عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
به هجرانت مرا با جان خود جنگ است پنداری
فرا خای دو عالم بردلم تنگ است پنداری
شکستن های دل در پنجه عشق قوی بازو
چو برسنجم حدیث شیشه و سنگ است پنداری
زهی کز خون ناحق کشتگان خاک سر کویت
چو طرف باغ فروردین شفق رنگ است پنداری
به سر می بایدم پیمودن آن وادی که اول پی
هزاران رخش دستان در رهش لنگ است پنداری
دلم گاهی سمندر وش ز تاب سینه در آتش
گهی در شیوه ی شیون شباهنگ است پنداری
به یک خال سیه صد مرغ دل سر در خط آوردش
نگویی دانه آن کش دام نیرنگ است پنداری
حبیب از باب دل جویی فراز آمد صفایی را
به خون ریز رقیب امروز آهنگ است پنداری
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
نبود و نیست ترا جز جفای من کاری
ز حسن خویش چه دیگر برای من داری
گلم نبود تمنا از آن دریغ خورم
که نیست بهره ازین گلشنم به جز خواری
هنوزم از تو مداوا نگشته درد نخست
نهی به روی دل از درد دیگرم باری
به بزم می تو اگر غایبی مرا چه حضور
رقیب اگر چه به رحمت نواز دم باری
چو رخ نهفت بهاران و دی پدید آمد
هزار خوش نکند دل به هیچ گلزاری
چه شد بهای محبت که در دیار شما
نشد پدید وفای مرا خریداری
وفا به قیمت جان می خرم ولی چه کنم
که این متاع ندیدم به هیچ بازاری
کنی زبان ملامت ز عاشقان کوته
اگر کمند بلا را چو من گرفتاری
من از برای تو اغیار خوانده یاران را
تو برخلاف من آوخ که یار اغیاری
صفایی او چو وفا را جفا کند کیفر
تو بیش ازین به ستم های او سزاواری
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
به پایت حاصلم زین سر سپاری
چه باشد گر نباشد جان نثاری
میفشان دامن از صیدم خدا را
به چندین حسرت و امیدواری
فزود از حسن و استغنا و نازت
مرا عجز و نیاز و خاکساری
به عشقت رستم از غمهای بسیار
سزد گر منتم بر جان گذاری
ترا در خورد آن چندان کرامت
ندارم هدیه ای جز شرمساری
به چرخ خواجگی سایم سر فخر
که یک ره بنده خویشم شماری
چو زلف تابدارت هر شب از سر
به خود پیچم ز تاب بی قراری
به داغ لعلت از جزع در ربار
گهر ریزم چو ابر بهاری
مرا بردی ز خاطر بارک الله
مگر این بود شرط حق گزاری
بیا کز حد غمم بگذشته در هجر
اگر داری هوای غمگساری
صفایی گر ترا اعزاز باید
به عهد دوست تن در ده به خواری
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
به کیش من که حرام است غیر فکر تو کاری
نظر حلال نباشد به ماسوای تو باری
دل اختلاط ترا برگزیده از همه عالم
که دیده در همه عالم ندیده چون تو نگاری
به طرف عارضت آن زلفکان تافته مانا
به گرد لاله ز سنبل کشیده اند حصاری
خطت دمید ز رخ یا قضا به خامه ی قدرت
ز مشک بر ورق گل نگاشت خط غباری
مرا به ملک دل این سان که عشق تاخت دو اسبه
غریب نیست که گیرد حصارها به سواری
شدی و بر سر راهت فشاندم اشک از آن رو
که گرد ره ننشاند به دامن تو غباری
به یاد وادی عشقت کشم چو غنچه به مژگان
مرا به پای دل آنجا خلیده هر سر خاری
علاج هجر تو دانم تحمل است و ندارم
توان و طاقت و تابی سکون و صبر و قراری
خدای را به صفایی نظر دریغ مفرما
عزیز را چه زیان زاید از رعایت خواری
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
سر به فتراکم نخواهی بست بعد از جان‌سپاری
تا مرا باز از رقیبان حاصل آید شرمساری
گر ز خویشم رانده بودی خو به حرمان کرده بودم
نیست الا ناامیدی حاصل امیدواری
جز دل من کز پی زلف دلاویز تو خون شد
حاش لله خون ندیدم خیزد از مشک تتاری
دفع غم را می خورم و امید کاندازد به حشرم
