عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۶
آینهیی بزدایم از جهت منظر من
وای ازین خاک تنم تیره دل اکدر من
رفت شب و این دل من پاک نشد از گل من
ساقی مستقبل من کو قدح احمر من؟
رفت دریغا خر من مرد به ناگه خر من
شکر که سرگین خری دور شدهست از در من
مرگ خران سخت بود در حق من بخت بود
زان که چو خر دور شود باشد عیسی بر من
از پی غربیل علف چند شدم مات و تلف
چند شدم لاغر و کژ بهر خر لاغر من
آنچه که خر کرد به من گرگ درنده نکند
رفت ز درد و غم او حق خدا اکثر من
تلخی من خامی من خواری و بدنامی من
خون دل آشامی من خاک ازو بر سر من
شارق من فارق من از نظر خالق من
شمع کشی دیده کنی در نظر و منظر من
وای ازین خاک تنم تیره دل اکدر من
رفت شب و این دل من پاک نشد از گل من
ساقی مستقبل من کو قدح احمر من؟
رفت دریغا خر من مرد به ناگه خر من
شکر که سرگین خری دور شدهست از در من
مرگ خران سخت بود در حق من بخت بود
زان که چو خر دور شود باشد عیسی بر من
از پی غربیل علف چند شدم مات و تلف
چند شدم لاغر و کژ بهر خر لاغر من
آنچه که خر کرد به من گرگ درنده نکند
رفت ز درد و غم او حق خدا اکثر من
تلخی من خامی من خواری و بدنامی من
خون دل آشامی من خاک ازو بر سر من
شارق من فارق من از نظر خالق من
شمع کشی دیده کنی در نظر و منظر من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۴
مرا در دل همیآید که من دل را کنم قربان
نباید بددلی کردن بباید کردن این فرمان
دل من مینیارامد که من با دل بیارامم
بباید کرد ترک دل نباید خصم شد با جان
زهی میدان زهی مردان همه در مرگ خود شادان
سر خود گوی باید کرد وان گه رفت در میدان
زهی سر دل عاشق قضای سر شده او را
خنک این سر خنک آن سر که دارد این چنین جولان
اگر جانباز و عیاری وگر در خون خود یاری
پس گردن چه میخاری؟ چه میترسی چو ترسایان؟
اگر مجنون زنجیری سر زنجیر میگیری
وگر از شیر زادستی چهیی چون گربه در انبان؟
مرا گفت آن جگرخواره که مهمان توام امشب
جگر در سیخ کش ای دل کبابی کن پی مهمان
کباب است و شراب امشب حرام و کفر خواب امشب
که امشب همچو چتر آمد نهان در چتر شب سلطان
ربابی چشم بربسته رباب و زخمه بر دسته
کمانچه رانده آهسته مرا از خواب او افغان
کشاکشهاست در جانم کشنده کیست؟ میدانم
دمی خواهم بیاسایم ولیکن نیستم امکان
به هر روزم جنون آرد دگر بازی برون آرد
که من بازیچه اویم ز بازیهای او حیران
چو جامم گه بگرداند چو ساغر گه بریزد خون
چو خمرم گه بجوشاند چو مستم گه کند ویران
گهی صرفم بنوشاند چو چنگم درخروشاند
به شامم میبپوشاند به صبحم میکند یقظان
گر این از شمس تبریز است زهی بنده نوازیها
وگر از دور گردون است زهی دور و زهی دوران
نباید بددلی کردن بباید کردن این فرمان
دل من مینیارامد که من با دل بیارامم
بباید کرد ترک دل نباید خصم شد با جان
زهی میدان زهی مردان همه در مرگ خود شادان
سر خود گوی باید کرد وان گه رفت در میدان
زهی سر دل عاشق قضای سر شده او را
خنک این سر خنک آن سر که دارد این چنین جولان
اگر جانباز و عیاری وگر در خون خود یاری
پس گردن چه میخاری؟ چه میترسی چو ترسایان؟
اگر مجنون زنجیری سر زنجیر میگیری
وگر از شیر زادستی چهیی چون گربه در انبان؟
مرا گفت آن جگرخواره که مهمان توام امشب
جگر در سیخ کش ای دل کبابی کن پی مهمان
کباب است و شراب امشب حرام و کفر خواب امشب
که امشب همچو چتر آمد نهان در چتر شب سلطان
ربابی چشم بربسته رباب و زخمه بر دسته
کمانچه رانده آهسته مرا از خواب او افغان
کشاکشهاست در جانم کشنده کیست؟ میدانم
دمی خواهم بیاسایم ولیکن نیستم امکان
به هر روزم جنون آرد دگر بازی برون آرد
که من بازیچه اویم ز بازیهای او حیران
چو جامم گه بگرداند چو ساغر گه بریزد خون
چو خمرم گه بجوشاند چو مستم گه کند ویران
گهی صرفم بنوشاند چو چنگم درخروشاند
به شامم میبپوشاند به صبحم میکند یقظان
