عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۵ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۱
این عشق گردان کو به کو بر سر نهاده طبله‌یی
که هر کجا مرده بود زنده کنم‌ بی‌حیله‌یی
خوان روانم از کرم زنده کنم مرده به دم
کو نرگدایی تا برد از خوان لطفم زله‌یی
گاهی تو را پر در کنم گاهی ز زهرت پر کنم
آگاه شو آخر ز من ای در کفم چون کیله‌یی
گر حبه‌یی آید به من صد کان پرزرش کنم
دریای شیرینش کنم هر چند باشد قله‌یی
از تو عدم وز من کرم وز تو رضا وز من قسم
صد اطلس و اکسون نهم در پیش کرم پیله‌یی
هر لحظه‌یی نومید را خرمن دهم‌ بی‌کشتنی
هر لحظه درویش را قربت دهم‌ بی‌چله‌یی
چشمه‌ی شکر جوشان کنم اندر دل تنگ نیی
اندیشه‌های خوش نهم اندر دماغ و کله‌یی
می‌ران فرس در دین فقط ور اسب تو گردد سقط
بر جای اسب لاغری هر سو بیابی گله‌یی
خاموش باش و لا مگو جز آن که حق بخشد مجو
جوشان ز حلوای رضا بر جمره چون پاتیله‌یی
تبریز شد خلد برین از عکس روی شمس دین
هر نقش در وی حور عین هر جامه از وی حله‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۷
ای یوسف خوش نام هی در ره میا‌ بی‌همرهی
مسکل ز یعقوب خرد تا درنیفتی در چهی
آن سگ بود کو بیهده خسپد به پیش هر دری
وان خر بود کز ماندگی آید سوی هر خرگهی
در سینه این عشق و حسد بین کز چه جانب می‌رسد
دل را که آگاهی دهد جز دلنوازی آگهی؟
مانند مرغی باش هان بر بیضه همچو پاسبان
کز بیضه دل زایدت مستی و وصل و قهقهی
دامن ندارد غیر او جمله گدایند ای عمو
درزن دو دست خویش را در دامن شاهنشهی
مانند خورشید از غمش می‌رو در آتش تا به شب
چون شب شود می‌گرد خوش بر بام او همچون مهی
بر بام او این اختران تا صبح دم چوبک زنان
والله مبارک حضرتی والله همایون درگهی
آن انبیا کندر جهان کردند رو در آسمان
رستند از دام زمین وز شرکت هر ابلهی
بربوده گشتند آن طرف چون آهن از آهن ربا
زان سان که سوی کهربا‌ بی‌پر و پا پرد کهی
می‌دان که‌ بی‌انزال او نزلی نروید در زمین
بی‌صحبت تصویر او یک مایه را نبود زهی
ارواح همچون اشتران ز آواز سیروا مستیان
همچون عرابی می‌کند آن اشتران را نهنهی
بر لوح دل رمل جان رمل حقایق می‌زند
تا از رقومش رمل شد زر لطیف ده دهی
خوش‌تر روید ای همرهان کآمد طبیبی در جهان
زنده کن هر مرده‌یی بیناکن هر اکمهی
این‌ها همه باشد ولی چون پرده بردارد رخش
نی زهره ماند نی نوا نی نوحه گر را وه وهی
خاموش کن گر بلبلی رو سوی گلشن بازپر
بلبل به خارستان رود اما به نادر گه گهی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۱
آخر مراعاتی بکن مر‌ بی‌دلان را ساعتی
ای ماه رو تشریف ده مر آسمان را ساعتی
ای آن که هستت در سخن مستی می‌های کهن
دلداریی تلقین بکن مر ترجمان را ساعتی
تن چون کمانم دل چو زه ای جان کمان بر چرخ نه
سوی فراز چرخ نه آن نردبان را ساعتی
پیر از غمت هر جا فتی زان پیش کآید آفتی
بنما که بینم دولتی بس جاودان را ساعتی
ای از کفت دریا‌ نمی‌محروم کردی محرمی
در خواب کن جانا دمی مر پاسبان را ساعتی
عشقت می‌ بی‌چون دهد در می همه افیون نهد
مستت نشانی چون دهد آن‌ بی‌نشان را ساعتی؟
