عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
همه تاب رخت از رشحه ساغر خیزد
ما خود از آب ندیدیم که آذر خیزد
آن نه پیشانی و ابروی و خط آن خود فلکی است
کآفتابش همه از برج دو پیکر خیزد
شاه حسنت بچه روی از سپه خط برگشت
فتح شاهان همه از پشتی لشکر خیزد
خال کنج لب و ابروی تو برهان بسم آنک
ماهی از آتش و از آب سمندر خیزد
غیر آن چهر و بر او زلف دل آویز که دید
باغ طاوس کز آن برج کبوتر خیزد
به دل و ابروی و مژگان همه از باغ رخش
چشم بد دور کمان روید و خنجر خیزد
جز بر آن پیکر نغز آن لب نوشین که شنید
شاخ طوبی که از او چشمه کوثر خیزد
گو ببین لعل وی و اشک مرا هر که ندید
بسد از پسته و عناب ز شکر خیزد
آن دو حال ار نگرد شسته بر آن چشمه نوش
از سر آب بقا خضر و سکندر خیزد
غیر یغماست میان من و تو خود نفسی
در کنارش بنشین تا ز میان برخیزد
ما خود از آب ندیدیم که آذر خیزد
آن نه پیشانی و ابروی و خط آن خود فلکی است
کآفتابش همه از برج دو پیکر خیزد
شاه حسنت بچه روی از سپه خط برگشت
فتح شاهان همه از پشتی لشکر خیزد
خال کنج لب و ابروی تو برهان بسم آنک
ماهی از آتش و از آب سمندر خیزد
غیر آن چهر و بر او زلف دل آویز که دید
باغ طاوس کز آن برج کبوتر خیزد
به دل و ابروی و مژگان همه از باغ رخش
چشم بد دور کمان روید و خنجر خیزد
جز بر آن پیکر نغز آن لب نوشین که شنید
شاخ طوبی که از او چشمه کوثر خیزد
گو ببین لعل وی و اشک مرا هر که ندید
بسد از پسته و عناب ز شکر خیزد
آن دو حال ار نگرد شسته بر آن چشمه نوش
از سر آب بقا خضر و سکندر خیزد
غیر یغماست میان من و تو خود نفسی
در کنارش بنشین تا ز میان برخیزد
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
یار نامد به سرم تا به لبم جان نرسید
بهتر آن بود که این درد به درمان نرسید
یک قدم نیست فزون مرحله عشق و عجب
راه چندانکه بریدیم به پایان نرسید
ترک من تاختن از اصل نداند که به صید
بارها رفت ولی کار به جولان نرسید
بر جهان گوشه دامان مرا منت هاست
که به تدبیر وی این قطره به طوفان نرسید
بارها برد دل از طره به چشمش فریاد
شحنه کفر به فریاد مسلمان نرسید
دل ز زلف تو به لعل تو رسد کیست که کرد
طی ظلمات و به سرچشمه حیوان نرسید
از چه آب و گلی ای میکده یا رب که سرم
تا نشد خاک به راه تو به سامان نرسید
با خطت سر نسپارم چه نشاط از حرم است
هر که را سرزنش از خار مغیلان نرسید
منم آن سوخته مرغ همه حسرت یغما
کآشین ماند و شد از دام به بستان نرسید
بهتر آن بود که این درد به درمان نرسید
یک قدم نیست فزون مرحله عشق و عجب
راه چندانکه بریدیم به پایان نرسید
ترک من تاختن از اصل نداند که به صید
بارها رفت ولی کار به جولان نرسید
بر جهان گوشه دامان مرا منت هاست
که به تدبیر وی این قطره به طوفان نرسید
بارها برد دل از طره به چشمش فریاد
شحنه کفر به فریاد مسلمان نرسید
دل ز زلف تو به لعل تو رسد کیست که کرد
طی ظلمات و به سرچشمه حیوان نرسید
از چه آب و گلی ای میکده یا رب که سرم
تا نشد خاک به راه تو به سامان نرسید
با خطت سر نسپارم چه نشاط از حرم است
هر که را سرزنش از خار مغیلان نرسید
منم آن سوخته مرغ همه حسرت یغما
کآشین ماند و شد از دام به بستان نرسید
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
چرا خورشید و ماهش بر نباشد
اگر سرو از قدش کمتر نباشد
گدائی دارد ار آئینه جام
نکو بنگر که اسکندر نباشد
من از خطش شدم عاشق که میگفت
که علم عشق در دفتر نباشد
رخ و خالش نگه کن تا نگوئی
سپهر و ماه را اختر نباشد
عنان ای دل ز مژگانش بپیچان
که یک تن مرد یک لشکر نباشد
فغان از جور چرخ ار ساعد یار
سپهر جام را محور نباشد
