عبارات مورد جستجو در ۳۱۴۱ گوهر پیدا شد:
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۲۸
اَمیرْ گِنِهْ میرْمِهْ شُو وُ روزْ همین دَرْدْ
فَلِکْ بَدْ مِجٰالْ بٰا مِنْ بِوٰاخْتِهْ اینْ نَرْدْ
یٰارْ شِهْ گِلِهْ دیمْرِهْ کِهْ کِنِّهْ زَرْدی زَرْدْ
هٰا نَپِرْسِنِهْ دِلْ بِهْ کی دٰارْنی آوَرْدْ
مَگِرْدَنی بُو کَسْ نَکِشی عِشْقِ دَرْدْ
تُو دُونّی کِهْ مِنِهْ دِلْ بِهْ تُو دٰارْنِهْ دَرْدْ
اِلٰهی فَلِکْ تِهْ کٰاروُ بٰارْ بَوّوِهْ پَرْدْ
بِسْیٰارْ خُونِهْیِ گَرْمْرِهْ تُو هٰا کِرْدی سَرْدْ
فَلِکْ بَدْ مِجٰالْ بٰا مِنْ بِوٰاخْتِهْ اینْ نَرْدْ
یٰارْ شِهْ گِلِهْ دیمْرِهْ کِهْ کِنِّهْ زَرْدی زَرْدْ
هٰا نَپِرْسِنِهْ دِلْ بِهْ کی دٰارْنی آوَرْدْ
مَگِرْدَنی بُو کَسْ نَکِشی عِشْقِ دَرْدْ
تُو دُونّی کِهْ مِنِهْ دِلْ بِهْ تُو دٰارْنِهْ دَرْدْ
اِلٰهی فَلِکْ تِهْ کٰاروُ بٰارْ بَوّوِهْ پَرْدْ
بِسْیٰارْ خُونِهْیِ گَرْمْرِهْ تُو هٰا کِرْدی سَرْدْ
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۷۹
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۸۹
الهی فلَک! سُو نَکنی به عٰالِمْ
وَلَهْ چَلْ به ته چَمْ نگرده یکی دَمْ
سی سالْ و نه سُو بِلِنْ بوّه منه چَمْ
فلک بَرِسِهْ، گِرْد بزنه یکی دَمْ
سی سٰال، دَئیمه، سی سالُ اَیی دَوُونِمْ
سازهْ دَستْ هائیتْ من دشت وُ کوهْرِهْ رُوبمْ
نصیحتْ یارونْ من شماره بَوُوئِمْ
این دَرْ دَرْ آمُو، اونْ دَرْ وِنِه مِنْ شوئِمْ
وَلَهْ چَلْ به ته چَمْ نگرده یکی دَمْ
سی سالْ و نه سُو بِلِنْ بوّه منه چَمْ
فلک بَرِسِهْ، گِرْد بزنه یکی دَمْ
سی سٰال، دَئیمه، سی سالُ اَیی دَوُونِمْ
سازهْ دَستْ هائیتْ من دشت وُ کوهْرِهْ رُوبمْ
نصیحتْ یارونْ من شماره بَوُوئِمْ
این دَرْ دَرْ آمُو، اونْ دَرْ وِنِه مِنْ شوئِمْ
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۱۵۰
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۱۶۴
فروغ فرخزاد : اسیر
انتقام
باز کن از سر گیسویم بند
پند بس کن ، که نمی گیرم پند
در امید عبثی دل بستن
تو بگو تا به کی آخر ، تا چند
از تنم جامه برون آر و بنوش
شهد سوزندهٔ لبهایم را
تا به کی در عطشی دردآلود
به سر آرم همه شبهایم را
خوب دانم که مرا برده ز یاد
من هم از دل بکنم بنیادش
باده ای ، ای که ز من بی خبری
باده ای تا ببرم از یادش
شاید از روزنهٔ چشمی شوخ
برق عشقی به دلش تافته است
من اگر تازه و زیبا بودم
او ز من تازه تری یافته است
شاید از کام زنی نوشیده است
گرمی و عطر نفسهای مرا
دل به او داده و برده است ز یاد
عشق عصیانی و زیبای مرا
گر تو دانی و جز اینست ، بگو
پس چه شد نامه ، چه شد پیغامش
خوب دانم که مرا برده ز یاد
زآنکه شیرین شده از من کامش
منشین غافل و سنگین و خموش
زنی امشب ز تو می جوید کام
در تمنای تن و آغوشی است
تا نهد پای هوس بر سر نام
عشق طوفانی بگذشتهٔ او
در دلش ناله کنان می میرد
چون غریقی است که با دست نیاز
دامن عشق تو را می گیرد
دست پیش آر و در آغوشش گیر
این لبش ، این لب گرمش ای مرد
این سر و سینهٔ سوزندهٔ او
این تنش ، این تن ِ نرمش ، ای مرد
پند بس کن ، که نمی گیرم پند
در امید عبثی دل بستن
تو بگو تا به کی آخر ، تا چند
