عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
ترک تو چون ز دل کسی ای دلستان کند
جانی تو جان، چگونه کسی ترک جان کند
نالد به یاد سرو قد دلکشت همان
مرغ دلم بسدره اگر آشیان کند
من آدمی بجز تو ندیدم که چون پری
از خلق دل عیان برد و رخ نهان کند
با صد زبان غمت نتوان گفت پیش خلق
شرح غم تو دل به کدامین زبان کند
جان و دلست منزل و مأوای او که او
منزل به دل نماید و مأوا به جان کند
گفتی دلت چه خواهد از آن، لطف یا ستم
خواهد دلم که آنچه دلش خواهد آن کند
از پیریم چه باک که صد پیر چون مرا
پیر مغان به یک قدح می جوان کند
پیران جوان شوند به میخانه به رفیق
چندی به صدق خدمت پیر مغان کند
جانی تو جان، چگونه کسی ترک جان کند
نالد به یاد سرو قد دلکشت همان
مرغ دلم بسدره اگر آشیان کند
من آدمی بجز تو ندیدم که چون پری
از خلق دل عیان برد و رخ نهان کند
با صد زبان غمت نتوان گفت پیش خلق
شرح غم تو دل به کدامین زبان کند
جان و دلست منزل و مأوای او که او
منزل به دل نماید و مأوا به جان کند
گفتی دلت چه خواهد از آن، لطف یا ستم
خواهد دلم که آنچه دلش خواهد آن کند
از پیریم چه باک که صد پیر چون مرا
پیر مغان به یک قدح می جوان کند
پیران جوان شوند به میخانه به رفیق
چندی به صدق خدمت پیر مغان کند
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
گر چرخ فلک با همه کس جور و جفا کرد
با هیچ کس از جور نکرد آنچه بما کرد
تا بود فلک با من غمدیده به کین بود
تا کرد جهان با من دلخسته جفا کرد
نومید مرا از در دلدار جدا ساخت
ناکام مرا از بر جانانه جدا کرد
این است اگر درد جدائی ز غمش کشت
صیاد من آن صید که از قید رها کرد
ابروی تو دل را سپر تیغ ستم ساخت
مژگان تو جان را هدف تیر بلا کرد
شاها نظری سوی گدا کن که زمانه
بسیار گدا شاه و بسی شاه گدا کرد
تا یافت رفیق از لب تو لذت دشنام
هر چند که دشنام شنید از تو دعا کرد
با هیچ کس از جور نکرد آنچه بما کرد
تا بود فلک با من غمدیده به کین بود
تا کرد جهان با من دلخسته جفا کرد
نومید مرا از در دلدار جدا ساخت
ناکام مرا از بر جانانه جدا کرد
این است اگر درد جدائی ز غمش کشت
صیاد من آن صید که از قید رها کرد
ابروی تو دل را سپر تیغ ستم ساخت
مژگان تو جان را هدف تیر بلا کرد
شاها نظری سوی گدا کن که زمانه
بسیار گدا شاه و بسی شاه گدا کرد
تا یافت رفیق از لب تو لذت دشنام
هر چند که دشنام شنید از تو دعا کرد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
فغان که مدعیان از منت جدا کردند
مرا به درد جدائیت مبتلا کردند
به درد مردم و آن کافران سنگین دل
نه رحم بر من و نه شرم از خدا کردند
چو آخرم ز تو می ساختند بیگانه
چرا نخست مرا با تو آشنا کردند
مباد دیدن رویت نصیب آنکس را
که از نظاره ی روی تو منع ما کردند
زسست مهری مه طلعتان فغان کاین قوم
به کس نه مهر نمودند و نه وفا کردند
شهید عشق نخوانند آن شهیدان را
که زیر تیغ ستم فکر خونبها کردند
غریب نیست نکردند رحم اگر به رفیق
ازان گروه که کردند جور تا کردند
مرا به درد جدائیت مبتلا کردند
به درد مردم و آن کافران سنگین دل
نه رحم بر من و نه شرم از خدا کردند
چو آخرم ز تو می ساختند بیگانه
چرا نخست مرا با تو آشنا کردند
مباد دیدن رویت نصیب آنکس را
