عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۹
طاقت کجاست روی عرقناک دیده را؟
آرام نیست کشتی طوفان رسیده را
شبنم ز باغبان نکشد منت وصال
معشوق در کنار بود پاک دیده را
با هیچ بد گهر نشود چرخ سینه صاف
خون است شیر، کودک پستان گزیده را
از بس شنیده ام سخن ناشنیدنی
گویم شنیده ام سخن ناشنیده را
بی شور عشق چاشنیی با حیات نیست
تلخ است زندگی ثمر نارسیده را
یاد بهشت، حلقه بیرون در بود
در تنگنای گوشه دل آرمیده را
چون سگ گزیده ای که نیارد در آب دید
آیینه می گزد من آدم گزیده را
در پرده ماند شور من از سردی سپهر
آب است شیشه جوش می نارسیده را
خونی که می خورند به از شیر مادرست
مردان از محبت دنیا بریده را
شوخی که دارد از دل سنگین به کوه پشت
می دید کاش صائب در خون تپیده را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۳
دایم ز نازکی است دل افگار شیشه را
خون می چکد مدام ز گفتار شیشه را
یادآور از خمار گلوگیر صبحگاه
خالی مکن ز باده به یکبار شیشه را
هر چند خوشگوار بود باده غرور
زین می فزون ز سنگ نگه دار شیشه را
از خنده صلح کن به تبسم که می شود
قالب تهی ز خنده بسیار شیشه را
شاید به جوی رفته کند آب بازگشت
چون شد تهی ز باده، مبین خوار شیشه را
در شکوه های تلخ مرا اختیار نیست
می آورد شراب به گفتار شیشه را
چون آمدی به کوی خرابات بی طلب
بر طاق نه صلاح و فرود آر شیشه را
دل می دود به سنگ ملامت به زور عشق
می سازد این شراب جگردار شیشه را
باشد قدح همیشه ز افتادگی عزیز
از سرکشی کنند نگونسار شیشه را
در محفلی که راز شرر می جهد ز سنگ
ما کرده ایم پرده اسرار شیشه را
با مشت خاک من چه کند آتشین میی
کآورد در سماع فلک وار شیشه را
سنگ و سبوست دشمنی توبه و شراب
تا از خم است پشت به کهسار شیشه را
در ساغر من است شرابی که می برد
بیخود به سیر کوچه و بازار شیشه را
این باده ای که آن لب میگون رسانده است
چون نار شق کند دل بسیار شیشه را
صید از حرم برون چو نهد پای، کشتنی است
زنهار زیر خرقه نگه دار شیشه را
خوردم فریب چرخ به همواریی که داشت
کردم غلط به مرهم زنگار شیشه را
بر چرخ سست عهد منه دل ز سادگی
طاق شکسته نیست سزاوار شیشه را
صائب ز پرده داری ناموس شد خلاص
هر کس شکست بر سر بازار شیشه را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۳
چون شعله سر مکش ز دل سینه تاب ما
کز سوز عشق، اشک ندارد کباب ما
از آفتاب تجربه گشتیم خامتر
نارس برآمد از سفر خم شراب ما
هیچ است هر چه هست به جز همت بلند
این مصرع است از دو جهان انتخاب ما
این راه دور زود به انجام می رسد
کوتاهیی اگر نکند پیچ و تاب ما
منزل بلند و همت شبگیر کوته است
فرصت سبک عنان و گران است خواب ما
هیچیم اگر چه صائب و از هیچ کمتریم
دام فریب خلق ندارد سراب ما
پاک است همچو صبح به عالم حساب ما
در خون شبنمی نرود آفتاب ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۱
دود از نهاد خلق برآرد گزند ما
افتد به کار شعله گره از سپند ما
دل بر نگارخانه صورت نبسته ایم
از شیر ماهتاب شود آب، قند ما
هرگز چنان نشد که درین دشت پر شکار
دست افکند به گردن صیدی کمند ما
یک گام بر مراد دل خود نرفته ایم
در دست گمرهی است عنان سمند ما
بی طاقتان هلاک نسیم بهانه اند
از ماهتاب سوخته گردد سپند ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۶
آمیخته است مستی ما با خمار ما
