عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
ز معمار خرابی بس که همچون گنج معمورم
چو مرهم عاقبت گل می کند از زخم ناسورم
جز آهنگ محبت نیست در مضراب من دیگر
همین «عشاق » می آید به گوش از ساز تنبورم
مرا اندیشه هجر و خیال وصل کی باشد؟!
به ذوق کوی او نآید به خاطر جنت حورم
مرا هر چند صحرای جنون چون لاله مسکن شد
ولی از الفت داغ غم او سخت مسرورم
نکردم با ادیب عشق جز مشق جنون دیگر
اگر آهی کشم در بزم او چون شمع معذورم
همین بس نشئه کیفیت خمیازه شوقش
به ساغر الفتی دارد نگاه چشم مخمورم
ازان روزی که من در وادی هجرش وطن دارم
نباشد صبح عشرت در پس این شام دیجورم
ز سلطان غمش نبود به طغرائی مثال من
به غیر از سایه بخت سیاه خویش منشورم
قلم از بهر تحریرت ز چوب دار می باید
که تا بنویسی شرح قصه های خون منصورم
هزاران آفرین طغرل به عجز حضرت بیدل
ز دشت بی خودی می آیم از وضع ادب دورم
چو مرهم عاقبت گل می کند از زخم ناسورم
جز آهنگ محبت نیست در مضراب من دیگر
همین «عشاق » می آید به گوش از ساز تنبورم
مرا اندیشه هجر و خیال وصل کی باشد؟!
به ذوق کوی او نآید به خاطر جنت حورم
مرا هر چند صحرای جنون چون لاله مسکن شد
ولی از الفت داغ غم او سخت مسرورم
نکردم با ادیب عشق جز مشق جنون دیگر
اگر آهی کشم در بزم او چون شمع معذورم
همین بس نشئه کیفیت خمیازه شوقش
به ساغر الفتی دارد نگاه چشم مخمورم
ازان روزی که من در وادی هجرش وطن دارم
نباشد صبح عشرت در پس این شام دیجورم
ز سلطان غمش نبود به طغرائی مثال من
به غیر از سایه بخت سیاه خویش منشورم
قلم از بهر تحریرت ز چوب دار می باید
که تا بنویسی شرح قصه های خون منصورم
هزاران آفرین طغرل به عجز حضرت بیدل
ز دشت بی خودی می آیم از وضع ادب دورم
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
ندانم از چه استاد ازل کردست تخمیرم
که شد شهپر پرواز عنقا کلک تصویرم!
شبی چون زلف رفتم در خیال محبس رویش
همین افسانه دورست خواب صبح تعبیرم
چه می پرسی به مجنون نسبت رسوائی ما را
توان رمز جنون فهمید از ساز بم و زیرم!
به رنگ بی خودی چون ناله می خواهم روم سویش
خیال حلقه آن زلف شبرنگست زنجیرم
درین وادی غبار جرأتم ز آرام رم دارد
که چون وحشت به زیر سایه مژگان نخچیرم
سمند ناله ای در زیر بار سرمه کی ماند!
به قلاب نفس از راه خاموشی زمینگیرم!
خدنگ فکر من باشد حریف هر نشان طغرل
تو پنداری که از بال رسا آمد پر تیرم
که شد شهپر پرواز عنقا کلک تصویرم!
شبی چون زلف رفتم در خیال محبس رویش
همین افسانه دورست خواب صبح تعبیرم
چه می پرسی به مجنون نسبت رسوائی ما را
توان رمز جنون فهمید از ساز بم و زیرم!
به رنگ بی خودی چون ناله می خواهم روم سویش
خیال حلقه آن زلف شبرنگست زنجیرم
درین وادی غبار جرأتم ز آرام رم دارد
که چون وحشت به زیر سایه مژگان نخچیرم
سمند ناله ای در زیر بار سرمه کی ماند!
به قلاب نفس از راه خاموشی زمینگیرم!
خدنگ فکر من باشد حریف هر نشان طغرل
تو پنداری که از بال رسا آمد پر تیرم
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
بساط هستی خود را به راهت خاک می سازم
اگر باشد زمین ناساز با افلاک می سازم!
لبم از آتش شوق محبت خشک شد لیکن
ز اشک خون فشان مژگان خود نمناک می سازم
لباسی در بر من نیست اکنون غیر رسوائی
گریبان تا به دامان قیامت چاک می سازم
ازان روزی که دورم از دم صبح وصال او
چو شمع شام هجر آه از دل غمناک می سازم
نباشد معبدی جز گوشه میخانه ام دیگر
اگر زاهد شوم از چوب رز مسواک می سازم
جهانی گشت یکسر کشته چشم سیه مستش
کفن اندر شهید او ز برگ تاک می سازم
چنان مستم من از جام خیال باده شوقش
که صبح وصل کی از شام هجر ادراک می سازم؟!
درین وادی ز سامان شکار من چه می پرسی
که از صید معانی زینت فتراک می سازم!
ز تاب شعله شوق تو خاکستر شدم لیکن
غبار کلفت از آئینه دل پاک می سازم
خوشا طغرل ازین یک مصرع بحر سخن بیدل
به ذوق جستجویت جیب هستی چاک می سازم
اگر باشد زمین ناساز با افلاک می سازم!
