عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
بیدلی را چوتودلدار مباد
دلبری چون تو دلازار مباد
رفتم از دست و به جا ماند غمت
کس چنین بی کس و غم خوار مباد
آنکه در دیده غیر است عزیز
نزد جانانه خود خوار مباد
هرکرا بی کسی آمد همه کس
کاش حاجت به پرستار مباد
نیست صیاد مرا حالت رحم
صیدش آن به که گرفتار مباد
از جایی برهانم سهل است
بکش از قتل منت عار مباد
جز مرا ز آن نمکین درج عقیق
مرهم سینه ی افگار مباد
به جز از شست توام درهمه عمر
ناوک دیده ی خونبار مباد
خون ما ترک ترا سیر نکرد
حکم در دست ستمکار مباد
رفتم ازکوی تو تا خطره من
رنجش خاطر اغیار مباد
دل بر احوال صفائیت نسوخت
کافری چون تو جفاکار مباد
دلبری چون تو دلازار مباد
رفتم از دست و به جا ماند غمت
کس چنین بی کس و غم خوار مباد
آنکه در دیده غیر است عزیز
نزد جانانه خود خوار مباد
هرکرا بی کسی آمد همه کس
کاش حاجت به پرستار مباد
نیست صیاد مرا حالت رحم
صیدش آن به که گرفتار مباد
از جایی برهانم سهل است
بکش از قتل منت عار مباد
جز مرا ز آن نمکین درج عقیق
مرهم سینه ی افگار مباد
به جز از شست توام درهمه عمر
ناوک دیده ی خونبار مباد
خون ما ترک ترا سیر نکرد
حکم در دست ستمکار مباد
رفتم ازکوی تو تا خطره من
رنجش خاطر اغیار مباد
دل بر احوال صفائیت نسوخت
کافری چون تو جفاکار مباد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
آنگونه سرشکم به غمت پرده در افتاد
کافسانه ی ما در همه عالم سمر افتاد
صافش همه دردی شد و آبش همه آتش
حسرت نگری هر که ترا از نظر افتاد
عیبم همه جویند و سرانجام جز این نیست
آنرا که چو من عیب پسندی هنر افتاد
افسوس که با آن همه سرسبزی و بالش
در باغ توام شاخ وفا بی ثمر افتاد
با این دل سوزان شررناک ندانم
کاین مایه چزا ناله ی ما بی اثر افتاد
جز اشک به چشمم نه و جز آه به لب نیست
تا آتش عشقم همه در خشک و تر افتاد
ای نخل محبت چه نهالی تو که جاوید
جان و دل عشاق ترا برگ و بر افتاد
صیدت نرود ناگزر از قید به جایی
کافتاد چو در دام تو از بال و پر افتاد
در گلشن و دامش نه نشان ماند نه نامی
آن مرغ که مسکین به کمند تو در افتاد
گرسعی رقیب از درت افکند مرا دور
صد شکر که او نیز چو من در بدر افتاد
تا از همه کس رو به تو آورد صفایی
از روی عنادش همه کس پشت سر افتاد
کافسانه ی ما در همه عالم سمر افتاد
صافش همه دردی شد و آبش همه آتش
حسرت نگری هر که ترا از نظر افتاد
عیبم همه جویند و سرانجام جز این نیست
آنرا که چو من عیب پسندی هنر افتاد
افسوس که با آن همه سرسبزی و بالش
در باغ توام شاخ وفا بی ثمر افتاد
با این دل سوزان شررناک ندانم
کاین مایه چزا ناله ی ما بی اثر افتاد
جز اشک به چشمم نه و جز آه به لب نیست
تا آتش عشقم همه در خشک و تر افتاد
ای نخل محبت چه نهالی تو که جاوید
جان و دل عشاق ترا برگ و بر افتاد
صیدت نرود ناگزر از قید به جایی
کافتاد چو در دام تو از بال و پر افتاد
در گلشن و دامش نه نشان ماند نه نامی
آن مرغ که مسکین به کمند تو در افتاد
گرسعی رقیب از درت افکند مرا دور
صد شکر که او نیز چو من در بدر افتاد
تا از همه کس رو به تو آورد صفایی
از روی عنادش همه کس پشت سر افتاد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
مرا سودای جانان بر سر افتاد
جنون را باز طرح دیگر افتاد
چو عشقم بار در کاشانه بگشود
خرد را رخت هستی بر در افتاد
به یاد در و لعلت دامنی چند
مرا از جزع مرجان پرور افتاد
فزود از اشک چشمم تابش دل
از این آب آتشم سوزان تر افتاد
شش و پنجی فلک در کار من کرد
به بازی مهره ام در ششدر افتاد
دل از کف روبرو بردی ندانم
کی آن جادو چنین افسون گر افتاد
مرا کز رستخیز انکارها بود
از آن قامت قیامت باور افتاد
مگر ساقی شراب از چشم خود ریخت
که از دست حریفان ساغر افتاد
جدا از خاک پایت ماندم افسوس
رخم بی فر سرم بی افسر افتاد
ز بس دین و دل اندر پا فکندی