گر این از شمس تبریز است زهی بنده نوازیها
وگر از دور گردون است زهی دور و زهی دوران
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۶
مال است و زر است مکسب تن
کسب دل، دوستی فزودن
بستان بیدوست هست زندان
زندان با دوست هست گلشن
گر لذت دوستی نبودی
نی مرد شدی پدید، نی زن
خاری که به باغ دوست روید
خوش تر ز هزار سرو و سوسن
برهم دوزید عشق ما را
بیمنت ریسمان و سوزن
گر خانهٔ عالم است تاریک
بگشاید عشق شصت روزن
ور میترسی ز تیر و شمشیر
جوشن گر عشق ساخت جوشن
هم عشق کمال خود بگوید
دم درکش و باش مرد الکن
کسب دل، دوستی فزودن
بستان بیدوست هست زندان
زندان با دوست هست گلشن
گر لذت دوستی نبودی
نی مرد شدی پدید، نی زن
خاری که به باغ دوست روید
خوش تر ز هزار سرو و سوسن
برهم دوزید عشق ما را
بیمنت ریسمان و سوزن
گر خانهٔ عالم است تاریک
بگشاید عشق شصت روزن
ور میترسی ز تیر و شمشیر
جوشن گر عشق ساخت جوشن
هم عشق کمال خود بگوید
دم درکش و باش مرد الکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۴
از ما مرو ای چراغ روشن
تا زنده شود هزار چون من
تا بشکفد از درون هر خار
صد نرگس و یاسمین و سوسن
بر هر شاخی، هزار میوه
در هر گل تر، هزار گلشن
جان شب را تو چون چراغی
یا جان چراغ را چو روغن
ای روزن خانه را چو خورشید
یا خانهٔ بسته را چو روزن
ای جوشن را چو دست داوود
یا رستم جنگ را چو جوشن
خورشید پی تو غرق آتش
وزبهر تو ساخت، ماه خرمن
نستاند هیچ کس به جز تو
تاوان بهار را ز بهمن
از شوق تو باغ و راغ در جوش
وزعشق تو گل، دریده دامن
ای دوست مرا چو سر تو باشی
من غم نخورم، زوام کردن
روزی که گذر کنی به بازار
هم مرد رود ز خویش و هم زن
وان شب که صبوح او تو باشی
هم روح بود خراب و هم تن
ترکی کند آن صبوح و گوید
با هندوی شب به خشم، سن سن
ترکیت به از خراج بلغار
هر سن سن تو هزار ره زن
گفتی که خموش، من خموشم
گر زان که نیاریام به گفتن
ور گوش رباب دل بپیچی
در گفت آیم که، تن تنن تن
خاکی بودم خموش و ساکن
مستم کردی به هست کردن
هستی بگذارم و شوم خاک
تا هست کنی، مرا دگر فن
خاموش که گفت نیز هستیست
باش از پی انصتوش الکن
تا زنده شود هزار چون من
تا بشکفد از درون هر خار
صد نرگس و یاسمین و سوسن
بر هر شاخی، هزار میوه
در هر گل تر، هزار گلشن
جان شب را تو چون چراغی
یا جان چراغ را چو روغن
ای روزن خانه را چو خورشید
یا خانهٔ بسته را چو روزن
ای جوشن را چو دست داوود
یا رستم جنگ را چو جوشن
خورشید پی تو غرق آتش
وزبهر تو ساخت، ماه خرمن
نستاند هیچ کس به جز تو
تاوان بهار را ز بهمن
از شوق تو باغ و راغ در جوش
وزعشق تو گل، دریده دامن
ای دوست مرا چو سر تو باشی
من غم نخورم، زوام کردن
روزی که گذر کنی به بازار
هم مرد رود ز خویش و هم زن
وان شب که صبوح او تو باشی
هم روح بود خراب و هم تن
ترکی کند آن صبوح و گوید
با هندوی شب به خشم، سن سن
ترکیت به از خراج بلغار
هر سن سن تو هزار ره زن
گفتی که خموش، من خموشم
گر زان که نیاریام به گفتن
ور گوش رباب دل بپیچی
در گفت آیم که، تن تنن تن
خاکی بودم خموش و ساکن
مستم کردی به هست کردن
هستی بگذارم و شوم خاک
تا هست کنی، مرا دگر فن
خاموش که گفت نیز هستیست
باش از پی انصتوش الکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۷
هر خوشی که فوت شد از تو، مباش اندوهگین
کو به نقشی دیگر آید سوی تو، میدان یقین
نی خوشی مر طفل را از دایگان و شیر بود؟
چون برید از شیر، آمد آن ز خمر و انگبین
این خوشی چیزیست بیچون، کاید اندر نقشها
گردد از حقه به حقه، در میان آب و طین
لطف خود پیدا کند در آب باران ناگهان
باز در گلشن درآید، سر برآرد از زمین
گه ز راه آب آید، گه ز راه نان و گوشت
گه ز راه شاهد آید، گه ز راه اسپ و زین
از پس این پردهها، ناگاه روزی سر کند
جمله بتها بشکند، آن که نه آن است و نه این
جان به خواب از تن برآید، در خیال آید پدید
