عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
شد دهان شکرگو هر زخم نخجیر ترا
صید پیکانخورده داند لذت تیر ترا
جز حدیث بیستون در بزم شیرین نگذرد
آفرین ای ناله فرهاد تاثیر ترا
جور کن چندان که بتوانی که روز بازخواست
بر زبان شکوه شکر آید عنانگیر ترا
از چه خاکی ای دل ویران که از روز ازل
هیچکس از پیش خود نگرفت تعمیر ترا
بر در دیوانگی زد بر سر کوی تو دل
تا به گردن افکند زلف چو زنجیر ترا
صید دل نزدیک و تیر غمزه دائم در کمان
ای شکارانداز باعث چیست تاخیر ترا؟
گر خطایی رفت قدسی حرف نومیدی مزن
کی کریمان بر تو میگیرند تقصیر ترا
صید پیکانخورده داند لذت تیر ترا
جز حدیث بیستون در بزم شیرین نگذرد
آفرین ای ناله فرهاد تاثیر ترا
جور کن چندان که بتوانی که روز بازخواست
بر زبان شکوه شکر آید عنانگیر ترا
از چه خاکی ای دل ویران که از روز ازل
هیچکس از پیش خود نگرفت تعمیر ترا
بر در دیوانگی زد بر سر کوی تو دل
تا به گردن افکند زلف چو زنجیر ترا
صید دل نزدیک و تیر غمزه دائم در کمان
ای شکارانداز باعث چیست تاخیر ترا؟
گر خطایی رفت قدسی حرف نومیدی مزن
کی کریمان بر تو میگیرند تقصیر ترا
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
آه سحر نتیجه شرر میدهد مرا
نخل امید بین که چه بر میدهد مرا
خون میکند غمت جگرم را هزاربار
تا یک پیاله خون جگر میدهد مرا
بیهوشیام به طرز حریفان بزم نیست
ساقی می از سبوی دگر میدهد مرا
افتادهام به دام کسی کز غرور حسن
نه میکند هلاک و نه سر میدهد مرا
قدسی شود چو معرکه رستخیز، گرم
دل بد مکن که عشق ظفر میدهد مرا
نخل امید بین که چه بر میدهد مرا
خون میکند غمت جگرم را هزاربار
تا یک پیاله خون جگر میدهد مرا
بیهوشیام به طرز حریفان بزم نیست
ساقی می از سبوی دگر میدهد مرا
افتادهام به دام کسی کز غرور حسن
نه میکند هلاک و نه سر میدهد مرا
قدسی شود چو معرکه رستخیز، گرم
دل بد مکن که عشق ظفر میدهد مرا
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
چیزی نشد معلوم من از صحبت فرزانهها
بر قلب رسوایی زدم زین پس من و دیوانهها
از بیم سیل اشک من نیک و بد روی زمین
تا مردمان چشم خود بیرون شدند از خانهها
گر خود تهیدستم چه شد دستی ندارم بر فلک
چشک و دل من پر بود گنج است در ویرانهها
از گفتگوی این و آن تا کی فرورفتن توان
مردم ز غفلت تا به کی خواب آرد این افسانهها
ای ساقی روشندلان بازآ که اهل بزم را
گردید قالبها تهی پر شد ز خون پیمانهها
مرغان این بستانسرا رام و اسیرند از ازل
صیاد گو منت مکش از دامها و دانهها
ناخن به دلها میزنند از طرههای مهوشان
شاید اگر صاحبدلان ممنون شوند از شانهها
بر گرد شمع عارضت ای قبله روحانیان
خیل ملک پر میزنند از شوق چون پروانهها
قدسی ز بهر دوستی، هرکس تردد میکند
من هم پی پروانهای گردم در این کاشانهها
بر قلب رسوایی زدم زین پس من و دیوانهها
از بیم سیل اشک من نیک و بد روی زمین
تا مردمان چشم خود بیرون شدند از خانهها
گر خود تهیدستم چه شد دستی ندارم بر فلک
چشک و دل من پر بود گنج است در ویرانهها
از گفتگوی این و آن تا کی فرورفتن توان
مردم ز غفلت تا به کی خواب آرد این افسانهها
ای ساقی روشندلان بازآ که اهل بزم را
گردید قالبها تهی پر شد ز خون پیمانهها
مرغان این بستانسرا رام و اسیرند از ازل
صیاد گو منت مکش از دامها و دانهها
