عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۸
آسمان سفله بی برگ و نوایی بیش نیست
آفتاب روشنش شبنم گدایی بیش نیست
در محیط آفرینش چون حباب شوخ چشم
شغل ما سرگشتگان کسب هوایی بیش نیست
زر که آرام از خسیسان رنگ زردش برده است
پیش ما کامل عیاران کهربایی بیش نیست
می نماید گر به ظاهر دامن دولت وسیع
دستگاهش سایه بال همایی بیش نیست
گر چه پیوند علایق را گسستن مشکل است
پیش ما وا کردن بند قبایی بیش نیست
برنمی آید به حق باطل، و گرنه چون کلیم
رایت ما و سپاه ما عصایی بیش نیست
خواب بر مخمل ز شکر خواب ما گشته است تلخ
گر چه در ویرانه ما بوریایی بیش نیست
آنچه باید خواست از آزادمردان همت است
سرو را در آستین دست دعایی بیش نیست
مطلبی جز ترک مطلب نیست ما را در جهان
مدعای ما دل بی مدعایی بیش نیست
قسمت ما از کریمان جهان آوازه ای است
رزق ما زین کاروان بانگ درایی بیش نیت
چرخ کجرو گر نگردد راست با ما، گو مگرد
مطلب آیینه از صیقل جلایی بیش نیست
روزی اهل بصیرت از فلک ها کلفت است
قسمت روزن، غبار آسیایی بیش نیست
گر چه می پوشم جهانی را لباس مغفرت
پوششم چون کعبه در سالی قبایی بیش نیست
باغبان ما را عبث از سیر مانع می شود
مطلب ما از گلستان همنوایی بیش نیست
چون شکر هر کس که دارد از حلاوت بهره ای
خانه و فرش و لباسش بوریایی بیش نیست
هر که دارد جوهری، نانش به خون افتاده است
قسمت شمشیر، آب ناشتایی بیش نیست
از هجوم میوه صائب شاخه ها خم می شود
حاصل از پیری ترا قد دوتایی بیش نیست
آفتاب روشنش شبنم گدایی بیش نیست
در محیط آفرینش چون حباب شوخ چشم
شغل ما سرگشتگان کسب هوایی بیش نیست
زر که آرام از خسیسان رنگ زردش برده است
پیش ما کامل عیاران کهربایی بیش نیست
می نماید گر به ظاهر دامن دولت وسیع
دستگاهش سایه بال همایی بیش نیست
گر چه پیوند علایق را گسستن مشکل است
پیش ما وا کردن بند قبایی بیش نیست
برنمی آید به حق باطل، و گرنه چون کلیم
رایت ما و سپاه ما عصایی بیش نیست
خواب بر مخمل ز شکر خواب ما گشته است تلخ
گر چه در ویرانه ما بوریایی بیش نیست
آنچه باید خواست از آزادمردان همت است
سرو را در آستین دست دعایی بیش نیست
مطلبی جز ترک مطلب نیست ما را در جهان
مدعای ما دل بی مدعایی بیش نیست
قسمت ما از کریمان جهان آوازه ای است
رزق ما زین کاروان بانگ درایی بیش نیت
چرخ کجرو گر نگردد راست با ما، گو مگرد
مطلب آیینه از صیقل جلایی بیش نیست
روزی اهل بصیرت از فلک ها کلفت است
قسمت روزن، غبار آسیایی بیش نیست
گر چه می پوشم جهانی را لباس مغفرت
پوششم چون کعبه در سالی قبایی بیش نیست
باغبان ما را عبث از سیر مانع می شود
مطلب ما از گلستان همنوایی بیش نیست
چون شکر هر کس که دارد از حلاوت بهره ای
خانه و فرش و لباسش بوریایی بیش نیست
هر که دارد جوهری، نانش به خون افتاده است
قسمت شمشیر، آب ناشتایی بیش نیست
از هجوم میوه صائب شاخه ها خم می شود
حاصل از پیری ترا قد دوتایی بیش نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۱
موج آب زندگی جز پیچ و تاب عشق نیست
سوزد از لب تشنگی هر کس کباب عشق نیست
می رساند چون ره خوابیده رهرو را به جان
رشته جانی که در وی پیچ و تاب عشق نیست
استخوان را پنجه مرجان کند در زیر پوست
گر به ظاهر سرخ رویی در شراب عشق نیست
خاکیان را دل کجا ماند به جای خویشتن؟
آسمان را چون قرار از اضطراب عشق نیست
می کند ریگ روانش کار آب زندگی
پیچ و تاب ناامیدی در سراب عشق نیست
گریه عشاق دوزخ را کند باغ خلیل
آب این آتش به جز اشک کباب عشق نیست
شاه را درویش می سازد، گدا را پادشاه
عالمی چون عالم خوش انقلاب عشق نیست
پرتو شمع تجلی پرده سوز افتاده است
چشم پوشیدن حجاب آفتاب عشق نیست
مطلب از ایجاد دل کیفیت عشق است و بس
پیش سگ انداز آن دل را که باب عشق نیست
گوی چوگان سبکسیر حوادث می شود
هر که را در مغز سر بوی شراب عشق نیست
نیست در چشم بصیرت خال اگر صائب ترا
نقطه شک در سراپای کتاب عشق نیست
سوزد از لب تشنگی هر کس کباب عشق نیست
می رساند چون ره خوابیده رهرو را به جان
