عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۷۵
تشنه ام رطل گران خواهم گزید
آتش آتش نشان خواهم گزید
جنت ار عرض متاع خود دهد
انتعاش ابلهان خواهم گزید
گر به خون خوردن دهندم اختیار
خون گنج شایگان خواهم گزید
نفس اگر یوسف شود نیکو بود
گرگ را یوسف به جان خواهم گزید
گفته بودم چون بدین در شه شوم
برتر از ملک کیان خواهم گزید
آنچه بگزینم بگیرند ار ز من
آنچه بستانم از آن خواهم گزید
این ندانستم که از بخت زبون
آنچه عرفی خواهد، آن خواهم گزید
آتش آتش نشان خواهم گزید
جنت ار عرض متاع خود دهد
انتعاش ابلهان خواهم گزید
گر به خون خوردن دهندم اختیار
خون گنج شایگان خواهم گزید
نفس اگر یوسف شود نیکو بود
گرگ را یوسف به جان خواهم گزید
گفته بودم چون بدین در شه شوم
برتر از ملک کیان خواهم گزید
آنچه بگزینم بگیرند ار ز من
آنچه بستانم از آن خواهم گزید
این ندانستم که از بخت زبون
آنچه عرفی خواهد، آن خواهم گزید
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۷۶
هجران شب تار ما ندارد
غم عقدهٔ کار ما ندارد
تا جان به هوای گل فشانیم
گل میل کنار ما ندارد
گر عزم سفر کند خوشش باد
جان طاقت بار ما ندارد
فردوس شراب دارد اما
پیمانه گُسار ما ندارد
ساقی می ناب دارد، اما
در خورد خمار ما ندارد
هر کس که رهین حرف و صوت است
پیغام-نگار ما ندارد
از بس که رمیده ایم و ترسان
غم ذوق شکار ما ندارد
عرفی نه ز دوست-دشمنان است
اما غم کار ما ندارد
غم عقدهٔ کار ما ندارد
تا جان به هوای گل فشانیم
گل میل کنار ما ندارد
گر عزم سفر کند خوشش باد
جان طاقت بار ما ندارد
فردوس شراب دارد اما
پیمانه گُسار ما ندارد
ساقی می ناب دارد، اما
در خورد خمار ما ندارد
هر کس که رهین حرف و صوت است
پیغام-نگار ما ندارد
از بس که رمیده ایم و ترسان
غم ذوق شکار ما ندارد
عرفی نه ز دوست-دشمنان است
اما غم کار ما ندارد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۸۲
دلبران نی دل به ناز و عشق غافل می برند
می کشند ازعاقلان صد رنج تا دل می برند
کشته گان غمزهٔ معشوق در روز جزا
جمله غیرت بر قبول کار قاتل می برند
نگسلی از کاروان کعبه ای دل، کز شتاب
می گذارندت به خاک عجز و محمل می برند
با سبک روحان کن آمیزش، که ماندی چون ز راه
بار غم بر دوش دل، منزل به منزل می برند
گر چه ارباب تعلق وقف توفانند، لیک
رخت اگر کمتر بود کشتی به ساحل می برند
هر کجا شمعی است روشن می کنند از بهر بزم
شمع جان هر گه که روشن شد ز محفل می برند
زحمت حجاج دیر از کعبه جویان بدتر است
ره بسی طی می شود، پیرو به باطل می برند
فتنه شو بر اهل دل عرفی که از حسن قبول
مرده را جان می دهند و زنده را دل می برند
می کشند ازعاقلان صد رنج تا دل می برند
کشته گان غمزهٔ معشوق در روز جزا
جمله غیرت بر قبول کار قاتل می برند
نگسلی از کاروان کعبه ای دل، کز شتاب
می گذارندت به خاک عجز و محمل می برند
با سبک روحان کن آمیزش، که ماندی چون ز راه
بار غم بر دوش دل، منزل به منزل می برند
گر چه ارباب تعلق وقف توفانند، لیک
رخت اگر کمتر بود کشتی به ساحل می برند
هر کجا شمعی است روشن می کنند از بهر بزم
شمع جان هر گه که روشن شد ز محفل می برند
زحمت حجاج دیر از کعبه جویان بدتر است
ره بسی طی می شود، پیرو به باطل می برند