ناخن به دلها میزنند از طرههای مهوشان
شاید اگر صاحبدلان ممنون شوند از شانهها
بر گرد شمع عارضت ای قبله روحانیان
خیل ملک پر میزنند از شوق چون پروانهها
قدسی ز بهر دوستی، هرکس تردد میکند
من هم پی پروانهای گردم در این کاشانهها
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
دل یکی وز هر طرف بر سینه داغ دیگریست
بهر یک پروانه از هر سو چراغ دیگریست
هر طرف رنگی دگر برمیکند نظّارهاش
ساقی ما گلگل امشب از ایاغ دیگریست
آنکه او را روز و شب در کعبه میجویی سراغ
پیش رندان در خراباتش سراغ دیگریست
روزنم هرگز چنین روشن نبود از ماهتاب
کلبه ما روشن امشب از چراغ دیگریست
شیشه را گیرم به لب ساقی چو ساغر کم دهد
امشبم در بادهپیمایی دماغ دیگریست
طعنه وارستگی تا چند قدسی را هنوز
بر دل از هر حلقه زلف تو داغ دیگریست
بهر یک پروانه از هر سو چراغ دیگریست
هر طرف رنگی دگر برمیکند نظّارهاش
ساقی ما گلگل امشب از ایاغ دیگریست
آنکه او را روز و شب در کعبه میجویی سراغ
پیش رندان در خراباتش سراغ دیگریست
روزنم هرگز چنین روشن نبود از ماهتاب
کلبه ما روشن امشب از چراغ دیگریست
شیشه را گیرم به لب ساقی چو ساغر کم دهد
امشبم در بادهپیمایی دماغ دیگریست
طعنه وارستگی تا چند قدسی را هنوز
بر دل از هر حلقه زلف تو داغ دیگریست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
زاهد ز منع تو دل صد بینوا شکست
خون پیاله ریختی و رنگ ما شکست
آگه نیم که سنگ کجا خورده شیشهام
دانم که دل شکسته ندانم کجا شکست
امشب که بود نکهت پیراهن امید
طالع نگر که خار به پای صبا شکست
دامنکشان گذشتی و صد جیب پاره شد
بیگانه گشتی و دل صد آشنا شکست
تا کی دهیم جلوه دل زنگ بسته را؟
هرکس شکست آینه ما بجا شکست
از خارخار سینه دلم را قرار نیست
بازم ز رهگذار که خاری به پا شکست؟
عاشق قدم به کوی سلامت نمینهد
خواهد برای شیشه خویش از خدا شکست
سنجیده دل به شادی عالم غم ترا
خاکش به سر که گوهر غم را بها شکست
قدسی به کام خویش مراد انتخاب کن
چون لطف یار قفل در مدعا شکست
خون پیاله ریختی و رنگ ما شکست
آگه نیم که سنگ کجا خورده شیشهام
دانم که دل شکسته ندانم کجا شکست
امشب که بود نکهت پیراهن امید
طالع نگر که خار به پای صبا شکست
دامنکشان گذشتی و صد جیب پاره شد
بیگانه گشتی و دل صد آشنا شکست
تا کی دهیم جلوه دل زنگ بسته را؟
هرکس شکست آینه ما بجا شکست
از خارخار سینه دلم را قرار نیست
بازم ز رهگذار که خاری به پا شکست؟
عاشق قدم به کوی سلامت نمینهد
خواهد برای شیشه خویش از خدا شکست
سنجیده دل به شادی عالم غم ترا
خاکش به سر که گوهر غم را بها شکست
قدسی به کام خویش مراد انتخاب کن
چون لطف یار قفل در مدعا شکست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
غیر از شکن طره به جایی گذرم نیست
جز کنج قفس راه به جای دگرم نیست
چون غنچه پژمردهام و لاله بیرنگ
زان روز که غم در دل و خون در جگرم نیست
من بوی گل از داغ دل خویش شنیدم
حاجت به مددکاری باد سحرم نیست
بر آتش می بس که نظر دوختهام دوش
امروز چو ساغر مژه در چشم ترم نیست
ترسم دگری چون تو درآید به خیالم
در پیش تو بر آینه زان رو نظرم نیست
کوته نکنم دست دل از شاخ تمنا
امید خزان هست، چه شد گر ثمرم نیست
جز کنج قفس راه به جای دگرم نیست
چون غنچه پژمردهام و لاله بیرنگ