رشته جانی که در وی پیچ و تاب عشق نیست
استخوان را پنجه مرجان کند در زیر پوست
گر به ظاهر سرخ رویی در شراب عشق نیست
خاکیان را دل کجا ماند به جای خویشتن؟
آسمان را چون قرار از اضطراب عشق نیست
می کند ریگ روانش کار آب زندگی
پیچ و تاب ناامیدی در سراب عشق نیست
گریه عشاق دوزخ را کند باغ خلیل
آب این آتش به جز اشک کباب عشق نیست
شاه را درویش می سازد، گدا را پادشاه
عالمی چون عالم خوش انقلاب عشق نیست
پرتو شمع تجلی پرده سوز افتاده است
چشم پوشیدن حجاب آفتاب عشق نیست
مطلب از ایجاد دل کیفیت عشق است و بس
پیش سگ انداز آن دل را که باب عشق نیست
گوی چوگان سبکسیر حوادث می شود
هر که را در مغز سر بوی شراب عشق نیست
نیست در چشم بصیرت خال اگر صائب ترا
نقطه شک در سراپای کتاب عشق نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۳
پاکدامان را غمی از تهمت ناپاک نیست
بحر را از پنجه خونین مرجان باک نیست
نیست اگر آب حیا در چشم گردون گو مباش
شکرلله تخم امیدی مرا در خاک نیست
گل به گلچین دست داد و بلبل از غیرت نسوخت
عشق بی غیرت برآید، حسن چون بیباک نیست
می شوند از گردش چشم بتان زیر و زبر
عشقبازان را غمی از گردش افلاک نیست
گر کمند وحتی در عالم ایجاد هست
پیش سربازان به غیر از حلقه فتراک نیست
می شود از خاک افزون دام را حرص شکار
چشم نرم حرص را اندیشه ای از خاک نیست
مصرع برجسته مستغنی است از تحسین خلق
از خس و خاشاک بال شعله ادراک نیست
پاس اوقات شریف از در گشودن مانع است
کعبه حاجت روا در بسته از امساک نیست
بحر را از پنجه خونین مرجان باک نیست
نیست اگر آب حیا در چشم گردون گو مباش
شکرلله تخم امیدی مرا در خاک نیست
گل به گلچین دست داد و بلبل از غیرت نسوخت
عشق بی غیرت برآید، حسن چون بیباک نیست
می شوند از گردش چشم بتان زیر و زبر
عشقبازان را غمی از گردش افلاک نیست
گر کمند وحتی در عالم ایجاد هست
پیش سربازان به غیر از حلقه فتراک نیست
می شود از خاک افزون دام را حرص شکار
چشم نرم حرص را اندیشه ای از خاک نیست
مصرع برجسته مستغنی است از تحسین خلق
از خس و خاشاک بال شعله ادراک نیست
پاس اوقات شریف از در گشودن مانع است
کعبه حاجت روا در بسته از امساک نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۴
آن لب نو خط غباری از دل ما برنداشت
آب خضر از دل سیاهی فکر اسکندر نداشت
خانمان سوزست برق بی نیازیهای حسن
ورنه آن آیینه رو حاجت به خاکستر نداشت
از بیابانی که سالم برد بیدردی مرا
غیر خون بی گناهان لاله دیگر نداشت
من به اوج لامکان بردم، وگرنه پیش ازین
عشقبازی پله ای از دار بالاتر نداشت
چون هلال عید، دور جام یک دم بیش نیست
وقت آن کس خوش که چشم از چشم ساقی برنداشت
چشم خواب آلود ما مستغنی از افسانه بود
کشتی ما از گرانباری غم لنگر نداشت
بود صائب در گرفتاری حضور دل مرا
غیر دام اوراق ما شیرازه دیگر نداشت
آب خضر از دل سیاهی فکر اسکندر نداشت
خانمان سوزست برق بی نیازیهای حسن
ورنه آن آیینه رو حاجت به خاکستر نداشت
از بیابانی که سالم برد بیدردی مرا
غیر خون بی گناهان لاله دیگر نداشت
من به اوج لامکان بردم، وگرنه پیش ازین
عشقبازی پله ای از دار بالاتر نداشت
چون هلال عید، دور جام یک دم بیش نیست
وقت آن کس خوش که چشم از چشم ساقی برنداشت
چشم خواب آلود ما مستغنی از افسانه بود
کشتی ما از گرانباری غم لنگر نداشت
بود صائب در گرفتاری حضور دل مرا
غیر دام اوراق ما شیرازه دیگر نداشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۱
حاصلی غیر از تهیدستی دل روشن نداشت
شمع با آن منزلت هرگز دو پیراهن نداشت
چشم ما را حسرت پرواز در دل شد گره
بس که امید پر کاهی ازین خرمن نداشت
هر قدر پایم به سنگ آمد درین ظلمت سرا
هیچ دلسوزی چراغی پیش پای من نداشت
می شود از تنگ چشمان دستگاه عیش تنگ
وقت زخمی خوش که چشم بخیه از سوزن نداشت
عمر خود بیجا تلف کردم به دست و پا زدن
ساحلی این بحر خونین جز فرو رفتن نداشت
نیست جز بیگانگی از آشنایان روزیم
گر چه پاس آشنایی هیچ کس چون من نداشت