فتنه شو بر اهل دل عرفی که از حسن قبول
مرده را جان می دهند و زنده را دل می برند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۸۸
فتادگان سر خود را به خاک پا بخشند
به جان خرند شهادت که خون بها بخشند
خدا گواست که گرجرم ما همین عشق است
گناه گبر و مسلمان به جرم ما بخشند
مریض عشق به زنجیر بند نتوان کرد
در آن دیار که بیمار را شفا بخشند
نظر ز ننگ بدزدد گدای کوچهء عشق
از آن متاع که در سایهء هما بخشند
ز روز حشر چه غم کز جزا بود ترسم
که عذر ما نپذیرند و جرم ما بخشند
چه مایه شکر گزاریت کنیم اگر زهاد
خطای ما به زبر دستی قضا بخشند
دعای بی اثری دارم و هزاران جرم
مگر مرا به تهی دستی دعا بخشند
چه خواهی ای ملک از اهل دل، شکنجه بس است
عطیه ها که پذیرفته اند وابخشند
نخست گوهر خویش آیدش محبت، اگر
کلید گنج گدایی به پادشا بخشند
بضاعتی به کف آور، که ترسمت فردا
به خوی فشاندن پیشانی چه ها بخشند
به اهل فیض نشین ، در حریم گلشن عشق
که کر نسیم صبا خوش کنی صبا بخشند
به گاه عفو گناه، از پی رعایت دل
جزای خویش دهندت، ز شرم ما بخشند
امید هست که بیگانگی عرفی را
به دوستی سخن های آشنا بخشند
به جان خرند شهادت که خون بها بخشند
خدا گواست که گرجرم ما همین عشق است
گناه گبر و مسلمان به جرم ما بخشند
مریض عشق به زنجیر بند نتوان کرد
در آن دیار که بیمار را شفا بخشند
نظر ز ننگ بدزدد گدای کوچهء عشق
از آن متاع که در سایهء هما بخشند
ز روز حشر چه غم کز جزا بود ترسم
که عذر ما نپذیرند و جرم ما بخشند
چه مایه شکر گزاریت کنیم اگر زهاد
خطای ما به زبر دستی قضا بخشند
دعای بی اثری دارم و هزاران جرم
مگر مرا به تهی دستی دعا بخشند
چه خواهی ای ملک از اهل دل، شکنجه بس است
عطیه ها که پذیرفته اند وابخشند
نخست گوهر خویش آیدش محبت، اگر
کلید گنج گدایی به پادشا بخشند
بضاعتی به کف آور، که ترسمت فردا
به خوی فشاندن پیشانی چه ها بخشند
به اهل فیض نشین ، در حریم گلشن عشق
که کر نسیم صبا خوش کنی صبا بخشند
به گاه عفو گناه، از پی رعایت دل
جزای خویش دهندت، ز شرم ما بخشند
امید هست که بیگانگی عرفی را
به دوستی سخن های آشنا بخشند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۹۰
خوبان که به هم گرمی بازار فروشند
با هم بنشینند و خریدار فروشند
ما نامه و قاصد نشناسیم و نبینیم
ارباب نظر دیده به دیدار فروشند
حیران شده گان تو به خورشید قیامت
آسودگی سایهٔ دیوار فروشند
ما معتکف گوشهء تنهایی خویشیم
آن کعبه روانند که رفتار فروشند
روشن مکن ای مه شب دیجور که عشاق
اندوه دل خود به شب تار فروشند
مسکین نفس ما که تذروان چمن گرد
پرواز به مرغان گرفتار فروشند
با آن که یقین است که در گلشن فردوس
صد گل به تهی دستی هر خار فروشند
زین دست تهی در غلط افتم که مبادا
قفل در و خار سر دیوار فروشند
عرفی تو گهر جمع گن امروز که این جنس
بسیار خرند آخر و بسیار فروشند
با هم بنشینند و خریدار فروشند
ما نامه و قاصد نشناسیم و نبینیم
ارباب نظر دیده به دیدار فروشند
حیران شده گان تو به خورشید قیامت
آسودگی سایهٔ دیوار فروشند
ما معتکف گوشهء تنهایی خویشیم
آن کعبه روانند که رفتار فروشند
روشن مکن ای مه شب دیجور که عشاق
اندوه دل خود به شب تار فروشند
مسکین نفس ما که تذروان چمن گرد
پرواز به مرغان گرفتار فروشند
