عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
به دوریت نتوان بود نیز دور از تو
حسد به خویش برد عاشق غیور از تو
مرا کرشمه حسن تو کرده سرگردان
نه غیبتم به حضور است و نی حضور از تو
فکندی آینه را از نظر ز بی قیدی
به جز دل تو ندیدم دلی صبور از تو
به تلخی از نظر خشمگینت افتادم
لبی چو پسته نکردم به خنده شور از تو
امید بود که شمع مزار من گردی
بر آستان سرایم نتافت نور از تو
تو گر مرا بکشی و به تعزیت آیی
میان حلقه ماتم کنند سور از تو
وگر به فاتحه بر تربتم نفس رانی
ته لحد شودم عرصه نشور از تو
کرامت عجبی داده اند حسن تو را
که سر زند به دل ماتمی سرور از تو
«نظیری » انده این خون فسرده چند خوری
بگیر، کس نگرفتست دل به زور از تو
حسد به خویش برد عاشق غیور از تو
مرا کرشمه حسن تو کرده سرگردان
نه غیبتم به حضور است و نی حضور از تو
فکندی آینه را از نظر ز بی قیدی
به جز دل تو ندیدم دلی صبور از تو
به تلخی از نظر خشمگینت افتادم
لبی چو پسته نکردم به خنده شور از تو
امید بود که شمع مزار من گردی
بر آستان سرایم نتافت نور از تو
تو گر مرا بکشی و به تعزیت آیی
میان حلقه ماتم کنند سور از تو
وگر به فاتحه بر تربتم نفس رانی
ته لحد شودم عرصه نشور از تو
کرامت عجبی داده اند حسن تو را
که سر زند به دل ماتمی سرور از تو
«نظیری » انده این خون فسرده چند خوری
بگیر، کس نگرفتست دل به زور از تو
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۳
از صبح روزگار گشاد جبین مجو
روی شکفته از دل اندوهگین مجو
چشم ثبات مهر ندیدم بر آسمان
جنسی که بر فلک نبود از زمین مجو
قاصد پیام یار ز ما آورد به ما
اینجا نشان مقدم روح الامین مجو
آنجا که زلف و چهره نمودند جادویی
گر مریم است معجزش از آستین مجو
تمثال خوبی دو جهانت نموده اند
نقشی که در تو نیست ز روم و ز چین مجو
در زلف و رخ نظاره کن و خال لب نگر
راه گمان مپوی و مقام یقین مجو
عشاق او ز نور و ز ظلمت گذشته اند
در کشوری که عشق بود کفر و دین مجو
تلخ از لبش چو نحل عسل جوش می زند
گر نیش بایدت نخوری انگبین مجو
با نیک و بد بساز «نظیری » ز روزگار
گر باغبان گیا دهدت یاسمین مجو
روی شکفته از دل اندوهگین مجو
چشم ثبات مهر ندیدم بر آسمان
جنسی که بر فلک نبود از زمین مجو
قاصد پیام یار ز ما آورد به ما
اینجا نشان مقدم روح الامین مجو
آنجا که زلف و چهره نمودند جادویی
گر مریم است معجزش از آستین مجو
تمثال خوبی دو جهانت نموده اند
نقشی که در تو نیست ز روم و ز چین مجو
در زلف و رخ نظاره کن و خال لب نگر
راه گمان مپوی و مقام یقین مجو
عشاق او ز نور و ز ظلمت گذشته اند
در کشوری که عشق بود کفر و دین مجو
تلخ از لبش چو نحل عسل جوش می زند
گر نیش بایدت نخوری انگبین مجو
با نیک و بد بساز «نظیری » ز روزگار
گر باغبان گیا دهدت یاسمین مجو
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
از نصیحت برفروزد روی تو
از شکر گردد ترش ابروی تو
چند گرم خشم و بی باکی شدن
روی تو در آتشست از خوی تو
با می ما مشگ تو آمیختند
رنگ ما نگرفتی و ما بوی تو
تا که پا از خانه بیرون می نهم
در بیابان می رمد آهوی تو
گریم و خاک رهت شویم به اشک
جای خود گم کرده ام در کوی تو
گه گهم از رشحه ای سیراب کن
آب خوبی نیست کم در جوی تو
تحفه ای زان حقه مرهم فرست
تا دلم بگشاید از پهلوی تو
بهر دفع مرگ حرز جان کنم
گر خدنگی یابم از بازوی تو
دوستان را پشت بر صحبت مکن
روی دل دارد «نظیری » سوی تو
از شکر گردد ترش ابروی تو
چند گرم خشم و بی باکی شدن
روی تو در آتشست از خوی تو
با می ما مشگ تو آمیختند
رنگ ما نگرفتی و ما بوی تو
تا که پا از خانه بیرون می نهم
در بیابان می رمد آهوی تو
گریم و خاک رهت شویم به اشک
جای خود گم کرده ام در کوی تو
گه گهم از رشحه ای سیراب کن
آب خوبی نیست کم در جوی تو
تحفه ای زان حقه مرهم فرست
تا دلم بگشاید از پهلوی تو
بهر دفع مرگ حرز جان کنم
گر خدنگی یابم از بازوی تو
دوستان را پشت بر صحبت مکن
روی دل دارد «نظیری » سوی تو
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۶
حسن از خط شود قوی بازو
یار نو خط خوشست و . . .