رشته تابی تا بجا بود از لباس هستیم
خار صحرای ملامت دستم از دامن نداشت
شد جهان تنگ از ترک خودی بر من وسیع
این قبای تنگ، صائب چاره جز کندن نداشت
شمع با آن منزلت هرگز دو پیراهن نداشت
چشم ما را حسرت پرواز در دل شد گره
بس که امید پر کاهی ازین خرمن نداشت
هر قدر پایم به سنگ آمد درین ظلمت سرا
هیچ دلسوزی چراغی پیش پای من نداشت
می شود از تنگ چشمان دستگاه عیش تنگ
وقت زخمی خوش که چشم بخیه از سوزن نداشت
عمر خود بیجا تلف کردم به دست و پا زدن
ساحلی این بحر خونین جز فرو رفتن نداشت
نیست جز بیگانگی از آشنایان روزیم
گر چه پاس آشنایی هیچ کس چون من نداشت
رشته تابی تا بجا بود از لباس هستیم
خار صحرای ملامت دستم از دامن نداشت
شد جهان تنگ از ترک خودی بر من وسیع
این قبای تنگ، صائب چاره جز کندن نداشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۵
دست ما چون سرو هرگز بخت دامانی نداشت
هرگز این بی حاصل از ایام سامانی نداشت
حلقه زلفت به روی گرم عالم را گرفت
خاتم دولت به این خوبی سلیمانی نداشت
داغ، آب زندگی را در سیاهی غوطه داد
یوسف مصری چنین چاه زنخدانی نداشت
در زمان ما نشد هموار وضع آسمان
طوطی ما هرگز از آیینه میدانی نداشت
در رگ ابر کرم این کوتهی امروز نیست
دفتر افلاک هرگز مد احسانی نداشت
تا دل ما آب شد، باران حیرت عام شد
ورنه از شبنم گلستان چشم حیرانی نداشت
بر صف نقش مراد آن زد که در روی زمین
خانه اش چون خانه آیینه دربانی نداشت
پیش ازین در فکر زاد آخرت بودند خلق
هیچ کس اندیشه آب و غم نانی نداشت
گر نمی آمد به روی کار عالم آه ما
تا قیامت این سفال خشک، ریحانی نداشت
نقش امید از دل ما شست آخر آسمان
هیچ کس زین ابر خشک امید بارانی نداشت
عشق صائب عالم آسوده را پر شور کرد
ورنه این دریای لنگردار طوفانی نداشت
هرگز این بی حاصل از ایام سامانی نداشت
حلقه زلفت به روی گرم عالم را گرفت
خاتم دولت به این خوبی سلیمانی نداشت
داغ، آب زندگی را در سیاهی غوطه داد
یوسف مصری چنین چاه زنخدانی نداشت
در زمان ما نشد هموار وضع آسمان
طوطی ما هرگز از آیینه میدانی نداشت
در رگ ابر کرم این کوتهی امروز نیست
دفتر افلاک هرگز مد احسانی نداشت
تا دل ما آب شد، باران حیرت عام شد
ورنه از شبنم گلستان چشم حیرانی نداشت
بر صف نقش مراد آن زد که در روی زمین
خانه اش چون خانه آیینه دربانی نداشت
پیش ازین در فکر زاد آخرت بودند خلق
هیچ کس اندیشه آب و غم نانی نداشت
گر نمی آمد به روی کار عالم آه ما
تا قیامت این سفال خشک، ریحانی نداشت
نقش امید از دل ما شست آخر آسمان
هیچ کس زین ابر خشک امید بارانی نداشت
عشق صائب عالم آسوده را پر شور کرد
ورنه این دریای لنگردار طوفانی نداشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۰
همچو برق از عالم اسباب می باید گذشت
زین خراب آباد چون سیلاب می باید گذشت
نیست بی سرگشتگی ممکن خلاصی زین محیط
تا به ساحل از دو صد گرداب می باید گذشت
از دم تیغ است راه نیستی باریکتر
زین ره باریک بی اسباب می باید گذشت
خاک را چون باد می باید پریشان ساختن
از سر آتش سبک چون آب می باید گذشت
نیست چیزی در بساط خاک جز نقش و نگار
زود ازین آیینه چون سیماب می باید گذشت
دختر رز کیست تا مردان زبون او شوند؟
بی تأمل از شراب ناب می باید گذشت
سینه گرم است درمان زمهریر خاک را
از سمور و قاقم و سنجاب می باید گذشت
با دل بی صبر بار عشق می باید کشید
با کتان سالم ازین مهتاب می باید گذشت
منت خشک است بار خاطر آزادگان
با وجود پل مرا از آب می باید گذشت
دولت بیدار را در خواب نتوان یافتن
چشم می باید گشود، از خواب می باید گذشت
گر دل روشن به دست افتد درین ظلمت سرا
گرم چون خورشید عالمتاب می باید گذشت
نیست ممکن صائب از سیماب گوهر ساختن
از سرانجام دل بیتاب می باید گذشت
زین خراب آباد چون سیلاب می باید گذشت
نیست بی سرگشتگی ممکن خلاصی زین محیط
تا به ساحل از دو صد گرداب می باید گذشت
از دم تیغ است راه نیستی باریکتر
زین ره باریک بی اسباب می باید گذشت
خاک را چون باد می باید پریشان ساختن