لبم از آتش شوق محبت خشک شد لیکن
ز اشک خون فشان مژگان خود نمناک می سازم
لباسی در بر من نیست اکنون غیر رسوائی
گریبان تا به دامان قیامت چاک می سازم
ازان روزی که دورم از دم صبح وصال او
چو شمع شام هجر آه از دل غمناک می سازم
نباشد معبدی جز گوشه میخانه ام دیگر
اگر زاهد شوم از چوب رز مسواک می سازم
جهانی گشت یکسر کشته چشم سیه مستش
کفن اندر شهید او ز برگ تاک می سازم
چنان مستم من از جام خیال باده شوقش
که صبح وصل کی از شام هجر ادراک می سازم؟!
درین وادی ز سامان شکار من چه می پرسی
که از صید معانی زینت فتراک می سازم!
ز تاب شعله شوق تو خاکستر شدم لیکن
غبار کلفت از آئینه دل پاک می سازم
خوشا طغرل ازین یک مصرع بحر سخن بیدل
به ذوق جستجویت جیب هستی چاک می سازم
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
به عالم خویش را از بی خودی افسانه می سازم
به یاد جام وصلش نعره مستانه می سازم!
اگر باشد کلید قفل جنت صحنه زاهد
ز اشک خویش من هم سبحه صد دانه می سازم!
به مردم گر همین باشد طریق آشنائی ها
چو اشک نوگ مژگان خویش را بیگانه می سازم!
مپرسید از سواد قصه روز سیاه من
شب آن زلف را کوته ازین افسانه می سازم!
اگر سامان استغنا و تمکین تو این باشد
به راهت ز انتظار از چوب نرگس خانه می سازم!
خیال زلفش از خواب پریشان کرد بیدارم
قلم در وصف تابش از زبان شانه می سازم
ادایت گشت اکنون مانع ذوق سجود من
بت نازآفرینم گر توئی بتخانه می سازم!
فروغ عارضت هر جا چراغ بزم محفل شد
به گرد شمع رویت خویش را پروانه می سازم
نمی ترسم ز نیرنگ و فسون مار آن گیسو
وطن چون گنج عمری شد که در ویرانه می سازم!
ازان روزی که شد پابند زنجیر سر زلفت
به زنجیرت که خود را بعد ازین دیوانه می سازم!
چه خوش گفتست اینجا بیدل بزم ادب طغرل
همان گرد سرت می گردم و پیمانه می سازم
به یاد جام وصلش نعره مستانه می سازم!
اگر باشد کلید قفل جنت صحنه زاهد
ز اشک خویش من هم سبحه صد دانه می سازم!
به مردم گر همین باشد طریق آشنائی ها
چو اشک نوگ مژگان خویش را بیگانه می سازم!
مپرسید از سواد قصه روز سیاه من
شب آن زلف را کوته ازین افسانه می سازم!
اگر سامان استغنا و تمکین تو این باشد
به راهت ز انتظار از چوب نرگس خانه می سازم!
خیال زلفش از خواب پریشان کرد بیدارم
قلم در وصف تابش از زبان شانه می سازم
ادایت گشت اکنون مانع ذوق سجود من
بت نازآفرینم گر توئی بتخانه می سازم!
فروغ عارضت هر جا چراغ بزم محفل شد
به گرد شمع رویت خویش را پروانه می سازم
نمی ترسم ز نیرنگ و فسون مار آن گیسو
وطن چون گنج عمری شد که در ویرانه می سازم!
ازان روزی که شد پابند زنجیر سر زلفت
به زنجیرت که خود را بعد ازین دیوانه می سازم!
چه خوش گفتست اینجا بیدل بزم ادب طغرل
همان گرد سرت می گردم و پیمانه می سازم
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
ادب سرمایه عشقم مپرس از شوخی نازم
نوای نغمه «عشاق » دارد پرده سازم
چو نی می خواستم من ناله ای سازم ز هجرانش
خیال زلف او شد مانع جولان آوازم
نمی ترسم من از رسوائی خود لیک ازان ترسم
که افشا گردد از عشقش چو مجنون بر ملا رازم
بم و زیر خموشی کی کند مضراب من دیگر؟!
به غیر از ساز قانون تو آهنگی نمی سازم!
ز فرزین کرده ام اسپ هوس از بهر آن شهرخ
بساط عارضش نردیست من شطرنج می بازم
فغان و ناله و آه مرا هرگز تو نشنیدی
رسد امروز در گوش مسیحا گر چه آوازم
نآمد دامن وصل تو ای مه بر کفم هرگز
اگر چندی که چون مد نگه هر سوی می تازم
ازان روزی که فکرم در شکار صید معنی شد
به شوخی چون کبوتر از نگه در دیده بازم
غرور و ناز تا کی منع احسان تو می سازد؟!
خوشا روزی که با نیم نگه سازی سرافرازم!
غبار دیده خلقم گر از بی طالعی لیکن
میان اهل معنی در چمن چون سرو ممتازم
خدا را یک نظر کن جانب سحر حلال من
اگر چندی که پیغمبر نیم کم نیست اعجازم!
خوشم طغرل من از مضمون بانگ قل قل بیدل
اگر ساقی ز موج باده بندد رشته بر سازم!
نوای نغمه «عشاق » دارد پرده سازم
چو نی می خواستم من ناله ای سازم ز هجرانش
خیال زلف او شد مانع جولان آوازم
نمی ترسم من از رسوائی خود لیک ازان ترسم
که افشا گردد از عشقش چو مجنون بر ملا رازم
بم و زیر خموشی کی کند مضراب من دیگر؟!