از رخ جهان پرنور کن چشم فلک مخمور کن
از جان عالم دور کن این اندهان را ساعتی
ای صد درج خوش تر ز جان وصف تو ناید در زبان
الا که صوفی گوید آن پیش آر آن را ساعتی
استغفرالله ای خرد صوفی بدو کی ره برد؟
هر مرغ زان سو کی پرد؟ درکش زبان را ساعتی
ای کرده مه دراعه شق از عشقت ای خورشید حق
از بهر لعلش ای شفق بگذار کان را ساعتی
جز عشق او در دل مکن تدبیر‌ بی‌حاصل مکن
اندر مکان منزل مکن لا کن مکان را ساعتی
ای امن‌ها در خوف تو ای ساکنی در طوف تو
جان داده طمع سوف تو امن و امان را ساعتی
بنگر درین فریاد کن آخر وفا هم یاد کن
برتاب شاها داد کن این سو عنان را ساعتی
یک دم بدین سو رای کن جان را تو شکرخای کن
در دیده ما جای کن نور عیان را ساعتی
تیرم چو قصد جه کنم پرم بده تا به کنم
ابرو نما تا زه کنم من آن کمان را ساعتی
ای زاغ هجران تهی چون زاغ از من کی رهی؟
کی گوید آن نور شهی خواهم فلان را ساعتی
ای نفس شیر شیررگ چون یافتی زان عشق تک
انداز تو در پیش سگ این لوت و خوان را ساعتی
ای از می جان‌ بی‌خبر تا چند لافی از هنر
افکن تو در قعر سقر آن دام نان را ساعتی
کو شهریار این زمن مخدوم شمس الدین من؟
تبریز خدمت کن به تن آن شه نشان را ساعتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۲
چشم تو خواب می‌رود یا که تو ناز می‌کنی؟
نی به خدا که از دغل چشم فراز می‌کنی
چشم ببسته‌یی که تا خواب کنی حریف را
چون که بخفت بر زرش دست دراز می‌کنی
سلسله‌ای گشاده‌یی دام ابد نهاده‌یی
بند که سخت می‌کنی؟ بند که باز می‌کنی
عاشق‌ بی‌گناه را بهر ثواب می‌کشی
بر سر گور کشتگان بانگ نماز می‌کنی
گه به مثال ساقیان عقل ز مغز می‌بری
گه به مثال مطربان نغنغه ساز می‌کنی
طبل فراق می‌زنی نای عراق می‌زنی
پرده بوسلیک را جفت حجاز می‌کنی
جان و دل فقیر را خسته دل اسیر را
از صدقات حسن خود گنج نیاز می‌کنی
پردۀ چرخ می‌دری جلوۀ ملک می‌کنی
تاج شهان‌ همی‌بری ملک ایاز می‌کنی
عشق منی و عشق را صورت شکل کی بود؟
این که به صورتی شدی این به مجاز می‌کنی
گنج بلا نهایتی سکه کجاست گنج را
صورت سکه گر کنی آن پی گاز می‌کنی
غرق غنا شو و خمش شرم بدار چند چند
در کنف غنای او نالۀ آز می‌کنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۴
ریگ ز آب سیر شد من نشدم زهی زهی
لایق خرکمان من نیست درین جهان زهی
بحر کمینه شربتم کوه کمینه لقمه ام
من چه نهنگم ای خدا بازگشا مرا رهی
تشنه تر از اجل منم دوزخ وار می‌تنم
هیچ رسد عجب مرا لقمه زفت فربهی؟
نیست نزار عشق را جز که وصال دارویی
نیست دهان عشق را جز کف تو علف دهی
عقل به دام تو رسد هم سر و ریش گم کند
گر چه بود گران سری گر چه بود سبک جهی
صدق نهنده هم تویی در دل هر موحدی
نقش کننده هم تویی در دل هر مشبهی
نوح ز اوج موج تو گشته حریف تخته‌یی
روح ز بوی کوی تو مست و خراب و والهی
خامش باش و باز رو جانب قصر خامشان
باز به شهر عشق رو ای تو فکنده در دهی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۹
پیش از آن که از عدم کرد وجودها سری
بی ز وجود وز عدم باز شدم یکی دری