ببال ای سر و اگر پستی به راهش
که از این پایه بالاتر نباشد
مثال روی و خالش رسم بستن
در امکان مه و اختر نباشد
دل و مهرش به سلطان کی توان داد
خرابی را که بام و در نباشد
مکن رشح می از لب پاک مپسند
بهشت عدن را کوثر نباشد
حمامی را که دامی بال پرواز
نبندد کاش هرگز پر نباشد
بدین آئین امام شهر یغما
مسلمانم اگر کافر نباشد
اگر سرو از قدش کمتر نباشد
گدائی دارد ار آئینه جام
نکو بنگر که اسکندر نباشد
من از خطش شدم عاشق که میگفت
که علم عشق در دفتر نباشد
رخ و خالش نگه کن تا نگوئی
سپهر و ماه را اختر نباشد
عنان ای دل ز مژگانش بپیچان
که یک تن مرد یک لشکر نباشد
فغان از جور چرخ ار ساعد یار
سپهر جام را محور نباشد
ببال ای سر و اگر پستی به راهش
که از این پایه بالاتر نباشد
مثال روی و خالش رسم بستن
در امکان مه و اختر نباشد
دل و مهرش به سلطان کی توان داد
خرابی را که بام و در نباشد
مکن رشح می از لب پاک مپسند
بهشت عدن را کوثر نباشد
حمامی را که دامی بال پرواز
نبندد کاش هرگز پر نباشد
بدین آئین امام شهر یغما
مسلمانم اگر کافر نباشد
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
غوشه کردیم به جوهر می گلگون افزود
راست شد راست که کم نیست کهر هم زکبود
جز توکت کاست خط و مبلغی افزود به حسن
نشنیدیم زیانی که شود مایه سود
آخرش آن گره از طره گشادم با دست
که همی شانه به دندان نتوانست گشود
دیده بس اشک بر آن چاه زنخندان پرداخت
سینه بس آه بر آن زلف رسن گر پیمود
زان چه این را که همی باد به چنبر همه بست
زین چه آن را که همی آب به هاون همه سود
نه میان از کمر آگه نه دهان از گفتار
هر که این هر دو ندارد عدمش به ز وجود
نه همین سرو وصنوبر بر نه همین مشک و عبیر
خاک آن قامت و زلف آنچه فراز است و فرود
روز و شب دورم از آن طره و طلعت یغما
چیست دل کیست روان آن همه داد این همه دود
راست شد راست که کم نیست کهر هم زکبود
جز توکت کاست خط و مبلغی افزود به حسن
نشنیدیم زیانی که شود مایه سود
آخرش آن گره از طره گشادم با دست
که همی شانه به دندان نتوانست گشود
دیده بس اشک بر آن چاه زنخندان پرداخت
سینه بس آه بر آن زلف رسن گر پیمود
زان چه این را که همی باد به چنبر همه بست
زین چه آن را که همی آب به هاون همه سود
نه میان از کمر آگه نه دهان از گفتار
هر که این هر دو ندارد عدمش به ز وجود
نه همین سرو وصنوبر بر نه همین مشک و عبیر
خاک آن قامت و زلف آنچه فراز است و فرود
روز و شب دورم از آن طره و طلعت یغما
چیست دل کیست روان آن همه داد این همه دود
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
شد دلم شیفته زلف گره گیر دگر
باز دیوانه در افتاد به زنجیر دگر
بر جراحت چه نهی مرهمم آن به که کنی
زخم شمشیر مرا چاره به شمشیر دگر
خوار شد صید دلم پیش تو خوش آنکه نبود
هر سر موی تو در گردن نخجیر دگر
ساعد آلوده به خون دگران داری و نیست
جز هلاک خودم از دست تو تدبیر دگر
عیش ما با لب و دندان بتان شهد و فقیه
زهرها خورده به یاد عسل و شیر دگر
گفته بود آنچه به من پیر مغان گفت مرا
واعظ شهر همان، لیک به تقریر دگر
خواهی ار زر کنی این قلب مس اندوده مجوی
به جز از خاک در میکده اکسیر دگر
دفتر عشق ز یک نکته فزون نیست ولی
هر کسی شرحی از او گفته به تفسیر دگر
کار یغما نشد از پیر خرد راست کجاست
خضر راهی که شتابم ز پی پیر دگر
باز دیوانه در افتاد به زنجیر دگر
بر جراحت چه نهی مرهمم آن به که کنی
زخم شمشیر مرا چاره به شمشیر دگر
خوار شد صید دلم پیش تو خوش آنکه نبود
هر سر موی تو در گردن نخجیر دگر
ساعد آلوده به خون دگران داری و نیست
جز هلاک خودم از دست تو تدبیر دگر