از سر آتش سبک چون آب می باید گذشت
نیست چیزی در بساط خاک جز نقش و نگار
زود ازین آیینه چون سیماب می باید گذشت
دختر رز کیست تا مردان زبون او شوند؟
بی تأمل از شراب ناب می باید گذشت
سینه گرم است درمان زمهریر خاک را
از سمور و قاقم و سنجاب می باید گذشت
با دل بی صبر بار عشق می باید کشید
با کتان سالم ازین مهتاب می باید گذشت
منت خشک است بار خاطر آزادگان
با وجود پل مرا از آب می باید گذشت
دولت بیدار را در خواب نتوان یافتن
چشم می باید گشود، از خواب می باید گذشت
گر دل روشن به دست افتد درین ظلمت سرا
گرم چون خورشید عالمتاب می باید گذشت
نیست ممکن صائب از سیماب گوهر ساختن
از سرانجام دل بیتاب می باید گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۱
از سر این خاکدان چون گرد می باید گذشت
تا نگردی فرد باطل، فرد می باید گذشت
پیشدستی کن، سر سبزی برون بر از چمن
از دم سرد خزان چون زرد می باید گذشت
گرم بگذر همچو مردان در زمان زندگی
چون ازین هنگامه آخر سرد می باید گذشت
درد بیدردی به جز مردن ندارد چاره ای
از علاج مردم بیدرد می باید گذشت
عالم از گرد علایق پرده دار مطلب است
دامن افشان زین ره پر گرد می باید گذشت
راهرو تنها چو گردد زور بر راه آورد
از جهان چون مهر تابان فرد می باید گذشت
تلخی مرگ مرا نسبت به بیدردان مکن
غیر را از جان، مرا از درد می باید گذشت
هیبت عریان تنی صائب کم از شمشیر نیست
بی سلاح از عرصه ناورد می باید گذشت
تا نگردی فرد باطل، فرد می باید گذشت
پیشدستی کن، سر سبزی برون بر از چمن
از دم سرد خزان چون زرد می باید گذشت
گرم بگذر همچو مردان در زمان زندگی
چون ازین هنگامه آخر سرد می باید گذشت
درد بیدردی به جز مردن ندارد چاره ای
از علاج مردم بیدرد می باید گذشت
عالم از گرد علایق پرده دار مطلب است
دامن افشان زین ره پر گرد می باید گذشت
راهرو تنها چو گردد زور بر راه آورد
از جهان چون مهر تابان فرد می باید گذشت
تلخی مرگ مرا نسبت به بیدردان مکن
غیر را از جان، مرا از درد می باید گذشت
هیبت عریان تنی صائب کم از شمشیر نیست
بی سلاح از عرصه ناورد می باید گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۶
برق چون ابر بهار از کشت من گریان گذشت
سیل گردآلود خجلت زین ده ویران گذشت
شوق چون پا در رکاب بیقراری آورد
می توان با اسب چون از آتش سوزان گذشت
گر چنین تبخال غیرت مهر لب گردد مرا
تشنه لب می باید از سرچشمه حیوان گذشت
ترک دست و پای کوشش کن که در میدان لاف
با همه بی دست و پایی گوی از چوگان گذشت
دست خار دعوی از دامان خود کوتاه کرد
از ریاض آفرینش هر که دست افشان گذشت
کشتی خود را به خشک آورد از دریای خون
هر که بهر نان جو از نعمت الوان گذشت
جمع زاد آخرت از زندگی منظور بود
عمر ما بی حاصلان در فکر آبو نان گذشت
چشم بستن صائب از کنج قناعت مشکل است
ورنه از ملک سلیمان می توان آسان گذشت
سیل گردآلود خجلت زین ده ویران گذشت
شوق چون پا در رکاب بیقراری آورد
می توان با اسب چون از آتش سوزان گذشت
گر چنین تبخال غیرت مهر لب گردد مرا
تشنه لب می باید از سرچشمه حیوان گذشت
ترک دست و پای کوشش کن که در میدان لاف
با همه بی دست و پایی گوی از چوگان گذشت
دست خار دعوی از دامان خود کوتاه کرد
از ریاض آفرینش هر که دست افشان گذشت
کشتی خود را به خشک آورد از دریای خون
هر که بهر نان جو از نعمت الوان گذشت
جمع زاد آخرت از زندگی منظور بود
عمر ما بی حاصلان در فکر آبو نان گذشت
چشم بستن صائب از کنج قناعت مشکل است
ورنه از ملک سلیمان می توان آسان گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۰
مد عمر من چو نی در ناله و زاری گذشت
از تهی مغزی حیاتم در سبکساری گذشت
خواب غفلت فرصت وا کردن چشمی نداد
روز من در پرده شب از سیه کاری گذشت
در شبستان عدم شد شمع کافوری مرا
آنچه از شبهای تار من به بیداری گذشت
می توانم بی تأمل سینه زد بر تیغ کوه
لیک نتوانم به آسانی ز همواری گذشت
بر دل خوش مشربم چون سایه ابر بهار
سختی دوران سنگین دل به همواری گذشت
