چو شکر کر
عرق رق می کند گل گل ز رویش یش به بستان تان
خجل جل می شود ود ود ز قدش دش صنوبر بر
مرادم دم جز او او او نباشد شد که باشد شد
وصالش لش به عمرم رم دمی می می میسر سر
دلم لم خوش نخواهد هد شدن دن با کلامش مش
مشرف رف اگر گردد به تحسین سین دلبر بر
ازین سان سان غزلها ها نسیمی می بگفتا تا
موشح شح مسجع جع مرصع صع مکرر رر
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
ای ز آفتاب رویت روز جهان منور
وی از نسیم زلفت کون و مکان معطر
سنبل به دور مویت در نار و نار در دل
مه در زمان حسنت بر خاک و خاک بر سر
ای کرده از رخت رو خورشید و مه به هر کو
وز سنبلت به هر سو آواره مشک و عنبر
ای از بهشت رویت فردوس یک خطیره
وی از شراب لعلت یک شربت آب کوثر
ای جمله آیت حق خال و خط تو مطلق
وی صورت الهی، وی رحمت مصور
مشنو که دیده باشد چشم زمانه چون تو
سیمین بدن نگاری پاکیزه جسم و جوهر
عکسی ز شمع رویت بر آسمان گر افتد
روح الامین ز بهرش بر آتش افکند پر
ای بر سمن نهاده خال تو نقطه جان
وی گشته زلف مشکین گرد رخت مدور
مهر رخ چو ماهت جان پرور است زانرو
نام رخت نهادم خورشید ذره پرور
ای صورت خدایی، جام خدا نمایی
جامی نه کان به صنعت جم سازد و سکندر
ای روز و شب همیشه، استاده و نشسته
نقش تو در ضمیرم، روی تو در برابر
سودای زلفت، ای جان، سری است آسمانی
بیرون نمی توان برد آن را به بازی از سر
(چون زلف عنبرینت در آفتاب گردش
کو حلقه ای که دارد خورشید و ماه بر در)
سودای زلفت آتش در مجمر دلم زد
ترسم که سر برآرد دودی ز جان مجمر
زین سلطنت چه بهتر در عالم ای نسیمی
کز خاک پای فضلت بر سر نهادی افسر
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
بر سینه من ناوک مژگان زده ای باز
در جان و دلم آتش هجران زده ای باز
من در غم عشق تو همی سوزم و سازم
کز حسن سراپرده سلطان زده ای باز
خونابه ز چشم من بیچاره روان شد
تیر دگرم بر دل و بر جان زده ای باز
زان شیوه که آن نرگس جادوی تو دارد
وه کز همه سویم ره ایمان زده ای باز
زانروی نسیمی سر و سامان ز تو جوید
کز زلف سیاهم سر و سامان زده ای باز
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
بر سر کوی تو دارم سر سربازی باز
صید شد مرغ ظفر، چون نکند بازی باز؟
سیر شد خاطرم از گوشه نشینی، دارم
همچو چشم خوش تو خانه براندازی باز
می دهد جان به هوای سر زلف تو نسیم
با من او را ز کجا شد سر انبازی باز
در سراپای تو، ای سرو روان می بینم
که همه حسن و همه لطف و همه نازی باز
کرده ای حاجب، ابروی کماندار ای مه
تا دل خلق به تیر مژه اندازی باز
دل سودازده بر آتش غم سوخت چو عود
ای طبیب دل من چاره چه می سازی باز؟
تو بدین قامت اگر در چمن آیی روزی
نزند سرو سهی لاف سرافرازی باز
جان بیمار نسیمی به جدایی تا کی
چون تن شمع بسوزانی و بگدازی باز
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
زلف یارم را نه تنها دلبری کار است و بس
یا به هر مویی هزاران جان گرفتار است و بس
