عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
شکرش در سخن گهر ریزد
خنده اش پسته بر شکر ریزد
عاشقش همچو شمع در شب وصل
پیش رویش نخست سر ریزد
گر سموم عتاب او بجهد
از درخت حیات بر ریزد
ور نسیم عنایتش بوزد
گلبن خشک برگ تر ریزد
ابر بر بام او به جای سرشک
همه خونابه جگر ریزد
چشم آهو وشش به مخموری
رنگ از خون شیر نر ریزد
مجد آن در زند همی که براو
گرپرد جبرئیل پر ریزد
خنده اش پسته بر شکر ریزد
عاشقش همچو شمع در شب وصل
پیش رویش نخست سر ریزد
گر سموم عتاب او بجهد
از درخت حیات بر ریزد
ور نسیم عنایتش بوزد
گلبن خشک برگ تر ریزد
ابر بر بام او به جای سرشک
همه خونابه جگر ریزد
چشم آهو وشش به مخموری
رنگ از خون شیر نر ریزد
مجد آن در زند همی که براو
گرپرد جبرئیل پر ریزد
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
آخر ای باغ امیدم گل شادی به برآر
آخرای ای صبح نویدم شب هجران به سر آر
جان شیدا شده را جام مفرح درده
دل سودا زده را شربتی از گلشکر آر
خبری خوش ده و این آتش دلها بنشان
یک نفس تازه درآکام دلی چند برآر
ز حدیث سفر و وعده ملولیم ملول
وعده و عشوه مرا کشت حدیثی دگرآر
برسر راه عراق است دل بی خبرم
ای نسیم سحر از راه عراقم خبر آر
صبح کردار به مهر از ره مشرق درتاز
مژده مقدم میمون شه دادگرآر
آخرای ای صبح نویدم شب هجران به سر آر
جان شیدا شده را جام مفرح درده
دل سودا زده را شربتی از گلشکر آر
خبری خوش ده و این آتش دلها بنشان
یک نفس تازه درآکام دلی چند برآر
ز حدیث سفر و وعده ملولیم ملول
وعده و عشوه مرا کشت حدیثی دگرآر
برسر راه عراق است دل بی خبرم
ای نسیم سحر از راه عراقم خبر آر
صبح کردار به مهر از ره مشرق درتاز
مژده مقدم میمون شه دادگرآر
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
یارب این واقعه کی بر دل من کرد گذر
که بزودی کند آن سنگدل آهنگ سفر
هرگز این قصه که خواندی و که کردی در گوش
هرگز این حال که گفتی و که کردی باور
ای فراموش شده بر دل تو عهد کهن
یاد کن آخر از آن صبحت چون شیر و شکر
یاد بود آن گه میعاد که من بودم و تو
یاد باد آن شب از روز جوانی خوشتر
الحق آن وعده وصلت چه نکو کرد وفا
یا ز آن بستن عهدت که چه خوش رفت به سر
ای دریغ آنهمه امید من و وعده تو
که نه آن کرد وفا و نه ازین دیدم اثر
آه از آن قول و قرارت که خطا بود و خلاف
آه از آن وعده وصلت که هبا بود و هدر
طمع وصل تو کردیم هوس بود و هوی
دل به مهر تو سپردیم خطا بود و خطر
در فراق تو هر آن شب که به روز آوردم
دیده تا روز گرفتار سها بود سهر
ناله و گریه چه سود است چو تقدیر رسید
اینچنین رفت چو تدبیر قضا بود و قدر
که بزودی کند آن سنگدل آهنگ سفر
هرگز این قصه که خواندی و که کردی در گوش
هرگز این حال که گفتی و که کردی باور
ای فراموش شده بر دل تو عهد کهن
یاد کن آخر از آن صبحت چون شیر و شکر
یاد بود آن گه میعاد که من بودم و تو
یاد باد آن شب از روز جوانی خوشتر
الحق آن وعده وصلت چه نکو کرد وفا