با آن که یقین است که در گلشن فردوس
صد گل به تهی دستی هر خار فروشند
زین دست تهی در غلط افتم که مبادا
قفل در و خار سر دیوار فروشند
عرفی تو گهر جمع گن امروز که این جنس
بسیار خرند آخر و بسیار فروشند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۹۴
گر باد شوم بر تو وزیدن نگذارند
ور حسن شوم روی تو دیدن نگذارند
تا سر زده شادی به دلم، سوخته عشقت
این سبزه ازین خاک دمیدن نگذارند
این رسم قدیم است که در گلشن مقصود
بر خاک بریزد گل و چیدن نگذارند
گر شربت و گر زهر، به لب چون رسد این جام
باید همه نوشید، چشیدن نگذارند
از تربیت آب و هوا در چمن عشق
نخلی که شود خشک، بریدن نگذارند
ما معتکف کعبه نشینم که در وی
بیهوده به هر کوچه دویدن نگذارند
پیداست از آن حسن نظربازی عرفی
کاین بلبل از آن باغ پریدن نگذارند
ور حسن شوم روی تو دیدن نگذارند
تا سر زده شادی به دلم، سوخته عشقت
این سبزه ازین خاک دمیدن نگذارند
این رسم قدیم است که در گلشن مقصود
بر خاک بریزد گل و چیدن نگذارند
گر شربت و گر زهر، به لب چون رسد این جام
باید همه نوشید، چشیدن نگذارند
از تربیت آب و هوا در چمن عشق
نخلی که شود خشک، بریدن نگذارند
ما معتکف کعبه نشینم که در وی
بیهوده به هر کوچه دویدن نگذارند
پیداست از آن حسن نظربازی عرفی
کاین بلبل از آن باغ پریدن نگذارند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۲۴
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۴۶
هر چه بگزیدم از آن کیش برهمن به بود
هر که دیدم به در بتکده از من به بود
نالهٔ بلبلم آشفته به گلزار کشید
ور نه از طرف چمن، گوشهٔ گلخن به بود
بزم داود بهشتم، در یعقوب زدم
کز نوای شکرین ، تلخی شیون به بود
دوش در مجلس اصحاب نشستم، همه گوش
هر چه نشنیدم از آن، طعن برهمن به بود
عمر در عجب و ریا رفت، ندانستم، حیف
که مرا تیرگی از پاکی دامن به بود
گذر عشق روا بود درآتشکده هم
این قدر بود که در وادی ایمن به بود
عرفی انصاف دهم، آن چه که کردی همه عمر
گر همه طاعت حق بود ، نکردن به بود
هر که دیدم به در بتکده از من به بود
نالهٔ بلبلم آشفته به گلزار کشید
ور نه از طرف چمن، گوشهٔ گلخن به بود
بزم داود بهشتم، در یعقوب زدم
کز نوای شکرین ، تلخی شیون به بود
دوش در مجلس اصحاب نشستم، همه گوش
هر چه نشنیدم از آن، طعن برهمن به بود
عمر در عجب و ریا رفت، ندانستم، حیف
که مرا تیرگی از پاکی دامن به بود
گذر عشق روا بود درآتشکده هم
این قدر بود که در وادی ایمن به بود
عرفی انصاف دهم، آن چه که کردی همه عمر
گر همه طاعت حق بود ، نکردن به بود
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۵۴
دم مردن ز شوق آن که یار دلنواز آید
رود صد بار جانم، با نفس ، بیرون و باز آید
نهان هر نامنهٔ عجزی که بنویسم به لطف او
روان ناگشته ، محرم، صد جوابش پیش باز آید
زند بر کربلا صد طعنه، فردا، عرصهٔ محشر
اگر نازت به آن هنکامه با این ترکتاز آید
ملائک رابه داغ رشک مرغان هوا سوزد
به سوی دشت هر گه، با صدای طبل باز آید
دل معشوق را ذوق است از همراهی عاشق
که گر محمود را گویی بیا، اول ایاز آید
به ناز ونعمت جنت مناز، اندیشه کن، رضوان
که عرفی از بهشت درد، با آن برگ و ساز آید
رود صد بار جانم، با نفس ، بیرون و باز آید