سجده گاه بیخودان را احترامی لازم است
از در میخانه می باید به هشیاری گذشت
ظالمان را آیه رحمت بود فرمان غزل
چشم او در دور خط از مردم آزاری گذشت
این جواب آن غزل صائب که خسرو گفته است
ضایع آن روزی که مستان را به هشیاری گذشت
از تهی مغزی حیاتم در سبکساری گذشت
خواب غفلت فرصت وا کردن چشمی نداد
روز من در پرده شب از سیه کاری گذشت
در شبستان عدم شد شمع کافوری مرا
آنچه از شبهای تار من به بیداری گذشت
می توانم بی تأمل سینه زد بر تیغ کوه
لیک نتوانم به آسانی ز همواری گذشت
بر دل خوش مشربم چون سایه ابر بهار
سختی دوران سنگین دل به همواری گذشت
سجده گاه بیخودان را احترامی لازم است
از در میخانه می باید به هشیاری گذشت
ظالمان را آیه رحمت بود فرمان غزل
چشم او در دور خط از مردم آزاری گذشت
این جواب آن غزل صائب که خسرو گفته است
ضایع آن روزی که مستان را به هشیاری گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۷
از جهان تلخ نتوان با درشتی کام یافت
کز زبان چرب، تشریف شکر بادام یافت
تنگدستی مایه امیدواری شد مرا
بهله با دست تهی تا از میانش کام یافت
بیقراری باعث آرامش دل شد مرا
آنچنان کز جنبش گهواره طفل آرام یافت
شانه را هرگز ز زلف پر شکن روزی نشد
این گشایشها که دل از حلقه های دام یافت
بود تا بر تن سر منصور بی آرام بود
آخر از دار فنا سر منزل آرام یافت
نقش شد در دیده ام ناساز چون موی زیاد
تا عقیق از رهگذار ساده لوحی نام یافت
کامجویان را نگردد روزی از بوس و کنار
شوق عاشق لذتی کز نامه و پیغام یافت
نام شاهان از اثر در دور می باشد مدام
جم بلند آوازگی صائب ز فیض جام یافت
کز زبان چرب، تشریف شکر بادام یافت
تنگدستی مایه امیدواری شد مرا
بهله با دست تهی تا از میانش کام یافت
بیقراری باعث آرامش دل شد مرا
آنچنان کز جنبش گهواره طفل آرام یافت
شانه را هرگز ز زلف پر شکن روزی نشد
این گشایشها که دل از حلقه های دام یافت
بود تا بر تن سر منصور بی آرام بود
آخر از دار فنا سر منزل آرام یافت
نقش شد در دیده ام ناساز چون موی زیاد
تا عقیق از رهگذار ساده لوحی نام یافت
کامجویان را نگردد روزی از بوس و کنار
شوق عاشق لذتی کز نامه و پیغام یافت
نام شاهان از اثر در دور می باشد مدام
جم بلند آوازگی صائب ز فیض جام یافت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۰
گر چه از بیداد خسرو زین جهان فرهاد رفت
دولت او هم به اندک فرصتی بر باد رفت
خون عاشق مدعی از سنگ پیدا می کند
بیستون تیغ از کمر نگشود تا فرهاد رفت
صید من کز ناتوانی بر زمین بسته است نقش
حیرتی دارم که چون از خاطر صیاد رفت
داشت دلتنگی مرا چون غنچه در مهد امان
چون گل از بیهوده خندی خرمنم بر باد رفت
هر که چون قمری به طوق بندگی گردن نهاد
از ریاض آفرینش همچو سرو آزاد یافت
در نگاه اولین هر کس ز دنیا چشم بست
چون شرر خندان برون از عالم ایجاد رفت
نقش پای ماست بر عقل متین ما دلیل
می توان دانست هر جا خامه فولاد رفت
شکوه من چون حباب از انقلاب بحر نیست
کز هوای خود، سر بی مغز من بر باد رفت
از سهیل تربیت شد عاقبت کان عقیق
رنگ من یک چند اگر از سیلی استاد رفت
می شود پاک از گنه عاشق به هر صورت که هست
نقش شیرین خواهد از تردستی فرهاد رفت
هر که از سیل حوادث بیش شد زیر و زبر
با دل معمور صائب زین خراب آباد رفت
دولت او هم به اندک فرصتی بر باد رفت
خون عاشق مدعی از سنگ پیدا می کند
بیستون تیغ از کمر نگشود تا فرهاد رفت
صید من کز ناتوانی بر زمین بسته است نقش
حیرتی دارم که چون از خاطر صیاد رفت
داشت دلتنگی مرا چون غنچه در مهد امان
چون گل از بیهوده خندی خرمنم بر باد رفت
هر که چون قمری به طوق بندگی گردن نهاد
از ریاض آفرینش همچو سرو آزاد یافت
در نگاه اولین هر کس ز دنیا چشم بست
چون شرر خندان برون از عالم ایجاد رفت
نقش پای ماست بر عقل متین ما دلیل
می توان دانست هر جا خامه فولاد رفت
شکوه من چون حباب از انقلاب بحر نیست
کز هوای خود، سر بی مغز من بر باد رفت
از سهیل تربیت شد عاقبت کان عقیق
رنگ من یک چند اگر از سیلی استاد رفت