عیش ما با لب و دندان بتان شهد و فقیه
زهرها خورده به یاد عسل و شیر دگر
گفته بود آنچه به من پیر مغان گفت مرا
واعظ شهر همان، لیک به تقریر دگر
خواهی ار زر کنی این قلب مس اندوده مجوی
به جز از خاک در میکده اکسیر دگر
دفتر عشق ز یک نکته فزون نیست ولی
هر کسی شرحی از او گفته به تفسیر دگر
کار یغما نشد از پیر خرد راست کجاست
خضر راهی که شتابم ز پی پیر دگر
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
هرگز اندیشه زلفت نگذشتم به ضمیر
که به آفاق نرفت از نفسم بوی عبیر
کافرم خواند واز عشق نیم توبه پذیر
وای زاهد گرم آگه شود از سر ضمیر
خسروانند گدایان درت وایشان راست
غم سپه، آه علم، داغ نگین، خاک سریر
بر سرخار به یاد تو چنان خوش بروم
که کسی خوش نرود بر سر دیبا و حریر
جام در دست من و چشم تو از باده خراب
زلف در پای تو و گردن من در زنجیر
نازم آن ابرو و مژگان که نه پیکان و نه زه
شهری آغشته به خون این چه کمان است و چه تیر
غیر چشمت که همی می زندم بر به خدنگ
نشنیدم که به مردم زند آهو بره تیر
با همه شیردلی ز آهوی وحشی نکهت
دارم آن وحشت کآهو بره از حمله شیر
از هجوم مژه کن غارت و ز ابرو تاراج
ای سپهدار شکارافکن یغما نخجیر
که به آفاق نرفت از نفسم بوی عبیر
کافرم خواند واز عشق نیم توبه پذیر
وای زاهد گرم آگه شود از سر ضمیر
خسروانند گدایان درت وایشان راست
غم سپه، آه علم، داغ نگین، خاک سریر
بر سرخار به یاد تو چنان خوش بروم
که کسی خوش نرود بر سر دیبا و حریر
جام در دست من و چشم تو از باده خراب
زلف در پای تو و گردن من در زنجیر
نازم آن ابرو و مژگان که نه پیکان و نه زه
شهری آغشته به خون این چه کمان است و چه تیر
غیر چشمت که همی می زندم بر به خدنگ
نشنیدم که به مردم زند آهو بره تیر
با همه شیردلی ز آهوی وحشی نکهت
دارم آن وحشت کآهو بره از حمله شیر
از هجوم مژه کن غارت و ز ابرو تاراج
ای سپهدار شکارافکن یغما نخجیر
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
نشئه می نغمه نی دیگران را خوش که بس
نفس ما را خون دل دمساز و افغان هم نفس
صد سوالت جز بدان کش کس... نیست
می نیاید یک جواب از هیچ سو وز هیچ کس
طایری کز بیضه در دام اوفتد ناید شگفت
گر نداند باز قید از آشیان دام از قفس
در طریق رهروی آن راست پیشی کاوفتاد
بر به مقصد پشت از این سرگشتگان گامی دو پس
عشق نهراسد همی از عقل و مشتاق از رقیب
برق نندیشد ز خار آتش نپرهیزد ز خس
حوزه اسلام اگر این است و تسبیح نجات
ای دریغا حلقه زنجیر و زندان عسس
نفس ما را خون دل دمساز و افغان هم نفس
صد سوالت جز بدان کش کس... نیست
می نیاید یک جواب از هیچ سو وز هیچ کس
طایری کز بیضه در دام اوفتد ناید شگفت
گر نداند باز قید از آشیان دام از قفس
در طریق رهروی آن راست پیشی کاوفتاد
بر به مقصد پشت از این سرگشتگان گامی دو پس
عشق نهراسد همی از عقل و مشتاق از رقیب
برق نندیشد ز خار آتش نپرهیزد ز خس
حوزه اسلام اگر این است و تسبیح نجات
ای دریغا حلقه زنجیر و زندان عسس
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
زلف تو نشسته تا سر دوش
در ماتم عاشقان سیه پوش
از ما به غلط نمی کنی یاد
وز غیر نمی کنی فراموش
آن پنبه که بر لب صراحی است
ای کاش مرا نهند در گوش
چشم تو به قصد شیر گردون
آهوی حرم به خواب خرگوش
با موی سفید عشقم آن کرد
کآتش نکند به عهن منفوش
بسته است مرا زبان گفتار
فریاد از آن لبان خاموش
ابروت به چهره یا مه سلخ
بگشوده بر آفتاب آغوش
بر دیده نهم گر آیدم تیر
زآن ترک کمان کشیده تا گوش
یغما ز خطش قوی تر افتاد
چون گرگ حریص و چاه خس پوش
در ماتم عاشقان سیه پوش
از ما به غلط نمی کنی یاد