یا ز آن بستن عهدت که چه خوش رفت به سر
ای دریغ آنهمه امید من و وعده تو
که نه آن کرد وفا و نه ازین دیدم اثر
آه از آن قول و قرارت که خطا بود و خلاف
آه از آن وعده وصلت که هبا بود و هدر
طمع وصل تو کردیم هوس بود و هوی
دل به مهر تو سپردیم خطا بود و خطر
در فراق تو هر آن شب که به روز آوردم
دیده تا روز گرفتار سها بود سهر
ناله و گریه چه سود است چو تقدیر رسید
اینچنین رفت چو تدبیر قضا بود و قدر
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
دروغ گفته ام ار گفته ام شدم ز تو دور
خلاف کرده ام ار کرده ام دل از تو نفور
نکرده ام به دل اندیشه جدائی تو
نعوذ بالله از اندیشه ز دانش دور
نه من ز دوری روی تو گشته ام خرسند
نه دل شده ست به پشتی صبر خود مغرور
هنوز عشق تو دارد سرم چه جای فراغ
هنوز داغ تو دارد دلم چه جای غرور
به روزگار جمال تو دربسیط زمین
کسی نماند به تقوی دلی نماند صبور
دلی که عشق تو ورزید کی بود صابر
کسی که روی ترا دید کی شود مستور
به بخت بد سفر و غربتم تمنا بود
که تا شدم ز جمال مبارکت مهجور
چه عذر پیش تو آرم که بی تو زیسته ام
هر آنکه بی تو بود زنده چون بود مسرور
شکسته ای دل من همچو زلف خویش و هنوز
به بوسه ئیست ترا با من شکسته کسور
دلم علاج پذیرد اگر به رحمت و لطف
بدو کنی نظری از دو نرگس مخمور
به جز دو نرگس مخمور تو نکرد کسی
علاج مردم رنجور و خویشتن رنجور
ز شور زلف تو افتاد در جهان فتنه
ز سحر چشم تو برخاست از زمانه فتور
ز جادوئی به مقامی رسید نرگس تو
که ساکنان چه بابلش بود مزدور
به سادگی دل من بردی و کنون بتر است
که باز بر سرم آورده ای خطی منشور
خلاف کرده ام ار کرده ام دل از تو نفور
نکرده ام به دل اندیشه جدائی تو
نعوذ بالله از اندیشه ز دانش دور
نه من ز دوری روی تو گشته ام خرسند
نه دل شده ست به پشتی صبر خود مغرور
هنوز عشق تو دارد سرم چه جای فراغ
هنوز داغ تو دارد دلم چه جای غرور
به روزگار جمال تو دربسیط زمین
کسی نماند به تقوی دلی نماند صبور
دلی که عشق تو ورزید کی بود صابر
کسی که روی ترا دید کی شود مستور
به بخت بد سفر و غربتم تمنا بود
که تا شدم ز جمال مبارکت مهجور
چه عذر پیش تو آرم که بی تو زیسته ام
هر آنکه بی تو بود زنده چون بود مسرور
شکسته ای دل من همچو زلف خویش و هنوز
به بوسه ئیست ترا با من شکسته کسور
دلم علاج پذیرد اگر به رحمت و لطف
بدو کنی نظری از دو نرگس مخمور
به جز دو نرگس مخمور تو نکرد کسی
علاج مردم رنجور و خویشتن رنجور
ز شور زلف تو افتاد در جهان فتنه
ز سحر چشم تو برخاست از زمانه فتور
ز جادوئی به مقامی رسید نرگس تو
که ساکنان چه بابلش بود مزدور
به سادگی دل من بردی و کنون بتر است
که باز بر سرم آورده ای خطی منشور
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
ای ز بوس تو نقل من بسیار
وزکنار تو کار من چو نگار
در کنارم نشین و بوسه بده
که ز تو قانعم به بوس و کنار
از خط دوستی مشو بیرون
طوف کن گرد خویش دایره وار