می شود پاک از گنه عاشق به هر صورت که هست
نقش شیرین خواهد از تردستی فرهاد رفت
هر که از سیل حوادث بیش شد زیر و زبر
با دل معمور صائب زین خراب آباد رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۶
زهرخند ای دل که دور گریه مستانه رفت
روزگار دار و گیر شیشه و پیمانه رفت
می شود کان بدخشان از شراب لعل رنگ
چون سبو با دست خالی هر که در میخانه رفت
دانه می گویند بعد از کاه می ماند بجا
خرمن امید ما را کاه ماند و دانه رفت
راز عشق از دل به زور گریه بر صحرا فتاد
طرفه گنج گوهری از کیسه ویرانه رفت
بار قتل خود به دوش دیگران نتوان نهاد
در میان عشقبازان کوهکن مردانه رفت
بت پرستان چون نسوزانند با صندل مرا؟
آن که گاهی دردسر می داد، ازین بتخانه رفت
می کند جا در ضمیر آشنایان سخن
هر که چون صائب به فکر معنی بیگانه رفت
روزگار دار و گیر شیشه و پیمانه رفت
می شود کان بدخشان از شراب لعل رنگ
چون سبو با دست خالی هر که در میخانه رفت
دانه می گویند بعد از کاه می ماند بجا
خرمن امید ما را کاه ماند و دانه رفت
راز عشق از دل به زور گریه بر صحرا فتاد
طرفه گنج گوهری از کیسه ویرانه رفت
بار قتل خود به دوش دیگران نتوان نهاد
در میان عشقبازان کوهکن مردانه رفت
بت پرستان چون نسوزانند با صندل مرا؟
آن که گاهی دردسر می داد، ازین بتخانه رفت
می کند جا در ضمیر آشنایان سخن
هر که چون صائب به فکر معنی بیگانه رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۱
دامن فرصت دل بیتاب نتواند گرفت
مشت خاکی پیش این سیلاب نتواند گرفت
برنخیزد هر که پیش از صبح از خواب گران
دولت بیدار را در خواب نتواند گرفت
تا نسازد جمع خود را شبنم بی دست و پا
دامن خورشید عالمتاب نتواند گرفت
عارفان را رخنه دل، قبله حاجت رواست
کعبه هرگز جای این محراب نتواند گرفت
عاشقان را بوسه پیغام سازد تشنه تر
گوهر سیراب، جای آب نتواند گرفت
در گریبان ریخت گردون ساغر خورشید را
هر تنک ظرفی شراب ناب نتواند گرفت
حلقه دام گرفتاری دهن واکردن است
ماهی لب بسته را قلاب نتواند گرفت
منت الماس از بی جوهری خواهد کشید
هر لب زخمی که از تیغ آب نتواند گرفت
در کهنسالی ندارد ظلم دست از کار خویش
رعشه تیغ از پنجه قصاب نتواند گرفت
هر که چون پروانه دارد داغ آتش طلعتی
چون سپند آرام در مهتاب نتواند گرفت
گردباد خانه بر دوش دیار وحشتیم
را بر جولان ما سیلاب نتواند گرفت
هر که را درد طلب صائب به هم پیچیده است
یک نفس آرام چون گرداب نتواند گرفت
مشت خاکی پیش این سیلاب نتواند گرفت
برنخیزد هر که پیش از صبح از خواب گران
دولت بیدار را در خواب نتواند گرفت
تا نسازد جمع خود را شبنم بی دست و پا
دامن خورشید عالمتاب نتواند گرفت
عارفان را رخنه دل، قبله حاجت رواست
کعبه هرگز جای این محراب نتواند گرفت
عاشقان را بوسه پیغام سازد تشنه تر
گوهر سیراب، جای آب نتواند گرفت
در گریبان ریخت گردون ساغر خورشید را
هر تنک ظرفی شراب ناب نتواند گرفت
حلقه دام گرفتاری دهن واکردن است
ماهی لب بسته را قلاب نتواند گرفت
منت الماس از بی جوهری خواهد کشید
هر لب زخمی که از تیغ آب نتواند گرفت
در کهنسالی ندارد ظلم دست از کار خویش
رعشه تیغ از پنجه قصاب نتواند گرفت
هر که چون پروانه دارد داغ آتش طلعتی
چون سپند آرام در مهتاب نتواند گرفت
گردباد خانه بر دوش دیار وحشتیم
را بر جولان ما سیلاب نتواند گرفت
هر که را درد طلب صائب به هم پیچیده است
یک نفس آرام چون گرداب نتواند گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۹
بر دلم نیست غباری ز سیه کاری بخت
قانعم با دل بیدار ز بیداری بخت
شکر این نعمت عظمی چه توانم کردن
که به دولت نرسیدم ز مددکاری بخت
شکوه از بخت گرانخواب ز کوته نظری است
که سبکسیر بود مدت بیداری بخت
از برومندی ظاهر دل چون آینه را
غوطه در زنگ دهد جامه زنگاری بخت
با هنر طالع فرخنده نمی گردد جمع
که بود محضر دانش خط بیزاری بخت
دو سه روزی است برومندی گلزار امید
سایه ابر بهارست هواداری بخت
نیست ممکن که ز یک دست صدا برخیزد