بی‌مه و سال سال‌ها روح زده‌ست بال‌ها
نقطه روح لم یزل پاک روی قلندری
آتش عشق لامکان سوخته پاک جسم و جان
گوهر فقر در میان بر مثل سمندری
خود خورد و فزون شود آن که ز خود برون شود
سیم بری که خون شود از بر خود خورد بری
کوره دل درآ ببین زان سوی کافری و دین
زر شده جان عاشقان عشق دکان زرگری
چهره فقر را فدا فقر منزه از ردا
کز رخ فقر نور شد جمله ز عرش تا ثری
مست ز جام شمس دین میکده الست بین
صد تبریز را ضمین از غم آب و آذری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۷
هست به خطه عدم شور و غبار و غارتی
آتش عشق درزده تا نبود عمارتی
زان که عمارت ار بود سایه کند وجود را
سایه ز آفتاب او کی نگرد شرارتی
روح که سایگی بود سرد و ملول و‌ بی‌طرب
منتظرک نشسته او تا که رسد بشارتی
جان که در آفتاب شد هر گنهی که او کند
برق زد از گناه او هر طرفی کفارتی
شعله آفتاب را بر که و بر زمین‌ست رنگ
نیست پدید در هوا از لطف و طهارتی
جان به مثال ذره‌ها رقص کنان در آفتاب
نورپذیری‌اش نگر لعل وش و مهارتی
جان چو سنگ می‌دهد جان چو لعل می‌خرد
رقص کنان ترانه زن گشته که خوش تجارتی
قرص فلک درآید و روی به گوش جان‌ها
سر ازل بگویدش‌ بی‌سخن و عبارتی
آن که به هر دمی نهان شعله زند به روح بر
آن دل و زهره کو کزان دم بزند اشارتی
محرم حق شمس دین ای تبریز را تو شه
کشته عشق خویش را شاه ازل زیارتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۲
امیر دل همی‌گوید تو را، گر تو دلی داری
که عاشق باش تا گیری ز نان و جامه بیزاری
تو را گر قحط نان باشد، کند عشق تو خبازی
وگر گم گشت دستارت، کند عشق تو دستاری
ببین‌‌ بی‌نان و‌‌ بی‌جامه، خوش و طیار و خودکامه
ملایک را و جان‌ها را برین ایوان زنگاری
چو زین لوت و ازین فرنی، شود آزاد و مستغنی
پی ملکی دگر افتد، تو را اندیشه و زاری
وگر دربند نان مانی، بیاید یار روحانی
تو را گوید که یاری کن، نیاری کردنش یاری
عصای عشق از خارا کند چشمه روان ما را
تو زین جوع البقر یارا، مکن زین بیش بقاری
فروریزد سخن در دل، مرا هر یک کند لابه
که اول من برون آیم، خمش مانم ز بسیاری
الا یا صاحب الدار رایت الحسن فی جاری
فاوقد بیننا نارا یطفی نوره ناری
چو من تازی همی‌گویم، به گوشم پارسی گوید
مگر بدخدمتی کردم که رو این سو نمی‌آری
نکردی جرم ای مه رو، ولی انعام عام او
به هر باغی گلی سازد، که تا نبود کسی عاری
غلامان دارد او رومی، غلامان دارد او زنگی
به نوبت روی بنماید، به هندو و به ترکاری
غلام رومی‌اش شادی، غلام زنگی‌اش انده
دمی این را، دمی آن را دهد فرمان و سالاری
همه روی زمین نبود، حریف آفتاب و مه
به شب پشت زمین روشن شود، روی زمین تاری
شب این روز آن باشد، فراق آن وصال این
قدح در دور می‌گردد، زصحت‌ها و بیماری
گرت نبود شبی نوبت، مبر گندم ازین طاحون
که بسیار آسیا بینی که نبود جوی او جاری
چو من قشر سخن گفتم، بگو ای نغز مغزش را
که تا دریا بیاموزد، درافشانی و درباری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۷
ز رنگ روی شمس الدین، گرم خود بو و رنگستی
مرا از روی این خورشید، عارستی و ننگستی