به غیر از ساز قانون تو آهنگی نمی سازم!
ز فرزین کرده ام اسپ هوس از بهر آن شهرخ
بساط عارضش نردیست من شطرنج می بازم
فغان و ناله و آه مرا هرگز تو نشنیدی
رسد امروز در گوش مسیحا گر چه آوازم
نآمد دامن وصل تو ای مه بر کفم هرگز
اگر چندی که چون مد نگه هر سوی می تازم
ازان روزی که فکرم در شکار صید معنی شد
به شوخی چون کبوتر از نگه در دیده بازم
غرور و ناز تا کی منع احسان تو می سازد؟!
خوشا روزی که با نیم نگه سازی سرافرازم!
غبار دیده خلقم گر از بی طالعی لیکن
میان اهل معنی در چمن چون سرو ممتازم
خدا را یک نظر کن جانب سحر حلال من
اگر چندی که پیغمبر نیم کم نیست اعجازم!
خوشم طغرل من از مضمون بانگ قل قل بیدل
اگر ساقی ز موج باده بندد رشته بر سازم!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
هر گه ز ناز خندد آن جوهر تبسم
غیر از شکر نجوشد از کوثر تبسم
چون خاک داد بر باد او آتش قرارم
خونم چو آب ریزد از خنجر تبسم
جانم اگر چه نبود شیرین ز شهد وصلش
باشد حلاوت دل از شکر تبسم
بیداد رفته با من از لشکر تغافل
دعوای عشق دارم با محضر تبسم
امروز کس نخواند در معبد جمالش
جز خطبه تلطف بر بستر تبسم
در مزد مقدم او جان تحفه می نمایم
پیغام وصل آرد گر چاکر تبسم
خواندیم و گشت روشن مضمون خط لعلش
جز خضر نیست دیگر پیغمبر تبسم
در حلقه تغافل گر مرکز عتاب است
در بزم ناز باشد سر دفتر تبسم
در پیش خنده او در عدن چه باشد؟!
لعلش کشیده یاقوت از اخگر تبسم!
تا چند می نمائی تکرار درس نازش؟!
افسانه مختصر کن با دلبر تبسم!
چون مجرمان بگویم صد شرح قصه غم
گر حال ما بپرسند در محشر تبسم
در چین جبهه تا کی ای رهزنان عشرت
بیرون روید اکنون از کشور تبسم!
صد آفرین به بیدل کش گفته است طغرل
یارب مباد تیغش چون جوهر تبسم!
غیر از شکر نجوشد از کوثر تبسم
چون خاک داد بر باد او آتش قرارم
خونم چو آب ریزد از خنجر تبسم
جانم اگر چه نبود شیرین ز شهد وصلش
باشد حلاوت دل از شکر تبسم
بیداد رفته با من از لشکر تغافل
دعوای عشق دارم با محضر تبسم
امروز کس نخواند در معبد جمالش
جز خطبه تلطف بر بستر تبسم
در مزد مقدم او جان تحفه می نمایم
پیغام وصل آرد گر چاکر تبسم
خواندیم و گشت روشن مضمون خط لعلش
جز خضر نیست دیگر پیغمبر تبسم
در حلقه تغافل گر مرکز عتاب است
در بزم ناز باشد سر دفتر تبسم
در پیش خنده او در عدن چه باشد؟!
لعلش کشیده یاقوت از اخگر تبسم!
تا چند می نمائی تکرار درس نازش؟!
افسانه مختصر کن با دلبر تبسم!
چون مجرمان بگویم صد شرح قصه غم
گر حال ما بپرسند در محشر تبسم
در چین جبهه تا کی ای رهزنان عشرت
بیرون روید اکنون از کشور تبسم!
صد آفرین به بیدل کش گفته است طغرل
یارب مباد تیغش چون جوهر تبسم!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
حدیث زلف او خواهم خطی از هاله بنویسم
به جای وصف خویش شعله جواله بنویسم
دران مکتوب که شرح قصه هجرش بیان سازم
قلم از آه بلبل می کنم گر ناله بنویسم
اگر خواهم سواد نسخه دیوان عشق او
به داغم گر رسد نوبت به برگ لاله بنویسم
مپرس از من حدیث گرمی آن لعل گلگونش
فتد در صفحه ام آتش اگر تبخاله بنویسم
پی تحریر کلک من تبسم خنده ای دارد
که جای حرف دندانش نقط از ژاله بنویسم
نبینی در جهان جز حلقه قوس قزح دیگر
به مد ابرویش روزی که من دنباله بنویسم
نویسی حال عشاقش بیان کن شمه ای با من
که من شیدای اویم خویشتن را واله بنویسم
جز ارباب معانی جمله خلق جهان یکسر
کم از گاواند در دانش مگر گوساله بنویسم؟!
خوشا طغرل ازین یک مصرع بحر سخن بیدل
قلم در موج گوهر بشکنم تبخاله بنویسم!