نشان از دین و نام از دل برافتاد
سرانجامم ولی پیداست ز اول
که با ترکان کافر دل در افتاد
سر از پا باز نشناسد صفایی
به سودای تو از پا و سر افتاد
جنون را باز طرح دیگر افتاد
چو عشقم بار در کاشانه بگشود
خرد را رخت هستی بر در افتاد
به یاد در و لعلت دامنی چند
مرا از جزع مرجان پرور افتاد
فزود از اشک چشمم تابش دل
از این آب آتشم سوزان تر افتاد
شش و پنجی فلک در کار من کرد
به بازی مهره ام در ششدر افتاد
دل از کف روبرو بردی ندانم
کی آن جادو چنین افسون گر افتاد
مرا کز رستخیز انکارها بود
از آن قامت قیامت باور افتاد
مگر ساقی شراب از چشم خود ریخت
که از دست حریفان ساغر افتاد
جدا از خاک پایت ماندم افسوس
رخم بی فر سرم بی افسر افتاد
ز بس دین و دل اندر پا فکندی
نشان از دین و نام از دل برافتاد
سرانجامم ولی پیداست ز اول
که با ترکان کافر دل در افتاد
سر از پا باز نشناسد صفایی
به سودای تو از پا و سر افتاد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
دردا که ز دوران به غم خویشتن افتاد
روزی که دلارام به سودای من افتاد
یوسف که به چاه فتن افتاد برآمد
بیچاره زلیخا که به چاه ذقن افتاد
منعم مکن از ناله که پنهان نتوان کرد
آن راز که افسانه ی هر انجمن افتاد
قدر قفس آن مرغ گفتار شناسد
کز قید تو یک بار رهش در چمن افتاد
بلبل که به گل نغمه سرودی به صد آهنگ
تا غنچه گویای تو دید از سخن افتاد
از سرو و سمن دیده ی امید فرو دوخت
چشمی که بر آن سرو قد سیم تن افتاد
بر بازوی عشاق ز هر سو رسن افکند
چون طره به دوش تو شکن در شکن افتاد
جان ها ز علایق همه زنجیر گسستند
تا زلف تو بر گردن دل ها رسن افتاد
با غنچه ی نوشین دهنت از عرق شرم
گل را چو من آتش همه در پیرهن افتاد
در باغ ز داغ رخ گلرنگ تو جاوید
بر خاک سیه لاله ی خونین کفن افتاد
سور و طرب از شور تو بر پیر و جوان رفت
شور و شغب از شوق تو در مرد و زن افتاد
در سینه چه پوشم دگر آن درد صفایی
کز دل به زبان رفت و به چندین دهن افتاد
روزی که دلارام به سودای من افتاد
یوسف که به چاه فتن افتاد برآمد
بیچاره زلیخا که به چاه ذقن افتاد
منعم مکن از ناله که پنهان نتوان کرد
آن راز که افسانه ی هر انجمن افتاد
قدر قفس آن مرغ گفتار شناسد
کز قید تو یک بار رهش در چمن افتاد
بلبل که به گل نغمه سرودی به صد آهنگ
تا غنچه گویای تو دید از سخن افتاد
از سرو و سمن دیده ی امید فرو دوخت
چشمی که بر آن سرو قد سیم تن افتاد
بر بازوی عشاق ز هر سو رسن افکند
چون طره به دوش تو شکن در شکن افتاد
جان ها ز علایق همه زنجیر گسستند
تا زلف تو بر گردن دل ها رسن افتاد
با غنچه ی نوشین دهنت از عرق شرم
گل را چو من آتش همه در پیرهن افتاد
در باغ ز داغ رخ گلرنگ تو جاوید
بر خاک سیه لاله ی خونین کفن افتاد
سور و طرب از شور تو بر پیر و جوان رفت
شور و شغب از شوق تو در مرد و زن افتاد
در سینه چه پوشم دگر آن درد صفایی
کز دل به زبان رفت و به چندین دهن افتاد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
مسلسل زلف مشکین گرد آن رخسار میگردد
عجب ماری سیه پیرامن گلزار میگردد
مکن جمع از رخ رخشان دگر زلف پریشان را
که آن سرگشته هم چون من پی دیدار میگردد
به یک ره قتل کن عشاق را کز حرص جانبازی
ز کم کم پیش و پس گشتن سخن بسیار میگردد
به محشر کشتگانت را مجال دادخواهی کو؟
که در باب تو کار داوری دشوار میگردد
تو گر خونریزی خوبان عجب داری تماشا کن
که جان و سر در این سامان چه بیمقدار میگردد
ز چشم یار و چشم من کمال فرق بین تا چون
یکی خونخوار میافتد یکی خونبار میگردد
تو گر فریاد گفتی خامش آیم فکر دیگر کن
چه سازم چاره دل کز فغان ناچار میگردد
به روز فصل چندین وصل خواهد داشت بر یوسف
عزیزی کو به خاک آستانت خوار میگردد
چه باز او گوشهٔ خلوت فراز آمد صفایی را
دگر کآسیمهسر در کوچه و بازار میگردد
عجب ماری سیه پیرامن گلزار میگردد
مکن جمع از رخ رخشان دگر زلف پریشان را