یار اگر یار نباشد چه کند یاری بخت؟
صائب ارباب هوس کامروایند همه
هست مخصوص به عشاق سیه کاری بخت
قانعم با دل بیدار ز بیداری بخت
شکر این نعمت عظمی چه توانم کردن
که به دولت نرسیدم ز مددکاری بخت
شکوه از بخت گرانخواب ز کوته نظری است
که سبکسیر بود مدت بیداری بخت
از برومندی ظاهر دل چون آینه را
غوطه در زنگ دهد جامه زنگاری بخت
با هنر طالع فرخنده نمی گردد جمع
که بود محضر دانش خط بیزاری بخت
دو سه روزی است برومندی گلزار امید
سایه ابر بهارست هواداری بخت
نیست ممکن که ز یک دست صدا برخیزد
یار اگر یار نباشد چه کند یاری بخت؟
صائب ارباب هوس کامروایند همه
هست مخصوص به عشاق سیه کاری بخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۲
ریخت دندان و هوای می و پیمانه بجاست
مهره برچیده شد و بازی طفلانه بجاست
دل سیاه است اگر گشت بناگوش سفید
پا اگر نیست بجا، لغزش مستانه بجاست
خارخاری به دل از عمر سبکرو مانده است
مشت خار و خسی از سیل به ویرانه بجاست
آسیا گر چه برآورد ز بنیادش گرد
هوس نشو و نما در گره دانه بجاست
نسبت شوق به هجران و وصال است یکی
رفت ایام گل و شورش دیوانه بجاست
یار نوخط شد و آغاز جنون است مرا
شمع خاموش شد و گرمی پروانه بجاست
چشم من بر در و دیوار حرم افتاده است
نگذارند مرا گر به صنمخانه، بجاست
گر چه در خواب گران عمر سر آمد صائب
همچنان رغبت شیرینی افسانه بجاست
مهره برچیده شد و بازی طفلانه بجاست
دل سیاه است اگر گشت بناگوش سفید
پا اگر نیست بجا، لغزش مستانه بجاست
خارخاری به دل از عمر سبکرو مانده است
مشت خار و خسی از سیل به ویرانه بجاست
آسیا گر چه برآورد ز بنیادش گرد
هوس نشو و نما در گره دانه بجاست
نسبت شوق به هجران و وصال است یکی
رفت ایام گل و شورش دیوانه بجاست
یار نوخط شد و آغاز جنون است مرا
شمع خاموش شد و گرمی پروانه بجاست
چشم من بر در و دیوار حرم افتاده است
نگذارند مرا گر به صنمخانه، بجاست
گر چه در خواب گران عمر سر آمد صائب
همچنان رغبت شیرینی افسانه بجاست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۴
در کمین این فلک سخت کمانی که تراست
عاقبت گرد برآرد ز نشانی که تراست
نعمت روی زمین چشم ترا سیر نکرد
چه کند خاک به چشم نگرانی که تراست؟
ریخت دندان تو چون اختر صبح از پیری
مشرق شکر نگردید دهانی که تراست
قامتت بید موله شد و چون سرو کشد
سر به عیوق، تمنای جوانی که تراست
در ریاضی که بود دولت گل پا به رکاب
چه اقامت کند این برگ خزانی که تراست؟
استخوانهای ترا پیشتر از خاک شدن
توتیا می کند این خواب گرانی که تراست
صرف کن چون مه نو توشه خود را زنهار
تا شود قرص تمام این لب نانی که تراست
قامتت خم شد و هموار نگشتی صائب
دم شمشیر بود پشت کمانی که تراست
عاقبت گرد برآرد ز نشانی که تراست
نعمت روی زمین چشم ترا سیر نکرد
چه کند خاک به چشم نگرانی که تراست؟
ریخت دندان تو چون اختر صبح از پیری
مشرق شکر نگردید دهانی که تراست
قامتت بید موله شد و چون سرو کشد
سر به عیوق، تمنای جوانی که تراست
در ریاضی که بود دولت گل پا به رکاب
چه اقامت کند این برگ خزانی که تراست؟
استخوانهای ترا پیشتر از خاک شدن
توتیا می کند این خواب گرانی که تراست
صرف کن چون مه نو توشه خود را زنهار
تا شود قرص تمام این لب نانی که تراست
قامتت خم شد و هموار نگشتی صائب
دم شمشیر بود پشت کمانی که تراست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۰
ترک عادت همه گر زهر بود دشوارست
روز آزادی طفلان به معلم بارست
جذبه کاهربا گر چه بلند افتاده است
چه کند با پر کاهی که ته دیوارست
غم روزی و تو کل نشود با هم جمع
بستن توشه درین ره به کمر زنارست
اثر از سبزه بیگانه درین گلشن نیست
چشم گستاخ ترا آینه در زنگارست
خط بی خال بود دایره بی پرگار
خال بی حلقه خط نقطه بی پرگارست
می توان کرد به آهسته رویها هموار
گر چه از سنگدلان روی زمین کهسارست
تا سخن را نکنی راست، میاور به زبان
که بود تیغ کج آن حرف که پهلودارست
گشت خونریزتر از خواب گران مژگانش
بیشتر کار کند تیغ چو لنگردارست
