عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
آن که ماه از شرم رویش بی نقاب آید برون
وز گریبانش سحرگه آفتاب آید برون
گفتمش: بر عارضت آن قطره های ژاله چیست؟
زیر لب خندید و گفت: از گل گلاب آید برون
آن که دعوی می کند در دور چشمت زاهدی
خرقه اش را گر بپالایی شراب آید برون
کی برون آید لبت از عهده بوسی که گفت
چون محال است کآب حیوان از سراب آید برون
گر بگویم قصه شوق تو با چنگ و رباب
ناله های زار از چنگ و رباب آید برون
از جگر گر خون بریزد دل، غذا سازد روان
قوت آتش باشد آن خون کز کباب آید برون
بر امید دیدن رویش نسیمی روز حشر
همچو نرگس از لحد مست و خراب آید برون
وز گریبانش سحرگه آفتاب آید برون
گفتمش: بر عارضت آن قطره های ژاله چیست؟
زیر لب خندید و گفت: از گل گلاب آید برون
آن که دعوی می کند در دور چشمت زاهدی
خرقه اش را گر بپالایی شراب آید برون
کی برون آید لبت از عهده بوسی که گفت
چون محال است کآب حیوان از سراب آید برون
گر بگویم قصه شوق تو با چنگ و رباب
ناله های زار از چنگ و رباب آید برون
از جگر گر خون بریزد دل، غذا سازد روان
قوت آتش باشد آن خون کز کباب آید برون
بر امید دیدن رویش نسیمی روز حشر
همچو نرگس از لحد مست و خراب آید برون
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
روی خداست ای صنم روی تو، رای من ببین
وز رخ همچو مصحفت فال برای من ببین
یار به عشوه خون من خورد و حلال کردمش
جور و جفای او نگر، مهر و وفای من ببین
نافه مشک چین اگر با تو دم از خطا زند
روی سیاه را بگو زلف دو تای من ببین
(پیش تو بر زمین چو زد مردم دیده اشک را
گفت به اشک پهلوان، مشک سقای من ببین)
(کشت مرا و زنده کرد از لب جانفزای خود
لطف نگار من چها کرد برای من ببین)
لعل لب تو بوسه ای داد به خونبهای من
طالع و بخت من نگر، قدر و بهای من ببین
سنبل زلفت آرزو کرده ام ای خجسته فال!
نقش و خیال مختلف، فکر خطای من ببین
(دامن وصل تو به کف بخت نداد و عمر شد
آتش جان گداز من باد و هوای من ببین)
وهم پرست را بگو، بگذر از این خیال و ظن
در رخ یار من نگر، روی خدای من ببین
بی سر و پای عشق شو همچو فلک نسیمیا
سر «الست ربکم » در سر و پای من ببین
وز رخ همچو مصحفت فال برای من ببین
یار به عشوه خون من خورد و حلال کردمش
جور و جفای او نگر، مهر و وفای من ببین
نافه مشک چین اگر با تو دم از خطا زند
روی سیاه را بگو زلف دو تای من ببین
(پیش تو بر زمین چو زد مردم دیده اشک را
گفت به اشک پهلوان، مشک سقای من ببین)
(کشت مرا و زنده کرد از لب جانفزای خود
لطف نگار من چها کرد برای من ببین)
لعل لب تو بوسه ای داد به خونبهای من
طالع و بخت من نگر، قدر و بهای من ببین
سنبل زلفت آرزو کرده ام ای خجسته فال!
نقش و خیال مختلف، فکر خطای من ببین
(دامن وصل تو به کف بخت نداد و عمر شد
آتش جان گداز من باد و هوای من ببین)
وهم پرست را بگو، بگذر از این خیال و ظن
در رخ یار من نگر، روی خدای من ببین
بی سر و پای عشق شو همچو فلک نسیمیا
سر «الست ربکم » در سر و پای من ببین
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
عاقل دانا بیاب آیت سحر مبین
چشم خرد باز کن در رخ یارم ببین
مصحف حق روی اوست حبل متین موی اوست
بیخرد و گمره است هر که نداند چنین
کیش من و دین من روز جزا این بود
کافر بیدین بود هر که ندارد یقین
خط رخت بی گمان خامه ایزد نوشت
هست یقینم درست، نیست گمانم در این
تشنه لبان را به حشر لعل لبش می دهد
روز قیامت نشان، چشمه ماء معین
طینت او را به لطف، حق به چهل صبحدم
کرده ز روز ازل بر ید قدرت عجین
تا بزند بر دلم تیر جفا غمزه اش
آن بت ابرو کمان کرده ز هر سو کمین
بیدل و بیدین شود گر بخورد جرعه ای
از می لعل لبش زاهد خلوت نشین
صوفی صافی کسی است آن که برآرد چو من
او به خرابات عشق، مست، چهل اربعین
گفت نسیمی روان هر که بخواند ز جان
بر نفسش هر زمان باد هزار آفرین
چشم خرد باز کن در رخ یارم ببین
مصحف حق روی اوست حبل متین موی اوست
بیخرد و گمره است هر که نداند چنین
کیش من و دین من روز جزا این بود
کافر بیدین بود هر که ندارد یقین
خط رخت بی گمان خامه ایزد نوشت
هست یقینم درست، نیست گمانم در این
تشنه لبان را به حشر لعل لبش می دهد
روز قیامت نشان، چشمه ماء معین
طینت او را به لطف، حق به چهل صبحدم
کرده ز روز ازل بر ید قدرت عجین
تا بزند بر دلم تیر جفا غمزه اش
آن بت ابرو کمان کرده ز هر سو کمین
بیدل و بیدین شود گر بخورد جرعه ای
از می لعل لبش زاهد خلوت نشین
صوفی صافی کسی است آن که برآرد چو من
او به خرابات عشق، مست، چهل اربعین
گفت نسیمی روان هر که بخواند ز جان
بر نفسش هر زمان باد هزار آفرین
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
ای سر زلف شکن بر شکن و چین بر چین
بستد از ملکت روم وز حبش لشکر چین
چین به چین نافه چین کرده به چین گل برچین