قرابه‌ی دل ز اشکستن شدی ایمن، اگر از لطف
شراب وصل آن شه را دمی در وی درنگستی
به بزمش جان‌های ما، ندانستی سر از پایان
اگرنه هجر بدمستش، به بدمستی و جنگستی
الا ای ساقی بزمش، بگردان جام باقی را
چرا بر من دلت رحمی نیارد؟ گویی سنگستی
ازان می کو زبهر شه دهان خویش بگشادی
همه هستی فروبردی، تو پنداری نهنگستی
زبانگ رعد آن دریا تو بنگر چون به جوش آید
ولیک آن بحر می بودی و رعدش بانگ چنگستی
روان گشته می‌اش چون خون، درون دل به هر سویی
تو گویی دل چو قدسستی و می همچون فرنگستی
که لشکرهای اسلام شه ما را درون قدس
زنصرت‌های یزدانی، بران افرنگ هنگستی
به یک ساغر نگردم مست، تو ساقی بیش تر گردان
خرابی گشتمی گر می زجام شاه شنگستی
ایا تبریز عقلم را خیال تو بشوراند
تو گویی بادهٔ صافی، خیالت گویی بنگستی
ترنگ چنگ وصل او، بپراند همی‌جان را
تو گویی عیسی خوش دم، درون آن ترنگستی
پیاپی گردد از وصلش قدح‌ها، بر مثال آن
که اندر جنگ سلطانی، قدح تیر خدنگستی
چنین عقلی که از تزویر، مو در موی می‌بیند
شمار موی عقل آن جا تو بینی، گویی دنگستی
زتیزی‌های آن جامش که برق از وی فغان آید
قدح در رو همی‌آید به ریزش، گویی لنگستی
چه بالایی همی‌جوید می اندر مغز مستانش
چو گردند شیرگیر از وی، مگر گویی پلنگستی
فراوان ریز در جانم، ازان می‌های ربانی
زبحر صدر شمس الدین، که کان خمر تنگستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۴
اگر آب و گل ما را چو جان و دل پری بودی
به تبریز آمدی این دم، بیابان را بپیمودی
بپر ای دل که پر داری، برو آن جا که بیماری
نماندی هیچ بیماری، گر او رخسار بنمودی
چه کردی آن دل مسکین، اگر چون تن گران بودی؟
اگر پرش ببخشیدی، برو دلبر ببخشودی
دریغا قالبم را هم ز بخشش نیم پر بودی
که بر تبریزیان در ره دو اسپه او برافزودی
مبارک بادشان این ره، به توفیق و امان الله
به هر شهری و هر جایی، به هر دشتی و هر رودی
دلم همراه ایشان شد که شبشان پاسبان باشد
اگر پیدا بدی پاسش یکی همراه نغنودی
بپرید ای شهان آن سو، که یابید آنچه قسمت شد
نحاسی را زاکسیری، ایازی را زمحمودی
روید ای عاشقان حق، به اقبال ابد ملحق
روان باشید همچون مه به سوی برج مسعودی
به برج عاشقان شه، میان صادقان ره
که از سردان و مردودان شود جوینده مردودی
بپر ای دل به پنهانی، به پرو بال روحانی
گرت طالب نبودی شه، چنین پرهات نگشودی
در احسان سابق است آن شه، به وعده صادق است آن شه
اگر نه خالق است آن شه، تو را از خلق نربودی
برون از نور و دود است او که افروزید این آتش
از این آتش خرد نوری، ازین آذر هوا دودی
دلا اندر چه وسواسی، که دود از نور نشناسی؟
بسوز از عشق نور او درون نار چون عودی
نه از اولاد نمرودی که بسته‌ی آتش و دودی
چو فرزند خلیلی تو، مترس از دود نمرودی
در آتش باش جان من، یکی چندی چو نرم آهن
که گر آتش نبودی خود، رخ آیینه که زدودی؟
چه آسان می‌شود مشکل، به نور پاک اهل دل
چنانک آهن شود مومی، زکف شمع داوودی
زشمس الدین شناس ای دل، چو بر تو حل شود مشکل
تجلی بهر موسی دان، به جودی که رسد؟ جودی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۳