به جای وصف خویش شعله جواله بنویسم
دران مکتوب که شرح قصه هجرش بیان سازم
قلم از آه بلبل می کنم گر ناله بنویسم
اگر خواهم سواد نسخه دیوان عشق او
به داغم گر رسد نوبت به برگ لاله بنویسم
مپرس از من حدیث گرمی آن لعل گلگونش
فتد در صفحه ام آتش اگر تبخاله بنویسم
پی تحریر کلک من تبسم خنده ای دارد
که جای حرف دندانش نقط از ژاله بنویسم
نبینی در جهان جز حلقه قوس قزح دیگر
به مد ابرویش روزی که من دنباله بنویسم
نویسی حال عشاقش بیان کن شمه ای با من
که من شیدای اویم خویشتن را واله بنویسم
جز ارباب معانی جمله خلق جهان یکسر
کم از گاواند در دانش مگر گوساله بنویسم؟!
خوشا طغرل ازین یک مصرع بحر سخن بیدل
قلم در موج گوهر بشکنم تبخاله بنویسم!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
گرفتار کمند آن خم زلف بناگوشم
حباب آسا به سودای خیالش خانه بر دوشم!
ادیبا با من از درس خرد دیگر مگو حرفی
چو مجنون در خیال طره لیلی بود هوشم!
نمی خواهم به غیر از دولت دیدار وصل او
اگر فرزند خورشید فلک آید در آغوشم!
مرا از زندگی بهتر که مردن در تمنایش
گر در جام جم آب حیات آید نمی نوشم!
همین شد سرنوشت قسمت روز ازل با من
قضا از حلقه ای داغ غلامی کرد در گوشم!
نباشد در خور من هیچ لاف نغمه شوقش
ز تشویر حرارت های عشق یار در جوشم
خوشا در پیکر من کسوت خاک درش طغرل
به جای پیرهن جز او ز عالم چشم می پوشم!
حباب آسا به سودای خیالش خانه بر دوشم!
ادیبا با من از درس خرد دیگر مگو حرفی
چو مجنون در خیال طره لیلی بود هوشم!
نمی خواهم به غیر از دولت دیدار وصل او
اگر فرزند خورشید فلک آید در آغوشم!
مرا از زندگی بهتر که مردن در تمنایش
گر در جام جم آب حیات آید نمی نوشم!
همین شد سرنوشت قسمت روز ازل با من
قضا از حلقه ای داغ غلامی کرد در گوشم!
نباشد در خور من هیچ لاف نغمه شوقش
ز تشویر حرارت های عشق یار در جوشم
خوشا در پیکر من کسوت خاک درش طغرل
به جای پیرهن جز او ز عالم چشم می پوشم!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
ندانم شمع رخسار که روشن شد ز آمالم
که چون پروانه صرف سوختن ها شد پر و بالم
اگر صد ره کتاب عشق را خوانی نمی یابی
به جز شرح جنون از نسخه دیوان اعمالم
به یاد عید وصلش سلخ ماه من شود بدری
غرورارای عیشم غره ایام شوالم
کتاب مشکلات عشق من نحو دگر باشد
نمی فهمد به جز مجنون دگر کس شرح احوالم
من از بار ضعیفی آنقدر گردیده ام لاغر
تو پنداری که سرمشق صدای ناله و نالم
ندارد گشت راهت مهره نرد بساط من
نشان سعد هرگز نیست اندر قرعه فالم
فسون طالعم از شام نومیدی اثر دارد
ندامت گل کند از شوخی و نیرنگ آمالم
به حیرت غوطه خوردم از تماشای جمال او
که چون آئینه از نظاره رخسار او لالم
تنزل از طریق رونق بختم نگون سازد
به جز ادبار نبود حاصل سامان اقبالم
عصائی بر کفم امروز از چوب کمان باید
که من در زیر بار عشق او خم گشته چون دالم
چه خوش گفتست طغرل شاه اورنگ سخن بیدل
دماغ شهرت عنقا ندارد ریزش بالم
که چون پروانه صرف سوختن ها شد پر و بالم
اگر صد ره کتاب عشق را خوانی نمی یابی
به جز شرح جنون از نسخه دیوان اعمالم
به یاد عید وصلش سلخ ماه من شود بدری
غرورارای عیشم غره ایام شوالم
کتاب مشکلات عشق من نحو دگر باشد
نمی فهمد به جز مجنون دگر کس شرح احوالم
من از بار ضعیفی آنقدر گردیده ام لاغر
تو پنداری که سرمشق صدای ناله و نالم
ندارد گشت راهت مهره نرد بساط من
نشان سعد هرگز نیست اندر قرعه فالم
فسون طالعم از شام نومیدی اثر دارد
ندامت گل کند از شوخی و نیرنگ آمالم
به حیرت غوطه خوردم از تماشای جمال او
که چون آئینه از نظاره رخسار او لالم
تنزل از طریق رونق بختم نگون سازد
به جز ادبار نبود حاصل سامان اقبالم
عصائی بر کفم امروز از چوب کمان باید
که من در زیر بار عشق او خم گشته چون دالم
چه خوش گفتست طغرل شاه اورنگ سخن بیدل
دماغ شهرت عنقا ندارد ریزش بالم
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
ندانم نشئه از پیمانه چشم که در جامم
زند بر هم دم صبح نشاطم ظلمت شامم!
به دیوان خیالم نیست غیر از ابجد عشقش
ز نقش این نگین باشد بلندآوازه نامم
گل طبعم شکفته از نسیم نکته سنجی ها
سراپا دم زند از پخته مغزی میوه خامم
تپیدم ناله کردم سوختم با خویش پیچیدم
به موج بی قراری ناخدا گردید آرامم
حصول مدعا در چهره دهرست ناپیدا
به جای شهد شد حنظل نصیب از دور ایامم!