قند می ماند به شیرینی، دهان تنگ یار
تا نپنداری که یاقوت شکربار است و بس
گفتم از سودای زلفش برحذر باشم ولی
رهزن مردم نه آن دل دزد عیار است و بس
می کشم خواری ز دشمن وز رقیبان سرزنش
بر من عاشق نه تنها جور آن یار است و بس
صوفی خلوت نشین بت نیز دارد در بغل
زیر دلق او نه تنها بسته زنار است و بس
بارها بردم ز جورش بارها بر دوش دل
بر دل من بار جور او نه این بار است و بس
هر سری پابند سودایی است در بازار حشر
در حقیقت گرچه یک سودا و بازار است و بس
هرکه را از جان و دل با روی خوبان میل نیست
صورتی دارد ولیکن نقش دیوار است و بس
گربه حکم شرع گویای اناالحق کشتنی است
بر سر میدان چرا منصور بر دار است و بس
(دست رنگین عرضه کن تا خلق را گردد عیان
کز تو عاشق را نه تنها بر دل آزار است و بس)
چون نسیمی زنده از فضل خدا شد جاودان
همچو منصور فارغ از گفتار اغیار است و بس
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
ای صورت جمالت بر لوح جان منقش
هستم ز فکر زلفت آشفته و مشوش
تابنده همچو رویت، دلجوی همچو قدت
ماهی که دید روشن؟ سروی که دید سرکش؟
گفتم ز چین زلفت دل را نگاه دارم
ابروت گفت نی نی، کردی غلط به هر شش
کیش دلم ز چشمت ای ماه حاجب ابرو
پر تیر غمزه بادت پیوسته همچو ترکش
دل در خلاص عشقت، صافی شده است و خالص
ز آتش چه باک دارد قلب سلیم بی غش؟
می کاهم از دل و جان، چون شمع از دل خود
کاهش نمی پذیرد مهر بتان مهوش
سر اناالحق از ما، چون گشت آشکارا
منصور مست را گو ما را به دار برکش
خوش کرده ای به بویش ای باد وقت ما را
ای باد! باد وقتت دایم چو وقت ما خوش
حسن رخ چو ماهش از زلف می فزاید
بنما مهی که او را خوبی فزاید ابرش
در باغ حسن خوبان تا بود و هست و باشد
سی و دو باد و خاکم، سی و دو آب و آتش
خط تو را نسیمی نامش نهاد ریحان
سهوی است این محقق بر سهو او قلم کش
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
رشته پرتاب جان تا چند سوزانم چو شمع
ترسم از دل سر برآرد آتش جانم چو شمع
چند سوزم بی رخ یار ای صبا! تشریف ده
تا به بوی زلف جانان جان برافشانم چو شمع
گرم درگیر ای دل! امشب یکزمان با سوز عشق
تا من این پیراهن جان را بسوزانم چو شمع
از لب شیرین جانان بر کنار افتاده ام
زان جهت پر گوهر اشک است دامانم چو شمع
حاصل از محراب و شب خیزی و ذکر این بس که من
هر شبی تا روز بزم افروز رندانم چو شمع
کی به نور آفتاب آید سر قدرم فرو
گر برافروزی شبی از چهره ایوانم چو شمع
رشته عمرم به پایان رفت و جان آمد به لب
سوز دل تا کی بود باقی نمی دانم چو شمع
ای نسیمی! راز دل گفتم بپوشانم ولی
فاش گشت این سوز دل پیدا و پنهانم چو شمع
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
می کشد دل یک طرف خط تو کاکل یک طرف
خال مشکین یک طرف زلف چو سنبل یک طرف
بر امید آن که باز آیی تو ای گل! در چمن
چشم بر ره مانده نرگس یک طرف گل یک طرف
هر سحرگه راست کی خسبند مرغان در چمن
ناله من یک طرف، افغان بلبل یک طرف
تا جدا افتاده ام از روی ماهت ای حبیب!