جان نوازی به لعل شکرریز
دلربائی به زلف عنبر بار
از رهت گر روی چو باد آید
برتوان چید عنبر بسیار
دست من برسر است و بر سر من
دامنی می کشی نه بر هنجار
گوش من بر در است و دست جفات
حلقه وارم نشانده بر در زار
یارب آن بخت باشدم که شبی
دامن تو به دستم افتد خوار
یا بود دولتم که آن خم زلف
حلقه گوش من شود یکبار
تا من آوازه در جهان فکنم
از سر عشرتی سنائی وار
زین سپس دست ما و دامن دوست
پس ازین گوش ما و حلقه یار
وزکنار تو کار من چو نگار
در کنارم نشین و بوسه بده
که ز تو قانعم به بوس و کنار
از خط دوستی مشو بیرون
طوف کن گرد خویش دایره وار
جان نوازی به لعل شکرریز
دلربائی به زلف عنبر بار
از رهت گر روی چو باد آید
برتوان چید عنبر بسیار
دست من برسر است و بر سر من
دامنی می کشی نه بر هنجار
گوش من بر در است و دست جفات
حلقه وارم نشانده بر در زار
یارب آن بخت باشدم که شبی
دامن تو به دستم افتد خوار
یا بود دولتم که آن خم زلف
حلقه گوش من شود یکبار
تا من آوازه در جهان فکنم
از سر عشرتی سنائی وار
زین سپس دست ما و دامن دوست
پس ازین گوش ما و حلقه یار
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
دلبرا بر کش نوا با ناله زارم بساز
چنگ در برگیر و آهنگی که من دارم بساز
از دل و جان سوی تو پیغام درد آورده ام
بی ملامت گوش کن چندانکه بگذارم بساز
یکشب از دیوانه ای بردار تکلیف و قلم
زان پس از زلف و مژه زنجیر و مسمارم بساز
گر کشم زنجیر زلفت نیک مجنونم مسوز
ور برم دستی به نارت نیک بیمارم بساز
گر شوم مسجد نشین زابروت محرابم بنه
ور سجود آرم ترا از طره زنارم بساز
بسکه در بیچارگی در ساختم با کار تو
وقتش آمد یاریئی کن چاره کارم بساز
ساختم با هجر دشوارت به سختی سالها
بیش ازین سختی مکن با کار دشوارم بساز
گریه چشمم هوا را گل بسازد بی شکی
ای گل باغ دلم با چشم دربارم بساز
گر بخندم بی جمالت پرده رازم بسوز
ور بگریم در غمت با گریه زارم بساز
کار و بارم عشق روی تست از راه صواب
گر خطا کارم بسوز و ور نکو کارم بساز
چشم تو خفته ست و من بیدار چو چشم فلک
یکزمان بیدار شو با چشم بیدارم بساز
چنگ در برگیر و آهنگی که من دارم بساز
از دل و جان سوی تو پیغام درد آورده ام
بی ملامت گوش کن چندانکه بگذارم بساز
یکشب از دیوانه ای بردار تکلیف و قلم
زان پس از زلف و مژه زنجیر و مسمارم بساز
گر کشم زنجیر زلفت نیک مجنونم مسوز
ور برم دستی به نارت نیک بیمارم بساز
گر شوم مسجد نشین زابروت محرابم بنه
ور سجود آرم ترا از طره زنارم بساز
بسکه در بیچارگی در ساختم با کار تو
وقتش آمد یاریئی کن چاره کارم بساز
ساختم با هجر دشوارت به سختی سالها
بیش ازین سختی مکن با کار دشوارم بساز
گریه چشمم هوا را گل بسازد بی شکی
ای گل باغ دلم با چشم دربارم بساز
گر بخندم بی جمالت پرده رازم بسوز
ور بگریم در غمت با گریه زارم بساز
کار و بارم عشق روی تست از راه صواب
گر خطا کارم بسوز و ور نکو کارم بساز
چشم تو خفته ست و من بیدار چو چشم فلک