می شادی به هر کس قسمت از روز ازل باشد
نشد از ساقی دور فلک یک جرعه در کامم
کجا آید مرا طغرل به خاطر جنت و حورش
که همچون هاله امشب من همآغوش مه تامم؟!
زند بر هم دم صبح نشاطم ظلمت شامم!
به دیوان خیالم نیست غیر از ابجد عشقش
ز نقش این نگین باشد بلندآوازه نامم
گل طبعم شکفته از نسیم نکته سنجی ها
سراپا دم زند از پخته مغزی میوه خامم
تپیدم ناله کردم سوختم با خویش پیچیدم
به موج بی قراری ناخدا گردید آرامم
حصول مدعا در چهره دهرست ناپیدا
به جای شهد شد حنظل نصیب از دور ایامم!
می شادی به هر کس قسمت از روز ازل باشد
نشد از ساقی دور فلک یک جرعه در کامم
کجا آید مرا طغرل به خاطر جنت و حورش
که همچون هاله امشب من همآغوش مه تامم؟!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
ناله همان به که ز دل سر کنم
گوش فلک را ز فغان کر کنم!
طفل دبستان جنونم کنون
نسخه دیوان غم از بر کنم
دهر شود صفحه نیستان قلم
تا غم عشاق به دفتر کنم!
دم به دم از شوق چو مینای می
سجده تعظیم به ساغر کنم
رشحه ابر کرمش این بود
جبهه خود را ز عرق تر کنم!
نیست دگر بدرقه ای جز امید
در ره این بادیه رهبر کنم
می رسدم رتبه اورنگ غم
خاک کف پای تو افسر کنم
بر ورق شرح پریشانی ام
زلف تو را رشته مستر کنم
به که به باغ از قد چون سرو تو
ترک تماشای صنوبر کنم
بر رخ نبض رگ گل همچو مهر
سایه مژگان تو نشتر کنم
کردی تو یک جلوه درین چشم باز
رقص ز شادی چو کبوتر کنم!
سایه صفت سوی تو ز افتادگی
پای ندارم قدم از سر کنم!
باد به شمشیر تو خونم حلال
گر سر مو حرمت این سر کنم!
از هنر صیرفی نطق خویش
حلقه به گوش سخن از زر کنم!
طغرل مخمور می بیدلم
باده ندارم که به ساغر کنم!
گوش فلک را ز فغان کر کنم!
طفل دبستان جنونم کنون
نسخه دیوان غم از بر کنم
دهر شود صفحه نیستان قلم
تا غم عشاق به دفتر کنم!
دم به دم از شوق چو مینای می
سجده تعظیم به ساغر کنم
رشحه ابر کرمش این بود
جبهه خود را ز عرق تر کنم!
نیست دگر بدرقه ای جز امید
در ره این بادیه رهبر کنم
می رسدم رتبه اورنگ غم
خاک کف پای تو افسر کنم
بر ورق شرح پریشانی ام
زلف تو را رشته مستر کنم
به که به باغ از قد چون سرو تو
ترک تماشای صنوبر کنم
بر رخ نبض رگ گل همچو مهر
سایه مژگان تو نشتر کنم
کردی تو یک جلوه درین چشم باز
رقص ز شادی چو کبوتر کنم!
سایه صفت سوی تو ز افتادگی
پای ندارم قدم از سر کنم!
باد به شمشیر تو خونم حلال
گر سر مو حرمت این سر کنم!
از هنر صیرفی نطق خویش
حلقه به گوش سخن از زر کنم!
طغرل مخمور می بیدلم
باده ندارم که به ساغر کنم!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
چو گل زین باغ یک دل غرق خونم
کس آگه نیست از راز درونم!
پریشانم شبیه زلف لیلی
مثال بخت مجنون واژگونم!
مپرسید از من و افسانه من
خراب آن دو چشم پرفسونم!
منم امروز حسان معانی
به فن خویش ز افلاطون فزونم!
معمای مرا هر کس نفهمد
که من این بیشه را شیر حرونم!
نمایم حل مشکلهای باریک
کلید قفل فکر ذوفنونم
ندانی مطلبم حالم ندانی
اگر دانی همی دانی که چونم!
مرا خوانند خلاق المعانی
نبودم قبل ازین اما کنونم!
نروید همچو من رمز آشنائی
درین کشور به عهد صد قرونم!
نشان من حریف تیر کس نیست
محک را کی عیار آزمونم؟!
اگر با فضل گشتی رتبه حاصل
در آغوش قمر بودی سکونم
ولیکن چرخ باشد سفله پرور
اسیر قید این گردون دونم!
قماش فضل را نبود خریدار
ازین سودا به سر ریزد جنونم!
مرا کلک قضا بنوشت طغرل
سواد صفحه های کاف و نونم
کس آگه نیست از راز درونم!
پریشانم شبیه زلف لیلی
مثال بخت مجنون واژگونم!
مپرسید از من و افسانه من
خراب آن دو چشم پرفسونم!
منم امروز حسان معانی
به فن خویش ز افلاطون فزونم!
معمای مرا هر کس نفهمد
که من این بیشه را شیر حرونم!
نمایم حل مشکلهای باریک
کلید قفل فکر ذوفنونم
ندانی مطلبم حالم ندانی
اگر دانی همی دانی که چونم!