از تنم جامه برون آر و بنوش
شهد سوزندهٔ لبهایم را
تا به کی در عطشی دردآلود
به سر آرم همه شبهایم را
خوب دانم که مرا برده ز یاد
من هم از دل بکنم بنیادش
باده ای ، ای که ز من بی خبری
باده ای تا ببرم از یادش
شاید از روزنهٔ چشمی شوخ
برق عشقی به دلش تافته است
من اگر تازه و زیبا بودم
او ز من تازه تری یافته است
شاید از کام زنی نوشیده است
گرمی و عطر نفسهای مرا
دل به او داده و برده است ز یاد
عشق عصیانی و زیبای مرا
گر تو دانی و جز اینست ، بگو
پس چه شد نامه ، چه شد پیغامش
خوب دانم که مرا برده ز یاد
زآنکه شیرین شده از من کامش
منشین غافل و سنگین و خموش
زنی امشب ز تو می جوید کام
در تمنای تن و آغوشی است
تا نهد پای هوس بر سر نام
عشق طوفانی بگذشتهٔ او
در دلش ناله کنان می میرد
چون غریقی است که با دست نیاز
دامن عشق تو را می گیرد
دست پیش آر و در آغوشش گیر
این لبش ، این لب گرمش ای مرد
این سر و سینهٔ سوزندهٔ او
این تنش ، این تن ِ نرمش ، ای مرد
فریدون مشیری : تشنه طوفان
فریب تلخ
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
به یاران نیمه راه
امام خمینی : غزلیات
آتش فراق
بیدل کجا رود، به که گوید نیاز خویش؟
با ناکسان چگونه کند فاش، راز خویش؟
با عاقلانِ بیخبر از سوز عاشقی
نتوان دری گشود ز سوز و گداز خویش
اکنون که یار راه ندادم به کوی خود
ما در نیاز خویشتن و او به ناز خویش
با او بگو که: گوشه چشمی ز راه مهر
بگُشا دمی به سوخته پاکباز خویش
ما عاشقیم و سوخته آتش فراق
آبی بریز، با کف عاشق نواز خویش
بیچارهام ز درد و کسی چاره ساز نیست
لطفی نمای، با نظر چاره ساز خویش
با موبدان بگو: ره ما و شما جداست
ما با ایاز خویش و شما با نماز خویش
با ناکسان چگونه کند فاش، راز خویش؟
با عاقلانِ بیخبر از سوز عاشقی
نتوان دری گشود ز سوز و گداز خویش
اکنون که یار راه ندادم به کوی خود
ما در نیاز خویشتن و او به ناز خویش
با او بگو که: گوشه چشمی ز راه مهر
بگُشا دمی به سوخته پاکباز خویش
ما عاشقیم و سوخته آتش فراق
آبی بریز، با کف عاشق نواز خویش
بیچارهام ز درد و کسی چاره ساز نیست
لطفی نمای، با نظر چاره ساز خویش
با موبدان بگو: ره ما و شما جداست
ما با ایاز خویش و شما با نماز خویش
امام خمینی : غزلیات
شمع وجود
آید آن روز که من، هجرت از این خانه کنم؟
از جهان پرزده، در شاخ عدم لانه کنم؟
رسد آن حال که در شمعِ وجود دلدار
بال و پر سوخته، کارِ شب پروانه کنم؟
روی از خانقه و صومعه برگردانم
سجده بر خاک در ساقی میخانه کنم؟
حال، حاصل نشد از موعظه صوفی و شیخ
رو به کوی صنمی واله و دیوانه کنم
گیسو و خال لبت دانه و دامند، چسان
مرغ دل فارغ از این دام و از این دانه کنم؟
شود آیا که از این بتکده، بر بندم رخت
پر زنان، پشت بر این خانه بیگانه کنم؟
از جهان پرزده، در شاخ عدم لانه کنم؟
رسد آن حال که در شمعِ وجود دلدار
بال و پر سوخته، کارِ شب پروانه کنم؟
روی از خانقه و صومعه برگردانم
سجده بر خاک در ساقی میخانه کنم؟
حال، حاصل نشد از موعظه صوفی و شیخ
رو به کوی صنمی واله و دیوانه کنم
گیسو و خال لبت دانه و دامند، چسان
مرغ دل فارغ از این دام و از این دانه کنم؟
شود آیا که از این بتکده، بر بندم رخت
پر زنان، پشت بر این خانه بیگانه کنم؟