زان روز که غم در دل و خون در جگرم نیست
من بوی گل از داغ دل خویش شنیدم
حاجت به مددکاری باد سحرم نیست
بر آتش می بس که نظر دوختهام دوش
امروز چو ساغر مژه در چشم ترم نیست
ترسم دگری چون تو درآید به خیالم
در پیش تو بر آینه زان رو نظرم نیست
کوته نکنم دست دل از شاخ تمنا
امید خزان هست، چه شد گر ثمرم نیست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
گرم قتلم آمد آن شوخ و به استغنا گذشت
آتش از خس نگذرد هرگز چنین کز ما گذشت
هرچه با زلف تو میماند دل از کف میبرد
روز عمرم در تمنای شب یلدا گذشت
خاک بادا بر سرم گر نام عریانی برم
من که در دیوانگی موی سرم از پا گذشت
از فغانم پرس کامشب با دل گردون چه کرد
تیشه فرهاد میداند چه بر خارا گذشت
لاله بر گرد دمن پژمرده دیدم سوختم
بر سیهبختی که اوقاتش در آن صحرا گذشت
کی کند سر در سر هر قطره طوفان بلا؟
کار سیل چشمم از همچشمی دریا گذشت
سوختم قدسی که مخصوص تغافل هم نیم
دوستم از پیش چون دشمن به استغنا گذشت
آتش از خس نگذرد هرگز چنین کز ما گذشت
هرچه با زلف تو میماند دل از کف میبرد
روز عمرم در تمنای شب یلدا گذشت
خاک بادا بر سرم گر نام عریانی برم
من که در دیوانگی موی سرم از پا گذشت
از فغانم پرس کامشب با دل گردون چه کرد
تیشه فرهاد میداند چه بر خارا گذشت
لاله بر گرد دمن پژمرده دیدم سوختم
بر سیهبختی که اوقاتش در آن صحرا گذشت
کی کند سر در سر هر قطره طوفان بلا؟
کار سیل چشمم از همچشمی دریا گذشت
سوختم قدسی که مخصوص تغافل هم نیم
دوستم از پیش چون دشمن به استغنا گذشت
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
می دید رویت آینه و دیده برنداشت
خشنود شد دلم که ز مهرت خبر نداشت
برگ گلی نبرد صبا از چمن برون
کز درد، بلبلی ز پیاش ناله برنداشت
در حیرتم که دیده ازو برنداشتم
دل را چگونه برد که چشمم خبر نداشت
در خاک خفتهایم چو گنج و مقیدیم
مردیم و غم ز دامن ما دست برنداشت
دامن ز ننگ صحبت من چید هرکه بود
غیر از جنون عشق که از من بتر نداشت
چشم دلم ز نور رخ او لبالب است
در حیرتم ز طور که تاب نظر نداشت
از جور خویش میکُشدم ورنه در دلش
هرگز فغان بیاثر من اثر نداشت
خشنود شد دلم که ز مهرت خبر نداشت
برگ گلی نبرد صبا از چمن برون
کز درد، بلبلی ز پیاش ناله برنداشت
در حیرتم که دیده ازو برنداشتم
دل را چگونه برد که چشمم خبر نداشت
در خاک خفتهایم چو گنج و مقیدیم
مردیم و غم ز دامن ما دست برنداشت
دامن ز ننگ صحبت من چید هرکه بود
غیر از جنون عشق که از من بتر نداشت
چشم دلم ز نور رخ او لبالب است
در حیرتم ز طور که تاب نظر نداشت
از جور خویش میکُشدم ورنه در دلش
هرگز فغان بیاثر من اثر نداشت
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
ما را ز دست جور تو پای گریز نیست
راحت، نصیب دیده خونابه ریز نیست
شد سنگ، خاک در کف طفلان ز انتظار
داغم ازین خرابه که دیوانهخیز نیست
با دشمنم چه کار که از بیتعلقی
با دوست هم مرا سر و برگ ستیز نیست
در بزم اهل درد به یک جو نمیخرند
گر شیشهای ز سنگ بلا ریزریز نیست
خوبان این دیار ندارند یک شهید
دردا که تیغ غمزه درین شهر تیز نیست
گویا ز چشم حلقه زلفش فتاده است
باد صبا که میوزد و مشک بیز نیست
داغم که دم ز سوز محبت چرا زند
پروانه را که بال و پر شعله ریز نیست
قدسی فتادهام به طلسمی که چون قفس