نهان هر نامنهٔ عجزی که بنویسم به لطف او
روان ناگشته ، محرم، صد جوابش پیش باز آید
زند بر کربلا صد طعنه، فردا، عرصهٔ محشر
اگر نازت به آن هنکامه با این ترکتاز آید
ملائک رابه داغ رشک مرغان هوا سوزد
به سوی دشت هر گه، با صدای طبل باز آید
دل معشوق را ذوق است از همراهی عاشق
که گر محمود را گویی بیا، اول ایاز آید
به ناز ونعمت جنت مناز، اندیشه کن، رضوان
که عرفی از بهشت درد، با آن برگ و ساز آید
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۷۸
دلم در عاشقی با زخم زهر آلود می گردد
که از دنبال درد آوارهٔ بهبود می گردد
به مرهم کلفتی نو می شود، هر گه که می بینم
که داغ سینهٔ پروانه آتش سود می گردد
ز طالع تا قیامت برگ غم دارم ، ولی داغم
که گردون در زمان کامرانی بود می گردد
نگاه تلخ کامان دور دار از لعل او ، یارب
که آب زندگی ناگاه زهرآلود می گردد
ندانم از کدامین باده مستی می کند عرفی
که ناکامی طلب در کعبهٔ مقصود می گردد
که از دنبال درد آوارهٔ بهبود می گردد
به مرهم کلفتی نو می شود، هر گه که می بینم
که داغ سینهٔ پروانه آتش سود می گردد
ز طالع تا قیامت برگ غم دارم ، ولی داغم
که گردون در زمان کامرانی بود می گردد
نگاه تلخ کامان دور دار از لعل او ، یارب
که آب زندگی ناگاه زهرآلود می گردد
ندانم از کدامین باده مستی می کند عرفی
که ناکامی طلب در کعبهٔ مقصود می گردد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۰۲
دل مراد به گرد حصول می گردد
دعا به کعبهٔ حسن قبول می گردد
مگر به مرحلهٔ بی نشانی افتادم
که ره ز بادیه بر عرض و طول می گردد
ندا ز عرش محبت، به گمرهان این است
که در مزار شیهدان قبول می گردد
خلاف عهد بخواهی به غم مصاحب شو
که عافیت به نسیم ملول می گردد
بود عطیهٔ دیوان ناامیدی بس
حواله ای که به گرد وصول می گردد
خراب معرفت عرفیم که هر سخنش
به شهر قدس، ادیب عقول می گردد
دعا به کعبهٔ حسن قبول می گردد
مگر به مرحلهٔ بی نشانی افتادم
که ره ز بادیه بر عرض و طول می گردد
ندا ز عرش محبت، به گمرهان این است
که در مزار شیهدان قبول می گردد
خلاف عهد بخواهی به غم مصاحب شو
که عافیت به نسیم ملول می گردد
بود عطیهٔ دیوان ناامیدی بس
حواله ای که به گرد وصول می گردد
خراب معرفت عرفیم که هر سخنش
به شهر قدس، ادیب عقول می گردد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۰۹
به حکم عشق چو بر اهل صدق ره گیرند
گناهکار ببخشند و بی گنه گیرند
مجو به محمل شاهی، که در ولایت عشق
گدا به تخت نشانند و پادشه گیرند
چه ظلمت است که بینندگان نمی دانند
که شبچراغ ستانند یا شبه گیرند
خمیر مایهٔ آسایش است لای شراب
بگو که صاف کشان جرعه ای ز ته گیرند
کمند کوته و بازوی سست و بام بلند
به من حوالهٔ نومیدی ام گنه گیرند
در معامله بگشا به کشور عرفی
که خرده بر گهر آفتاب و مه گیرند
گناهکار ببخشند و بی گنه گیرند
مجو به محمل شاهی، که در ولایت عشق
گدا به تخت نشانند و پادشه گیرند
چه ظلمت است که بینندگان نمی دانند
که شبچراغ ستانند یا شبه گیرند
خمیر مایهٔ آسایش است لای شراب
بگو که صاف کشان جرعه ای ز ته گیرند
کمند کوته و بازوی سست و بام بلند
به من حوالهٔ نومیدی ام گنه گیرند
در معامله بگشا به کشور عرفی