که از نظاره ی روی تو منع ما کردند
زسست مهری مه طلعتان فغان کاین قوم
به کس نه مهر نمودند و نه وفا کردند
شهید عشق نخوانند آن شهیدان را
که زیر تیغ ستم فکر خونبها کردند
غریب نیست نکردند رحم اگر به رفیق
ازان گروه که کردند جور تا کردند
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
دلم به وصل تو روزی که شادمان باشد
به روزگار مرا روز خوش همان باشد
به خاک پای تو جانا قسم که در پایت
کنم نثار گرم صد هزار جان باشد
دل من از غم تو تا به کی بود غمگین
دل رقیب ز تو چند شادمان باشد
روا مدار ازین بیش و بیش ازین مپسند
که عاشق از تو چنین، بلهوس چنان باشد
گلی چو آن گل عارض مهی چو آن مه رخ
نه بر زمین بود و نه بر آسمان باشد
بود چو دشمن یاران، رفیق یار آن به
که یار من نبود یار دیگران باشد
به روزگار مرا روز خوش همان باشد
به خاک پای تو جانا قسم که در پایت
کنم نثار گرم صد هزار جان باشد
دل من از غم تو تا به کی بود غمگین
دل رقیب ز تو چند شادمان باشد
روا مدار ازین بیش و بیش ازین مپسند
که عاشق از تو چنین، بلهوس چنان باشد
گلی چو آن گل عارض مهی چو آن مه رخ
نه بر زمین بود و نه بر آسمان باشد
بود چو دشمن یاران، رفیق یار آن به
که یار من نبود یار دیگران باشد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
کی جز تو در دل من دلدار دیگر آید
بیرون نمی روی تو تا دیگری درآید
با من مگو که بگذار از دست دامن یار
این کار نیست کاری کز دست من برآید
از صنع کلک آید بس نقش نیک اما
مشکل ز نقش رویت نقش نکوتر آید
هر جا که حور و طوبی گویند پیش چشمم
قدت شود مجسم، رویت مصور آید
گرد سر خیالت گردم که در دل من
صد بار بیش آید آن دم که کمتر آید
گفتم به بر کی آیی ای رشک سرو و مه، گفت
کی سرو آورد بر، کی ماه دربر آید
گیرم رفیق گوید ترک هوای جانان
آن کیست کز وی او را این حرف باور آید
بیرون نمی روی تو تا دیگری درآید
با من مگو که بگذار از دست دامن یار
این کار نیست کاری کز دست من برآید
از صنع کلک آید بس نقش نیک اما
مشکل ز نقش رویت نقش نکوتر آید
هر جا که حور و طوبی گویند پیش چشمم
قدت شود مجسم، رویت مصور آید
گرد سر خیالت گردم که در دل من
صد بار بیش آید آن دم که کمتر آید
گفتم به بر کی آیی ای رشک سرو و مه، گفت
کی سرو آورد بر، کی ماه دربر آید
گیرم رفیق گوید ترک هوای جانان
آن کیست کز وی او را این حرف باور آید
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
غنچه و سرو کار آن قد و دهن نمی کند
سرو نمی خرامد و غنچه سخن نمی کند
بیش ز من به یار نو مهر کند که از وفا
یار نو آنچه می کند یار کهن نمی کند
دعوی دوستی به من دارد و می کشد مرا
می کند آنچه او به من دشمن من نمی کند
به بودم ز جان بسی یاد تو کانچه یاد تو
با دل خسته می کند روح به تن نمی کند
صید ضعیفم و بود ناله نه از ضعیفیم
نالم از آن که صیدم آن صیدفکن نمی کند
ترک وطن نمی کند دل به بهشت، وین عجب
کز سوی کوی او دلم میل وطن نمی کند
گوش کند به کوی او هر که رفیق ناله ام
گوش دگر به ناله ی مرغ چمن نمی کند
سرو نمی خرامد و غنچه سخن نمی کند
بیش ز من به یار نو مهر کند که از وفا
یار نو آنچه می کند یار کهن نمی کند
دعوی دوستی به من دارد و می کشد مرا