مرا خوانند خلاق المعانی
نبودم قبل ازین اما کنونم!
نروید همچو من رمز آشنائی
درین کشور به عهد صد قرونم!
نشان من حریف تیر کس نیست
محک را کی عیار آزمونم؟!
اگر با فضل گشتی رتبه حاصل
در آغوش قمر بودی سکونم
ولیکن چرخ باشد سفله پرور
اسیر قید این گردون دونم!
قماش فضل را نبود خریدار
ازین سودا به سر ریزد جنونم!
مرا کلک قضا بنوشت طغرل
سواد صفحه های کاف و نونم
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
عشق تو بلای جان و دینم
درد و الم تو آن و اینم
با عشق تو شهره زمانم
گر چند فتاده زمینم
داغم ز غم تو لاله آسا
چاک است ازان دل حزینم
ای صید کمان ابرویت من
چشم تو همیشه در کمینم!
لعلت به ستیزه می فشاند
حنظل به دهن ز انگبینم
هر چند که دورم از بر تو
نام تو بود خط نگینم
رم کرده ز ما غزال خویت
بودست مگر قدر همینم؟!
یک بار نگفتی از تلطف
کای عاشق زار کمترینم!
مقصود تو چیست کانچنانی؟!
تا بو که بگویمت چنینم
جان و دل و دین به باد دادم
با مصحف روی تو یمینم!
از عشق تو سود من همین بس
فرهاد بکفه آفرینم!
نامم چو به عاشقی علم شد
طغرل شده سر خط جبینم
درد و الم تو آن و اینم
با عشق تو شهره زمانم
گر چند فتاده زمینم
داغم ز غم تو لاله آسا
چاک است ازان دل حزینم
ای صید کمان ابرویت من
چشم تو همیشه در کمینم!
لعلت به ستیزه می فشاند
حنظل به دهن ز انگبینم
هر چند که دورم از بر تو
نام تو بود خط نگینم
رم کرده ز ما غزال خویت
بودست مگر قدر همینم؟!
یک بار نگفتی از تلطف
کای عاشق زار کمترینم!
مقصود تو چیست کانچنانی؟!
تا بو که بگویمت چنینم
جان و دل و دین به باد دادم
با مصحف روی تو یمینم!
از عشق تو سود من همین بس
فرهاد بکفه آفرینم!
نامم چو به عاشقی علم شد
طغرل شده سر خط جبینم
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
عارضت آفتاب می گویم
نرگست را شهاب می گویم
با تو ای نور چشم حرفی چند
من ز راه صواب می گویم
دل ربودی مرا به تار زلف
سخن از پیچ و تاب می گویم
ای پری گوش جانب من کن
ماجرای عذاب می گویم
لاله آسا من از غمت داغم
خانه دل خراب می گویم
روزگار مرا سیه کردی
خال لعلت غراب می گویم
شوخ چشما بیا به کلبه من
با سوالت جواب می گویم
یاد لعلت هر آنکه کرد نمرد
این حدیث از کتاب می گویم
دوش کردی مرا نگه لیکن
این قدر کی حساب می گویم؟!
گر ز من ای طبیب پرسی رنج
جگرم را کباب می گویم!
ابر لطفش به سر نمی بارد
رشحه ای از سراب می گویم
نکته های وصال او طغرل
شب هجران به خواب می گویم!
نرگست را شهاب می گویم
با تو ای نور چشم حرفی چند
من ز راه صواب می گویم
دل ربودی مرا به تار زلف
سخن از پیچ و تاب می گویم
ای پری گوش جانب من کن
ماجرای عذاب می گویم
لاله آسا من از غمت داغم
خانه دل خراب می گویم
روزگار مرا سیه کردی
خال لعلت غراب می گویم
شوخ چشما بیا به کلبه من
با سوالت جواب می گویم
یاد لعلت هر آنکه کرد نمرد
این حدیث از کتاب می گویم
دوش کردی مرا نگه لیکن
این قدر کی حساب می گویم؟!
گر ز من ای طبیب پرسی رنج
جگرم را کباب می گویم!
ابر لطفش به سر نمی بارد
رشحه ای از سراب می گویم
نکته های وصال او طغرل
شب هجران به خواب می گویم!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
تا نگه از چشم حیران کرده ایم
خانه آئینه ویران کرده ایم
عالمی ما را مسخر شد مگر
یاد انگشت سلیمان کرده ایم؟!
خویش را در محفل بزم ادب
بهر عید وصل قربان کرده ایم
لذت دردش گر اینست ای طبیب
بگذر از ما ترک درمان کرده ایم!
با وفای یار همچون زلف او
در شکست عهد پیمان کرده ایم
اشک نومیدی ز چشم انتظار
بر در امید دربان کرده ایم
جان به یک نیم نگاهش باختیم
مشکل خود سخت آسان کرده ایم
چون سراب اندر بیابان جنون
از سرشک خویش طوفان کرده ایم
ما غلط پیش لبش از ناقصی
قصه لعل بدخشان کرده ایم
شد فغان شانه خشک از تاب غم
روغن از شمع شبستان کرده ایم
ما و مجنون خوانده در فن جنون
زان سبب ترک دبستان کرده ایم
گر چه در هجریم از یاد رخش
دم به دم سیر گلستان کرده ایم
همچو گل امروز از باغ سخن
معنی بسیار سامان کرده ایم
حبذا طغرل که بیدل گفته است
یار می آید چراغان کرده ایم!