یکدست چون حناست خزان و بهار ما
افغان که نیست سوخته ای در بساط خاک
کز قید سنگ خاره برآرد شراب ما
جز دیده سفید درین تیره خاکدان
صبحی دگر نداشت شب انتظار ما
شد توتیا و آب ز چشمی روان نکرد
در سنگلاخ دهر دل شیشه بار ما
ز آزادگی چو سرو درین بوستانسرا
ایمن ز برگریز بود نوبهار ما
ما را ز بخت سبز چه حاصل، که از بهار
داغ است قسمت جگر لاله زار ما
مهد صدف سفینه طوفان رسیده ای است
از آبداری گهر شاهوار ما
از وحشت است طاقت ما بی قرارتر
با ابر همرکاب بود کوهسار ما
رنگی ز گوهر تو نداریم، گر چه هست
دلچسب تر ز گرد یتیمی غبار ما
کثرت حجاب دیده حق بین ما شده است
در گرد لشکرست نهان شهسوار ما
صائب ز قحط جوهریان در بساط خاک
شد آب سبز در گهر شاهوار ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۷
روشن شود چراغ دل ما ز یکدگر
چون رشته های شمع، به هم زنده ایم ما
بار گران، سبک به امید فکندن است
عمری است بر امید عدم زنده ایم ما
صائب ز خوان نعمت الوان روزگار
چون عاشقان به خوردن غم زنده ایم ما
از جنبش نسیم کرم زنده ایم ما
زین باد همچو شیر علم زنده ایم ما
هر چند همچو ذره بی قدر حادثیم
از نور آفتاب قدم زنده ایم ما
گلبانگ زندگی به اثر می شود بلند
چندان که جا هست، چو جم زنده ایم ما
چون شبنم از چراندن چشم است رزق ما
نه همچو دیگران به شکم زنده ایم ما
دوران عمر ما نبود پای در رکاب
دایم چو نام اهل کرم زنده ایم ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۸
در آتشم ز دیده شوخ ستاره ها
در هیچ خرمنی نفتد این شراره ها!
خالی شده است از دل آگاه مهد خاک
عیسی دمی نمانده درین گاهواره ها
پهلو ز کار عشق تهی می کنند خلق
جای ترحم است بر این هیچکاره ها
جز حرف پوچ، قسمت زاهد ز عشق نیست
کف باشد از محیط نصیب کناره ها
پستی دلیل قرب بود در طریق عشق
اینجا پیاده پیش بود از سواره ها
صحبت غنیمت است به هم چون رسیده ایم
تا کی دگر به هم رسد این تخته پاره ها
در حسن بی تکلف معنی نظاره کن
از ره مرو به خال و خط استعاره ها
صائب نظر سیاه نسازد به هر کتاب
فهمیده است هر که زبان اشاره ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۶
از زخم زبان نیست گزیر اهل رقم را
بی چاک که دیده است گریبان قلم را؟
ناخن ز سبکدستی ما برگ خزان است
چون سکه به زنجیر نداریم درم را
عشاق تو بر نقد روان کیسه ندوزند
زر لکه پیسی است کف اهل کرم را
بی نور نگردد دل از آلودگی جسم
از تیرگی جامه چه پرواست حرم را؟
ناامنی صحرای وجودست که هرگز
از خود نکند صبح جدا تیغ دو دم را
روشنگر تقدیر به یک روز جلا داد
آیینه زانوی من و ساغر جم را
گرد دهن تنگ تو گردم که نموده است
شیرین به نظرها سفر تلخ عدم را
تا چشم تو آورد به کف ساغر تکلیف
می کرد چراغان سر قندیل حرم را
داغ است همان چاره داغی که کهن شد
هم نقش قدم محو کند نقش قدم را
صائب بکش از چهره معنی ورق لفظ
تا کی ز برون سیر کنم باغ ارم را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۰
گمراه کند غفلت من راهبران را
چون خواب، زمین گیر کند همسفران را
بی بهره ز معشوق بود عاشق محجوب
روزی ز دل خویش بود بی جگران را
در کوه و کمر از ره باریک خطرهاست
زنهار به دنبال مرو خوش کمران را
چون صبح مدر پرده شب را که مکافات
در خون جگر غوطه دهد پرده دران را
ز آتش نفسان نرم نگردد دل سختم
این سنگ کند خون به جگر شیشه گران را