می کند آنچه او به من دشمن من نمی کند
به بودم ز جان بسی یاد تو کانچه یاد تو
با دل خسته می کند روح به تن نمی کند
صید ضعیفم و بود ناله نه از ضعیفیم
نالم از آن که صیدم آن صیدفکن نمی کند
ترک وطن نمی کند دل به بهشت، وین عجب
کز سوی کوی او دلم میل وطن نمی کند
گوش کند به کوی او هر که رفیق ناله ام
گوش دگر به ناله ی مرغ چمن نمی کند
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
آنچنان از تب عشق تو تنم میسوزد
که ز تاب تب تن پیرهنم میسوزد
شعلهخویی زده در جان من آتش که اگر
برمش نام، زبان در دهنم میسوزد
تا مرا ز آتش غیرت بگدازد با غیر
میکند گرمی و در انجمنم میسوزد
قصهٔ لیلی و شیرین شنوم چون جایی
درد مجنون و غم کوهکنم میسوزد
در هوای گل رویش چو به گلگشت چمن
میروم نالهٔ مرغ چمنم میسوزد
میشود شمع سراپردهٔ اغیار ز رشک
همچو پروانه به هر انجمنم میسوزد
طُرفه حالیست رفیق این که چو پروانه و شمع
یار با خویش به یک پیرهنم میسوزد
که ز تاب تب تن پیرهنم میسوزد
شعلهخویی زده در جان من آتش که اگر
برمش نام، زبان در دهنم میسوزد
تا مرا ز آتش غیرت بگدازد با غیر
میکند گرمی و در انجمنم میسوزد
قصهٔ لیلی و شیرین شنوم چون جایی
درد مجنون و غم کوهکنم میسوزد
در هوای گل رویش چو به گلگشت چمن
میروم نالهٔ مرغ چمنم میسوزد
میشود شمع سراپردهٔ اغیار ز رشک
همچو پروانه به هر انجمنم میسوزد
طُرفه حالیست رفیق این که چو پروانه و شمع
یار با خویش به یک پیرهنم میسوزد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
خوشا کسی که کباب و شراب با تو خورد
شراب با تو بنوشد کباب با تو خورد
شود به ذائقه چون شهد ناب شیرینش
اگر کسی به مثل زهر ناب با تو خورد
به روز محشر ز مستی مگر شود بیدار
شبی شراب کسی گر بخواب با تو خورد
تمام عمر خورد بی تو خون دل روزی
به عمر خویش هر آنکو شراب با تو خورد
شراب با تو خورد چند مدعی یارب
دگر محال نیابد که آب با تو خورد
تو آن نگار مسیحا دمی که می خواهد
مسیح از قدح آفتاب با تو خورد
ز هول روز حسابش بود رفیق چه باک
اگر شبی قدح بی حساب با تو خورد
شراب با تو بنوشد کباب با تو خورد
شود به ذائقه چون شهد ناب شیرینش
اگر کسی به مثل زهر ناب با تو خورد
به روز محشر ز مستی مگر شود بیدار
شبی شراب کسی گر بخواب با تو خورد
تمام عمر خورد بی تو خون دل روزی
به عمر خویش هر آنکو شراب با تو خورد
شراب با تو خورد چند مدعی یارب
دگر محال نیابد که آب با تو خورد
تو آن نگار مسیحا دمی که می خواهد
مسیح از قدح آفتاب با تو خورد
ز هول روز حسابش بود رفیق چه باک
اگر شبی قدح بی حساب با تو خورد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
دانی که از هجران تو بر ما چه شبها بگذرد
یک شب ز هجر چون تویی گر بر تو چون ما بگذرد
هر جا که روزی دیده ام کان سرو بالا بگذرد
هر روز آنجا بگذرم شاید که آنجا بگذرد
هر روز و هر شب بگذرم تنها به کوی او که او
شاید که روزی یا شبی زان راه تنها بگذرد
او نگذرد سوی من و هر روز من در راه او
کامروز سوی من اگر نگذشت فردا بگذرد
ناصح ز کوی آن پسر منعم تواند کرد اگر
او را فتد روزی گذر آنجا وز آنجا بگذرد
از سختی جان کندنم آگه کنید آن شوخ را
طفلست شاید بر سرم بهر تماشا بگذرد
درمان دردم کن کنون ورنه پشیمان می شوی