خانه آئینه ویران کرده ایم
عالمی ما را مسخر شد مگر
یاد انگشت سلیمان کرده ایم؟!
خویش را در محفل بزم ادب
بهر عید وصل قربان کرده ایم
لذت دردش گر اینست ای طبیب
بگذر از ما ترک درمان کرده ایم!
با وفای یار همچون زلف او
در شکست عهد پیمان کرده ایم
اشک نومیدی ز چشم انتظار
بر در امید دربان کرده ایم
جان به یک نیم نگاهش باختیم
مشکل خود سخت آسان کرده ایم
چون سراب اندر بیابان جنون
از سرشک خویش طوفان کرده ایم
ما غلط پیش لبش از ناقصی
قصه لعل بدخشان کرده ایم
شد فغان شانه خشک از تاب غم
روغن از شمع شبستان کرده ایم
ما و مجنون خوانده در فن جنون
زان سبب ترک دبستان کرده ایم
گر چه در هجریم از یاد رخش
دم به دم سیر گلستان کرده ایم
همچو گل امروز از باغ سخن
معنی بسیار سامان کرده ایم
حبذا طغرل که بیدل گفته است
یار می آید چراغان کرده ایم!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
حلاوت در دلم از عشق جانان
ز وصلش گشته ام چون غنچه خندان
به سر از عشق او صد شور و غوغا
به دل از مهر او سوزیست پنهان
بود از خنجر مژگان نازش
هزاران رخنه اندر دین و ایمان
یم و قلزم شود پیدا به عالم
بسازم گریه چون ابر بهاران
چه خوش باشد شود وصلش میسر
سخن ها گویم از هر باب چندان
ابا ناکرده از لعلش ستانم
اجازت گر دهد بوسی به دندان
نیم از عاشقان بی مروت
که روبم خاک راهش را به مژگان
مبادا خاری اندر رهگذارش
ز مژگان اوفتد نبود ادب آن
زنم آبی به راه او ز دیده
که بنشیند ز پا گردش بدینسان
غلام حلقه بر گوش است طغرل
بجوید وصل جانان از دل و جان
ز وصلش گشته ام چون غنچه خندان
به سر از عشق او صد شور و غوغا
به دل از مهر او سوزیست پنهان
بود از خنجر مژگان نازش
هزاران رخنه اندر دین و ایمان
یم و قلزم شود پیدا به عالم
بسازم گریه چون ابر بهاران
چه خوش باشد شود وصلش میسر
سخن ها گویم از هر باب چندان
ابا ناکرده از لعلش ستانم
اجازت گر دهد بوسی به دندان
نیم از عاشقان بی مروت
که روبم خاک راهش را به مژگان
مبادا خاری اندر رهگذارش
ز مژگان اوفتد نبود ادب آن
زنم آبی به راه او ز دیده
که بنشیند ز پا گردش بدینسان
غلام حلقه بر گوش است طغرل
بجوید وصل جانان از دل و جان
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
مرحبا ای دلبر سیمین تن سیمین بدن
جعد مشکینت بود در گردن جانم رسن!
تا خم ابروی پیوست تو شد محراب ما
فرض آمد سجده با پیر و جوان و مرد و زن
این همه بیداد یا رب از کجا آموختی
حبذا نارفته از لعل لبت بوی لبن؟!
از حریم درگه خود دور کن اغیار را
زاغ را لائق نباشد آشیان اندر چمن!
دیده ام خوبان عالم را به خوبی کی بود
چون تو شوخی در میان خوبرویان زمن؟!
بوئی از زلفش به چین مستوجب غوغا بود
این قماش فتنه را کس چون برد سوی ختن؟!
همچو من طغرل کسی در عشرت آباد جهان
بکر معنی را نیاوردست در عقد سخن!
جعد مشکینت بود در گردن جانم رسن!
تا خم ابروی پیوست تو شد محراب ما
فرض آمد سجده با پیر و جوان و مرد و زن
این همه بیداد یا رب از کجا آموختی
حبذا نارفته از لعل لبت بوی لبن؟!
از حریم درگه خود دور کن اغیار را
زاغ را لائق نباشد آشیان اندر چمن!
دیده ام خوبان عالم را به خوبی کی بود
چون تو شوخی در میان خوبرویان زمن؟!
بوئی از زلفش به چین مستوجب غوغا بود
این قماش فتنه را کس چون برد سوی ختن؟!
همچو من طغرل کسی در عشرت آباد جهان
بکر معنی را نیاوردست در عقد سخن!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۸
زیر بار عشق تو قدم دو تا خواهد شدن
یاد نخل قامتت آن دم عصا خواهد شدن
وامکن لعل لب خود شور در عالم مریز
بلبل از خندیدن گل در نوا خواهد شدن
همچو نی از سوز عشقت توأمان ناله ام
بند از بندم ز هجرانت جدا خواهد شدن
نامه ظلم تو بر کف سرکشم بیرون ز خاک
کی تو را اندیشه روز جزا خواهد شدن؟!