اکسیر شد از قرب گهر گرد یتیمی
از دست مده دامن روشن گهران را
هر نامه که انشا کنم از درد جدایی
مقراض شود بال و پر نامه بران را
با دیده حیران چه کند خواب پریشان؟
صائب چه غم از شور جهان بی خبران را؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۲
از خون جگر رنگ پذیرد سخن ما
برگی است خزان دیده سهیل از یمن ما
محتاج به شمع مه و خورشید نباشد
چون سینه روشن گهران انجمن ما
از صحبت ما فیض توان برد به دامن
زلف شب قدرست دل پرشکن ما
چون ماهی لب بسته سراپای زبانیم
در ظاهر اگر نیست زبان در دهن ما
بی قیمتی ما ز گران مایگی ماست
کاین چرخ فرومایه ندارد ثمن ما
از گوهر ما گر چه خورد چشم جهان آب
از گرد یتیمی است همان پیرهن ما
از بند لباسیم درین بحر سبکبار
پیراهن ما همچو حباب است تن ما
آن خوش سخنانیم درین بزم که باشد
از بال و پر خویش چو طوطی چمن ما
در زندگی از بس که به تلخی گذراندیم
از زهر فنا تلخ نگردد دهن ما
صائب اگر از موی شکافان جهانی
غافل مشو از خامه نازک سخن ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۶
برق سبک عنان را پروای خار و خس نیست
دام و قفس چه سازد با دل رمیده ما؟
دست گرهگشایی است از کار هر دو عالم
در دامن توکل پای کشیده ما
هر چند دیده ها را نادیده می شماری
هر جا که پا گذاری فرش است دیده ما
از نوبهار صائب رنگش به رو نیاید
بر گلشنی که بگذشت رنگ پریده ما
نتوان به مرگ پوشید چشم ندیده ما
سیری ندارد از خاک، چون دام، دیده ما
گفتیم وقت پیری در گوشه ای نشینیم
شد تازیانه حرص قد خمیده ما
با دل رمیده عشق زخم زبان چه سازد؟
گلها ز خار چیند دامان چیده ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۵
منه بر دل زار بار جهان را
سبک ساز بر شاخ گل آشیان را
نفس آتشین کن به تسخیر گردون
که آتش کند نرم، پشت کمان را
چو شد زهر عادت، مضرت نبخشد
به مرگ آشنا کن به تدریج جان را
همین است پیغام گلهای رعنا
که یک کاسه کن نوبهار و خزان را
دل صاف در بند دنیا نماند
به تدریج گوهر خورد ریسمان را
بود کیمیا قرب اهل سعادت
هما مغز دولت کند استخوان را
برآور ز دل آه گردون نوردی
ز سر باز کن این شرار و دخان را
ز تن دست بردار و جان را صفا ده
که آیینه چشم است آیینه دان را
به غیر از زیان نیست در خودفروشی
اگر سود خواهی ببند این دکان را
ز معراج منصب مجو پایداری
که بر یخ بود پای این نردبان را
بود غیبت خلق، مردارخواری
بپرداز ازین لقمه کام و زبان را
ز گوهر دهد لقمه ات ابر نیسان
اگر چون صدف پاک سازی دهان را
نکرد آسمان راست قامت در اینجا
تو خواهی کنی راست، کار جهان را؟
تکلف مکن در سلوکی که داری
چو خواهی که از خود کنی میهمان را
به زنجیر، دیوانه ننشیند از پا
چه پروای موج است آب روان را؟
فلک را مترسان به آه دروغین
که از تیر کج نیست پروا نشان را
به اشکی توان کند بنیاد غفلت
که یک قطره، سیل است خواب گران را
جهان استخوانی است بی مغز صائب
به پیش سگ انداز این استخوان را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۳
صبح روشن شد، بده ساقی می چون آفتاب
تا به روی دولت بیدار برخیزم ز خواب
هر که در میخانه بردارد ز روی صدق دست
از بیاض گردن مینا شود مالک رقاب
ماهیان از بی زبانی بحر بر سر می کشند
گفتگو داروی بیهوشی است در بزم شراب
عذر بیداد رخ او را خط از عشاق خواست
راه خود را پاک سازد خون چو گردد مشک ناب
از خط شبرنگ گفتم شرم او کمتر شود