وقتی که بیمار تو را کار از مداوا بگذرد
با ما بساز ای بی وفا روز و شبی کز بعد ما
بسیار آید روزها، بسیار شبها بگذرد
نالد چو قمری هر طرف مرغ دلم از شوق او
دامن کشان هر جا رفیق آن سرو رعنا بگذرد
یک شب ز هجر چون تویی گر بر تو چون ما بگذرد
هر جا که روزی دیده ام کان سرو بالا بگذرد
هر روز آنجا بگذرم شاید که آنجا بگذرد
هر روز و هر شب بگذرم تنها به کوی او که او
شاید که روزی یا شبی زان راه تنها بگذرد
او نگذرد سوی من و هر روز من در راه او
کامروز سوی من اگر نگذشت فردا بگذرد
ناصح ز کوی آن پسر منعم تواند کرد اگر
او را فتد روزی گذر آنجا وز آنجا بگذرد
از سختی جان کندنم آگه کنید آن شوخ را
طفلست شاید بر سرم بهر تماشا بگذرد
درمان دردم کن کنون ورنه پشیمان می شوی
وقتی که بیمار تو را کار از مداوا بگذرد
با ما بساز ای بی وفا روز و شبی کز بعد ما
بسیار آید روزها، بسیار شبها بگذرد
نالد چو قمری هر طرف مرغ دلم از شوق او
دامن کشان هر جا رفیق آن سرو رعنا بگذرد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
گر ناله ی زارم اثری داشته باشد
شام شب تارم سحری داشته باشد
جایی نکند غیر سر کوی تو پرواز
گر مرغ دلم بال و پری داشته باشد
گر داد ز من داشته باشد عجبی نیست
هر کس چو تو بیدادگری داشته باشد
ای محرم خلوت مکنش منع غریبی
گر دیده به دیوار و دری داشته باشد
باشد به منش لطفی و ترسم که مبادا
این لطف نهان با دگری داشته باشد
در رهگذر او بسپارید به خاکم
تا بر سر خاکم گذری داشته باشد
آن کز خبرش حال رفیق است پریشان
ای کاش ز حالش خبری داشته باشد
شام شب تارم سحری داشته باشد
جایی نکند غیر سر کوی تو پرواز
گر مرغ دلم بال و پری داشته باشد
گر داد ز من داشته باشد عجبی نیست
هر کس چو تو بیدادگری داشته باشد
ای محرم خلوت مکنش منع غریبی
گر دیده به دیوار و دری داشته باشد
باشد به منش لطفی و ترسم که مبادا
این لطف نهان با دگری داشته باشد
در رهگذر او بسپارید به خاکم
تا بر سر خاکم گذری داشته باشد
آن کز خبرش حال رفیق است پریشان
ای کاش ز حالش خبری داشته باشد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
چند روزی از سر کویت سفر خواهیم کرد
چندی از کوی تو رفع دردسر خواهیم کرد
جای نان اندر بغل خواهیم لخت دل نهاد
جای آب اندر سبو خون جگر خواهیم کرد
هر کجا سنگی به دست افتد بدل خواهیم کوفت
هر کجا خاکی بچشم آید به سر خواهیم کرد
بی تو گر روزی به صد حسرت به سر خواهیم برد
خلق را بیدار از آه بی اثر خواهیم کرد
گر به گلشن بی گل رویت قدم خواهم نهاد
در چمن بی قد سروت گر گذر خواهیم کرد
همچو بلبل ناله در هر گام برخواهیم داشت
همچو قمری نوحه ای هر لحظه سر خواهیم کرد
اینقدر زین غصه خاک غم بر سر خواهیم ریخت
کز ته آن سر به روز محشر برخواهیم کرد
از فغان هر کس که منع ما کند بی او رفیق
ما به رغمش بیشتر از پیشتر خواهیم کرد
چندی از کوی تو رفع دردسر خواهیم کرد
جای نان اندر بغل خواهیم لخت دل نهاد
جای آب اندر سبو خون جگر خواهیم کرد
هر کجا سنگی به دست افتد بدل خواهیم کوفت
هر کجا خاکی بچشم آید به سر خواهیم کرد
بی تو گر روزی به صد حسرت به سر خواهیم برد
خلق را بیدار از آه بی اثر خواهیم کرد
گر به گلشن بی گل رویت قدم خواهم نهاد