یکزمان بیدار شو با چشم بیدارم بساز
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
دلم خرید غم و جان فشاند در قدمش
گرش دمی نخورد غم شود گسسته دمش
غمش ز خوردن خون دل من آمد سیر
دلم هنوز به سیری نمی رسد ز غمش
شکست قلب دلم نادرست پیمانش
خمیده کرد مرا پشت زلف پرزخمش
دلم به قهر و ستم رام گشت و بسته از آنک
ز لطف خوشتر قهر و ز عدل به ستمش
هزار ناوک مژگان رسید بر دل ازاو
وزان همه نه گزندش رسید و نه المش
اگر به بام برآید برد نمازش ماه
وگر به بتکده آید شمن شود صنمش
نمی شود قدمش رنجه سوی من ای کاش
به نامه از پی من رنجه داشتی قلمش
سرشک من ز سپاهان رود به دجله به سر
اگر ز پارس بخواند خلیفه عجمش
کبوتری که برد رقعه غمم بر او
پرش بسوزد از تاب حرمت حرمش
گرش دمی نخورد غم شود گسسته دمش
غمش ز خوردن خون دل من آمد سیر
دلم هنوز به سیری نمی رسد ز غمش
شکست قلب دلم نادرست پیمانش
خمیده کرد مرا پشت زلف پرزخمش
دلم به قهر و ستم رام گشت و بسته از آنک
ز لطف خوشتر قهر و ز عدل به ستمش
هزار ناوک مژگان رسید بر دل ازاو
وزان همه نه گزندش رسید و نه المش
اگر به بام برآید برد نمازش ماه
وگر به بتکده آید شمن شود صنمش
نمی شود قدمش رنجه سوی من ای کاش
به نامه از پی من رنجه داشتی قلمش
سرشک من ز سپاهان رود به دجله به سر
اگر ز پارس بخواند خلیفه عجمش
کبوتری که برد رقعه غمم بر او
پرش بسوزد از تاب حرمت حرمش
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
ای زلف تو آشیانه دل
روی تو نگارخانه دل
مرغی ست غمت که نیست قوتش
جز آب سرشک و دانه دل
تیری که زشست عشقت آید
در نگذرد از نشانه دل
از آتش سینه سر بر آورد
از راه دهان زبانه دل
خونی که زدیده می تراود
بر می جهد از میانه دل
احوال دلم مپرس و می بین
خون بر در آستانه دل
از حسرت گوشه لبانت
این محنت بی کرانه دل
یکره لب لعل را بجنبان
تا برخیزد بهانه دل
خود با منت این دوگانگی چیست
ای مهر رخت یگانه دل
روی تو نگارخانه دل
مرغی ست غمت که نیست قوتش
جز آب سرشک و دانه دل
تیری که زشست عشقت آید
در نگذرد از نشانه دل
از آتش سینه سر بر آورد
از راه دهان زبانه دل
خونی که زدیده می تراود
بر می جهد از میانه دل
احوال دلم مپرس و می بین
خون بر در آستانه دل
از حسرت گوشه لبانت
این محنت بی کرانه دل
یکره لب لعل را بجنبان
تا برخیزد بهانه دل
خود با منت این دوگانگی چیست
ای مهر رخت یگانه دل
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
دلم خون گشت و دلداری ندارم
غمم خون خورد و غمخواری ندارم
گرانبارم ز خود وز خلق کس نیست
کزو بر جان و دل باری ندارم
گلی نشکفت در گلزار گیتی
که از وی در جگر خاری ندارم
جهان یاراست با یارم به بیداد
ولی من در جهان یاری ندارم
سر او دارم و کاری پریشان
برون زین دو سروکاری ندارم
چگونه خواهم از وی خلوت وصل
که خود امید دیداری ندارم
به زلف کافرش بفروختم دین
وز او هم رسم زناری ندارم
رخم دینار گون کرده ست تا من