که آن سرگشته هم چون من پی دیدار میگردد
به یک ره قتل کن عشاق را کز حرص جانبازی
ز کم کم پیش و پس گشتن سخن بسیار میگردد
به محشر کشتگانت را مجال دادخواهی کو؟
که در باب تو کار داوری دشوار میگردد
تو گر خونریزی خوبان عجب داری تماشا کن
که جان و سر در این سامان چه بیمقدار میگردد
ز چشم یار و چشم من کمال فرق بین تا چون
یکی خونخوار میافتد یکی خونبار میگردد
تو گر فریاد گفتی خامش آیم فکر دیگر کن
چه سازم چاره دل کز فغان ناچار میگردد
به روز فصل چندین وصل خواهد داشت بر یوسف
عزیزی کو به خاک آستانت خوار میگردد
چه باز او گوشهٔ خلوت فراز آمد صفایی را
دگر کآسیمهسر در کوچه و بازار میگردد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
از آن دو زلف پریشان که خم به خم دارد
به هر خمی دل جمعی اسیر غم دارد
ز اشک و رخ همه را سیم و زر به دامان ریخت
کدام شه به گدایان چنین کرم دارد
چرا ز دیده ی مردم نهفته رخ چو پری
اگر نه شرم از او گلشن ارم دارد
دلم به آهوی ببر افکنش نگردد رام
به شیر شرزه نگر کز غزال رم دارد
بگو به پادشه از من که جام جم به کف آر
که صرفه ای نبرد هر که ملک جم دارد
به لطف گو برهان بنده ای زبند بلا
چه چشمت آنکه حصاری پر از حشم دارد
به گاه نزع چه فرق است با گدا شه را
هزار قیصر و خاقان اگر خدم دارد
ز خاطری المی، از دلی غمی بردار
شبان مرا دست که غم خواری غنم دارد
صفای طبع صفایی چه خوش توان دریافت
از این لآلی دلکش که درقلم دارد
به هر خمی دل جمعی اسیر غم دارد
ز اشک و رخ همه را سیم و زر به دامان ریخت
کدام شه به گدایان چنین کرم دارد
چرا ز دیده ی مردم نهفته رخ چو پری
اگر نه شرم از او گلشن ارم دارد
دلم به آهوی ببر افکنش نگردد رام
به شیر شرزه نگر کز غزال رم دارد
بگو به پادشه از من که جام جم به کف آر
که صرفه ای نبرد هر که ملک جم دارد
به لطف گو برهان بنده ای زبند بلا
چه چشمت آنکه حصاری پر از حشم دارد
به گاه نزع چه فرق است با گدا شه را
هزار قیصر و خاقان اگر خدم دارد
ز خاطری المی، از دلی غمی بردار
شبان مرا دست که غم خواری غنم دارد
صفای طبع صفایی چه خوش توان دریافت
از این لآلی دلکش که درقلم دارد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
چون یار سخن راند وز نطق شکر بارد
خاموشی آن لب را شکر چه دهن دارد
بی پرده یکی بخرام تا باز ببینم کیست
کز رخ چو تو مه سازد و ز قد چو تو سرو آرد
برخیز و به جای خویش بنشان همه خوبان را
کاین دست چمیدن ها سرو چمنی نارد
یک چین ز خم گیسو در راه صبا وا کن
تا نافه ی چین خود را گلبوی نپندارد
دهقان قدیم از نو گو درهمه جایش زین پس
تخمی به از این باشد نخلی به از این کارد
چشمی به سپهر افکن چهری بگشا بر مهر
تا باهمه رخشانی خود را چوتو ننگارد
بسرای که کس نشنید جز آن دهن نوشین
گر بسته نمک پاشد ور غنچه حدیث آرد
دعوی همه بی معنی آن طالب صورت را
کز رای تو رو تابد و ز خوی تو سر خارد
بازم به قدومت سر گر مرگ امان بخشد
ریزم به حضورت جان گر حادثه بگذارد
روزی بنواز از وصل زاو شب هجران را
دندان به جگر تا چند بر صبر بیفشارد
یک ره قدمی از لطف بر فرق صفایی سای
تا هست به کف جانیش در پای تو بسپارد
خاموشی آن لب را شکر چه دهن دارد
بی پرده یکی بخرام تا باز ببینم کیست
کز رخ چو تو مه سازد و ز قد چو تو سرو آرد
برخیز و به جای خویش بنشان همه خوبان را
کاین دست چمیدن ها سرو چمنی نارد
یک چین ز خم گیسو در راه صبا وا کن
تا نافه ی چین خود را گلبوی نپندارد
دهقان قدیم از نو گو درهمه جایش زین پس
تخمی به از این باشد نخلی به از این کارد
چشمی به سپهر افکن چهری بگشا بر مهر
تا باهمه رخشانی خود را چوتو ننگارد
بسرای که کس نشنید جز آن دهن نوشین
گر بسته نمک پاشد ور غنچه حدیث آرد
دعوی همه بی معنی آن طالب صورت را
کز رای تو رو تابد و ز خوی تو سر خارد
بازم به قدومت سر گر مرگ امان بخشد
ریزم به حضورت جان گر حادثه بگذارد