برآ بر بام ای عارف، بکن هر نیم شب زاری
کبوترهای دل‌ها را، تویی شاهین اشکاری
بود جان‌های پابسته، شوند از بند تن رسته
بود دل‌های افسرده، ز حر تو شود جاری
بسی اشکوفه و دل‌ها، که بنهادند در گل‌ها
همی پایند یاران را، به دعوتشان بکن یاری
به کوری دی و بهمن، بهاری کن برین گلشن
درآور باغ مزمن را به پرواز و به طیاری
زبالا الصلایی زن، که خندان است این گلشن
بخندان خار محزون را، که تو ساقی اقطاری
دلی دارم پر از آتش، بزن بر وی تو آبی خوش
نه زاب چشمهٔ جیحون، از آن آبی که تو داری
به خاک پای تو، امشب مبند از پرسش من لب
بیا ای خوب خوش مذهب، بکن با روح سیاری
چو امشب خواب من بستی، مبند آخر ره مستی
که سلطان قوی دستی و هش بخشی و هشیاری
چرا بستی تو خواب من؟ برای نیکویی کردن
ازیرا گنج پنهانی و اندر قصد اظهاری
زهی‌‌ بی‌خوابی شیرین، بهی تر از گل و نسرین
فزون از شهد و از شکر به شیرینی خوش خواری
به جان پاکت ای ساقی، که امشب ترک کن عاقی
که جان از سوز مشتاقی ندارد هیچ صباری
بیا تا روزبر روزن بگردیم، ای حریف من
ازیرا مرد خواب افکن، درآمد شب به کراری
برین گردش حسد آرد، دوار چرخ گردونی
که این مغز است و آن قشر است و این نور است و آن ناری
چه کوتاه است پیش من، شب و روز اندرین مستی
زروز و شب رهیدم من، بدین مستی و خماری
حریف من شو ای سلطان، به رغم دیدهٔ شیطان
که تا بینی رخ خوبان، سر آن شاهدان خاری
مرا امشب شهنشاهی، لطیف و خوب و دلخواهی
برآورده‌‌ست از چاهی، رهانیده زبیماری
به گرد بام می‌گردم، که جام حارسان خوردم
تو هم می‌گرد گرد من، گرت عزم است می خواری
چو با مستان او گردی، اگر مسی تو، زر گردی
وگر پایی تو، سر گردی، وگر گنگی، شوی قاری
درین دل موج‌ها دارم، سر غواص می‌خارم
ولی کو دامن فهمی سزاوار گهرباری؟
دهان بستم، خمش کردم، اگرچه پرغم و دردم
خدایا صبرم افزون کن درین آتش به ستاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۹
چو دید آن طرهٔ کافر، مسلمان شد مسلمانی
صلا ای کهنه اسلامان، به مهمانی، به مهمانی
دل ایمان زتو شادان، زهی استاد استادان
تو خود اسلام اسلامی، تو خود ایمان ایمانی
بصیرت را بصیرت تو، حقیقت را حقیقت تو
تو نور نور اسراری، تو روح روح را جانی
اگر امداد لطف تو نباشد در جهان تابان
درافتد سقف این گردون، بیارد رو به ویرانی
چو بردابرد جاه تو ورای هر دو کون آمد
زهی سرگشتگی جان‌ها، زهی تشکیک و حیرانی
همی جویم به دو عالم مثالی، تا تو را گویم
نمی یابم خداوندا نمی‌گویی که را مانی؟
زدرمان‌ها بری گشتم، نخواهم درد را درمان
بمیرم در وفای تو، که تو درمان درمانی
الا ای جان خون ریزم، همی‌پر سوی تبریزم
همی گو نام شمس الدین، اگر جایی تو درمانی
صفاتت ای مه روشن، عجایب خاصیت دارد
که او مر ابر گریان را دراندازد به خندانی
ایا دولت چو بگریزی، وزین‌‌ بی‌دل بپرهیزی
زلطف شاه پابرجا، به دست آیی به آسانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۵
چرا، چون ای حیات جان درین عالم وطن داری
نباشد خاک ره ناطق، ندارد سنگ هشیاری؟
چرا زهری دهد تلخی؟ چرا خاری کند تیزی؟
چرا خشمی کند تندی؟ چرا باشد شبی تاری؟