عدل حق برگردن هجران گناه می گساری
گل کنم ز اشک آستانت و آستین ها گوهر آرم
دانم ار وصلت به زر گردد میسر یا به زاری
در شب هجران به خود پیچیم چون زلف تو تا کی
دل ز رشک بی قراران من زتاب بی قراری
نذر کردم تا فرو ریزم به مزد شست و بازو
جان به پاس قاتل ار بیرون برم زین زخم کاری
خواری اغیار بردم تا عزیز آیم دریغا
شد همینم پیش یاران مایهٔ بی‌اعتباری
راز دل آخر صفایی اوفتاد از پرده بیرون
ز آستین چندانکه کردم در نظرها پرده داری
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
ای چشم یار بس که دل آشوب و دلبری
از یک نگاه آفت هفتاد کشوری
بی هوشی است علت بیماریت نه ضعف
ز آن رو به کار دل شکری بس دلاوری
اسلامم از تو خفت به خون راستی چرا
چندین سیه درون و کژ آیین وکافری
قلب صفوف جان و دل ار صد وگر هزار
چون چار فوج غمزه به یک لحظه بر دری
اندوه هر درونی و آشوب هر دیار
غوغای هر سرایی و سودای هر سری
از تیغ غمزه با همه کژی به قتل ما
با نیزه های خطی خون ریز همسری
داغ درون و زخم دلم را بهر نظر
با صد هزار دشنه و زوبین برابری
نازم به جادوی توکه با صد هزار چشم
در عمر خویش چون تو ندیدم فسون گری
بیمار تندرستی و سرمست هوشیار
هندوی پاسبانی و سالار لشکری
از هر نظاره غیرت صد راغ آهویی
از هر اشاره خجلت صد باغ عبهری
مستغنیم ز می به تو کز هر نگاه گرم
از صد پیاله صاف ز دل غم زدا تری
یک رشحه از شراب تو کم ناید ای شگفت
نشنیده هیچ کس چو تو ساقی و ساغری
بهر نشاط و نشاه ی خود دانم آنقدر
کز باده بهتری و ندانم چه جوهری
از دامن وفای تو تا دست نگسلم
در پای دل مرا عوض خار خنجری
چون کار من ز حالت عاشق خراب تر
چون بخت من ز روز صفایی سیه تری
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
ای زاغ زلف یار از آن رخ در آذری
با وصف بال و پر غرابی سمندری
طاوس باغ قدسی و چون من مشوشی
شهباز راغ خلدی و چون من مکدری
در رنگ و تاب زاغ و پرستو سرایمت
زاغ و پرستویی که پر از پای تا سری
گه بر جبین برآیی و گه در روی به جیب
خوش می پری و لیک ندانم چه طایری
با دوش همنشینی و با گوش هم سخن
با سینه هم سرایی و با ساق همسری
از گردنش معلق و در دامنش نگون
با ساعدش همال و به سیماش هم بری
نعلش یکی ببوس چو دستت همی رسد
لعلش یکی بخای چو نزدیک شکری
سرگشته ای تو نیز چون من در غمش چرا
با آنکه روز و شب به کنار وی اندری
زان حلقه حلقه کز پی دلها فراهم است
با صد هزار دیده بر آن روی ناظری
من دور از او فتاده که شوریده ام چرا
با قرب او تو اینقدر آشفته خاطری
بر خویش می طپی مگرت سر بریده اند
یا عقربت گزیده که پیچان و مضطری
مانی به عود سوخته برطرف عارضش
یا حلقه حلقه دود بر اطراف مجمری
مانا ز تیپ غمزه و توپ نگاه یار
شاه شکست خورده ی برگشته لشکری
یا خود به بوی چشمه ی نوشین دهان دوست
در جستجوی آب بقا چون سکندری
بخت صفایی ار ز تو باری سیه تراست
لیکن تو در سلوک از آن کج روش تری
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
ای زلف یار بس که پر از چین و چنبری
دلبند و دل پذیر و دل آویز دلبری
مویی ولی چه موی که بهر شکست ما
پیچیده تر ز مار و قوی تر ز اژدری
تر دست و چابک و چالاک در عمل
گرچه سیاه و سوخته و خشک و لاغری
در هر خم کمند تو نالان هزار دل
مگشا ز هم که گویمت آشوب محشری
پیداست زین کژی و سیاهی که مو به مو
چون هر سیه درون کژ آیین ستمگری
بر چهر مهر تابش وی عاشقی مگر
کآشفته روزگار و پراکنده خاطری
یا پای بست آن لب و دندان نوشخند