پرده دیگر ز خط افزود بر شرم و حجاب
در زمان خط، مدار چشم او بر مردمی است
گردن عامل بود باریک در پای حساب
از نگاه گرم، چون مویی که بر آتش نهند
می شود افزون میان نازکش را پیچ و تاب
فیض گردون بلنداختر بود ز اقبال عشق
تاج بخشی می کند از همت دریا حباب
کیمیای دانه احسان، زمین قابل است
گوهر شهوار گردد در صدف اشک سحاب
مردم بی برگ را اسباب عیش آماده است
بستر خار است، در هر جا که سنگین گشت خواب
ایمنی جستم ز ویرانی، ندانستم که چرخ
گنج خواهد خواست جای باج ازین ملک خراب
در بلندی ناله صائب ندارد کوتهی
کوه تمکین تو می سازد صدا را بی جواب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۱
نکند باده شب، سوختگان را سیراب
تشنه در خواب شود تشنه تر از خوردن آب
پیش از آن دم که کند خون شفق را شب مشک
همچو خورشید برافروز رخ از باده ناب
در بهاران مشو از باده گلگون غافل
که ز هر لاله در آتش بودش نعل شتاب
به جوانی نتوانی چو رسیدن، باری
جهد کن عهد جوانی جهان را دریاب
به جوانی نتوانی چو رسیدن، باری
جهد کن عهد جوانی جهان را دریاب
تا توان نغمه سیراب شنید از بلبل
مشنو زمزمه خشک نی و چنگ و رباب
هر چه داری گرو باده کن ایام بهار
در خزان از گرو باده برآور اسباب
تا بود نغمه بلبل، مشنو ساز دگر
تا بود دفتر گل، روی میاور به کتاب
با نفس سوختگی لاله برآمد از سنگ
به کدورت چه فرو رفته ای، ای خانه خراب
شور بلبل نمکی نیست که دایم باشد
نمکی چند ازین شور بیفشان به کباب
عارفان غافل از افسانه دنیا نشوند
بلبلان را نکند صبح بهاران در خواب
نوبت خواب به شب های دی افکن صائب
که حرام است درین فصل به بیداران خواب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۶
چهره نوخط آن تازه جوان را دریاب
زیر ابر تنک آن برق عنان را دریاب
پیش ازان دم که ز مقراض شود پا به رکاب
چشم بگشای، خط مشک فشان را دریاب
دو سه روزی است صفای خط پشت لب او
زود ته جرعه عمر گذران را دریاب
دولت سنگدلان زود به سر می آید
خط ریحانی یاقوت لبان را دریاب
در شب قدر به غفلت گذراندن ستم است
روزگار خط آن تازه جوان را دریاب
تا لب لعل تو بی آب نگشته است ز خط
کشت امید من سوخته جان را دریاب
اگر از حسن گلوسوز بهاری غافل
جگر سوخته لاله ستان را دریاب
اگر از موی شکافان جهانی صائب
کمر نازک آن مورمیان را دریاب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۱
درون گنبد گردون فتنه بار مخسب
به زیر سایه پل، موسم بهار مخسب
فلک ز کاهکشان تیغ بر کف استاده است
به زیر سایه شمشیر آبدار مخسب
فتاده است زمین پیش پای صرصر مرگ
چو گرد بر سر این فرش مستعار مخسب
ز چار طاق عناصر شکست می بارد
میان چار مخالف به اختیار مخسب
درون سینه ماهی نکرد یونس خواب
برون نرفته ازین آبگون حصار مخسب
ز مرگ نسیه چه چون برگ بید می لرزی؟
ز مرگ نقد بیندیش، زینهار مخسب
اگر چه ظلمت شب پرده پوش بی ادبی است
تو بی ادب، ادب خود نگاه دار مخسب
مباد شرطه طوفان درست بنشیند
نبرده رخت ازین ورطه بر کنار مخسب
دو چشم روشن ماهی درون پرده آب
دو شاهدست که در بحر بی کنار مخسب
به چشم دام ز ذوق شکار خواب نرفت
اگر تو یافته ای لذت شکار مخسب
صفای چهره شبنم گل سحرخیزی است
ز یکدگر بگشا چشم اعتبار مخسب
به این امید که سر رشته ای به دست افتد
شود چو سوزن اگر پیکرت نزار مخسب
زمام ناقه لیلی بلال شب دارد
نصیحت من مجنون به یاد دار مخسب