وز غیر نمی کنی فراموش
آن پنبه که بر لب صراحی است
ای کاش مرا نهند در گوش
چشم تو به قصد شیر گردون
آهوی حرم به خواب خرگوش
با موی سفید عشقم آن کرد
کآتش نکند به عهن منفوش
بسته است مرا زبان گفتار
فریاد از آن لبان خاموش
ابروت به چهره یا مه سلخ
بگشوده بر آفتاب آغوش
بر دیده نهم گر آیدم تیر
زآن ترک کمان کشیده تا گوش
یغما ز خطش قوی تر افتاد
چون گرگ حریص و چاه خس پوش
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
نریخت ساقی چشم تو ساغری به گلویم
جز آنکه خون شد و از جام دیده ریخت به رویم
تو شاد از آنکه به جورم زپافکندی و من خوش
بدین که قوت رفتن نماند از آن سر کویم
رقیب گفت سگت گفته تا برنجم و من خوش
بدین خبر که یکی از سگان درگه اویم
چو ساغرم لب خندان مبین که همچو صراحی
مدام گریه خونین گره بود به گلویم
دلی که گم شد و موئی خبر نیامدم از وی
به موی موی تو ظن می برند موی به مویم
ز گریه تیغ کشید و نزد سرشک چه پائی
برو مگر ز تو باز آید آب رفته به جویم
خوشم به ضعف که وقتی هوای صومعه کردم
نبود قوت رفتن به پای میکده پویم
بهشت رحمتی ای وصل و من به جرم محبت
گناه کار شگفت ار همی رسد ز تو بویم
مزاج میکده پرورد و خاک صومعه یغما
بگیر مصحفم از کف بنه به دوش سبویم
جز آنکه خون شد و از جام دیده ریخت به رویم
تو شاد از آنکه به جورم زپافکندی و من خوش
بدین که قوت رفتن نماند از آن سر کویم
رقیب گفت سگت گفته تا برنجم و من خوش
بدین خبر که یکی از سگان درگه اویم
چو ساغرم لب خندان مبین که همچو صراحی
مدام گریه خونین گره بود به گلویم
دلی که گم شد و موئی خبر نیامدم از وی
به موی موی تو ظن می برند موی به مویم
ز گریه تیغ کشید و نزد سرشک چه پائی
برو مگر ز تو باز آید آب رفته به جویم
خوشم به ضعف که وقتی هوای صومعه کردم
نبود قوت رفتن به پای میکده پویم
بهشت رحمتی ای وصل و من به جرم محبت
گناه کار شگفت ار همی رسد ز تو بویم
مزاج میکده پرورد و خاک صومعه یغما
بگیر مصحفم از کف بنه به دوش سبویم
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
نگاه کن که نریزد دهی چو باده به دستم
فدای چشم تو ساقی بهوش باش که مستم
کنم مصالحه یکسر به صالحان می کوثر
به شرط آنکه نگیرند این پیاله از دستم
زسنگ حادثه تا ساغرم درست بماند
به وجه خیر و تصدق هزار توبه شکستم
چنین که سجده برم بی حفاظ پیش جمالت
به عالمی شده روشن که آفتاب پرستم
کمند زلف بتی گردنم ببست و به موئی
چنان کشید که زنجیر صد علاقه گسستم
ز گریه آخرم این شد نتیجه در پی زلفش
که در میان دو دریای خون فتاده بشستم
زقامتش چو گرفتم قیاس روز قیامت
نشست و گفت قیامت به قامتی است که هستم
نداشت خاطرم اندیشه ای ز روز قیامت
زمانه داد به دست شب فراق تو دستم
بخیز از بر من کز خدا و خلق رقابت
بس است کیفر این یک نفس که با تو نشستم
حرام گشت به یغما بهشت روی تو روزی
که دل به گندم آدم فریب خال تو بستم
فدای چشم تو ساقی بهوش باش که مستم
کنم مصالحه یکسر به صالحان می کوثر
به شرط آنکه نگیرند این پیاله از دستم
زسنگ حادثه تا ساغرم درست بماند
به وجه خیر و تصدق هزار توبه شکستم
چنین که سجده برم بی حفاظ پیش جمالت
به عالمی شده روشن که آفتاب پرستم
کمند زلف بتی گردنم ببست و به موئی
چنان کشید که زنجیر صد علاقه گسستم
ز گریه آخرم این شد نتیجه در پی زلفش
که در میان دو دریای خون فتاده بشستم
زقامتش چو گرفتم قیاس روز قیامت
نشست و گفت قیامت به قامتی است که هستم
نداشت خاطرم اندیشه ای ز روز قیامت
زمانه داد به دست شب فراق تو دستم
بخیز از بر من کز خدا و خلق رقابت
بس است کیفر این یک نفس که با تو نشستم