نیارم گفت زر باری ندارم
ز من زر خواست من گفتم به سوگند
که جز رخ وجه دیناری ندارم
ز عالی همتی آن گنج فخرم
که ار زرنیستی عاری ندارم
مرا مفروش در بازار دونان
که با هر سفله بازاری ندارم
به جان صاحب دیوان که در دور
برون از وی خریداری ندارم
بهاء الدین محمد کش فلک گفت
بر قدر تو مقداری ندارم
غمم خون خورد و غمخواری ندارم
گرانبارم ز خود وز خلق کس نیست
کزو بر جان و دل باری ندارم
گلی نشکفت در گلزار گیتی
که از وی در جگر خاری ندارم
جهان یاراست با یارم به بیداد
ولی من در جهان یاری ندارم
سر او دارم و کاری پریشان
برون زین دو سروکاری ندارم
چگونه خواهم از وی خلوت وصل
که خود امید دیداری ندارم
به زلف کافرش بفروختم دین
وز او هم رسم زناری ندارم
رخم دینار گون کرده ست تا من
نیارم گفت زر باری ندارم
ز من زر خواست من گفتم به سوگند
که جز رخ وجه دیناری ندارم
ز عالی همتی آن گنج فخرم
که ار زرنیستی عاری ندارم
مرا مفروش در بازار دونان
که با هر سفله بازاری ندارم
به جان صاحب دیوان که در دور
برون از وی خریداری ندارم
بهاء الدین محمد کش فلک گفت
بر قدر تو مقداری ندارم
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
گر شبی بر لب شیرین تو فرمان بدهم
جان شیرین به سرت کز بن دندان بدهم
گر شود آب حیات لب تو روزی من
چه زیان باشد اگر هر به دمی جان بدهم
گر دهان تر کنم از چشمه نوش تو شبی
گوشمال خضر و چشمه حیوان بدهم
گر سر زلف چو ثعبان تو دردست آرم
طیره معجزه موسی عمران بدهم
گر شب از تنگ دهان تو بدزدم شکری
از لبت کام دل خسته حیران بدهم
گر به شب دزدی وصل تو بگیرند مرا
نیم جانی که مرا هست به تاوان بدهم
گر مرا وصل تو منشور سعادت بدهد
بر جهان از مدد وصل تو فرمان بدهم
گفته بودی که به بوسی بخرم جانت را
گر بر آن قولی تا دل به گروگان بدهم
جان ندارد محلی پیش لب شیرینت
خوشتر از جان چه توان بود که تا آن بدهم
جان شیرین به سرت کز بن دندان بدهم
گر شود آب حیات لب تو روزی من
چه زیان باشد اگر هر به دمی جان بدهم
گر دهان تر کنم از چشمه نوش تو شبی
گوشمال خضر و چشمه حیوان بدهم
گر سر زلف چو ثعبان تو دردست آرم
طیره معجزه موسی عمران بدهم
گر شب از تنگ دهان تو بدزدم شکری
از لبت کام دل خسته حیران بدهم
گر به شب دزدی وصل تو بگیرند مرا
نیم جانی که مرا هست به تاوان بدهم
گر مرا وصل تو منشور سعادت بدهد
بر جهان از مدد وصل تو فرمان بدهم
گفته بودی که به بوسی بخرم جانت را
گر بر آن قولی تا دل به گروگان بدهم
جان ندارد محلی پیش لب شیرینت
خوشتر از جان چه توان بود که تا آن بدهم
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
نه وصل تو می دهد پناهم
نه برخیزد غمت ز راهم
هر روز تو در جفا فزائی
هر لحظه من از غمت بکاهم
گرماه بدم کنون چو مورم
ور کوه بدم کنون چو کاهم
از آتش سینه در گدازم
وز آب دو دیده در شنا هم
آئینه چرخ زنگ گیرد
هر نیم شبی ز دود آهم
گه شعله آه اتشینم
روشن دارد شب سیاهم
گه روز سپید تیره گردد