در آن گلزار روی او، عجب می‌ماندم روزی
که خاری اندرین عالم، کند در عهد او خاری
مگر حضرت نقابی بست از غیرت بران چهره
که تا غیری نبیند آن، برون ناید زاغیاری
مگر خود دیدهٔ عالم، غلیظ و درد و قلب آمد
نمی تاند که دریابد زلطف آن چهرهٔ ناری
دو چشم زشت رویان را، لباس زشت می‌باید
و کی شاید که درپوشد لباس زشت آن عاری؟
که از عریانی لطفش، لباس لطف شرمنده
که از شرم صفای او، عرق‌ها می‌شود جاری
و او با این همه، جسمی فرو برید و درپوشید
برون زد لطف از چشمش، زهر سو شد پدیداری
فروپوشید لطف او، نهانی کرده چشمش را
که تا شد دیده‌ها محروم و کند از سیر و سیاری
ولیک آن نور ناپیدا، همی‌فرمایدت هر دم
شراب می، که بفزاید زبی هوشیت هشیاری
که خوبان به غایت را، فراغت باشد از شیوه
ولیکن عشقشان دارد هزاران مکر و عیاری
چنانک از شهوتی تو خوش به جسم و جان شهوانی
نباشی زان طرب غافل، اگر تو جان جان داری
درون خود طلب آن را، نه پیش و پس، نه بر گردون
نمی بینی که اندر خواب تو در باغ و گلزاری؟
کدامین سوی می‌دانی؟ کدامین سوی می‌بینی؟
تو آن باغی که می‌بینی به خواب اندر، به بیداری
چو دیده‌ی جان گشادی تو، بدیدی ملک روحانی
از آن جا طفل ره باشی، چو رو زین سو به شه آری
کدامین شه؟ نیارم گفت رمزی از صفات او
ولیکن از مثالی تو بدانی گر خرد داری
خردهایی نمی‌خواهم که از دونی و طماعی
سر و سرور نمی‌جوید، همی‌جوید کله داری
کله بگذار و سر می‌جو، کزان سر، سر به دست آید
به سر بنشین به بزم سر، ببین زان سر تو خماری
زجامی کز صفای آن نماید غیب‌ها یک یک
چه مه رویان نماید غیب اندر حجب و عماری
به روی هر مهی بینی تو داغی بس ظریف و کش
نشان بندگی شه، که فرد است او به دلداری
به نزد حسن انس و جن، مخدومی شمس الدین
زهی تبریز دریاوش، که بر هر ابر در باری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۷
هر آن چشمی که گریان‌‌ست در عشق دلارامی
بشارت آیدش روزی ز وصل او به پیغامی
هر آن چشم سپیدی کو سیه کرده‌‌ست تن جامه
سیاهش شد سپید آخر، سپیدش شد سیه فامی
چو گریان بود آن یعقوب کنعان از پی یوسف
بشارت آمدش ناگه، ازان خوش روی خوش نامی
مثال نردبان باشد بنالیدن به عشق اندر
چو او بر نردبان کوشد، رسد ناگاه بر بامی
حریف عشق پیش آید، چو بیند مر تو را‌‌ بی‌خود
کبابی از جگر در کف، زخون دل یکی جامی
که آب لطف آن دلبر، گرفته قاف تا قاف است
ازان است آتش هجران که تا پخته شود خامی
برای امتحان مرغ جان عاشق وحشی
بلا چون ضربت دامی و زلف یار چون دامی
که تا زین دام و زین ضربت، کشاکش یابد این وحشی
نماند ناز و تندی او، شود همراز و هم رامی
چنان چون میوه‌های خام، ازان پخته شود شیرین
که گاهش تاب خورشید است و گاهش طرهٔ شامی
زرنج عام و لطف خاص، حکمت‌ها شود پیدا
که تا صافی شود دردی، که تا خاصه شود عامی
گهی از خوف محرومی و هجران ابد سوزی
گهی اندر امید وصل یکتا زفت انعامی
خصوصا درد این مسکین، که عالم سوز طوفان است
زهی تلخی و ناکامی، که شیرین است ازو کامی
به هر گامی اگر صد تیر آید از هوای او
نگردم از هوای او، نگردانم یکی گامی