امام خمینی : قصاید
در مدح ولیعصر (عج)
دوستان، آمد بهار عیش و فصل کامرانی
مژده آورده گل و خواهد ز بلبل مژدگانی
باد در گلشن فزون از حد، نموده مُشک بیزی
ابر در بستان، برون از حد نموده دُر فشانی
برقْ رخشان در فضا چون نیزه سالارِ توران
رعدْ نالان چون شه ایران ز تیر سیستانی
از وصول قطره باران به روی آب صافی
جلوهگر گشته طبقها پر ز دُرهای یمانی
دشت و صحرا گشته یکسر فرش، از دیبای اخضر
مر درختان راست در بر، جامه های پرنیانی
گوییا گیتی، چراغان است از گلهای الوان
سوسن و نسرین و یاس و یاسمین و استکانی
هم، منزّه طَرْف گلشن از شمیم اُقحوانی
هم، معطّر ساحت بستان ز عطر ضیمرانی
ارغوان و رُزّ و گل، صحن چمن را کرده قصری
فرش او سبز و فضایش زرد و سقفش ارغوانی
وآن شقایق، عاشق است و التفات یار دیده
روی از اینرو، نیم دارد سرخ و نیمی زعفرانی
لادن و میمون و شاه اِسْپَرغم و خیری و شب بو
بردهاند از طز خوش، گوی سبق از نقش مانی
ژاله بر لاله چو خال دلبران در دلربایی
نرگس و سنبل چو چشم و زلفشان در دلستانی
وآن بنفشه بین، پریشان کرده آن زلف معطّر
کرده دلها را پریشان همچو زلفین فلانی
زین سبب بنگر سر خجلت به زیر افکنده، گوید
من کجا و طُرّه مشکین و پُرچین فلانی؟
عشق بلبل کرده گل را در حریم باغ، بیتاب
آشکارا گوید از شهناز و شور و مهربانی
قمریک ماهور خواند، هدهد آواز عراقی
کبکْ صوت دشتی و تیهو بیات اصفهانی
این جهانِ تازه را گر مردگان بینند، گویند
ای خدای …
کی چنین خرّم بهاران دیده چشم اهل ایران؟
کرده نوروز کهن از نو خیال نوجوانی
یا خداوند این بساط عیش را کرده فراهم
تا به صد عزّت نماید از ولیاش میهمانی
حضرت صاحب زمان، مشکوة انوار الهی
مالک کوْن و مکان، مرآت ذات لامکانی
مظهر قدرت، ولیّ عصر، سلطان دو عالم
قائم آل محمّد،مهدی آخر زمانی
با بقاء ذات مسعودش، همه موجود باقی
بی لحاظ اقدسش، یکدم همه مخلوق فانی
خوشه چین خرمن فیضش، همه عرشی و فرشی
ریزه خوار خوان احسانش، همه انسی و جانی
از طفیل هستیاش، هستیّ موجودات عالم
جوهری و عقلی و نامی و حیوانیّ و کانی
شاهدی کو از ازل، از عاشقان بر بست رُخ را
بر سر مهر آمد و گردید مشهود و عیانی
از ضیائش ذرّهای برخاست، شد مهر سپهری
از عطایش بدرهای گردید بدر آسمانی
بهر تقبیل قدومش، انبیا گشتند حاضر
بهر تعظیمش، کمر خم کرد چرخ کهکشانی
گو بیا بشنو به گوش دل، ندای اُنظُرونی
ای که گشتی بیخود از خوف خطاب لَنْ ترانی
عید خُم با حشمت و فرّ سلیمانی بیامد
که نهادم بر سر از میلاد شه، تاج کیانی
جمعه می گوید من آن یارم که دائم در کنارم
نیمه شعبان مرا داد عزّت و جاه گرانی
قرنها باید که تا آید چنین عیدی به عالم
عید امسال از شرف، زد سکه صاحبقرانی
عقل گوید باش خامش، چند گویی مدح شاهی ؟
که سروده مدحتش حق، با زبان بی زبانی
ای که بی نور جمالت، نیست عالم را فروغی
تا به کی در ظلِّ امر غیبت کبری ، نهانی؟
پرده بردار از رخ و ما مردگان را جان ببخشا
ای که قلب عالم امکانی و جانِ جهانی
تا به کی این کافران، نوشند خون اهل ایمان؟
چند این گرگان، کنند این گوسفندان را شبانی؟
تا به کی این ناکسان، باشند بر ما حکمرانان؟
تا کی این دزدان، کنند این بی کسان را پاسبانی؟