از دود و نفیر صبحگاهم
کام از تو نجویم از که جویم
داد از تو نخواهم از که خواهم
جز دعوی دوستی چه کردم
خود نیست مگر جز این گناهم
نه برخیزد غمت ز راهم
هر روز تو در جفا فزائی
هر لحظه من از غمت بکاهم
گرماه بدم کنون چو مورم
ور کوه بدم کنون چو کاهم
از آتش سینه در گدازم
وز آب دو دیده در شنا هم
آئینه چرخ زنگ گیرد
هر نیم شبی ز دود آهم
گه شعله آه اتشینم
روشن دارد شب سیاهم
گه روز سپید تیره گردد
از دود و نفیر صبحگاهم
کام از تو نجویم از که جویم
داد از تو نخواهم از که خواهم
جز دعوی دوستی چه کردم
خود نیست مگر جز این گناهم
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
ز عشقت سینه پر سوز دارم
دلی از درد مهرت روز دارم
ز درد و حسرت وصل تو در دل
هزاران ناوک دلسوز دارم
چرا شمع طرب نفروزم از جان
که یاری چون تو جان افروز دارم
دو چشم از هجرت ای باغ بهاری
بسان ابر در نوروز دارم
شبی در وصل تو پیروزیم نیست
اگر چه طالعی پیروز دارم
چو از تو برنخوردم تا به امروز
پس امید کدامین روز دارم
دلی از درد مهرت روز دارم
ز درد و حسرت وصل تو در دل
هزاران ناوک دلسوز دارم
چرا شمع طرب نفروزم از جان
که یاری چون تو جان افروز دارم
دو چشم از هجرت ای باغ بهاری
بسان ابر در نوروز دارم
شبی در وصل تو پیروزیم نیست
اگر چه طالعی پیروز دارم
چو از تو برنخوردم تا به امروز
پس امید کدامین روز دارم
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
می گلرنگ دوست می دارم
ناله چنگ دوست می دارم
تا بدیدم فریب نرگس تو
سحر و نیرنگ دوست می دارم
از هوای بهار چهره تو
نقش ارژنگ دوست می دارم
شاد و خوشدل شدم چو فرمودی
که دل تنگ دوست می دارم
تا درآیی به آشتی به برم
هر زمان جنگ دوست می دارم
تا دلت مهر مهر من گیرد
نقش بر سنگ دوست می دارم
گفته بودی که نیک من ننگ است
من خود این ننگ دوست می دارم
نیک دانسته ای ز غیب که من
شاهد شنگ دوست می دارم
تا لب و سبزه خطت دیدم
قند در تنگ دوست می دارم
ناله چنگ دوست می دارم
تا بدیدم فریب نرگس تو
سحر و نیرنگ دوست می دارم
از هوای بهار چهره تو
نقش ارژنگ دوست می دارم
شاد و خوشدل شدم چو فرمودی
که دل تنگ دوست می دارم
تا درآیی به آشتی به برم
هر زمان جنگ دوست می دارم
تا دلت مهر مهر من گیرد
نقش بر سنگ دوست می دارم
گفته بودی که نیک من ننگ است
من خود این ننگ دوست می دارم
نیک دانسته ای ز غیب که من
شاهد شنگ دوست می دارم
تا لب و سبزه خطت دیدم
قند در تنگ دوست می دارم
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
یارب آن روی است یا صبح است یا ماه تمام
یارب آن زلف است یا شام است یا از مشک دام
نی نه صبح است و نه شام است آن رخ زیبا و زلف
روی و زلف او کدام و صبح و شام آخر کدام
لعل گویا کی گشاید غره رومی چو صبح
مشک بو یا کی نماید طره هندوی شام
آن لب است آن یا شکر یا شهد یا آب حیات
آن بر است آن یاسمن یا یاسمین یا سیم خام
نه شکر گویم لبش رانه سمن خوانم برش