صد رخنه بیش دارد و راه گریز نیست
راحت، نصیب دیده خونابه ریز نیست
شد سنگ، خاک در کف طفلان ز انتظار
داغم ازین خرابه که دیوانهخیز نیست
با دشمنم چه کار که از بیتعلقی
با دوست هم مرا سر و برگ ستیز نیست
در بزم اهل درد به یک جو نمیخرند
گر شیشهای ز سنگ بلا ریزریز نیست
خوبان این دیار ندارند یک شهید
دردا که تیغ غمزه درین شهر تیز نیست
گویا ز چشم حلقه زلفش فتاده است
باد صبا که میوزد و مشک بیز نیست
داغم که دم ز سوز محبت چرا زند
پروانه را که بال و پر شعله ریز نیست
قدسی فتادهام به طلسمی که چون قفس
صد رخنه بیش دارد و راه گریز نیست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
لب عاشق به حرف شکوه بیداد نگشاید
زبان بیدلان چون غنچه از هر باد نگشاید
چنین کز شش جهت راه امیدم بسته شد ترسم
که بر من آسمان هم ناوک بیداد نگشاید
دل آسوده را محبت کی به جوش آرد
فسون، بند از زبان سوسن آزاد نگشاید
ز بیدردی نبستم لب از افغان شام هجرانش
دم آخر، گره چون بر زبان افتاد، نگشاید
ز قید عشقبازی لذتی دیدم که میخواهم
پس از بسملشدن هم بند من صیاد نگشاید
ره غم میروی قدسی، ز دلتنگی چه سود افغان
جرس را عقده دل هرگز از فریاد نگشاید
زبان بیدلان چون غنچه از هر باد نگشاید
چنین کز شش جهت راه امیدم بسته شد ترسم
که بر من آسمان هم ناوک بیداد نگشاید
دل آسوده را محبت کی به جوش آرد
فسون، بند از زبان سوسن آزاد نگشاید
ز بیدردی نبستم لب از افغان شام هجرانش
دم آخر، گره چون بر زبان افتاد، نگشاید
ز قید عشقبازی لذتی دیدم که میخواهم
پس از بسملشدن هم بند من صیاد نگشاید
ره غم میروی قدسی، ز دلتنگی چه سود افغان
جرس را عقده دل هرگز از فریاد نگشاید
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
جوش میام چو خم به خروش آشنا نکرد
صد شیشهام چو توبه شکست و صدا نکرد
خونگرمی زمانه ز من دست برنداشت
از رنگ و بو چو برگ گلم تا جدا نکرد
خرسند از آشنایی ضعفم که هیچگاه
گوش مرا به ناله من آشنا نکرد
مخمور اگر فتد به قدح، عیب او مکن
نرگس مگر به دیده تو چشم وا نکرد؟
چون غنچه سر به جیب و گریبان پر از مژه
نظّاره در لباس، کسی همچو ما نکرد
دستم پیالهگیرتر از شاخ نرگس است
درد خمار را به ازین کس دوا نکرد
بر گوش کس نخورد فغانم ز بیکسی
تا بر نخورد همنفسی، نی صدا نکرد
تنها، برابر همه خونابه میخورد
چون داغ لاله در دل پیمانه جا نکرد؟
صد شیشهام چو توبه شکست و صدا نکرد
خونگرمی زمانه ز من دست برنداشت
از رنگ و بو چو برگ گلم تا جدا نکرد
خرسند از آشنایی ضعفم که هیچگاه
گوش مرا به ناله من آشنا نکرد
مخمور اگر فتد به قدح، عیب او مکن
نرگس مگر به دیده تو چشم وا نکرد؟
چون غنچه سر به جیب و گریبان پر از مژه
نظّاره در لباس، کسی همچو ما نکرد
دستم پیالهگیرتر از شاخ نرگس است
درد خمار را به ازین کس دوا نکرد
بر گوش کس نخورد فغانم ز بیکسی
تا بر نخورد همنفسی، نی صدا نکرد
تنها، برابر همه خونابه میخورد
چون داغ لاله در دل پیمانه جا نکرد؟
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
دل داشت ز بخت سیه امید، غلط کرد
گل خواست به دامن کند از بید، غلط کرد
با آمدنت، رفتن شب، دوش یکی بود
گویا که ترا صبح به خورشید غلط کرد
خوش در پی ناکامیام افتاده، مگر بخت
حرمان مرا باز به امید غلط کرد؟