تا به کی بر ما روا باشد جفای انگلیسی؟
آنکه در ظلم و ستم، فرد است و او را نیست ثانی
آنکه از حرصش، نصیب عالمی شد تنگدستی
آنکه بر آیات حق رفت از خطایش، آنچه دانی
خوار کن شاها تو او را در جهان تا صبح محشر
آنکه می زد در بسیط ارض، کوس کامرانی
تا بدانند از خداوند جهان، این دادخواهی
تا ببینند از شه اسلامیان، این حکمرانی
حوزه علمیّه قم را عَلَم فرما به عالم
تا کند فُلک نجات مسلمین را، بادبانی
بس کرم کن عمر و عزّت بر کریمی کز کرامت
کرده بر ایشان چو ابر رحمت حق، دُر فشانی
نیکخواهش را عطا فرما، بقای جاودانی
بهر بدخواهش رسان هر دم، بلای آسمانی
تا ز فرط گل، شود شاها زمین چون طرف گلشن
تا ز فیض فرودین، گردد جهانی چون جنانی
بگذرد بر دوستانت هر خزانی چون بهاری
رو کند بر دشمنانت هر بهاری چون خزانی
مژده آورده گل و خواهد ز بلبل مژدگانی
باد در گلشن فزون از حد، نموده مُشک بیزی
ابر در بستان، برون از حد نموده دُر فشانی
برقْ رخشان در فضا چون نیزه سالارِ توران
رعدْ نالان چون شه ایران ز تیر سیستانی
از وصول قطره باران به روی آب صافی
جلوهگر گشته طبقها پر ز دُرهای یمانی
دشت و صحرا گشته یکسر فرش، از دیبای اخضر
مر درختان راست در بر، جامه های پرنیانی
گوییا گیتی، چراغان است از گلهای الوان
سوسن و نسرین و یاس و یاسمین و استکانی
هم، منزّه طَرْف گلشن از شمیم اُقحوانی
هم، معطّر ساحت بستان ز عطر ضیمرانی
ارغوان و رُزّ و گل، صحن چمن را کرده قصری
فرش او سبز و فضایش زرد و سقفش ارغوانی
وآن شقایق، عاشق است و التفات یار دیده
روی از اینرو، نیم دارد سرخ و نیمی زعفرانی
لادن و میمون و شاه اِسْپَرغم و خیری و شب بو
بردهاند از طز خوش، گوی سبق از نقش مانی
ژاله بر لاله چو خال دلبران در دلربایی
نرگس و سنبل چو چشم و زلفشان در دلستانی
وآن بنفشه بین، پریشان کرده آن زلف معطّر
کرده دلها را پریشان همچو زلفین فلانی
زین سبب بنگر سر خجلت به زیر افکنده، گوید
من کجا و طُرّه مشکین و پُرچین فلانی؟
عشق بلبل کرده گل را در حریم باغ، بیتاب
آشکارا گوید از شهناز و شور و مهربانی
قمریک ماهور خواند، هدهد آواز عراقی
کبکْ صوت دشتی و تیهو بیات اصفهانی
این جهانِ تازه را گر مردگان بینند، گویند
ای خدای …
کی چنین خرّم بهاران دیده چشم اهل ایران؟
کرده نوروز کهن از نو خیال نوجوانی
یا خداوند این بساط عیش را کرده فراهم
تا به صد عزّت نماید از ولیاش میهمانی
حضرت صاحب زمان، مشکوة انوار الهی
مالک کوْن و مکان، مرآت ذات لامکانی
مظهر قدرت، ولیّ عصر، سلطان دو عالم
قائم آل محمّد،مهدی آخر زمانی
با بقاء ذات مسعودش، همه موجود باقی
بی لحاظ اقدسش، یکدم همه مخلوق فانی
خوشه چین خرمن فیضش، همه عرشی و فرشی
ریزه خوار خوان احسانش، همه انسی و جانی
از طفیل هستیاش، هستیّ موجودات عالم
جوهری و عقلی و نامی و حیوانیّ و کانی
شاهدی کو از ازل، از عاشقان بر بست رُخ را
بر سر مهر آمد و گردید مشهود و عیانی
از ضیائش ذرّهای برخاست، شد مهر سپهری
از عطایش بدرهای گردید بدر آسمانی
بهر تقبیل قدومش، انبیا گشتند حاضر
بهر تعظیمش، کمر خم کرد چرخ کهکشانی
گو بیا بشنو به گوش دل، ندای اُنظُرونی
ای که گشتی بیخود از خوف خطاب لَنْ ترانی
عید خُم با حشمت و فرّ سلیمانی بیامد