روزی بنواز از وصل زاو شب هجران را
دندان به جگر تا چند بر صبر بیفشارد
یک ره قدمی از لطف بر فرق صفایی سای
تا هست به کف جانیش در پای تو بسپارد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
مقابل مه ما مشتری کمال ندارد
همین دو نقص بس او را که زلف و خال ندارد
ز سرو نیست مسلم بر تو لاف تقابل
که از صفات کرامت جز اعتدال ندارد
از آن کمال فزایش بود محبت ما را
که آفتاب تو چون مهر ما زوال ندارد
دلی که خرمش از خطره یخیال تو خاطر
به خاطر از همه کون و مکان ملال ندارد
درست تا بشناسد قتیل قاتل خود را
به زیر تیغ غمت آنقدر مجال ندارد
طبیب بر سر و بیمار را ز شوق تماشا
چه حالت است که پروای عرض حال ندارد
مرا تحمل حرمان به حول خود ز تو تماشا
مبند حمل محالی که احتمال ندارد
رقیب در ره ی جانانم از هلاک مترسان
که هرکه پای فشارد جز این خیال ندارد
که کرد بیش و کم آگاهش از درون صفایی
اگر دل من و او با هم اتصال ندارد
همین دو نقص بس او را که زلف و خال ندارد
ز سرو نیست مسلم بر تو لاف تقابل
که از صفات کرامت جز اعتدال ندارد
از آن کمال فزایش بود محبت ما را
که آفتاب تو چون مهر ما زوال ندارد
دلی که خرمش از خطره یخیال تو خاطر
به خاطر از همه کون و مکان ملال ندارد
درست تا بشناسد قتیل قاتل خود را
به زیر تیغ غمت آنقدر مجال ندارد
طبیب بر سر و بیمار را ز شوق تماشا
چه حالت است که پروای عرض حال ندارد
مرا تحمل حرمان به حول خود ز تو تماشا
مبند حمل محالی که احتمال ندارد
رقیب در ره ی جانانم از هلاک مترسان
که هرکه پای فشارد جز این خیال ندارد
که کرد بیش و کم آگاهش از درون صفایی
اگر دل من و او با هم اتصال ندارد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
گردون ماهی جوان ندارد
بستان سروی روان ندارد
ماه فلکی زبان نداند
سرو چمنی چمان ندارد
دل در خم زلف سر کجت راست
یک مو سر این وآن ندارد
برچهر تو بلبل از تماشا
هرگز غم گلستان ندارد
ما را چو بهار عارضت کو
باغی که ز پی خزان ندارد
با درج تو غنچه را چه دعوی
تنگ است ولی دهان ندارد
از هر نگهت دلی است صد چاک
از غمزه کس این سنان ندارد
دل سوخت تمام و کس ندانست
یا آتش ما دخان ندارد
رسوای جهان شود صفایی
سر تو اگر نهان ندارد
بستان سروی روان ندارد
ماه فلکی زبان نداند
سرو چمنی چمان ندارد
دل در خم زلف سر کجت راست
یک مو سر این وآن ندارد
برچهر تو بلبل از تماشا
هرگز غم گلستان ندارد
ما را چو بهار عارضت کو
باغی که ز پی خزان ندارد
با درج تو غنچه را چه دعوی
تنگ است ولی دهان ندارد
از هر نگهت دلی است صد چاک
از غمزه کس این سنان ندارد
دل سوخت تمام و کس ندانست
یا آتش ما دخان ندارد
رسوای جهان شود صفایی
سر تو اگر نهان ندارد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
کس ره به دیار جان ندارد
تا روی به دلستان ندارد
دور از تو به دوش تن بود بار
آن سر که بر آستان ندارد
جز پوست مخوان و استخوانی
جسمی که ز عشق جان ندارد
تا مهر تو جا گرفت در جان
جای غم دیگران ندارد
بگذشت بهار وگل بیاراست
باغ تو مگر خزان ندارد
تاب و تب اشتیاق و دوری
صعب است ولی بیان ندارد
در راندن این حدیث خونین
مسکین قلمم زبان ندارد
حرفی ننگاشت تا ز مژگان
خوناب سیه روان ندارد
دل داد وگرفت جان صفایی
سودای وفا زیان ندارد
تا روی به دلستان ندارد
دور از تو به دوش تن بود بار
آن سر که بر آستان ندارد
جز پوست مخوان و استخوانی
جسمی که ز عشق جان ندارد
تا مهر تو جا گرفت در جان
جای غم دیگران ندارد
بگذشت بهار وگل بیاراست
باغ تو مگر خزان ندارد
تاب و تب اشتیاق و دوری
صعب است ولی بیان ندارد
در راندن این حدیث خونین
مسکین قلمم زبان ندارد
حرفی ننگاشت تا ز مژگان
خوناب سیه روان ندارد
دل داد وگرفت جان صفایی
سودای وفا زیان ندارد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
آن پیر نه دل که جان ندارد
تا مهر بتی جوان ندارد
عیش گل و بلبلش همایون