تن شود معزول و عاطل، صورتی دیگر مبین
گویی اندر خواب دیدم همچو سروی خویش را
روی من چون لاله زار و تن چو ورد و یاسمین
آن خیال سرو رفت و جان به خانه بازگشت
ان فی هذا وذاک عبرة للعالمین
ترسم از فتنه، وگرنی گفتنیها گفتمی
حق ز من خوش تر بگوید، تو مهل فتراک دین
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
نان گندم گر نداری، گو حدیث گندمین
آخر ای تبریز جان، اندر نجوم دل نگر
تا ببینی شمس دنیا را تو عکس شمس دین
کو به نقشی دیگر آید سوی تو، میدان یقین
نی خوشی مر طفل را از دایگان و شیر بود؟
چون برید از شیر، آمد آن ز خمر و انگبین
این خوشی چیزیست بیچون، کاید اندر نقشها
گردد از حقه به حقه، در میان آب و طین
لطف خود پیدا کند در آب باران ناگهان
باز در گلشن درآید، سر برآرد از زمین
گه ز راه آب آید، گه ز راه نان و گوشت
گه ز راه شاهد آید، گه ز راه اسپ و زین
از پس این پردهها، ناگاه روزی سر کند
جمله بتها بشکند، آن که نه آن است و نه این
جان به خواب از تن برآید، در خیال آید پدید
تن شود معزول و عاطل، صورتی دیگر مبین
گویی اندر خواب دیدم همچو سروی خویش را
روی من چون لاله زار و تن چو ورد و یاسمین
آن خیال سرو رفت و جان به خانه بازگشت
ان فی هذا وذاک عبرة للعالمین
ترسم از فتنه، وگرنی گفتنیها گفتمی
حق ز من خوش تر بگوید، تو مهل فتراک دین
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلات
نان گندم گر نداری، گو حدیث گندمین
آخر ای تبریز جان، اندر نجوم دل نگر
تا ببینی شمس دنیا را تو عکس شمس دین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۹
میپرد این مرغ دیگر در جنان عاشقان
سوی عنقا میکشاند استخوان عاشقان
ای دریغا، چشم بودی تا بدیدی در هوا
تا روان دیدی روان گشته روان عاشقان
اشتران سربریده، پای بالا مینهند
اشتر با سر مجو در کاروان عاشقان
آن جنازه برپریدی، گر نگفتی غیرتش
بی نشان رو، بینشان رو، بینشان عاشقان
چون به گورستان درآید استخوان عاشقی
صد نواله پیچد از وی میرخوان عاشقان
ذره ذره دف زدی و کف زدی در عرس او
گر روا بودی شدن پیدا، نهان عاشقان
چون تن عاشق درآید، همچو گنجی در زمین
صد دریچه برگشاید آسمان عاشقان
در کفن پیچید بینید ای عزیزان، کوه قاف
چشم بند است این عجب، یا امتحان عاشقان؟
خرمن گل بود و شد از مرگ شاخ زعفران
صد گلستان بیش ارزد، زعفران عاشقان
ای رسول غیرت مردان، دهانم را مگیر
تا دو سه نکته بگویم، از زبان عاشقان
سوی عنقا میکشاند استخوان عاشقان
ای دریغا، چشم بودی تا بدیدی در هوا
تا روان دیدی روان گشته روان عاشقان
اشتران سربریده، پای بالا مینهند
اشتر با سر مجو در کاروان عاشقان
آن جنازه برپریدی، گر نگفتی غیرتش
بی نشان رو، بینشان رو، بینشان عاشقان
چون به گورستان درآید استخوان عاشقی
صد نواله پیچد از وی میرخوان عاشقان
ذره ذره دف زدی و کف زدی در عرس او
گر روا بودی شدن پیدا، نهان عاشقان
چون تن عاشق درآید، همچو گنجی در زمین
صد دریچه برگشاید آسمان عاشقان
در کفن پیچید بینید ای عزیزان، کوه قاف
چشم بند است این عجب، یا امتحان عاشقان؟
خرمن گل بود و شد از مرگ شاخ زعفران
صد گلستان بیش ارزد، زعفران عاشقان
ای رسول غیرت مردان، دهانم را مگیر
تا دو سه نکته بگویم، از زبان عاشقان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۷
هله، نیم مست گشتم، قدحی دگر مدد کن
چو حریف نیک داری، تو به ترک نیک و بد کن
منگر که کیست گریان ز جفا و کیست عریان
نه وصی آدمی تو، بنشین و کار خود کن
نظری به سوی می کن، بنوای چنگ و نی کن
نظری دگر به سوی رخ یار سروقد کن
شکرت چو آرزو شد، ز لب شکرفروشش
چو عباس دبس زوتر ز شکرفروش کد کن
نه که کودکم که میلم به مویز و جوز باشد
تو مویز و جوز خود را، بستان در آن سبد کن
شکر خوش طبرزد، که هزار جان بیارزد
حسد ار کنی تو باری، پی آن شکر حسد کن
به بت شکرفشان شو، ز لبش شکرستان شو