حرام گشت به یغما بهشت روی تو روزی
که دل به گندم آدم فریب خال تو بستم
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
هر جا حدیث عشق تو بیدادگر کنم
اول ز ناله گوش نیوشنده کر کنم
خود را میان خلق سگ او سمرکنم
شاید بدین وسیله خودی معتبر کنم
خو کرده ام به حسرت رویت به زیر تیغ
چندان امان مده که به رویت نظر کنم
تا بعد مگر نیز کشم رنج انتظار
گوید پس از وفات به خاکت گذر کنم
باری زلطف بر سر خاکم گذر بترس
زآن روز داوری که سر از خاک بر کنم
برمن شب فراق ترا حق زندگی است
کآن فرصتم نداد که شامی سحر کنم
چون نیست دست آنکه نهم سر بپای تو
هر جا که خاک پای تو یابم به سر کنم
آن ترک لشکری نشود رام زاشک روی
سیم ار به کیل ریزم و زر در سپر کنم
گاهی به لب اشاره کند گه به ابروان
هر دم به حق خویش گمان دگر کنم
من کین می فروش نجویم به مهر شیخ
کی با علی مخاصمه بهر عمر کنم
یغما ز پیر میکده گو نز امام شهر
باصحبت مسیح چرا ذکر خر کنم
اول ز ناله گوش نیوشنده کر کنم
خود را میان خلق سگ او سمرکنم
شاید بدین وسیله خودی معتبر کنم
خو کرده ام به حسرت رویت به زیر تیغ
چندان امان مده که به رویت نظر کنم
تا بعد مگر نیز کشم رنج انتظار
گوید پس از وفات به خاکت گذر کنم
باری زلطف بر سر خاکم گذر بترس
زآن روز داوری که سر از خاک بر کنم
برمن شب فراق ترا حق زندگی است
کآن فرصتم نداد که شامی سحر کنم
چون نیست دست آنکه نهم سر بپای تو
هر جا که خاک پای تو یابم به سر کنم
آن ترک لشکری نشود رام زاشک روی
سیم ار به کیل ریزم و زر در سپر کنم
گاهی به لب اشاره کند گه به ابروان
هر دم به حق خویش گمان دگر کنم
من کین می فروش نجویم به مهر شیخ
کی با علی مخاصمه بهر عمر کنم
یغما ز پیر میکده گو نز امام شهر
باصحبت مسیح چرا ذکر خر کنم
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
ساقی از جام طرب داد شرابی دوشم
جذبه نشئه شوق آمد و برد از هوشم
آنچنان رفتهای از دست ز تاب می دوش
که از این کو نتوان برد مگر بر دوشم
بسکه از غلغله زهد جهان پر غوغاست
بانگ نی زمزمه وعظ بود در گوشم
یارب اندر شکن سایه آن زلف سیاه
راحتی بخش از این فرقه ازرق پوشم
چه عجب گر نکنم روی ارادت به حجاز
من که در سجده محراب خم ابروشم
می کنم پرده گشائی ز رخ شاهد راز
غیرت لعل لبت گر نکند خاموشم
دیگران از می و من از لب ساقی یغما
گاه سرمست و گهی سرخوش و گه مدهوشم
جذبه نشئه شوق آمد و برد از هوشم
آنچنان رفتهای از دست ز تاب می دوش
که از این کو نتوان برد مگر بر دوشم
بسکه از غلغله زهد جهان پر غوغاست
بانگ نی زمزمه وعظ بود در گوشم
یارب اندر شکن سایه آن زلف سیاه
راحتی بخش از این فرقه ازرق پوشم
چه عجب گر نکنم روی ارادت به حجاز
من که در سجده محراب خم ابروشم
می کنم پرده گشائی ز رخ شاهد راز
غیرت لعل لبت گر نکند خاموشم
دیگران از می و من از لب ساقی یغما
گاه سرمست و گهی سرخوش و گه مدهوشم
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
از لعل تو آنکه ساخت خاتم
بر هیچ نگاشت اسم اعظم
میکرد دلم خراب و میگفت
از کشور ما خرابهای کم
از دیده بپرس قصه دل
ازجام شنو حکایت جم
در دور لبت به روح بخشی
بازیچه بود مسیح مریم
ای گندم خال دوده فامت
آتش زن دودمان آدم
شمشیر تو سد آهنین ساخت
جاوید میان زخم و مرهم
در سجده کعبه جمالت
مژگان شده راست و ابروان خم
تا زلف و لب تو شد پدیدار
کم شد شب قدر و اسم اعظم
چون هست اساس دهر بر باد
چون نیست بنای عمر محکم
یغما من وساغر پیاپی
مطرب تو و نغمه دمادم
بر هیچ نگاشت اسم اعظم
میکرد دلم خراب و میگفت
از کشور ما خرابهای کم
از دیده بپرس قصه دل
ازجام شنو حکایت جم
در دور لبت به روح بخشی