یا پاسبان مخزن یاقوت و گوهری
گه دست بر رخش کش وگه سرفکن به پای
آخر چرا ز بخت پریشان مکدری
در آفتاب رخ ز عطش سوختی چرا
با آنکه بر کناره تسنیم وکوثری
جان بخش درحضوری و دور از تو در غیاب
وز عضو عضوم از سر هر موی نشتری
زین پس لقب نه مشک و نه عنبر نهم تو را
کز هر چه خوانمت به ستایش فزون تری
از هر شکنج و چین و خم و پیچ و تاب و بند
صد نافه مشک نابی و صد توده عنبری
خوشبوتری ز عنبر سارا و مشک چین
ور باز این دو گویمت از جای دیگری
گل بویی آنقدر که زهر تار تار موی
تاتارها چو جیب صبا نافه گستری
از فضل زلف یار صفایی ترا صلت
این بس که از سرایت وصفش معطری
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
ای قد یار بسکه دل آرای و دلبری
برخاست از خرام تو هر گام محشری
شاخ کدام سروی و سرو کدام باغ
کز فرق تا قدم همه دل جوی و دلبری
جانست و دل ز شاخ تو جو شد اگر گلی
روی است و سر به پای تو ریزد اگر بری
هر نوبری به خانه ز باغ آید ای شگفت
کز خانه آمدی تو و در باغ نوبری
قامت مگو که دیده ی دهقان سال خورد
هرگز ندیده چون تو به سیما صنوبری
تشویش صد هزار فلک ماه نخشبی
تشویر صد هزار چمن سرو کشمری
بالای دلبری نه که غوغای خاص و عام
آزرم کشمری نه که آشوب کشوری
سروی هنوز چون تو ز کشمر نیامده است
سروی ولی به زعم من از جای دیگری
گیتی نپروریده نهالی نظیر تو
مانا مگر ز خاک جنان و آب کوثری
شاخی فزون نه ای و به اوصاف مختلف
شمشاد و بید وگلبن و آزاد و عرعری
نخلی که از شمامه ی گیسوی شاخ شاخ
شرم هزار چین و تتر مشک و عنبری
دوران محشر از توبه سر کی رسد که هست
در محشر از خرام تو هرگام محشری
جز در تو این دو جمع بهم نامد ای عجب
کز چهر و جبهه جامع خورشید و اختری
ای سرو پیش سرو دلارام سرمکش
با وی مکن تصور باطل که همسری
دعوی همسری همه نبود به عرض و طول
مفتی بیار اگر چه به صورت رساتری
یک قامتی و بیش صفایی بهر قیام
صد بار با قیام قیامت برابری
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
وه این میان یار چه باریک و لاغری
کز لاغری به یک موی باریک هم بری
آن نیست را که خالق هست آفرید و نیست
چون بنگرم به چشم دقایق تو مظهری
این حیرتم که هیچ نه ای در میان و باز
در رهزنی به صد قد موزون برابری
وین طرفه تر به دوش تو اندام زفت او
مویی ضعیف حامل یک کوه مرمری
سلطان وقت خویشی و داری علی الدوام
از آن سرین و سینه عجب تخت و افسری
دل می بری ز دست حریفان عشق خود
بیش از دو زلف گر چه ز یک موی کمتری
بودی هزار جان و سر ای کاش در کفم
تا هر نفس ز من سر و جانی به پا بری
با آن فروتنی که ترا پیش ساعد است
چون غمزه در شکستن دل ها دلاوری
پندارمت ز عشق چنین گشته ای نزار
پیوسته درکشاکش سودای دلبری
چون من به قید حلقه ی گیسو مقیدی
چون من به سحر نرگس جادو مسحری
گه در بلای فتنه ی حسنش مفتنی
گه در حصار حلقه ی زلفش مسخری
مطعون تیغ ابروی خون ریز نابکار
مفتون تیر چشم جفا کیش کافری
گردن به بند طره طرار تابدار
سر درکمند زلف دلاویز چنبری
در خیل یار گردنت از مو ضعیف تر
وز بهر ما چو ساعد سیمین تناوری
دستت کنم همی به کمر خواهد ار خدای
تا خود کجا به کام صفایی میسری
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
ای چهر یار وه که چه پاکیزه منظری
کز هر نظاره در نظرم دل رباتری
شکلی ز بس بدیع و جمالی ز بس جمیل
در فر و تاب خجلت خورشید و اختری
حور و پری ز شرم تو پوشد به پرده روی
از بس که پاک پروز و پاکیزه پیکری
دل جویی و ملاحت و حسن و جمال را
