عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۷۹
زاهل جود و سخاوت زمانه خای ماند
چه جرم مفلسی خویش بر زمانه نهم
زمانه ای که خود از مفلسی همی نرهد
دراین زمانه من از مفلسی چگونه رهم
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
از جود حدیث حاتم طی مانده ست
وز فضل کلام صاحب ری مانده ست
جام طمع از زمانه بی می مانده ست
امروز جهان ما چو دی کی مانده ست
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
چون نیست در این زمانه سودی ز خرد
جز بی خرد از زمانه بر می نخورد
ای دوست بیار آنچه خرد را ببرد
باشد که زمانه سوی ما به نگرد
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۳
نظم راوان چو آب روان سینه را به است
شعر روان زجان و روان گداخته است
نادان چه داند آنکه سخندان به گاه نظم
جان را گداخته است و از آن شعر ساخته است
در گوش عاشقان سخن و قول شاعران
خوشتر ز بانگ بلبل و آواز فاخته است
مدخل که حق نظم نداند شناختن
مقدار شعر و قدر ثنا کی شناخته است
من دانم از طریق هجا کینه آختن
رایض دراین طریق بسی کینه آخته است
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
چند از مؤذن بشنوم توحید شرک آمیز را
کو عشق تا یک سو نهم شرع خلاف انگیز را
ذکر شب و ورد سحر نی حال بخشد نی اثر
خواهم به زناری دهم تسبیح دست آویز را
ترک شراب و شاهدم بیمار کردست ای طبیب
صحت نخواهم یافتن تا نشکنم پرهیز را
خاکی به باد آمیخته گردی ز جا انگیخته
آبی به مژگان می زنم گرد غبارانگیز را
نی عشق افزاید بر این نی مهر زیبد بیش ازین
کی مانده ظرف قطره ای پیمانه ی لبریز را
پیوسته ابرو در کشش همواره مژگان در زدن
تا کی کسی بر دل خورد این دشنه های تیز را
سیری «نظیری » زین چمن کز کهنگی گشتی خشن
در باغ نرمی بین به هم خار و گل نوخیز را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
نشاط عید گدا عجب پادشا بشکست
شد از معانقه چین بر رخ قبا بشکست
چنان به یک دگر آمیختند شیخ و ندیم
که مست شیشه در آغوش پارسا بشکست
رییس و قاضی و مفتی به رقص برجستند
نشاط نای و دهل شرم روستا بشکست
مسافر از پی جان بود چشم قربانی
نگاه تا نرود زان بساط، پا بشکست
دل شکسته در آن کوی می کنند درست
چنانکه خود نشناسی که از کجا بشکست
به آب خضر سکندر نبرد زآینه راه
سفال میکده جام جهان نما بشکست
به فطر روزه میی داد پیر باده فروش
که هم گداز حسد کاسه گدا بشکست
زمانه طفل طبیعت شد، آنقدر که ادیب
کمر ببست پی شوخی و قبا بشکست
شکست توبه هرکس به قدر حال امروز
«نظیری » از خم می صوفی از هوا بشکست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
در شهر ما به دولت عشق احتیاج نیست
در هیچ گوشه نیست که صد تخت و تاج نیست
چشم تری به چین جبین می توان فروخت
کار وفا هنوز چنان بی رواج نیست
خاطر به خنده گل و مل وانمی شود
غیر از گریستن غم دل را علاج نیست
شهری به شیشه دل ما سنگ می زنند
در هیچ پای نیشتری از زجاج نیست
کس زیر چرخ توسن آزادگی نتاخت
تاراج می کنند به راهی که باج نیست
ما خط رسانده ایم به مهر مسلمی
آفت رسیده را غم باج و خراج نیست
از نوش روزگار «نظیری » گداختیم
این باده را موافقتی با مواج نیست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
به شرح حالت من نامه ها در اطرافست