از نظر خط حجاب بردارد
گرچه از خط نقاب سازد رو
مرشدت به جوان که این مثل است
تیر بهتر که پیر در پهلو
هرکه خواهد کند به کعبه نماز
من و محراب آن خم ابرو
موسی و طور، ما و کوچه یار
هرکسی در رهی کند تک و پو
گردن از زلف عرش پر زنار
چهره از خال مصر پر جادو
مشهد غمزه زایرش گفتار
کعبه چهره حاجبش هندو
قد برافراخته چو شعله نار
مغ آتش پرست هر سو مو
در همه شهر کافرستانی
کس ندیدست چون سر آن کو
ملک و مال و خرد «نظیری » را
همه یک سو و عشق او یک سو
یار نو خط خوشست و . . .
از نظر خط حجاب بردارد
گرچه از خط نقاب سازد رو
مرشدت به جوان که این مثل است
تیر بهتر که پیر در پهلو
هرکه خواهد کند به کعبه نماز
من و محراب آن خم ابرو
موسی و طور، ما و کوچه یار
هرکسی در رهی کند تک و پو
گردن از زلف عرش پر زنار
چهره از خال مصر پر جادو
مشهد غمزه زایرش گفتار
کعبه چهره حاجبش هندو
قد برافراخته چو شعله نار
مغ آتش پرست هر سو مو
در همه شهر کافرستانی
کس ندیدست چون سر آن کو
ملک و مال و خرد «نظیری » را
همه یک سو و عشق او یک سو
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۹
پرده بردار و صلای می به شیخ و شاب ده
صومعه داران عارف را شراب ناب ده
آخر ای ابر کرم پرورده فیض توایم
دود از ما تشنگان برخاست ما را آب ده
از ادب حرفی رقم آموزگار ما نکرد
دفتری از حسن خود داری به ما یک باب ده
این دل افکنده را یک بار بردار از زمین
گر نه داغ مهر تو باشد برو پرتاب ده
ترسم از خونریزی زلفت که گیرد دامنت
خون دل ها از شکنجش می چکد کم تاب ده
خوابش از سر رفت با ما هر که همزانو نشست
تاب بیداری نداری تن به جای خواب ده
وه که از طوفان عشقت برق دل را آب برد
من نگفتم سر به جویم این همه سیلاب ده
از حرارت هر شبم ضعف دل افزون می شود
یک صباحم از لب خود شربت عناب ده
از شکاف دل به چشم جان «نظیری » بیندت
روی بر محراب داری پشت بر اصحاب ده
صومعه داران عارف را شراب ناب ده
آخر ای ابر کرم پرورده فیض توایم
دود از ما تشنگان برخاست ما را آب ده
از ادب حرفی رقم آموزگار ما نکرد
دفتری از حسن خود داری به ما یک باب ده
این دل افکنده را یک بار بردار از زمین
گر نه داغ مهر تو باشد برو پرتاب ده
ترسم از خونریزی زلفت که گیرد دامنت
خون دل ها از شکنجش می چکد کم تاب ده
خوابش از سر رفت با ما هر که همزانو نشست
تاب بیداری نداری تن به جای خواب ده
وه که از طوفان عشقت برق دل را آب برد
من نگفتم سر به جویم این همه سیلاب ده
از حرارت هر شبم ضعف دل افزون می شود
یک صباحم از لب خود شربت عناب ده
از شکاف دل به چشم جان «نظیری » بیندت
روی بر محراب داری پشت بر اصحاب ده
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۳
از خوی تند و سرکشت کس ایمن و خشنود نه
صد بار رنجیدی ز ما ما را گناهی بود؟ نه
عاشق منافق می شود از غمزه غماز تو
صد فتنه انگیزی دمی قصدت زیان و سود نه
حسنت نمک ها ریخته عشقت جگرها سوخته
از پختن سودای تو حاصل جز اشگ و دود نه
نی قهر و جنگی بر ملا، نی مهر و لطفی در خفا
آخر نمی دانم چیم مقبول نه مردود نه
اندیشه پنهان تو سرمایه سودای ماست
صد جان اگر نقصان شود در راه تو نابود نه
تا تو نکوتر می شوی من مبتلاتر می شوم
حسن تو را رو در بهی درد مرا بهبود نه
عیش ضعیف تلخ ما یارب نصیب کس مباد
در مجلس ما چاشنی در مجمر ما عود نه
هم صحبتان در وجد و ما از ثقل برجا مانده ایم
ما کاهلان را جنبشی از نغمه داوود نه
در افتراق حال ما صد کوکب منحوس هست
در اجتماع کار ما یک اختر مسعود نه
گردید قسمت در ازل نایابی و سرگشتگی
یک سالک جوینده را رو جانب مقصود نه
یار از صبوحی سرخوشان، اصحاب مجلس می کشان