نرگسش خفته و از یاسمینش گل برچین
ز گل دسته ببسته صنمم سنبل تر
ز هرش رشته فرو هشته دوصد نافه (چین)
حلقه در حلقه گره در گره و بند به بند
پیچ در پیچ و زره بر زره و چین برچین
گفتمش تا شکری چینم و شفتالوی چند
ابرویش گفت بچین غمزه او گفت مچین
ترک من گفت به خون تو خطی آوردم
وای بزم حالمزه بوسوز اگر الوسه حسین
من در این چین و مچین گشته اسیرم چه کنم
رخ و زلف بت من در همه چین است و مچین
در ختا و ختن خسرو خوبان جهان
همچو ترکی نبود در همه چین و ماچین
ای نسیمی! چو تمنای وصالش کردی
خار باغش شو و از باغ لطافت گل چین
بستد از ملکت روم وز حبش لشکر چین
چین به چین نافه چین کرده به چین گل برچین
نرگسش خفته و از یاسمینش گل برچین
ز گل دسته ببسته صنمم سنبل تر
ز هرش رشته فرو هشته دوصد نافه (چین)
حلقه در حلقه گره در گره و بند به بند
پیچ در پیچ و زره بر زره و چین برچین
گفتمش تا شکری چینم و شفتالوی چند
ابرویش گفت بچین غمزه او گفت مچین
ترک من گفت به خون تو خطی آوردم
وای بزم حالمزه بوسوز اگر الوسه حسین
من در این چین و مچین گشته اسیرم چه کنم
رخ و زلف بت من در همه چین است و مچین
در ختا و ختن خسرو خوبان جهان
همچو ترکی نبود در همه چین و ماچین
ای نسیمی! چو تمنای وصالش کردی
خار باغش شو و از باغ لطافت گل چین
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
ماه اگر خوانم رخت را، نیست مه تابان چنین
سرو اگر گویم قدت را، راستی هست آن چنین
خلقت جان از ازل بود از لب شیرین تو
در جهان زان شد به نزد خلق شیرین جان چنین
آفرین بر زلف و بر خالت که در عالم جز او
هندویی نگرفته باشد روم و ترکستان چنین
بشکند بازار حور و طوبی آن ساعت که تو
بی نقاب آیی به باغ روضه رضوان چنین
آنکه می خواند به سروت گو بجو عمر دراز
در چمن سروی به بار آرد گل خندان چنین؟
با لبت هم نسبتی هست آب حیوان را مگر
روحپرور نیست آب چشمه حیوان چنین
گر تو بر فرقم نهی شمشیر، پیشت می نهم
گردن طاعت، که باید بنده فرمان چنین
دیده خون می گرید از شوق رخت، واحسرتا
گر بماند حال زار دیده گریان چنین
بسته ای عهد وفاداری و می آری به جا
کو وفاداری که باشد بر سر پیمان چنین؟
می رود در خون عاشق دستها رنگین نگار
زان جهت رنگین به خونم کرده ای دستان چنین
هست درمان از تو دردم آفرین بر همتت
درد عاشق را کنند اهل دوا درمان چنین
ای نسیمی رخ ز جور ماهرویان برمتاب
با جفا خو کن که باشد عادت خوبان چنین
سرو اگر گویم قدت را، راستی هست آن چنین
خلقت جان از ازل بود از لب شیرین تو
در جهان زان شد به نزد خلق شیرین جان چنین
آفرین بر زلف و بر خالت که در عالم جز او
هندویی نگرفته باشد روم و ترکستان چنین
بشکند بازار حور و طوبی آن ساعت که تو
بی نقاب آیی به باغ روضه رضوان چنین
آنکه می خواند به سروت گو بجو عمر دراز
در چمن سروی به بار آرد گل خندان چنین؟
با لبت هم نسبتی هست آب حیوان را مگر
روحپرور نیست آب چشمه حیوان چنین
گر تو بر فرقم نهی شمشیر، پیشت می نهم
گردن طاعت، که باید بنده فرمان چنین
دیده خون می گرید از شوق رخت، واحسرتا
گر بماند حال زار دیده گریان چنین
بسته ای عهد وفاداری و می آری به جا
کو وفاداری که باشد بر سر پیمان چنین؟
می رود در خون عاشق دستها رنگین نگار
زان جهت رنگین به خونم کرده ای دستان چنین
هست درمان از تو دردم آفرین بر همتت
درد عاشق را کنند اهل دوا درمان چنین
ای نسیمی رخ ز جور ماهرویان برمتاب
با جفا خو کن که باشد عادت خوبان چنین
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
عشق اگر بازد کسی با روی دلداری چنین
ور سر اندازد کسی در پای عیاری چنین
بار زلفت می کشم بر جان و دل تا زنده ام
عاشق سرباز، اگر باری کشد باری چنین
می کشد خود را ز زلفش صوفی پشمینه پوش
خودپرست است او چه داند قدر زناری چنین
پیش چشمانت بمیرم زانکه بسیار ای نگار!
خوشتر از عمر است مردن پیش بیماری چنین
زاهد سالوس می پوشاند از خوبان نظر
گر کسی را دیده باشد، کی کند کاری چنین
دشمن از دستم گریبان هر نفس گو پاره ساز
چون نخواهم داشت دست از دامن یاری چنین
گر به جان و دل توانی وصل زلفش یافتن
ترک این سودا مکن در حلقه تاری چنین
دارد از هر حلقه زلف تو بندی گردنم
کی سر از قید چنان، پیچد گرفتاری چنین
رغبت میخوارگی خواهد رها کردن ز دل
با خیال آن دو چشم مست خماری چنین
گرچه هست آیین چشمت مردم آزاری، مرا
کی دل آزارد ز جور مردم آزاری چنین
دل نمی خواهد که باشد بی رخت یکدم، بلی
بی چنان غم، کی تواند بود غمخواری چنین
پیش حق بودی نسیمی بت پرست اندر نماز
گر نبودی قبله او زلف و رخساری چنین
ور سر اندازد کسی در پای عیاری چنین
بار زلفت می کشم بر جان و دل تا زنده ام
عاشق سرباز، اگر باری کشد باری چنین
می کشد خود را ز زلفش صوفی پشمینه پوش
خودپرست است او چه داند قدر زناری چنین
پیش چشمانت بمیرم زانکه بسیار ای نگار!