هزار قافله ام زیر بار او صافست
به مهربانی او اعتماد نتوان کرد
که تازه عاشقم و خاطرش به من صافست
به ناله اشک فشانم که تازه دولت را
عطای نیم درم دستگاه صد لافست
به عشوه کرد تبسم به خنده جان دادم
خلاف دوست نمودن خلاف انصافست
بهشت روزی نابالغ محبت نیست
کسی که طفل بمیرد مقامش اعرافست
به تلخی از لب این شاهدان شاه شناس
اگر شویم مکرم کمال الطافست
هزار مصرف شکر صرف منعمان سازند
نواله ای به فقیر ار دهند اسرافست
ز عالمی که به کس دوستی به سر نرساند
وفا مجوی که عنقا هنوز در قافست
اگر ز راز دلت آگهم عجیب مدان
که علم کشف نه از قسم علم کشافست
به یک تبسم دزدیده ام فراهم ساز
که چون رخ تو پریشانیم از اطرافست
«نظیری » از ره سنجیدگی شود غالب
دغل مباز که میزان به دست صرافست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
ذوقی به کمالست و وصالی به دوامست
امروز به ما منزلت عشق تمامست
بر صوفی بی وجد وبالست عبادت
بر شیشه که خالی ست ز می سجده حرامست
دادیم به معشوقه و می دنیی و دین را
بدنام شدن در دو جهان غایت نامست
احیای شب ما و صبوحی حریفان
مهتاب همه روزن و صبح همه بامست
جمعی که گرفتاری ایام شناسند
چون شب پره از نور گریزند که دامست
می گریم و از گریه چو طفلم خبری نیست
در دل هوسی هست ندانم که کدامست
ساقی غم دوران مخور و رطل گران ده
شادست جهان تا می حسن تو به جامست
گویید به زاهد بچه عصمت نفروشد
بوی می دوشینه هنوزش به مشامست
رنجور و الم دیده و پیرست «نظیری »
جام سحری چون نخورد ماه صیامست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
فرحی نیست که در پهلوی آن صد غم نیست
روز مولود جهان کم ز شب ماتم نیست
همه جا تیر کمانخانه ابرو رفته ست
نیش هرجاطلبی هست، ولی مرهم نیست
رنج از آنست که این فتنه برانگیخته اند
ذل ما ز نزاع ملک و آدم نیست
عارفان گوش که بر پرده ساز اندازند
در پس پرده شناسند که نامحرم نیست
به دم عیسوی و معجز روح اللهی
خلق دانند که از اهل خطا مریم نیست
رسم ناموس جهان زود ز سر برداریم
کاین علاقه به پر افسر ما محکم نیست
ترک دیگر نفزاییم که پشمینه فقر
جز به اندازه فرق پسر ادهم نیست
علمی چند ز عیب دگران بردوزیم
کانقدر جامه رسوایی ما معلم نیست
نتوان حکم خطا کرد «نظیری » به قضا
حکم بر صورت امریست که آن مبهم نیست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
چگونه نام تو آریم بر زبان گستاخ
که یاد تو نتوان کرد در نهان گستاخ
اگر به گلبن تو بلبلی پناه آورد
کسی نمی زندش گل بر آشیان گستاخ
هر ارجمند که در راه تو شهید شود
هما نمی کندش قصد استخوان گستاخ
اگر سؤالی از آب لب کنیم خیره ببخش
به میزبان کریم است، میهمان گستاخ
به کعبه سجده عارف نمی کنند قبول
اگر به دیر نهد پا بر آستان گستاخ
محرمات حرمگاه های معبودند
به مقتضای طبیعت مده عنان گستاخ
عجب که جان به سلامت برند مغروران
ستارگان قدرانداز و آسمان گستاخ
چگونه حرمت درویش پارسا ماند
سؤال زشت و، غنی سخت دل، زبان گستاخ
مباد صاعقه بی نیازیی بجهد
چنین مجوی «نظیری » ازو نشان گستاخ
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
روز ازلم بود به نابود نهفتند
در ضمن زیان کاری من سود نهفتند
آن روز که می زاد مرا مادر گیتی
در هفت فلک اختر مسعود نهفتند
