عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
چشم مست تو مگر باز چه در سر دارد
ترک سرمست چرا دست بخنجر دارد
باز باد سحر آشفته سخن میگوید
خبری گوئی از آن جعد معنبر دارد
نکشد منت دور فلک مینا رنگ
هر که یکجرعه می ناب بساغر دارد
ما نظر بر لب جام می ناب و زاهد
چشم امید بسر چشمه کوثر دارد
راستی را خم زلف تو عجب زناری است
که بهر تار دو صد سلسله کافر دارد
بر در پیر مغان باز رخ آورده حبیب
ارمغانرا لب خشک و مژه تر دارد
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
این همه آشوب و غوغا بر سر کوی تو چند
کشته ها بر روی هم در حسرت روی تو چند
خانه ها ویرانه در سودای عشقت تا بکی
عقلها دیوانه در زنجیر گیسوی تو چند
خانه چندین مسلمان شد خراب از جور تو
ای ستمگر کافری در زلف هندوی تو چند
ای بسا سر از غم روی تو شد در پای دل
فتنه جوئی در جهان از چشم جادوی تو چند
این گره بگشا ز ابرو، در خم گیسو فکن
تاب زلف پرشکن بر طاق ابروی تو چند
جمع دلها از پریشانی بروی یکدگر
چون شکنج افتاده در هر حلقه موی تو چند
ای شکار افکن به خون غلتیده بسمل صد هزار
ناتوان و نیمه جان از دست بازوی تو چند
با تهی دستان بیدل در هوای سیم و زر
سر گرانیها ز شاهین ترازوی تو چند
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
نبیند روی لیلی کس در این دار
چو مجنون بوسه باید زد بدیوار
نخورده ساغری از دست ساقی
که رفت از دوش و از سر دلق و دستار
بیکدستان زمستان رفتم از دست
نبرده ره بسوی کوی خمار
شدم کافر بیک افسانه عشق
که گفتند از بتان چین و فرخار
دل اندر بستر بیماری افتاد
چو کرد اندیشه آن چشم بیمار
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
بر چهره تو طره پیراسته خوشتر
بر روز بر افزوده ز شب کاسته خوشتر
بر روی نکوی تو خط سبزه چه نیکو
در صحن چمن سبزه نو خاسته خوشتر
هر فتنه که دیدیم بود خفته نکوتر
جز زلف تو بر چهره که برخاسته خوشتر
بر صفحه سیمین نبود دائره مشک
از زلف تو بر چهره آراسته خوشتر
آرایش و پیرایش اگر چند نکوی است
حسنی که خدا داد و خدا خواسته خوشتر
هر خواسته کم داده خدا بر تو فشانم
خاک قدمت نزد من از خواسته خوشتر
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
ای گشته یک امروز تو از محفل ما دور
از دوری تو رفته ز چشم و دل ما نور
رنجی نرسد بر تن و جان تو اگر چند
از دوری تو جان و تن ما شده رنجور
هرسو که کنی مجلس و هر جا که کنی بزم
بزم تو نکو، وقت تو خوش، جای تو معمور
وقتست که باز از در مجلس بدر آئی
با طره آشفته و با نرگس مخمور
تو باده دهی، من بصلای تو کنم نوش
تو بوسه دهی، من بهوای تو کنم شور
از مردمک دیده بسوزیم سپندان
تا چشم بد از چهره خوب تو شود دور
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
در دشت مرو بصید نخجیر
در شهر بیا و صید کن شیر
سرها سپر است، اگر کشی تیغ
دل ها هدف است، اگر زنی تیر
مژگان تو خود بس است زوبین
ابروی تو خود بس است شمشیر
زلف تو بخواب دیدم و رفت
از تیره شب فراق تعبیر
گفتم که مگر فرو نشانم
این آتش دل بآب تدبیر
هر خانه زیاد گشت ویران
آباد نمی شود بتعمیر
شاید که بعاقلان بگویند
دیوانه گسسته باز زنجیر
دادم ببهای بوسه ای جان
دیگر چه دهم برای توفیر
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
چه خوش است آنکه شبی از سر شب تا بسحر
با تو خسبیم بیک بالش و در یک بستر
بر نگیریم سر از بالش تا بانگ خروس
بر نداریم سر ار بستر تا گاه سحر
بخوریم از دهن تنگ توهی نقل و نبات
ببریم از لب گلبرگ توهی قند و شکر
گه ببوسیم بشوخی ز دهانت چه قدح
گه بگیریم ز تنگی بمیانت چه کمر
لیکن این حال محال است که از جور رقیب
نتوانم بگذرگاه بروی تو نظر
گر میسر شود، از دوست ندارم امید
ور تصور شود، از بخت ندارم باور
هر چه آید بسر از دوست نشاید گله کرد
کوی عشق است و ره مشغله و جای خطر
عاشق از جا نرود گر همه یکجا برود