بگیر از ورق لاله نقش بیداری
تو نیز ناخن داغی به دل فشار مخسب
گرفت هاله در آغوش، ماه خود را تنگ
تو هم ز اهل دلی ای تهی کنار مخسب
به سایه علم آه، خویش را برسان
شبی که فردا جنگ است، زینهار مخسب
ز حرف تلخ در اینجا زبان خویش بگز
به خوابگاه لحد در دهان مار مخسب
حلال نیست به بیماردار، خواب گران
ترحمی کن و بهر دل فگار مخسب
بهار عیش هم آغوش غنچه خسبان است
به زیر سایه گل پهن، سبزه وار مخسب
ستاره زنده جاوید شد ز بیداری
تو نیز در دل شب ای سیاهکار مخسب
به شب ز حلقه اهل گناه کن شبگیر
دلی چو آینه داری، به زنگبار مخسب
به جنبش نفس خود ببین و عبرت گیر
رفیق بر سر کوچ است، زینهار مخسب
دم فسرده سرما ز خواب سنگین است
اگر تو سوخته جانی، چو نوبهار مخسب
گل سر سبد عمر، چشم بیدارست
به رغم دیده گلچین روزگار مخسب
رسول گفت که با خواب، مرگ هم پدرست
به اختیار مکن مرگ اختیار مخسب
زمین و آب تو کمتر ز هیچ دهقان نیست
ز تخم اشک تو هم دانه ای بکار مخسب
کمین دزد بود خواب اگر ز اهل دلی
درین کمینگه آشوب، زینهار مخسب
نشان چشمه حیوان به تیرگی دادند
نقاب شب چو فکندند، خضروار مخسب
نبسته لب ز سخن، آرمیدگی مطلب
نکرده رخنه دیوار استوار مخسب
حصار جسم تو از چشم و گوش پر رخنه است
نصیحت دل آگاه گوش دار مخسب
به نیم چشم زدن پر ز آب می گردد
درین سفینه پر رخنه زینهار مخسب
گرفت دامن گل شبنم از سحرخیزی
تو هم شبی رخی از اشک تازه دار مخسب
ترا که دولت بیدار شمع بالین است
چو نقش صورت دیبا به یک قرار مخسب
به ذوق مطرب و می روزها به شب کردی
شبی به ذوق مناجات کردگار مخسب
ز فیض صدق طلب، مور پر برون آورد
تو نیز پای کسالت ز گل برآر مخسب
ترا به گوهر دل کرده اند امانت دار
ز دزد امانت حق را نگاه دار مخسب
اگر ترا به شکر خواب، بخت بفریبد
تو خواب تلخ عدم را به خاطر آر مخسب
برآر یوسف جان را ز چاه تیره تن
تو نور چشم وجودی، درین غبار مخسب
مثلثی است موالید بهر رفتن تو
درین بساط مربع تو خشت وار مخسب
ز نوبهار به رقص است ذره ذره خاک
تو نیز جزو زمینی، درین بهار مخسب
فروغ دولت بیدار، چشم اگر داری
تو هم چو شمع به مژگان اشکبار مخسب
مباد عشق نهد جوز پوچ در بغلت
چو کودکان به سر راه انتظار مخسب
نگاه کن سر تار نفس کجا بندست
نگاه دار سر رشته زینهار مخسب
ز عشق سرو چمن خواب نیست فاخته را
تو هم به سایه آن سرو پایدار مخسب
قدم به دیده خورشید نه مسیحاوار
میان آب و گل جسم چون حمار مخسب
گلیم بخت درین آب می توان شستن
چو مرده در دم صبح سفیدکار مخسب
رسید کوکبه عشق، سر برآر از خاک
چو دانه در جگر خاک در بهار مخسب
اگر نه مهر نهاده است بر دلت غفلت
به پیش دیده بیدار کردگار مخسب
به ذوق رنگ حنا، کودکان نمی خسبند
چه می شود، تو هم از بهر آن نگار مخسب
شده است دخمه دل های مرده مرکز خاک
درین حظیره پر مرده زینهار مخسب
جواب آن غزل مولوی است این صائب
ز عمر، یکشبه کم گیر و زنده دار مخسب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۷
از چشم نیم مست تو با یک جهان شراب
ما صلح می کنیم به یک سرمه دان شراب!
از خشکسال توبه کم کاسه می رسیم
داریم چشم از همه دریاکشان شراب
زنهار شرم دختر رز را نگاه دار
در روز آفتاب مپیما عیان شراب
هر غنچه ای ز باده گلرنگ شیشه ای است
دیگر چه حاجت است درین بوستان شراب
من در حجاب عشقم و او در نقاب شرم
ای وای اگر قدم ننهد در میان شراب!