در مصطبه جو علم، که نور خرد ما
از شمع شب مدرسه در دود نهفتند
احوال حقیقت همه در سر مجازست
در سجده بت طاعت معبود نهفتند
می نوش که آن روز که شد توبه اجابت
ذوق اثر از نغمه داوود نهفتند
نبود عجب ار کور شود دیده حاسد
زهرش به نگاه حسدآلود نهفتند
آن آتش جان سوز که شد باغ براهیم
تاب و تف از آن در دل نمرود نهفتند
معلوم نشد شعبده چرخ «نظیری »
دیر آمده ام در نظرم زود نهفتند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
بزمت غم بار ما ندارد
عیش تو غبار ما ندارد
ما چهره به خون کنیم گلگون
مشاطه نگار ما ندارد
چون شعله ز سوز سینه روییم
نم ابر بهار ما ندارد
کس بوی نکرد گل که دستش
زخم سر خار ما ندارد
ما عربده می کنیم بسیار
مطرب سر کار ما ندارد
آیینه به عیب ماست گویا
عیب آینه دار ما ندارد
هر نامه که دل نمی کند خون
پیغام دیار ما ندارد
خوشحالی روز وصل دیدیم
شوق شب تار ما ندارد
بی نام و نشان خوش است مرغی
کو ناله زار ما ندارد
گردون مه و مهر دارد اما
نقدی به عیار ما ندارد
خونابه کشیم ما «نظیری »
می عشرت کار ما ندارد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
دریغ نقش امل ها بر آب جو بستند
به حسن لاله و گل رنگ آرزو بستند
چو موج روی هوا بر سراب می رانند
کسان که دل به تماشای رنگ و بو بستند
مپرس حال که این مطربان چابک دست
دل از نوای حزینم به تار مو بستند
بخست جان ز دم این مغنیان گویی
خراش سینه تراشیده بر گلو بستند
نه عاقلست که تن در دهد به خلعت خاک
هزار رخنه درین کهنه از رفو بستند
به کشت و مزرع احسان رسید آسیبی
که مفلسان همه بر خشک آب رو بستند
مجو ز ناموران غیر نام، کاین خامان
صلا زدند به یغما و در فرو بستند
به غم بساز که از بی نشاطی ایام
مغان به دیر دهان خم و سبو بستند
درین جزیره جهال می سرایم شعر
چو رند مست که بر گردنش کدو بستند
ازین جهان دلم آماده گریختن است
چو کودکان که میان چست در غلو بستند
هزار نقش درین کارخانه در کار است
مگیر خرده «نظیری » همه نکو بستند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
زان خم که زاهدان به قدم آب جو کنند
شوریدگان صومعه می در سبو کنند
یابند جمله مهر سلیمان و جام جم
گر خاک راه میکده را رفت و رو کنند
در خشت و سنگ میکده دیدم معاینه
ذوقی که سالکان به خیال آرزو کنند
از خود گذشته دامن پرهیز تر نکرد
در چشمه یی که خضر و سکندر وضو کنند
ظرفی به هم رسان که مبادا به سر روی
منصور را کمند بلا در گلو کنند
خونابه زخم فاش کند ورنه عاشقان
تار جگر کشند و گریبان رفو کنند
با کاهلان گذار «نظیری » شراب را
مستان گلی ز گلشن این دشت بو کنند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
نه فوت صحبت این دوستان غمی دارد
نه مرگ مردم این عهد ماتمی دارد
میان این همه احباب پرده پوشی نیست
دریده پرده ترست آن که محرمی دارد
به خوش بیانی هم صحبتان ز جای مرو
که پر ز نیش بود هرکه مرهمی دارد
به هرزه دفتر امید هرکجا مگشا
که مبتلای هوا کار درهمی دارد
هزار لطمه ز هر خار بایدش خوردن
نکوسرشتی اگر طبع خرمی دارد
ز طعن گرسنه چشمان دلیر ننماید
هلال عید که ابروی پرخمی دارد
به کاوش مژه رگ های جانش بشکافد
تنک دلی که چو من چشم پر نمی دارد
ز خویش و اهل گذر کن که ملک بی خویشی