جهت قران ماهش، چو منجمان رصد کن
چو رسید ماه روزه، نه ز کاسه گو، نه کوزه
پس ازین نشاط و مستی، ز صراحی ابد کن
به سماع و طوی بنشین، به میان کوی بنشین
که کسی خورت نبیند، طرب از می احد کن
چو عروس جان ز مستی برسد به کوی هستی
خورشش ازین طبق ده، تتقش هم از خرد کن
ز سخن ملول گشتی، که کسیت نیست محرم
سبک آینهی بیان را تو بگیر و در نمد کن
چو حریف نیک داری، تو به ترک نیک و بد کن
منگر که کیست گریان ز جفا و کیست عریان
نه وصی آدمی تو، بنشین و کار خود کن
نظری به سوی می کن، بنوای چنگ و نی کن
نظری دگر به سوی رخ یار سروقد کن
شکرت چو آرزو شد، ز لب شکرفروشش
چو عباس دبس زوتر ز شکرفروش کد کن
نه که کودکم که میلم به مویز و جوز باشد
تو مویز و جوز خود را، بستان در آن سبد کن
شکر خوش طبرزد، که هزار جان بیارزد
حسد ار کنی تو باری، پی آن شکر حسد کن
به بت شکرفشان شو، ز لبش شکرستان شو
جهت قران ماهش، چو منجمان رصد کن
چو رسید ماه روزه، نه ز کاسه گو، نه کوزه
پس ازین نشاط و مستی، ز صراحی ابد کن
به سماع و طوی بنشین، به میان کوی بنشین
که کسی خورت نبیند، طرب از می احد کن
چو عروس جان ز مستی برسد به کوی هستی
خورشش ازین طبق ده، تتقش هم از خرد کن
ز سخن ملول گشتی، که کسیت نیست محرم
سبک آینهی بیان را تو بگیر و در نمد کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۹
جنتی کرد جهان را ز شکر خندیدن
آن که آموخت مرا همچو شرر خندیدن
گرچه من خود ز عدم دلخوش و خندان زادم
عشق آموخت مرا، شکل دگر خندیدن
بی جگر داد مرا شه دل چون خورشیدی
تا نمایم همه را بیز جگر خندیدن
به صدف مانم، خندم چو مرا درشکنند
کار خامان بود از فتح و ظفر خندیدن
یک شب آمد به وثاق من و آموخت مرا
جان هر صبح و سحر، همچو سحر خندیدن
گر ترش روی چو ابرم، ز درون خندانم
عادت برق بود وقت مطر خندیدن
چون به کوره گذری، خوش به زر سرخ نگر
تا در آتش تو ببینی ز حجر خندیدن
زر در آتش چو بخندید، تو را میگوید
گرنه قلبی بنما وقت ضرر خندیدن
گر تو میر اجلی، از اجل آموز کنون
بر شه عاریت و تاج و کمر خندیدن
ور تو عیسی صفتی خواجه درآموز ازو
بر غم شهوت و بر ماده و نر خندیدن
ور دمی مدرسهٔ احمد امی دیدی
رو، حلالستت بر فضل و هنر خندیدن
ای منجم اگرت شق قمر باور شد
بایدت بر خود و بر شمس و قمر خندیدن
همچو غنچه تو نهان خند و مکن همچو نبات
وقت اشکوفه به بالای شجر خندیدن
آن که آموخت مرا همچو شرر خندیدن
گرچه من خود ز عدم دلخوش و خندان زادم
عشق آموخت مرا، شکل دگر خندیدن
بی جگر داد مرا شه دل چون خورشیدی
تا نمایم همه را بیز جگر خندیدن
به صدف مانم، خندم چو مرا درشکنند
کار خامان بود از فتح و ظفر خندیدن
یک شب آمد به وثاق من و آموخت مرا
جان هر صبح و سحر، همچو سحر خندیدن
گر ترش روی چو ابرم، ز درون خندانم
عادت برق بود وقت مطر خندیدن
چون به کوره گذری، خوش به زر سرخ نگر
تا در آتش تو ببینی ز حجر خندیدن
زر در آتش چو بخندید، تو را میگوید
گرنه قلبی بنما وقت ضرر خندیدن
گر تو میر اجلی، از اجل آموز کنون
بر شه عاریت و تاج و کمر خندیدن
ور تو عیسی صفتی خواجه درآموز ازو
بر غم شهوت و بر ماده و نر خندیدن
ور دمی مدرسهٔ احمد امی دیدی
رو، حلالستت بر فضل و هنر خندیدن
ای منجم اگرت شق قمر باور شد
بایدت بر خود و بر شمس و قمر خندیدن
همچو غنچه تو نهان خند و مکن همچو نبات
وقت اشکوفه به بالای شجر خندیدن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۳
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۷
چون جان تو میستانی، چون شکر است مردن
با تو ز جان شیرین، شیرینتر است مردن
بردار این طبق را، زیرا خلیل حق را
باغ است و آب حیوان، گر آذر است مردن
این سر نشان مردن، وان سر نشان زادن
زان سرکشی نمیرد، نی، زین مراست مردن
بگذار جسم و جان شو، رقصان بدان جهان شو
مگریز اگر چه حالی، شور و شر است مردن