که نهادم بر سر از میلاد شه، تاج کیانی
جمعه می گوید من آن یارم که دائم در کنارم
نیمه شعبان مرا داد عزّت و جاه گرانی
قرنها باید که تا آید چنین عیدی به عالم
عید امسال از شرف، زد سکه صاحبقرانی
عقل گوید باش خامش، چند گویی مدح شاهی ؟
که سروده مدحتش حق، با زبان بی زبانی
ای که بی نور جمالت، نیست عالم را فروغی
تا به کی در ظلِّ امر غیبت کبری ، نهانی؟
پرده بردار از رخ و ما مردگان را جان ببخشا
ای که قلب عالم امکانی و جانِ جهانی
تا به کی این کافران، نوشند خون اهل ایمان؟
چند این گرگان، کنند این گوسفندان را شبانی؟
تا به کی این ناکسان، باشند بر ما حکمرانان؟
تا کی این دزدان، کنند این بی کسان را پاسبانی؟
تا به کی بر ما روا باشد جفای انگلیسی؟
آنکه در ظلم و ستم، فرد است و او را نیست ثانی
آنکه از حرصش، نصیب عالمی شد تنگدستی
آنکه بر آیات حق رفت از خطایش، آنچه دانی
خوار کن شاها تو او را در جهان تا صبح محشر
آنکه می زد در بسیط ارض، کوس کامرانی
تا بدانند از خداوند جهان، این دادخواهی
تا ببینند از شه اسلامیان، این حکمرانی
حوزه علمیّه قم را عَلَم فرما به عالم
تا کند فُلک نجات مسلمین را، بادبانی
بس کرم کن عمر و عزّت بر کریمی کز کرامت
کرده بر ایشان چو ابر رحمت حق، دُر فشانی
نیکخواهش را عطا فرما، بقای جاودانی
بهر بدخواهش رسان هر دم، بلای آسمانی
تا ز فرط گل، شود شاها زمین چون طرف گلشن
تا ز فیض فرودین، گردد جهانی چون جنانی
بگذرد بر دوستانت هر خزانی چون بهاری
رو کند بر دشمنانت هر بهاری چون خزانی
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۳
تغییری ای صنم بده اطوار خویش را
مپسند بر من این همه آزار خویش را
هرگز نیامدی و تسلی دهم چو طفل
هردم ز مقدمت دل بیمار خویش را
پرمایه را نظر بفرومایه عیب نیست
یکره ببین ز لطف خریدار خویش را
مرغان ز آشیانه برون افتادهایم
گم کردهایم ماره گلزار خویش را
تا پر فشانئی نکند وقت قتل هم
بر بست بال مرغ گرفتار خویش را
مهلت نداد صرصر ایام تا که ما
در آشیان نهیم خس و خار خویش را
هرکس که برد لذت تیر تو مرهمی
نگذاشت زخم سینهٔ افکار خویش را
زاهد مگر خرام تو دیدی که داده است
بر باد دفتر و سرو دستار خویش را
اسرار آن و حسن ز بس گشته نقش دل
اسرار خوانده زین سبب اسرار خویش را
مپسند بر من این همه آزار خویش را
هرگز نیامدی و تسلی دهم چو طفل
هردم ز مقدمت دل بیمار خویش را
پرمایه را نظر بفرومایه عیب نیست
یکره ببین ز لطف خریدار خویش را
مرغان ز آشیانه برون افتادهایم
گم کردهایم ماره گلزار خویش را
تا پر فشانئی نکند وقت قتل هم
بر بست بال مرغ گرفتار خویش را
مهلت نداد صرصر ایام تا که ما
در آشیان نهیم خس و خار خویش را
هرکس که برد لذت تیر تو مرهمی
نگذاشت زخم سینهٔ افکار خویش را
زاهد مگر خرام تو دیدی که داده است
بر باد دفتر و سرو دستار خویش را
اسرار آن و حسن ز بس گشته نقش دل
اسرار خوانده زین سبب اسرار خویش را
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۲۱
دور از شاه خراسان در بلا
همچو ایوبم بکرمان مبتلا
آدم آسا از فریب آسمان
صرت من فردوس طوس را حلا
گرچه دارالفقر کرمان جنتی است
لیک در جنات سفلست و علا
ای صبا بگرفته دامانت مگر
خاک دامنگیر سخت این دلا