آهنگ محبت نبود ساز فلک را
کو ناله ناقوس، که ناهید غلط کرد
از تیرگی بخت دمادم دل قدسی
خود را به غم از حسرت جاوید غلط کرد
گل خواست به دامن کند از بید، غلط کرد
با آمدنت، رفتن شب، دوش یکی بود
گویا که ترا صبح به خورشید غلط کرد
خوش در پی ناکامیام افتاده، مگر بخت
حرمان مرا باز به امید غلط کرد؟
آهنگ محبت نبود ساز فلک را
کو ناله ناقوس، که ناهید غلط کرد
از تیرگی بخت دمادم دل قدسی
خود را به غم از حسرت جاوید غلط کرد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
چون غنچه دلم از نم خون زنگ برآورد
خون دل من عاقبت این رنگ برآورد
نه غنچه این باغم و نه لاله این دشت
عشق از چه سیهبختم و دلتنگ برآورد؟
در بزم تو امشب به دلم خوش اثری داشت
هر نغمه که مطرب ز رگ چنگ برآورد
ننشست موافق به کسی نقش مرادم
با هرکه در صلح زدم جنگ برآورد
هرگز نشد از لذت دیدار تسلی
حرص نگهت چشم مرا تنگ برآورد
آهم به وفا کرد ترا گرمتر از من
دود دلم آتش ز دل سنگ برآورد
خون دل من عاقبت این رنگ برآورد
نه غنچه این باغم و نه لاله این دشت
عشق از چه سیهبختم و دلتنگ برآورد؟
در بزم تو امشب به دلم خوش اثری داشت
هر نغمه که مطرب ز رگ چنگ برآورد
ننشست موافق به کسی نقش مرادم
با هرکه در صلح زدم جنگ برآورد
هرگز نشد از لذت دیدار تسلی
حرص نگهت چشم مرا تنگ برآورد
آهم به وفا کرد ترا گرمتر از من
دود دلم آتش ز دل سنگ برآورد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
ز آب چشم من هر قطره طوفان دگر باشد
به جز دامان صحرا کاش دامان دگر باشد
چو آیی در دلم، هر داغش آتشخانهای بینی
گلی دارم که هر برگش گلستان دگر باشد
ندانم کز کدامین چاک پیراهن برآرم سر
که هر چاک گریبانم، گریبان دگر باشد
نیندازد به سویم تیر کز حرمان پیکانش
به دل هر لحظه زهرآلود پیکان دگر باشد
دلی دارم که چون سیماب اگر صد پارهاش سازی
پی بسملشدن هر پاره را جان دگر باشد
دگرگون است احوالم عجب دارم که چون قدسی
دلم را طاقت یک روزه حرمان دگر باشد
به جز دامان صحرا کاش دامان دگر باشد
چو آیی در دلم، هر داغش آتشخانهای بینی
گلی دارم که هر برگش گلستان دگر باشد
ندانم کز کدامین چاک پیراهن برآرم سر
که هر چاک گریبانم، گریبان دگر باشد
نیندازد به سویم تیر کز حرمان پیکانش
به دل هر لحظه زهرآلود پیکان دگر باشد
دلی دارم که چون سیماب اگر صد پارهاش سازی
پی بسملشدن هر پاره را جان دگر باشد
دگرگون است احوالم عجب دارم که چون قدسی
دلم را طاقت یک روزه حرمان دگر باشد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
رسد گر بر لبم جان، چون رسی، ناچار برگردد
بیا تا آفتابم از سر دیوار برگردد
چنان از خوی او شد برطرف آیین پیوستن
که با هم سربهسر ننهاده خط، پرگار برگردد
ز بس طبع جفا نازک شد از همراهی خویت
چو گل پهلو زند بر خار، نیش خار برگردد
به نوعی روی دل سوی تو آوردم که میترسم
سوی دل مردمان دیده را رفتار برگردد
غمش در خاطر از بس مانده، ترسم خرمی گردد
که بر شاخی چو ماند میوهای بسیار، برگردد
سخن زان غمزه گویا بر زبان دارد، که قدسی را
نفس آید سلامت بر لب و افگار برگردد
بیا تا آفتابم از سر دیوار برگردد
چنان از خوی او شد برطرف آیین پیوستن
که با هم سربهسر ننهاده خط، پرگار برگردد
ز بس طبع جفا نازک شد از همراهی خویت
چو گل پهلو زند بر خار، نیش خار برگردد