هجر «نظیری » را سبب جز بخت خواب آلوده نه
صد بار رنجیدی ز ما ما را گناهی بود؟ نه
عاشق منافق می شود از غمزه غماز تو
صد فتنه انگیزی دمی قصدت زیان و سود نه
حسنت نمک ها ریخته عشقت جگرها سوخته
از پختن سودای تو حاصل جز اشگ و دود نه
نی قهر و جنگی بر ملا، نی مهر و لطفی در خفا
آخر نمی دانم چیم مقبول نه مردود نه
اندیشه پنهان تو سرمایه سودای ماست
صد جان اگر نقصان شود در راه تو نابود نه
تا تو نکوتر می شوی من مبتلاتر می شوم
حسن تو را رو در بهی درد مرا بهبود نه
عیش ضعیف تلخ ما یارب نصیب کس مباد
در مجلس ما چاشنی در مجمر ما عود نه
هم صحبتان در وجد و ما از ثقل برجا مانده ایم
ما کاهلان را جنبشی از نغمه داوود نه
در افتراق حال ما صد کوکب منحوس هست
در اجتماع کار ما یک اختر مسعود نه
گردید قسمت در ازل نایابی و سرگشتگی
یک سالک جوینده را رو جانب مقصود نه
یار از صبوحی سرخوشان، اصحاب مجلس می کشان
هجر «نظیری » را سبب جز بخت خواب آلوده نه
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۷
آنی که به جان ناز تو را حور کشیده
خورشید به چشم از رخ تو نور کشیده
گیسوی تو ببریده کمند از دم افعی
مژگان تو نیش از تن زنبور کشیده
آن رخ که خویش می چکد از زلف بناگوش
گویی عرق از عنبر و کافور کشیده
از معنی فهم و دهن تنگ تو ادراک
یک نکته بیان کرده سخن دور کشیده
بی دردتر از شیره جان ساخته صد بار
خمار که این شیره انگور کشیده
کوی تو کنون وعده گه منتظران است
دیریست که موسی قدم از طور کشیده
محروم ز دلجویی آن چشم سیاهم
مژگان تو بر گرد نگه سور کشیده
بسیار شد اندوه و عنا کی بود آخر
بینیم به صبح این شب دیجور کشیده
ایوب مگر چاره رنجوری ما را
داند که ازین علت ناسور کشیده
آسوده جز از گوشه ویرانه نگردد
دیوانه که آزار ز معمور کشیده
افغان که به منزل نرساندیم ز مستی
باری که دوچندان کمر مور کشیده
دل خستن و فریاد «نظیری » ز درونست
رنجور نفس از دل رنجور کشیده
خورشید به چشم از رخ تو نور کشیده
گیسوی تو ببریده کمند از دم افعی
مژگان تو نیش از تن زنبور کشیده
آن رخ که خویش می چکد از زلف بناگوش
گویی عرق از عنبر و کافور کشیده
از معنی فهم و دهن تنگ تو ادراک
یک نکته بیان کرده سخن دور کشیده
بی دردتر از شیره جان ساخته صد بار
خمار که این شیره انگور کشیده
کوی تو کنون وعده گه منتظران است
دیریست که موسی قدم از طور کشیده
محروم ز دلجویی آن چشم سیاهم
مژگان تو بر گرد نگه سور کشیده
بسیار شد اندوه و عنا کی بود آخر
بینیم به صبح این شب دیجور کشیده
ایوب مگر چاره رنجوری ما را
داند که ازین علت ناسور کشیده
آسوده جز از گوشه ویرانه نگردد
دیوانه که آزار ز معمور کشیده
افغان که به منزل نرساندیم ز مستی
باری که دوچندان کمر مور کشیده
دل خستن و فریاد «نظیری » ز درونست
رنجور نفس از دل رنجور کشیده
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۹
روندگان ملولیم روبهم کرده
دماغ در سر افسانه های غم کرده
گرفته کوه و بیابان به اشک چون باران
دمی چو برق به افروختن علم کرده
به طرف هر چمنی چشمه ای نموده روان
به خاک هر قدمی دانه ای بنم کرده
به ذوق کنج فراغی که شاد بنشینم
همه حوالی آفاق را قدم کرده
به سر کلاه نمد کج نشسته بر یک سو
قفا به تاج فریدون و تخت جم کرده
زبان عقل به می لال کرده چون لاله
علاج غم به قدح های دمبدم کرده
اگر پیاله می داده اند اگر خم زهر
ز خوان دهر قناعت به بیش و کم کرده
به اشتیاق اجل راه عمر پیموده
مقام بر در دروازه عدم کرده
ز زیر پرده دل دلبر نهانی ما
کرشمه بر عرب و ناز بر عجم کرده
حکایت لب او مرده زنده می سازد
مسیح را که به اعجاز متهم کرده؟