مینا به چشم روشنی جام می رود
در مجلسی که می کشد آن دلستان شراب
ما ذوق لب گزیدن خمیازه یافتیم
ارزانی تو باد ز رطل گران شراب
رنگ شکسته کاهربای شکفتگی است
کیفیت بهار دهد در خزان شراب
ما داده ایم دست ارادت به دست تاک
زان روی می خوریم چو آب روان شراب
صائب چراغ عشرت ما می شود خموش
گر کم شود ز ساغر یک زمان شراب
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۲
طی شود در یک نفس آغاز و انجام حیات
شعله جواله باشد گردش جام حیات
مهلت از نوکیسه جستن از خرد دورست دور
چون سبکروحان بده پیش از طلب وام حیات
محو گردد در نظر واکردنی مد شهاب
دل منه چون غافلان بر طول ایام حیات
چون لب پیمانه می بوسد لب شمشیر را
هر که می سازد دهانی تلخ از جام حیات
چشم عیش صافی از ایام در پیری مدار
نیست غیر از درد کلفت در ته جام حیات
گر حضوری هست، در دارالامان نیستی است
دانه ای جز خوردن دل نیست در دام حیات
خواب مرگش را نسازد بستر بیگانه تلخ
خاک باشد هر که را بستر در ایام حیات
هستی باقی به دست آور چو عالی همتان
انتظار مرگ را تا کی نهی نام حیات؟
در بلا تن دادن از بیم بلا اولی ترست
گردن خود را سبک کن زود از وام حیات
در قفس می افکند مرغ فلک پرواز را
هر که در ملک عدم می بندد احرام حیات
جوی شیر و شهد گردد در تنش رگ زیر خاک
هر که کام خلق شیرین کرد هنگام حیات
تیرگی آفاق را از دل به آب زر بشوی
تا سرت گرم است چون خورشید از جام حیات
آنچه می ماند بجا از رفتگان، جز نام نیست
نام نیکی کسب کن صائب در ایام حیات
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۷
دیده های پاک را با حسن، کشتی آشناست
شبنم روشن گهر در گلستان فرمانرواست
اهل دل را کعبه و بتخانه می دارد عزیز
خال موزون هر کجا بر چهره افتد خوشنماست
می کند بی دست و پایی دشمنان را مهربان
موج دریا بر خس و خاشاک، بازوی شناست
سرفرازان جهان را خاکساری زینت است
گوهر شهوار را گرد یتیمی کیمیاست
رهرو عشق از بلای آسمانی فارغ است
آب روشن را چه پروا از غبار آسیاست؟
بر دم شمشیرم از باریک بینی های عقل
ای خوش آن رهرو که در راه طلب بی رهنماست
لوح های ساده را خواب پریشان است نقش
بر تن آزاده نقش بوریا دام بلاست
چشم بینا در جهان عقل باشد دستگیر
در بیابان توکل، چشم پوشیدن عصاست
مایه داران مروت، ماندگان را شهپرند
ورنه بوی پیرهن فارغ ز امداد صباست
می رساند بوی گل خود را به دنبال بهار
گر چه از رنگ شلاین، پای سیرش در حناست
بیش شد ذوق گرستن دیده را زان خاک پای
چشم را روشن نماید گریه ای کز توتیاست
می شود راجع به اصل خویش صائب فرع ها
بازگشت بوی مشک آخر به آهوی ختاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۳
جام ما دریاکشان مهر لب خاموش ماست
مطرب ما همچو دریا سینه پرجوش ماست
هست تا در جام ما یک قطره می، دریا دلیم
پشت ما بر کوه باشد تا سبو بر دوش ماست
بر سر خمخانه افلاک، خشت آفتاب
روز و شب در سیر و دور از باده پر جوش ماست
شمع ایمن کز فروغش کوه صحراگرد شد
روزگاری شد که پنهان در ته سرپوش ماست
گر چه چون قمری ز کوکو نعل وارون می زنیم
قدکشیدن های سرو از تنگی آغوش ماست
از نگاهی آسمان را می کند زیر و زبر
آسمان چشمی که در تاراج عقل و هوش ماست
نه همین خون می خورد خاک از دل بی تاب ما
چرخ هم خونین جگر از طفل بازیگوش ماست
گر چه ما را نیست صائب باده ای جز زهر تلخ
گوشها تنگ شکر از بانگ نوشانوش ماست