والله به ذات پاکش، نه چرخ گشت خاکش
با قند وصل، همچون حلواگر است مردن
از جان چرا گریزیم؟ جان است جان سپردن
وز کان چرا گریزیم؟ کان زر است مردن
چون زین قفص برستی، در گلشن است مسکن
چون این صدف شکستی، چون گوهر است مردن
چون حق تو را بخواند، سوی خودت کشاند
چون جنت است رفتن، چون کوثر است مردن
مرگ آینهست و حسنت در آینه درآمد
آیینه بربگوید خوش منظر است مردن
گر مومنی و شیرین، هم مومن است مرگت
ور کافری و تلخی، هم کافر است مردن
گریوسفی و خوبی، آیینهات چنان است
ورنی در آن نمایش، هم مضطر است مردن
خامش، که خوش زبانی، چون خضر جاودانی
کز آب زندگانی، کور و کر است مردن
با تو ز جان شیرین، شیرینتر است مردن
بردار این طبق را، زیرا خلیل حق را
باغ است و آب حیوان، گر آذر است مردن
این سر نشان مردن، وان سر نشان زادن
زان سرکشی نمیرد، نی، زین مراست مردن
بگذار جسم و جان شو، رقصان بدان جهان شو
مگریز اگر چه حالی، شور و شر است مردن
والله به ذات پاکش، نه چرخ گشت خاکش
با قند وصل، همچون حلواگر است مردن
از جان چرا گریزیم؟ جان است جان سپردن
وز کان چرا گریزیم؟ کان زر است مردن
چون زین قفص برستی، در گلشن است مسکن
چون این صدف شکستی، چون گوهر است مردن
چون حق تو را بخواند، سوی خودت کشاند
چون جنت است رفتن، چون کوثر است مردن
مرگ آینهست و حسنت در آینه درآمد
آیینه بربگوید خوش منظر است مردن
گر مومنی و شیرین، هم مومن است مرگت
ور کافری و تلخی، هم کافر است مردن
گریوسفی و خوبی، آیینهات چنان است
ورنی در آن نمایش، هم مضطر است مردن
خامش، که خوش زبانی، چون خضر جاودانی
کز آب زندگانی، کور و کر است مردن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۴
جانا بیار باده و بختم بلند کن
زان حلقههای زلف دلم را کمند کن
مجلس خوش است و ما و حریفان همه خوشیم
آتش بیار و چارهٔ مشتی سپند کن
زان جام بیدریغ در اندیشهها بریز
در بیخودی سزای دل خودپسند کن
ای غم برو برو، بر مستانت کار نیست
آن را که هوشیار بیابی گزند کن
مستان مسلمند ز اندیشهها و غم
آن کو نشد مسلم، او را نژند کن
ای جان مست مجلس ابرار یشربون
بر گربهٔ اسیر هوا، ریش خند کن
ریش همه به دست اجل بین و رحم کن
از مرگ وارهان همه را، سودمند کن
عزم سفر کن ای مه و بر گاو نه تو رخت
با شیرگیر مست مگو، ترک پند کن
در چشم ما نگر، اثر بیخودی ببین
ما را سوار اشقر و پشت سمند کن
یک رگ اگر درین تن ما هوشیار هست
با او حساب دفتر هفتاد و اند کن
ای طبع روسیاه، سوی هند بازرو
وی عشق ترک تاز، سفر سوی جند کن
آن جا که مست گشتی، بنشین، مقیم شو
وان جا که باده خوردی، آن جا فکند کن
در مطبخ خدا اگرت قوت روح نیست
آن گاه سر در آخر این گوسفند کن
خواهی که شاهدان فلک جلوه گر شوند
دل را حریف صیقل آیینه رند کن
ای دل خموش کن، همه بیحرف گو سخن
بیلب حدیث عالم بیچون و چند کن
زان حلقههای زلف دلم را کمند کن
مجلس خوش است و ما و حریفان همه خوشیم
آتش بیار و چارهٔ مشتی سپند کن
زان جام بیدریغ در اندیشهها بریز
در بیخودی سزای دل خودپسند کن
ای غم برو برو، بر مستانت کار نیست
آن را که هوشیار بیابی گزند کن
مستان مسلمند ز اندیشهها و غم
آن کو نشد مسلم، او را نژند کن
ای جان مست مجلس ابرار یشربون
بر گربهٔ اسیر هوا، ریش خند کن
ریش همه به دست اجل بین و رحم کن
از مرگ وارهان همه را، سودمند کن
عزم سفر کن ای مه و بر گاو نه تو رخت
با شیرگیر مست مگو، ترک پند کن
در چشم ما نگر، اثر بیخودی ببین
ما را سوار اشقر و پشت سمند کن
یک رگ اگر درین تن ما هوشیار هست
با او حساب دفتر هفتاد و اند کن
ای طبع روسیاه، سوی هند بازرو
وی عشق ترک تاز، سفر سوی جند کن
آن جا که مست گشتی، بنشین، مقیم شو
وان جا که باده خوردی، آن جا فکند کن
در مطبخ خدا اگرت قوت روح نیست
آن گاه سر در آخر این گوسفند کن
خواهی که شاهدان فلک جلوه گر شوند
دل را حریف صیقل آیینه رند کن