برون ز عالم این خلق عالمی دارد
به جاه و حشمت دنیا چرا قفا نکند
کسی که همچو «نظیری » مسلمی دارد
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
پرده برداشته ام از غم پنهانی چند
به زیان می رود امروز گریبانی چند
زان ضعیفان که وفا داشت درین شهر اسیر
قفسی چند بجا مانده و زندانی چند
سر و سامان سخن کردن این جمعم نیست
پهلوی من بنشانید پریشانی چند
بس خرابیم ز یکدیگرمان نشناسند
مانده ایم از ده غارت زده ویرانی چند
کشته از بس به هم افتاده کفن نتوان کرد
فکر خورشید قیامت کن و عریانی چند
هیچ دل را ستم حادثه مجروح نکرد
که نه لعل تو بر آن ریخت نمکدانی چند
هیچ کس را سرپایی نزد ایام که ما
پشت دستی نگزیدیم به دندانی چند
بهر عشرت طلبی لخت دل آریم برون
چیده ایم از گل این بادیه دامانی چند
چشم بر فیض «نظیری » همه خوبان دارند
کاسه در پیش گدا داشته سلطانی چند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
ناله اصحاب مسجد نیست بی فریادرس
تا مؤذن می شود بیدار می خوابد عسس
ساجدان را تن ز نقصان وظایف کاسته
بر زمین چسبیده اند از ضعف روزی چون مگس
گرسنه چشمان بر انجم چشم حسرت دوخته
صبح از قرصی که دارد برنمی آرد نفس
بر خروش سینه لرزان همچو بر سیلاب موج
بر سرشک دیده غلطان همچو بر گرداب خس
دامنت زاری کنان خواهند گیرند این گروه
لیک نتوانند بردارند دست از پیش و پس
بر امید آب و دانه تا به کی داری اسیر
یا بکش این عاجزان را یا برون آر از قفس
تو به تخت مصر پیراهن فشانی بر صبا
قحطیان را روح می پرد به آواز جرس
پرده این سور واین شیون به هم نزدیک نیست
مفلسان از درد می گویند و منعم از هوس
چاره یی خواهد «نظیری » بهر این بیچارگان
دارد از احسان میرزا شادمان این ملتمس
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
صبح شد راه شهر و برزن پرس
باده بستان و مصرف از من پرس
گردن شیشه گیر و غبغب جام
از حریفان سراغ گلشن پرس
حوری از لولیان شهر بخواه
نرخش از شاهدان هم فن پرس
نه ادب را مجال و یارا ده
نه حیا را مقام و مسکن پرس
عمل عاصیان کن و پس از آن
نقض میعاد از برهمن پرس
حشر اموات خاک تحقیق است
این خبر را از بهار و بهمن پرس
در چمن حشر نیستان کردند
راز خاک از زبان سوسن پرس
اجر مستی عمای نرگس دان
جرم تیزی ز خار الکن پرس
عمرها عیب دوستان گفتی
وصف خود ساعتی ز دشمن پرس
سخن راست صادقان گویند
گر «نظیری » نگوید از من پرس
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
تو کودکی به بزرگان زبان درازی بس
به صید شیردلان قصد شاهبازی بس
برای قبله اسلام کعبه ساخته اند
نیاز خاک سر کوی خانه سازی بس
ز شهر گرد به یک تاختن برآوردی
ز رخش جور فرود آی تاکتازی بس
تو خوب رو به هر آلایشی قبول دلی
مساز جامه نمازی، رخ نمازی بس
به روی معجزه خال مجاهدی که تو راست
برای کشتن اهل فرنگ غازی بس
چنان برد دل محمود چشم هندویت
که با ایاز بگوید دگر ایازی بس
قد چو چنگ نگویم که در کنارم گیر
به نغمه ای که ز دورم همی نوازی بس
نیاز، شیوه ما عاجزان محتاج است
تو را که حسن و جمالست بی نیازی بس
نقاب طلعت خورشید چند خواهی بود
شبا! تو زلف نگارم نیی درازی بس
چو صبح بر مه و انجم خلاف می گرم
همین که خصم شود پست سرفرازی بس
ز کج قمار «نظیری » به راستی نبری
به کم زنان دغاباز پاکبازی بس