ربوده مستی عشق آنچنان «نظیری » را
که پشت بر صمد و روی بر صنم کرده
دماغ در سر افسانه های غم کرده
گرفته کوه و بیابان به اشک چون باران
دمی چو برق به افروختن علم کرده
به طرف هر چمنی چشمه ای نموده روان
به خاک هر قدمی دانه ای بنم کرده
به ذوق کنج فراغی که شاد بنشینم
همه حوالی آفاق را قدم کرده
به سر کلاه نمد کج نشسته بر یک سو
قفا به تاج فریدون و تخت جم کرده
زبان عقل به می لال کرده چون لاله
علاج غم به قدح های دمبدم کرده
اگر پیاله می داده اند اگر خم زهر
ز خوان دهر قناعت به بیش و کم کرده
به اشتیاق اجل راه عمر پیموده
مقام بر در دروازه عدم کرده
ز زیر پرده دل دلبر نهانی ما
کرشمه بر عرب و ناز بر عجم کرده
حکایت لب او مرده زنده می سازد
مسیح را که به اعجاز متهم کرده؟
ربوده مستی عشق آنچنان «نظیری » را
که پشت بر صمد و روی بر صنم کرده
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۱
تو بر سر کودکان نهاده
ما بر کف دست جان نهاده
بس سنگ گران به بیع جان ها
در پله ابروان نهاده
یک سود نموده زیر زلفت
در هر شکنی زیان نهاده
در قند تو خنده رخنه کرده
ما جان به قصور آن نهاده
لب داده به مشتری شکر چش
پس نرخ شکر گران نهاده
ما پست گرفته نرخ نازت
تو پای بر آسمان نهاده
بگرفته دلی چو خاره در بر
بس پشت به پرنیان نهاده
شب ناشده بسته ای دکان را
سنگی به کلید آن نهاده
شهری پی یک نظر به بامت
زر بر کف پاسبان نهاده
وز شوق تو جان در آستین ها
رخ خلق بر آستان نهاده
بس خاک ز بیم تو «نظیری »
برداشته در دهان نهاده
ما بر کف دست جان نهاده
بس سنگ گران به بیع جان ها
در پله ابروان نهاده
یک سود نموده زیر زلفت
در هر شکنی زیان نهاده
در قند تو خنده رخنه کرده
ما جان به قصور آن نهاده
لب داده به مشتری شکر چش
پس نرخ شکر گران نهاده
ما پست گرفته نرخ نازت
تو پای بر آسمان نهاده
بگرفته دلی چو خاره در بر
بس پشت به پرنیان نهاده
شب ناشده بسته ای دکان را
سنگی به کلید آن نهاده
شهری پی یک نظر به بامت
زر بر کف پاسبان نهاده
وز شوق تو جان در آستین ها
رخ خلق بر آستان نهاده
بس خاک ز بیم تو «نظیری »
برداشته در دهان نهاده
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۲
کیست این از روی رعنایی به جولان آمده
کرده بر هرکس نظر بر خویش نازان آمده
در صفا چون صبحدم در تازه رویی چون بهار
صد گلستان سنبل و گل در گریبان آمده
دمبدم می گردد از نظاره عالم محوتر
چشم قربانیست بر دیدار حیران آمده
دوستان را می خراشد دل، خروش گریه ام
من خودم در اشگ گرم خویش پنهان آمده
خلق در نظاره حورند از اوقات خویش
روزگار ما ز سر تا پا پریشان آمده
همچو ابر از گوش ها رعدم ز سر بیرون شده
همچو کوه از چشم ها سیلم به دامان آمده
سوی جور از راه بخشش یار می گرداندم
کین دیرینم به یادش بعد نسیان آمده
کوششم بی مزد و منت صنعتم بی نرخ و قدر
کار خویشم از زبان بر خویش تاوان آمده
شکر لله شد «نظیری » یار در غربت دچار
زین سفر نازم که سودست آنچه نقصان آمده
کرده بر هرکس نظر بر خویش نازان آمده
در صفا چون صبحدم در تازه رویی چون بهار
صد گلستان سنبل و گل در گریبان آمده
دمبدم می گردد از نظاره عالم محوتر
چشم قربانیست بر دیدار حیران آمده
دوستان را می خراشد دل، خروش گریه ام
من خودم در اشگ گرم خویش پنهان آمده
خلق در نظاره حورند از اوقات خویش
روزگار ما ز سر تا پا پریشان آمده
همچو ابر از گوش ها رعدم ز سر بیرون شده
همچو کوه از چشم ها سیلم به دامان آمده
سوی جور از راه بخشش یار می گرداندم
کین دیرینم به یادش بعد نسیان آمده
کوششم بی مزد و منت صنعتم بی نرخ و قدر