ای صبا از خطهٔ کرمان گذر
بر خراسان چون خورآسان از ولا
پس بآن شیرین شهر آشوب گوی
خاک راهت دیدهٔ ما را جلا
پیش تو شیرینی کرمانیان
زیره در کرمان و پیش کان طلا
ای خور ثانی عجب عاشق کشی
سوختم از دوریت سنگین دلا
از خراسان بوی خون آید همی
الصلا ای خیل جانباز الصلا
چند الست ربکم لارا جواب
دارم از شکر لبت چشم بلا
کلب خود را یا بباید داد بار
یا نباید کلب خود خواند اولا
واگرفتی سایهٔ خود از سرم
فکر اسرارت نداری مجملا
همچو ایوبم بکرمان مبتلا
آدم آسا از فریب آسمان
صرت من فردوس طوس را حلا
گرچه دارالفقر کرمان جنتی است
لیک در جنات سفلست و علا
ای صبا بگرفته دامانت مگر
خاک دامنگیر سخت این دلا
ای صبا از خطهٔ کرمان گذر
بر خراسان چون خورآسان از ولا
پس بآن شیرین شهر آشوب گوی
خاک راهت دیدهٔ ما را جلا
پیش تو شیرینی کرمانیان
زیره در کرمان و پیش کان طلا
ای خور ثانی عجب عاشق کشی
سوختم از دوریت سنگین دلا
از خراسان بوی خون آید همی
الصلا ای خیل جانباز الصلا
چند الست ربکم لارا جواب
دارم از شکر لبت چشم بلا
کلب خود را یا بباید داد بار
یا نباید کلب خود خواند اولا
واگرفتی سایهٔ خود از سرم
فکر اسرارت نداری مجملا
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۲۲
صبا از ما بگو آن بیوفا را
شکیبا تا بکی گشتی تو ما را
چو ما را در حریمت بار نبود
مده باری ره اغیار دغا را
نیائی چون برم از ناز باری
غباری کن ز ره همره صبا را
تو در پیمان شکستن ختمی و نسخ
نمودی از جهان کیش وفا را
ز بس خون ریزد او ترسم که گویند
خدا ناکرده نشناسد خدا را
چو هر چیزی نخست اندازه ای یافت
چرا اندازه ای نبود جفا را
به بند از شکوه لب اسرار چون نیست
بکیش عشق ره چون و چرا را
شکیبا تا بکی گشتی تو ما را
چو ما را در حریمت بار نبود
مده باری ره اغیار دغا را
نیائی چون برم از ناز باری
غباری کن ز ره همره صبا را
تو در پیمان شکستن ختمی و نسخ
نمودی از جهان کیش وفا را
ز بس خون ریزد او ترسم که گویند
خدا ناکرده نشناسد خدا را
چو هر چیزی نخست اندازه ای یافت
چرا اندازه ای نبود جفا را
به بند از شکوه لب اسرار چون نیست
بکیش عشق ره چون و چرا را
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۴۶
آن شاه که گاهی نظری سوی گدا داشت
یارب ز سرم سایهٔ لطفش ز چه وا داشت
زان روز طرب یاد که از غنچه دهانی
پیغام بدل سوختهٔ باد صبا داشت
آراست چو فرّاش قضا بزم تنعّم
از خوان طرب خون جگر قسمت ما داشت
روزی که زدندی همگی ساغر عشرت
ساقی ازل بهرهٔ ما جام بلا داشت
یکجا غم یاران وز یکسو غم دوران
ای بخت ندانم سر شوریده چها داشت
بی پا وسرانت همه سرخیل جهانند
عشق تو همانا اثر بال هما داشت
یاقوت سرشکم برهت خون شده دل بود
تازه زندت آب همین دیده به جا داشت
چون نیستمی در خور دیدار تو ای کاش
ره بود به آنم که رهی سوی شما داشت
هر تیر نگه جسته ز شست تو نشسته
در دل مگر آن خاصیت تیر قضا داشت
راندی ز در خویش چو اسرار حزین را
میرفت و بحسرت نگهی سوی قفا داشت
یارب ز سرم سایهٔ لطفش ز چه وا داشت
زان روز طرب یاد که از غنچه دهانی
پیغام بدل سوختهٔ باد صبا داشت
آراست چو فرّاش قضا بزم تنعّم
از خوان طرب خون جگر قسمت ما داشت
روزی که زدندی همگی ساغر عشرت
ساقی ازل بهرهٔ ما جام بلا داشت