کاین دو را با آن لب و بر نیست تشبیهی تمام
از شکر چندان نیابد خلق دو رسته خوشاب
بر سمن رسته نبیند کس دو نار سیم فام
یارب آن زلف است یا شام است یا از مشک دام
نی نه صبح است و نه شام است آن رخ زیبا و زلف
روی و زلف او کدام و صبح و شام آخر کدام
لعل گویا کی گشاید غره رومی چو صبح
مشک بو یا کی نماید طره هندوی شام
آن لب است آن یا شکر یا شهد یا آب حیات
آن بر است آن یاسمن یا یاسمین یا سیم خام
نه شکر گویم لبش رانه سمن خوانم برش
کاین دو را با آن لب و بر نیست تشبیهی تمام
از شکر چندان نیابد خلق دو رسته خوشاب
بر سمن رسته نبیند کس دو نار سیم فام
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
چه میل است این که من سوی تو دارم
چه عشق است این که بر روی تو دارم
نماز ار نیست جایز بر دو محراب
چرا من رو در ابروی تو دارم
من از عشقت کشیدم داغ برران
که این کریان ز پهلوی تو دارم
طبیب من توئی نبض دلم گیر
امید جان ز داروی تو دارم
شبی خواهم زدن راه لبت لیک
هراس از زلف هندوی تو دارم
دو رسته اشک چون لولوی خوشاب
از آن دو رسته لولوی تو دارم
اگر تو دست بیدادی برآری
کجا من زور بازوی تو دارم
من ارچه در حساب عاشقانم
شماری با سگ کوی تو دارم
وگرچه در سخن ساحر بیانم
فریب چشم جادوی تو دارم
تو دل را میل سوی میل من کن
که من خود میل دل سوی تو دارم
چه عشق است این که بر روی تو دارم
نماز ار نیست جایز بر دو محراب
چرا من رو در ابروی تو دارم
من از عشقت کشیدم داغ برران
که این کریان ز پهلوی تو دارم
طبیب من توئی نبض دلم گیر
امید جان ز داروی تو دارم
شبی خواهم زدن راه لبت لیک
هراس از زلف هندوی تو دارم
دو رسته اشک چون لولوی خوشاب
از آن دو رسته لولوی تو دارم
اگر تو دست بیدادی برآری
کجا من زور بازوی تو دارم
من ارچه در حساب عاشقانم
شماری با سگ کوی تو دارم
وگرچه در سخن ساحر بیانم
فریب چشم جادوی تو دارم
تو دل را میل سوی میل من کن
که من خود میل دل سوی تو دارم
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
جانا به صبوح خرمی کن
با ما به نشاط همدمی کن
ایام بهار خرم آمد
ای باغ بهار خرمی کن
یک لحظه فراغت دل خویش
در کار دل من غمی کن
از پرده دری چو صبح تا چند
یکچند چو شام محرمی کن
من خاک رهم تو آفتابی
آخر نظری سوی زمی کن
یا چون پری از نظر نهان شو
یا میل به خوی آدمی کن
ای داروی درد دردمندان
با این دل ریش مرهمی کن
نه مردمی از جهان برافتاد
ای مردم دیده مردمی کن
با ما به نشاط همدمی کن
ایام بهار خرم آمد
ای باغ بهار خرمی کن
یک لحظه فراغت دل خویش
در کار دل من غمی کن
از پرده دری چو صبح تا چند
یکچند چو شام محرمی کن
من خاک رهم تو آفتابی
آخر نظری سوی زمی کن
یا چون پری از نظر نهان شو
یا میل به خوی آدمی کن
ای داروی درد دردمندان
با این دل ریش مرهمی کن
نه مردمی از جهان برافتاد
ای مردم دیده مردمی کن
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
صبح است یا نور قمر یا آینه یا روست آن