می رسد صبح به خورشید درخشان صائب
دیده هر که چو شبنم همه شب بیدارست
روز آزادی طفلان به معلم بارست
جذبه کاهربا گر چه بلند افتاده است
چه کند با پر کاهی که ته دیوارست
غم روزی و تو کل نشود با هم جمع
بستن توشه درین ره به کمر زنارست
اثر از سبزه بیگانه درین گلشن نیست
چشم گستاخ ترا آینه در زنگارست
خط بی خال بود دایره بی پرگار
خال بی حلقه خط نقطه بی پرگارست
می توان کرد به آهسته رویها هموار
گر چه از سنگدلان روی زمین کهسارست
تا سخن را نکنی راست، میاور به زبان
که بود تیغ کج آن حرف که پهلودارست
گشت خونریزتر از خواب گران مژگانش
بیشتر کار کند تیغ چو لنگردارست
می رسد صبح به خورشید درخشان صائب
دیده هر که چو شبنم همه شب بیدارست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۳
نیست آرام در آن دل که هوس بسیارست
شررآمیز بود شعله چو خس بسیارست
دل بی وسوسه از گوشه نشینان مطلب
که هوس در دل مرغان قفس بسیارست
هر قدم اری و هر خار زبان ماری است
آفت دامن صحرای هوس بسیارست
بر تهیدستی ما خنده زدن بیدردی است
به کنار آمدن از بحر ز خس بسیارست
باعث رنجش ما یک سخن سرد بس است
دل چون آیینه را نیم نفس بسیارست
ناقه و محمل و لیلی همه بی آرامند
اثر شعله آواز جرس بسیارست
از تماشای گهر نعل در آتش دارد
ورنه در سینه غواص نفس بسیارست
بر جگرسوختگانی که درین انجمنند
سینه گرم مرا حق نفس بسیارست
از بدان فیض محال است به نیکان نرسد
حق بیداری دزدان به عسس بسیارست
در پی قافله ز افسانه غفلت صائب
نتوان خفت که آواز جرس بسیارست
شررآمیز بود شعله چو خس بسیارست
دل بی وسوسه از گوشه نشینان مطلب
که هوس در دل مرغان قفس بسیارست
هر قدم اری و هر خار زبان ماری است
آفت دامن صحرای هوس بسیارست
بر تهیدستی ما خنده زدن بیدردی است
به کنار آمدن از بحر ز خس بسیارست
باعث رنجش ما یک سخن سرد بس است
دل چون آیینه را نیم نفس بسیارست
ناقه و محمل و لیلی همه بی آرامند
اثر شعله آواز جرس بسیارست
از تماشای گهر نعل در آتش دارد
ورنه در سینه غواص نفس بسیارست
بر جگرسوختگانی که درین انجمنند
سینه گرم مرا حق نفس بسیارست
از بدان فیض محال است به نیکان نرسد
حق بیداری دزدان به عسس بسیارست
در پی قافله ز افسانه غفلت صائب
نتوان خفت که آواز جرس بسیارست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۴
از شکر چاشنی ناله نی بیشترست
اینقدر حسن گلوسوز کجا با شکرست؟
در وطن اهل هنر داغ غریبی دارند
در صدف گرد یتیمی به جبین گهرست
برنگردد ز غلط کرده خود حسن غیور
ورنه از آینه چشم و دل ما پاکترست
از سخن بیش تمتع به سخن سنج رسد
از گهر بهره غواص همین یک نظرست
زاهد از ترک ندارد غرضی جز شهرت
سکه از بهر روایی است که پشتش به زرست
جاهل آن به که به گفتار دهن نگشاید
کودکان را ز لب بام خطر بیشترست
پاس دم دار گر از عمر بقا می طلبی
که بر این مرغ گرفتار، نفس بال و پرست
ساکن از شیشه ساعت نشود ریگ روان
گر چه در جسم بود روح همان در سفرست
پیش چشمی که بود تخم امیدش در خاک
رگ ابری که ندارد گهری نیشترست
مکش از مالش ایام چو بی دردان سر
که چو تن سوده شود صندل صد دردسرست
خواب شیرین بودش بستر و بالین صائب
خانه هر که چو زنبور عسل مختصرست
اینقدر حسن گلوسوز کجا با شکرست؟
در وطن اهل هنر داغ غریبی دارند
در صدف گرد یتیمی به جبین گهرست
برنگردد ز غلط کرده خود حسن غیور
ورنه از آینه چشم و دل ما پاکترست
از سخن بیش تمتع به سخن سنج رسد
از گهر بهره غواص همین یک نظرست
زاهد از ترک ندارد غرضی جز شهرت
سکه از بهر روایی است که پشتش به زرست
جاهل آن به که به گفتار دهن نگشاید
کودکان را ز لب بام خطر بیشترست
پاس دم دار گر از عمر بقا می طلبی
که بر این مرغ گرفتار، نفس بال و پرست
ساکن از شیشه ساعت نشود ریگ روان
گر چه در جسم بود روح همان در سفرست
پیش چشمی که بود تخم امیدش در خاک
رگ ابری که ندارد گهری نیشترست
مکش از مالش ایام چو بی دردان سر
که چو تن سوده شود صندل صد دردسرست
خواب شیرین بودش بستر و بالین صائب
خانه هر که چو زنبور عسل مختصرست