که خرده بر گهر آفتاب و مه گیرند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۴۱
بیا ای بخت سرگردان نشینید
به زیر سایهٔ سرو و گل و بید
که در باغی فروچیدیم محفل
که در وی عندلیبی کرد ناهید
کدامین باغ؟ باغ وصل دلدار
که آبش می رود در جام جمشید
زهی باغی که برگ لالهٔ او
زند سیلی به حسن ماه و خورشید
از آن دم کآستین زد بر دماغم
نسیم این بهشت عیش جاوید
دل و جان هر دم از هم می ربایند
قبول منت و تاثیر امید
به زیر سایهٔ سرو و گل و بید
که در باغی فروچیدیم محفل
که در وی عندلیبی کرد ناهید
کدامین باغ؟ باغ وصل دلدار
که آبش می رود در جام جمشید
زهی باغی که برگ لالهٔ او
زند سیلی به حسن ماه و خورشید
از آن دم کآستین زد بر دماغم
نسیم این بهشت عیش جاوید
دل و جان هر دم از هم می ربایند
قبول منت و تاثیر امید
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۵۸
معلوم کز ترشح اشکی چه کم شود
آن آتشی که از دل جیحون علم شود
گر غم شود هلاک، شهیدان عشق را
در روضه بحث بر سر میراث غم شود
داند غبار دردم و آسوده خواندم
یا رب که چند گه به وفا متهم شود
فردا که تیغ باز کشد زیور بهشت
آرایش مزار شهیدان ستم شود
تا شد سفال میکده آئینهٔ مراد
بی بهره آن که در طلب جام جم شود
صد کام در دلم گذرد چون رسم به دوست
مانند آرزو که دچار کرم شود
این نشأ کس به طینت عرفی نشان نداشت
کز سومنات خیزد و مرغ حرم شود
آن آتشی که از دل جیحون علم شود
گر غم شود هلاک، شهیدان عشق را
در روضه بحث بر سر میراث غم شود
داند غبار دردم و آسوده خواندم
یا رب که چند گه به وفا متهم شود
فردا که تیغ باز کشد زیور بهشت
آرایش مزار شهیدان ستم شود
تا شد سفال میکده آئینهٔ مراد
بی بهره آن که در طلب جام جم شود
صد کام در دلم گذرد چون رسم به دوست
مانند آرزو که دچار کرم شود
این نشأ کس به طینت عرفی نشان نداشت
کز سومنات خیزد و مرغ حرم شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۳
گر خاک نشینان علم افراخته باشند
چون آبلهٔ پا سپر انداخته باشند
از خجلت پرداز گلت مانی و بهزاد
پیداستکه روها چقدر ساخته باشند
پیش عرق شرم تو نتوان مژه برداشت
دستی چو غریق از ته آب آخته باشند
چون کاغذ آتش زده کو طاقت دیدار
گو خلق هزار آینه پرداخته باشند
صبح و شفقی چند که گل میکند اینجا
رنگ همه رفتهست کجا باخته باشند
مقصد طلبان جوش غبارند در این دشت
بگذار دمی چند که میتاخته باشند
حرص و هوس آوارهٔ وهمند چه تدبیر
ای کاش به این گوشهٔ دل ساخته باشند
یارب نرمد ناله ز خاکستر عشاق
در خاک هم این سوختگان فاخته باشند
عمریست نفس میکشم و میروم از خویش
این بار دل از دوش که انداخته باشند
هر اشک سراغی ز دل خون شدهای داشت
آن چیست در این بوته که نگداخته باشند
بیدل به تغافلکدهٔ عجز نهان باش
تا خلق تو را آن همه نشناخته باشند
چون آبلهٔ پا سپر انداخته باشند
از خجلت پرداز گلت مانی و بهزاد
پیداستکه روها چقدر ساخته باشند
پیش عرق شرم تو نتوان مژه برداشت
دستی چو غریق از ته آب آخته باشند
چون کاغذ آتش زده کو طاقت دیدار
گو خلق هزار آینه پرداخته باشند
صبح و شفقی چند که گل میکند اینجا
رنگ همه رفتهست کجا باخته باشند
مقصد طلبان جوش غبارند در این دشت
بگذار دمی چند که میتاخته باشند
حرص و هوس آوارهٔ وهمند چه تدبیر
ای کاش به این گوشهٔ دل ساخته باشند
