عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۳
چندان ز فراق در زیانم که مپرس
چندان به غمت بسوخت جانم که مپرس
چندان بگریست دیده گانم که مپرس
گفتی که چگونه ای چنانم که مپرس
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۴
در عشق تو سرفکنده همچون بیدم
چون سبزه از آن پای به گل جاویدم
گر بنمایی تو آن رخ خورشیدم
چون غنچه پژمرده گل امیدم
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۵
هر شب ز غم هجر تو رنجورترم
وز باده هجران تو مخمورترم
وآن روز که گویم به تو نزدیکترم
چون نیک نگه کنم بسی دورترم
ادیب صابر : مفردات
شمارهٔ ۴
تنگی گرفت بی تو دلم چون دهان تو
تنگی مگر نصیب دلم زآن دهان ریید
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۶
برای خشت خم خوبیم گو آن پیر ترسا را
کزین بازیچه طفلان خرد مشت گل ما را
جهان را نیست آن معنی که باید فکر آن کردن
الف با خوان هر مکتب شکافد این معما را
به خود از بهر حسرت داد راهم ورنه معلومست
ز دریا چند در آغوش گنجد موج دریا را
همین بس شاهد بی اختیاری های مشتاقان
که عذر از جانب یوسف بود جرم زلیخا را
خموشی نزد عشق آرم که بر درگه سلطانان
کمان بر زه نمی آرند بازوی توانا را
همین مقدار می خواهیم از رخ پرده برداری
که بشناسیم قدر بینش نادان و دانا را
«نظیری » خاطری از داغ دل آزرده تر دارد
قدم هشیار نه این جا که در خون می نهی پا را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۷
ای کرده خراب خانه ها را
برهم زده آشیانه ها را
صیادوشان به دام زلفت
درباخته صید خانه ها را
کرده به بتان دلربا شرط
برده به گرو نشانه ها را
وز بهر تو صد هزار صیاد
آراسته دام و دانه ها را
شاهان به فصاحت تو داده
مفتاح در خزانه ها را
در عقده جعد نیم تابت
مشاطه شکسته شانه ها را
تا کشته غمزه تو گردم
برساخته ام بهانه ها را
ز آمد شد هر مزار و معبد
فرسوده ام آستانه ها را
شیرازه نظم خویش بندم
منسوخ کنم فسانه ها را
صوتی به نوای تو برآرم
بر باد دهم ترانه ها را
گردید ندیم غم «نظیری »
خواری نرسد یگانه ها را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
دارد ز غمزه حجت قاطع حبیب ما
بیعت به ذوالفقار ستاند خطیب ما
یک بانک ذوق گرمی ما را کفایت است
حاجت به تازیان ندارد ادیب ما
روزی که رخ نمود به ما کار داشت عشق
ز اول حواله دگران شد نصیب ما
ما را تو و قبول نیازی و خلوتی
مال و منال هر دو جهان از رقیب ما
از نکهت گل است ضرر دل رمیده را
در بر رخ صبا نگشاید طبیب ما
عاشق ز کوی دوست به تکلیف آمده
با صبر و راحت انس نگیرد غریب ما
بهتر که از حکایت ما درکشی نفس
دل خون شود ز غصه کار مهیب ما
گل را قصور نیست تو را اگر ز کام هست
در بار کاروان همه هست طیب ما
بر پای بند کون «نظیری » زدیم پا
آویخت عشق از سر گردون صلیب ما
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
نگاه گم شده در راه کوی یار مرا
گسسته عقد گهر گریه در کنار مرا
خود از محبت جانان به خود حسد دارم
ز رشگ غیر کنون برگذشته کار مرا
ز هر یقین که شود صاف سینه صاف ترم
غبار دل نشوم گر کنی غبار مرا
به بی بری مزنم طعنه کز هزار چمن
قضا گذاشته این جا به یادگار مرا
ز روزگار چه منت که بر سر من نیست
به روزگار تو افکنده، روزگار مرا
خدا ز آفت پژمردگی نگهدارد
شکفته است دل و طبع زین بهار مرا
مزاج دوست خموشی خرد ولی چه کنم
گل محبتم این ناله هست خار مرا
تعلق تو «نظیری » بپستیم دارد
توجهی که کند دوست واگذار مرا
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
ز بس بود دل خود کام ناسپاس مرا
ز روی هم رسد اندوه بی قیاس مرا
بلا مقام مرا پیش ازین نمی دانست
غم تو کرد درین شهر رو شناس مرا
چه روز بود که تشریف عشق پوشیدم
که خوش دلی نشناسد درین لباس مرا
ز رشک دوش چنان درهمم که نتوان برد
به بزم وصل تو امشب به التماس مرا
رخی که داشت ملک میلش از توجه غیر