بازیچه بود مسیح مریم
ای گندم خال دوده فامت
آتش زن دودمان آدم
شمشیر تو سد آهنین ساخت
جاوید میان زخم و مرهم
در سجده کعبه جمالت
مژگان شده راست و ابروان خم
تا زلف و لب تو شد پدیدار
کم شد شب قدر و اسم اعظم
چون هست اساس دهر بر باد
چون نیست بنای عمر محکم
یغما من وساغر پیاپی
مطرب تو و نغمه دمادم
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
جدا ز لعل تو هر جام لعل گون که کشیدم
گذر نکرده ز لب خون شد و ز دیده چکیدم
نشان هنوز ز ابرو نبود و نام مژگان
که من به بال خدنگ تو ز آشیانه پریدم
نصیب دوست نگردد مباد روزی دشمن
تطاولی که من از روزگار هجر تو دیدم
گسستم از همه خوبان که دایه عهد تعلق
به نافه ای سر عهد تو بست و ناف بریدم
بزد به تیغ به فتراک بر نبست و عنان داد
به جرم آنکه چرا زیر تیغ عشق طپیدم
نگویم از قفسم مژده ده به حرف رهایی
هلاک شادی تیغت بده به قتل نویدم
علاج تنگی دل نیست چاک سینه وگرنه
چو غنچه بی لب لعلت هزار جامه دریدم
گمان مبر که گلم کرده دست عشق به دامان
ز دیده خون دل است اینکه بر کنارم چکیدم
بکش مرا که گمان حیات خضر نیرزد
به ساعتی که ز کوی تو آورند شهیدم
در انتظار به راه صبا به بوی وصالت
به راه مصر چو یعقوب مانده چشم امیدم
به ضعف طالع یغما نگر که از غم هجران
غبار گشتم و بر طرف دامنی نرسیدم
گذر نکرده ز لب خون شد و ز دیده چکیدم
نشان هنوز ز ابرو نبود و نام مژگان
که من به بال خدنگ تو ز آشیانه پریدم
نصیب دوست نگردد مباد روزی دشمن
تطاولی که من از روزگار هجر تو دیدم
گسستم از همه خوبان که دایه عهد تعلق
به نافه ای سر عهد تو بست و ناف بریدم
بزد به تیغ به فتراک بر نبست و عنان داد
به جرم آنکه چرا زیر تیغ عشق طپیدم
نگویم از قفسم مژده ده به حرف رهایی
هلاک شادی تیغت بده به قتل نویدم
علاج تنگی دل نیست چاک سینه وگرنه
چو غنچه بی لب لعلت هزار جامه دریدم
گمان مبر که گلم کرده دست عشق به دامان
ز دیده خون دل است اینکه بر کنارم چکیدم
بکش مرا که گمان حیات خضر نیرزد
به ساعتی که ز کوی تو آورند شهیدم
در انتظار به راه صبا به بوی وصالت
به راه مصر چو یعقوب مانده چشم امیدم
به ضعف طالع یغما نگر که از غم هجران
غبار گشتم و بر طرف دامنی نرسیدم
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
چو چشمت ترک مستی در کمینم
چه سود ار بگذرد اختر زکینم
نهان زین چشم طوفان زا به مردم
چه منت ها که دارد آستینم
یکم فولاد بازو پنجه بر تافت
دلی باید از این پس آهنینم
من و اندیشه لعلت که خوشتر
زصد ملک سلیمان این نگینم
نه طرف از کفر بستم نی زاسلام
هم از آن توبه باید هم ز اینم
در آن میدان که از هر سوست زنهار
کسی نشنیده غیر از آفرینم
شدم در رهگذر تو سنت خاک
نکوشد کآسمان زد بر زمینم
زهی دولت اگر هندوی زلفت
کشد داغ غلامی بر جبینم
گزاف از من نیاید کفر زلفش
اگر این است یغما وای دینم
چه سود ار بگذرد اختر زکینم
نهان زین چشم طوفان زا به مردم
چه منت ها که دارد آستینم
یکم فولاد بازو پنجه بر تافت
دلی باید از این پس آهنینم
من و اندیشه لعلت که خوشتر
زصد ملک سلیمان این نگینم
نه طرف از کفر بستم نی زاسلام
هم از آن توبه باید هم ز اینم
در آن میدان که از هر سوست زنهار
کسی نشنیده غیر از آفرینم
شدم در رهگذر تو سنت خاک
نکوشد کآسمان زد بر زمینم
زهی دولت اگر هندوی زلفت
کشد داغ غلامی بر جبینم
گزاف از من نیاید کفر زلفش
اگر این است یغما وای دینم
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
نمیگویم به بزمم باش ساقی می به مینا کن
چو با یاران کشی می یاد خون آشامی ما کن
چو ناحق کشتیم ایمن مباش از دعوی محشر