آن باغ که باغبان ندارد
در دام تو مرغ دل ز شادی
اندیشه ی آشیان ندارد
ز ابرو فکنی سهام سفاک
بی چله کس این کمان ندارد
چشمت نخورد نظر که یکدل
از فتنه ی او امان ندارد
ما کشتی خود سبک نراندیم
یا بحر غمت کران ندارد
عشقت همه خورد خون عشاق
این گله مگر شبان ندارد
کس را نرسد به دامنت دست
تا جامه ی جان دران ندارد
مسکین چه کند اگر صفایی
گاهی ز غمت فغان ندارد
تا مهر بتی جوان ندارد
عیش گل و بلبلش همایون
آن باغ که باغبان ندارد
در دام تو مرغ دل ز شادی
اندیشه ی آشیان ندارد
ز ابرو فکنی سهام سفاک
بی چله کس این کمان ندارد
چشمت نخورد نظر که یکدل
از فتنه ی او امان ندارد
ما کشتی خود سبک نراندیم
یا بحر غمت کران ندارد
عشقت همه خورد خون عشاق
این گله مگر شبان ندارد
کس را نرسد به دامنت دست
تا جامه ی جان دران ندارد
مسکین چه کند اگر صفایی
گاهی ز غمت فغان ندارد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
مرا خود از سر کوی تو ترسم آب برد
وگرنه گریه من سبقت از سحاب برد
رود به عشوه ی ساقی ز مغز پایه ی هوش
کجا ز دست مرا نشأه شراب برد
شه احتساب نکردت به خون بی گنهان
عجب که ترک تو از محتسب حساب برد
فقیه کفر مرا گر به عدل فتوی داد
بدین عمل ز خدا اجر بی حساب برد
نهان و فاش به عهد تو خوبرو دگری
نه دین ز شیخ رباید نه دل ز شاب برد
مراست طالع بیدار و کوکبی فیروز
شبی که فکر توام از دو دیده خواب برد
چنان نبرد عتابش ز من سکون و ثبات
که لطفش از تن و جانم توان و تاب برد
صبا کجاست که عرض نیاز و ذوق حضور
یکی از جانب یاران به آن جناب برد
گرم به قصد رهایی ز هجر خواهد کشت
به کیش من چه قدر زین گنه ثواب برد
صفایی ازتف دل دست و خامه خواهدسوخت
اگر زعشق تو یک نکته درکتاب برد
وگرنه گریه من سبقت از سحاب برد
رود به عشوه ی ساقی ز مغز پایه ی هوش
کجا ز دست مرا نشأه شراب برد
شه احتساب نکردت به خون بی گنهان
عجب که ترک تو از محتسب حساب برد
فقیه کفر مرا گر به عدل فتوی داد
بدین عمل ز خدا اجر بی حساب برد
نهان و فاش به عهد تو خوبرو دگری
نه دین ز شیخ رباید نه دل ز شاب برد
مراست طالع بیدار و کوکبی فیروز
شبی که فکر توام از دو دیده خواب برد
چنان نبرد عتابش ز من سکون و ثبات
که لطفش از تن و جانم توان و تاب برد
صبا کجاست که عرض نیاز و ذوق حضور
یکی از جانب یاران به آن جناب برد
گرم به قصد رهایی ز هجر خواهد کشت
به کیش من چه قدر زین گنه ثواب برد
صفایی ازتف دل دست و خامه خواهدسوخت
اگر زعشق تو یک نکته درکتاب برد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
ندانم خویش کردم یا قضا کرد
مرا از دل ترا از من جدا کرد
درستی در شکست است این کمان را
که هر تیری رها کردم خطا کرد
وفا کردیم و جانان در مکافات
تلافی را تدارک از جفا کرد
خدا را با که گویم کآن جفا کار
به بی رحمی چها گفت و چها کرد
عجب کو با کمال مهربانی
به آزار من اظهار رضا کرد
از این درگو مران نومید و ناکام
کسی کو تکیه بر فضل شما کرد
به خونم داد مفتی حکم و بنیاد
جزای خیر اگر بهر خدا کرد
من استحقاق دارم زین بتر نیز
ولی او این عمل محض ریا کرد
خود از غیبت زبان در کام نکشید
مرا تهدید ز اصغای غنا کرد
بخوان آن کش خورش از نان اوقاف
چرا در شرب آبی منع ما کرد
حریفان نیست زاهد ز اهل اسرار
که در کار خدا چون و چرا کرد
مخوان گولم که با اوضاع این عصر
صفایی بایدم عمدا خطا کرد
مرا از دل ترا از من جدا کرد
درستی در شکست است این کمان را
که هر تیری رها کردم خطا کرد
وفا کردیم و جانان در مکافات
تلافی را تدارک از جفا کرد
خدا را با که گویم کآن جفا کار
به بی رحمی چها گفت و چها کرد
عجب کو با کمال مهربانی
به آزار من اظهار رضا کرد
از این درگو مران نومید و ناکام
کسی کو تکیه بر فضل شما کرد
به خونم داد مفتی حکم و بنیاد
جزای خیر اگر بهر خدا کرد
من استحقاق دارم زین بتر نیز
ولی او این عمل محض ریا کرد
خود از غیبت زبان در کام نکشید