خوشتر از عمر است مردن پیش بیماری چنین
زاهد سالوس می پوشاند از خوبان نظر
گر کسی را دیده باشد، کی کند کاری چنین
دشمن از دستم گریبان هر نفس گو پاره ساز
چون نخواهم داشت دست از دامن یاری چنین
گر به جان و دل توانی وصل زلفش یافتن
ترک این سودا مکن در حلقه تاری چنین
دارد از هر حلقه زلف تو بندی گردنم
کی سر از قید چنان، پیچد گرفتاری چنین
رغبت میخوارگی خواهد رها کردن ز دل
با خیال آن دو چشم مست خماری چنین
گرچه هست آیین چشمت مردم آزاری، مرا
کی دل آزارد ز جور مردم آزاری چنین
دل نمی خواهد که باشد بی رخت یکدم، بلی
بی چنان غم، کی تواند بود غمخواری چنین
پیش حق بودی نسیمی بت پرست اندر نماز
گر نبودی قبله او زلف و رخساری چنین
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
زلفت شب است ای سیمتن! رویت مه تابان در او
خط تو پرگاری که هست اندیشه سرگردان در او
بی شمع رویت کی برد جان ره به نور معرفت
ای زلف شب! پیرامنت کفری که هست ایمان در او
روزی که باشم در لحد ای جان! چو بر من بگذری
هر ذره از خاکم بود مهرت به جای جان در او
با آن که بی جرم و خطا خواهی به دستان کشتنم
بادا حلالت خون من گر می نهی دستان در او
جانا! چه می پرسی ز من حال دل سودازده
از تیر مژگانت ببین بنشسته صد پیکان در او
چون چشم ترکت ای پری! مردم نشین شد از چه رو
هر لحظه راهی می زند جادوی هندستان در او
از چشم گوهربار من اندر کنار من نگر
بحری که چندان در بود پاکیزه و غلطان در او
باغی است ای دلبر! دلم، کز قامت و رخسار تو
پیوسته می بینم بسی سرو گل خندان در او
بی جانگدازی کی بود شب ها چو شمع از سوز دل
جایی که آتش در زند عشق رخ جانان در او
دانم که در سنگین دلت دم درنمی گیرد، ولی
آه ار کند روزی اثر آه گرفتاران در او
دارد نسیمی در جهان از هستی کون و مکان
جانی که هست از دلبران صد درد بی درمان در او
خط تو پرگاری که هست اندیشه سرگردان در او
بی شمع رویت کی برد جان ره به نور معرفت
ای زلف شب! پیرامنت کفری که هست ایمان در او
روزی که باشم در لحد ای جان! چو بر من بگذری
هر ذره از خاکم بود مهرت به جای جان در او
با آن که بی جرم و خطا خواهی به دستان کشتنم
بادا حلالت خون من گر می نهی دستان در او
جانا! چه می پرسی ز من حال دل سودازده
از تیر مژگانت ببین بنشسته صد پیکان در او
چون چشم ترکت ای پری! مردم نشین شد از چه رو
هر لحظه راهی می زند جادوی هندستان در او
از چشم گوهربار من اندر کنار من نگر
بحری که چندان در بود پاکیزه و غلطان در او
باغی است ای دلبر! دلم، کز قامت و رخسار تو
پیوسته می بینم بسی سرو گل خندان در او
بی جانگدازی کی بود شب ها چو شمع از سوز دل
جایی که آتش در زند عشق رخ جانان در او
دانم که در سنگین دلت دم درنمی گیرد، ولی
آه ار کند روزی اثر آه گرفتاران در او
دارد نسیمی در جهان از هستی کون و مکان
جانی که هست از دلبران صد درد بی درمان در او
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
نگارا بی سر زلفت پریشانم، به جان تو
بجز زلفت نمی خواهد دل و جانم، به جان تو
به زلف عنبرافشان، کن علاج ما کزین بهتر
علاج رنج سودایی نمی دانم، به جان تو
به غیر از سجده رویت ز من هر طاعتی کآمد
از آن کردار بی حاصل پشیمانم، به جان تو
(مرا تا هدهد دل شد رسول نامه عشقت
ز آصف بسته ام صف ها، سلیمانم به جان تو)
ز رنج فرقت و دوری، شدم رنجور و رنجیده
خلاصی ده از این رنجم مرنجانم به جان تو
شب و روزم خیال آن که چشمی بر من اندازی
وصال این سعادت را نگهبانم به جان تو
مکن درد مرا درمان به صبر ای آرزوی جان
که این درمان بسی تلخ است و درمانم به جان تو
بیان حسن خال خود هم از حسن و جمال خود
بپرس آن را، مپرس از من که حیرانم به جان تو
پری و حور و ماه و خور، رخت را بنده اند ای مه!
تو را من چون پری خوانم نمی خوانم به جان تو
چو قرص خور، شدم پیدا ولی اعمی نمی بیند
ببین کز چشم نامحرم چه پنهانم به جان تو
چو هستم بنده عشقت به ملک دنیی و عقبی
مده از دست و مفروشم که ارزانم به جان تو
به یاد عهد و پیمانی که بستم در ازل با تو
نه عهدم ذره ای کم شد، نه پیمانم به جان تو
چمن گر زانکه می نازد به یک دامن گل خودرو
من از گلدسته رویت گلستانم به جان تو
مرا خاک در خود خوان و گر خواهی نسیمی گو
به هر اسمی که می خوانی بخوان کآنم به جان تو
بجز زلفت نمی خواهد دل و جانم، به جان تو
به زلف عنبرافشان، کن علاج ما کزین بهتر
علاج رنج سودایی نمی دانم، به جان تو
به غیر از سجده رویت ز من هر طاعتی کآمد
از آن کردار بی حاصل پشیمانم، به جان تو
(مرا تا هدهد دل شد رسول نامه عشقت
ز آصف بسته ام صف ها، سلیمانم به جان تو)
ز رنج فرقت و دوری، شدم رنجور و رنجیده
خلاصی ده از این رنجم مرنجانم به جان تو
شب و روزم خیال آن که چشمی بر من اندازی
وصال این سعادت را نگهبانم به جان تو
مکن درد مرا درمان به صبر ای آرزوی جان
که این درمان بسی تلخ است و درمانم به جان تو
بیان حسن خال خود هم از حسن و جمال خود
بپرس آن را، مپرس از من که حیرانم به جان تو
پری و حور و ماه و خور، رخت را بنده اند ای مه!