چنان نمود به چشمم که شد هراس مرا
از آن ز آه «نظیری » فراغتی داری
کزین فسرده دلان کرده ای قیاس مرا
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
غبار از دل به مژگان روبم و بینم نشانش را
به آب دیده شویم خاک و جویم آستانش را
ز مستی های شوق آن بلبل شوریده احوالم
که نشناسد اگر صدبار بیند آشیانش را
اثر می کرد گاهی ناله ام، از بس که نالیدم
کنون از ناله من خواب آید پاسبانش را
همه در عشق او از رشک با من دشمن جانند
که با من مهربان سازد دل نامهربانش را
مرا زی عشق شورانگیز درد رشک خواهد کشت
که هرکس بر سر هر کوی خواند داستانش را
سئوال بوسه ای کردم از آن لب رخ گزید از قهر
ضیافت کرد ابرامم به شیرینی لبانش را
«نظیری » قاتلی دارد که آمرزیده می گردد
سگان از کوی او گر بگذرانند استخوانش را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
مستی ربوده از کف هستی زمام ما
مطرب نمی دهد خبری از مقام ما
تا گشته ایم غافل ازو دور مانده ایم
پدرام می شویم که وحشی است رام ما
دانی که نور مردمک چشم عالمیم
بینی اگر به دیده معنی خرام ما
خود را برهنه بر صف شمشیر می زنیم
کاندر فنای ماست بقا و دوام ما
بر کف کلید جنت و بر لب سلام حور
رضوان ستاده در طلب بار عام ما
خرمن به باد رفت درین دشت پرفریب
مرغی نسود گوشه بالی به دام ما
پستان دایه در کف مشتاق شاهدست
بی گریه قطره ای نچکاند به کام ما
تا اقتدا به «حافظ » شیراز کرده ایم
گر دیده مقتدای دو عالم کلام ما
باران گریه طبع «نظیری » بهار ساخت
کو باد؟ تا برد به گلستان پیام ما
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
بر رخ شکستم از خطا رنگ امید و بیم را
بیند منجم طالعم از هم درد تقویم را
علم ارادت گر کند ذوقی نصیب جان من
مستوفی امر قضا باطل کند تقسیم را
عشق از برای داغ من آتش به جانان می زند
افغان که کردم دوزخی، گلزار ابراهیم را
نقدی که دوران برده است از کیسه عمرم برون
جاوید مستغنی شوم از صد دهد گر نیم را
رفتم که مستان بگذرم از خدمت پیر مغان
گلبانگ آزادی کشم دوشی زنم تسلیم را
نقشی به باطن دیده ام خواهم به حسن کودکی
آرایش مسند کنم زینت دهم دیهیم را
یوسف که کردی سلطنت نهیش ز تعظیم پدر
گر شأن حسنش بنگرد واجب کند تعظیم را
بر آسمان سروری خورشید اگر طالع شود
جویند ذرات جهان بر یکدگر تقدیم را
امروز صاحب ذوق و دل غیر از «نظیری » نیست کس
رشکست بر کاخ گدا! سلطان هفت اقلیم را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
ز عاشق می شود معشوق را نام و نشان پیدا
ثمر نیکو نیاید تا نگردد باغبان پیدا
خودی ها محو گردد گر تو از رخ پرده برداری
گمان پوشیده گردد هر کجا گردد عیان پیدا
من آن روزی که بر رخ فتنه می شد زلف می گفتم
که روز خوش نخواهد گشت هرگز در جهان پیدا
در آن صحرای بی پرسش که رهزن راهبر باشد
دل مجروح گردد کاروان در کاروان پیدا
تبی گر عارض جسمم شود آن را دوا سازم
چه سازم سوز عشقی را که شد در استخوان پیدا
تمنایش چو گردد گرد خاطر مضطرب گردم
چو محتاجی که گردد در سرایش میهمان پیدا
بغل از نامه احباب پر کرد و نمی خواند
که می ترسد شود مکتوب من هم در میان پیدا
نمی دانم ز من در جان سپاری ها چه نقصان شد
که اکثر می شود از بدگمانی امتحان پیدا
«نظیری » سوی او کم رو که امروزست یا فردا
که از خاکسترت هم نیست در کویش نشان پیدا
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
جز نام صنم نقش مکن لوح جبین را
تا چپ نکنی راست نخوانند نگین را
از شوق شهیدان حریم سر کویش
چون دانه در آغوش نگنجند زمین را
پیداست رهایی من از ضعف وجودم
ره زود به سر می رسد آواز حزین را
من دام به نخجیرگه انداخته بودم
شیر آمد و بگرفت ز من دام و کمین را
آبی به رخ از آبله گفتم برسانم
وادی به رهم ریخت تف آبله چین را
با تیغ به تسلیمم و با خصم به شفقت
با مهر بدل ساختم از عشق تو کین را
بیرون نهم از خویش اگر پای «نظیری »