مانا تمام جلوه تو مجلی و مظهری
گر شرح حسن صورت خوبان کنند جمع
دیباچه صحیفه وآغاز دفتری
از تابش تو خانه اسلام و کفر سوخت
یک طشت زر فزون نه و یک دشت آذری
هر دم ز چشم و چهر و زنخدان و زلفکان
دل تاز و دل نواز و دل انداز و دلبری
راغی که تاب سنبل و سودای یاسمن
باغی که داغ لاله و آزرم عبهری
ماهی که با کمال ملاحت غزل سرای
مهری که با فنون فصاحت سخنوری
جسمی ولی ز فرط لطافت لطیف جان
جانی ولی چو روح قدس روح پروری
آنگونه جانفزا و جهانتابی از چه وجه
گر خود نه آب خضر و نه جام سکندری
پندارمت که زآن لب و دندان نوش بخش
کان عقیق و بسد و یاقوت و گوهری
پیرامنت چو حلقه زند زلف مشکبار
باغ شقایقی که به سنبل مجدری
بر دی سبق ز ثابت و سیاره کز فروغ
صد چرخ ماه نخشب و خورشید خاوری
از پرتو تو روز صفایی سیاه شد
هر چند بر شب دگران مهر انوری
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
یار از رخ نکرده جلوه گری
هست دل را خیال پرده دری
کردی انکار حسن شاهد ما
نیست این جز گناه بی بصری
روی از این در به درگه که کنم
که مرا نیست خوی دربدری
وقت شد کز رخم بشویی گرد
خاک بیزی بس است و خون جگری
در مقامی که جز هنر نخرند
تا چه ازرم به عیب بی هنری
تا خبر گشتم از تو دورترم
خرما روزگار بی خبری
شب و روزم به خوشدلی پرداخت
گریه ی شام و ناله ی سحری
جویی از ملک جاودان ای دل
خاکساری بخر به تاجوری
تا صفایی کشید باده ی عشق
زهر درکام وی کند شکری
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
تو نبودی نکوتر ار ز پری
می نکردی به پرده دل شکری
شادم از بخت خود کم آخر کار
کرد سوی غم تو راهبری
سر ز خجلت نهاد درکهسار
تا خرام تو دید کبک دری
روی و موی تو رنگ و بوی ببرد
از گل سرخ و نافه ی تتری
بیش وکم دیر و زود فاش و نهان
دل و دین از جوان و پیر بری
ای دریغا که پرده داری دوست
داد عادت مرا به پرده دری
پشت بر رامشیم و روی به رنج
گشته ام تا ز حضرتش سفری
شاخ امید در زمین طلب
بر نشان با وجود بی ثمری
چون صفایی مکن به ترس زیان
ترک سودا خلاف پیله وری
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
بدین جمال که دل می بری ز دست پری
زهی سعادت آیینه کاندرو نگری
ز بس به راه تو ریزد ستاره دیده خلق
زمین به چرخ کشد سر، تو چون برآن گذری
اگر نبود ز شرم تو رشک حور و ملک
چرا نهفت ز مردم جمال خویش پری
تو آن بتی که ز لطف و صفا و مهر و وفا
ز دلبران همه دل برده ای به خوب تری
چرا به سیر گلستان ز دشت ناید باز
اگر خجل ز خرام تو نیست کبک دری
درون پرده و دل ها بری ز پرده برون
چها کنی اگر آیی برون به پرده دری
به بوی زلفت اگر خون خود خورم نه عجب
دلم ز لعل تو آموخت رسم خون جگری
به حسرتم رود اوقات و شادمانم باز
که زندگانی من در غمت شود سپری
صفایی از تو بگو صبر چون کند که گذشت
غم جدائیت از حد طاقت بشری
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
سعادتی است زمین را تو چون بر آن گذری
کرامتی است فلک را تو چون در آن نگری
دریغ و درد که آغاز آشنایی ما
به کام غیر چو عمر عزیز می گذری
به ناامیدی و افسوس وحسرتم مپسند
کدام تاب و تحمل که بینمت سفری
چه کرده ام که سزاوار رنج هجرانم
خدای را که هلاکم مکن به خون جگری
بریز خون من آنگه عزیمت سفر آر
چرا به دست فراقم به زندگی سپری
اگر به دست خود اکنون مرا کشی به از آن
که عمر در غم هجران همی شود سپری
ببر سر من و بار از برم ببند و برو
دلت ز صحبت ما گر ملول گشت و بری
حدیث عشق بپوشیدمی ز دشمن و دوست