من فتادم یک طرف صبر و تحمل یک طرف
دارد از زلف پریشانت نسیمی صد بلا
بر سر او هم بلا شد باز کاکل یک طرف
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
ای صبا هست رخ یار بغایت نازک
لب فرو بند و نگهدار بغایت نازک
از من عاشق اگر زان که خیالت باشد
باز پرس از گل رخسار بغایت نازک
آنگه آهسته بگو حال دلم با چشمش
زان که باشد دل بیمار بغایت نازک
پیش چشم و لب او باش دهن بسته که هست
قامتش فتنه و رفتار بغایت نازک
(چون شوی مست مکن عربده با غمزه او
که بود غمزه دلدار بغایت نازک)
(سجده شکر کن از من بر آن سرو که هست
قامتش فتنه و رخسار بغایت نازک)
(با لبش دم گر زند نفخه دم صدق گوی
که لبش هست به گفتار بغایت نازک)
با دهانش برسان از دل تنگم خبری
همچو آن تنگ شکربار بغایت نازک
چاره این دل پردرد ندانم چه کنم
پر شده باده اسرار بغایت نازک
بود نازک ز غمت جان نسیمی همه عمر
رحمتی کن که شد این بار بغایت نازک
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
ای از لب تو تنگ شکر آمده به تنگ
روی تو کرده لاله و گل را خجل به رنگ
ز ابروی گوشه گیر به زه کرده ای کمان
بر جان عاشق از مژه کج کرده ای خدنگ
بخت منی و طالع من، چون کنی فرار
عمر منی و دولت من، کی کنی درنگ
با سرو گفته بود صبا ذکر قامتت
زان بر کنار جوی به یک پا بماند لنگ
سلطان حسن روی تو از زلف و خط و خال
لشکر کشیده است کجا میرود به جنگ؟
خورشید اگر چه با تو کند دعوی جمال
دور از رخ و جمال تو سر می زند به سنگ
تا بسته اند صورت رویت، نبست نقش
نقاش چرخ چون تو نگاری لطیف و شنگ
یارب چه صورتی که ز روی کمال هست
اندیشه در جمال تو حیران و عقل دنگ
خطت نهاد سلسله بر پای آفتاب
زلف تو بر میان قمر بسته پالهنگ
نام از کجا و ننگ من عاشق از کجا؟
عاشق کی التفات نماید به نام و ننگ؟
هر شب نسیمی از طرب عشق مهرخی
تا وقت صبحدم زده بر فرق زهره چنگ
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
این چه چشم است این چه ابرو این چه زلف است این چه خال؟
در مقام خویش هر یک دلبری صاحب کمال
عاشق بالای دلجوی تو شد سرو چمن
انبت الله ای نگار، این است حد اعتدال
واله و حیران شود صورتگر چینی اگر
صورت پاکیزه چون روی تو آرد در خیال
بر جمالت مست و حیرانم، ندانم چون کنم
شرح آن شکل و شمایل، وصف آن حسن و جمال
رخ متاب از چشمه چشمم چو می دانی که خوب
می نماید عکس ماه بدر در آب زلال
چشم دوران جز به دور زلف و رخسارت ندید
گشته طالع در شب قدر آفتاب بی زوال
با خیال زلف و خالت عشق می بازم بلی
اینت کار عاشق سودایی آشفته حال
در غم روی تو هردم ز آتش دل چون قلم
دود آه و ناله ام در سینه می پیچد چو نال
می کنم بر یاد ابرویت نظر بر ماه نو
گرچه دور است از کمال حسن ابرویت هلال
چون نسیمی وصل آن گلچهره گر داری هوس
در تن ای عاشق چو بلبل تا نفس داری بنال
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
در ضمیرم روز و شب نقش تو می بندد خیال
جز تو نقشی در خیالم صورتی باشد محال
هست با عشقت مرا پیوند جانی تا ابد
جاودان زان با توام هرجا که هستم در وصال
جان من با مهر رویت الفتی دارد چنان
کز وجود خویش و از کون و مکان دارد ملال
دارم از خورشید رویت آتشی در جان و دل
وز خیال نقش ابروی تو هستم چون هلال
قامت سرو گل اندام تو در باغ بهشت