به نوعی روی دل سوی تو آوردم که میترسم
سوی دل مردمان دیده را رفتار برگردد
غمش در خاطر از بس مانده، ترسم خرمی گردد
که بر شاخی چو ماند میوهای بسیار، برگردد
سخن زان غمزه گویا بر زبان دارد، که قدسی را
نفس آید سلامت بر لب و افگار برگردد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
هرگز مرا به کعبه ز دیر التجا نشد
یک حاجتم نماند که آنجا روا نشد
بختم فریب جلوه نیکاختری نخورد
فرقم زبون سایه بال هما نشد
در حیرت از شکستگی شیشه دلم
با آنکه هرگز از کف خوبان رها نشد
روز وصال نیست جز این حیرتم که چون
در دیدهام نظاره ازین بیش جا نشد؟
تا عشق، توبه داد دلم را ز ترک خویش
یک سجدهام ز طاعت خوبان قضا نشد
باشد هنوز حسرت تیر تو در دلم
با آنکه یک خدنگ تو از دل خطا نشد
ننشست فتنهای ز حوادث درین دیار
کز قامت تو فتنه دیگر بپا نشد
روزی به شام برد به کوری، چو خفتگان
صبحی که چشم مهر به روی تو وا نشد
یک بار یافتم ز تو دستور سجدهای
چون سایهام ز خاک، دگر تن جدا نشد
با آنکه نقد عمر، مرا صرف دوست شد
یک روزه دین مدت وصلش ادا نشد
هرجا حدیث زلف تو مذکور شد مرا
بر تن کدام مو که زبان دعا نشد؟
ما را همین بس است که بیگانه شد ز غیر
قدسی چه غم که یار به ما آشنا نشد
یک حاجتم نماند که آنجا روا نشد
بختم فریب جلوه نیکاختری نخورد
فرقم زبون سایه بال هما نشد
در حیرت از شکستگی شیشه دلم
با آنکه هرگز از کف خوبان رها نشد
روز وصال نیست جز این حیرتم که چون
در دیدهام نظاره ازین بیش جا نشد؟
تا عشق، توبه داد دلم را ز ترک خویش
یک سجدهام ز طاعت خوبان قضا نشد
باشد هنوز حسرت تیر تو در دلم
با آنکه یک خدنگ تو از دل خطا نشد
ننشست فتنهای ز حوادث درین دیار
کز قامت تو فتنه دیگر بپا نشد
روزی به شام برد به کوری، چو خفتگان
صبحی که چشم مهر به روی تو وا نشد
یک بار یافتم ز تو دستور سجدهای
چون سایهام ز خاک، دگر تن جدا نشد
با آنکه نقد عمر، مرا صرف دوست شد
یک روزه دین مدت وصلش ادا نشد
هرجا حدیث زلف تو مذکور شد مرا
بر تن کدام مو که زبان دعا نشد؟
ما را همین بس است که بیگانه شد ز غیر
قدسی چه غم که یار به ما آشنا نشد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
ز دلها درد دل برداشتن هم عالمی دارد
به بالای غم من ریز گو هرکس غمی دارد
طبیعی نیست با مردم، تواضعهای میخواران
ملایم مینماید خار تا اندک نمی دارد
من از تنهایی خود گر زنم فریاد، معذورم
چرا نالان بود بلبل که چون گل همدمی دارد
رکاب آن سوار آخر به دستم خواهد افتادن
نیم نومید من هم، گر سلیمان خاتمی دارد
مصیبت دیده پهلوی طربناکان ندارد جا
بیا گو در صف ما باش هر کو ماتمی دارد
ز چوب خشک، خوبان میتراشند آشنا قدسی
نگر چون زلفشان از شانه هر سو محرمی دارد
به بالای غم من ریز گو هرکس غمی دارد
طبیعی نیست با مردم، تواضعهای میخواران
ملایم مینماید خار تا اندک نمی دارد
من از تنهایی خود گر زنم فریاد، معذورم
چرا نالان بود بلبل که چون گل همدمی دارد
رکاب آن سوار آخر به دستم خواهد افتادن
نیم نومید من هم، گر سلیمان خاتمی دارد
مصیبت دیده پهلوی طربناکان ندارد جا
بیا گو در صف ما باش هر کو ماتمی دارد
ز چوب خشک، خوبان میتراشند آشنا قدسی
نگر چون زلفشان از شانه هر سو محرمی دارد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