در چمن بی قد سروت گر گذر خواهیم کرد
همچو بلبل ناله در هر گام برخواهیم داشت
همچو قمری نوحه ای هر لحظه سر خواهیم کرد
اینقدر زین غصه خاک غم بر سر خواهیم ریخت
کز ته آن سر به روز محشر برخواهیم کرد
از فغان هر کس که منع ما کند بی او رفیق
ما به رغمش بیشتر از پیشتر خواهیم کرد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
به من هر روز آن پیمان گسل پیمان از آن بندد
که روز دیگر آن را بگسلد با دیگران بندد
بنوخط گلرخی دل بستم آه از حسرت مرغی
که در پایان گل بر شاخ گلبن آشیان بندد
ز گل صد دست افزون بست گلبن وه چه حالست این
که بر روی تماشائی همان در باغبان بندد
نشد از آه گرمم نرم او را دل چو من یارب
مبادا آنکه دل بر دلبر نامهربان بندد
دو روز دیگر ایدل آشکارا بشکند عهدش
مخور غم با رقیب امروز اگر عهد نهان بندد
نبندد ز آرزوی خویش طرفی غیر جان دادن
گر آن جائی که نرخ بوسه ی جانان به جان بندد
مران از محفلش گاهی اگر آید رفیق آنجا
نباشد میزبان را خوش که در بر میهمان بندد
که روز دیگر آن را بگسلد با دیگران بندد
بنوخط گلرخی دل بستم آه از حسرت مرغی
که در پایان گل بر شاخ گلبن آشیان بندد
ز گل صد دست افزون بست گلبن وه چه حالست این
که بر روی تماشائی همان در باغبان بندد
نشد از آه گرمم نرم او را دل چو من یارب
مبادا آنکه دل بر دلبر نامهربان بندد
دو روز دیگر ایدل آشکارا بشکند عهدش
مخور غم با رقیب امروز اگر عهد نهان بندد
نبندد ز آرزوی خویش طرفی غیر جان دادن
گر آن جائی که نرخ بوسه ی جانان به جان بندد
مران از محفلش گاهی اگر آید رفیق آنجا
نباشد میزبان را خوش که در بر میهمان بندد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
سوی آن کز تو دلش خوش به نگاهی باشد
سهل باشد که نگاهی ز تو گاهی باشد
مانع ای ابر کرم چیست که از رشحه ی تو
قطره ای قسمت لب تشنه گیاهی باشد
ارتو نسبت به من آن جور که باشد همه وقت
به ز لطفی که نباشد گه و گاهی باشد
ایخوش آن خسته که چون بر سرش آئی او را
قوه ناله نه و قدرت آهی باشد
تو که چشمت نگران نیست به راهی چه غمت
که به راهت نگران چشم به راهی باشد
گفتی آن دم که نباشی کنمت یاد رفیق
آندم این حرف بیاد تو الهی باشد
سهل باشد که نگاهی ز تو گاهی باشد
مانع ای ابر کرم چیست که از رشحه ی تو
قطره ای قسمت لب تشنه گیاهی باشد
ارتو نسبت به من آن جور که باشد همه وقت
به ز لطفی که نباشد گه و گاهی باشد
ایخوش آن خسته که چون بر سرش آئی او را
قوه ناله نه و قدرت آهی باشد
تو که چشمت نگران نیست به راهی چه غمت
که به راهت نگران چشم به راهی باشد
گفتی آن دم که نباشی کنمت یاد رفیق
آندم این حرف بیاد تو الهی باشد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
کی به من رحم دگر خواهی کرد
وقت رحم است اگر خواهی کرد
دلم از حسرت لعلت خون شد
تا کیم خون به جگر خواهی کرد
وه چه فرخنده شبی خواهد بود
که به من نیز نظر خواهی کرد
سوی هر کس نگری دارم چشم
با من آن شب که سحر خواهی کرد
بر گمان از تو جفا چند کشم
که وفا نیز مگر خواهی کرد
چه ضرر این که به هیچم نخری
غایتش هیچ ضرر خواهی کرد
روزگاریست که می نالم کی
آخر ای ناله اثر خواهی کرد
گر نخواهی ز غمش مرد رفیق
صبر بر غم چه قدر خواهی کرد
وقت رحم است اگر خواهی کرد