تو را من چون پری خوانم نمی خوانم به جان تو
چو قرص خور، شدم پیدا ولی اعمی نمی بیند
ببین کز چشم نامحرم چه پنهانم به جان تو
چو هستم بنده عشقت به ملک دنیی و عقبی
مده از دست و مفروشم که ارزانم به جان تو
به یاد عهد و پیمانی که بستم در ازل با تو
نه عهدم ذره ای کم شد، نه پیمانم به جان تو
چمن گر زانکه می نازد به یک دامن گل خودرو
من از گلدسته رویت گلستانم به جان تو
مرا خاک در خود خوان و گر خواهی نسیمی گو
به هر اسمی که می خوانی بخوان کآنم به جان تو
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
عاشقم بر قامت رعنای تو
حسن می بارد ز سر تا پای تو
هر کجا ای سرو! اندازی قدم
روی زرد ماست خاک پای تو
شکل بالایت بلای جان ماست
هست عاشق کش قد و بالای تو
یک دلی داریم و صد اندوه و غم
یک سری داریم و صد سودای تو
نیست اندر دیده من جای خواب
جز خیال چهره زیبای تو
ای نسیمی! پاک می بازی نظر
آفرین بر دیده بینای تو
حسن می بارد ز سر تا پای تو
هر کجا ای سرو! اندازی قدم
روی زرد ماست خاک پای تو
شکل بالایت بلای جان ماست
هست عاشق کش قد و بالای تو
یک دلی داریم و صد اندوه و غم
یک سری داریم و صد سودای تو
نیست اندر دیده من جای خواب
جز خیال چهره زیبای تو
ای نسیمی! پاک می بازی نظر
آفرین بر دیده بینای تو
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
دل مردم به جان آمد ز دست آن کمان ابرو
تعالی الله از آن چشمان، جلال الله از آن ابرو
مخوان روی نگارم را به جان ای ساده دل زانرو
که چون روی دلارایش ندارد روی جان ابرو
نهان از غمزه با مردم نگفتی راز و نشنودی
اگر با مردم چشمش نبودی در میان ابرو
دلا بی ترک جان و سر، مکن سودای ابرویش
که نتوانی کشید آسان کمان آنچنان ابرو
به ظاهر فتنه، خوبان را رخ و زلف است و خال اما
به چشم و غمزه خون خلق می ریزد نهان ابرو
هلال از نون ابرویت نشانی می دهد لیکن
به پیشانی مگر نامش نهد آن دلستان ابرو
برای فتنه عالم بس است ابرویت ای حوری
چرا از وسمه می بندی دگر بر ابروان ابرو
تو را اقلیم زیبایی مسلم گشت و سلطانی
که بر خورشید تابان زد چو زلفت سایبان ابرو
ز روی چون گل خندان برافکن پرده ای دلبر!
که عینت فتنه پیدا کرد و آشوب از کران ابرو
اگر خواهی که بگشایی صیام روزه داران را
برآ بر طرف بام ای ماه! و بنما ناگهان ابرو
ز «مازاغ البصر» حرفی به چشم توست ظاهر کن
که کرد اسرار «مااوحی » ز مژگانت عیان ابرو
نسیمی قبله جز رویت نخواهد کرد چندانی
که باشد بر سر بالین چشم دلبران ابرو
تعالی الله از آن چشمان، جلال الله از آن ابرو
مخوان روی نگارم را به جان ای ساده دل زانرو
که چون روی دلارایش ندارد روی جان ابرو
نهان از غمزه با مردم نگفتی راز و نشنودی
اگر با مردم چشمش نبودی در میان ابرو
دلا بی ترک جان و سر، مکن سودای ابرویش
که نتوانی کشید آسان کمان آنچنان ابرو
به ظاهر فتنه، خوبان را رخ و زلف است و خال اما
به چشم و غمزه خون خلق می ریزد نهان ابرو
هلال از نون ابرویت نشانی می دهد لیکن
به پیشانی مگر نامش نهد آن دلستان ابرو
برای فتنه عالم بس است ابرویت ای حوری
چرا از وسمه می بندی دگر بر ابروان ابرو
تو را اقلیم زیبایی مسلم گشت و سلطانی
که بر خورشید تابان زد چو زلفت سایبان ابرو
ز روی چون گل خندان برافکن پرده ای دلبر!