عقل و دین و دل و جان، مال و منال و سرو زر
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
زان طره در هم دل آویز
زان پسته بر هم شکر ریز
آن لعل لبان شورش انداز
وان نگرس مست فتنه انگیز
جمعی همه بیقرار و من هم
خلقی همه دل فکار و من نیز
تا پرده ز کار نیفتد
بر چهره تو پرده ای میاویز
خواهی که هزار فتنه خیزد
یک لحظه تو خود بپای برخیز
چشم تو و آن نگاه سر مست
ترکیست کمان کشیده خون ریز
با عشق تو نیست جای تقوی
با روی تو نیست رای پرهیز
گردن ز کمند بر نتابد
با هر که کنی ستیز و آویز
خواهی که ز دست او بری جان
تا شب بود ای حبیب بگریز
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
حلقه در گوش چو دف چنگ صفت سر در پیش
بزنم یا بنواز این تو و این بنده خویش
نشود از تو گذشتن که توئی راحت جان
نشود بی تو نشستن که توئی مرهم ریش
مدعی در پس دیوار و تو در پیش نظر
من لب دوست گزم، دشمن بدبین لب خویش
زلف خود را بکفم نه که بخاطر جمعی
مو بمو قصه دل گویم و این زلف پریش
یار بگشاده رخ و بزم زاغیار تهی
در فرو بسته حبیب از رخ بیگانه و خویش
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
بدستم افتد اگر باز زلف پر شکنش
پریش تر کنم از کار و بار خویشتنش
بخایم آن لب و دندان چون شکر چندان
که جوی خون رود از لعل لب، چو چشم منش
منش چگونه توانم که در بغل گیرم
که تاب جامه ندارد ز نازکی بدنش
چه گلشنی است پر از میوه لیک حیف که دست
نمیرسد به به و سیب غارض و ذقنش
چه باغ خرم سبزی است لیک نتوان چید
گلی ز نسترن و غنچه ای ز یاسمنش
اگر بنزد لبش، پسته لب بخنده گشاد
غمین مشو که بیک سنگ خورد شد دهنش
کدام باغ در اینشهر و این دیار حبیب
چه او گلی و چو من بلبلی است در چمنش
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
ای آفت جان و فتنه هوش
وی سرو روان و چشمه نوش
آن پسته چرا دهان ببسته است
وان غنچه چرا نشسته خاموش
برخیز و برو بیا و بنشین
بستان و بده بگو و بنیوش
گیسوت فتاده تا بزانو
زلفت زده حلقه بر بنا گوش
من بسته ام و تو بند بر پای
من بنده ام و تو حلقه در گوش
دوشینه نبرد خوابم از عیش
امشب نبرد ز حسرت دوش
امشب ز فراق دست بر دست
دیشب ز وصال دوش بر دوش
آن غم که بسینه بود پنهان
اشک آمد و برگرفت سرپوش
دانی که بسر برآید آخر
دیگی که همیشه میزند جوش
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
تو خواجه ای و منت جون غلام حلقه بگوش
بگیر گوش و بهر کس بخواهیم بفروش
شود شبی که چو بختم ز در درآئی و من
چو جان ببر کشمت یا چو جامه در آغوش؟
هر آنچه تلخ بگوئی از آن لب شیرین
لطیف و عذب بود، خواه نیش و خواهی نوش
بجان دوست که رنجش ز دوستان نه سزاست
بکش بصلح مرا، در طریق جنگ مکوش
لب تو لعل تو گفته حبیب گهر
سزا بود که چنین گوهری کنی در گوش
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
باز رسید از یمن، نفخه زحمن عشق
باز دمید از چمن، غنچه خندان عشق
جلوه گر آمد ز دور آتش مهر ظهور
منصعق آمد ز طور موسی عمران عشق
نفحه باد صبا زد بچمن مرحبا
رفت بشهر سبا مرغ سلیمان عشق
از دل جن و ملک رفت همه ریب و شک
تافت چوبر نه فلک جلوه انسان عشق
از کرم و فضل و داد، داد مرا هر چه داد
تا ابد آباد باد خانه احسان عشق
عقل بدان کافری با همه مستکبری
چون زخودی شد بری، گشت مسلمان عشق
شیخ مناجات شد قاضی حاجات شد
پیر خرابات شد، طفل دبستان عشق
شد خرد یاوه پوی در طلب و جستجوی
بی سر و پا همچو گوی در خم چوکان عشق
خوب و خوش آینده باد خرم و فرخنده باد
زنده و پاینده باد دولت سلطان عشق
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
هر روز به دیدار تو آیم ز در دل
بینم به رخ خوب تو نیک از نظر دل
تو در دل و دل در خم زلف تو نهان است
من گام زنان روز و شبان بر اثر دل
گاه از دل شوریده بپرسم خبر تو
گاه از خم زلف تو بجویم خبر دل
بر دیده دری بازکن ای دادرس جان