کار خویشم از زبان بر خویش تاوان آمده
شکر لله شد «نظیری » یار در غربت دچار
زین سفر نازم که سودست آنچه نقصان آمده
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
کجایی ای گل و مل را به رنگ و بو کرده
جنان جمال تو نادیده آرزو کرده
گلی به رنگ تو گلچین نچیده از چمنی
هزار مرتبه گلزار رفت و رو کرده
هزار جنس می آورده در میان خمار
به نشئه تو نبودست در سبو کرده
سپاس خلق تو بر جان عاشقان فرضست
پری وشان جهان را فرشته خو کرده
لب از حلاوت حرفت نمی توانم بست
که همچو نیشکرم شهد در گلو کرده
چگونه مردمک شب پرست ما بیند
تو را که ذره و خورشید جستجو کرده
تو را به قول و غزل رام خویش نتوان کرد
عبث خیال توام گرم گفتگو کرده
تو گل به جیب دگر کن که عشق چاره شناس
نصیب سینه من مرهم و رفو کرده
«نظیری » از ته دل خارخار غیر بکن
که عشق آب نوی دیده را به جو کرده
جنان جمال تو نادیده آرزو کرده
گلی به رنگ تو گلچین نچیده از چمنی
هزار مرتبه گلزار رفت و رو کرده
هزار جنس می آورده در میان خمار
به نشئه تو نبودست در سبو کرده
سپاس خلق تو بر جان عاشقان فرضست
پری وشان جهان را فرشته خو کرده
لب از حلاوت حرفت نمی توانم بست
که همچو نیشکرم شهد در گلو کرده
چگونه مردمک شب پرست ما بیند
تو را که ذره و خورشید جستجو کرده
تو را به قول و غزل رام خویش نتوان کرد
عبث خیال توام گرم گفتگو کرده
تو گل به جیب دگر کن که عشق چاره شناس
نصیب سینه من مرهم و رفو کرده
«نظیری » از ته دل خارخار غیر بکن
که عشق آب نوی دیده را به جو کرده
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۷
غم به سزا داده یی دل به نوا کرده یی
از تو پذیرفته ام هرچه عطا کرده یی
جز گل و برگ رضا حاصل تسلیم نیست
بیخ ستم کنده یی قطع جفا کرده یی
نوبت شادی زدیم بندگی از ما نرفت
شهره به داغ توایم گرچه رها کرده یی
جفت بلا چون شدیم گرنه به روز الست
ما که بلی گفته ایم فهم بلا کرده یی
هر که تو ردش کنی مفت نگیرد کسی
هم تو به هیچم بخر چون تو بها کرده یی
عشق تو مستی به خلق بی می و ساغر دهد
بر در میخانه ام از چه گدا کرده یی
هر که جمال تو دید دولت جاوید یافت
سایه زلف سیه پر هما کرده یی
ما ز قصور ادب غرق گنه گشته ایم
تو ز علوی حیا ستر خطا کرده یی
غایب و حاضر به ما در همه جا بوده ای
پشت به تو کرده ایم روی به ما کرده یی
گریه شب رو کند شحنگی دل چرا؟
مردمک دیده را لعل قبال کرده یی
قطع مودت نمای یار «نظیری » مباش
سایه گر از آفتاب هیچ جدا کرده یی
از تو پذیرفته ام هرچه عطا کرده یی
جز گل و برگ رضا حاصل تسلیم نیست
بیخ ستم کنده یی قطع جفا کرده یی
نوبت شادی زدیم بندگی از ما نرفت
شهره به داغ توایم گرچه رها کرده یی
جفت بلا چون شدیم گرنه به روز الست
ما که بلی گفته ایم فهم بلا کرده یی
هر که تو ردش کنی مفت نگیرد کسی
هم تو به هیچم بخر چون تو بها کرده یی
عشق تو مستی به خلق بی می و ساغر دهد
بر در میخانه ام از چه گدا کرده یی
هر که جمال تو دید دولت جاوید یافت
سایه زلف سیه پر هما کرده یی
ما ز قصور ادب غرق گنه گشته ایم
تو ز علوی حیا ستر خطا کرده یی
غایب و حاضر به ما در همه جا بوده ای
پشت به تو کرده ایم روی به ما کرده یی
گریه شب رو کند شحنگی دل چرا؟
مردمک دیده را لعل قبال کرده یی
قطع مودت نمای یار «نظیری » مباش
سایه گر از آفتاب هیچ جدا کرده یی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۸
در شهر و کو هنگامه ها بهر تماشا کرده یی
تا خلق را غافل کنی صد فتنه برپا کرده یی
وسواسیان عقل را در قید شرع افکنده ای
سوداییان عشق را سرگرم سودا کرده یی
روز قیامت هم عجب گر کام مشتاقان دهی
تو کز فریب وعده ای دل ها شکیبا کرده یی