یارب نرمد ناله ز خاکستر عشاق
در خاک هم این سوختگان فاخته باشند
عمریست نفس میکشم و میروم از خویش
این بار دل از دوش که انداخته باشند
هر اشک سراغی ز دل خون شدهای داشت
آن چیست در این بوته که نگداخته باشند
بیدل به تغافلکدهٔ عجز نهان باش
تا خلق تو را آن همه نشناخته باشند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۱
از قضا بر خوان ممسک گر کسی نان بشکند
تا قیامت منتش بیسنگ دندان بشکند
راحت اهل وفا خواهی مخواه آزار دل
تا مباد این شیشه بزم میپرستان بشکند
اینچنینکز عاجزی بیدست و پا افتادهایم
رنگهم از سعیما مشکلکه آسان بشکند
بحر لبریز سرشک از پیچوتاب موج ها ست
آبمیگردد در آنچشمیکه مژگان بشکند
زبر چرخ آرامها یکسرکمینگاه رم است
گرد ما آن به که بیرون زین بیابان بشکند
ساغر قربانیان از گردش افتادهست، کاش
دور مژگانی خمار چشم حیران بشکند
وحشتی دارم درین گلشن که چون اوراق گل
رنگ اگر درگردشآرم طرف دامان بشکند
یک تامل گر شود صرف خیال نیستی
ای بسا گردن که از بار گریبان بشکند
عجز بنیادی، بر اسباب تجمل ناز چند
رنگ میباید کلاه ناتوانان بشکند
درگلستانیکه نالد بیدل از شوق رخت
آه بلبل خار در چشم بهاران بشکند
تا قیامت منتش بیسنگ دندان بشکند
راحت اهل وفا خواهی مخواه آزار دل
تا مباد این شیشه بزم میپرستان بشکند
اینچنینکز عاجزی بیدست و پا افتادهایم
رنگهم از سعیما مشکلکه آسان بشکند
بحر لبریز سرشک از پیچوتاب موج ها ست
آبمیگردد در آنچشمیکه مژگان بشکند
زبر چرخ آرامها یکسرکمینگاه رم است
گرد ما آن به که بیرون زین بیابان بشکند
ساغر قربانیان از گردش افتادهست، کاش
دور مژگانی خمار چشم حیران بشکند
وحشتی دارم درین گلشن که چون اوراق گل
رنگ اگر درگردشآرم طرف دامان بشکند
یک تامل گر شود صرف خیال نیستی
ای بسا گردن که از بار گریبان بشکند
عجز بنیادی، بر اسباب تجمل ناز چند
رنگ میباید کلاه ناتوانان بشکند
درگلستانیکه نالد بیدل از شوق رخت
آه بلبل خار در چشم بهاران بشکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۲
هر کجا سعی جنون بر عزم جولان بشکند
کوه تا دشت از هجوم ناله دامان بشکند
دل به خون میغلتد از یاد تبسّمهای یار
همچو آن زخمی که بر رویش نمکدان بشکند
میدمد از ابرویش چینی که عرض شوخیش
پیچ و تاب ناز در شاخ غزالان بشکند
دل شکستن زلف او را آنقدر دشوار نیست
میتواند عالمی فکر پریشان بشکند
برنمیدارد تأمل نسخهٔ دیوانگی
کم کسی اندیشه بر مضمون عریان بشکند
بر تغافلخانهٔ ابروی او دل بستهایم
یارب این مینا همان بر طاق نسیان بشکند
هیچکس در بزم دیدار آنقدر گستاخ نیست
ای خدا در دیدهٔ آیینه مژگان بشکند
کوه هم از ناله خواهد رنگ تمکین باختن
گر دل دانا به حرف پوچ نادان بشکند
با درشتان ظالمان هم بر حساب عبرتند
سنگ اگر مرد است، جای شیشه، سندان بشکند
لقمهای بر جوع مردمخوار غالب میشود
به که دانا گردن ظالم به احسان بشکند
بیمصیبت گریه بر طبع درشتت سود نیست
سنگ در آتش فکن تا آبش آسان بشکند
بر سر بیمغز بیدل تا بهکی لرزد دلت
جوز پوچ آن به که هم در دست طفلان بشکند
کوه تا دشت از هجوم ناله دامان بشکند
دل به خون میغلتد از یاد تبسّمهای یار
همچو آن زخمی که بر رویش نمکدان بشکند
میدمد از ابرویش چینی که عرض شوخیش
پیچ و تاب ناز در شاخ غزالان بشکند