ای دل خموش کن، همه بیحرف گو سخن
بیلب حدیث عالم بیچون و چند کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۶
به جان تو که ازین دل شده کرانه مکن
بساز با من مسکین و عزم خانه مکن
بهانهها بمیندیش و عذر را بگذار
مرا مگیر ز بالا و خشک شانه مکن
شراب حاضر و دولت ندیم و تو ساقی
بده شراب و دغلهای ساقیانه مکن
نظر به روی حریفان بکن که مست تواند
نظر به روزن و دهلیز و آستانه مکن
به جز به حلقهٔ عشاق روزگار مبر
به جز به کوی خرابات آشیانه مکن
ببین که عالم دام است و آرزو دانه
به دام او مشتاب و هوای دانه مکن
ز دام او چو گذشتی، قدم بنه بر چرخ
به زیر پای به جز چرخ آستانه مکن
به آفتاب و به مهتاب التفات مکن
یگانه باش و به جز قصد آن یگانه مکن
مکن قرار تو بیاو، چو کاسه بر سر آب
مگیر کاسه، به هر مطبخی دوانه مکن
زمانه روشن و تاریک و گرم و سرد شود
مقام جز به سرچشمهٔ زمانه مکن
مکن ستایش بر وی عتاب را بمپوش
مده قطایف و آن سیر در میانه مکن
ولی چه سود که کار بتان همین باشد
مگو به شعلهٔ آتش هلا، زبانه مکن
بگو به هرچه بسوزی بسوز، جز به فراق
روا نباشد و این یک ستم روانه مکن
بساز با من مسکین و عزم خانه مکن
بهانهها بمیندیش و عذر را بگذار
مرا مگیر ز بالا و خشک شانه مکن
شراب حاضر و دولت ندیم و تو ساقی
بده شراب و دغلهای ساقیانه مکن
نظر به روی حریفان بکن که مست تواند
نظر به روزن و دهلیز و آستانه مکن
به جز به حلقهٔ عشاق روزگار مبر
به جز به کوی خرابات آشیانه مکن
ببین که عالم دام است و آرزو دانه
به دام او مشتاب و هوای دانه مکن
ز دام او چو گذشتی، قدم بنه بر چرخ
به زیر پای به جز چرخ آستانه مکن
به آفتاب و به مهتاب التفات مکن
یگانه باش و به جز قصد آن یگانه مکن
مکن قرار تو بیاو، چو کاسه بر سر آب
مگیر کاسه، به هر مطبخی دوانه مکن
زمانه روشن و تاریک و گرم و سرد شود
مقام جز به سرچشمهٔ زمانه مکن
مکن ستایش بر وی عتاب را بمپوش
مده قطایف و آن سیر در میانه مکن
ولی چه سود که کار بتان همین باشد
مگو به شعلهٔ آتش هلا، زبانه مکن
بگو به هرچه بسوزی بسوز، جز به فراق
روا نباشد و این یک ستم روانه مکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۹
مقام ناز نداری، برو تو ناز مکن
چو میوه پخته نگشت از درخت بازمکن
به پیش قبلهٔ حق، همچو بت میا، منشین
نماز خود را از خویش بینماز مکن
گهی که پخته شدی، از درخت فارغ باش
ز گرم و سرد میندیش و احتراز مکن
چو هیچ خصم نماند برو به بزم نشین
سلاح رزم بینداز و ترک تاز مکن
چو صاف صاف برآمد ز کوره نقدهٔ تو
مده به کورهٔ هر کوردل، گداز مکن
جمال خود ز اسیران عشق هیچ مپوش
چو باغ لطف خدایی تو، در فراز مکن
چو میوه پخته نگشت از درخت بازمکن
به پیش قبلهٔ حق، همچو بت میا، منشین
نماز خود را از خویش بینماز مکن
گهی که پخته شدی، از درخت فارغ باش
ز گرم و سرد میندیش و احتراز مکن
چو هیچ خصم نماند برو به بزم نشین
سلاح رزم بینداز و ترک تاز مکن
چو صاف صاف برآمد ز کوره نقدهٔ تو
مده به کورهٔ هر کوردل، گداز مکن
جمال خود ز اسیران عشق هیچ مپوش
چو باغ لطف خدایی تو، در فراز مکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۰
دگرباره چو مه کردیم خرمن
خرامیدیم بر کوری دشمن
دگربار آفتاب اندر حمل شد
بخندانید عالم را چو گلشن
زطنازی شکوفه لب گشادهست
به غمازی زبان گشتهست سوسن
چه اطلسها که پوشیدند در باغ
از آن خیاط بیمقراض و سوزن
طبق بر سر نهاده هر درختی
پر از حلوای بیدوشاب و روغن
دهل کردیم اشکم را دگربار
چو طبال ربیعی شد دهل زن
زره گشته ز باد آن روی آبی
که بود اندر زمستان همچو آهن
بهار نو مگر داوود وقت است
کزان آهن ببافیدهست جوشن
ندا زد در عدم حق کی ریاحین
برون رفتند آن سردان ز مسکن
به سربالای هستی روی آرید
چو مرغان خلیلی از نشیمن
رسید آن لک لک عارف ز غربت
مسبح گرد او مرغان الکن
هزیمتیان که پنهان گشته بودند