مرا تهدید ز اصغای غنا کرد
بخوان آن کش خورش از نان اوقاف
چرا در شرب آبی منع ما کرد
حریفان نیست زاهد ز اهل اسرار
که در کار خدا چون و چرا کرد
مخوان گولم که با اوضاع این عصر
صفایی بایدم عمدا خطا کرد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
قلم تا سر ز سودای تو درکرد
ورق را رخ ز خون دیده تر کرد
همان دود سیه کز خامه برخاست
از این آتش جهانی را خبر کرد
به فر حسن جانان عشق جان سوز
مرا با فرط گم نامی سمر کرد
غم آن یار هر جایی دریغا
که آخر همچو خویشم دربدر کرد
به نامیزد مهی کز یک تجلی
جهان رامات و حیران سر به سر کرد
به زنجیر سر زلفش در آن روی
مرا از زلف خود دیوانه تر کرد
ز غم شادم که هر دم ز اشک و رخسار
کنار و دامنم پر سیم و زر کرد
دلم تا بر کمر دیدت سر زلف
چو زلف سرکشت رو برکمر کرد
نه من تنها ز لعلت می خورم خون
لبت یاقوت را خون درجگر کرد
دهانت بس که مطبوع است و شیرین
ز غیرت زهره در کام شکر کرد
صفایی در غمش مردیم و رستیم
اجل غوغای ما را مختصر کرد
ورق را رخ ز خون دیده تر کرد
همان دود سیه کز خامه برخاست
از این آتش جهانی را خبر کرد
به فر حسن جانان عشق جان سوز
مرا با فرط گم نامی سمر کرد
غم آن یار هر جایی دریغا
که آخر همچو خویشم دربدر کرد
به نامیزد مهی کز یک تجلی
جهان رامات و حیران سر به سر کرد
به زنجیر سر زلفش در آن روی
مرا از زلف خود دیوانه تر کرد
ز غم شادم که هر دم ز اشک و رخسار
کنار و دامنم پر سیم و زر کرد
دلم تا بر کمر دیدت سر زلف
چو زلف سرکشت رو برکمر کرد
نه من تنها ز لعلت می خورم خون
لبت یاقوت را خون درجگر کرد
دهانت بس که مطبوع است و شیرین
ز غیرت زهره در کام شکر کرد
صفایی در غمش مردیم و رستیم
اجل غوغای ما را مختصر کرد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
سروقامت قیام دیگر کرد
دو قیامت به ساعتی برکرد
هم قیامت ز قد دلکش ساخت
هم کرامت ز چهر انور کرد
خاک در چشم ماه نخشب ریخت
بند بر پای سرو کشمر کرد
آنچه با عقل کرد سطوت عشق
کافرم مسلم ار به کافر کرد
شرم بادش ز نوش خنده ی تو
هرکه یاد از نبات و شکر کرد
نکند صد قرابه می با ما
آنچه آن چشم سحر پرور کرد
لعل سیراب و چهر سمائیت
قانعم از بهشت وکوثر کرد
لب و دندان شهد پرور تو
حلقه در گوش لعل و گوهر کرد
گر نی خامه ام به ذکر لبت
هر دم از نو بیان دیگر کرد
نه عجب هرکه قند ریزد باز
خوب تر هر چه را مکرر کرد
کلک نامحرم صفایی باز
داستان ها ز خون دل سر کرد
می ندانم که این بریده زبان
چون سر از سر سینه ام در کرد
دو قیامت به ساعتی برکرد
هم قیامت ز قد دلکش ساخت
هم کرامت ز چهر انور کرد
خاک در چشم ماه نخشب ریخت
بند بر پای سرو کشمر کرد
آنچه با عقل کرد سطوت عشق
کافرم مسلم ار به کافر کرد
شرم بادش ز نوش خنده ی تو
هرکه یاد از نبات و شکر کرد
نکند صد قرابه می با ما
آنچه آن چشم سحر پرور کرد
لعل سیراب و چهر سمائیت
قانعم از بهشت وکوثر کرد
لب و دندان شهد پرور تو
حلقه در گوش لعل و گوهر کرد
گر نی خامه ام به ذکر لبت
هر دم از نو بیان دیگر کرد
نه عجب هرکه قند ریزد باز
خوب تر هر چه را مکرر کرد
کلک نامحرم صفایی باز
داستان ها ز خون دل سر کرد
می ندانم که این بریده زبان
چون سر از سر سینه ام در کرد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
عشقم از اشک و رخ توانگر کرد
از یکی سیمم از یکی زر کرد
سیم تر از دلم به دامان ریخت
زر خشک از رخم مقرر کرد
ژاله ام از سمک فروتر بود
ناله ام از سماک برتر کرد
چون سمندر گهم درآتش سوخت
گه درآبم چو بط شناور کرد
پی فتح قلاع ملک ولا
زین دو ام ساز گنج و لشکر کرد
به دو گیتی فرو نیارد سر
هر که افسر ز خاک این در کرد
خطت از دیده خون گشود زیرا
خار این باغ کار خنجر کرد
فتنه ی قامت تو مردم را
فارغ از ماجرای محشر کرد
ترک مست ترا مگر ساقی
عوض باده خون به ساغر کرد
دیدگان از سرشک خشک ندید
هر که لب با شراب او تر کرد