دل شکستن زلف او را آنقدر دشوار نیست
میتواند عالمی فکر پریشان بشکند
برنمیدارد تأمل نسخهٔ دیوانگی
کم کسی اندیشه بر مضمون عریان بشکند
بر تغافلخانهٔ ابروی او دل بستهایم
یارب این مینا همان بر طاق نسیان بشکند
هیچکس در بزم دیدار آنقدر گستاخ نیست
ای خدا در دیدهٔ آیینه مژگان بشکند
کوه هم از ناله خواهد رنگ تمکین باختن
گر دل دانا به حرف پوچ نادان بشکند
با درشتان ظالمان هم بر حساب عبرتند
سنگ اگر مرد است، جای شیشه، سندان بشکند
لقمهای بر جوع مردمخوار غالب میشود
به که دانا گردن ظالم به احسان بشکند
بیمصیبت گریه بر طبع درشتت سود نیست
سنگ در آتش فکن تا آبش آسان بشکند
بر سر بیمغز بیدل تا بهکی لرزد دلت
جوز پوچ آن به که هم در دست طفلان بشکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۴
هوس جنونزدهٔ نفس به کدام جلوه کمین کند
چو سحر به گرد عدم تند که تبسم نمکین کند
ز چه سرمه رنج ادب کشم که خروش جنون حشم
به هزار عرصهکشد الم نفسیکه پردهنشینکند
ز خموشی ادب امتحان، به فسردگی نبریگمان
که کمند نالهٔ عاشقان، لب برهم آمده چین کند
سر بینیازی فکر را به بلندیی نرساندهام
که به جز تتبع نظم من، احدی خیال زمین کند
زفسون فرصت وهم و ظن، بگداخت شیشهٔ ساعتم
که غبار دل به هم آرد و طلب شهور و سنین کند
ز بهار عبرت جزوکل، بهگشاد یک مژه قانعم
چهکم است صیقلی از شرر،که نگاه آینهبینکند
پی عذر طاقت نارسا، برو آنقدرکه کشد دلت
ته پاست منزل رهرویکه به پشت آبله زینکند
نه بقاست مایهٔ فرصتی، نه نفس بهانهٔ شهرتی
به خیال خنده زندکسیکه تلاش نقش نگینکند
چقدر در انجمن رضا، خجل است جرأت مدعا
که دل از فضولی نارسا، هوس چنان و چنینکند
ز حضور شعلهٔ قامتی، ز خیال فتنه علامتی
نرسیدهام به قیامتی، که کسی گمان یقین کند
به چه ناز سجده اداکند، به در تو بیدل هیچکس
که به نقش پا برد التجا و خطی نیاز جبین کند
چو سحر به گرد عدم تند که تبسم نمکین کند
ز چه سرمه رنج ادب کشم که خروش جنون حشم
به هزار عرصهکشد الم نفسیکه پردهنشینکند
ز خموشی ادب امتحان، به فسردگی نبریگمان
که کمند نالهٔ عاشقان، لب برهم آمده چین کند
سر بینیازی فکر را به بلندیی نرساندهام
که به جز تتبع نظم من، احدی خیال زمین کند
زفسون فرصت وهم و ظن، بگداخت شیشهٔ ساعتم
که غبار دل به هم آرد و طلب شهور و سنین کند
ز بهار عبرت جزوکل، بهگشاد یک مژه قانعم
چهکم است صیقلی از شرر،که نگاه آینهبینکند
پی عذر طاقت نارسا، برو آنقدرکه کشد دلت
ته پاست منزل رهرویکه به پشت آبله زینکند
نه بقاست مایهٔ فرصتی، نه نفس بهانهٔ شهرتی
به خیال خنده زندکسیکه تلاش نقش نگینکند
چقدر در انجمن رضا، خجل است جرأت مدعا
که دل از فضولی نارسا، هوس چنان و چنینکند
ز حضور شعلهٔ قامتی، ز خیال فتنه علامتی
نرسیدهام به قیامتی، که کسی گمان یقین کند
به چه ناز سجده اداکند، به در تو بیدل هیچکس
که به نقش پا برد التجا و خطی نیاز جبین کند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۱
عقل اگر صد انجمن تدبیر روشن میکند
فکرمجنون سطری از زنجیرروشن میکند
داغ نومیدی دلی دارم که در هر دم زدن
شمعها از آه بیتاثیر روشن میکند
عالمی چشم از مزار ما به عبرت آب داد
خاک ما فیض هزاراکسیر روشن میکند
ننگ رسوایی ندارد ساز تا خامش نواست