شام است یا مشکین زره یا غالیه یا موست آن
دوش است و بر یا گردن است یا قاقم و دیبای روم
عاج است یا بلورتر یا ساعد و بازوست آن
ابروست یا قوس و قزح یا عنبر تر بر قمر
چشم است یا تیر قدر یا غمزه جادوست آن
قد است یا سرو بلند آن نار شاخ دل پسند
دام است یا پیچان کمند یا بافته گیسوست آن
آن ناز و غنج دلبریست یا شیوه حیلت گریست
یا نخوت طبع پریست یا نفرت آهوست آن
گر بر گذار کوی او دستی زنم برسوی او
ور نیز بوسم روی او نزد خدا معفوست آن
نافه به رنگ و طبع و خو از زلف او دارند بو
جادو نباشد همچو او در کشور هندوست آن
شام است یا مشکین زره یا غالیه یا موست آن
دوش است و بر یا گردن است یا قاقم و دیبای روم
عاج است یا بلورتر یا ساعد و بازوست آن
ابروست یا قوس و قزح یا عنبر تر بر قمر
چشم است یا تیر قدر یا غمزه جادوست آن
قد است یا سرو بلند آن نار شاخ دل پسند
دام است یا پیچان کمند یا بافته گیسوست آن
آن ناز و غنج دلبریست یا شیوه حیلت گریست
یا نخوت طبع پریست یا نفرت آهوست آن
گر بر گذار کوی او دستی زنم برسوی او
ور نیز بوسم روی او نزد خدا معفوست آن
نافه به رنگ و طبع و خو از زلف او دارند بو
جادو نباشد همچو او در کشور هندوست آن
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
چو تو دلبر به زیبائی به عالم در که دید ای جان
چو من عاشق به شیدائی به گیتی کس شیند ای جان
شفای جان منکوبی به حسن و لطف منسوبی
ترا ایزد بدین خوبی چگونه آفرید ای جان
هنوز از تیز بازارت دلم گرم است در کارت
اگر چه گرد گلزارت بنفشه بردمید ای جان
به چشمم چشمه نوری چو خورشیدی به مشهوری
نه انسانی مگر حوری چو تو هرگز که دید ای جان
بیا ای رشک حورالعین که این خسته دل غمگین
ز عشق آن لب شیرین نخواهد آرمید ای جان
بیار آن ساغر پرمی بخور بر بانگ نای و نی
نگوئی اینچنین تا کی ز من خواهی رمید ای جان
ز تو ببریدنم نتوان که بر من خوشتری از جان
به جان تو که از جانان نمی شاید برید ای جان
ز عشقت شب به بیداری به روز آرم شب تاری
ببخش ار رحمتی داری که جان بر لب رسید ای جان
مرا در درد تنهائی بشد صبر و شکیبائی
اگر بر من نبخشائی نخواهم آرمید ای جان
چو من عاشق به شیدائی به گیتی کس شیند ای جان
شفای جان منکوبی به حسن و لطف منسوبی
ترا ایزد بدین خوبی چگونه آفرید ای جان
هنوز از تیز بازارت دلم گرم است در کارت
اگر چه گرد گلزارت بنفشه بردمید ای جان
به چشمم چشمه نوری چو خورشیدی به مشهوری
نه انسانی مگر حوری چو تو هرگز که دید ای جان
بیا ای رشک حورالعین که این خسته دل غمگین
ز عشق آن لب شیرین نخواهد آرمید ای جان
بیار آن ساغر پرمی بخور بر بانگ نای و نی
نگوئی اینچنین تا کی ز من خواهی رمید ای جان
ز تو ببریدنم نتوان که بر من خوشتری از جان
به جان تو که از جانان نمی شاید برید ای جان
ز عشقت شب به بیداری به روز آرم شب تاری
ببخش ار رحمتی داری که جان بر لب رسید ای جان
مرا در درد تنهائی بشد صبر و شکیبائی
اگر بر من نبخشائی نخواهم آرمید ای جان