نشد از دشمنان به ما ستمی
کان نکو نام نیک محضر کرد
خشم وکینی که کس به خصم نخواست
می به نتوان ز دوست باور کرد
چون صفایی نیافت محرم راز
شرح احوال دل به دفتر کرد
از یکی سیمم از یکی زر کرد
سیم تر از دلم به دامان ریخت
زر خشک از رخم مقرر کرد
ژاله ام از سمک فروتر بود
ناله ام از سماک برتر کرد
چون سمندر گهم درآتش سوخت
گه درآبم چو بط شناور کرد
پی فتح قلاع ملک ولا
زین دو ام ساز گنج و لشکر کرد
به دو گیتی فرو نیارد سر
هر که افسر ز خاک این در کرد
خطت از دیده خون گشود زیرا
خار این باغ کار خنجر کرد
فتنه ی قامت تو مردم را
فارغ از ماجرای محشر کرد
ترک مست ترا مگر ساقی
عوض باده خون به ساغر کرد
دیدگان از سرشک خشک ندید
هر که لب با شراب او تر کرد
نشد از دشمنان به ما ستمی
کان نکو نام نیک محضر کرد
خشم وکینی که کس به خصم نخواست
می به نتوان ز دوست باور کرد
چون صفایی نیافت محرم راز
شرح احوال دل به دفتر کرد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
که جز من کاشکم اینسان دربدر کرد
انیس خویش اشک پرده تر کرد
بنازم غمزه ات کز یک کرشمه
بنای تقویم زیر و زبر کرد
جزاک الله کنی منعم ز فریاد
کجا فریاد از این بهتر اثر کرد
مبارک اختری فرخنده بختی
که روزی با تو شب شامی سحر کرد
ز تاب لعلت آن کس کام دل یافت
که پی گیریش پیکانت سپر کرد
قلم غماز رازم شد ندانم
که از اسرار ما او را خبر کرد
به دل کشتم درختی کش ز هر شاخ
به جای هر گلم خاری به در کرد
نهال عشق زاد این میوه ما را
که سر تا پا ملامت برگ برکرد
نه جز فرقت به فرقم سایه انداخت
نه جز حسرت بر احوالم ثمر کرد
رقیب از بس گمان های غلط برد
صفایی از سر کویت سفر کرد
مرا ازدست او کوپای تمکین
که با دشمن تواند چون تو سر کرد
انیس خویش اشک پرده تر کرد
بنازم غمزه ات کز یک کرشمه
بنای تقویم زیر و زبر کرد
جزاک الله کنی منعم ز فریاد
کجا فریاد از این بهتر اثر کرد
مبارک اختری فرخنده بختی
که روزی با تو شب شامی سحر کرد
ز تاب لعلت آن کس کام دل یافت
که پی گیریش پیکانت سپر کرد
قلم غماز رازم شد ندانم
که از اسرار ما او را خبر کرد
به دل کشتم درختی کش ز هر شاخ
به جای هر گلم خاری به در کرد
نهال عشق زاد این میوه ما را
که سر تا پا ملامت برگ برکرد
نه جز فرقت به فرقم سایه انداخت
نه جز حسرت بر احوالم ثمر کرد
رقیب از بس گمان های غلط برد
صفایی از سر کویت سفر کرد
مرا ازدست او کوپای تمکین
که با دشمن تواند چون تو سر کرد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
دردا که اشک خون به رخم کشف راز کرد
بازم به کار پرده دری برگ و ساز کرد
طومار غم که دیده ز مردم همی نهفت
برداشت دست از دل و بی پرده باز کرد
واعظ علاج عشق به هجرم حواله داشت
حمل حقیقت غم ما برمجاز کرد
جانان مرا برات رهایی به مرگ داد
بس لطف با من آن شه مسکین نواز کرد
بازم غمت که باهمه لاقیدی از دوکون
ما رانیازمند تو ای سرو ناز کرد
کمتر تحکمی که شد از عشق برعقول
محمود را مسخر حکم ایاز کرد
بادش زجفت ابروی طاق تو شرم ها
عابد که رو به قبله مسجد نماز کرد
با تاج شه ز دولت فقرم سری نماند
عشقت مرا به ترک کله سرافراز کرد
طوبی به روز وصل هم ای کاش داده بود
آن کو شراب فراق تو چندین دراز کرد
با فر بخت خویش صفایی کنم سپاس
کاقبال عشقم از دو جهان بی نیاز کرد
بازم به کار پرده دری برگ و ساز کرد
طومار غم که دیده ز مردم همی نهفت
برداشت دست از دل و بی پرده باز کرد
واعظ علاج عشق به هجرم حواله داشت
حمل حقیقت غم ما برمجاز کرد
جانان مرا برات رهایی به مرگ داد
بس لطف با من آن شه مسکین نواز کرد
بازم غمت که باهمه لاقیدی از دوکون
ما رانیازمند تو ای سرو ناز کرد
کمتر تحکمی که شد از عشق برعقول
محمود را مسخر حکم ایاز کرد
بادش زجفت ابروی طاق تو شرم ها
عابد که رو به قبله مسجد نماز کرد
با تاج شه ز دولت فقرم سری نماند
عشقت مرا به ترک کله سرافراز کرد
طوبی به روز وصل هم ای کاش داده بود