رمزصد عیب وهنرتقریرروشن میکند
میشود ظاهر به پیری معنی طول امل
جوهر این مو صفای شیر روشن میکند
غافلان را نور تحقیق از سواد فقر نیست
توتیا کی دیدهٔ تصویر روشن میکند
از رگگل میتوان فهمید مضمون بهار
فیض معنیهای ما تحریر روشن میکند
ناله امشب میخلد در دل ز ضعف پیریم
شمع بیدادکمان را تیر روشن میکند
عالم دل را عیار از دستگاه نالهگیر
وسعت صحرا رم نخجیر روشن میکند
از عرق بر جبههٔ افسون چراغان خواندهایم
بزم ما را خجلت تقصیر روشن میکند
انتظار فیض عشق از خامی خود میکشم
چوب تر را سعی آتش دیر روشن میکند
هیچکس بر در نزد بیدل ز زندانگاه چرخ
عجز ما این خانهٔ دلگیر روشن میکند
فکرمجنون سطری از زنجیرروشن میکند
داغ نومیدی دلی دارم که در هر دم زدن
شمعها از آه بیتاثیر روشن میکند
عالمی چشم از مزار ما به عبرت آب داد
خاک ما فیض هزاراکسیر روشن میکند
ننگ رسوایی ندارد ساز تا خامش نواست
رمزصد عیب وهنرتقریرروشن میکند
میشود ظاهر به پیری معنی طول امل
جوهر این مو صفای شیر روشن میکند
غافلان را نور تحقیق از سواد فقر نیست
توتیا کی دیدهٔ تصویر روشن میکند
از رگگل میتوان فهمید مضمون بهار
فیض معنیهای ما تحریر روشن میکند
ناله امشب میخلد در دل ز ضعف پیریم
شمع بیدادکمان را تیر روشن میکند
عالم دل را عیار از دستگاه نالهگیر
وسعت صحرا رم نخجیر روشن میکند
از عرق بر جبههٔ افسون چراغان خواندهایم
بزم ما را خجلت تقصیر روشن میکند
انتظار فیض عشق از خامی خود میکشم
چوب تر را سعی آتش دیر روشن میکند
هیچکس بر در نزد بیدل ز زندانگاه چرخ
عجز ما این خانهٔ دلگیر روشن میکند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۵
ذوق فقر افسانهٔ اقبالکوته میکند
بیطنابی خیمهٔ گردنکشی ته میکند
ای دلت آیینه غافل زبستن چند از نفس
این سحر هر دم زدن روز تو بیگه میکند
در تماشایت چو مژگان با پریشانی خوشیم
ورنه آخر جمع گشتن رخت ما ته میکند
عمرها شد خاک کوه و دشت بر سر میدوی
پیش پا نادیدن این مقدار گمره میکند
عجز طاقت هرکجا گردد دلیل مدعا
راه چندین دشت یک پا لغز کوته میکند
خاک شو آب بقا آلایش چندین تریست
این تیمم زان وضوهایت منزه میکند
رنگها گرداندهای، ای غافل از نیرنگ دل
آینه عمریست زین تمثالت آگه میکند
بر جبین ما نشان سجده تمغای وفاست
صنعت عشق ازکلف آرایش مه میکند
شور امکان غلغل یک کاف و نون فهمیدنیست
از ازل کبکی درین کهسار قهقه میکند
دوستان را در وداع هم عبارتها بسی است
بیدل مسکین فقیر است الله الله میکند
بیطنابی خیمهٔ گردنکشی ته میکند
ای دلت آیینه غافل زبستن چند از نفس
این سحر هر دم زدن روز تو بیگه میکند
در تماشایت چو مژگان با پریشانی خوشیم
ورنه آخر جمع گشتن رخت ما ته میکند
عمرها شد خاک کوه و دشت بر سر میدوی
پیش پا نادیدن این مقدار گمره میکند
عجز طاقت هرکجا گردد دلیل مدعا
راه چندین دشت یک پا لغز کوته میکند
خاک شو آب بقا آلایش چندین تریست
این تیمم زان وضوهایت منزه میکند
رنگها گرداندهای، ای غافل از نیرنگ دل
آینه عمریست زین تمثالت آگه میکند
بر جبین ما نشان سجده تمغای وفاست
صنعت عشق ازکلف آرایش مه میکند
شور امکان غلغل یک کاف و نون فهمیدنیست
از ازل کبکی درین کهسار قهقه میکند
دوستان را در وداع هم عبارتها بسی است
بیدل مسکین فقیر است الله الله میکند