دلم از حسرت لعلت خون شد
تا کیم خون به جگر خواهی کرد
وه چه فرخنده شبی خواهد بود
که به من نیز نظر خواهی کرد
سوی هر کس نگری دارم چشم
با من آن شب که سحر خواهی کرد
بر گمان از تو جفا چند کشم
که وفا نیز مگر خواهی کرد
چه ضرر این که به هیچم نخری
غایتش هیچ ضرر خواهی کرد
روزگاریست که می نالم کی
آخر ای ناله اثر خواهی کرد
گر نخواهی ز غمش مرد رفیق
صبر بر غم چه قدر خواهی کرد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
بینم اگر به جز تو زیانم بدیده باد
گویم اگر بجز تو زبانم بریده باد
گر جز به دام زلف تو گیرد دلم قرار
از دام جسم طایر روحم پریده باد
بندم اگر به دلبر دیگر بجز تو دل
خون دلم تمام ز مژگان چکیده باد
در سجده گر به پیش بتی جز تو خم شوم
در زیر بار هجر تو قدم خمیده باد
گر دامنت ز کف بگذارم به زندگی
از دست مرگ حبیب حیاتم دریده باد
باشد اگر نه خرمیش از غمت دلم
از خرمی رمیده به غم آرمیده باد
پوشم ز سیب غبغب او چشم اگر رفیق
چون نار دل مرا به کف غم کفیده باد
گویم اگر بجز تو زبانم بریده باد
گر جز به دام زلف تو گیرد دلم قرار
از دام جسم طایر روحم پریده باد
بندم اگر به دلبر دیگر بجز تو دل
خون دلم تمام ز مژگان چکیده باد
در سجده گر به پیش بتی جز تو خم شوم
در زیر بار هجر تو قدم خمیده باد
گر دامنت ز کف بگذارم به زندگی
از دست مرگ حبیب حیاتم دریده باد
باشد اگر نه خرمیش از غمت دلم
از خرمی رمیده به غم آرمیده باد
پوشم ز سیب غبغب او چشم اگر رفیق
چون نار دل مرا به کف غم کفیده باد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
شوخی که آشنا بکسی غیر ما نبود
بیگانه شد چنانکه مگر آشنا نبود
بودم بسان سایه اش آن روز در قفا
کان روز غیر سایه کسش در قفا نبود
هرجا که بیندم نکند لحظه ای قرار
بی من قرارش آن که دمی هیچ جا نبود
شد بی وفا به طالع من ورنه یار من
تا یار غیر بود چنین بی وفا نبود
جز درد من که هیچ طبیبش دوا نداشت
درد دگر نبود که او را دوا نبود
بیماری فراق نسنجید و درد رشک
ایوب در بلا که منم مبتلا نبود
رفت از درش رفیق ز بیداد غیر و یار
در کوی من نگفت کسی بود یا نبود
بیگانه شد چنانکه مگر آشنا نبود
بودم بسان سایه اش آن روز در قفا
کان روز غیر سایه کسش در قفا نبود
هرجا که بیندم نکند لحظه ای قرار
بی من قرارش آن که دمی هیچ جا نبود
شد بی وفا به طالع من ورنه یار من
تا یار غیر بود چنین بی وفا نبود
جز درد من که هیچ طبیبش دوا نداشت
درد دگر نبود که او را دوا نبود
بیماری فراق نسنجید و درد رشک
ایوب در بلا که منم مبتلا نبود
رفت از درش رفیق ز بیداد غیر و یار
در کوی من نگفت کسی بود یا نبود
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
دلم با ناتوانی پاس چشم یار هم دارد
چو بیماری که دارد بیم جان بیمار هم دارد
ندارم زهره تا گویم بکش یکبار [و] فارغ کن
وگرنه قاتل من رحم این مقدار هم دارد
من و جورش که مخصوص منست آن مرحمت ورنه
چه کار آید مرا لطفی که با اغیار هم دارد
اگر بسیار کم دارد وفا یارم بحمدالله
جفائی از وفا به دارد و بسیار هم دارد
مکن از گریه ناصح منع عاشق با دل پرخون
دل پرخون که دارد دیده ی خونبار هم دارد
به محفل بنگرد تا جانب اغیار پی در پی