از دل خبری بازده ای همسفر دل
تا زنده کنی بازش از آن لعل روانبخش
ما دوش بریدیم به پای تو سر دل
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
شکرلله که شدی باخبر از عالم دل
اندکی با تو توان گفت کنون از غم دل
زخم دل خوردی و از درد دل آگاه شدی
میتوان از لب تو جست کنون مرهم دل
دل ز کف دادی و بیدل شدی و بگرفته است
حلقه زلف سیاه تو کنون ماتم دل
سخن عشق مگو با دل نامحرم غیر
که بغیر دل من نیست ترا محرم دل
ای سلیمان که بحکم تو بود دیو و پری
ندهی تا بکف اهرمنان خاتم دل
جان بعشق تو سپردم که توئی راحت جان
دل بمهر تو نهادم که توئی همدم دل
جان اگر نیست نثار تو، ندارم غم جان
دل اگر نیست فدای تو، بگیرم کم دل
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
گرد لعل دلفریبت کرده منزل تیره خال
نام لعل تو حمیرا نام خال تو بلال
خیره کردی چشم گیتی را تو از این روی و موی
تیره کردی روز عالم را تو با این زلف وخال
ریختی خون مرا با تیر مژگان ور دهی
بوسه ای زان لعل لب، خونم تو را بادا حلال
تا بکی ای خضر فرخ پی پسندی از جفا
که بمیرم تشنه لب من بر لب آب زلال
رازها دارد دل من با لب جانبخش تو
بی خطاب و بی تکلم بی جواب و بی سئوال
دوش تا وقت سحر با لعل و خالت میسرود
کلمینی یا حمیرا و ارحنی یا بلال
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
میرود اندیشه عشق تو چون جان در تنم
ای عجب ای جان جان یا من توئی یا تو منم
روزنی افتاده از بام تو اندر کاخ من
مینمائی گاهگاهی مهر چهر از روزنم
چون فروبندی شود تاریک روزم همچو شب
چون گشائی تیره شب گردد چو روز روشنم
ای سحاب رحمت آبی ده بکشت مزرعم
یا بسوز از شعله برقی گیاه و خرمنم
دشمنی دور از تو دارد با همه نزدیکیم
یا توئی یا من که بیرون نیست زین دو دشنم
نی ز روی خوب تو هرگز نیاید دشمنی
دشمن من نیست جز من، دشمن من خود منم
یا چو دیوان بند نه، یا چون ملایک بال ده
ای سلیمان چاره ای فرما، که من اهریمنم
سخت تر شد زاهنم دل چون توئی داود وقت
نرم تر از موم کن با دست قدرت آهنم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
افتد که شبی از کف تو جام ستانیم
چون مست شویم از لب تو کام ستانیم
چون بوسه دهد لعل لب تو بلب جام
ما بوسه لعلت ز لب جام ستانیم
گویند که هرگز نشود بوسه به پیغام
ما بوسه از این گونه به پیغام ستانیم
چون نوبت مستی شود و عربده جوئی
صد بوسه ز لعل تو بابرام ستانیم
تو مست فرو افتی و ما از لب و چشمت
مستانه همی پسته و بادام ستانیم
چندانکه دهی دفع و کنی منع و زنی مشت
بوس از لب لعل تو بدشنام ستانیم
کامی که بهشیاری از او نام نشاید
بردن، گه مستی چو شوی رام، ستانیم
ای ترک اگر زلف تو افتد بکف ما
داد از ستم گردش ایام ستانیم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
بجرم آنکه تو خون کرده ای دل ما را
زنیم بوسه بلعل تو تا بخون آریم
هزار خون تو بگردن گرفته ای، ما دست
بحیرتیم که در گردن تو چون آریم
بچشم نرگس اگر سوی ما چمن نگرد
زبان سوسن او از قفا برون آریم
گرفت لاله قدح، گل گشاده لب بفرح
بیا که باده گلرنگ لاله گون آریم
کنونکه زلف تو سر حلقه مجانین است
سزد که سر همه در حلقه جنون آریم
اگر بشادی عالم غم حبیب حساب
کنند، خلق کم آرند و ما فزون آریم
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۳
دوش دو بهره نرفته ز شبم
از در آمد بت یاقوت لبم
گفتمش کیست بگو، گفت زحق
بتو من مرحمت بی سببم
گفتمش نادره یا بوالعجبی
گفت هم نادره هم بوالعجبم
گفتمش هان عربی یا عجمی
گفت من نی عجمم نی عربم
ترکیم مست و بفرغانه و چین
میشناسند نژاد و نسبم
گفتمش بوسه برخ یا بلبت
خوبتر؟ گفت ز سیمین غببم
گفتم اکنونت چه میباید؟ گفت
دو قدح زاده خاص عنبم
گفتم آرمت یکی مطرب، گفت
نی که من خود طرب اندر طربم
گفتمش سر بچه ره باید داد
گفت مستانه براه طلبم
گفتم آئین تو و خوی تو، گفت
ترک رعنا قد دیبا سلبم