من از خون نگذرم حاشا نظیری گفت حاشا کن
فلک تا چند مرغان دگر را آشیان بندی
به شاخ گل مرا هم رشته ای آخر ز پروا کن
به بالین وقت بیماری قدم ننهادی از یاری
بیا اکنون به خواری جان سپاران را تماشا کن
به من از مال عالم یک تخلص مانده مجنون است
به کار آید گر ای لیلیوش آن را نیز یغما کن
چو با یاران کشی می یاد خون آشامی ما کن
چو ناحق کشتیم ایمن مباش از دعوی محشر
من از خون نگذرم حاشا نظیری گفت حاشا کن
فلک تا چند مرغان دگر را آشیان بندی
به شاخ گل مرا هم رشته ای آخر ز پروا کن
به بالین وقت بیماری قدم ننهادی از یاری
بیا اکنون به خواری جان سپاران را تماشا کن
به من از مال عالم یک تخلص مانده مجنون است
به کار آید گر ای لیلیوش آن را نیز یغما کن
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
ای خم ابروی کجت قبله راستین من
کفر و جنون زلف تو فتنه عقل و دین من
تا تو کمر به کین من بستی و من به مهر تو
با همه کس به ذره مهر نماند و کین من
می نرهد ز سوختن پخته و خام و خشک و تر
از دل اگر به لب رسد ناله آتشین من
هستی خویش و دیگران پاک فکند بر کران
تا به رخت فراز شد چشم خدای بین من
باز نیایدم فرو فرق به تاج خسروی
خاک درت به بندگی ساید اگر جبین من
پای اگرم نهی به سر نوبت مرگ جاودان
رشک برد حیات گل بر دم واپسین من
دامن چرخ بسپرد سیل سرشک اگر شود
دور به نیم چشمزد از مژه آستین من
بر در من جبین نهد خاتم جم به چاکری
دولت اگر رقم کند نام تو بر نگین من
یار کدام و غیر که باد بود به گوش تو
ویله زینهار او ناله آفرین من
گرنه ز چین زلف تو نافه گشا کجا شود
غالیه بیز و مشک سا خامه عنبرین من
یغما تا نبات خط خاست ز تنگ شکرش
تا سه زهر جان شکر ریخت در انگبین من
کفر و جنون زلف تو فتنه عقل و دین من
تا تو کمر به کین من بستی و من به مهر تو
با همه کس به ذره مهر نماند و کین من
می نرهد ز سوختن پخته و خام و خشک و تر
از دل اگر به لب رسد ناله آتشین من
هستی خویش و دیگران پاک فکند بر کران
تا به رخت فراز شد چشم خدای بین من
باز نیایدم فرو فرق به تاج خسروی
خاک درت به بندگی ساید اگر جبین من
پای اگرم نهی به سر نوبت مرگ جاودان
رشک برد حیات گل بر دم واپسین من
دامن چرخ بسپرد سیل سرشک اگر شود
دور به نیم چشمزد از مژه آستین من
بر در من جبین نهد خاتم جم به چاکری
دولت اگر رقم کند نام تو بر نگین من
یار کدام و غیر که باد بود به گوش تو
ویله زینهار او ناله آفرین من
گرنه ز چین زلف تو نافه گشا کجا شود
غالیه بیز و مشک سا خامه عنبرین من
یغما تا نبات خط خاست ز تنگ شکرش
تا سه زهر جان شکر ریخت در انگبین من
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
تا دم معجز از آن لعل شکرخا زدهای
سنگ بر شیشه ناموس مسیحا زدهای
نه دل است اینکه تو داری که یکی سنگ سیاه
به کف آورده و بر شیشه دلها زدهای
دانی احوال دلم با دل سنگین بتان
به مثل وقتی اگر شیشه به خارا زدهای
دور آن دور غم و گردش ای گردش کام
به چه نسبت مثل چرخ به مینا زدهای
ترک چشم ار کندم ملک دل اینگونه خراب
تا زنی چشم به هم خیمه به صحرا زدهای
مردم و صید چه در شهر و چه در دشت نماند
آستین تا ز پی خون که بالا زدهای
دیدهام دفتر پیمان ترا فرد به فرد
هرکجا حرف وفا آمده منها زدهای
کردهای دجله گمان اشک مرا، چشم بمال
تا ببینی مثل قطره به دریا زدهای
گفتی ای سرو که خاک ره بالای ویم
قدمی نیز فرود آی که بالا زدهای
به شکست دل احباب سپه میرانی
آنچنان خوش که مگر بر صف اعدا زدهای
زدهای دست به پیمانه شکستن زاهد
خبرت نیست که بر عمر ابد پا زدهای
آنکه دل داده و دل برده ندانم جز دوست
تهمت است اینکه تو بر وامق و عذرا زدهای