که عینت فتنه پیدا کرد و آشوب از کران ابرو
اگر خواهی که بگشایی صیام روزه داران را
برآ بر طرف بام ای ماه! و بنما ناگهان ابرو
ز «مازاغ البصر» حرفی به چشم توست ظاهر کن
که کرد اسرار «مااوحی » ز مژگانت عیان ابرو
نسیمی قبله جز رویت نخواهد کرد چندانی
که باشد بر سر بالین چشم دلبران ابرو
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
در عشق تو ای مهرو! عاشق چو منی کوکو؟
تا بر سر ویرانها چون کوف زند «کو کو»
سوزد به غمت، سازد، در راه تو جان بازد
وانگه نظر اندازد بر روی تو از شش سو
ای غیرت ماه و خور، بردار نقاب از رخ
تا پیش مه رویت بر خاک نهد مه رو
تا بر اثر پایت مالم رخ و پیشانی
افتاده چو خورشیدم بر خاک سر هر کو
در دور سر زلفت کی امن و امان باشد
چون دزد دل و جان شد آن دل سیه هندو
پرنور کنم چون مه از مهر دو عالم را
از زلف تو گر روزی افتد به کفم یک مو
ای بخت من از چشمت با دولت بیداران
صد رحمت حق هردم بر غمزه آن جادو
ای در طلب وصلت چون چرخ به سر گردان
هم عابد «یاهو» زن، هم زاهد «یا من هو»
چشم تو دل عارف گیرد چو به صید آید
هی هی که چه فتان است آن شیر شکار آهو
ای روی ترش صوفی مفروش به ما سرکه
کز یاد لبش ما را پر شد ز عسل کندو
ای بر سر سجاده تسبیح کنان بشنو
فریاد اناالحق ها در حلقه آن گیسو
معراج نسیمی شد قوسین دو ابرویت
ای شمع شب اسرا، وی بدر هلال ابرو
تا بر سر ویرانها چون کوف زند «کو کو»
سوزد به غمت، سازد، در راه تو جان بازد
وانگه نظر اندازد بر روی تو از شش سو
ای غیرت ماه و خور، بردار نقاب از رخ
تا پیش مه رویت بر خاک نهد مه رو
تا بر اثر پایت مالم رخ و پیشانی
افتاده چو خورشیدم بر خاک سر هر کو
در دور سر زلفت کی امن و امان باشد
چون دزد دل و جان شد آن دل سیه هندو
پرنور کنم چون مه از مهر دو عالم را
از زلف تو گر روزی افتد به کفم یک مو
ای بخت من از چشمت با دولت بیداران
صد رحمت حق هردم بر غمزه آن جادو
ای در طلب وصلت چون چرخ به سر گردان
هم عابد «یاهو» زن، هم زاهد «یا من هو»
چشم تو دل عارف گیرد چو به صید آید
هی هی که چه فتان است آن شیر شکار آهو
ای روی ترش صوفی مفروش به ما سرکه
کز یاد لبش ما را پر شد ز عسل کندو
ای بر سر سجاده تسبیح کنان بشنو
فریاد اناالحق ها در حلقه آن گیسو
معراج نسیمی شد قوسین دو ابرویت
ای شمع شب اسرا، وی بدر هلال ابرو
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
ای جان عاشق از لب جانان ندا شنو
آواز «ارجعی » به جهان بقا شنو
از سالکان عالم غیبی ز هر طرف
چندین هزار مژده وصل و لقا شنو
عالم صدای صوت «اناالحق » فرو گرفت
ای سامع! این سخن تو به سمع رضا شنو
ای آنکه اهل میکده را منکری بیا
از صوفیان صومعه بوی ریا شنو
صوفی کجا و ذوق می صاف از کجا
این نکته را ز درد کش آشنا شنو
از سوز عود و نغمه چنگ و نوای نی
شرح درون خسته پردرد ما شنو
هر صبحدم شمامه آن زلف عنبرین
ز انفاس روح پرور باد صبا شنو
ای سروناز بر سر و چشمم ز روی لطف
بنشین دمی و قصه این ماجرا شنو
گفتی ز روی لطف که: «ادعونی استجب »
بنگر به سوی ما و هزاران دعا شنو
بعد از وفات بر سر خاک و عظام من
بگذر دمی و غلغله مرحبا شنو
یکدم عنان زلف پریشان به دست باد
بگذار و حال نافه مشک خطا شنو
روزی خطاب کن ز کرم کای گدای من!
کوس جلال و طنطنه کبریا شنو
شرح غم نسیمی آشفته مو به مو
ای باد صبح زان سر زلف دو تا شنو
آواز «ارجعی » به جهان بقا شنو
از سالکان عالم غیبی ز هر طرف
چندین هزار مژده وصل و لقا شنو
عالم صدای صوت «اناالحق » فرو گرفت
ای سامع! این سخن تو به سمع رضا شنو
ای آنکه اهل میکده را منکری بیا
از صوفیان صومعه بوی ریا شنو
صوفی کجا و ذوق می صاف از کجا
این نکته را ز درد کش آشنا شنو
از سوز عود و نغمه چنگ و نوای نی
شرح درون خسته پردرد ما شنو
هر صبحدم شمامه آن زلف عنبرین
ز انفاس روح پرور باد صبا شنو
ای سروناز بر سر و چشمم ز روی لطف
بنشین دمی و قصه این ماجرا شنو
گفتی ز روی لطف که: «ادعونی استجب »
بنگر به سوی ما و هزاران دعا شنو
بعد از وفات بر سر خاک و عظام من
بگذر دمی و غلغله مرحبا شنو
یکدم عنان زلف پریشان به دست باد
بگذار و حال نافه مشک خطا شنو
روزی خطاب کن ز کرم کای گدای من!
کوس جلال و طنطنه کبریا شنو
شرح غم نسیمی آشفته مو به مو
ای باد صبح زان سر زلف دو تا شنو
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
با غیر مگو حالم، کاغیار نداند به
پروانه آن شمعم، گر نار نداند به
از جام می باقی، یعنی لب آن ساقی
مستم، اگر این معنی هشیار نداند به
با غیر نمی گویم سر سخن عشقت
گر شرح رموز غیب اغیار نداند به
سهل است سر خود را بر دار زدن، لیکن
اسرار سر عارف گر دار نداند به
هست از کرم حسنت محروم رقیب، آری