بشکند بازار طوبی را به حد اعتدال
آرزومند جمال کعبه وصل ترا
آتش شوق تو در جان خوشتر از آب زلال
واقف سر «سواد الوجه فی الدارین » هست
هر که این معنی بجست از ابجد آن زلف و خال
پیش رخسارت گل از شرم آب گردد در زمان
گر کنی عزم گلستان با چنین حسن و جمال
آفتابی شد نسیمی در هوای او بلی
ذره را خورشید سازد همت صاحب کمال
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
خرامان میرود دلبر به بستان وقت گل گل گل
به رخ گل گل به لب مل مل به قد چون سرو سنبل بل
سمن داری تو در بر بر به شوخی راست چون عرعر
دلت چون سنگ مرمر مر زبانت راست چون بلبل
به سنگینی چو که که که، به چستی باد صرصر صر
درآمد در چمن چم چم چمن پر شد ز غلغل غل
عرق بر عارضش نم نم ز مدحش دم به دم دم دم
کمندش برده خم خم خم سمندش همچو دلدل دل
نمی دانی تو آن خویش، نگردی گرد آن کویش
نسیمی دید آن رویش فتاد اندر تسلسل سل
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
بر من جفا ز غمزه یار است والسلام
خون در دلم ز جور نگار است والسلام
ای صبح! دم ز مهر مزن کافتاب ما
رخسار آن خجسته عذار است والسلام
ای باد! اگر به زلف نگارم رسی بگو
دل بی تو بی شکیب و قرار است والسلام
تا هست جام نرگس شهلای او چنین
کارم همیشه خواب و خمار است والسلام
حبل المتین و عروه وثقای اهل حال
آن جعد زلف غالیه بار است والسلام
بی وصل گل، مپرس که چون است عندلیب
چون واقفی که همدم خار است والسلام
ای بی خبر ز یار! چه پرسی نشان دوست
دنیا و آخرت همه یار است والسلام
ای سالک از مقام حقیقت مپرس حال
سرها ببین که بر سر دار است والسلام
ای دلبری که طالب عیشی به کام دل
ساقی رسید و فصل بهار است والسلام
ار نی حکایتی که میان من است و یار
شب تا به روز بوس و کنار است والسلام
زانرو رسید کار نسیمی به سر که او
با زلف دلبرش سر و کار است والسلام
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
لوح محفوظ است رویش زلف و خال و خط کلام
با تو گفتم معنی علم لدنی والسلام
قبله جان روی او دان در دو عالم تا ابد
گر به رب کعبه ایمان داری و بیت الحرام
گرد رخسار و دو زلف عنبرین می کن طواف
تا شوی حاجی و گردی در مسلمانی تمام
مظهر ذات خدا دان آن رخ چون ماه را
گر ز ابراری که جای اهل فضل است این مقام
جنت و غلمان و حور و کوثر و ماء معین
در رخ و زلفش ببین چون نور دیده در ظلام
قامت و زلف و دهانش چون الف لام است و میم
گر نداری صدق «والله العزیز ذوانتقام »
گر هوس داری نمازی کان بود مقبول حق
ابرویش محراب ساز و چشم مستش را امام
معنی توریت و فرقان شرح انجیل و زبور
از خطش برخوان که هست آن در عدد بی میم و لام
چشم جان بگشا و در مرآت رویش کن نظر
تا ببینی رؤیة الحوراء فی وجه الحسام
ای ز رویت آفتاب و ماه را نور و ضیا
وی ز حسنت حور و غلمان لطف و خوبی کرده وام
صورت نور تجلی روی چون ماهت نمود
همچو مصباح زجاج و باده روشن ز جام
قاصرات الطرف لم یطمث بیان حسن توست
آن که «حورا» گفت و «مقصورات »، ایزد، «فی الخیام »
هر که را حبل المتین زلف سمن سای تو نیست
همچو کافر در ضلالت می پزد سودای خام
ای «سواد الوجه فی الدارین » خال و خط تو
داده کار هردو عالم را به زیبایی نظام
تا به فضل حق نسیمی بنده عشق تو شد
چرخ و ماه و زهره و خورشید هستندش غلام