یکجا غم یاران وز یکسو غم دوران
ای بخت ندانم سر شوریده چها داشت
بی پا وسرانت همه سرخیل جهانند
عشق تو همانا اثر بال هما داشت
یاقوت سرشکم برهت خون شده دل بود
تازه زندت آب همین دیده به جا داشت
چون نیستمی در خور دیدار تو ای کاش
ره بود به آنم که رهی سوی شما داشت
هر تیر نگه جسته ز شست تو نشسته
در دل مگر آن خاصیت تیر قضا داشت
راندی ز در خویش چو اسرار حزین را
میرفت و بحسرت نگهی سوی قفا داشت
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۶۴
ای نقش چکل چوگل محدث
لم تحلف ان تفی و تحنث
از هجر رخ تو تلخ کامم
عن منطق المنی تحدث
تنیت لی الشباب عمری
لوفزت بشعرک المثلث
ای آنکه قیامتی ز قامت
من هجرک کم اموت ابعث
عاید بتو است هر ضمیری
ان ذکر لهجنا وانت
هرچند مقصریم رحم آر
حتی تم علی الفراق امکث
هنگام تفرج است برخیز
الریح مع الغصون یعبث
پیمان شکن است یار اسرار
بالوصل معاهد و نیکث
لم تحلف ان تفی و تحنث
از هجر رخ تو تلخ کامم
عن منطق المنی تحدث
تنیت لی الشباب عمری
لوفزت بشعرک المثلث
ای آنکه قیامتی ز قامت
من هجرک کم اموت ابعث
عاید بتو است هر ضمیری
ان ذکر لهجنا وانت
هرچند مقصریم رحم آر
حتی تم علی الفراق امکث
هنگام تفرج است برخیز
الریح مع الغصون یعبث
پیمان شکن است یار اسرار
بالوصل معاهد و نیکث
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۶۸
تا کی ز غمت ناله و فریاد توان کرد
ز افتاده به کُنج قفسی یاد توان کرد
آغوش و کنار از تو نداریم توقع
از نیم نگاهی دل ما شاد توان کرد
رخش ستم این قدر نباید که بتازی
گیرم که بما این همه بیداد توان کرد
زاهد چه دهی پند که ما از می لعلش
نی همچو خرابیم که آباد توان کرد
ای آن که بدست تو سررشتهٔ خلقی است
یک رشته به پا طایری آزاد توان کرد
ای نور خدا گویم اگر سوء ادب نیست
دیگر ز کجا مثل تو ایجاد توان کرد
جانی و دلی روح روانی همه آنی
از مشت گلی این همه بنیاد توان کرد
آورد هجومی بسرم خیل همومی
ساقی به یکی ساغرم امداد توان کرد
یک ره ننمودی نظر اسرار حزین را
گم کرده رهی رابره ارشاد توان کرد
ز افتاده به کُنج قفسی یاد توان کرد
آغوش و کنار از تو نداریم توقع
از نیم نگاهی دل ما شاد توان کرد
رخش ستم این قدر نباید که بتازی
گیرم که بما این همه بیداد توان کرد
زاهد چه دهی پند که ما از می لعلش
نی همچو خرابیم که آباد توان کرد
ای آن که بدست تو سررشتهٔ خلقی است
یک رشته به پا طایری آزاد توان کرد
ای نور خدا گویم اگر سوء ادب نیست
دیگر ز کجا مثل تو ایجاد توان کرد
جانی و دلی روح روانی همه آنی
از مشت گلی این همه بنیاد توان کرد
آورد هجومی بسرم خیل همومی
ساقی به یکی ساغرم امداد توان کرد
یک ره ننمودی نظر اسرار حزین را
گم کرده رهی رابره ارشاد توان کرد
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۷۴
آنشوخ که با ما بسر کینه وری بود
استاد فلک در فن بیدادگردی بود
کز نوخطش انگیخت بسی فتنه به عالم
نبود عجبی آفت دور قمری بود
گفتی که بود سر و سهی چون قد دلبر
بر سر و کجا دستهٔ گلبرگ طری بود
دارد به لبش نسبتی از لعل کی او را
اعجاز مسیحی و کلام شکری بود
در طرف چمن دعوی همچشمی نرگس
با چشم سیه مست تو از بی بصری بود
تنها نه همین پردهٔ ما را بدرد عشق