برون کردند سر یک یک ز روزن
برون کردند سرها سبزپوشان
پر از طوق و جواهر گوش و گردن
سماع است و هزاران حور در باغ
همی کوبند پا بر گور بهمن
هلا ای بید گوش و سر بجنبان
اگر داری چو نرگس چشم روشن
همیگویم سخن را ترک من کن
ستیزه روست، میآید پی من
نخواهم من برای روی سختش
حدیث عاشقان را فاش کردن
ینادی الورد یا اصحاب مدین
الا فافرح بنا من کان یحزن
فان الارض اخضرت بنور
وقال الله للعاری تزین
وعاد الهاربون الی حیاة
ودیوان النشور غدا مدون
بامر الله ماتوا ثم جاءوا
وابلاهم زمانا ثم احسن
و شمس الله طالعة بفضل
وبرهان صنایعه مبرهن
و صبغنا النبات بغیر صبغ
نقدر حجمها من غیر ملبن
جنان فی جنان فی جنان
الا یا حایرا فیها توطن
و هیجنا النفوس الی المعالی
فذا نال الوصال وذا تفرعن
الا فاسکت و کلمهم بصمت
فان الصمت للاسرار ابین
خرامیدیم بر کوری دشمن
دگربار آفتاب اندر حمل شد
بخندانید عالم را چو گلشن
زطنازی شکوفه لب گشادهست
به غمازی زبان گشتهست سوسن
چه اطلسها که پوشیدند در باغ
از آن خیاط بیمقراض و سوزن
طبق بر سر نهاده هر درختی
پر از حلوای بیدوشاب و روغن
دهل کردیم اشکم را دگربار
چو طبال ربیعی شد دهل زن
زره گشته ز باد آن روی آبی
که بود اندر زمستان همچو آهن
بهار نو مگر داوود وقت است
کزان آهن ببافیدهست جوشن
ندا زد در عدم حق کی ریاحین
برون رفتند آن سردان ز مسکن
به سربالای هستی روی آرید
چو مرغان خلیلی از نشیمن
رسید آن لک لک عارف ز غربت
مسبح گرد او مرغان الکن
هزیمتیان که پنهان گشته بودند
برون کردند سر یک یک ز روزن
برون کردند سرها سبزپوشان
پر از طوق و جواهر گوش و گردن
سماع است و هزاران حور در باغ
همی کوبند پا بر گور بهمن
هلا ای بید گوش و سر بجنبان
اگر داری چو نرگس چشم روشن
همیگویم سخن را ترک من کن
ستیزه روست، میآید پی من
نخواهم من برای روی سختش
حدیث عاشقان را فاش کردن
ینادی الورد یا اصحاب مدین
الا فافرح بنا من کان یحزن
فان الارض اخضرت بنور
وقال الله للعاری تزین
وعاد الهاربون الی حیاة
ودیوان النشور غدا مدون
بامر الله ماتوا ثم جاءوا
وابلاهم زمانا ثم احسن
و شمس الله طالعة بفضل
وبرهان صنایعه مبرهن
و صبغنا النبات بغیر صبغ
نقدر حجمها من غیر ملبن
جنان فی جنان فی جنان
الا یا حایرا فیها توطن
و هیجنا النفوس الی المعالی
فذا نال الوصال وذا تفرعن
الا فاسکت و کلمهم بصمت
فان الصمت للاسرار ابین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۴
ایا بدر الدجی بل انت احسن
اذا وافاک قلب کیف یحزن؟
فصریا قلب فی سوق المعالی
له رهنا اذا ما کنت ترهن
ایا نجما خنوسا فی ذراه
تکنس فی صعودک او توطن
فلا یعلوک نحس، انت آمن
ولا یغشاک فقر، انت مخزن
ایا جسما فنیت فی هواه
له عذر وبرهان مبرهن
و ارضعنی لبانا ترتضیه
فمن ارضعته فهو المسمن
اذا ما لم یذقه کیف یحیی؟
وان الخلد یدخله من آمن
اذا وافاک قلب کیف یحزن؟
فصریا قلب فی سوق المعالی
له رهنا اذا ما کنت ترهن
ایا نجما خنوسا فی ذراه
تکنس فی صعودک او توطن
فلا یعلوک نحس، انت آمن
ولا یغشاک فقر، انت مخزن
ایا جسما فنیت فی هواه
له عذر وبرهان مبرهن
و ارضعنی لبانا ترتضیه
فمن ارضعته فهو المسمن
اذا ما لم یذقه کیف یحیی؟
وان الخلد یدخله من آمن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۸
ابشر ثم ابشریا مؤتمن
اقترب الوصل وافنی المحن
فاجتمعوا نقضی ما فاتنا
من سکر یلقب ام الفتن
قد قدم الساقی، نعم السقا
قد قرب المنزل، نعم الوطن
کار تو این است که دل پروری
پرورش آمد همه کار چمن
خلدک الله لنا ساقیا
انت لنا البر ولی المنن
نحن عطاش سندی فاسقنا
من سکر یقطع رأس الحزن
ینشئنا صفوته نشأة
طیبة السر ملیح العلن
ترک کن این گفت و همیباش جفت
واغتنم الفرض وخل السنن
فاغتنم السکر وزمزم لنا
تن تنتن تن تنتن تن تنن
قد ظهر الصبح وخل الحرس
قد وضع الحرب فخل المحن
طیبنا الراح ونعم المطیب
واختلط الشهد لنا باللبن