زلفی پر از خاص و خدم رویی گرفتارش حشم
عرض تجمل دیده ای آهنگ غوغا کرده یی
در خلوت و عزلت ز تو غایب نمی گردد کسی
صد عابد مستور را در شهر رسوا کرده یی
نی یار و محرم را گذر نی صبر و راحت را مقر
آخر درین ویرانه دل تنها چسان جا کرده یی
ترسم که در روز جزا گیرند خلقی دامنت
با دیگران باری مکن جوری که با ما کرده یی
این عشق کاغاز از تو شد آخر سرانجامی بده
تحریک شوقی داده ای کاری تقاضا کرده یی
هر عشوه می خواهی بده پیش «نظیری » نسیه نیست
امروز نقدی در نظر گر وعده فردا کرده یی
تا خلق را غافل کنی صد فتنه برپا کرده یی
وسواسیان عقل را در قید شرع افکنده ای
سوداییان عشق را سرگرم سودا کرده یی
روز قیامت هم عجب گر کام مشتاقان دهی
تو کز فریب وعده ای دل ها شکیبا کرده یی
زلفی پر از خاص و خدم رویی گرفتارش حشم
عرض تجمل دیده ای آهنگ غوغا کرده یی
در خلوت و عزلت ز تو غایب نمی گردد کسی
صد عابد مستور را در شهر رسوا کرده یی
نی یار و محرم را گذر نی صبر و راحت را مقر
آخر درین ویرانه دل تنها چسان جا کرده یی
ترسم که در روز جزا گیرند خلقی دامنت
با دیگران باری مکن جوری که با ما کرده یی
این عشق کاغاز از تو شد آخر سرانجامی بده
تحریک شوقی داده ای کاری تقاضا کرده یی
هر عشوه می خواهی بده پیش «نظیری » نسیه نیست
امروز نقدی در نظر گر وعده فردا کرده یی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۹
دگر خدا بود ای دل سر کجا داری
که یک دو روز شد آتش به زیر پا داری
درین دیار به چشمم غریب می آیی
نه آن دلی تو دلا رنگ آشنا داری
چه غم که در طلبت دیده ام غبار گرفت
اگر تو از پی این دیده توتیا داری
چو مس در آتش صد امتحان گداخته ام
به جستن تو که حسنی چو کیمیا داری
نشاط هر گذر و خوش دلی هر کویی
برای یک نظرم دربه در چرا داری
صفیر ناله جانسوز آشیان من است
تو شاخ گل همه مرغان خوش نوا داری
به صد نیاز «نظیری » کمین فرصت مکن
که دام در گذر خانه هما داری
که یک دو روز شد آتش به زیر پا داری
درین دیار به چشمم غریب می آیی
نه آن دلی تو دلا رنگ آشنا داری
چه غم که در طلبت دیده ام غبار گرفت
اگر تو از پی این دیده توتیا داری
چو مس در آتش صد امتحان گداخته ام
به جستن تو که حسنی چو کیمیا داری
نشاط هر گذر و خوش دلی هر کویی
برای یک نظرم دربه در چرا داری
صفیر ناله جانسوز آشیان من است
تو شاخ گل همه مرغان خوش نوا داری
به صد نیاز «نظیری » کمین فرصت مکن
که دام در گذر خانه هما داری
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۳
غیر از تو نگنجد به سرایی که تو باشی
جز تو همه محوند به جایی که تو باشی
شاهان جهان روی نمای تو ندارند
نرخ تو که داند به بهایی که تو باشی
خورشید نخواهم که درآید به خیالت
تا ذره نپرد به هوایی که تو باشی
گر دین رودم در سر کار تو نگردم
الا که پرستار خدایی که تو باشی
در عشق حسد نیست مگر بر دو مقامم
آنجا که نه من باشم و جایی که تو باشی
آرام رباید به کمینگاه ز صیاد
وحشی روشی رام نمایی که تو باشی
شاید که برآرد گل صد برگ «نظیری »
دستان زن هر شاخ گیایی که تو باشی
جز تو همه محوند به جایی که تو باشی
شاهان جهان روی نمای تو ندارند
نرخ تو که داند به بهایی که تو باشی
خورشید نخواهم که درآید به خیالت
تا ذره نپرد به هوایی که تو باشی
گر دین رودم در سر کار تو نگردم
الا که پرستار خدایی که تو باشی
در عشق حسد نیست مگر بر دو مقامم
آنجا که نه من باشم و جایی که تو باشی
آرام رباید به کمینگاه ز صیاد
وحشی روشی رام نمایی که تو باشی
شاید که برآرد گل صد برگ «نظیری »
دستان زن هر شاخ گیایی که تو باشی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۷