منم در وام عشق شاه تا گردن، بحمدالله
مبارک صاحب وامی، مبارک گردن وامی
زهی دریای لطف حق، زهی خورشید ربانی
به هر صد قرن نبود این، چه جای سال و ایامی؟
زمخدومی شمس الدین تبریزی بیابد جان
خلاصه‌ی نور ایمانی، صفای جان اسلامی
چه جای نور اسلام است؟ که نورانی و روحانی
شود واله اگر پیدا شود از دفترش لامی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۹
الا ای یوسف مصری ازین دریای ظلمانی
روان کن کشتی وصلت، برای پیر کنعانی
یکی کشتی که این دریا زنور او بگیرد چشم
که از شعشاع آن کشتی، بگردد بحر نورانی
نه زان نوری که آن باشد به جان چاکران لایق
ازان نوری که آن باشد جمال و فر سلطانی
در آن بحر جلالت‌ها که آن کشتی همی‌گردد
چو باشد عاشق او حق، که باشد روح روحانی؟
چو آن کشتی نماید رخ، برآید گرد آن دریا
نماند صعبی‌یی دیگر، بگردد جمله آسانی
چه آسانی که از شادی، زعاشق هر سر مویی
دران دریا به رقص اندر شده غلطان و خندانی
نبیند خندهٔ جان را مگر که دیدهٔ جان‌ها
نماید خدها در جسم آب و خاک ارکانی
زعریانی نشانی‌هاست بر درز لباس او
زچشم و گوش و فهم و وهم، اگر خواهی تو برهانی
تو برهان را چه خواهی کرد که غرق عالم حسی؟
برو می‌چر چو استوران درین مرعای شهوانی
مگر الطاف مخدومی خداوندی شمس الدین
رباید مر تو را چون باد، از وسواس شیطانی
کزین جمله اشارت‌ها، هم از کشتی، هم از دریا
مکن فهمی مگر در حق آن دریای ربانی
چو این را فهم کردی تو، سجودی بر سوی تبریز
که تا او را بیابد جان ز رحمت‌های یزدانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۳
من پای همی‌کوبم، ای جان و جهان دستی
ای جان و جهان برجه، از بهر دل مستی
ای مست مکش محشر، بازآی زشور و شر
آن دست بران دل نه، ای کاش دلی هستی
ترک دل و جان کردم، تا‌‌ بی‌دل و جان گردم
یک دل چه محل دارد؟ صد دلکده بایستی
بنگر به درخت ای جان، در رقص و سراندازی
اشکوفه چرا کردی، گر باده نخوردستی؟
آن باد بهاری بین، آمیزش و یاری بین
گر نی همه لطفستی، با خاک نپیوستی
از یار مکن افغان،‌‌ بی‌جور نیامد عشق
گر نی ره عشق این است، او کی دل ما خستی؟
صد لطف و عطا دارد، صد مهر و وفا دارد
گر غیرت بگذارد، دل بر دل ما بستی
با جمله جفاکاری، پشتی کند و یاری
گر پشتی او نبود، پشت همه بشکستی
دامی که درو عنقا‌‌ بی‌پر شود و‌‌ بی‌پا
بی رحمت او صعوه زین دام کجا جستی؟
خامش کن و ساکن شو، ای باد سخن، گرچه
در جنبش باد دل، صد مروحه بایستی
شمس الحق تبریزی، ماییم و شب وحشت
گر شمس نبودی، شب از خویش کجا رستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۳
در پردهٔ خاک ای جان؟ عیشی‌‌ست به پنهانی
وندر تتق غیبی، صد یوسف کنعانی
این صورت تن رفته، وان صورت جان مانده
ای صورت جان باقی، وی صورت تن فانی
گر چاشنی‌یی خواهی، هر شب بنگر خود را
تن مرده و جان پران، در روضهٔ رضوانی
ای عشق که آن داری، یارب، چه جهان داری
چندان صفتت کردم، والله که دو چندانی
المؤمن حلوی، والعاشق علوی
با تو چه زبان گویم، ای جان که نمی‌دانی؟
چندان بدوان لنگان، کین پای فرو ماند
وان گه رسد از سلطان صد مرکب میدانی