گر چه دورم از برت لیکن دلیل اشتیاق
عاقبت سوی تو ما را رهنما خواهد شدن
بعد مرگ از نرگس خاک مزارم ز انتظار
صد هزاران چشم در راه تو وا خواهد شدن
نسبت من با سگت دادی و می ترسم ازان
در میان ما و آن سگ ماجرا خواهد شدن
هر کجا جنس قماش حسن او آید به عرض
از هجوم خلق عالم زیر پا خواهد شدن
طغرل از گفتار خود سامان خجلت می کنم
از عرق آئینه ام موج حیا خواهد شدن
یاد نخل قامتت آن دم عصا خواهد شدن
وامکن لعل لب خود شور در عالم مریز
بلبل از خندیدن گل در نوا خواهد شدن
همچو نی از سوز عشقت توأمان ناله ام
بند از بندم ز هجرانت جدا خواهد شدن
نامه ظلم تو بر کف سرکشم بیرون ز خاک
کی تو را اندیشه روز جزا خواهد شدن؟!
گر چه دورم از برت لیکن دلیل اشتیاق
عاقبت سوی تو ما را رهنما خواهد شدن
بعد مرگ از نرگس خاک مزارم ز انتظار
صد هزاران چشم در راه تو وا خواهد شدن
نسبت من با سگت دادی و می ترسم ازان
در میان ما و آن سگ ماجرا خواهد شدن
هر کجا جنس قماش حسن او آید به عرض
از هجوم خلق عالم زیر پا خواهد شدن
طغرل از گفتار خود سامان خجلت می کنم
از عرق آئینه ام موج حیا خواهد شدن
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
در غم عشق تو آخر ناتوان خواهم شدن
عاقبت در خاک چون تیر کمان خواهم شدن
عاشقان را خاکساری رتبه آزادگیست
زیر پای توسنت چون پرنیان خواهم شدن
وامکن بیجا متاع ظلم در دکان دهر
نقد سوای تو را من کاروان خواهم شدن
آنقدر من در خیال شوقت از خود رفته ام
با خدنگ ناز تو سنگ نشان خواهم شدن!
قالب افسرده ام در راهت آخر خاک شد
زیر پایت گر زمینم آسمان خواهم شدن!
شکر آن دولت که ای ابرو کمان از راستی
با خدنگ ناز تو سنگ نشان خواهم شدن!
ذره آسا پیش خورشید رخ زیبای تو
زانفعال ناکسی ها بی نشان خواهم شدن
گر چه در کویت نمی آیم به سلک عاشقان
چون سگان اندر حریمت پاسبان خواهم شدن!
جای آن دارد که طغرل فضل را باشد رواج
یک قلم همچون الف در قلب جان خواهم شدن!
عاقبت در خاک چون تیر کمان خواهم شدن
عاشقان را خاکساری رتبه آزادگیست
زیر پای توسنت چون پرنیان خواهم شدن
وامکن بیجا متاع ظلم در دکان دهر
نقد سوای تو را من کاروان خواهم شدن
آنقدر من در خیال شوقت از خود رفته ام
با خدنگ ناز تو سنگ نشان خواهم شدن!
قالب افسرده ام در راهت آخر خاک شد
زیر پایت گر زمینم آسمان خواهم شدن!
شکر آن دولت که ای ابرو کمان از راستی
با خدنگ ناز تو سنگ نشان خواهم شدن!
ذره آسا پیش خورشید رخ زیبای تو
زانفعال ناکسی ها بی نشان خواهم شدن
گر چه در کویت نمی آیم به سلک عاشقان
چون سگان اندر حریمت پاسبان خواهم شدن!
جای آن دارد که طغرل فضل را باشد رواج
یک قلم همچون الف در قلب جان خواهم شدن!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
با برگ رخسار گلت ای گلبدن خوارم مکن!
ناز غمت را لایقم سوزان در نارم مکن!
آزرده عشق توام نآزار و زاری را ببین
زاری چو من کم باشدت بسیار آزارم مکن!
سر باختم من با سرت سر را نگیرم از درت
سردار عشق بی سرم سردار سردارم مکن!
طول کمند کاکلت دستم ز دین کوتاه کرد
با خاک پایت ای صنم جز زلف زنارم مکن!
جیب قبا کردم قبا یکباره از پیغام تو
مانند احول طینتان دو دیده را چارم مکن!
آموختم درس غمت پر شد مرا در سینه غم
در سینه من شد غمت در سینه تکرارم مکن!
نورس گلا با عارضت دل دادم و عاری شدم
مانند خال عارضی از بیدلی عارم مکن!
من طغرل زار توام یارم نه اغیار توام
ای یار اگر یار منی در سلک اغیارم مکن!
ناز غمت را لایقم سوزان در نارم مکن!
آزرده عشق توام نآزار و زاری را ببین
زاری چو من کم باشدت بسیار آزارم مکن!
سر باختم من با سرت سر را نگیرم از درت
سردار عشق بی سرم سردار سردارم مکن!
طول کمند کاکلت دستم ز دین کوتاه کرد
با خاک پایت ای صنم جز زلف زنارم مکن!
جیب قبا کردم قبا یکباره از پیغام تو
مانند احول طینتان دو دیده را چارم مکن!
آموختم درس غمت پر شد مرا در سینه غم
در سینه من شد غمت در سینه تکرارم مکن!
نورس گلا با عارضت دل دادم و عاری شدم
مانند خال عارضی از بیدلی عارم مکن!
من طغرل زار توام یارم نه اغیار توام
ای یار اگر یار منی در سلک اغیارم مکن!