با رقیبان زدهای تا زدهای باده مهر
سنگ کین تا زده بر ساغر یغما زدهای
سنگ بر شیشه ناموس مسیحا زدهای
نه دل است اینکه تو داری که یکی سنگ سیاه
به کف آورده و بر شیشه دلها زدهای
دانی احوال دلم با دل سنگین بتان
به مثل وقتی اگر شیشه به خارا زدهای
دور آن دور غم و گردش ای گردش کام
به چه نسبت مثل چرخ به مینا زدهای
ترک چشم ار کندم ملک دل اینگونه خراب
تا زنی چشم به هم خیمه به صحرا زدهای
مردم و صید چه در شهر و چه در دشت نماند
آستین تا ز پی خون که بالا زدهای
دیدهام دفتر پیمان ترا فرد به فرد
هرکجا حرف وفا آمده منها زدهای
کردهای دجله گمان اشک مرا، چشم بمال
تا ببینی مثل قطره به دریا زدهای
گفتی ای سرو که خاک ره بالای ویم
قدمی نیز فرود آی که بالا زدهای
به شکست دل احباب سپه میرانی
آنچنان خوش که مگر بر صف اعدا زدهای
زدهای دست به پیمانه شکستن زاهد
خبرت نیست که بر عمر ابد پا زدهای
آنکه دل داده و دل برده ندانم جز دوست
تهمت است اینکه تو بر وامق و عذرا زدهای
با رقیبان زدهای تا زدهای باده مهر
سنگ کین تا زده بر ساغر یغما زدهای
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
عکس آن رخسار و قامت تا در آب آورده ای
عکس خوبان راست سرو از آفتاب آورده ای
چرخ ماه از آفتاب آورد و تو از جام و چهر
بر خلاف چرخ از ماه آفتاب آورده ای
زان خطم خون خیزد از مژگان و خیزد ای شگفت
مشک ناب از خون تو خون از مشک ناب آورده ای
تا حساب رستخیزت چیست کز قامت به خلق
صد قیامت رستخیز بی حساب آورده ای
ز آفتاب آمد طراز لعل رخشان ای عجب
لعل رخشان را طراز آفتاب آورده ای
سیر زاهد می دهی در راه عشق آهسته تر
ریش گاوی با زمان خر در خلاب آورده ای
خاک پهنه هوش و یغما دیده خورشید و ماه
زین کمیت برق پی کاندر رکاب آورده ای
عکس خوبان راست سرو از آفتاب آورده ای
چرخ ماه از آفتاب آورد و تو از جام و چهر
بر خلاف چرخ از ماه آفتاب آورده ای
زان خطم خون خیزد از مژگان و خیزد ای شگفت
مشک ناب از خون تو خون از مشک ناب آورده ای
تا حساب رستخیزت چیست کز قامت به خلق
صد قیامت رستخیز بی حساب آورده ای
ز آفتاب آمد طراز لعل رخشان ای عجب
لعل رخشان را طراز آفتاب آورده ای
سیر زاهد می دهی در راه عشق آهسته تر
ریش گاوی با زمان خر در خلاب آورده ای
خاک پهنه هوش و یغما دیده خورشید و ماه
زین کمیت برق پی کاندر رکاب آورده ای
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
چهره آذرگون ز آذرگون شراب آورده ای
آب کار دلبری از کار آب آورده ای
زآن دهانم دیده دریا کردی و گوئی که کرد
این تو به دانی که دریا از سراب آورده ای
کرده ای تاراج هشیاران و مست افتاده ای
داده ای فرمان بیداری و خواب آورده ای
خود حباب آید ز دریا مر مرا از اشک چشم
تو دگرگون باز دریا از حباب آورده ای
کج همی تابی به من در کار آن پیچیده زلف
کج پلاسی بین که موئی از طناب آورده ای
ز اشک چشم لخت دل بارد هماره جزع تو
چشم بندی بین که از باران سحاب آورده ای
گرچه آیاتی است یغما نظم یاران ز این غزل
نسخ آن آیات را فصل الخطاب آورده ای
آب کار دلبری از کار آب آورده ای
زآن دهانم دیده دریا کردی و گوئی که کرد
این تو به دانی که دریا از سراب آورده ای
کرده ای تاراج هشیاران و مست افتاده ای
داده ای فرمان بیداری و خواب آورده ای
خود حباب آید ز دریا مر مرا از اشک چشم
تو دگرگون باز دریا از حباب آورده ای
کج همی تابی به من در کار آن پیچیده زلف
کج پلاسی بین که موئی از طناب آورده ای
ز اشک چشم لخت دل بارد هماره جزع تو
چشم بندی بین که از باران سحاب آورده ای
گرچه آیاتی است یغما نظم یاران ز این غزل
نسخ آن آیات را فصل الخطاب آورده ای