می مرد یکی عاشق، می‌گفت یکی او را
در حالت جان کندن، چون است که خندانی؟
گفتا چو بپردازم، من جمله دهان گردم
صد مرده همی‌خندم،‌‌ بی‌خندهٔ دندانی
زیرا که یکی نیمم، نی بود شکر گشتم
نیم دگرم دارد عزم شکرافشانی
هر کو نمرد خندان، تو شمع مخوان او را
بو بیش دهد عنبر، در وقت پریشانی
ای شهره نوای تو، جان است سزای تو
تو مطرب جانانی، چون در طمع نانی؟
کس کیسه میفشان گو، کس خرقه میفکن گو
اومید که ضایع شد از کیسهٔ ربانی؟
از کیسهٔ حق گردون صد نور و ضیا ریزد
دریا زعطای حق، دارد گهرافشانی
نان ریزهٔ سفره‌‌ست این، کز چرخ همی‌ریزد
بگذر زفلک، بررو، گر درخور آن خوانی
گر خسته شود کفت، کفی دگرت بخشد
ور خسته شود حلقت، در حلقهٔ سلطانی
برگو غزلی، برگو، پامزد خود از حق جو
بر سوخته زن آبی، چون چشمهٔ حیوانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۵
هر لحظه یکی صورت، می‌بینی و زادن نی
جز دیده فزودن نی، جز چشم گشودن نی
از نعمت روحانی، در مجلس پنهانی
چندانک خوری می‌خور، دستوری دادن نی
آن میوه که از لطفش، می آب شود در کف
وان میوهٔ نورس را بر کف بنهادن نی
این بوی که از زلف آن ترک خطا آمد
در مشک تتاری نی، در عنبر و لادن نی
می کوبد تقدیرش، در هاون تن جان را
وین سرمهٔ عشق او، اندرخور هاون نی
دیدی تو چنین سرمه، کو هاون‌ها ساید؟
تا باز رود آن جا، آن جا که تو و من نی
آن جا روش و دین نی، جز باغ نوآیین نی
جز گلبن و نسرین نی، جز لاله و سوسن نی
بگذار تنی‌ها را، بشنو ارنی‌ها را
چون سوخت منی‌ها را، پس طعنه گه لن نی
تن را تو مبر سوی شمس الحق تبریزی
کز غلبهٔ جان آن جا، جای سر سوزن نی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۸
ای بود تو از کی نی، وی ملک تو تا کی نی
عشق تو و جان من، جز آتش و جز نی نی
بر کشته دیت باشد، ای شادی این کشته
صد کشتهٔ هو دیدم، امکان یکی هی نی
ای دیده عجایب‌ها، بنگر که عجب این است
معشوق بر عاشق، با وی نی و‌‌ بی‌وی نی
امروز به بستان آ، در حلقهٔ مستان آ
مستان خرف از مستی، آن جا قدح و می نی
مستند نه از ساغر، بنگر به شتر، بنگر
برخوان افلا ینظر، معنیش برین پی نی
در مؤمن و در کافر، بنگر تو به چشم سر
جز نعرهٔ یارب نی، جز نالهٔ یا حی نی
آن جا که همی‌پویی، زان است کزو سیری
زان جا که گریزانی، جز لطف پیاپی نی
از ابجد اندیشه، یارب تو بشو لوحم
در مکتب درویشان، خود ابجد و حطی نی
شمس الحق تبریزی، آن جا که تو پیروزی
از تابش خورشیدت، هرگز خطر دی نی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۹
با هر که تو درسازی، می‌دان که نیاسایی
زیر و زبرت دارم، زیرا که تو از مایی
تا تو نشوی رسوا، آن سر نشود پیدا
کان جام نیاشامد، جز عاشق رسوایی
بردار صراحی را، بگذار صلاحی را
آن جام مباحی را درکش، که بیاسایی
در حلقهٔ آن مستان، در لاله و در بستان
امروز قدح بستان، ای عاشق فردایی
بر رسم زبردستی، می‌کن تو چنین مستی
تا بگذری از هستی، ای سخرهٔ هرجایی
سرفتنهٔ اوباشی، هم خرقهٔ قلاشی
در مصر نمی‌باشی، تا جمله شکرخایی
شمس الحق تبریزی، جان را چه شکر ریزی
جز با تو نیارامد جان‌های مصفایی