اگر سرشک نکردی به خیره پرده دری
دلت ز آه صفایی به رحم نامد نرم
ثمر نبود فغان را ز فرط بی اثری
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
کنون که نام من از سلک دوستان نبری
چه می شود که ز سگ های آستان شمری
بتی به جای تو در جان و دل ندارد جای
وگر شوند مرا جن و انس حور و پری
ز اشک شامگهی کار ما به کام نشد
هم از خدات بخواهم به ناله ی سحری
به چشم خلق چه حاصل ز پرده داری ما
چنین که چهر تو دارد بنای پرده دری
نهان ز دیده و دل ها ز شوق کردی چاک
تبارک الله از آن رخ به گاه جلوه گری
ز صبر حاصلم این شد که بردباری من
ترا به جور و جفا پایدار کرد و جری
رقیب حمل ریا بست صدق یاران را
چو ننگریست به ما از طریق حق نگری
نشد به حسن تو مفتون و عشق ما ناصح
ز روی بی بصری، یا ز راه بی خبری
صفایی از تو به ملک دوکون نارد روی
به فرق خاک درت به ورا ز تا جوری
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
روی در پرده نهان کرده پری
که مبادا دلش از دست بری
آهم از حسرت ماهت همه شب
بر ثریا شد و اشکم به ثری
نیست جز چشم من و طلعت تو
پرده داری که کند پرده دری
سر و جان در قدمت خواهم باخت
بخت نیکم کند ار راهبری
دیده تا دل به لبت بست مرا
بهره ای نیست به جز خون جگری
چین ازین و آن دگر از چین این است
فرق زلف تو و مشک تتری
می درد پرده ات ای گل زنهار
پیش آن روی مکن جلوه گری
زلف برگرد رخش از دو طرف
درنگر فتنه ی دور قمری
دل صفایی ز کفش نتوان برد
برو از کف بنه این حیله وری
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
یار در پرده کند دل شکری
وای بر ما کند ار جلوه گری
مرغ دل مان به دامت همه عمر
شد نشاطم غم بی بال و پری
ذل و فقرم سبب قرب تو گشت
خرما دولت بی پا و سری
تا شرف یافتم از خاک درت
جانم آسوده دل از دربدری
جز به مهر تو مرا دید و شنود
باشد از غایت کوری و کری
هست تا اشک سفید و رخ زرد
نیست ما را غم بی سیم و زری
آنکه چون اشک شد از دیده مگر
بازش آریم به آه سحری
همه از سخت دلی های تو نیست
ناله را علت این بی اثری
سر صفایی به رهت ساید و هست
خاک پای تو به از تاجوری
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
رخ نمودی اگر از پرده پری
سجده کردی به تو در خوب تری
روشن آمد همه را کوری مهر
کرد تا پیش مهت جلوه گری
نسبت سرو به بالای تو کرد
باغبان از در کوته نظری
قدمی در نظرش باز خرام
تا خجل گرد از آن بی بصری
با گل روی تو مسکین بلبل
سوی گلشن رود از بی خبری
محو رفتار توآمد که نهاد
جاودان سر به کمر کبک دری
دلم از لعل تو دندان نکند
گر چه حاصل بودش خون جگری
انس و جان نیست به غیر تو مرا
انس و جان اگر حور و پری
مفتی از منع صفایی در عشق
ریش گاوی کند از کوی خری
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
نیست عشاق تو را در دو جهان دادرسی
ورنه داریم ز بیداد تو فریاد بسی
چه گشایم بر بیگانه زبان از غم دوست
کآشنا نیست به افسانه ما گوش کسی
رازم از دیده برون می‌فکند همره اشک
بایدم جست به جز دل پس از این هم‌نفسی
سیر گلشن چو قرین با غم گلچین نگرم
خوشتر از گوشه دامی نه و کنج قفسی
عشقت از صید دلم گر برمد نیست عجب
ننگ شاهین بود البته شکار مگسی
بگذر از قرب عزیزان که درین ره هر چند
بیش کوشش کنی و پیش روی باز پسی
تابش طور کجا نور کلیم‌الله کو
بر نیفروخته مصباح کس از هر قبسی
حبذا روضه رویت که نباشد مه و سال
لاله و سوریش آلوده هر خار و خسی
گفتمش کام من آخر ندهی گفت به ناز
چه کنم با تو صفایی چقدر بلهوسی