نیست با مشاطه گلبن طرازم حاجتی
عشق اگر خواهد بروید بر سفالی جنتی
غنچه ام گل در گلو دارد بهارم تازه روست
خنده ای کافیست با غم راز صبح رحمتی
مشتری گوره کن و دلال گو در پا فکن
جنس اگر خوب است خواهد کرد پیدا قیمتی
کار ما را این چنین ناپخته کی خواهد گذاشت
عشق اگر مرد است و با او هست بوی غیرتی
بر سر کوی ترقی خودنمایی ها کنم
گر قدم برتر نهد از پایه خود همتی
نغمه سنجیده می گویند این را ناله نیست
نی نشان درد دارد نی خراش رقتی
پرکنم از تحفه مصرش «نظیری » آستین
گر بیازد بر نقام باد دست رغبتی
عشق اگر خواهد بروید بر سفالی جنتی
غنچه ام گل در گلو دارد بهارم تازه روست
خنده ای کافیست با غم راز صبح رحمتی
مشتری گوره کن و دلال گو در پا فکن
جنس اگر خوب است خواهد کرد پیدا قیمتی
کار ما را این چنین ناپخته کی خواهد گذاشت
عشق اگر مرد است و با او هست بوی غیرتی
بر سر کوی ترقی خودنمایی ها کنم
گر قدم برتر نهد از پایه خود همتی
نغمه سنجیده می گویند این را ناله نیست
نی نشان درد دارد نی خراش رقتی
پرکنم از تحفه مصرش «نظیری » آستین
گر بیازد بر نقام باد دست رغبتی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۹
دو گرم و رخ زرد از که داری؟
سرت گردم به دل درد از که داری؟
ز فکر کیست بر خاطر ملامت
رخ آیینه در گرد از که داری؟
کدامین جلوه ترسانیده چشمت؟
غم جان بیم ناورد از که داری؟
چه پرسی ماجرای بزم و محفل؟
امید یاد آورد از که داری؟
چه فکر از بزم و رزمت کرده فارغ؟
دل جمع و تن فرد از که داری؟
به تهمت عشق نتوان بست بر خویش
خدا را گریه سرد از که داری؟
حریفان کم زنند و پاکبازند
دغا در بردن نرد از که داری؟
نمی سازی به ستاری خبر ده
که تکبیر ای جوانمرد از که داری؟
نداری بخت بر گردون «نظیری »
فغان آسمان گرد از که داری؟
سرت گردم به دل درد از که داری؟
ز فکر کیست بر خاطر ملامت
رخ آیینه در گرد از که داری؟
کدامین جلوه ترسانیده چشمت؟
غم جان بیم ناورد از که داری؟
چه پرسی ماجرای بزم و محفل؟
امید یاد آورد از که داری؟
چه فکر از بزم و رزمت کرده فارغ؟
دل جمع و تن فرد از که داری؟
به تهمت عشق نتوان بست بر خویش
خدا را گریه سرد از که داری؟
حریفان کم زنند و پاکبازند
دغا در بردن نرد از که داری؟
نمی سازی به ستاری خبر ده
که تکبیر ای جوانمرد از که داری؟
نداری بخت بر گردون «نظیری »
فغان آسمان گرد از که داری؟
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۰
چند ما را به مدارا و فسون بند کنی؟
تا کی این رشته شود پاره و پیوند کنی؟
نگه بیهده بر دامن مژگان دوزی
خنده ساخته بر گوشه لب بند کنی
این شکرپاره فروشان همه عیارانند
بر تو حیفست که دل در گرو قند کنی
گر کنی هم نفسی با ادب آموزان کن
برخوری چون طلب از نخل برومند کنی
طبع نادان سبکسار نگیری زنهار
وزن خود راست به میزان خردمند کنی
پند من بشنو و بر چهره فشان گریه تلخ
کاین نه هزلست که تحسین به شکرخند کنی
خجل از کرده خود تا نشوی می باید
حلم را بر غضب و خشم خداوند کنی
بهتر از صحبت ارباب خرد بگزینی
ترک هم بزمی پرشور و شرر چند کنی
گنج بی رنج «نظیری » چه بود می دانی؟
بنشینی و دل از وسوسه خرسند کنی
تا کی این رشته شود پاره و پیوند کنی؟
نگه بیهده بر دامن مژگان دوزی
خنده ساخته بر گوشه لب بند کنی
این شکرپاره فروشان همه عیارانند
بر تو حیفست که دل در گرو قند کنی
گر کنی هم نفسی با ادب آموزان کن
برخوری چون طلب از نخل برومند کنی
طبع نادان سبکسار نگیری زنهار
وزن خود راست به میزان خردمند کنی
پند من بشنو و بر چهره فشان گریه تلخ
کاین نه هزلست که تحسین به شکرخند کنی