یک پایه فروتر بنهم عرض برین را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
دلا گداز که آیینه کرده سنگ تو را
کدام صیقل ابرو زدوده زنگ تو را
تو کعبه در دل ما کافران چه می جویی
گر آزری نتراشیده است سنگ تو را
کسی شکاری عشق تو را چه می داند
نشانه دیگر و زخمی دگر خدنگ تو را
ز خار خار محبت دل تو را چه خبر
که گل به جیب نگنجد قبای تنگ تو را
به هرکسی نظر از شیوه دگر داری
کسی درست نفهمیده ریو و رنگ تو را
به نغمه دگرم زنده ساز ای مطرب
چه معجزست که در پرده نیست چنگ تو را
تو حرف تلخ فروشی و من شکرنوشم
که چاشنی هزار آشتی است جنگ تو را
تو از نسیم «نظیری » به شور می آیی
چو گل نهان نتوان کرد بوی و رنگ تو را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
امشب خوش آشناست به رویش نگاه ما
گویا حجاب سوخته از برق آه ما
از بس که می شدیم به حسرت جدا ازو
خون می چکید روز وداع از نگاه ما
شغل محبت است که مانع ز طاعت است
روز جزا بس است همین عذرخواه ما
دوزخ اگر به چاشنی آتش دل است
اهل بهشت رشک برند از گناه ما
دل بی غمت مباد کزین فیض گشته است
رحمت طفیلی نفس صبحگاه ما
صدسیل وصل آمده و صد کشت تازه شد
هرگز نبود نشو و نما در گیاه ما
ما نخل ماتمیم «نظیری » ز ما حذر
غمگین شود کسی که بود در پناه ما
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
از چاه غبغبش به درآورده ماه را
بر ماه، عقرب سیهش بسته راه را
عابد که بیندش به درآید ز خانقاه
سلطان که یابدش بگذارد سپاه را
گر روز حشر پرده ز رویش برافکنند
ایزد به روی بنده نیارد گناه را
آن کج کله چو بر صف عشاق بگذرد
شاهان ز سر نهند هوای کلاه را
از هیبت تجلی دیدار سوختیم
برق آورد بشارت باران گیاه را
عاجز شدست دیده ز ادراک حسن او
در حوصله جمال نگنجد نگاه را
باری چو در بغل همه خرمن نمی رود
بیچاره در کنار کشد برگ کاه را
امید هست کز سر آن بام بگذارد
پا در میان کوی گشودیم آه را
خاکش به فرق کن که به جانان نمی رسد
عاشق گر التفات کند مال و جاه را
گر این عطش به خلد «نظیری » ز جان رود
جویم ز سلسبیل به آتش پناه را
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
نظر بر روی او دزدیده بگشا
ز خود گم گرد و بر وی دیده بگشا
گل پژمرده ما باغبان چید
صبا گو غنچه ناچیده بگشا
مبادا عالمی را جان برآید
گره از زلف خود فهمیده بگشا
به گلشن بگذر و در طعنه گل
زبان بلبل شوریده بگشا
برافشان کاکل و شمشاد را گو
شکنج طره ژولیده بگشا
گره بر چین ابرو از چه داری
سر این نافه پیچیده بگشا
ز رمز عشق آگاهی «نظیری »
معمای ازل نشنیده بگشا
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
نیست زین مزرع آب و دانه ما
ملکوتست آشیانه ما
کبک کهسار و بلبل گلزار
گوش دارند بر ترانه ما
هر طرف صورت تازه ای بندند
از غزل های عاشقانه ما
حرف شیرین شود فراموشش
خسروار بشنود فسانه ما
دین فروشان خانه بر دوشیم
دلق و دستار ماست خانه ما
به سلم ملک و مال می بازیم
دل خرسند بس خزانه ما
لمن الملک می زنیم امروز
غیر ما کیست در زمانه ما
خور پس از استوا سجود کند
بس بلند است آستانه ما
حذر از ما که برق در ابریم
رعد می نالد از زبانه ما
زخم قوس قضا به ما نرسد
هست تیر قدر نشانه ما
خرج یک روزه «نظیری » نیست
حاصل عمر جاودانه ما
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
هر روز جویم آب رخ روز رفته را
گویم به فخر ننگ ز مردم نهفته را
لب بستم از سخن که درین مجمع نفاق
به یافتم ز گفته حدیث نگفته را
هرگز شب امید به دوران من ندید
جام می دوساله و ماه دو هفته را
خفاش بخت من چو نبیند چه فایده
گر سرمه زآفتاب کشد چشم خفته را
در خون همیشه نشتر مژگان شکسته ام
ناسفته کرده ام همه درهای سفته را
فراش کوی دوست شو ای ناله یک سحر
در چشم بخت کن خس و خاشاک رفته را
زهرست آب دیده «نظیری » نه اشک تلخ
در دیده آب می کنم الماس تفته را