به هر گاهی نگاهی سوی من ناچار هم دارد
به بالین رفیق از لطف بنشین لحظه ای دیگر
که جانش بر لب است و حسرت دیدار هم دارد
چو بیماری که دارد بیم جان بیمار هم دارد
ندارم زهره تا گویم بکش یکبار [و] فارغ کن
وگرنه قاتل من رحم این مقدار هم دارد
من و جورش که مخصوص منست آن مرحمت ورنه
چه کار آید مرا لطفی که با اغیار هم دارد
اگر بسیار کم دارد وفا یارم بحمدالله
جفائی از وفا به دارد و بسیار هم دارد
مکن از گریه ناصح منع عاشق با دل پرخون
دل پرخون که دارد دیده ی خونبار هم دارد
به محفل بنگرد تا جانب اغیار پی در پی
به هر گاهی نگاهی سوی من ناچار هم دارد
به بالین رفیق از لطف بنشین لحظه ای دیگر
که جانش بر لب است و حسرت دیدار هم دارد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
به رهی چو پادشاهان گذر آن پسر ندارد
که ز عاشقان سپاهی سر رهگذر ندارد
سر ما و خاک راهش ز سر نیازمندی
اگر او ز ناز دارد سر ما و گر ندارد
دل سنگ رخنه سازم به فغان دل چه سازم
به تو سنگدل که آهم به دلت اثر ندارد
چه بلاست عشقت ای گل که به باغ و راغ مرغی
نبود چو من که خاری ز تو در جگر ندارد
به بهای بوسه ای جان به تو می فروشم از من
بجز این متاع نفع ار نکند ضرر ندارد
خبری که عشق گوید به زبان غیر با تو
مشنو کز این سخن ها دل من خبر ندارد
سحری رفیق باشد ز قفای هر شب اما
شب ما سیاهروزان ز قفا سحر ندارد
که ز عاشقان سپاهی سر رهگذر ندارد
سر ما و خاک راهش ز سر نیازمندی
اگر او ز ناز دارد سر ما و گر ندارد
دل سنگ رخنه سازم به فغان دل چه سازم
به تو سنگدل که آهم به دلت اثر ندارد
چه بلاست عشقت ای گل که به باغ و راغ مرغی
نبود چو من که خاری ز تو در جگر ندارد
به بهای بوسه ای جان به تو می فروشم از من
بجز این متاع نفع ار نکند ضرر ندارد
خبری که عشق گوید به زبان غیر با تو
مشنو کز این سخن ها دل من خبر ندارد
سحری رفیق باشد ز قفای هر شب اما
شب ما سیاهروزان ز قفا سحر ندارد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
کو عاشق آزاری چو او تا عاشق زارش کند
شاید که درد عاشقی با عاشقان یارش کند
خواهم بتی چون یار من دل گیرد از دلدار من
تا آن چه او در کار من کرده است در کارش کند
غارت کند از یک نظر صبرش ز دل هوشش ز سر
سازد ز خویشش بی خبر از من خبردارش کند
بیرون کند آن دلربا از خاطرش جور و جفا
آموزدش مهر و وفا عاشق نگه دارش کند
تا آن بت پیمان شکن قدری فزاید قدر من
یک چند پیش خویشتن بی قدر و مقدارش کند
از چشم خواب آلود خویش از لعل می آلود خویش
خوابست بیدارش کند مست است هشیارش کند
گردد رفیق ممتحن خوش نغمه چون مرغ چمن
گر آن بت غنچه دهن گوشی به گفتارش کند
شاید که درد عاشقی با عاشقان یارش کند
خواهم بتی چون یار من دل گیرد از دلدار من
تا آن چه او در کار من کرده است در کارش کند
غارت کند از یک نظر صبرش ز دل هوشش ز سر
سازد ز خویشش بی خبر از من خبردارش کند
بیرون کند آن دلربا از خاطرش جور و جفا
آموزدش مهر و وفا عاشق نگه دارش کند
تا آن بت پیمان شکن قدری فزاید قدر من
یک چند پیش خویشتن بی قدر و مقدارش کند
از چشم خواب آلود خویش از لعل می آلود خویش
خوابست بیدارش کند مست است هشیارش کند
گردد رفیق ممتحن خوش نغمه چون مرغ چمن
گر آن بت غنچه دهن گوشی به گفتارش کند