گر لطف دم عیسی مردار نداند به
در صومعه با صوفی در کار درا گویی
ای زاهد! اگر عاشق این کار نداند به
با روی گل خندان، بلبل نظری دارد
این مژده نازک را، گر خار نداند به
در مصطبه معنی بی صورت سالوسی
وا یافته ام گنجی گر مار نداند به
اشعار نسیمی را صد معجزه هست، آری
گر سر ید بیضا سحار نداند به
پروانه آن شمعم، گر نار نداند به
از جام می باقی، یعنی لب آن ساقی
مستم، اگر این معنی هشیار نداند به
با غیر نمی گویم سر سخن عشقت
گر شرح رموز غیب اغیار نداند به
سهل است سر خود را بر دار زدن، لیکن
اسرار سر عارف گر دار نداند به
هست از کرم حسنت محروم رقیب، آری
گر لطف دم عیسی مردار نداند به
در صومعه با صوفی در کار درا گویی
ای زاهد! اگر عاشق این کار نداند به
با روی گل خندان، بلبل نظری دارد
این مژده نازک را، گر خار نداند به
در مصطبه معنی بی صورت سالوسی
وا یافته ام گنجی گر مار نداند به
اشعار نسیمی را صد معجزه هست، آری
گر سر ید بیضا سحار نداند به
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
باز آمد آن خورشید جان در رخ نقاب انداخته
وز عنبر تر برقعی بر آفتاب انداخته
شیرین لب جان پرورش بشکسته بازار شکر
سودای چشمش مستی ای اندر شراب انداخته
ای سنبلت روز مرا از چهره چون شب ساخته
وی غمزه ات بخت مرا در دیده خواب انداخته
تا دیده صورتگران حیران بماند در رخت
هست از خیالت نقش ها در خاک و آب انداخته
ای موسی یوسف لقا در خیمه میقات ما
زلف تو از هر جانبی پنجه طناب انداخته
ای رشته جان مرا زلف جهانسوز رخت
از طره عنبرشکن در پیچ و تاب انداخته
از عشق رویت در جهان، ای آفتاب عاشقان
سر تا قدم گنجم ولی خود در خراب انداخته
این آتش قدسی مرا هرگز نخواهد کم شدن
سوزی که هست آن از توام در جان کباب انداخته
این شربت قند لبت در آرزوی وصل خود
چندین هزاران تشنه را سر در سراب انداخته
ما را به زهد ای مدعی! دعوت مکن بیهوده چون
هست آنکه عاشق می شود چشم از ثواب انداخته
ای از بیاض عارضت زلف سیه دل روز و شب
جان من آشفته را در اضطراب انداخته
ای برده زلف کافرت آرام و عقل مرد و زن
وی چشم جادویت فغان در شیخ و شاب انداخته
ای بر درت کاف کنف انوار کوکب ریخته
وی پیش مرجانت صدف در خوشاب انداخته
تا بوی زلف و عارضت شد با نسیمی همنفس
بر آتشت آهو و گل مشک و گلاب انداخته
وز عنبر تر برقعی بر آفتاب انداخته
شیرین لب جان پرورش بشکسته بازار شکر
سودای چشمش مستی ای اندر شراب انداخته
ای سنبلت روز مرا از چهره چون شب ساخته
وی غمزه ات بخت مرا در دیده خواب انداخته
تا دیده صورتگران حیران بماند در رخت
هست از خیالت نقش ها در خاک و آب انداخته
ای موسی یوسف لقا در خیمه میقات ما
زلف تو از هر جانبی پنجه طناب انداخته
ای رشته جان مرا زلف جهانسوز رخت
از طره عنبرشکن در پیچ و تاب انداخته
از عشق رویت در جهان، ای آفتاب عاشقان
سر تا قدم گنجم ولی خود در خراب انداخته
این آتش قدسی مرا هرگز نخواهد کم شدن
سوزی که هست آن از توام در جان کباب انداخته
این شربت قند لبت در آرزوی وصل خود
چندین هزاران تشنه را سر در سراب انداخته
ما را به زهد ای مدعی! دعوت مکن بیهوده چون
هست آنکه عاشق می شود چشم از ثواب انداخته
ای از بیاض عارضت زلف سیه دل روز و شب
جان من آشفته را در اضطراب انداخته
ای برده زلف کافرت آرام و عقل مرد و زن
وی چشم جادویت فغان در شیخ و شاب انداخته
ای بر درت کاف کنف انوار کوکب ریخته
وی پیش مرجانت صدف در خوشاب انداخته
تا بوی زلف و عارضت شد با نسیمی همنفس
بر آتشت آهو و گل مشک و گلاب انداخته
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
ای خیال چشم مستت خون صهبا ریخته
زلف مشکین تو را سرهاش در پا ریخته
حقه مرجان منظوم تو پیش جوهری
از دو لعل، آب رخ لؤلؤی لا لا ریخته
روی چون گلبرگ شیرین تو، ای گلزار حسن!
مشک و عنبر بر گل از مشک سمن سا ریخته
در چمن پیش خیال عارضت باد صبا
کرده ابتر مصحف گل را و اجزا ریخته
مهر خورشید رخت هردم ز روی تربیت
در کنار دیده ما، لعل و درها ریخته
چشم بیمار تو در خون دل ما برده دست
روح را سودا گرفته، عقل صفرا ریخته
از خیال جام نوشین تو دارم جای خلد
ساقی رضوان ز کف راح مصفا ریخته
ای نوشته بر لب لعلت که: من یحیی العظام
جان در اعضای جهان از جرعه ما ریخته
عکس رخسار تو در پیمانه چشم خرد
همچو راح آتشین در کاس مینا ریخته
(ز آفرینش دانه ای افشانده زلفت در ازل
صد جهان جان پریشانش ز هر تا ریخته)
هردم از انفاس جان پرور نسیمی چون خطت
باده روح القدس در جام اشیا ریخته
زلف مشکین تو را سرهاش در پا ریخته
حقه مرجان منظوم تو پیش جوهری
از دو لعل، آب رخ لؤلؤی لا لا ریخته
روی چون گلبرگ شیرین تو، ای گلزار حسن!