خجل از کرده خود تا نشوی می باید
حلم را بر غضب و خشم خداوند کنی
بهتر از صحبت ارباب خرد بگزینی
ترک هم بزمی پرشور و شرر چند کنی
گنج بی رنج «نظیری » چه بود می دانی؟
بنشینی و دل از وسوسه خرسند کنی
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۲
از ما نهان ز کثرت اغیار بوده ای
چون گل به زیر پرده صد خار بوده ای
از نور دیده در نظر ما عیان تری
پنهان نموده ای و پدیدار بوده ای
فریاد جان همه ز گرفتاری فراق
تو در میان جان گرفتار بوده ای
خامش که گشته ایم در اندیشه گشته ای
گویا که بوده ایم به گفتار بوده ای
هم طره فتنه زا شد و هم غمزه عشوه گر
کز شور حسن بر سر اظهار بوده ای
در هر نظاره کشف حجب بیشتر شود
تو نور دیده مایه دیدار بوده ای
قومی تو را ز خلوت و عزلت طلب کنند
تو شور شهر و فتنه بازار بوده ای
دل هرچه بوده است تو دلجوی گشته ای
غم هر که داده است تو غمخوار بوده ای
انکار حال ما چه کنی کز دم الست
با ما به دیر و میکده در کار بوده ای
پرسش چه می کنی ز خطا و صواب ما
چون هر چه کرده ایم خبردار بوده ای
جان مست می شود ز حدیث لبت مگر
هم صحبت «نظیری » خمار بوده ای
چون گل به زیر پرده صد خار بوده ای
از نور دیده در نظر ما عیان تری
پنهان نموده ای و پدیدار بوده ای
فریاد جان همه ز گرفتاری فراق
تو در میان جان گرفتار بوده ای
خامش که گشته ایم در اندیشه گشته ای
گویا که بوده ایم به گفتار بوده ای
هم طره فتنه زا شد و هم غمزه عشوه گر
کز شور حسن بر سر اظهار بوده ای
در هر نظاره کشف حجب بیشتر شود
تو نور دیده مایه دیدار بوده ای
قومی تو را ز خلوت و عزلت طلب کنند
تو شور شهر و فتنه بازار بوده ای
دل هرچه بوده است تو دلجوی گشته ای
غم هر که داده است تو غمخوار بوده ای
انکار حال ما چه کنی کز دم الست
با ما به دیر و میکده در کار بوده ای
پرسش چه می کنی ز خطا و صواب ما
چون هر چه کرده ایم خبردار بوده ای
جان مست می شود ز حدیث لبت مگر
هم صحبت «نظیری » خمار بوده ای
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۶
گر حسن جمال تو طلبکار نبودی
در خانقه و بتکده دیار نبودی
گر نرگس مست تو نکردی جدل آغاز
تا گردش او بودی هشیار نبودی
بی پرده توانستی اگر روی نمودن
در کعبه حجاب در و دیوار نبودی
نازت ننهادی به دل این بار امانت
گر حسن تو از عشق گرانبار نبودی
میزان تو در دست غرورست وگرنه
حسن تو به این قیمت و مقدار نبودی
گر غیرت تو پرده پندار بهشتی
یک دل شده محروم ز دیدار نبودی
افسوس که خوی تو چو روی تو نکو نیست
ورنه همه بودی گل و یک خار نبودی
ای کاش نیامیختی این رنگ محبت
تا این همه نیرنگ تو در کار نبودی
آسان ز عتاب تو توانست رهیدن
گر جان به کمند تو گرفتار نبودی
آن تاب و توان رفت که بر یاد رخ تو
دشوار شدی کارم و دشوار نبودی
می رست ازین حلقه زنار «نظیری »
گر معنی تسلیم به زنار نبودی
در خانقه و بتکده دیار نبودی
گر نرگس مست تو نکردی جدل آغاز
تا گردش او بودی هشیار نبودی
بی پرده توانستی اگر روی نمودن
در کعبه حجاب در و دیوار نبودی
نازت ننهادی به دل این بار امانت
گر حسن تو از عشق گرانبار نبودی
میزان تو در دست غرورست وگرنه
حسن تو به این قیمت و مقدار نبودی
گر غیرت تو پرده پندار بهشتی
یک دل شده محروم ز دیدار نبودی
افسوس که خوی تو چو روی تو نکو نیست
ورنه همه بودی گل و یک خار نبودی
ای کاش نیامیختی این رنگ محبت
تا این همه نیرنگ تو در کار نبودی
آسان ز عتاب تو توانست رهیدن
گر جان به کمند تو گرفتار نبودی
آن تاب و توان رفت که بر یاد رخ تو
دشوار شدی کارم و دشوار نبودی
می رست ازین حلقه زنار «نظیری »
گر معنی تسلیم به زنار نبودی