آئین محبت ز ازل پرده دری بود
هر علم که در مدرسه آموخته بودم
جز عشق تو بیحاصلی و بی ثمری بود
بر فرق نهیم این نمدین تاج که ما را
در ملک جنون داعیهٔ تاجوری بود
از ملک ازل سوی ابدرخت کشیدم
آری چکنم قسمت من در بدری بود
شهری پر از آیینهٔ الوان نگریدم
اسرار بهر آینه در جلوهگری بود
استاد فلک در فن بیدادگردی بود
کز نوخطش انگیخت بسی فتنه به عالم
نبود عجبی آفت دور قمری بود
گفتی که بود سر و سهی چون قد دلبر
بر سر و کجا دستهٔ گلبرگ طری بود
دارد به لبش نسبتی از لعل کی او را
اعجاز مسیحی و کلام شکری بود
در طرف چمن دعوی همچشمی نرگس
با چشم سیه مست تو از بی بصری بود
تنها نه همین پردهٔ ما را بدرد عشق
آئین محبت ز ازل پرده دری بود
هر علم که در مدرسه آموخته بودم
جز عشق تو بیحاصلی و بی ثمری بود
بر فرق نهیم این نمدین تاج که ما را
در ملک جنون داعیهٔ تاجوری بود
از ملک ازل سوی ابدرخت کشیدم
آری چکنم قسمت من در بدری بود
شهری پر از آیینهٔ الوان نگریدم
اسرار بهر آینه در جلوهگری بود
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۸۴
بمن گر یک نظر آن ماه زیبا منظر اندازد
به پای انداز نظاره تن زارم سراندازد
صبا آمد عبیر افشان تو گوئی آتشین رویم
ززلف عنبرینش عودی اندر مجمر اندازد
ندانم تا بکی گردون خلاف طبع ما گردد
خدا این چرخ کج رفتار از گردش دراندازد
بلندی چون دهند اجرام علوی از حضیض او را
کز اوج التفاتش چشم لطف دلبر اندازد
نه کام از گردش گردون نه رامم گردش چشمی
چه شد ساقی که باری گردشی در ساغر اندازد
چو ما را آتشین رویت گلستان ارم باشد
خلیل آسا دلم خود را بروی آذر اندازد
دهد جانرا بباد اسرار اگر باد سحرگاهی
ز روی شاهد اسرار آن برقع براندازد
به پای انداز نظاره تن زارم سراندازد
صبا آمد عبیر افشان تو گوئی آتشین رویم
ززلف عنبرینش عودی اندر مجمر اندازد
ندانم تا بکی گردون خلاف طبع ما گردد
خدا این چرخ کج رفتار از گردش دراندازد
بلندی چون دهند اجرام علوی از حضیض او را
کز اوج التفاتش چشم لطف دلبر اندازد
نه کام از گردش گردون نه رامم گردش چشمی
چه شد ساقی که باری گردشی در ساغر اندازد
چو ما را آتشین رویت گلستان ارم باشد
خلیل آسا دلم خود را بروی آذر اندازد
دهد جانرا بباد اسرار اگر باد سحرگاهی
ز روی شاهد اسرار آن برقع براندازد
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۰۱
غم از حد برونی دارم امروز
دل لبریز خونی دارم امروز
فراق آمد زمان وصل سرشد
چه بخت واژگونی دارم امروز
قدی همچون الف ز آغوش جان رفت
ز غم قد چو نونی دارم امروز
چونی هر استخوانم درنوائی است
چه ساز ارغنونی دارم امروز
ز ناخن تیشهام در سینهٔ کوه
بپیشم بیستونی دارم امروز
ز تحریک مه محمل نشینم
نه صبری نی سکونی دارم امروز
بسر اسرار از سودای زلفش
زده شور و جنونی دارم امروز
دل لبریز خونی دارم امروز
فراق آمد زمان وصل سرشد
چه بخت واژگونی دارم امروز
قدی همچون الف ز آغوش جان رفت
ز غم قد چو نونی دارم امروز
چونی هر استخوانم درنوائی است
چه ساز ارغنونی دارم امروز
ز ناخن تیشهام در سینهٔ کوه
بپیشم بیستونی دارم امروز
ز تحریک مه محمل نشینم
نه صبری نی سکونی دارم امروز
بسر اسرار از سودای زلفش
زده شور و جنونی دارم امروز