مشک و عنبر بر گل از مشک سمن سا ریخته
در چمن پیش خیال عارضت باد صبا
کرده ابتر مصحف گل را و اجزا ریخته
مهر خورشید رخت هردم ز روی تربیت
در کنار دیده ما، لعل و درها ریخته
چشم بیمار تو در خون دل ما برده دست
روح را سودا گرفته، عقل صفرا ریخته
از خیال جام نوشین تو دارم جای خلد
ساقی رضوان ز کف راح مصفا ریخته
ای نوشته بر لب لعلت که: من یحیی العظام
جان در اعضای جهان از جرعه ما ریخته
عکس رخسار تو در پیمانه چشم خرد
همچو راح آتشین در کاس مینا ریخته
(ز آفرینش دانه ای افشانده زلفت در ازل
صد جهان جان پریشانش ز هر تا ریخته)
هردم از انفاس جان پرور نسیمی چون خطت
باده روح القدس در جام اشیا ریخته
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
ماییم دل ز عالم بر زلف یار بسته
از دست پرنگارش دل در نگار بسته
سودای چشم مستش در جان و دل نشسته
در خاطر از خیالش فکر خمار بسته
باشد ز حسن و زلفش پای صبا گشاده
از مشک رو سیه شد راه تتار بسته
ای پرده ای ز سنبل بر یاسمن کشیده
وی برقعی ز ریحان بر لاله زار بسته
ای صورت خدایی، ظاهر در آب و خاکی
وی پیکر الهی بر باد و نار بسته
ای زلف بی قرارت بشکسته چون دل من
عهدی که با دل و جان آن بی قرار بسته
وقت صلوة و سجده، دارم حضور دل چون
نقش تو در دلم هست ای گلعذار بسته
ای خال عنبرینت بر «بی » نهاده نقطه
وز مشک سوده خطی بر گل غبار بسته
ای زلف جان شکارت در حلقه های سودا
جان و دل اسیران چندین هزار بسته
از گفتن انا الحق سر تا ابد نپیچد
آن سر که باشد ای جان در فوق دار بسته
زلف تو با نسیمی ای نور دیده تا کی
باشد به کین میان را چون روزگار بسته
از دست پرنگارش دل در نگار بسته
سودای چشم مستش در جان و دل نشسته
در خاطر از خیالش فکر خمار بسته
باشد ز حسن و زلفش پای صبا گشاده
از مشک رو سیه شد راه تتار بسته
ای پرده ای ز سنبل بر یاسمن کشیده
وی برقعی ز ریحان بر لاله زار بسته
ای صورت خدایی، ظاهر در آب و خاکی
وی پیکر الهی بر باد و نار بسته
ای زلف بی قرارت بشکسته چون دل من
عهدی که با دل و جان آن بی قرار بسته
وقت صلوة و سجده، دارم حضور دل چون
نقش تو در دلم هست ای گلعذار بسته
ای خال عنبرینت بر «بی » نهاده نقطه
وز مشک سوده خطی بر گل غبار بسته
ای زلف جان شکارت در حلقه های سودا
جان و دل اسیران چندین هزار بسته
از گفتن انا الحق سر تا ابد نپیچد
آن سر که باشد ای جان در فوق دار بسته
زلف تو با نسیمی ای نور دیده تا کی
باشد به کین میان را چون روزگار بسته
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
ای بر گل عذارت ریحان تر نوشته
وز مشک سوده نسخی بر گلشکر نوشته
سی و دو حرف موزون مانند در مکنون
ایزد بر آن رخ چون شمس و قمر نوشته
ای مصحف جمالت خطی که دست قدرت
بود از برای موسی بر لوح زر نوشته
تا کن فکان بدانند اسرار حسن رویت
نام رخ تو را حق بر ماه و حور نوشته
ای میم و جیم و دالت بر جان اهل معنی
هردم ز لوح صورت نقش دگر نوشته
ای چاره ساز عشقت، درمان درد ما را
دارو: ز درد و، شربت: خون جگر نوشته
(ای کلک منشی «کن » بر آفتاب حسنت
اسرار «کنت کنزا» پا تا به سر نوشته)
ای حرف خط و خالت چون آیت قیامت
بر لوح چهره تو پر شور و شر نوشته
صورت نگار اشیا بیننده رخت را
نامش در آفرینش صاحب نظر نوشته
تا وحدت جمالت، ثابت شود به برهان
هست از رخت نشان ها بر بحر و بر نوشته
بر صورت تو آنکو عاشق نگشت و شیدا
نقشی است او بر آهن یا بر حجر نوشته
تحصیل نیکنامی آن را بود که شاید
در دفتر تو نامش اهل بصر نوشته
صوفی و ذکر و خلوت، ما و شراب و شاهد
در قسمت این ز حق شد، ای بی خبر نوشته
وصف تو را نسیمی چون در عبارت آرد
آن هم به یمن فضلت شد این قدر نوشته
وز مشک سوده نسخی بر گلشکر نوشته
سی و دو حرف موزون مانند در مکنون
ایزد بر آن رخ چون شمس و قمر نوشته
ای مصحف جمالت خطی که دست قدرت
بود از برای موسی بر لوح زر نوشته
تا کن فکان بدانند اسرار حسن رویت
نام رخ تو را حق بر ماه و حور نوشته
ای میم و جیم و دالت بر جان اهل معنی
هردم ز لوح صورت نقش دگر نوشته
ای چاره ساز عشقت، درمان درد ما را
دارو: ز درد و، شربت: خون جگر نوشته
(ای کلک منشی «کن » بر آفتاب حسنت
اسرار «کنت کنزا» پا تا به سر نوشته)
ای حرف خط و خالت چون آیت قیامت
بر لوح چهره تو پر شور و شر نوشته
صورت نگار اشیا بیننده رخت را
نامش در آفرینش صاحب نظر نوشته
تا وحدت جمالت، ثابت شود به برهان
هست از رخت نشان ها بر بحر و بر نوشته
بر صورت تو آنکو عاشق نگشت و شیدا
نقشی است او بر آهن یا بر حجر نوشته
تحصیل نیکنامی آن را بود که شاید
در دفتر تو نامش اهل بصر نوشته
صوفی و ذکر و خلوت، ما و شراب و شاهد
در قسمت این ز حق شد، ای بی خبر نوشته
وصف تو را نسیمی چون در عبارت آرد
آن هم به یمن فضلت شد این قدر نوشته
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
ای نوبت جمال تو در ملک جان زده
حسن رخ تو گوی «لمن » در جهان زده
خورشید خورده جرعه جام جمال تو
خود را چو مست بر در و دیوار از آن زده
ماه دو هفته تا سحر از مهر طلعتت
هر شب هزار چرخ بر این آسمان زده
تشبیه خویش کرده به لعل تو جام می
صاحب طریق میکده اش بر دهان زده
اسرار زلف و شرح دهان تو، نطق را