نطمع فی الزاید فازدد لنا
فاسق واسرف سرفا مشبعا
سن لنا سنتک المرتضی
رن لنا رنة ظبی اغن
نخ هنا جملة بعراننا
لیس علی الارض کهذا العطن
من هو لا یغبط هذا السقا؟
من هو لا یعبد هذا الوثن
ما لرسالات هوی منتهی
فاقنع بالاوجز یا ممتحن
قد سکر القوم و نام الندیم
نشرب بالوحدة نحن اذن
مفتعلن مفتعلن مفتعل
فعلللن فعلللن فعللن
اقترب الوصل وافنی المحن
فاجتمعوا نقضی ما فاتنا
من سکر یلقب ام الفتن
قد قدم الساقی، نعم السقا
قد قرب المنزل، نعم الوطن
کار تو این است که دل پروری
پرورش آمد همه کار چمن
خلدک الله لنا ساقیا
انت لنا البر ولی المنن
نحن عطاش سندی فاسقنا
من سکر یقطع رأس الحزن
ینشئنا صفوته نشأة
طیبة السر ملیح العلن
ترک کن این گفت و همیباش جفت
واغتنم الفرض وخل السنن
فاغتنم السکر وزمزم لنا
تن تنتن تن تنتن تن تنن
قد ظهر الصبح وخل الحرس
قد وضع الحرب فخل المحن
طیبنا الراح ونعم المطیب
واختلط الشهد لنا باللبن
نطمع فی الزاید فازدد لنا
فاسق واسرف سرفا مشبعا
سن لنا سنتک المرتضی
رن لنا رنة ظبی اغن
نخ هنا جملة بعراننا
لیس علی الارض کهذا العطن
من هو لا یغبط هذا السقا؟
من هو لا یعبد هذا الوثن
ما لرسالات هوی منتهی
فاقنع بالاوجز یا ممتحن
قد سکر القوم و نام الندیم
نشرب بالوحدة نحن اذن
مفتعلن مفتعلن مفتعل
فعلللن فعلللن فعللن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۶
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۰
ازین پستی به سوی آسمان شو
روانت شاد بادا، خوش روان شو
ز شهر پر تب و لرزه بجستی
به شادی ساکن دارالامان شو
اگر شد نقش تن، نقاش را باش
وگر ویران شد این تن، جمله جان شو
وگر روی از اجل شد زعفرانی
مقیم لاله زار و ارغوان شو
وگر درهای راحت بر تو بستند
بیا از راه بام و نردبان شو
وگر تنها شدی از یار و اصحاب
به یاری خدا صاحب قران شو
وگر از آب و از نان دور ماندی
چو نان شو قوت جانها و چنان شو
روانت شاد بادا، خوش روان شو
ز شهر پر تب و لرزه بجستی
به شادی ساکن دارالامان شو
اگر شد نقش تن، نقاش را باش
وگر ویران شد این تن، جمله جان شو
وگر روی از اجل شد زعفرانی
مقیم لاله زار و ارغوان شو
وگر درهای راحت بر تو بستند
بیا از راه بام و نردبان شو
وگر تنها شدی از یار و اصحاب
به یاری خدا صاحب قران شو
وگر از آب و از نان دور ماندی
چو نان شو قوت جانها و چنان شو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۸
درین رقص و درین های و درین هو
میان ماست گردان میر مه رو
اگرچه روی میدزدد ز مردم
کجا پنهان شود آن روی نیکو؟
چو چشمت بست آن جادوی استاد
درآ در آب جو و آب میجو
تو گویی کو و کو؟ او نیز سر را
به هر سو میکند یعنی که کو کو؟
ز کوی عشق میآید ندایی
رها کن کو و کو، دررو درین کو
برو دامان خاقان گیر محکم
چو او باشد، چه اندیشی ز باجو؟
برو پهلوی قصرش خانهیی گیر
که تا ایمن شوی از درد پهلو
گریزان درد و دارو در پی تو
زهی لطف و زهی احسان و دارو
سیه کاری و تلخی را رها کن
بر ما زو بیا، غلطان چو مازو
ازو یابد طرب، هم مست و هم می
ازو گیرد نمک، هم رو و هم خو
ازو اندیش و گفتن را رها کن
لطیف اندیش باشد مرد کم گو
میان ماست گردان میر مه رو
اگرچه روی میدزدد ز مردم
کجا پنهان شود آن روی نیکو؟
چو چشمت بست آن جادوی استاد
درآ در آب جو و آب میجو
تو گویی کو و کو؟ او نیز سر را
به هر سو میکند یعنی که کو کو؟
ز کوی عشق میآید ندایی
رها کن کو و کو، دررو درین کو
برو دامان خاقان گیر محکم
چو او باشد، چه اندیشی ز باجو؟
برو پهلوی قصرش خانهیی گیر
که تا ایمن شوی از درد پهلو
گریزان درد و دارو در پی تو
زهی لطف و زهی احسان و دارو
سیه کاری و تلخی را رها کن
بر ما زو بیا، غلطان چو مازو
ازو یابد طرب، هم مست و هم می
ازو گیرد نمک، هم رو و هم خو
ازو اندیش و گفتن را رها کن
لطیف اندیش باشد مرد کم گو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۶