آن کو شراب فراق تو چندین دراز کرد
با فر بخت خویش صفایی کنم سپاس
کاقبال عشقم از دو جهان بی نیاز کرد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
کس نیست کش از قصه ی دل راز توان کرد
شرحی ز غم دوست بدو باز توان کرد
انجام ندارد خبر عشق چه پرسی
این نیست بیانی که خود آغاز توان کرد
غم نیست ز بی بال و پری طایر دل را
پنداشت که از قید تو پرواز توان کرد
جز دل که مرا در شکن زلف تو آسود
گنجشک کجا همدم شهباز توان کرد
در وی نه چنان بسته تعلق که به زنجیر
از موی تو خوی دل ما باز توان کرد
هم رسم تو صیاد رسن تاب توان گفت
هم اسم وی استاد رسن باز توان کرد
یک ره ندهی کام من از لعل خود آخر
انصاف کجا شد چقدر ناز توان کرد
تا چند به خاک اشک زمین گرد توان ریخت
تاچند به چرخ آه فلک تاز توان کرد
خون زاد و غمم راحله ره آه و رفیق اشک
از خاک درت برگ سفر ساز توان کرد
با شرط تمامی مه تابان فلک را
نسبت نه بدان سرو سرافراز توان کرد
با خویش مکن نیز صفایی غم دل فاش
در برزخ بیگانه کجا باز توان کرد
شرحی ز غم دوست بدو باز توان کرد
انجام ندارد خبر عشق چه پرسی
این نیست بیانی که خود آغاز توان کرد
غم نیست ز بی بال و پری طایر دل را
پنداشت که از قید تو پرواز توان کرد
جز دل که مرا در شکن زلف تو آسود
گنجشک کجا همدم شهباز توان کرد
در وی نه چنان بسته تعلق که به زنجیر
از موی تو خوی دل ما باز توان کرد
هم رسم تو صیاد رسن تاب توان گفت
هم اسم وی استاد رسن باز توان کرد
یک ره ندهی کام من از لعل خود آخر
انصاف کجا شد چقدر ناز توان کرد
تا چند به خاک اشک زمین گرد توان ریخت
تاچند به چرخ آه فلک تاز توان کرد
خون زاد و غمم راحله ره آه و رفیق اشک
از خاک درت برگ سفر ساز توان کرد
با شرط تمامی مه تابان فلک را
نسبت نه بدان سرو سرافراز توان کرد
با خویش مکن نیز صفایی غم دل فاش
در برزخ بیگانه کجا باز توان کرد
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
صفایی از سر کویت چوعزم بیرون کرد
یک نپرسی از او تا به فرقتم چون کرد
دلی که صبح وصال از ملال خالی بود
شب فراق ندانی چگونه پر خون کرد
چو حلقه ی سر زلف سیاه سرکش تو
ستاره ی اختر بختم سیاه و وارون کرد
دلم که بود از این نامه صاف تر به وفات
به خون خویش چو این نامه جامه گلگون کرد
دل خرابه ی من تختگاه عشق تو شد
چنان شهی عجبم در دهی چنین چون کرد
کنار دامن من کز رخ توگلشن بود
به نیم چشم زن سیل دیده سیحون کرد
فغان سینه ز داغ تو رو به گردون برد
سرشک دیده ز تاب تو ره به هامون کرد
غبار تا ننشیند به دامنت مژه بین
که خاک کوی تو با خون دیده معجون کرد
مرا کشاکش عشق تو صد ره افزون بود
از آن کرشمه که لیلی به کار مجنون کرد
گلم ز کف شد و خارم نشست در پهلو
ببین چها به من این نجم ناهمایون کرد
نشاط وصل کجا؟ انده فراق کجا؟
درین معارضه بختم چه سخت مغبون کرد
صفایی از تو به هجران غمش نخواهد کاست
که عشق مهر تو هر دم چو حسنت افزون کرد
یک نپرسی از او تا به فرقتم چون کرد
دلی که صبح وصال از ملال خالی بود
شب فراق ندانی چگونه پر خون کرد
چو حلقه ی سر زلف سیاه سرکش تو
ستاره ی اختر بختم سیاه و وارون کرد
دلم که بود از این نامه صاف تر به وفات
به خون خویش چو این نامه جامه گلگون کرد
دل خرابه ی من تختگاه عشق تو شد
چنان شهی عجبم در دهی چنین چون کرد
کنار دامن من کز رخ توگلشن بود
به نیم چشم زن سیل دیده سیحون کرد
فغان سینه ز داغ تو رو به گردون برد
سرشک دیده ز تاب تو ره به هامون کرد
غبار تا ننشیند به دامنت مژه بین
که خاک کوی تو با خون دیده معجون کرد
مرا کشاکش عشق تو صد ره افزون بود
از آن کرشمه که لیلی به کار مجنون کرد
گلم ز کف شد و خارم نشست در پهلو
ببین چها به من این نجم ناهمایون کرد
نشاط وصل کجا؟ انده فراق کجا؟
درین معارضه بختم چه سخت مغبون کرد
صفایی از تو به هجران غمش نخواهد کاست
که عشق مهر تو هر دم چو حسنت افزون کرد