بر لب نهاده مهر و گره بر زبان زده
در دور جام لعل تو خرم دلی که او
از توبه دست شسته و رطل گران زده
ای تا ابد به نام و رخ بی مثال تو
فرمان نوشته حسن و ملاحت نشان زده
هردم ز گوشه چشم تو چندان شکار جان
ز ابروی گوشه گیر به چاچی کمان زده
سودای زلف و خال تو در راه عقل و دین
صد شهر غارتیده و صد کاروان زده
(هست از برای فتنه بر آن رخ نهاده سر
مشکین خطی و نقطه عنبرنشان زده)
ای چشم جان شکار تو هردم، ز هر طرف
تیری ز غمزه بر جگر عاشقان زده
(بر بوی جام لعل تو صوفی هزار بار
خود را چو حلقه بر در دیر مغان زده)
مشکین کمند زلف تو بر پای جان من
چندین گره به طره عنبرفشان زده
خاک ار شود وجود نسیمی، بود هنوز
در زلف دلبران، چو صبا، دست جان زده
حسن رخ تو گوی «لمن » در جهان زده
خورشید خورده جرعه جام جمال تو
خود را چو مست بر در و دیوار از آن زده
ماه دو هفته تا سحر از مهر طلعتت
هر شب هزار چرخ بر این آسمان زده
تشبیه خویش کرده به لعل تو جام می
صاحب طریق میکده اش بر دهان زده
اسرار زلف و شرح دهان تو، نطق را
بر لب نهاده مهر و گره بر زبان زده
در دور جام لعل تو خرم دلی که او
از توبه دست شسته و رطل گران زده
ای تا ابد به نام و رخ بی مثال تو
فرمان نوشته حسن و ملاحت نشان زده
هردم ز گوشه چشم تو چندان شکار جان
ز ابروی گوشه گیر به چاچی کمان زده
سودای زلف و خال تو در راه عقل و دین
صد شهر غارتیده و صد کاروان زده
(هست از برای فتنه بر آن رخ نهاده سر
مشکین خطی و نقطه عنبرنشان زده)
ای چشم جان شکار تو هردم، ز هر طرف
تیری ز غمزه بر جگر عاشقان زده
(بر بوی جام لعل تو صوفی هزار بار
خود را چو حلقه بر در دیر مغان زده)
مشکین کمند زلف تو بر پای جان من
چندین گره به طره عنبرفشان زده
خاک ار شود وجود نسیمی، بود هنوز
در زلف دلبران، چو صبا، دست جان زده
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
ای رخ ماه پیکرت شاهد بر پری زده
حسن تو در جهان جان تخت سکندری زده
روی تو شمس والضحی، خط تو نون والقلم
لوح و دوات و کلک را بر سر مشتری زده
دفتر لاله را رخت شسته ورق بر آب جو
خاتم حسن و لطف را ختم پیمبری زده
مهره مهر طلعتت ای قمر منیر من
طلعت آفتاب را طعنه بر انوری زده
خطبه حسن بر فلک کرده رخت به نام خود
بر زر و سیم مهر و مه سکه دلبری زده
جان مسیح از دمت گفته که همدمم ولی
از دم او، دمت دم آدمی و پری زده
معتکف در تو بر عرش نهاده متکا
سالک عشقت آستین بر سر سروری زده
بر سر کوی وحدتت عشق تو، ای خلیل جان!
از گل رویت آتشی در بت آزری زده
خاک نشین حضرتت یافته دولت ابد
بر ملکوت لامکان نوبت قیصری زده
ای ز در توانگرت پیش گدای کوی تو
صاحب تاج و سلطنت دم ز قلندری زده
هست نسیم زان جهت اعرف آشنا که او
بر در کعبه صفا حلقه حیدری زده
حسن تو در جهان جان تخت سکندری زده
روی تو شمس والضحی، خط تو نون والقلم
لوح و دوات و کلک را بر سر مشتری زده
دفتر لاله را رخت شسته ورق بر آب جو
خاتم حسن و لطف را ختم پیمبری زده
مهره مهر طلعتت ای قمر منیر من
طلعت آفتاب را طعنه بر انوری زده
خطبه حسن بر فلک کرده رخت به نام خود
بر زر و سیم مهر و مه سکه دلبری زده
جان مسیح از دمت گفته که همدمم ولی
از دم او، دمت دم آدمی و پری زده
معتکف در تو بر عرش نهاده متکا
سالک عشقت آستین بر سر سروری زده
بر سر کوی وحدتت عشق تو، ای خلیل جان!
از گل رویت آتشی در بت آزری زده
خاک نشین حضرتت یافته دولت ابد
بر ملکوت لامکان نوبت قیصری زده
ای ز در توانگرت پیش گدای کوی تو
صاحب تاج و سلطنت دم ز قلندری زده
هست نسیم زان جهت اعرف آشنا که او
بر در کعبه صفا حلقه حیدری زده
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
ای به میان دلبران زلف تو بر سر آمده
گل ز رخ تو منفعل، لاله به هم برآمده
دیده ندیده، تا جهان هست، به لطف قامتت
بر لب جویبار جان سرو سمنبر آمده
گرچه نهد بر آسمان مسند حسن مه، ولی
سلطنت جمال را روی تو در خور آمده
چشم جهان به خواب خوش هیچ ندیده تاکنون
فتنه چنین که در جهان روی تو دلبر آمده
طبع و مزاج و آب و گل هست تو را، ز جان و دل
ای همه حسن و جوهرت روح مصورت آمده
ای ز درم به فال سعد آمده باز، مرحبا
چون تو که دید دولتی کز در کس درآمده؟
گرچه خوش است در نظر حسن و طراوت قمر
هست به چشم اهل دل روی تو خوشتر آمده
توبه چگونه نشکند گوشه نشین، که در جهان
چشم و لب تو هریکی با می و ساغر آمده
هست نسیمی گدا آنکه ز فیض فضل حق
دیده عشق پرتوش معدن گوهر آمده
گل ز رخ تو منفعل، لاله به هم برآمده
دیده ندیده، تا جهان هست، به لطف قامتت
بر لب جویبار جان سرو سمنبر آمده
گرچه نهد بر آسمان مسند حسن مه، ولی
سلطنت جمال را روی تو در خور آمده
چشم جهان به خواب خوش هیچ ندیده تاکنون
فتنه چنین که در جهان روی تو دلبر آمده
طبع و مزاج و آب و گل هست تو را، ز جان و دل
ای همه حسن و جوهرت روح مصورت آمده
ای ز درم به فال سعد آمده باز، مرحبا
چون تو که دید دولتی کز در کس درآمده؟
گرچه خوش است در نظر حسن و طراوت قمر
هست به چشم اهل دل روی تو خوشتر آمده
توبه چگونه نشکند گوشه نشین، که در جهان
چشم و لب تو هریکی با می و ساغر آمده
هست نسیمی گدا آنکه ز فیض فضل حق
دیده عشق پرتوش معدن گوهر آمده